على(عليه السلام) و پايان تاريخ
آخرين امام در نگاه اولين امام

سيد عبدالمجيد فلسفيان

- ۷ -


شمار ائمه اطهار و جايگاه آنان

امام(عليه السلام) بعد از آماده سازى كميل در مراحل دشوار آموزش و بعد از بيان اين كه زمين از حجّت خالى نيست، سؤالى را مطرح مى كند: «كم ذا؟»; حجت هاى الهى چند نفر هستند؟ و كجا هستند؟ و از چه جايگاهى برخوردارند؟ و نقش آن ها چيست؟

بعد حضرت به اين سؤال پاسخ مى فرمايند:

«اولئك والله الاقلّون عدداً»

«اين ها از نظر تعداد كم هستند»

حضرت با سوگند به الله تأكيد دارد، تعداد اين ها محدود است و كم. قلّت رهبران شايسته، نفى كسانى است كه هر كسى را قطب مى كنند، و تعداد آن ها را از هزاران نفر افزون مى دارند. قرآن به رهبران قليل اشارت و بشارت دارد:

(ثُلَّةٌ مِنَ الاَْوَّلينَ * وَقَليلٌ مِنَ الاْخِرينَ)([1])

«گروهى از پيشينيان، و اندكى از متأخران» .

كسانى كه عبد محض خداوند هستند، يعنى حجج و انبياء و اوصياى الهى قبل از اسلام زياد بودند كه شمار آن ها به (124) هزار مى رسيد، ولى بعد از اسلام و رسول حق عدد سابقون و حجج الهى كم است.

امامان از نظر جايگاه، در نزد خداوند از عظمت و بزرگى منزلت و ارزش برخوردارند، و بر انبياى گذشته فضيلت دارند، هر چند در زمين و در بين مردم غير مطاع هستند.

«و الاعظمون عند الله قدراً»

«و قدر و منزلتشان، پيش خدا، بسيار است».

نقش ائمه (عليهم السلام)

نقش ائمه(عليهم السلام) مانند ساير حجج الهى است. آن ها حافظ چيزى هستند كه انسان براى رسيدن به خدا به آن نيازمند است. آنان پاسدار راه هايى هستند كه انسان را از بى خبرى و غفلت نجات مى دهد. آن ها بر براهين و آيات خدا واقفند و مشعل دار نور هدايت و عهده دار روشنايى قرآن مى باشند.

علم امام

هر حجتى مسئول است كه علوم و نعمت هايى كه خداوند براى حفظ حجت ها و آيات روشنگر خود به او عطا نموده، به حجّت بعد از خود كه از هر جهت مانند او است و عصمت و عظمت دارد، به وديعت سپارد، تا يكى پس از ديگرى به آخرين حجّت خدا سپرده شود.

اين امانت كه علوم امامت است با كاشتن در قلب حجّت بعدى به او منتقل مى شود، و اكتسابى نيست، و يك باره همه علوم امامت در قلب آن ها جاى مى گيرد. حضرت على(عليه السلام)فرمود:

«رسول خدا به من هزار علم را آموخت، كه از هر علمى از آن; هزار علم ديگر نشأت مى گيرد» ([2]) . صفات حجج

امام(عليه السلام) بعد از بيان تعداد ائمه(عليهم السلام) و جايگاه و نقش آنان، به ويژگى هاى آن ها اشاره دارد، كه در فصل دوم از آن ها سخن رفت.

1 ـ آن ها صاحب علم هستند، آن هم علم همراه با حقيقت و بصيرت و اين علوم، يكجا و به صورت گسترده آن ها را احاطه مى كند.

2 ـ امامان هم نشين با روح اليقين، عالى ترين روحى كه خداوند به مقرّبان خود عطا كرده، هستند.

امام(عليه السلام) در روايتى روح را پنج نوع مى شمارد: روح القدس، روح الايمان، روح الحياة، روح الشهوة و روح القوة ([3]) .

مقصود از روح اليقين; همان روح القدس است كه مختصّ پيامبران و جانشينان آن ها است.

امام در اين روايت اشاره دارد كه اين روح، مختص «السابقون السابقون»، كه انبياء و ائمه باشند، هست.

3 ـ امامان، مونس حق و گريزان از باطل هستند. آن چه اهل جهالت از آن وحشت دارند كه علم و معرفت و حق است، آن ها دوست دارند. آنان جام معرفت حق را يك جا سركشيده، غرق در ملكوت آسمان و زمين هستند.

حضرت در نهج البلاغه به اباذر مى فرمايد:

«لا يؤنسنّك الاّ الحق و لا يوحشنّك الاّ الباطل» ([4]) .

«جز حقّ تو را مونسى نباشد و چيزى جز باطل تو را به وحشت نيفكند».

4 ـ سبك بار و بى تعلّق و بى تكلّف هستند و آنچه را اهل رفاه و ناز پروردگان، سخت ودشوار مى شمارند و تحمّل آن را ندارند، اينان بر خود آسان ساخته اند.

5 ـ مصاحبت آن ها با دنيا جسمانى است. تنها بابدن و تن با دنيا ارتباط دارند. آن ها در اين دنيا راه مى روند، و از هواى آن استنشاق مى كنند، ولى هيچ گونه تعلق روحى به آن ندارند. ارواح آن ها به محلّ اَعلى و قرب حق تعلّق دارد، و تعلّقشان تنها به خداوند سبحان است.

كسانى كه صفات ياد شده را دارا هستند، جانشينان خداوند و خليفة الله هستند. اين ها بايد اداره امور را به عهده گيرند و بر مردم حكومت كنند، و خواست خداوند را در زمين تحقق دهند و زمين را از شرك و ظلم و ستم پاك كنند و از توحيد و قسط و عدل پر نمايند.

راستى! كسانى كه بر انكار حكومت دينى حتى از جانب معصوم پافشارى كرده اند، اين عبارت روشن حضرت را چگونه توجيه مى كنند؟ آيا خليفه را غير از حاكم مى دانند؟ يا خدايى كه آن ها باور دارند، خدايى در حدّ يك دوست است كه مى شود به او كارى نداشت و او هم كارى به ما نداشته باشد.

قرآن خدا را معرفى مى كند، و هر مسلمان به صورت واجب، روزانه هفده مرتبه در سوره حمد مى گويد: «او بخشنده و بخشايش گرى است كه مالكِ سرانجام و پايانِ حيات آدمى است» و انسان در نهايت سير خود عبد و مملوك خدايى مى گردد كه مالك او است.

بنابراين; عبوديت او را گردن مى نهد و در سلوك خود ازاو استمداد مى جويد.

(اِيّاكَ نَعْبُدُ وَاِيّاكَ نَسْتَعينُ ...)([5])

«تو را مى پرستيم تنها وبس، بجز تو نجوييم يارى زكس» .

خداى حىّ قيّومى كه بر بندگان خويش احاطه دارد.

كسانى كه از اين ويژگى ها برخوردارند، تنها كسانى هستند كه مى توانند به دين خدا دعوت كنند، زيرا از خود و آن چه غير از حق است، بريده اند و خداوند آن ها را به عنوان خليفه خود در زمين قرار داده، تا به اداره امور انسان ها بر اساس دين بپردازند، و روش زندگى بر اساس وحى را، در چگونه بودن و چگونه رفتن و چگونه مردن، به انسان ها بياموزند.

حجت هاى الهى چه ظاهر و مشهور باشند، چه خائف و ناشناخته، به دين دعوت مى كنند، آن جا كه يوسف ناشناخته چون برده اى به فروش مى رسد و به درگاه عزيز مصر راه پيدا مى كند، و سپس محكوم به زندان شده و دو جوان نيز با او وارد زندان مى شوند، و از يوسف تقاضاى تعبير خواب خود را مى كنند، يوسف قبل از تعبير خواب آن ها، فرصت را غنيمت شمرده، با معرفى خود كه بر دين پدرش ابراهيم(عليه السلام) است و از شرك بيزار، به جوانان به بهترين شيوه دعوت مى گويد: «اى دوستان من! آيا داشتن چند پروردگار بهتر است، يا خداى واحدى كه قهار و مهيمن است؟»

(ءَأَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ اَمِ اللهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ... اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ...)([6])

«آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداى يگانه مقتدر؟... حكم فقط از آن خدا است».

او با طرح اين سؤال ـ كه جواب آن روشن است ـ جوانان را وادار به مقايسه بين اربابان ضعيف و رب واحد مقتدر مى كند، تا آن را كه بهتر است، انتخاب كنند.

و حجّت دوازدهم هر چند ناشناخته و غائب است، ولى از دعوت به دين و نقش خليفة اللّهى خود جدا نيست. حضرت على(عليه السلام) در خطبه اى كه صدوق آن را نقل مى كند، مى فرمايد:

«اللهم انّه لابد لارضك من حجة لك على خلقك يهديهم الى دينك و يعلمهم علمك...»

«بار الها! به حق گريزى نيست براى زمين تو كه حجتى بر خلق تو داشته باشد، تا خلق را به دينت راهنمايى نمايد و علم تو را به آن ها بياموزد»

حضرت به تقسيم حجّت اشاره دارند، و سپس به نقش حجّت مخفى و منتظر مى پردازد:

«...ان غاب عن الناس شخصه فى حال هدايتهم فان علمه و آدابه فى قلوب المؤمنين مثبتة فهم بها عاملون» ([7])

«اگر شخص و جسم او در حال هدايت مردم از آن ها پنهان باشد، علم و آدابش در قلوب عاشقان حق پايدار است، و آن ها به آن علم و آداب پايبند هستند و به آن عمل مى كنند».

اشتياق على(عليه السلام) براى ديدار آنها

كجايند آنان كه دل از زمين بركنده و سر به عرش آسمان سپرده اند، عَلَم دارانِ بيرقِ به جا مانده حبيب خدا و مشعل داران راه سلوك، آنان كه قلبشان قرآن است و سينه شان مخزن اسرار و روحشان در ملكوت اعلى در پرواز و دلشان از يقين سرشار؟!

آنها چنانند كه دل را مى ربايند و اشتياق على(عليه السلام) را ـ كه عالم مشتاق او است ـ بر مى انگيزند. آنان على(عليه السلام) را در فراق خودشان به آه و ناله وا مى دارند. چشمه هاى شوق مى جوشد و چشم هاى اشك را جارى مى كند و دست هاى نياز، به گيسوان خيال مى پيچد، و حرارت عشق قلب ها را مى سوزاند.

شايد، شايد، گوشه چشمى و دست نوازشى، كه بيرزد اين تمنّى به جواب «لن ترانى» ([8]) .

حكمت 277

«لا والذي امسينا منه في غبر ليلة دهماء تكشر عن يوم اغر ما كان كذا و كذا»

«نه، سوگند به كسى كه به توانايى او، شبى سياه را كه روزى سپيد در پى داشت، به پايان برديم، كه چنين و چونان خواهد شد».

برخورد مردم با حجّت هاى بعد از رسول(عليهم السلام)

اكنون كه جامعه حرمت شكنى كرده و چون بنى اسرائيل با جانشينان رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)چنين برخورد كرده و در صدد خاموشى نورى برآمدند كه رسول براى آن ها روشن كرده بود، تا در وادى حيرت نمانند و در ضلالت و گمراهى سرگردان نشوند، و يك صدا از حاكم و محكوم، خليفه و رعيت فرياد برآوردند: ما آنان را كه از روى شفقت و دلسوزى زمينه هدايت ما را فراهم مى سازند، دوست نداريم ([9]) .

(...وَنَصَحْتُ لُكُمْ وَلكِنْ لاتُحِبّوُنَ النّاصِحينَ)([10])

اين نفرت و بغض از خورشيدى كه آن ها را حيات و روشنايى مى داد، باعث شد خورشيد هدايت از بين چنين جامعه اى رخت بربندد. خواست خدا و سنت او بر اين شد كه جامعه اى كه كفران نعمت نموده اند، در محروميت و حرمان قرار گيرند و در ظلمتى فرو روند كه بهره اى از نور خدا نبرند. وامام هدايت و وصى رسالت بر ظلمت صبر كند و از اين سياهى هجرت نمايد.

آيا براى اين شبِ ظلمت، پايانى است و براى اين تنگنا، گشايشى؟ آيا اين شب ابدى است و ديگر انسان ها شاهد طلوع خورشيد هدايت نخواهند بود؟ و صبر جلوداران هدايت و داعيان دين وانتظار آنان، سرمدى است؟ (اَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيب؟)([11]) .

اين چنين نيست، بلكه از آن جا كه جهان هستى از آن خداوندى است كه حىّ و قيّوم و مقتدر و شاهد است، و در آن چه او را ناپسند آيد و هماهنگ با سنت هاى حاكم نباشد، او را تغيير و تبديل است ([12]) ، اين شب ديجور را پايانى است. و اين شب از صبح روشنى خبر مى دهد كه دلِ اين ظلمت شب را خواهد شكافت، و از خورشيدِ هدايت نشان دارد كه طلوعى دوباره خواهد داشت. اين سنت خدا است كه هر چيزى به ضد خود راهبر است ([13]) ، و هر نقشه ضدِّ خدا، محكوم به شكست است:

(وَمَكَرُوا وَ مَكَرَ اللهُ وَ اللهُ خَيْرُ الْماكِرينَ)([14])

«آن ها مكر ورزيدند، و خداوند نيز ] در پاسخ آنه [ مكر در ميان آورد، و خداوند بهترين مكر انگيزان است».

اين چنين نيست كه انسان، آزادِ مطلق باشد و اختيار امور را در دست داشته باشد، تا اگر حاكم شد، شب سياه را بر جامعه حاكم كند، و راه را بر راهيان نور ببندد و تشعشع خورشيد ولايت را محدود كند، و آن را در سحرگاهان به خون نشاند، و بتواند پايان تاريخ را رقم بزند، وآن را از آنِ خود بداند، زيرا خارج از خواست حاكم هستى، هرطرحى محكوم به شكست است و هرمنكرى، مختوم به تغيير و تبديل است، و هرشبى را صبح روشنى است. حجّت خدا با طلوع خود ظلمت ظلم و خشونت جور را درهم مى شكند و قسط و عدل را برپا مى دارد.

حكمت 209

نويد به حكومت مهدى(عليه السلام)

«لتعطفن الدنيا علينا بعد شماسها عطف الضروس على ولدها و تلا عقيب ذلك: (وَنُرِيدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الاْرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ) .» ([15])

«سوگند به شكافنده دانه و خالق جانداران ([16]) در بهترين شكل! دنيا مانند شتر صاحب فرزندى كه بر ديگران غضب مى كند تا فرزندش را در آغوش بگيرد، به ما برمى گردد، زيرا اين وعده خدا در قرآن كريم است: «مى خواهيم بر كسانى كه ديگران خواستار زبونى آن ها بودند، منّت گذاشته، آن ها را پيشوايان و وارثان زمين قرار دهيم» .

حضرت على(عليه السلام) در حكمت (277) به اين سنت پابرجا و ثابت ما را توجه دادند كه شب ظلمتى كه از جفا بر خورشيد هدايت ايجاد شد و صاحبان نور را از مردم، با حجاب ظلم و جور جدا كرد، در دل خود به صبح روشنى بشارت دارد، و چون نزد آفريننده هستى زشت و ناپسند است، رخت برخواهد بست، و موج برخاسته از عصيان فرو خواهد نشست و حجّت خدا; نا خداى كشتى نجات، كنار ساحل پهلو خواهد گرفت.

امام(عليه السلام) در اين حكمت مى فرمايد:

دنيا بعد از اين كه به ديگران سوارى داد و به ما بهره اى نداد، به سوى ما برمى گردد. غاصبان، خلافت را از ما گرفتند و بين ما و مردم حاجب و مانع شدند، و ديگران را از نور ما محروم كردند، ولى اكنون دنيا به سوى ما بر مى گردد، همچون شتر بچه دارى كه با خشم از كسانى كه مى خواهند شيرى كه براى بچه اش است بدوشند، در اوج شفقت و محبّت به سوى فرزندش برمى گردد. آرى، دنيا اين چنين به ما ميل و اشتياق پيدا مى كند.

بعد از اين كه خداوند ما را به انواع بلا امتحان نمود، و رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) ما را در برابر بلاها و فتنه ها به صبر دعوت كرد، و بعد از اين كه توده هاى مردم از ما بريدند و به نااهلان پيوستند، امر ما را زمين گذاشتند و امر ديگران را گردن نهادند، تا جايى كه در پى نابودى ما برآمدند. از اين رو آخرين حجّت خدا، خائف و مغمور و پنهان شد و قرن ها در انتظار استقرار دولت حقّ و ظهور ماند.

دنيا و توده ها در سرگردانى و بهره دهى به ظالمان بودند. آن ها بعد از اين كه به اين مرحله از فهم و درك رسيدند كه ولىّ، هادى و امام آن ها ما هستيم و ديگران راهزنانى بيش نبودند كه ارزش آدم ها را مخفى كردند و دزديدند. آن ها مجال تفكّر و تعقّل را با حيله از انسان گرفتند، و آدمى خود را گم كرد و در نتيجه گمراه شد، و از مشعل و چراغ راه دور ماند. او بعد از درك اين كه همه چيزش را به يغما بردند، و زمين پر از ظلم و جور شد، چون شتر سركش بر همه پشت پا زد، و دانست كه ديگران او را فقط براى دوشيدن مى خواهند. اگر به او نان و رفاه و آزادى و امنيت مى دهند، خيرخواهش نيستند، بلكه در پى سود بيش تر و شير فزون ترند.

با درك اين حقيقت است كه انسان نياز خود را به حجّت خدا احساس كرده، خواستار ظهور او مى شود و به او عشق وارادت مىورزد، همان چيزى كه رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) آن را اجر رسالتش قرار داده ([17]) وآن را راه رسيدن به قرب معبود خوانده است. ([18]) اينان به سوى حجّت مى شتابند و زمينه را براى ظهور حضرتش آماده مى كنند.

و به همين نكته امام سجاد(عليه السلام) توجه مى دهد و مى فرمايد:

«... يا ابا خالد انّ اهل زمان غيبته القائلين بامامته و المنتظرين لظهوره افضل من كل زمان لانّ الله تبارك و تعالى اعطاهم من العقول و الافهام و المعرفة ما صارت به الغيبة عندهم بمنزلة المشاهدة» ([19]) .

«اى ابا خالد! همانا مردم زمان غيبت او كه به امامت او قائل ومنتظر ظهور او هستند برتر از مردمان همه زمانها هستند، زيرا خداى متعال به آنها آن اندازه از عقل و شناخت داده كه مسأله غيبت براى آنها به منزله شهود شده است» .

منتظران راستين

حضرت سجاد (عليه السلام) به سه چيز توجه مى دهند: منتظران واقعى و شيعه خالص كسانى هستند كه خداوند به آن ها عقول و معرفتى داده كه غيبت براى آن ها به منزله حضور شده است. دنيا و حكومت هاى پر طمطراق و پر ادّعا، وجودِ سرشار آن ها را پر نكرده و در چشم آن ها ننشسته است، زيرا مى دانند همه اينها براى آدم ها فتنه اى بيش نيستند، و مى خواهند دل و دماغ آدمى را بربايند و او را مسخ كنند وبه اين باور رسيده اند كه تنها كسى مى تواند خيرخواه انسان باشد، كه طمعى در او نداشته باشد و بر ارزش او واقف باشد، و او همان حجّت خائف مغمورى است كه با تسليم شدن دنيا و روى آوردن انسان ها ظهور مى كند. او هنگامى كه تجربه حجّت هاى ديگر در امّت هاى گذشته و امّت محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم)تكرار نشود و دنيا و مردم به او پشت نكنند، پذيراى دعوت شده و از پرده غيبت برون خواهد شد.

اميرالمؤمنين(عليه السلام) بعد از اين كه از اين واقعيّت تاريخى خبر مى دهد و نويد صبحى را مى دهد كه انسان ها به آغوش ولىّ و امام خود برمى گردند، به وعده قطعى خداوند در قرآن اشاره مى كند و اين آيه را تلاوت مى نمايد:

(وَ نُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثينَ)([20]).

«و خواستيم بر كسانى كه در زمين فرودست شده بودند، منّت نهيم و آنان را پيشوايان [ مردم ] گردانيم، و ايشان را وارث  [زمين ] كنيم».

سنت و مشيّت خداوند بر اين است كه كسانى را كه بر آن ها جفا شده و حق آن ها به يغما رفته و سرمايه هاى آن ها غارت شده، به حكومت برساند، يعنى كسانى كه دنياداران در پى نابودى آن ها بوده و دزدان شب نور افشانى آن ها را مزاحم مى دانستند و به خاموشى و شكستن آن ها كمر همت بستند، وارثان زمين خواهند شد، همين جماعتى كه دنيا بر آن ها چموشى كرد و خود را زير چتر نااهلان برد، و بر آن ها طغيان كرد و آن ها را مضطرب و خائف و منتظر گرداند.

خداوند بر اين گروه با اين ويژگى ها ـ پيروزى در امتحان الهى و كوچكى دنيا در چشم ايشان ـ كه داعيان دين حق اند، نعمت بزرگى ارزانى داشت، و آن ها را اوليا و پيشوايان زمين گرداند، و دنيا را در اختيار آن ها قرار داد. آن ها وارثين به حقّ هستند، كه ديگر كسى سرمايه آن ها را به ستم نخواهد گرفت.

لكل اناس دولة يرقبونها***و دولتنا فى آخر الدهر تظهر ([21])

هر گروهى را دولتى است كه انتظار آن را مى كشند، و دولت ما در آخر زمان ظاهر مى شود.

زمان ظهور

على(عليه السلام) در حكمت ديگرى مى فرمايد:

«فاذا كان ذلك ضرب يعسوب الدين بذنبه، فيجتمعون اليه كما يجتمع قزع الخريف» ([22]) .

«آن گاه كه شرايط فراهم شود، رهبر جهانى خيمه دين را به پا مى دارد، و در اين موقع مؤمنان به سرعتِ ابرهاى پاييزى به دور او جمع مى شوند».

اين حجّت خائف كه ناشناخته مانده، تا كى خائف و بى قرار و مضطرب و مترقّب است؟ حجاب و ظلمت جهل و ستم، چه هنگام درهم پيچيده مى شود؟ انسان ها تا كى سرگردان خواهند ماند؟ و اين صبح كى ظاهر خواهد شد؟

آن گاه كه مشيّت حق بر اين امر تعلّق گيرد. آن گاه كه دنيا چون شتر بچه دار تندخو به سوى فرزندش بازگردد و توده ها يا با ظلم فراگير، و يا با معرفت و عقل و فهم متزايد، از وضع موجود ناراضى و از عالم محسوس دلتنگ و به دنبال وضع مطلوب و گرايش به غيب باشند، آن هنگام كه اين شرايط فراهم شود، و دل ها دروازه هايشان را بر حجّت غائب بگشايند، آن گاه امام و سلطان و پيشواى دين ظاهر و مستقر ومشهور مى شود و خيمه دين را به پا مى دارد و پرچم توحيد را به اهتزاز درمى آورد، مانند ملكه زنبورانى كه بعد از مدّتها سير و جا به جايى با ديدن جاى مناسب در آن جا مستقر مى شود.

برخورد مردم هنگام ظهور

مردمى كه همه گونه نظامها را تجربه كرده اند، و پادشاهان و رهبران گوناگون را مشاهده كرده و شاهد دوشيدن خود توسط آنها بوده اند، و ديده اند كه آن ها در اوج آزادى خواهى و امانيسم و انسان مدارى، چگونه خون آدم ها را مكيده اند و با جسد آن ها قصرهاى افسانه اى را بالا برده اند. آن ها ناظر بن بست مكتب ها و ايسم ها و ايدئولوژى هايى بوده اند كه انسان را در حصار دنيا حبس كرده بود ([23]) .

انسان هايى كه با رنگ باختن همه ايسم ها به خود آمده و به اين باور رسيده اند كه دنيا با همه گستردگى اش براى وجود گسترده تر آن ها كم است، و عالم حس و شهود، وجود سرشار آدمى را پر نمى كند، و نسخه هاى مدّعيان رهايى و نجات، ديگر شفا و درمان را به ارمغان نمى آورد. آن ها شاهد پايان تاريخى هستند كه بشر آن را ترسيم كرده كه يا به كمونيسم ختم مى شود و يا به دمكراسى ايده آل غرب كه آرزوى بشر امروزى است، و اين چيزى ماوراى كمون ثانويه و ليبراليزم غربى نيست.

و اين پايان، آغاز بن بست و تحيّر آدمى است. زيرا آن ها مى خواهند منزل دنيا را به مقصد انسان بدل كنند، و از مقصد واقعى آدمى چشم بپوشند، اين است كه جواب گوى نيازهاى آدمى نخواهند بود، و تنها با تنوع يا سركوب او را از حركت باز مى دارند و اين فشارها بر انسان، انفجارى را به دنبال دارد، و آدم ها در آينده، چون ابرهاى پراكنده پاييزى كه به سرعت در يك نقطه جمع مى شوند، در اطراف امام و هادى و منجى واقعى خود جمع مى شوند ([24]) .

خطبه 138

«يعطف الهوى على الهدى، إذا عطفوا الهُدى على الهوى، ويعطفُ الرأيَ على القرآنِ إذا عطفوا القرآن على الرأي.

منها: حتّى تقوم الحرب بكم على ساق، بادياً نواجذها مملوءة أخلافها، حلواً رضاعها، علقماً عاقبتها.

ألا وفي غد ـ وسيأتي غدٌ بما لاتعرفون ـ، يأخذ الوالي من غيرها عمّالها على مساوىء أعمالها، وتخرج له الأرض أفاليذ كبدها، وتُلقي إليه سلماً مقاليدها، فيريكم كيف عدل السيرةِ، ويحيي ميّت الكتابِ والسنّةِ.

منها: كأنّي به قد نعق بالشام، وفحص براياته في ضواحي كوفان، فعطف عليها عطف الضّروس، وفرش الأرض بالرؤوس، قد فغرت فاغرته، وثقلت في الأرض وطأته، بعيد الجولة، عظيم الصولة، واللّه ليشردنّكم في أطراف الأرض حتّى لايبقى منكم إلاّ قليل، كالكحل في العين.

فلا تزالون كذلك، حتّى تؤوب الى العرب عوازب أحلامها، فالزموا السُنن القائمة، والآثار البيّنة، والعهدَ القريب الذي عليه باقي النبوّة، واعلموا أنّ الشيطان إنّما يسنّي لكم طُرقهُ لتتّبعوا عقبه».

«هواهاى نفسانى را به متابعت هدايت الهى باز مى گرداند، در روزگارى كه هدايت الهى را به متابعت هواهاى نفسانى در آورده باشند. آراء وانديشه ها را تابع قرآن گرداند، در روزگارى كه قرآن را تابع آراء وانديشه هاى خود ساخته باشند.

تا آنگاه كه جنگى سخت در ميان شما درگير شود، جنگى كه چونان درنده اى دندان نمايد، همانند حيوانى شيرده كه پستانهايش پر شير باشد و شيرش به دهانها شيرين آيد ولى در پايان به شرنگ بدل شود.

آگاه باشيد كه فردا ـ وفردا خواهد آمد وندانيد با خود چه خواهد آورد ـ فرمانروايى كه نه از اين قوم است، كارگزاران را به سبب اعمال ناپسندشان بازخواست خواهد كرد و زمين براى او گنجينه هايش را، چون پاره هاى جگرش، بيرون افكند. و كليدهاى خود را تسليم او كند، و او به شما نشان خواهد داد كه دادگرى در كشوردارى چگونه است. وكتاب خدا و سنّت او را كه مرده است، زنده كند .

چنان است كه مى بينم كه مرغى شوم در شام بانگ مى كند وپرچمهايش را در اطراف كوفه به چپ وراست به جنبش مى آورد، وچون اشترى مست وچموش به آن ديار روى آورد وزمين را از سرهاى بريده فرش مى كند.

بلعيدن را دهان گشاده دارد، و زمين در زير گامهاى سنگينش مى لرزد. به هر سو و هر جا جولان كند و حمله اش سخت وجانشكار است. به خدا سوگند، كه شما را در اطراف زمين پراكنده سازد تا از شما همان قدر باقى ماند كه سياهى سرمه بر چشم. وهمواره بر اين حال خواهيد بود تا عرب عقل خويش بازيابد وآيينهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) را به كار دارد وآثار او را پيش چشم داشته باشد وآن عهدى را كه هنوز زمانى بر آن نگذشته و متمم نبوّت است ] يعنى امامت [ رعايت كند .

بدانيد كه شيطان راههاى خود را پيش پاى شما مى گشايد، كه از پى او رويد» .

اين خطبه كه به عصر ظهور و سيره مهدى(عليه السلام) و برخورد او با دشمنان و رفتار زمين و اهل زمين با آخرين حجّت خدا و چگونگى آمادگى و زمينه سازى حكومت مهدى(عليه السلام)اشاره دارد، در بياناتى كوتاه، اما روشن ايراد شده است.

جهت يابى انسان توسط حضرت مهدى(عليه السلام)

در آخر الزمان، عصرى كه هر كس امام خويش است و در خود بى نيازى را احساس مى كند، و براى خود آرايى را مى تند، و معيار هدايت و رشد را خواست و هواى خويش مى پندارد، و مغرورانه خود را محور همه ارزش ها و هدايت ها قلمداد مى كند، و هر ميزان و معيار ديگرى را منكر است، و خود را در مرحله اى از عقلانيت احساس مى كند كه در نهايت با تن دادن به شورا و دمكراسى، مدّعى پاسخ گويى همه سؤالات بايگانى شده تاريخى انسان است. او غير از خواست و هواى خويش چيزى را نمى بيند، و اگر معيار و ميزان مستقلى به نام هدايت و رشد باشد، آن را به چهار ديوارى هوس خود برمى گرداند.

در چنين عصرِ خود محورى، اولين كار حجّت خدا در هنگام ظهور، جهت دادن به انسان و شكستن حصار هوس و هدايت خواسته هاى او بر اساس ميزان فراگير الهى است. آدمى با عرضه كردن خواهش هاى خود به چراغ هدايت، حركت خود را در مسير هدايت الهى قرار مى دهد، همان چيزى كه غبار ظلمت زمانه او را از آن بازداشته بود. تا ديروز آدمى در سرگردانى و حيرانى، علامت ها و آيات هدايت را با خود مى چرخاند، ولى امروز كه حجّت و خورشيد هدايت طلوع كرده، آدمى خود را با عرضه كردن بر نشانه هاى هدايت از حيرت مى رهاند;

«يعطف الهوى على الهدى اذا عطفوا الهدى على الهوى»

«هواهاى نفسانى را به متابعت هدايت الهى باز مى گرادند، در روزگارى كه هدايت الهى را به متابعت هواهاى نفسانى در آورده باشند».

انسان آخر الزمان و قرآن

اين آدمى كه خود را محور كرده و همه را اسير هوس خود نموده، و با سرگردان شدن در بيابان جهل وتاريكى، هدايت و نشانه ها را بر محور خود مى چرخاند، چه برخوردى با قرآن مى تواند داشته باشد؟ و كتابى كه پر از آيات هدايت است، چه جايگاهى در زندگى چنين انسانى دارد؟

اين انسان با طرح بشرى بودن معرفت دين و با ارائه تئورى «هرمونتيك» و تأويل و تفسير متن، به تفسير به رأى مى رسد و تفسير قرآن را چيزى جز آراى اشخاصى كه گرفتار هزاران عوامل بازدارنده و متأثر از هواها و هوس هاى نفس خويش هستند، نمى داند.

او محترمانه قرآن را با رأى خود توجيه مى كند و جامعيت قرآن را در ذهنيت محدود خود، محجور مى سازد. قرآن بر آرا حمل مى شود و نظر و نگاه هاى افراد معيار قرار مى گيرد.

آرى! قرآن با آن تفكّرات سنجيده مى شود و با فاصله انداختن ميان دو ثقل اكبر و اصغر و بدون ترجمان ماندن قرآن، و شعار «حسبنا كتاب الله» اين چنين با قرآن برخورد مى شود.

كتابى كه براى هدايت است; (هدى للناس)، (هدى للمسلمين)، (هدى للمؤمنين)، (هدى للمتقين) و (هدى للمحسنين) تابع و دنباله رو انديشه هاى محدود قرار مى گيرد، و از احاطه داشتن بر همه عرصه هاى فكرى و نمودهاى فلسفى، به مقهور بودن در برابر آن ها بدل مى شود.

مهدى(عليه السلام) و قرآن

در چنين جامعه اى و چنين شرايطى، پر واضح است كه با ظهور مهدى(عليه السلام)قرآن ترجمان خود را باز مى يابد، و جايگاه خود را باز مى ستاند، آرا و انديشه ها بر قرآن عرضه مى شود و قرآن آن ها را اصلاح و ارزيابى مى كند. قرآن به تطهير و پالايش انديشه ها مى پردازد و از مهجور بودن خلاصى مى يابد، و از اسارت انديشه ها آزاد مى شود.

انسان توسط چنين امامى بر اساس قرآن هدايت مى يابد، و حركت در سرگردانى و گمراهى او، به طواف بر محور قرآن تبديل مى شود. او بر اساس توانايى ها و استعدادهايش از هدايت برخوردار مى شود. و حضرت نشان مى دهد كه چگونه همين قرآن مهجور، به معضلات انسان آخر الزمان پاسخ مى گويد؟ و چگونه همه دردها و بحران هاى روانى و اجتماعى را شفا مى دهد و درمان مى كند؟

قرآنى كه حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) بر «تنزيل» آن و حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام)بر «تأويل» آن جنگيد، حضرت حجّت بر سلطه و سيطره اش خواهد جنگيد، تا حقيقت آن بسط يابد و محتوايش اجرا گردد.

«و يعطف الرأى على القرآن اذا عطفوا القرآن على الرأى».

«آراء و انديشه ها را تابع قرآن گرداند در روزگارى كه قرآن را تابع آراء و انديشه هاى خود ساخته باشند».

جهان در آستانه ظهور

در جهانى كه انسان ها با هواهاى خود نشانه هاى هدايت را تيره كرده اند و قرآن را اسير آراى خود نموده اند، طبيعى است با وجود خواسته هاى متفاوت و انديشه هاى متضاد و متناقض و نبود يك معيار صائب براى حل اختلافات، انتظار چيزى جز بحران و جنگ و تفرقه و تشتت نخواهد رفت، مخصوصاً در جامعه اى كه با پيشرفت الكترونيك و بهره مندى از امكانات هزار برابر مخرّب، انسان به تكامل در همه ابعاد مادّى رسيده و جز به بهرهورى بيش تر و لذت زائد الوصف به چيز ديگرى نمى انديشد.

اين تكامل و توسعه همه جانبه اگر در دنيا محدود شود، و از مرز دنيا به عوالم ديگر رهنمون نشود، تبديل به فشارى مى شود كه انفجارهاى مهيبى را به دنبال خواهد داشت. هر كس در پى اسير كردن ديگرى، و هر حكومتى در صدد چنگ زدن به دارايى هاى ديگران خواهد بود و عاقبت اين مى شود كه همه توانايى هاى انسانِ توسعه يافته، در برابر همديگر قرار گيرد و نسل آدمى تهديد به نابودى شود. همان چيزى كه قرآن به آن توجه مى دهد:

(وَاِذا تَوَلّى سَعى في الاَْرْضِ لِيُفْسِدَ فيها وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ)([25]).

«و چون رياستى يابد كوشش مى كند كه در زمين فساد نمايد و كشت و نسل را نابود سازد».

عاقبتِ سعى و تلاش گسترده انسانى كه بر خود تكيه دارد و تنها به حيات دنيوى مى انديشد، چيزى جز نابودى نسل هاى بشر نخواهد بود، هرچند تلاش گسترده او با نيّت خير و خدمت به بشر، همراه باشد. اين چيزى است كه انسان در آخر الزمان شاهد آن خواهد بود. و اين بن بست و ترافيك خواسته هاى آدمها در برابر هم، چيزى جز جنگ و درگيرى را در پى نخواهد داشت.

اين سعى آدمى و تكامل يافتن همه زمينه هاى حيات او; در اين عرصه محدود دنيا تا جايى پيش مى رود كه شدت جنگ او را به خود مى گيرد و جنگ را در نهايت شدت به پا مى دارد. اين جنگى است كه خواسته يا ناخواسته همه را وادار به وارد شدن در آن مى كند. جنگى كه چون درنده بيايان دهان را تا انتها باز كرده، تا همه را در كام خود فرو برد. جنگى كه چون پستان شتر پر از شير، سرشار از امكانات و ادوات است و همه طرف ها از مهمات جنگى برخوردارند. اين است كه همه شوق جنگ دارند و چون بچه شترى كه پر بودن پستان مادر از شير، او را سرمست كرده، اين جنگِ پر از جنگ افزارها، صاحبان آن را مستانه وارد كارزار مى كند، اما از آن جا كه همه طرف هاى درگير از امكانات جنگى برخوردار هستند، پيروزى از آن هيچ كس نخواهد بود و همه در هلاكت فرو خواهند رفت.

چنانكه حضرت على(عليه السلام)در اين خطبه توصيف مى نمايد:

«حتى تقوم الحرب بكم على ساق، بادياً نواجذها مملوءً اخلافها حلوا رضاعها، علقماً عاقبتها».

«تا آن گاه كه جنگى سخت در ميان شما درگير شود، جنگى كه چونان درنده اى دندان نمايد ـ همانند حيوانى شير ده كه پستانهايش پر شير باشد و شيرش به دهانها شيرين آيد ولى در پايان به شرنگ بدل شود ـ» .

آيا اين بحران را پايانى است؟ آيا بابسته شدن راه هاى زمين، روزنه اى از آسمان گشوده نخواهد شد و ناله هاى آدمى در ميان دود و باروت، به آسمان نخواهد رفت؟ آيا همگان نابود مى شوند و زمين از حيات خالى مى گردد؟ و آيا اين شب ديجور و اين ظلمت، صبحى روشن در پى ندارد؟

دعوت سروش آسمانى به مهدى(عليه السلام)

«ألا وفي غد»; (اِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ)([26]); (وَلاَتَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللّهِ)([27])

«به خود آييد و در فردا، در صبح وعده گاه، به رحمت خدا اميدوار باشيد» .

فردا روزنه اى از آسمان باز مى شود و در پهنه آسمان نورى مى درخشد.

صبح مى آيد و ندايى از آسمان، در پاسخ ناله هاى انسانِ به بن بست نشسته در حلقوم جنگ درنده خو، بر مى خيزد و جهان را متوجه خود مى كند ([28]) .

اين صدا اعلام مى دارد كه كليد رهايى انسانِ در بند، مهدى(عليه السلام) است.

راستى آن روز چه روزى است؟ در آن روز چه پيش آمد و حادثه اى رخ مى دهد؟ انسان ها با شنيدن پيام آسمانى چه واكنشى از خود بروز مى دهند؟ و ستمگرانى كه راه آدمى را تا آن روز سد كرده و شعله جنگ را در مركز زمين ـ خاورميانه  ([29]) بر افروخته بودند، آينده خود را چگونه مى بينند؟

فردا چنان آبستن حوادث مهيب است كه زمين و آسمان به هم دوخته مى شود. فرداى موعود،روزى است كه تصورش براى ما ناممكن است و قابل شناخت نيست.

«و سيأتي غد بما لا تعرفون»

«فردا مى آيد به همراه چيزى كه براى شما مجهول است».

چنان كه قيامت معروف و آشنا نيست.

(وَ ما أدْراكَ مَا الْحاقَّةُ)([30])

«وچه دانى كه آن رخ دهنده چيست؟»

منجى بشر كه منادى آسمان او را به زمينيان معرفى مى كند، كسى است كه از تبار اين جنگِ فراگير نيست. اين جنگ ها در غيبت او شكل گرفته و از گم شدن انسان و جدايى او از هادى خويش برخاسته است.

او از نسل ابراهيمِ خليل(عليه السلام) و از ديار طائف، مدينه، نجف و نينوا است. وى از نسل محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) و على(عليه السلام) و نُهمين فرزند حسين(عليه السلام) است.

او با انسان هاى جنگ افروز، سنخيت و نسبتى ندارد و اهل تسامح و تساهل نيست، تا به سازش و زد و بند با آنها روى بياورد. او از ددمنشان و جنگ افروزان، از آنان كه اسلام را به انحراف كشاندند و بين قرآن و اهل قرآن، فاصله انداختند و اسلام را غريب و قرآن را مهجور كردند، بر اساس عدل ـ نه بر اساس تعصّب و هوى ـ انتقام خواهد كشيد، و كارگزاران را به سبب اعمال ناپسندشان بازخواست خواهد كرد.

«يأخذ الوالى من غيرها عمّالها على مساوىء اعمالها»

«حاكمى است كه از غير خاندان حكومتها است، او عمّال و رؤساى حكومتها را بر اعمال زشت آنها مؤاخذه مى كند».

زمين و حضرت صاحب الزمان(عليه السلام)

با طلوع مهدى(عليه السلام) و خسوف «سفيانى» و برقرارى حكومت واحد جهانى واحد، زمين بر خود مى بالد كه چنين خورشيدى را ديده است. زمينى كه تا كنون بر نا اهلان بخل مىورزيد و به ناكسان سوارى نمى داد و از دوشيدن خود طفره مى رفت، اكنون پاره هاى جگر خود را تسليم مهدى(عليه السلام) مى كند، و شريان هاى خون ساز خود را سخاوت مندانه به صاحبش مى دهد، و كليد دروازه هاى شهرهايش را به او تسليم مى كند، و امانت هاى گرفته از پيامبران پيشين را به اهلش برمى گرداند، و آن چه امكانات دارد و از نسل ها به ارث برده و در دل خود پنهان داشته، همه را تقديم مى دارد.

«وتخرج له الارض افاليذ كبدها و تلقى اليه سلماً مقاليدها».

«و زمين براى او گنجينه هايش را، چون پاره هاى جگرش، بيرون افكند، و كليدهاى خود را تسليم او كند».

اولويت هاى سيره مهدى(عليه السلام)

اين انسانى كه آسمان با نداى خود او را معرفى مى كند، و زمين با همه امكاناتش پذيراى او است و همه جنگ افروزان در هراس از او هستند، پس از ظهور و فراهم شدن زمينه، اولويت هاى برنامه جهانى اش چيست؟ مهم ترين رؤوس فعاليتش كدام است؟ مهدى(عليه السلام)كه هدايت گر انسان هاى گم شده است، انسان هايى كه هم راه را گم كرده اند و هم مقصد را، به چه شاخص هايى توجه دارد؟

اولويت اول: حضرت على(عليه السلام) بعد از آن كه از تحولِ ايجاد شده در انسان ها با هم سو كردن خواهش ها با موازين، و عرضه آرا و انديشه ها بر قرآن توسط آخرين حجّت خدا، سخن گفت، در ادامه به دو تحول ديگر اشاره مى كند و مى فرمايد: حضرت مهدى(عليه السلام) نه تنها عدالت را در همه ابعاد حيات آدمى اجرا مى كند، بلكه به آدم ها شيوه عدل را مى آموزد. او به آن ها نشان مى دهد كه عدالت حقيقى و واقعيت عدالت چيست. و هدفى راكه همه انبياء در پى آن بودند و براى آن مبعوث شده بودند، همان رسالتى كه مى خواست انسانها خود به پاخيزند وقسط را به پا دارند.

(لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ)([31])

«تا مردم به قسط قيام كنند»

در حكومتِ وارث همه انبيا محقّق مى شود، و آدم ها سيره عادلانه را مى آموزند، و آن را به كار مى گيرند. اقامه عدل، متوقف بر شناخت جايگاه امور است، تا هر چيز به جاى خود به كار رود و عدالت برقرار شود، زيرا انسان خواهانِ عدالت اگر جايگاه امور را نداند، دچار ظلم خواهد شد و انسان در حكومت حضرت مهدى(عليه السلام) به اين معرفت و شناخت مى رسد. او انسان ها را به اين سطح از فكر و فرهنگ مى رساند كه در ارتباط با خدا، خود، خانواده و ديگران و حتّى حيوانات و جمادات، خود قسط را بپا دارند، نه اين كه حكومت آنها را به زور، وادار به رعايت عدالت كند.

«فيريكم كيف عدل السيرة»

«او به شما نشان خواهد داد كه دادگرى چگونه است».

اولويّت دوّم: رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بيست و سه سال جهاد و مقاومت و تلاش و كوشش كرد تا نزول قرآن به پايان رسيد و به صورت كتاب تدوين شد، و سنّت او كه همگى وحى بود ([32]) ، شكل گرفت و دين كامل شد، و براى تداوم و استمرار حيات دين آن را به اوصيا و امامان سپرد. ولى هنوز رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) در دل خاك آرام نگرفته بود و در جنّت خُلد سكنى نگزيده بود كه بذر انحراف از سنّت و تحريف كتاب در سقيفه كاشته شد، و توسط عصيان گران آبيارى شد و در پى آن هلاكت نسل ها درو شد.

«زرعوا الفجور، وسقوه الغرور، وحصدوا الثبور» ([33])

«منافقان گناه مى كارند و كِشته خويش به آب غرور آب مى دهند و هلاكت مى دروند».

كتاب خدا بى رونق ترين وكاسدترين كالا بود، اگر آن را چنانكه بايد مى خواندند و در جايگاه خود قرار مى دادند و باز كالايى پر سودتر از قرآن نبود، اگر معنايش تحريف مى شد و در جايگاه نامناسب قرار مى گرفت. حقيقت كتاب متروك شد، و سنت رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)فراموش گشت، و تنها اسم كتاب و خط و جلدش ماند. ([34])

كيست كه بر مهجور ماندن كتابى كه آمد تا به جامعه حيات جديدى بدهد، حسرت نخورد و بر حيات نداشتن آن در جامعه غصه نخورد؟ كيست كه بر اين دردها و حسرت ها مرهمى باشد؟ چه كسى جز حجّت خدا مى تواند احياگر ميراث از دست رفته باشد؟

ميراثى كه گرد و خاك سمّ ستوران ستم، چهره آن را پوشانده و آن را ميرانده و در قبرستان مدفون كرده است. قرآن كه آمده بود تا حيات بدهد، آن را همراه مردگان تشييع كرده، در قبرستان جا گذاشتند!

دومين اولويتِ برنامه حجّت خدا، احياى كتاب مهجور خدا و سنت فراموش شده رسول(صلى الله عليه وآله وسلم)است. و اين رويكرد تازه به دين و نماياندن چهره واقعى كتاب و سنّت است كه سبب متهم شدن مهدى(عليه السلام) به آوردن دين جديد مى شود، و عالمان دين اولين گروهى هستند كه با او مخالفت مى كنند، زيرا علم و دانش آن ها از دين، علم به پيكره بى جانى بوده است كه بر هر رأيى حمل و در هر قبرى دفن مى شود.

تشريح جنگ سفيانى

صفات كلى جنگِ پايان تاريخ را حضرت بيان كرد، اكنون به مصداق خاصى از اين جنگ اشاره دارد. روايات زيادى رسيده است كه شخصى با نام «سفيانى» و از نسل ابو سفيان با اسلام جنگ مى كند. حضرت به نقطه شروع فتنه سفيانى و صفات او و سنگينى جنگ و اثرات مخرّب آن اشاره دارد.

شروع جنگ از شام است و فرمانده آن با فريادى دلخراش، شروع جنگ را اعلام مى دارد. اما شام كجا است؟ چرا فتنه از شام سر بر مى آورد؟ و چرا صيحه زننده و شروع كننده از نسل ابو سفيان است؟

شام جايى است كه بذر فتنه كاشته شده در سقيفه را، در خود پرورش مى دهد. شام مركز شومى است كه انحراف و تحريف در آن جا جوانه مى زند. محيط امنى كه دور از چشمان امت شكل يافته پيامبر(عليه السلام)، ساختار امّت تربيت شده را درهم مى ريزد و جاهليت ثانى را سامان مى دهد. اين است كه شام آن طور كه آغاز فجور را تدارك مى بيند، آخرين فتنه گريها را نيز عليه اسلام شكل مى دهد.

آن طور كه مصلح آخر الزمان از نسل محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) وعلى و حسين(عليهما السلام)است، مفسد آخر الزمان از نسل ابو سفيان و معاويه و يزيد است، و اين است كه مهدى(عليه السلام)در مكه و مدينه، مكان بعثت پيامبر(عليه السلام) و نشر رسالت، ظهور مى كند، و سفيانى در شام.

جنگ هابيل و قابيل در آغاز تاريخ بود، و در پايان آن، جنگ فرزندان آن دو است. حق و باطل هميشه برادرند، اما نه اين كه كمك كار همديگر باشند، بلكه مانند دو برادر كه به دقت صفات يكديگر را مى شناسند، نسبت به هم معرفت دارند. حق مى داند كى باطل است، و باطل حق را آشكارا مى بيند. اين است كه هميشه حق و باطل در جلوه دو برادر و دو نسل از يك تبار نمايان مى شوند.

سفيانى كه آدم هاى گم شده شامى را مانند حيوانات صدا مى زند و گله گله آدم هاى مسخ شده، به دور او جمع مى شوند، به سوى كوفه مى رود، جايى كه در آغاز اسلام، ريشه درخت اسلام ـ على(عليه السلام) ـ را در محراب نماز قطع مى كند تا شاخ و برگ درخت ولايت گسترده نشود و عالم را فرا نگيرد، و شام را بر دشمنان، شب نكند، ولى خون على(عليه السلام)ريشه ها را محكم كرد و ساقه ها در كربلا روييد و شاخه ها به كوفه رسيد، و ثمره ها در شام به بازار آمد.

در پايان تاريخ، بار ديگر كوفه تاراج مى شود، و سفيانى مانند شتر خشم ناك چهره درهم مى كشد. او زمين را از سرهاى آدم ها فرش مى كند، و دهانش را براى بلعيدن همه سرمايه ها باز مى كند، زيرا از نسل معاويه است كه به نفرين پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) گرفتار شده، هرگز سير نمى شد. او همه را در زير لگدهاى سنگين شده از ستم، نفس گير مى كند و حوزه چپاولش را گسترش مى دهد و هيبت مخوف خود را زياد مى كند. و اين سطوت و هيبت، غضب و خشونت، شره و شهوت او، انسان ها را مانند سرمه چشم له مى كند و به راحتى بادپاى چكمه هيولاى او، آن ها را پراكنده و فرارى مى سازد كه:

«لا يبقى منكم الاّ قليل، كالكحل فى العين»

«از شما جز اندكى مانند سرمه بر چشم، باقى نمى ماند»

اين ظلم و اين حوادث هولناك هم چنان ادامه دارد تا وقتى آدم ها بر سر عقل بيايند و عقول خفته خود را بيدار كنند، و براى رهايى از اين شب سياه چاره اى بينديشند، و از اعماق وجود خويش خواستار تحول اين بنيادِ بنيان برانداز شوند.

«فلا تزالون كذلك حتى تؤوب الى العرب عوازب احلامها».

«همواره بر اين حال خواهيد بود تا عرب عقل خويش باز يابد»

پى‏نوشتها:‌

[1] ـ واقعه، 13 ـ 14.

[2] ـ اصول كافى، ج 1، ص 239 و 296.

[3] ـ اصول كافى، ج 1، ص 327 و 328، باب 111، ح 1 ـ 3.

[4] ـ نهج البلاغه، خطبه 130.

[5] ـ حمد، 5.

[6] ـ يوسف: 39 و 40.

[7] ـ اكمال الدين و تمام النعمة، صدوق، ص 302، ح 11.

[8] - چه رسى به سينا ارنى بگو ومگذر***كه بيرزد اين تمنّى چه ترى چه لن ترانى

[9] ـ اشاره به آيه 79، سوره اعراف دارد كه حضرت صالح(عليه السلام) به قومش فرمود:...وخير شما را خواستم ولى شما خيرخواهان و نصيحت گران را دوست نداريد.

[10] ـ اعراف: 79.

[11] ـ هود، 81.

[12] ـ دعاى مكارم الاخلاق، دعاى 20، صحيفه سجاديه: «و فيما انكرت تغيير».

[13] ـ نهج البلاغه، خطبه 186.

[14] ـ آل عمران، 54.

[15] ـ نهج البلاغه، حكمت 209.

[16] ـ اين حكمت در تفسير مجمع البيان، ذيل آيه 5 ، سوره قصص بدين صورت آمده است: «والذي فلق الحبّة وبرء النسمة... كه در ترجمه لحاظ شده است.

[17] ـ (قل لا اسألكم عليه أجراً إلاّ المودة في القربى). شورى: 23. «بگو: به ازاى آن رسالت پاداشى از شما خواستار نيستم، مگر دوستى درباره خويشاوندان».

[18] ـ (قل ما اسألكم عليه من أجر إلاّ من شاء أن يتخذ إلى ربّه سبيلاً). فرقان: 57. «بگو: بر اين رسالت اجرى از شما طلب نمى كنم، جز اين كه هركس بخواهد راهى به سوى پرودگارش در پيش گيرد».

[19] ـ اكمال الدين و اتمام النعمة، صدوق، ص 320، نشر اسلامى وابسته به جامعه مدرسين.

[20] ـ قصص، 5.

[21] ـ شعر منسوب به امام صادق(عليه السلام) است. بحارالانوار، ج 51، ص 143.

[22] ـ نهج البلاغه، باتصحيح صبحى صالح، ص 517، ش: 1. مرحوم رضى اين حكمت را به عنوان اولين كلام غريب حضرت ذكر كرده است.

[23] ـ تكرار (فاقم وجهك للدين) در سوره روم بازگو كننده اين حقيقت است كه انسان در دو مرحله بازگشت به دين دارد، در يك مرحله با تفكر و تعقل در آيات انفسى و آفاقى به دين روى مى آورد، و در يك مرحله با تجربه عملى به بن بست نشستن همه حكومت ها و شيوه هاى غير دينى، كه روى آوردن به حكومت مهدى(عليه السلام) از نوع دوم است.

[24] ـ (أين ما تكونوا يأت بكم الله جميعاً) «هركجا كه باشيد، خداوند همگى شمارا ] به سوى حجّت خود باز[ مى آورد»، بقره، 148.

[25] ـ بقره، 205.

[26] ـ هود: 81.

[27] ـ يوسف: 87.

[28] ـ (واستمع يوم ينادي المناد من مكان قريب) ، سوره ق، آيه 41. در روايتى امام صادق (عليه السلام)مى فرمايد: اين صيحه از آسمان است و در آن منادى به اسم قائم و پدرش ندا مى دهد و نجات انسان ها را بشارت دارد. روايات ديگرى در منتخب الاثر، باب الرابع، ص553 يافت مى شود.

[29] ـ در اين خطبه حضرت اشاره به شروع جنگ در شام و فلسطين و درگيرى در كوفه دارد، و روايات ديگر ادامه آن را در مدينه گزارش مى دهد.

[30] ـ حاقه: 3.

[31] ـ حديد، 25.

[32] ـ (وَ ما يَنطِقُ عَنِ الهَوى * اِن هُوَ اِلاّ وَحىٌ يُوحى). نجم، 3 ـ 4.

[33] ـ نهج البلاغه، خطبه 2.

[34] ـ نگاه كنيد به خطبه 17 و 147.