على و زمامداران

على محمد ميرجليلى

- ۷ -


((سؤ ال علماى يهود از عمر و پاسخ امام على (ع)))
گروهى از علماى يهود در زمان عمر به مدينه آمده و گفتند: ((ما سؤ الهايى داريم كه اگر جواب ما را دادى معلوم مى شود كه اسلام حق است و محمد (ص) پيامبر خداست و گر نه معلوم مى شود كه اسلام باطل است .)) قفل آسمانها چيست ؟ كليد آسمانها چيست ؟ كدام قبر صاحب خود را با خود به اطراف برد؟ كدام كس قوم خود را ترسانيد؛ ولى از جن و انس نبود؟ و چند سؤ ال ديگر. عمر كه پاسخى نداشت سر به زير انداخت و گفت : ((بر عمر عيب نيست كه از وى سؤ الى بشود و چون پاسخ آن را نداد، بگويد كه نمى دانم .)) علماى يهود حركت كرده و گفتند: ((معلوم شد كه اسلام باطل است .)) سلمان كه شاهد جريان بود نزد على (ع) آمد و با شعار ((اغث الاسلام ))(478) از حضرت كمك خواست . على (ع) لباس پيامبر (ص) را به تن نمود و به مسجد آمد. چون نظر عمر به امام (ع) افتاد بلند شده و گفت : ((هر گاه مشكلى پيش آمد نزد تو مى آيند.)) امام (ع) با علماى يهود شرط كرد اگر جواب آنها را مطابق تورات داد، مسلمان گردند، آنها نيز پذيرفتند. امام فرمود: ((قفل آسمانها شرك است كه عمل انسان با وجود آن بالا نمى رود و قبول نمى شود و كليد آن شهادتين است . قبرى كه صاحب خود را حمل مى كرد، همان ماهى است كه يونس را بلعيد و موجودى از غير جن و انس كه قوم خود را ترسانيد، مورچه اى است كه به مورچه هاى ديگر گفت : به لانه ها وارد شويد تا سليمان و سپاهش شما را پايمال نكنند.)) هر سه تن از علماى يهود ايمان آورده و على (ع) را اعلم امت اسلامى معرفى نمودند.(479)
((سؤ ال اسقف نجران از عمر و پاسخ امام على (ع)))
اسقف نجران هر ساله براى پرداخت خراج اراضى اين منطقه به مدينه مى آمد. در يكى از سالها، عمر وى را به اسلام دعوت نمود. اسقف سؤ الهايى از عمر نمود و چون خليفه از عهده پاسخ بر نيامد، از امام على خواست كه جواب اسقف نجران را دهد. سوالها بدينگونه بود: 1- در قرآن شما وارد شده كه وسعت بهشت به اندازه وسعت آسمان و زمين است .(480) اگر چنين است پس جهنم كجاست ؟ عمر ساكت شد و از امام (ع) خواستار جواب گرديد. حضرت فرمود: اى اسقف ! هنگامى كه شب فرا مى رسد روز در كجاست و هنگام روز شب در كجاست ؟ اسقف گفت : باور نمى كردم كسى بتواند پاسخ اين سؤ ال را بدهد. 2- كدام سرزمين تنها يكبار خورشيد بر او تابيد؟ امام جواب داد: آن دريائى كه براى بنى اسرائيل شكافته شد. 3- اول خونى كه بر زمين ريخت كدام بود؟ امام پاسخ داد: خون ولادت هابيل . 4- خدا در كجاست ؟ عمر از اين سؤ ال به غضب در آمد. امام على (ع) با گشاده رويى فرمود: هر چه مى خواهى از من بپرس . خدا در همه جا هست .(481)
((سؤ ال قيصر روم از عمر و پاسخ امام على (ع)))
ابن مسيب در بيان علت كلام عمر كه بارها مى گفت : ((به خدا پناه مى برم كه مشكلى پيش آيد و على (ع) براى حل آن حاضر نباشد.)) اظهار مى دارد: پادشاه روم با ارسال نامه اى به عمر، بيست سؤ ال مطرح نمود.
عمر كه پاسخ آنها را نمى دانست نامه را به امام على (ع) داد. حضرت جوابها را در پشت ورقه يادداشت نمود، برخى از آن سؤ الات را با پاسخ حضرت در اينجا نقل مى كنيم :
1- چه چيز است كه خدا نيافريده است ؟ قرآن و كتب الهى ؛ زيرا كلام خدا و صفات اويند و صفات خداوند قديم هستند. 2- آن چيست كه خدا نمى داند؟ فرزند و همسر و شريك براى خدا (چون ندارد، آنها را نمى شناسد). 3- آن چيست كه نزد خدا نيست ؟ ظلم . 4- آن چيست كه تمامش دهان است ؟ آتش ، كه هر چه در او افكنى مى خورد و مى سوزاند. 5- آن چيست كه تمامش پا است ؟ آب . 6- آن چيست كه تمامش بال است ؟ باد. 7- آن كيست كه فاميلى نداشت ؟ حضرت آدم (كه هنگام خلقت فاقد فاميل بود) ابن مسيب گويد: چون قيصر روم نامه را خواند، گفت : اين جواب ، جز از خانه نبوت صادر نشده است ؛ از اين رو نامه اى مستقيما به امام (ع) نوشت و از ايشان در مورد روح سؤ ال نمود.(482)
ج : بيان احكام الهى و معضلات فقهى و قضاوتهاى امام (ع)
گسترش اسلام بعد از پيامبر (ص) و گذشت زمان ، سبب شد مسلمانان با برخى حوادث جديد مواجه گردند كه حكم آنها در قرآن و روايات پيامبر (ص) وجود نداشت و مسلمانان در حل بسيارى از اين مسائل با مشكلاتى مواجه شدند. برخى از اصحاب در برخورد با اين موارد به راءى خويش عمل مى كردند و به جاى تمسك به قرآن و روايات با ظن و گمان حكم و فتوا مى دادند. اميرالمؤ منين كه بنابر روايات زيادى اعلم امت اسلام و دروازه شهر علم پيامبر (ص) بود(483) در اين موارد كه خلفا عاجز از حل آنها بودند به كمك آنها مى شتافت و حكم الهى را بيان مى كرد تا آنجا كه شعار ((لولا على لهلك عمر)) و ((لولا على لهلك عثمان )) از زبان خلفا شنيده مى شد. گر چه تاريخ بسيارى از اين هميارى هاى امام (ع) را آورده است تا آنجا كه معاويه با وجود دشمنى ويژه اش نسبت به امام گاهى در مسائل علمى به ايشان ارجاع مى داد و مى گفت : عمر هرگاه مشكلى برايش پيش مى آمد نزد على (ع) مى رفت ؛(484) ولى ما به اختصار به برخى از آنها اشاره مى كنيم :
1- شخصى بنام ((ابن اذينه عبدى )) نزد عمر آمد و پرسيد: از كجا عمره من آغاز مى گردد و معتمر مى شوم ؟ عمر پاسخ داد: برو از على (ع) بپرس .
وى سراغ امام آمده و چنين جواب گرفت : ميقات محل شروع عمره توست . وى نظر حضرت را به اطلاع خليفه رساند و عمر پاسخ داد: من راءيى جز نظر على (ع) ندارم .
2- نوه عمر در حالى كه پدرش قبلا مرده بود جان سپرد. عمر مى خواست تمام مال او را به ارث برده و به برادرانش چيزى ندهد. امام على (ع) به او تذكر داد تو چنين حقى ندارى ؛ زيرا پدر بزرگ و برادران در تقسيم ميراث شريك اند.(485)
3- خلفا از پرسيدن احكام شرعى از امام (ع) ابائى نداشتند تا آنجا كه گاهى در حضور مردم از امام (ع) سؤ ال مى كردند و پاسخ مى گرفتند و حتى در برخى موارد مورد توبيخ اطرافيان قرار مى گرفتند. مثلا دو نفر از خليفه دوم در مورد طلاق سؤ الى نمودند. عمر به عقب نگاه كرده و پرسيد: ((اى على ! نظر شما در اين مورد چيست ؟)) امام با دو انگشت خود اشاره كرد و به اين وسيله پاسخ داد. عمر جواب امام (ع) را به پرسشگران رسانيد. آنها به عنوان اعتراض گفتند: ((ما از تو سؤ ال مى كنيم ، آنگاه تو از ديگرى مى پرسى ؟)) عمر گفت : آيا اين شخص ‍ جواب دهنده را مى شناسيد؟ وى على بن ابيطالب (ع) است و من از پيامبر (ص) شنيدم كه ايمان على (ع) از وزن آسمانها و زمين سنگين تر است .(486)
4- در زمان عمر شخصى وضو گرفته و بر كفشهاى خود مسح نمود و آنگاه وارد مسجد شد و به نماز مشغول گشت . على (ع) شاهد جريان بود، هنگامى كه آن مرد به سجده رفت پا روى گردن وى نهاد و فرمود: ((واى بر تو! چرا بدون وضو نماز مى خوانى ؟))؛ يعنى مسح روى كفش سبب بطلان وضو است . آن مرد گفت : اين دستور عمر است . امام (ع) وى را نزد عمر آورد و در اين زمينه به خليفه اعتراض كرد. عمر گفت : خودم شاهد مسح كردن پيامبر (ص) روى كفش بوده ام . امام (ع) فرمود: ((آيا قبل از نزول سوره مائده پيامبر (ص) بر كفش مسح مى نمود يا بعد از نزول آن ؟)) عمر پاسخ داد: ((نمى دانم )) امام فرمود: ((تو كه نمى دانى چرا فتوى مى دهى . قرآن بر خُفّين مقدم است .))(487) يعنى وقتى آيه 6 سوره مائده كه در اواخر عمر پيامبر (ص) نازل شده است دستور به مسح بر رجل (پا) مى دهد، ديگر مسح بر كفش جائز نيست .
5- شخصى نزد عثمان آمده و از وى در مورد خريدن دو كنيز و آميزش با هر دوى آنها كه با هم خواهر هستند سؤ ال نمود. عثمان در جواب گفت : يك آيه قرآن آن را مجاز مى داند در حالى كه آيه ديگر آن را تحريم كرده است ، گر چه من دوست ندارم به چنين كارى دست زنم ؛ اما حلال بودن آن بر حرمت آن ترجيح دارد. آن شخص از آن مجلس بيرون آمد و در بين راه با امام برخورد كرد و همين مطلب را از ايشان سؤ ال كرد. حضرت پاسخ داد: ((من تو را از اين كار بر حذر مى دارم . اگر حكومت در دست من باشد و تو يا شخص ديگرى را بيابم كه مرتكب آن شود، او را مجازات خواهم كرد.))(488)
ظاهر آيه شريفه قرآن (489) آميزش با دو كنيز كه با همديگر خواهر باشند را تحريم مى كند؛ زيرا عموم و اطلاق آيه انسان آزاد و برده را شامل مى شود. به همين جهت ، امام (ع) سائل را از ارتكاب آن بر حذر داشت . صحابه و فقها نيز بر حرمت آن تاءكيد مى ورزيدند.(490)
حالا ببينيم مراد عثمان از آيه تحليل چيست ؟ زمخشرى (491) معتقد است كه خليفه به آيه ذيل نظر داشته است : و الذين هم لفروجهم حافظون الا على ازواجهم او ما ملكت يمانهم (492) نمازگزاران واقعى پاك دامن هستند و جز به همسران يا كنيزان خود چشم طمع ندارند.))
اگر خليفه همين را در نظر داشته باشد، استدلال وى به آيه صحيح نخواهد بود؛ زيرا آيه در مقام بيان حريم عفت مؤ منين است و اينكه انسان مؤ من ، جز در مدار زوجيت يا ملك يمين ، با هيچ زنى نزديكى نمى كند و اين مطلب منافاتى با وجود شروط يا قيدهائى كه عموم اين دو را تخصيص ‍ زند، ندارد. آيه 22 نساء مى تواند متخصص اين آيه باشد و آنگاه با كنار هم گذاشتن اين دو آيه ، نتيجه مى گيريم كه آميزش با دو كنيز كه با هم خواهر باشند؛ حرام است .
قضاوتهاى امام (ع) در عصر خلفا نيز بسيار بوده است و هر جا كه در حل دعوى به مشكل بر مى خوردند، سراغ امام آمده و از علم و فكر حضرت استفاده مى كردند و اعتراف داشتند كه بهترين قاضى امت ، امام على (ع) است .(493)
بعضى از بزرگان قضاوتهاى امام (ع) را در كتاب جداگانه اى جمع آورى كرده اند.(494) برخى از آنها را در اينجا آورده ايم .
1- مردى از همسر خود نزد عمر شكايت برد كه بعد از 6 ماه كه از ازدواج ما مى گذرد اين زن فرزندى آورده است . خليفه دستور سنگ باران آن زن را صادر كرد و چنين معتقد بود كه چون لااقل نه ماه در شكم مادر مى ماند، پس اين زن قبل از ازدواج مرتكب عمل فحشا گشته است . امام على (ع) با تمسك به دو آيه از قرآن زن را بى گناه دانست ؛ زيرا خداوند مجموع دوران باردارى و شير دهى را 30 ماه مى داند(495) و در آيه ديگر دوران شيردهى را دو سال معرفى كرده است (496) بنابراين حداقل ايام باردارى ، 6 ماه خواهد بود.(497)
مشابه اين جريان در زمان عثمان اتفاق افتاد. هنگامى كه امام (ع) از آن مطلع گرديد نزد عثمان آمده و زن را مبرى دانست . خليفه كه دستور رجم را صادر كرده بود قاصدى براى جلوگيرى از اجراى حكم فرستاد؛ ولى هنگامى رسيد كه زن سنگ باران شده بود.(498)
2- دو نفر نزد زنى از انصار آمده و پولى را نزد او به امانت گذاشتند و شرط كردند كه هنگام بازگرداندن ، به هر دو بدهد نه به يك نفر. بعد از گذشت يكسال ، يكى از آنها آمده و پول را طلبيد و ميان آنها نزاعى درگرفت . سال بعد، شخص دوم آمده و پول را طلبيد و ميان آنها نزاعى درگرفت . عمر زن را ضامن دانست . زن از خليفه خواست تا قضيه را به على (ع) ارجاع دهند. امام (ع) در هنگام داورى متوجه شد كه آن دو نفر قصد كلاهبردارى دارند. از اين رو به فرد شاكى فرمود: ((مگر قرار نبود كه هر دو با هم براى گرفتن امانت بياييد، الان پول شما نزد ماست ، برو و رفيقت را بياور و پول را بگير.)) شاكى از شكايت خود منصرف گشت . عمر كه به اشتباه خود پى برده بود گفت : ((خداوند مرا بعد از على (ع) زنده نگه ندارد.))(499)
3- مردى بيابان نشين در زمان عمر چند شتر را براى فروش به مدينه آورد. عمر براى خريد شترها حاضر شد و بعد از چانه زدن آنها را خريد. هنگام تحويل ، فروشنده خواست جهازهاى آنها را بردارد. عمر گفت : من هنگامى كه اين اشياء بر روى شتران بود آنها را خريده ام پس جهازها نيز از آن من است . در اين ميان على (ع) رسيد و از جريان اطلاع يافت . امام (ع) خطاب به عمر فرمود: اگر در حين معامله شرط كرده اى كه جهازها هم براى تو باشد، الان آنها مال توست و گر نه بر ملك فروشنده باقى است . و چون چنين شرطى نشده باشد، عمر شتران را بدون جهاز تحويل گرفت .(500)
4- جوانى از انصار نزد عمر شكايت كرد كه مادرم مرا فرزند خود نمى داند. عمر از جوان خواست تا شاهدى بر اينكه آن زن ، مادر اوست بياورد. جوان شاهدى نداشت و حتى چند نفر به نفع آن زن شهادت داده و گفتند: اصلا اين زن ازدواج نكرده و اين فرزند از او نيست . عمر دستور داد بر آن پسر حد قذف جارى كنند. در اين ميان امام على (ع) رسيد و از آن زن سؤ ال كرد: آيا اين جوان پسر توست ؟ وى انكار نمود. امام (ع) رو به اولياى زن نموده و فرمود: ((من اين زن را به عقد اين جوان در آوردم و مهرش را نيز خود مى پردازم . اى جوان ! دست همسرت را بگير و به خانه ببر.)) زن با شنيدن اين سخن ، فرياد زد: ((پناه بر خدا، اين ازدواج براى من آتش جهنم را در بر دارد. او فرزند من است .))(501)
5- ابن عباس مى گويد: قضيه اى براى عمر رخ داد كه به سبب آن رنگش ‍ پريد و بلند شده و نشست و اصحاب پيامبر (ص) را جمع كرده و از آنها راه حل خواست . همه گفتند: پناهگاه ما توئى ، ما در اين زمينه اطلاعى نداريم . عمر گفت : من كسى را مى شناسم كه راه حل مسئله نزد اوست . اصحاب گفتند: گويا مرادت على است . عمر جواب داد: بلى ، او فردى بى نظير است . بلند شويد تا نزد او رويم . برخى گفتند: بايد على (ع) را حاضر كنى نه آنكه تو نزدش روى . عمر در جواب گفت : او شاخه اى از درخت خاندان پيامبر (ص) و بنى هاشم و باقى مانده علم است كه بايد خدمتش برسيم ، نه اينكه او را احضار كنيم . هنگامى كه نزد امام (ع) رسيدند، حضرت در حال تلاوت قرآن بود و گريه مى كرد. عمر رو به شريح كرده و از او خواست تا جريان را به عرض حضرت برساند. شريح گفت : يك مرد، دو همسر خود را ترك كرده و به مسافرت رفته است ، هر دو فرزندى آورده اند، يكى پسر است و يكى دختر. هر يك به انگيزه رسيدن به ارث بيشتر، مدعى هستند پسر از آن اوست . امام (ع) در حالى كه دانه كاهى را از روى زمين بر مى داشت فرمود: قضاوت در اين مسئله از برداشتن يك دانه كاه ، براى من آسان تر است و فرمود: شير مادرى كه پسر زاييده سنگين تر است . شير آن دو زن را وزن كردند و مادر پسر معلوم گرديد. عمر در اينجا گفت : ((خدا مرا در حوادث و سرزمينى كه تو نباشى ، باقى نگذارد.))(502)
فصل سوم : حمايت اميرالمؤ منين از مظلومين در عصر خلفا
يكى از موضعگيرى هاى منفى امام على (ع) نسبت به خلفا، حمايت از كسانى بود كه به ناحق تحت فشار و ظلم و ستم دستگاه خلفا قرار مى گرفتند. آنها كه به علت حق گوئى و مخالفت با اعمال ناصواب حكومت مورد تعرض و گاهى مورد شكنجه بدنى و زندان قرار مى گرفتند، على (ع) را پناهگاه خود مى دانستند و در بسيارى از موارد مشكل آنها با پناه آوردن به حضرت حل مى شد. گاهى خلفا در اين زمينه از امام (ع) گله مى كردند.(503) در اين فصل برخى از اين موارد را به گواهى اسناد تاريخى آورده ايم .
1- امام على (ع) و حمايت از انصار
بعد از رحلت پيامبر (ص) انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شده و تصميم بر بيعت با سعد ابن عباده به عنوان خليفه مسلمين داشتند. با ورود ابابكر و عمر و ابوعبيدة بن جراح به سقيفه ، زمام كار از دست انصار بيرون رفته و جو حاكم به نفع مهاجرين تغيير يافت و سرانجام ابابكر انتخاب گرديد و در همان جلسه عمر، سعد ابن عباده را به قتل تهديد نمود و ((حباب ابن منذر)) (كه از انصار شركت كننده در جنگ بدر بود) مورد شكنجه و ضرب و شتم قرار گرفت تا آنجا كه در دهان او خاك ريختند چنانچه قبلا گذشت . به همين علت ابابكر در اوايل خلافتش ‍ گفت : ((من حاكم بر شما هستم ، گر چه بهترين شما نيستم ؛ بلكه مسؤ وليت من از همه شما بيشتر است . (و آنگاه ضمن ستايش از انصار، گفت :) اگر برخوردى كه ما با انصار كرديم ، با مادر خود مى داشتيم ، هر آينه از ما رنجور مى گشت . خداوند به انصار جزاى خير دهد كه با وجود لغزشهاى ما، از ما نرنجيدند.))(504)
ولى انصار از دست قريش ناراضى بودند و از اين رو از ابابكر كناره گرفتند. اين برخورد انصار، قريش ، (و طرفداران خليفه ) را خشمگين ساخت و سخنرانان قريش شروع به كوبيدن انصار نمودند. در اين ميان ((عمرو ابن العاص )) سخنى عليه انصار گفت . فضل ابن عباس كه از اين وضع ناراحت شده بود، طى خطابه اى به سخنان قريش پاسخ داد و آنگاه ، سراغ على (ع) (كه در خانه خود بود) آمد و سخنان ابى بكر و عمرو را به اطلاع امام (ع) رسانيد. امام على (ع) از خانه خارج شد و به مسجد آمد و ضمن ستودن انصار به مهملات عمرو بن العاص پاسخ داد. وقتى انصار از دفاع امام (ع) از ايشان باخبر شدند، گفتند: با وجود حمايت على (ع) از كلام ديگران باكى نداريم . سپس نزد حسان بن ثابت شاعر انصار آمده و از وى خواستند كه با زبان شعر از امام (ع) تشكر نمايد. وى نيز اشعارى سرود كه ترجمه آنها چنين است : ((خداوند به على (ع) جزاى خير دهد كه بركت به دست اوست . چه كسى به مقام على (ع) مى رسد. تو با امتياز خاص خود، بر قريش برترى دارى ؛ زيرا شكيبا و بردبار هستى و قلب تو را خداوند امتحان نموده است .(505)
مردان بزرگى از قريش آرزوى موقعيت تو را دارند؛ اما هرگز به مقام تو نمى رسند، شخصيت تو قابل مقايسه با آنها نيست . تو در تمام زمانها براى اسلام به منزله طناب محكمى مى باشى . به خاطر ما هنگامى كه عمرو ابن العاص سخنى گفت كه سبب مرگ تقوى و زنده شدن كينه ها مى شود، خشمگين گشتى . تو سفارش پيامبر (ص) را در حق انصار رعايت نمودى و تو براى عمل به اين سفارش از همه سزاوارترى .(506) تو برادر او در هدايت و وصى او و داناترين فرد به كتاب و سنت پيامبر (ص) مى باشى . تو همواره حق بزرگى بر ما و بر مردم يمن دارى .))(507)
2- حمايت امام على (ع) از زنى كه از هيبت عمر سقط جنين نمود
عمر به دنبال زنى فرستاد تا در جلسه دادگاه حاضر شود. در بين راه از شدت هيبت عمر و ترس از او، فرزند خود را سقط كرد. خليفه در اين باره با اصحاب پيامبر (ص) به مشورت پرداخت . برخى گفتند: ((تو قصد تاءديب وى داشته اى ؛ پس ديه سقط جنين بر تو واجب نيست .)) امام على (ع) كه در جلسه حاضر بود، احساس كرد شركت كنندگان به علت ترس از حكومت چنين سخنى بر زبان رانده اند. از اين رو خطاب به عمر فرمود: ((اگر اين فتوى دهندگان طبق راءى خود اظهار نظر كرده اند، اشتباه كرده اند و اگر ملاحظه رياست تو مى كنند به تو خيانت ورزيده اند. بايد ديه اين بچه را بپردازى ؛ زيرا تو اين زن را ترسانده اى و از ترس تو فرزند او سقط گرديد.))(508)
3- حمايت امام على (ع) از عمار
گروهى از اصحاب رسول خدا (ص) جمع شدند و نامه اى خطاب به عثمان نوشته و به برخى از اعمال ناشايست او اعتراض كردند از قبيل : بخشش خمس آفريقا به مروان ، اسراف در ساختمان سازى و ساختن هفت منزل براى خود، همسر، دختران و اقوامش و قصرهاى مروان كه از ناحيه خمس واجب ساخته شده بود، سپردن كارهاى دولتى و استانداريهاى به خويشان و پسر عموهاى خود كه جوان و خام بودند و بهره اى از لياقت و مصاحبت پيامبر (ص) نداشتند و نسپردن مسئوليتها به مهاجرين و انصار و نيز اجراى ننمودن حد بر وليد و دادن جوايز به اطرافيان خود و شكنجه مردم و چيزهايى ديگر. بعد از نوشتن نامه بحث پيش آمد كه چه كسى حاضر است نامه را نزد عثمان ببرد. عمار آمادگى خود را اعلام نمود. هنگامى كه عمار بر عثمان وارد شد، بنى اميه در اطراف خليفه حاضر بودند و به دستور خليفه ، عمار را به باد كتك گرفتند، خود عثمان نيز در زدن عمار شركت نمود. سپس وى را از منزل خليفه بيرون انداختند. ((ام سلمة )) همسر پيامبر (ص) گفت عمار را براى مداوا به منزل او ببرند.(509) در اين ميان خبر مرگ ابوذر به مدينه رسيد. عثمان براى وى طلب رحمت كرد، عمار به عثمان (كه اباذر را تبعيد كرده بود) طعنه زد و گفت : ((خدا او را از دست ما نجات داد.)) عثمان گفت : ((اى ...!! (از ترجمه اين لفظ به خاطر سبكى آن معذورم ) گمان مكن كه از تبعيد وى پشيمانم . سپس دستور داد عمار را شكنجه نمايند و افزود: تو نيز بايد به همانجا تبعيد شوى !)) چون عمار آماده بيرون رفتن از مدينه گرديد، بنى مخزوم نزد على (ع) آمده و از وى خواستند كه در اين باره با عثمان سخن بگويد. امام (ع) نزد عثمان آمده و فرمود: اتق الله ! فانك سيرت رجلا صالحا من المسلمين فهلك فى تسييرك ثم انت الان تريد ان تنفى نظيره : از خدا بترس ! تو قبلا مرد صالحى از مسلمانان (يعنى اباذر) را تبعيد كردى و به همين سبب وى رحلت نمود. الان باز تصميم بر تبعيد فرد صالح ديگرى گرفته اى ؟)) بين امام (ع ) و عثمان بحثى طولانى در گرفت تا آنجا كه عثمان گفت : ((تو خود نيز سزاوار تبعيد مى باشى .)) در اينجا مهاجرين و انصار وساطت كرده و گفتند: اينكه نمى شود هر بار شخصى با تو مخالفت نمود او را تبعيد كنى ، آنگاه عثمان از تبعيد عمار صرف نظر كرد.(510)
هنگامى كه بنى اميه به دستور عثمان عمار را شكنجه نمودند، وضعيت جسمانى وى چنان وخيم گشت كه در معرض مرگ قرار گرفت . از اين رو هشام ابن وليد (هم پيمان عمار) هنگام ظهر كه عثمان به مسجد مى رفت راه را بر او گرفت و گفت : ((اگر عمار بميرد، يكى از مردان بزرگ بنى اميه را خواهم كشت .)) عثمان ناراحت وارد مسجد شد و چون امام على (ع) را پناهگاه مظلومانى نظير عمار مى ديد نزد حضرت (ع) كه بر اثر بيمارى سر خود را بسته بود آمد و گفت : ((نمى دانم كه آيا دوستدار مرگ تو يا زندگى تو باشم ... اگر زنده بمانى ، مخالفانم تو را نردبان و همدست و پشت و پناه خود قرار مى دهند، من به خاطر ارتباط آنها با تو از مجازات آنها صرف نظر مى كنم . پس يا آشتى باش تا با هم در صلح و صفا زندگى كنيم و يا اعلان جنگ كن تا با هم بجنگيم .)) امام (ع) فرمود: ((سخن تو جواب دارد؛ ولى من الان به بيمارى خود مشغولم .))
عثمان حمايت امام (ع) از امثال عمار را جنگ با خود مى دانست ؛ ولى امام (ع) با اطلاع از اين برداشت خليفه ، به حمايت از مظلومين مى پرداخت .
4- حمايت امام على (ع) از جندب ابن كعب ازدى
هنگامى كه وليد ابن عقبه از طرف عثمان حاكم كوفه گشت ، شخص ساحر و شعبده بازى را به مسجد كوفه آورد و او در مسجد به سحر مشغول شد، از جمله آنكه يكى از تماشاگران را طلبيد و سرش را از بدنش جدا كرد و آنگاه دوباره او را به حالت اول بازگرداند. جندب ابن كعب كه از اصحاب رسول خدا (ص) بود و مى دانست اين عمل سحر است و حقيقتى ندارد، و اين كارها باعث ضعف ايمان انسانهاى كم انديشه است ، به ساحر حمله كرد و او را گردن زد(511) و گفت : ((اگر راست ميگويى ، خودت را زنده كن .)) وليد به حمايت از ساحر پرداخته ، جندب را به زندان انداخت ، جندب شب را در زندان با عبادت به صبح مى رساند، زندانبان با مشاهده اين وضع جندب را آزاد كرد، جندب نيز خود را به مدينه رساند و از امام على (ع) كمك طلبيد، امام (ع) با عثمان درباره جندب سخن مى گفت و خليفه جندب را بخشيد و به وليد دستور داد مزاحم نگردد، بدين ترتيب وى به كوفه بازگشت .
5- حمايت امام على (ع) از ابا ربيعه
گروهى از قاريان قرآن در شهر كوفه (حجر بن عدى ، عمرو بن حمق ، سليمان ابن صرد خزاعى و...) طى نامه اى كه به عثمان نوشتند از سعيد؛ حاكم كوفه شكايت كرده و از خليفه نيز به سبب سپردن مسئوليتها به خويشاوندان خود انتقاد نمودند و ذيل نامه اين جمله را اضافه نمودند: ((فانك اميرنا ما اطعت الله . مادامى كه از خدا فرمان برى ، خليفه ما خواهى بود.)) هيچك از قاريان ، اسم خود را در نامه نياورد تا اساميشان فاش نگردد. آنگاه نامه را به شخصى به نام ((ابى ربيعه )) دادند تا به خليفه برساند. عثمان هنگام دريافت نامه ، اسامه نويسندگان را از وى خواست ؛ اما ربيعه از افشاى آن اسامى خوددارى كرد. عثمان تصميم گرفت وى را شكنجه و زندانى كند. امام على (ع) خليفه را از اين عمل بر حذر داشت و فرمود: ((او پيام آور است ، هر چه را به دستش ‍ داده اند، آورده است .))(512)
6- حمايت امام على (ع) از عبدالرحمن ابن حنبل جمحى
عبدالرحمن ابن حنبل جمحى كه از اصحاب پيامبر (ص) بود با سرودن اشعارى ، انتقادهاى خود را بر خليفه سوم عرضه نمود: 1- باز گرداندن تبعيد شدگان پيامبر (ص) نظير حكم و فرزندانش و نزديك كردن آنها به خود. 2- سپردن حكومت به اقوام خويش . 3- دادن 15 غنائم آفريقا به مروان ؛ داماد خود. 4- اختصاص قسمتى از مراتع اطراف مدينه به خود و بنى اميه . 5- تقسيم مالياتهايى كه ابوموسى اشعرى به مدينه آورده بود بين خويشان خود. در آخر نيز سنت ابابكر و عمر را به عثمان گوشزد نمود كه آنها مالى را به دلخواه خود تقسيم نمى نمودند.(513) عثمان وى را در منطقه خيبر به زندان انداخت .(514) عبدالرحمن از زندان نامه اى به امام على (ع) و عمار نوشت و طلب كمك نمود. امام (ع) در اين باره با خليفه سخن گفت . عثمان راضى شد وى را آزاد نمايد بشرط آنكه در مدينه نماند. عبدالرحمن در مدح امام (ع)، اشعارى چنين سرود: ((خداوند مرا به دست على (ع) از بند و زنجير نجات داد. جانم فداى على (ع) باد كه مرا از دست كافرى كه خدا را نديده گرفته بود رهانيد.))(515)
7- حمايت امام على (ع) از عبدالله ابن مسعود
عبدالله ابن مسعود كه از قاريان قرآن و از اصحاب بزرگ پيامبر (ص) به شمار مى رفت ، خزانه دار بيت المال كوفه بود. هنگامى كه عثمان ، سعد ابن ابى وقاص را از استاندارى كوفه عزل نمود، برادر خود وليد ابن عقبه را حاكم آنجا ساخت . وليد با مراجعه به ابن مسعود مبلغى به عنوان وام از بيت المال گرفت . هنگام سر رسيد وام ، وليد اقدامى براى پرداخت ننمود. ابن مسعود، بدهى او به بيت المال را مطالبه كرد. وليد اين درخواست را گستاخى بر خود دانسته و در اين باره به عثمان گزارش داد. خليفه طى نامه اى به ابن مسعود متذكر شد، ((تو حق بازخواست وام وليد را ندارى .)) هنگامى كه نامه عثمان به كوفه رسيد، ابن مسعود از مسئوليت بيت المال كناره گرفت و در حالى كه كليد خزانه را تحويل مى داد گفت : ((تاكنون گمان مى بردم نگهبان اموال مسلمان هستم ؛ اما حاضر نيستم خزانه دار شما باشم .)) سپس به افشاگرى پرداخته و جريان را براى مردم گزارش داد و گفت وليد بيت المال را چپاول مى كند، بعلاوه وى به بدعتهاى به وجود آمده توسط عثمان و نيز عزل سعد و سپردن حكومت كوفه به وليد فاسق اعتراض مى نمود.(516) وليد انتقادهاى وى را به خليفه گزارش داد. عثمان عبدالله را به مدينه فرا خواند. هنگام ورود ابن مسعود به مدينه ، عثمان مشغول سخنرانى در مسجد بود. چون چشم خليفه به وى افتاد، گفت : ((اكنون حيوانى پست خصلت و بى ارزش وارد مى شود.)) ابن مسعود پاسخ داد: چنين نيست ، من يكى از اصحاب پيامبرم كه افتخار حضور در جنگ بدر و بيعت رضوان را داشته ام . آنگاه عثمان دستور اخراج وى را از مسجد صادر كرد. اطرافيان خليفه ، اين صحابى بزرگ را با وضعى توهين آميز از مسجد بيرون كردند و چنان وى را بر زمين كوبيدند كه استخوان پهلوى وى شكست .(517) در اين موقع امام على (ع) به دفاع از ابن مسعود پرداخت و به عثمان اعتراض نموده فرمود: ((تو به سخن و گزارش وليد اعتماد كرده ، با صحابى پيامبر (ص) چنين رفتار ناشايستى دارى ؟)) عثمان جواب داد: ((نخير، تنها گزارش وليد نيست ، من (زبيد ابن صلت كندى )) را هم براى تحقيق به كوفه فرستادم .)) امام (ع) پاسخ داد وى نيز فرد موثقى نيست . آنگاه به يارى ابن مسعود شتافت و او را براى مداوا به منزل رسانيد.(518)
8- حمايت امام على (ع) از فاطمه (س ) در جريان فدك
ماجراى غصب فدك توسط ابابكر، بعد از غصب خلافت ، بزرگ ترين ضربه بر خاندان نبوت بود. فدك روستائى نزديك مدينه بود(519) كه پيامبر (ص) بعد از نزول آيه ((آت ذا القربى حقه ))(520) آن را در زمان حيات خود به فاطمه زهرا (عليها السلام ) بخشيد و عوايد سرشار آن صرف اهل بيت و فقراى بنى هاشم مى شد. مفسرين ذيل آيه فوق نقل كرده اند: چون اين آيه نازل شد پيامبر (ص) زهرا (س ) را طلبيد و ملك فدك را به ايشان بخشيد.(521) ابوبكر بلافاصله بعد از رحلت پيامبر (ص) با جعل حديث ((ما پيامبران ارث نمى گذاريم )) فدك را از تصرف زهرا (س ) خارج ساخت و كارگزاران حضرت را از فدك بيرون كرد. در صورتى كه فدك اولا ارث نبود و ملك مسلم حضرت زهرا (س ) بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او در زمان حياتش بخشيده بود. ثانيا بر فرض كه ارث باشد قرآن (522) و سنت و سيره مسلمانان صراحت دارد كه هر مسلمانى از پدر و مادر خود ارث مى برد، حال چه شد كه تنها دختر پيامبر (ص) از ارث پدرش محروم شد؟! فاطمه (س ) مدعى بود پدر بزرگوارش فدك را در زمان حيات خود به ايشان بخشيده است . ابابكر از فاطمه (س ) در اين زمينه شاهد مى خواهد. امام (ع) با ((ام يمن )) به نفع زهرا (س ) شهادت دادند. خليفه گفت : شهادت يك مرد و يك زن كافى نيست و اين چنين شهادت آنها را رد كرد.(523) بنابر گفته بلاذرى ، ام ايمن با رباح ، غلام پيامبر (ص) نيز به نفع فاطمه (س ) شهادت دادند و گفتند پيامبر (ص) فدك را به فاطمه هديه كرده است ؛ ولى باز خليفه با استناد به همان مطلب ، سخن اين دو را نپذيرفت .
امام على (ع) در اينجا به دفاع از فاطمه (س ) مى پردازد و بعد از سخنان زهرا (س ) خطاب به ابوبكر مى گويد: ((اولا فاطمه (س ) در زمان پدرش مالك و متصرف فدك بوده است . ثانيا بر فرض كه بر ملك پيامبر (ص) باقى باشد، باز بر طبق قانون ارث به دخترش خواهد رسيد. آيا بين ما و ديگر مسلمانان در قانون ارث فرق مى گذارى ؟ مگر پيامبر (ص) نفرموده است كه آوردن شاهد بر عهده شاكى است و بر مدعى عليه تنها قسم لازم است ؟ آيا بر خلاف دستور پيامبر (ص) از فاطمه (كه از زمان پدر تاكنون متصرف در فدك مى باشد) طلب شاهد مى نمايى ؟ تازه مگر آيه تطهير در شاءن ما نازل نگشته است ؟)) ابابكر پاسخ داد: البته چنين است . امام (ع) اضافه نمود: ((آيا فاطمه اى كه خدا شهادت به طهارت او داده است ، براى مال بى ارزش دنيا ادعاى بيجا مى نمايد؟ تو شهادت يك فرد عادى بيابان نشين را مى پذيرى ، آنگاه چگونه شهادت طاهره (فاطمه (س ) كه قرآن او را طاهره ناميده است ) را رد مى نمايى ؟)) امام (ع) بعد از گفتن اين سخنان با ناراحتى به منزل رفتند. هياهوى عجيبى بين مردم پيدا شد. مى گفتند: حق با على (ع) و فاطمه (س ) است ، على (ع) راست مى گويد.(524) در اين هنگام ابابكر به منبر رفت و براى خاموش كردن مردم گفت : ((هان اى مردم ! اين چه سر و صدائى است كه ايجاد كرده ايد و گوش به سخن هر كس مى دهيد. او روباهى است كه شاهد او دم اوست ، ماجراجو و بر پا كننده فتنه است و مردم را به آشوب دعوت مى نمايد، كمك از ضعفاء و يارى از زنان مى طلبد، او مانند ام طحال است كه عزيزترين نزديكان وى نزد او افراد فاحشه بودند.))
خليفه با استفاده از اهرم قدرت چه جسارتهائى كه به ساحت امام (ع) نكرد. ما مى توانيم به ميزان ادب و وقار خليفه پى بريم كه چگونه به شخصى كه خود به نزول آيه تطهير درباره وى اعتراف نموده است ، توهين مى نمايد. وى علاوه بر امام (ع) انصار را نيز در اين سخنرانى كوبيد.
ابن ابى الحديد كه از اينهمه جسارتها خليفه تعجب نموده است از استاد خود ((جعفر بن يحيى بصرى )) مى پرسد آيا اينهمه تعرضات در مورد على (ع) است ؟ و جواب مى شنود: ((نعم ، انه الملك يا بنى ...: بله فرزندم ، مسئله سلطنت در كار است و سر كوبيدن انصار نيز آن است كه به طرفدارى از على (ع) برخاستند.(525) ))
آرى خلفا براى تثبيت حكومت خود از هيچ توهينى به اهل بيت پيامبر (ص) ابا نداشتند.
امام (ع) نه تنها هنگام گرفتن فدك به دفاع از زهرا پرداخت ؛ بلكه بعدها نيز مظلوميت زهرا (س ) را اعلام مى نمود چنانكه در موقع دفن زهرا (س )، از همكارى امت پيامبر (ص)، در هضم حق زهرا (س ) شكايت به رسول گرامى (ص) مى برد(526) و در زمان حكومت 5 ساله خود ضمن تحليل جريان فدك ، گرفتن آنرا ناشى از حرص ابابكر و طرفدارانش ‍ مى شمارد.
((بررسى كوتاه پيرامون فدك ))
بعد از رحلت پيامبر (ص) ابابكر دستور مصادره فدك را صادر كرد. فاطمه زهرا (عليها السلام ) نزد وى آمده و آن را هديه پدر خويش ‍ دانست ؛ ولى ابابكر شهادت شهود را نپذيرفت ، آنگاه دختر پيامبر (ص) از راه ارث وارد شد و آن را از خليفه طلب نمود. ابابكر با استدلال به روايت ذيل كه خود آن را نقل نمود، فاطمه (س ) را از ارث محروم نمود.
سمعت رسول الله (ص) يقول : انا معاشر الانبياء لانورث ذهبا و لا فضة و لا ارضا و لا عقارا و لا دارا و لكنا نورث الايمان و الحكمة و العلم و السنة .(527)
اگر بپذيريم كه اين روايت از پيامبر صادر شده است ، ذيل روايت نشان مى دهد مقصود پيامبر (ص) اين نبوده است كه اگر مالى از ما باقى ماند به بازماندگان ما نخواهد رسيد؛ بلكه مقصود حضرت آن است كه ما مانند سلاطين و مال اندوزان در پى جمع مال نيستيم كه بعد از ما به فرزندانمان برسد. ما براى بعد از خود ايمان و علم و حكمت و سنت باقى گذارده ايم كه سودمندتر از مال است . علاوه بر آن برداشت خليفه از اين روايت مخالف قرآن است ؛ زيرا در قرآن تصريح شده است كه برخى از فرزندان پيامبران از آنها ارث برده اند.(528) پس چنين برداشتى نمى تواند مراد پيامبر (ص) باشد.
بعلاوه ابابكر و عمر خود به اين روايت در مواردى عمل نكرده اند چنانچه ابابكر سلاح و كفش و اسب پيامبر را به على (ع) تحويل داد. اگر پيامبر (ص) از خود ارثى باقى نمى نهاد و همه اموال او طبق نقل ابابكر، صدقة و از اموال عمومى است ، چگونه اسب و كفش و سلاح حضرت را به على (ع) داد؟ وى پس از تحويل دادن اين سه گفت : ((غير از اين سه ، ساير اموال پيامبر (ص) صدقه است .))(529)
باز اين اين سئوال به ذهن مى آيد كه اگر فدك ، ميراث پيامبر (ص) نبود و حضرت از خود ارثى باقى نمى نهاد (چنانچه ابابكر و عمر ادعاء مى كردند) چرا عمر هنگامى كه على (ع) و عباس از وى ميراث پيامبر (ص) را طلبيدند فدك را به ورثه پيامبر (ص) تحويل داد و چون امام على (ع) و عباس در آن اختلاف داشتند (و امام (ع) مى فرمود عباس ‍ حقى در فدك ندارد؛ زيرا پيامبر (ص) آن را به فاطمه (س ) بخشيده است ؛ ولى عباس آن را ارث پيامبر (ص) مى دانست .) عمر گفت : ((من آنرا به شما تحويل دادم ، ديگر خود مى دانيد درباره آن چگونه رفتار كنيد(530) .
و سئوال سوم اينكه اگر پيامبر (ص) ارثى از خود بجا نمى نهد، چرا ابابكر و عمر خانه پيامبر (ص) را در دست همسران حضرت باقى نهادند؟ چرا آن را به نفع بيت المال مصادره ننمودند؟(531)
و سئوال چهارم اينكه : اگر حديث ابابكر صحيح بود، چرا عمر هنگامى كه امام على (ع) و عباس از وى ارث پيامبر (ص) را طلب نمودند، زمينهاى پيامبر (ص) در داخل مدينه را به آنها باز گرداند؟(532)
آرى خلفا براى تضعيف موقعيت خاندان پيامبر (ص) كه در جناح مخالف بيعت ابابكر بودند، فدك و اشياء گرانبهائى از ميراث پيامبر (ص) را از آنها دريغ داشتند تا از جنبه اقتصادى در مشكل فرو روند و مردم از طرفدارى آنها دست بردارند؛ زيرا همواره يكى از امورى كه افراد را در اطراف شخصى جمع مى نمايد، قدرت مالى اوست و براى توجيه جنبه شرعى آن نيز ابابكر احاديثى جعل كرده و به پيامبر (ص) نسبت مى دهد. سپس در عصر عمر كه اهل بيت پيامبر (ص) خانه نشين شده و چندان در عرصه سياست حاضر نبودند و بودن فدك و امثال آن در دست آنها ضربه اى براى حكومت شمرده نمى شد، آن را بازگرداندند. بعلاوه در اوايل حكومت ابابكر، بر اثر جنگهاى ((رده )) دولت احتياج به درآمدهائى براى تاءمين مخارج ارتش و غيره داشت و فدك و امثال آن مى توانست در اين زمينه به آنها كمك كند؛ اما در عصر عمر به جهت سرازير شدن غنائم به مدينه اين مشكل بر طرف شده بود، از اين رو املاك پيامبر (ص) را به بازماندگان حضرت بازگرداند.