على از زبان على

دكتر سيد جعفر شهيدى

- ۱۵ -


بخش ۲۶

مجموع روايت‏هائى كه مورخان نخستين درباره شهادت امير مؤمنان آورده‏اند،و شيعه و اهل سنت آن را در كتابهاى خويش نقل كرده‏اند نشان مى‏دهد كه على(ع)با توطئه خوارج به شهادت رسيد.

اين روايت‏ها را با اندك اختلاف در كتاب‏هايى چون تاريخ طبرى،تاريخ يعقوبى،ارشاد مفيد،طبقات ابن سعد،نوشته بلاذرى و واقدى مى‏توان يافت.و حاصل آن گفته‏ها اين است كه پس از پايان يافتن جنگ نهروان،دسته‏اى از خوارج گرد آمدند و بر كشته‏هاى خود مى‏گريستند،و آنانرا به پارسائى و عبادت وصف مى‏كردند.آنگاه گفتند اين فتنه‏ها كه پديد آمد از سه تن برخاسته است:على،عمرو پسر عاص و معاويه.تا اين سه تن زنده‏اند كار مسلمانان راست نخواهد شد.و سه تن از آن جمع كشتن اين سه تن را به عهده گرفتند.

عبد الرحمن پسر ملجم از بنى مراد كشتن على را به عهده گرفت.برك پسر عبد الله از بنى تميم كشتن معاويه را،و عمرو بن بكر از بنى تميم كشتن عمرو پسر عاص را.چه وقت اين كار را انجام دهند؟گفتند در ماه رمضان اينان به مسجد مى‏آيند و بايد در آن ماه به كار پرداخت و شب يازدهم يا سيزدهم يا هفدهم ماه رمضان و يا چنانكه ميان شيعه مشهور است شب نوزدهم آن ماه را معين كردند،چرا كه در اين شب اين سه تن از آمدن به مسجد ناچارند.آنكه مامور كشتن عمرو عاص بود ديگرى را كه آن شب جاى او به نماز رفته بود كشت.و آنكه بر معاويه ضربت زد شمشيرش به ران او رسيد و زخمى شدو با خوردن دارو از مرگ رهيد.اما پسر ملجم نيت پليد خود را عملى كرد.آيا به راستى داستان چنين بوده است؟بايد گفت جاى ترديد است و از آغاز،نشان ساختگى بودن در آن آشكار است.پندارى داستان‏نويسى ماهر آنرا نوشته است.در ماه رمضان اين هر سه تن به مسجد مى‏آيند و شب نوزدهم آمدن آنان به مسجد حتمى است.

در اينكه على(ع)در اين شب به دست پسر ملجم ضربت خورد ترديدى نيست.اما آنكه براى كشتن عمرو عاص رفت چرا مردى خارجه نام را به جاى او كشت؟آيا عمرو براى وى ناشناس بود و نتوانست او را تشخيص دهد؟چرا آن شب عمرو به مسجد نيامد؟آيا كسى او را از توطئه آگاه كرده بود؟

آنچه به نظر درست‏تر مى‏آيد اين است كه ريشه اين توطئه را بايد نخست در كوفه،سپس در دمشق جستجو كرد.چنانكه نوشته شد معاويه ميدانست تا على زنده است دست‏يابى به خلافت براى او ممكن نيست.اشعث پسر قيس نيز چنانكه اشارت شد با على(ع)يكدل نبود.ابن ابى الدنيا كه در سال 281 هجرى قمرى درگذشته و نوشته او پيش از طبرى و يعقوبى است در كتاب مقتل الامام امير المؤمنين على ابن ابى طالب به اسناد خود از عبد الغفار پسر قاسم انصارى چنين آورده‏ست :

«از بسيارى شنيدم ابن ملجم شب را نزد اشعث بود و چون سحرگاه شد بدو گفت صبح آشكار شد .» (1) اگر آن سه تن با يكديگر چنان قرارى گذاشته بودند،چرا بايد پسر ملجم با اشعث شب را در مسجد بسر برد و با او گفتگو كند.آيا ميتوان پذيرفت آنكه مى‏خواهد مخفيانه على را بكشد،راز خود را با ديگرى(آنهم با اشعث)در ميان نهد.بلاذرى در كتاب انساب الاشراف آورده است:

گفته‏اند پسر ملجم شب را نزد اشعث بن قيس بود و با وى آهسته سخن ميگفت تا آنكه اشعث او را گفت:ـ«برخيز كه بامداد تو را شناساند.» (2) حجر بن عدى چون گفته او را شنيد گفت:

ـ«اى يك چشم او را كشتى (3) ».

نيز نوشته‏اند،بامداد آن روز كه پسر ملجم،على را ضربت زد،اشعث پسر خود را به خانه على فرستاد و گفت بنگر در چه حالى است.او رفت و بازگشت و گفت چشمهايش به سرش فرو رفته.اشعث گفت:

ـ«به خدا چشمان كسى است كه آسيب به مغز او رسيده.» (4)

من نمى‏خواهم همانند تاريخ نويس معاصر اباضى،شيخ سليمان يوسف بن داود،بگويم خوارج ياران على بودند،و در كشتن او شركت نداشتند و قبيله بنى مراد كه ابن ملجم از آنان بود در شمار خوارج نيست،و داستان پسر ملجم و آن دو تن ديگر برساخته قصه پردازان معاويه است تا حقيقت را بر مردم نهان سازند.

بر چند جاى كتاب او،هم در حضور وى در الجزيره خرده گرفتم و هم در نامه بدو نوشتم.اما اگر كسى بگويد توطئه شهادت على(ع)چنانكه بر زبانها افتاده است نيست،گفته‏اش را چندان دور از حقيقت نمى‏دانم.باز هم مى‏گويم جاى اين احتمال هست كه به اصطلاح اگر سر اين نخ را بگيريم و پيش برويم،به اشعث در كوفه و از آنجا به دمشق برسيم.پيش از اين نوشتيم اشعث با على دلى خوش نداشت.چون على(ع)دست او را از حكومت بر مردم كنده باز داشته بود،نيز در منبر وى را منافق پسر كافر خواند.شهرستانى در ملل و نحل نويسد:«اشعث از همه آنان كه بر على شوريدند سخت‏تر بود و از دين برون رفته‏تر.» (5) شگفت‏تر از اصل داستان پيدا شدن ناگهانى زنى به نام قطام است كه ابن ملجم چون او را ديد يك دل نه صد دل عاشق وى شد.و شگفت‏تر از داستان قطام خود قطام.در حالى كه طبرى او را زنى قديسه مى‏شناساند و مى‏گويد:«در مسجد اعظم معتكف بود كه ابن ملجم و دو تن ديگر به نزد وى به مسجد آمدند و گفتند:ما بر كشتن على متحد شده‏ايم.»ابن اعثم،او را زنى بو الهوس و نيمه روسپى معرفى مى‏كند و چنين مى‏نويسد:

على پس از جنگ خوارج رو به كوفه آمد.ابن ملجم پيش از او به كوفه رسيد و مردمان را به كشته شدن خوارج مژده مى‏داد.پس به خانه‏اى رسيد و بانگ طنبور و طبل از آن شنيد،آن را نپسنديد.گفتند:«در اين خانه مهمانى عروسى است.»وى مردم را از طنبور و طبل نهى كرد.زنان از خانه بيرون آمدند.ميان زنان زنى بود قطام نام،دختر اصبغ تميمى.زنى زيبا بود.عبد الرحمن او را ديد و اندام و راه رفتن او وى را خوش آمد و در پى او روانه شد و گفت:

ـ«دختر شوهر دارى يا شوى نكرده‏اى؟» 
ـ«شوى نكرده‏ام.»

ـ«شوهرى نمى‏خواهى كه از هر جهت به ميل تو باشد؟» 
ـ«من به چنين شوهرى نيازمندم.اما مرا بزرگانى است كه بايد با آنان مشورت كنم.پشت سر من بيا!»

ابن ملجم پشت سر او به راه افتاد تا به خانه‏اى رسيد.قطام لباسهايى كه به اندام او مى‏آمد پوشيد و به كسى كه همراهش بود گفت:

ـ«به اين مرد بگو به خانه درآيد.و چون درآمد و مرا ديد پرده را بيفكنيد.»ابن ملجم به خانه درآمد و قطام را ديد و پرده را افكندند.پرسيد:

ـ«كار ما درست شد يا نه؟» 
ـ«بزرگان من به زناشويى ما به شرطى موافقند كه سه هزار درهم و بنده‏اى و كنيزى به من بدهى!» 
ـ«موافقم.»

ـ«شرط ديگرى هم هست.»ـ«چه شرطى؟»ـ«على بن ابيطالب را بكشى!»ابن ملجم گفت:

ـ«انا لله و انا اليه راجعون.چه كسى مى‏تواند على(ع)را كه يگانه‏سوار هماوردشكن و نيزه‏افكن است بكشد.»

ـ«سخت نگير من مال نمى‏خواهم.اما على را بايد بكشى كه او پدر مرا كشته است.»

ـ«اگر به يك ضربت راضى هستى موافقم.»

ـ«پذيرفتم،اما بايد شمشيرت را پيش من گرو بگذارى!»ابن ملجم شمشير را نزد او گذاشت و به خانه رفت.

على به كوفه آمد و مردم پيشباز او رفتند و او را به پيروزى بر خوارج شادباش مى‏گفتند .على به مسجد بزرگ درآمد و دو ركعت نماز خواند و به منبر رفت و خطبه‏اى نيكو خواند،سپس رو به پسرش حسن كرد و گفت:«ابا عبد الله!چند روز از ماه رمضان مانده؟» 
ـ«هفده روز!» 
پس دست به ريش خود كه سپيد شده بود برد و گفت:

ـ«به خدا شقى‏ترين مردم آنرا به خون رنگين مى‏كند.»و شعرى را خواندن گرفت كه از كشته شدنش به دست مرد مرادى خبر مى‏داد.

ابن ملجم شنيد و پيش روى او آمد و گفت:«امير مؤمنان!پناه به خدا اين دست راست و چپ من است آن را ببر يا مرا بكش.»على گفت:

ـ«چگونه تو را بكشم تو گناهى نكرده‏اى.با اين شعر كه به مثل خواندم قصدم تو نبودى.ليكن پيغمبر مرا خبر داد كه كشنده من مردى از بنى مراد است.اگر مى‏دانستم تو كشنده منى تو را مى‏كشتم.» (6)

چنين تفصيلى در هيچيك از كتابهاى تاريخ و تذكره دست اول ديده نمى‏شود.به‏نظر مى‏رسد آنچه در برخى كتابهاى بعدى نوشته شده از اين كتاب برداشته‏اند.نشانه بلكه نشانه‏هاى ساختگى بودن داستان را به خوبى در آن مى‏توان ديد.

ابن ملجم پيش از على به كوفه رسيد و مردم را به كشته شدن خوارج مژده داد ابن ملجم كجا بود؟ميان خوارج بود يا با لشگر على(ع)؟اگر ميان خوارج بود بايد كشته شده يا فرار كرده باشد و اگر ميان لشگر على بود چرا دست به كشتن على زد؟آيا به نفاق خود را در شمار سپاهيان على درآورده بود.گمان دروغ و نفاق درباره خوارج كمتر مى‏رود زيرا اگر چنين بودند،خود را به كشتن نمى‏دادند.او كه جزء خارجيان بود چرا مردم را به كشته شدن خارجيان مژده مى‏داد؟

ابن ملجم از زيبايى قطام خوشش آمد و در پى او افتاد.

بايد پرسيد مردى كه از جان گذشته و در پى توطئه‏اى بزرگ است،كجا فرصت عاشق شدن و زن گرفتن را دارد و خرده‏هاى ديگر كه از آن چشم مى‏پوشيم.

على گفت:«اگر ميدانستم كشنده منى تو را ميكشتم.»

على چگونه كسى را كه مرتكب قتل نشده ميكشد؟

در اين كتاب آمده است ابن ملجم شب حادثه مست در خانه قطام خفته بود.قطام وى را بيدار كرد و گفت:

ـ«وقت اذان است برو و خواست ما را انجام بده و شادمان و خرم بازگرد.» (7) و مترجم فارسى افزوده است:«ما حاجت تو را روا كرديم تو نيز برخيز و حاجت ما را روا كن و بازگرد و به عشرت بپرداز.» (8)

بايد پرسيد،قطام آن شب چرا پسر ملجم بيگانه را در خانه خود خواباند؟آيا بزرگانش به او چنين رخصتى داده بودند.و آيا باور كردنى است ابن ملجم كه قصد كار بزرگى را داشت،مست بخوابد؟اما بلاذرى در يكى از روايتهاى خود نوشته است:

ابن ملجم به كوفه درآمد و كار خود را پنهان مى‏داشت.پس قطام دختر علقمه را به زنى گرفت و سه شب نزد او به سر برد.در شب سوم قطام بدو گفت:

ـ«چه خوب دل به خانه و زن خود بسته‏اى و پى كارى كه براى آن آمده‏اى نمى‏روى.»گفت:

ـ«من با يارانم قرارى گذاشته‏ام و از آن بر نمى‏گردم.» (9)

مجموع اين تناقض‏ها ساختگى بودن اصل داستان را تأييد مى‏كند.گويا داستان قطام را ساخته و به كار آن سه تن پيوند داده‏اند تا بيشتر در ذهنها جاى گيرد.

اين تفصيل‏ها را براى آن مى‏آورم كه از يك سو نشان دهم اين داستان چنان كه نوشته شده سر تا پا بى‏اساس است،و از سوى ديگر اينكه پيشينيان تنها به نقل داستان بسنده مى‏كرده‏اند و به نقد آن نمى‏پرداخته‏اند.من مى‏دانم داستانى كه بيش از سيزده قرن است در ذهن خواننده و شنونده جاى گرفته با اين نوشته و مانند آن،محو نمى‏شود.انتظار من هم اين نيست كه آن باور را رها كنند و بدين اعتقاد باشند.اما اكنون كه تاريخ نويسى روش ديگرى يافته بهتر است در همه نوشته‏هاى پيشينيان،و نه تنها در اين داستان با ديده ديگرى بنگريم.

على(ع)در ماهى كه به ديدار حق تعالى رفت افطارها را قسمت كرده بود.شبى نزد پسرش حسن و شبى نزد حسين و شبى نزد عبد الله جعفر روزه مى‏گشاد،و بيش از دو يا سه لقمه نمى‏خورد .پرسيدند چرا به اين خوراك اندك بسنده مى‏كنى مى‏فرمود:

«اندكى مانده است كه قضاى الهى برسد ميخواهم تهى شكم باشم.» (10)


پى‏نوشتها:

1.ص .36

2.فضح الصبح فلانا،او را آشكارا كرد.

3.انساب الاشراف،ص .493

4.مقتل الامام امير المؤمنين،ص 37،طبقات،ابن سعد،ج 3،ص .37

5.الملل و النحل،ج 1،ص .170

6.تاريخ ابن اعثم،ج 4،ص 136ـ .133

7.همان كتاب ص .139

8.ترجمه الفتوح،ص .751

9.انساب الاشراف،ص .488

10.كنز العمال از جعفر بن ابيطالب،ج 13،ص .190