على(ع) معيار كامل

دكتر رجبعلى مظلومى

- ۹ -


فصل دهم:- امير مؤمنان عليه السلام از نظر ديگران

آغازى بر بحث:

شناخت‏«شخصيت والاى على بن ابى طالب عليه السلام‏»منهاى مقام امامت و ولايت او،براى آنان كه مى‏خواهند «انسانى كامل‏» را يافته باشند،بس عزيز است.

نه تنها عارفان،كه در جستجوى‏«انسان‏»به هر سوى گشته‏اند و از هر وجود زنده و ارزنده،آن را سراغ كرده‏اند،و به عاقبت از اين سير و سياحت،چنين ياد آورده‏اند كه:

دى،شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و«انسان‏»م آرزوست
گفتند:«يافت مى‏نشود،جسته‏ايم ما»
گفت:آن كه يافت مى‏نشود،«آن‏»م آرزوست

اين جستجوگر عاقل،هر كه مى‏خواهد باشد،چه‏«فيلسوفى يونانى‏» (همچون ديوژن) و چه‏«صوفى ايرانى‏» (مانند مولوى) ،مدلى مى‏خواهد كه از روى آن،خود را و ديگران را به ‏«كامل شدن‏»رهنمون باشد.

آنان كه كتابهائى از قبيل‏«الانسان الكامل‏»نوشته‏اند،نيز خواسته‏اند تا حد و رسمى از آن‏«انسان نمونه‏»و «انسان برجسته‏» ارائه كنند.

كتاب‏«حى بن يقظان‏» (زنده بيدار) هم نمونه‏اى است،كتاب‏«اميل‏» (از ژان ژاك روسو) هم نمونه‏اى ديگر است.اما آنان كه در ميان مكاتب الاهى،چنان نمونه‏ها را مى‏جويند،از همه توفيقشان بيشتر است.

در ميان محققين اسلامى هم،بعضى،از همين جهت‏خاص،به وجود«پيامبر اكرم و امام معصوم‏»نگريسته‏اند،و كتابهائى از قبيل‏«عبقرية محمد»و«عبقرية الامام‏»را نگاشته‏اند و بيش از هر چيز خواسته‏اند كه از ديدگاه‏«شخصيتى و انسانى محض‏»آن وجودهاى گرامى را بررسى كنند.

اين گونه تحقيق،چنانكه ياد شد،از دو نظر مفيد تواند بود:اول-نشان مى‏دهد كه اين‏«وجودهاى مقدس مذهبى‏»غير از آنچه ‏«فيض الاهى و تعليمات ربانى‏»به آنان،مايه‏هاى عالى مكتبى مى‏بخشند،و آنان را آماده اجراى‏«رسالت و امامت‏» براى ‏«امت طالب حق‏»مى‏سازند،از نظر«شخصى‏»نيز«انسانى در والاترين مرحله و عالى‏ترين معنا»و با«بهترين ويژگى‏ها و امتيازات‏» بوده‏اند.

و همين خصايص برجسته،آنان را لايق دريافت‏«حكمتهاى آسمانى‏»ساخته است.

كافى است‏با توجه به مضامين ابتداى دعاى ندبه:

«بعد ان شرطت عليهم...و علمت منهم الوفاء به فقبلتهم و...كرمتهم بوحيك و رفدتهم بعلمك و...»

و با تدبر در آياتى از اين قبيل:

و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما (1)

و اذا ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال اني جاعلك للناس اماما (2)

بر اين مدعا،توضيحى شايسته به دست آوريد.

دوم-نشان مى‏دهد كه وجود اينان،براى آنها كه مكتب دين را هم نپذيرفته‏اند باز«معلمى والا،تربيت كننده‏اى شايا،و اسوه‏اى حسنه‏» تواند بود كه بشريت را معنا مى‏دهد،و انسانيت را به كمال مى‏رساند.

اينچنين بررسى،بيشتر از همه به كسانى فايده مى‏بخشد كه:مايلند دين را از ديدگاه:
«ايدئولوژى‏»بشناسند،و يا آنان كه معتقدند:آدمى پيش از رسيدن به مكتب دين،بايد مراحلى را از تحول وجودى و شخصيتى بگذراند تا چون به‏«درس خدائى‏» رسيد،بهتر درك كند و سهل‏تر ارزيابى نمايد،حال قبول در خود ببيند،و در نتيجه،آنرا قدر شناسد،و آن‏«طرح مكتبى‏»را بر خويش،نيكو پياده سازد.

زيرا كه بدون اين گذران مراحل،نه آدمى،ديندارى قابل خواهد شد،و نه دين در او،به نحوى لايق،اثر خواهد نهاد،بلكه دين را هم ضايع خواهد ساخت.

غير مسلمين وقتى به وجود«رسول اسلام و امام مكتب ما»مى‏نگرند،بى‏ترديد آنچه را كه از نظر خود،برجسته مى‏يابند، همان خصيصه‏هاست كه كاملا«انسانى‏»و«شخصيتى‏»هستند،منهاى امتيازات‏«ايمانى و ربانى‏».

و هرگز محقق مسلمان،آن ذوات مقدس را نمى‏تواند تا اين اندازه،جدا ساخته و بدور از«مختصات دينى‏»در نظر آورد.

بدان لحاظ كه در اين جهت،چشم اندازى فراهم شود،كوشيده‏ايم كه نظرات دانشمندان غربى را درباره‏«خصايص برجسته على بن ابى طالب عليه السلام‏»تنظيم و گزارش كنيم،تا كسانى كه آن‏«وجود پاك‏»را«امام،مقتدا،ولى،امير مؤمنان،خليفة الرسول‏»مى‏دانند،گرامى‏ترش شمارند،و نيكوتر بهره گيرند.

بخش اول-افكار و رفتار امام عليه السلام

بيگانگان،او را اينچنين مى‏بينند.

شرمنده باد آن آشنا،كه بدين حد نيز او را نديده باشد.

برجستگيهايى كه در افكار و رفتار على عليه السلام بود و همه بزرگان بشريت را خيره نمود و به تعظيم واداشت:

بنا به قول‏«دانشمندان علم الاجتماع‏»كه همه چيز را به تناسب اصول آن رشته،كه خود تخصص دارند،يافته‏اند،تحليل و تركيب مى‏كنند،و با مختصات علمى خويش مى‏سنجند و قضاوت مى‏نمايند،غافل از آنكه اگر درباره ساختمان وجودى يك موتور برق،از نظر اجتماعى،حق بحث نيست،درباره خدا و حقيقت،مسلم‏تر،كه ناروا خواهد بود.

با اينهمه،گويند:آنجا كه آدمى،نيروئى ما فوق خود بيند و در قبال آن ابراز عجز كند،آن را منسوب به‏«الوهيت‏»كند،و به تعظيم و ستايش آن پردازد.

(به نظر«آلفرد آدلر»-ديباچه‏اى بر رهبرى-ص 218 و نظر«سمنر»و«كلر»-جامعه شناسى-كينگ ص 195 مراجعه شود.)

درباره على عليه السلام هم،تا آنجا كه انسان،به قدرت فكر و توهم و خيال خويش وانست‏خود يا ديگرى را همانندى با او دهد،چندان مهم نمى‏شمارد.

مثلا:عبادت بسيار على عليه السلام،احسان فراوان او،شجاعت در ميدانش،علم بسيار وى را،بس بزرگ و فوق بشرى نمى‏داند،زيرا آدمى،هر جا كه خود را كوتاه و ناتوان بيند،به نيروى خيال، خويشتن را عظمتى دهد و آن نقص را بر طرف كند،برخى را روى برخى ديگر نهد،و بعضى را بزرگتر سازد و بالاخره از مجموع آنها«خودى ديگر»با خيال بسازد،و شبيه‏«على عليه السلام‏»بر آورد و ادعا كند كه من هم توانم،و بلكه چنانم.

و هر جا،موجود تصورى و خيالى او مناسب نيامد،از نيروى‏«وهم‏»مايه گيرد و به كار«آفريدن و نو ساختن‏» پردازد، «خودى‏» بسازد بس بالاتر و قوى‏تر از آنچه كه هست،و بالاخره همانند آنكس كه خود را با او مى‏خواهد مقايسه نمايد،آشكار كند.

اما خيال و وهم نيز متناسب با قدرت ذهنى خود انسان،به تركيب و بزرگ سازى تصورات،و يا ايجاد وهمى،اقدام كنند،و تا آنجا كه تضاد و تناقض در كار نيايد،و با خيال و وهم مناسب باشد،پيش روند.

ولى آنجا كه بالاتر از حد ذهنى آنها باشد،عاجز بمانند،و آنرا براى خود و غير،ناممكن شمارند.ناچار،به هر كس كه آن صفت داده شود،تعظيم كنند و ابراز شگفتى نمايند.

درباره على عليه السلام هم،بس نكته‏ها و رمزها است كه چشم انديشه بزرگان و متفكران جهان را خيره كرد،لذا امتيازى خاص،براى آن حضرت قائل شده‏اند،و به تناسب آن عظمت،وى را بى‏پروا ستوده‏اند.

به بيان دانشمندان غير مسلمان (3) توجه كنيد،كه همگى از على عليه السلام چه كارها و نظراتى را نقل نموده‏اند!.. همانهاست كه‏«برجستگيهاى فكرى و علمى على عليه السلام‏»را دور از رنگ مذهب،و ما فوق توانائى معمول آدميان، معرفى ميكند،آنچنان كه حتى خودخواهيهاى بشرى و تكبر ذاتى او هم نتوانسته است آنها را كتمان نمايد،و يا براى خود نيز نظيرى فرض كند تا بر آن اساس،خويش را همانند«على عليه السلام‏»داند.

حال ببينيم:آن آشيان شهباز بلند پرواز انسانيت كجاست؟و نمونه‏هاى آن رفتار و انديشه كدامند؟!171 اينك مثالهائى از آنچه انديشمندان غير مسلمان گفته‏اند،ياد مى‏كنيم:

1-تضاد روانى:

على عليه السلام در جبهه نبرد با دشمنان دين،چنان بود كه به فرض اگر در برابر جبهه حق،پدر خود را مى‏ديد كه قيام كرده است،بى‏هيچ ابراز عاطفه‏اى شمشير بر گردن او مى‏نواخت و همانند سنگين‏دل‏ترين افراد،او را به دست‏خويش به خاك هلاك مى‏افكند.

گويند:صحنه ميدان،زير پاى على عليه السلام مى‏لرزيد،و دلها همه بى‏تابى و ناآرامى داشت.قدرت،بى‏منتها بود و هيبت،عجيب و بى‏انتها.

اما در كوچه‏هاى مدينه،مشاهده دو طفل يتيم،از يك كافر كشته شده در ميدان جنگ،چنان عاطفه او را تحريك مى‏كرد كه در برابرشان زانوانش مى‏لرزيد و اشكش جارى مى‏شد.

در يك سو،از ستمى كه بر زنى ستمديده (به نام سوده دختر عماره همدانى) شده بود،مى‏گريست و بلافاصله با لحن كوبنده‏اى متصدى ماليات را كه به آن زن،ستم كرده بود،از ظلم نهى،و از كار بركنار مى‏نمود.

2-سركوبى حب ذات و انفعال در برابر آن:

همه كس از ناسزا شنيدن رنج مى‏كشد،هر كه با عاطفه‏تر و بيدارتر،رنجش بيشتر.على عليه السلام سالها از زنى كه شوهرش در نبرد، به دست‏خود او كشته شده بود،فحش و اهانت مى‏شنيد و با وجود آن،در خانه همان زن،مثل يك خادم،كار مى‏كرد،هيزم و خواربار برايش به دوش مى‏آورد،و بچه‏هايش را پرستارى مى‏نمود،بر پشت‏خود سوار مى‏كرد و بازى مى‏داد.

3-آدمى هرگز از علم و فهم خود صرف نظر نمى‏كند،بلكه مى‏كوشد تا در هر فرصت،ابراز فضل نمايد.

اما على عليه السلام،تا آنجا كه پيغمبر صلى الله عليه و آله را«رهبر و امام خود و ديگران‏»مى‏ديد و در ميان جمع مى‏يافت،در هيچ مورد جز با غير او،ابراز نظر نمى‏كرد،و لو ساده‏ترين قضايا و بديهى‏ترين شكل مطلب بود،و اين تحمل را هيچ بشرى نتواند داشت.

نمونه‏اش آنكه:به هنگام واپسين دم حيات خويش،براى اصبغ بن نباته نقل كرد كه پيمبر صلى الله عليه و آله به او فرمود:به مسجد برو و اعلام نماز جامعه كن،چون آيند بگو:

الا من عق ابويه فلعنة الله عليه الا من ابق مواليه فلعنة الله عليه الا من ظلم اجر اجير فلعنة الله عليه عربى برخاست و گفت:يا ابا الحسن،تفسير سخن كن كه ما را سخت گران آمد و ترس بر جان،كه همه مبتلائيم!

در داستان آن مرد به ظاهر مخلص و عابد هم كه پيغمبر فرمود:«ليس منا»،حال على عليه السلام جلوه‏اى عجيب داشت.

بدين معنا كه:پيغمبر صلى الله عليه و آله دو نفر ديگر را قبلا به كشتن آن مرد امر كرده بود.

به اولى گفت:«در هر جا كه او را ديدى،گردن بزن.»

و به دومى گفت:«اگر در مسجد هم باشد،او را گردن بزن.»

آن دو نفر انجام ندادند،و به نظر خود،خلاف حق دانستند كه كسى را در عبادتگاه و حال نماز به قتل رسانند،اما خلاف امر رسول خدا صلى الله عليه و آله نمودن را ناروا نشمردند.

با وجود آن دو مقدمه بيانى،هنگاميكه به على عليه السلام امر شد كه آن مرد را اگر در مسجد و حال نماز باشد گردن بزند،چون على عليه السلام به آن مرد رسيد و ديد كه از مسجد بيرون رفته،به قياس آن دو امر قبلى نپرداخت تا حكم قتل او را مسلم بداند.لذا باز آمد تا اجازه خواهد كه اگر بطور مطلق فرمودند:«در هر جا كه باشد گردن بزن‏»،چنان كند كه پيمبر صلى الله عليه و آله فرموده است.

زيرا در دين،حكم شارع بيش از هر چيز،حال تبعيت و تسليم روانى مى‏آموزد،و از هر عمل،همين ميخواهد،و آنجا كه عملى،رنگ عادت و نظر شخصى پيدا كند،تغيير و تعطيل آنرا در موارد خصوصى بهتر مى‏داند،تا توجه دائم آدمى از حق و فرمان رسول و امام،قطع نگردد،و به نفس خويش،مشغول نشود.

4-حالت عبادت او را هيچ حادثه‏اى نمى‏توانست‏بر هم زند.

نمونه بارز آن،نماز امام است در نبرد صفين،به‏«ليلة الهرير».آنگاه كه تير از بناگوش مى‏گذشت و جنگ به شدت درگير بود،او در ميان معركه،سجاده بر خاك گسترده،به نماز و دعا پرداخت و آن همه غوغا نتوانست او را از توجه به حق،منصرف سازد (4) .

نمونه ديگر،در آوردن باقيمانده تيرى بود كه پاى وى را رنج مى‏داد و آرام نداشت،به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله،آنگاه كه گرم نماز بود و حالى داشت،از پايش بدر آوردند،و هيچ متوجه نگرديد (5) .

5-انفعال و عاطفه خويش را در برابر رويدادهاى خوش و ناخوش،مى‏توانست معتدل نگاه دارد،و وحدت روحى و نظم دائم وجودى خود را حفظ نمايد.

مؤيد اين صفت،كلام اوست كه مى‏فرمود:

كمال زهد و پارسائى،بين دو كلمه از قرآن مجيد بيان شده است (آنجا كه گويد) :

لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتيكم

يعنى:تا بر آنچه از دست‏شما رفته،اندوه مخوريد و بر هر چه شما را به دست آيد،شادى مكنيد (بل،معتدل باشيد و هر دو را پايدار مدانيد) (6) .

6-بخشيدن مال را بيشتر از نگهدارى و تصاحب آن،دوست داشت. روزى در ميدان كوفه بر سر دو تل كوچك از طلا و نقره ايستاده بود.همه را بين مردم،تقسيم كرد و خود،بى‏آنكه سهمى برگيرد،به خانه بازگشت (7) .

7-نسبت‏به افرادى كه قلبا از آنها آزرده بود،و حتى تضييع حق خود را منسوب به ايشان مى‏شمرد،باز تعصب نمى‏ورزيد،و حتى آن زمان كه آنها راه خطا مى‏پيمودند،خيرخواهانه راه صواب را بديشان مى‏نمود.

8-تعصب خانوادگى نيز براى او مانع اجراى حق نمى‏شد و عواطف خويشاوندى،در وظايف دينيش نمى‏توانست تاخير افكند و ديديم كه دست‏برادر نابيناى خويش‏«عقيل‏»را كه تقاضاى بى‏جا از بيت المال مسلمين داشت،با آهن تفته داغ كرد (8) .

9-خلاف خود دوستى‏هاى فطرى آدمى،و حب ذات غريزى انسان و حس برترى جوئى كه دارد،

امام حاضر نبود كه ملك دنيا و مافوق آن را بپذيرد،در قبال آنكه پوست جوى از دهان مورى،بيرون كشد،و يا برگى از چنگال ملخى به در آورد (9) .

10-او به خلاف كبر ذاتى انسانى،خود را با غلام خويش همسان مى‏شمرد. او از دو پيراهن كه مى‏خريد،اول به غلام مى‏گفت كه:«هر كدام خواهى،بردار»،و چون بر مى‏داشت،ديگرى را خود اختيار مى‏كرد.

او لغو امتيازات شخصى كرد،و هنگامى كه با ياران خويش راه مى‏رفت،از آنها مى‏خواست كه جلوتر از او راه بروند.

و اگر بر ايشان وارد مى‏شد،هر جاى مجلس كه خالى بود،مى‏نشست.هميشه به آنان كه مى‏خواستند احترام فوق العاده‏اى برايش قائل شوند،مى‏گفت:«من دوست ندارم كه فرقى با شما داشته باشم،و ممتاز شمرده شوم.»

11-زندگى امام،حتى آنگاه كه سلطان مسلمين بود و فرمانرواى مطلق،باز بى‏تكلف بود،و همه كار خود به دست‏خويش انجام مى‏داد.

كفش خود را وصله مى‏زد و لباس را تعمير مى‏نمود،از چاه آب مى‏كشيد و در مزارع كار مى‏كرد و هزينه زندگى خود را با ريختن عرق جبين فراهم مى‏ساخت.

او با همان وضع فقيرانه كه داشت،باز علاقه‏مند مهمان‏نوازى و پذيرائى از بينوايان بود.

روزى اشكش به دامن مى‏ريخت،سبب پرسيدند،فرمود:يك هفته است كه مرا ميهمان به خانه نيامده،ترسم كه خداى بزرگ را ناراضى كرده باشم.

رفتار او با مردم در عين فرمانروائى،بس متواضعانه بود. روزى زنى را ديد كه بار سنگينى بر دوش مى‏كشد،از او گرفت و به همراه برد.زن،شرمنده شد.

امام فرمود:«چرا مى‏خواهى خدمت مرا در راه خدا و مردم،مانع شوى؟» (10) 12-او،هدف دينى را برتر از«خواسته خود» و «احساسات و عواطف شخصى‏»مى‏دانست.

او عقل مذهبى خويش را بر اميال نفسانى،حكومت مى‏داد،و اين تفوق و حكومت،هيچ لحظه‏اى تعطيل بردار نبود و شگفتى در همين بود.

روزى به هنگام نبرد،بر فرد نيرومندى چيره شد و آنگاه كه مى‏خواست او را به قتل رساند،دشمن،ناجوانمردانه بر گونه او آب دهان انداخت.

امام،از كشتن وى دست كشيد و روى گرداند و فرمود:

«من به نام خدا و براى دفاع از حق،با او مى‏جنگم،اگر هم اكنون وى را بكشم،«انتقام جوئى‏»دامن پاك نيت مرا لكه دار خواهد ساخت (11) .و چون استوارى قصد خويش بازيافت،وى را به قتل رساند.

13-جهاد مقدس خود را هميشه به منظور اثبات عقيده‏اش،با پشتكارى عجيب و بى‏انقطاع همراه مى‏ساخت،و با وجود بسيار موانع كه در كار بود و فراوانى مشكلات كه داشت،سست نمى‏شد و از مبارزه با«ستم و خلاف‏»دست نمى‏كشيد.

در آخرين روزهاى حيات،مى‏فرمود:«گروهى از ستمكاران باقى ماندند و اگر خدا به من عمر دهد،بر آنها نيز پيروز شوم و نابود كنم و جمعشان پراكنده سازم.» (12)

14-شخصيت امام،وحدتى تام داشت،كه همه قواى معنوى و صورى،يعنى انديشه و عاطفه و تصور و خيال،و جنبشها و حركات،همه و همه،براى يك هدف و يك مقصد معلوم و ثابت،در كار بودند كه:

اصل آن مقصد،«خير مطلق‏»و راهنمايش،«علم‏»و مصاحب آن‏«بردبارى و گذشت‏»بود،و همين‏«ثبات و وحدت‏»كه سرمايه نبوغ ذاتى بود،جهانى شگفتى ايجاد كرده است.

بخش دوم-امام عليه السلام و ديگران

1-با آنكه قصد از نبرد،غلبه بر دشمن است،امام،باطنا سر صلح و خير داشت.

او به فرزندش (حسن عليه السلام) امر مى‏كرد:

«هرگز كسى را به مبارزه دعوت مكن.»

و باز مى‏فرمود:«تا آنان به جنگ نپردازند،من نبرد را آغاز نمى‏كنم.»

و به سپاهيانش مى‏فرمود:«تيرى ميفكنيد،با نيزه مزنيد،شمشير مكشيد تا بهانه‏اى در كار نباشد.» (13) .

و چون از جانب دشمن حمله مى‏شد،خدا را گواه مى‏گرفت و آنگاه به نبرد مى‏پرداخت،و اينچنين روح مسالمت طلبى در برابر خصومتهاى شديد خصم،عجيب است.

و در گيراگير جنگ و غلبه مى‏فرمود:

«مبادا در حال خشم،دشمنى را كه فرار مى‏كند،به قتل برسانيد.»

«آن را كه زخمى است،به حال خود گذاريد.»

«پوشاك كسى را در مياوريد.مال دشمن را مربائيد.» (14)

2-امام،در جنگ،«فتح‏»را جز آن نمى‏دانست كه وظيفه خويش را (يعنى:مبارزه عليه كفر و ستم) انجام دهد،اعم از آنكه به ظاهر،سپاه دشمن را درهم بكوبد،يا خود نيز سر در آن راه دهد،زيرا او با قيام خويش،قطعا بر دشمن اصلى (يعنى:كفر و ستم) ضربه مى‏زد،اگر چه‏«كافر و ستمكار»زنده بماند،و لذا مى‏فرمود:«به خدا،اگر من تنها به ميدان جنگ روم و كثرت
دشمن،زمين را پر كرده باشد،هرگز نهراسم و از نبرد باز نايستم.» (15)

3-امام،با همان كسان كه به جان او حمله مى‏كردند و مصمم به نابودى وى بودند،باز روى عفو و اغماض نشان مى‏داد.

او مى‏فرمود:

«عفو،زكات پيروزى است.»

«بر دشمن خود نيكى كن كه شيرين‏ترين پيروزيهاست.» (16)

از آن قبيل،عبد الله بن زبير بود و مروان بن حكم و سعيد بن عاص و عمرو عاص و عايشه،و مى‏دانيم كه چگونه با تجليل،در پناه بيست زن‏«مردنما»عايشه را به مدينه باز فرستاد. (17)

و دانيم كه با مردم بصره،كه عليه امام و فرزندانش شمشير كشيدند،هنگاميكه غلبه يافت،چه نيكو رفتار كرد. (18)

4-لطف او عام بود،همه كس را چه هم كيش بود و چه غير آن،مورد عنايت قرار مى‏داد و براى ستمى كه به آنها مى‏رسيد، شديدا مى‏رنجيد،لذا مى‏فرمود:

«مردم دو دسته‏اند:يا برادر دينى تو هستند،يا انسانى مانند تو.» (19)

«بر اهل ذمه ستم روا مدار.» (20)

در پيمان مسيحيان نجران نوشت:«نبايد ستم ببينند و نه حقى از آنان پايمال گردد.» (21)

از اينكه يك سرباز دشمن توانسته بود خلخالى از پاى زنى يهودى،در شهر«انبار»كه محيط مسلمين بود،باز كند و به غارت ببرد،شديدا ناراحت‏شده مسلمانان آنجا را عتاب كرد و فرمود:

«اگر مسلمانى،پس از اين ماجرا به تاسف و اندوه بميرد،جا دارد،و او را سرزنش نبايد كرد.» (22)

5-نوع انديشه امام،برجستگى خاصى داشت كه جانها را خيره مى‏كرد.

جورج جرداق،دانشمند عيسوى،در بحث‏«بردگى‏»،نظر على عليه السلام و عمر بن خطاب را مقايسه نموده گويد:

عمر مى‏گفت:«چرا مردم را به بندگى گرفتيد؟در حاليكه مادرانشان،آنان را آزاد زاده‏اند.»

اين گفتار متوجه اربابان است و جز نصيحتى بيش نه،ولى على بن ابى طالب عليه السلام،بردگان را بيدار مى‏كرد و مى‏فرمود:

«بنده ديگرى مباش كه خداوند،ترا آزاد آفريده است.»

بلندى انديشه را بنگر (23) .

امام از دسترنج‏خويش،ذخيره‏اى مى‏كرد و از آن ذخيره،«بنده‏»مى‏خريد و آزاد مى‏ساخت.

و بدين طريق،هزار برده را از قيد،نجات بخشيد (24) .

بخش سوم-امام عليه السلام و حكومت‏بر مردم

1-همه كس حكومت را براى تفوق بر غير،و تعظيم ديگران نسبت‏به خود،و داشتن زندگى مرفه،و تجمل و خوشگذرانى مى‏خواهد و از اينها همه،هرگز خالى نيست،اما امام، در حاليكه كفش پاره خود را وصله مى‏زد،به آن كسان كه آمده بودند تا حكومتش را تبريك گويند،فرمود:

«اگر (در اين مقام كه هستم) نتوانم حق را برقرار و ثابت‏بدارم و باطل را زايل سازم،در نظر من،اين كفش پاره،از حكومت‏بر شما بهتر است و برتر» (25)

داستان مردم شهر«انبار» (از شهرهاى قديم عراق) را شنيده‏ايد كه به استقبال و تعظيم او،از مركب پياده شده بر خاك افتادند و امام،با شگفتى فرمود:«اين چه بود كه كرديد؟ما براى درهم شكستن همين رسوم غلط بر پا خاسته‏ايم.» (26)

روزى هم احنف بن قيس بر سفره معاويه در ماه رمضان به افطار نشسته بود،انواع زياد غذا او را متحير ساخته اشكش روان شد.معاويه علت پرسيد،گفت:به ياد افطارى افتادم كه در خانه‏«على عليه السلام‏»دعوت بودم كه چه ساده بود.

معاويه گفت:«از او مگوى،كه او را مانند نيست.» 2-نظام حكومت،با وجود آزادى افراد،به سختى قوام گيرد،به خصوص با آزادى دشمنان حكومت و توطئه گران،و دوستان اجانب و بيگانگان.

اما امام،چنان وسعت نظر و اعتماد بر نفس معتدل خويش داشت،كه به آنها هم آزادى عقيده و عمل داده بود،البته تا آنجا كه به آزادى و امنيت ديگران لطمه نزند و در جامعه،فساد و تباهى ايجاد ننمايد،زيرا در آن صورت،به كيفر مى‏رسند و به‏«سلب آزادى‏»محكوم مى‏شوند.

نمونه آنكه:خبر دادند كه جمعى،براى قتل او،همدست‏شده‏اند،بايد آن را دفع كرد.

فرمود:«دشمن نيز از آزادى محروم نيست،تا كارى نكنند،عليه آنها اقدام نخواهم نمود.»

جمعى از اهل حجاز و عراق را كه به همدستى دشمن وى (معاويه) مى‏شتافتند،پيش‏گير نبود و فقط نصيحت مى‏كرد (27) .

كيفيت رفتار امام با خوارج هم نمونه ديگرى است،كه بهره آنان را از غنيمت جنگى به اندازه ديگران مى‏پرداخت.اجازه مى‏داد كه به هر جا خواهند بروند و از كشتن آنها منع مى‏كرد و مى‏فرمود:«خوارج را با معاويه و امثال او،فرق بگذاريد،كه ندانسته با حق مى‏ستيزند.» (28)

«حبيب بن مسلم فهرى‏»امام را رو در رو تهديد كرد،ولى هرگز آزادى وى سلب نشد (29) .

امام،حق آزادى را تا آنجا وسعت داده بود كه راضى نمى‏شد كسى بدون ميل خويش كار كند،يا به اكراه،اسلام را بپذيرد (30) .

3-عجيب آنكه امام انصاف خود را حتى از خصم نيز دريغ نمى‏نمود.

و هرگز دشمنى‏ها،نمى‏توانست وى را به انتقام،و كينه‏توزى يا عدم عدالت،وادار سازد،هر چند كه خصومت،بس شديد بود.

آرى،او نمودار عالى و مصداق اين آيت‏بود كه خدا فرمود:

لا يجرمنكم شنآن قوم على الا تعدلوا (31)

مى‏دانيم كه در مورد قاتل خود (ابن ملجم مرادى) چنين فرمود:

«اگر مردم،او را جز يك ضربت مزنيد.و اگر ماندم،خود دانم كه قصاص كنم يا عفو نمايم.» (32)

عربى مسيحى،زره امام را از خود دانست و به محضر شريح قاضى شكايت‏برد.حضرت مانند يك فردى عادى به دادگاه آمد ولى چنان به گفت و شنود پرداخت كه مرد مسيحى را شرمنده ساخت و از خلافى كه گفته بود،پشيمان كرد.

دخترش رقيه،گردن بندى از على بن رافع (متصدى بيت المال) به امانت گرفته بود تا در عيد قربان بر خود آويزد.از اينكه اين تصرف،با اجازه مسلمين و ولى ايشان صورت نگرفته بود،چنان امام را خشم گرفت كه مى‏خواست دست آن دختر هاشمى را چون راهزنان قطع كند و خزانه‏دار را به قيد و بند بسپارد (33) .

امام،حتى احترام به خود را،اگر منافات با عدل داشت،نمى‏پسنديد،چنانكه روزى مردى،از امام،نزد عمر بن خطاب شكايت‏ برد.چون حضرت وارد شد،عمر او را«ابو الحسن‏»خطاب كرد،ولى مدعى را به طور ساده نام برد.امام به شدت اعتراض نمود و از اين تبعيض برنجيد.

او پيوسته مى‏فرمود:«با دوست و دشمن به عدالت رفتار كنيد.» (34)

4-سياست كه غالبا مايه از«مكر»مى‏گيرد،در امام،مايه از«فكر»مى‏گرفت.

در پاسخ مغيرة بن شعبه (سياستمدار مدبر) كه بقاى معاويه را در شام،موافق سياست روز مى‏دانست،فرمود:

«به خدا سوگند كه معاويه از من سياستمدارتر نيست ولى او مكر مى‏كند و فسق مى‏ورزد،و اگر مكر و حيله ناپسند نبود، من از همه مردم سياستمدارتر بودم.» (35)

5-نقشه‏هاى اصلاحى امام براى اجتماع،بى‏سابقه بود:

الف-او با تعميم و تكليف كار،سلامت روحى و ارادى مردم را تضمين فرمود.

ب-با«بيمه اجتماعى‏»،سالخوردگان غير قادر به كار،و كودكان يتيم را آسوده خاطر ساخت.

ج-مردم را كه ترس از فقر مادى داشتند،به موضوعى توجه داد كه از آن خطرناكتر بود و آن:

«فقر نفس‏» (يعنى:عدم شخصيت)

و«فقر علمى‏» (يعنى:جهل اخلاقى) است.

لذا چشم مردم به دورتر نگريست،و موانع زندگى و بقا را در آن سوى‏تر ملاحظه كردند و براى رفع آنها،راهى يافتند كه همه كس را بدان دسترس بود.

(يعنى:همه‏«فقر نفس‏»و«فقر علم‏»را توانند كه رفع كنند.)

بالنتيجه با اين راه گشايى،حيات و دوام اجتماع،ضمانت پذيرفت.

خوبست در يكايك اين موارد،كلام امام را بشنويد:

در مورد اول فرمود:«شما به كار مامور هستيد اما حق داريد كه كار را موافق ميل خود برگزينيد.» (36)

در مورد دوم فرمود:«اين گروه ناتوانان،از مردم ديگر بيشتر به عدالت نيازمندند و به احوال كودكان يتيم و سالخوردگان كه قادر به انجام كارى نيستند،بايد رسيدگى كرد.» (37)

در مورد سوم فرمود:«فقر دو تاست:فقر مال و فقر نفس،ولى فقر نفس بدترين فقرهاست.»

و باز فرمود:«فقرى،چون جهل نيست.»

اما«گرسنگى،از زبونى خضوع،بهتر است.» (38)

در پايان،سزد كه از اين آستان عظمت نماى الاهى،كه سراسر كرم است و عنايت،استدعاى مدد كنيم و يارى براى صفاى جان طلبيم،آرى:

برو اى گداى مسكين،در خانه على زن
كه نگين پادشاهى دهد از كرم،گدا را
به دو چشم خون فشانم،هله اى نسيم رحمت
كه ز كوى او غبارى به من آر،توتيا را
به اميد آنكه شايد برسد به خاك پايش
چه پيامها كه سپردم همه سوز دل،صبا را

معرفى بعضى منابع

خلافت‏بلا فصل على بن ابى طالب عليه السلام-عباس راسخى لاهيجانى

مجاهد بزرگ-ترجمه:مصطفى زاهدى

نهج البلاغة-ترجمه فيض الاسلام-چاپخانه حيدرى-1330 شمسى.

الامام على-نوشته جرج جرداق-ترجمه سيد هادى خسرو شاهى-چاپ فراهانى-تهران 1344.

تذكر:غالب دانشمندان غير مسلمان كه درباره زندگى على بن ابى طالب عليه السلام تحقيق نموده‏اند، همان ‏«برجستگيهاى شخصيتى‏»را ياد كرده‏اند كه دقيق‏تر و جامع‏تر از همه را«جرداق‏»بيان نموده است.بدان سبب ما بيشتر،از نوشته او،به عنوان‏«نمونه‏»،نشان داديم.

پى‏نوشتها:‌


1.يوسف:22.
2.بقره:124.
3.نام اين دانشمندان را در فصل‏«شايسته‏ترين رهبر»آورده‏ايم.مع ذلك نام سى نفر از آنان را
ذيلا ياد مى‏كنيم:
دار مستتر-فليسين شاله-سرپرسى سايكس انگليسى-هانرى ماسه (خاور شناس معروف) -پروفسور گوستاولوبون-پروفسور استانسيلاس-گوته آلمانى-ولتر-برنارد شاو-لامارتين-كارليل انگليسى-ساوارى (محقق فرانسوى) -ماربين آلمانى-كازانوف (استاد و مستشرق) -كورت فريشلر آلمانى-ولز-كايتانى-دكتر كاركاريا-كاراديفو-خليل جبران-شبلى شميل-جورج جرداق-ميخائيل نعيمه-بولس سلامه-امين نخله-نرسيسان-گبتى-آرونگ-موير-گابريل دانگيرى،و بسيارى ديگر.
كتبى كه نظرات اين دانشمندان را در آنها توان يافت،زياد است و در زير،به ذكر نام بعضى از آنها اكتفا مى‏كنيم:
آثار نويسندگان خارجى:
امام على عليه السلام صداى عدالت انسانى-جرج جرداق-جلد آخر
تاريخ تمدن اسلام و عرب-گوستاولوبون
شهسوار اسلام-گابريل دانگيرى
تاريخ قرآن-نولدكه
المهدى عليه السلام-دار مستتر
دائرة المعارف-بريتانيكا
تاريخ ايران-سرپرسى سايكس
تاريخ مختصر اديان-فليسين شاله
خداوند علم و شمشير-رودلف ژايگر
محمد صلى الله عليه و آله و سلم ستاره‏اى كه در مكه درخشيد-م.ساوارى
ترجمه‏«سياسة اسلامية‏»-ماربين آلمانى
سازمانهاى تمدن امپراطورى اسلام-استانسيلاس
عايشه پس از پيامبر صلى الله عليه و سلم-كورت فريشلر آلمانى
آثار نويسندگان ما:
نظر على عليه السلام و فرضيه پاسكال-محمد حسين ساكت
حساس‏ترين فراز تاريخ يا داستان غدير-جمعى از دبيران-«بخش آخر»
حماسه خورشيد-دستياز
امت و امامت-سيد هبة الدين شهرستانى
حسين عليه السلام و يارانش-چهاردهى
مجاهد بزرگ-ترجمه زاهدى
محمد صلى الله عليه و آله و سلم در نظر ديگران-موسسه‏«آئين اسلام‏»
حسين عليه السلام و ياران او-يوسفيه
شخصيت ابو الفضل عليه السلام-عطائى خراسانى
ما هو نهج البلاغة-سيد هبة الدين شهرستانى
4.خلافت‏بلافصل-ج 1 ص 167
5.مجاهد بزرگ/17
6.نهج البلاغه فيض الاسلام-ج 6/1281 (آيه 23 سوره حديد) .
7.ترجمه الامام على (جرج جرداق) -ج 1/180.
8.ماخذ قبل-ج 1/117.
9.ماخذ قبل-ج 1/116.
10.مجاهد بزرگ/17 تا 19.
11.مجاهد بزرگ/15.
12.ترجمه الامام على (جرج جرداق) -ج 1 ص 311.
13.ماخذ قبل-ج 1 ص 112/113.
14.ماخذ قبل-ج 1 ص 107.
15.ماخذ قبل-ج 1 ص 128.
16.ماخذ قبل-ج 3 ص 19.
17.ماخذ قبل-ج 1 ص 107/108.
18.ماخذ قبل-ج 1 ص 118.
19.ماخذ قبل-ج 1 ص 117.
20.ماخذ قبل-ج 1 ص 280/281.
21.ماخذ قبل-ج 1 ص 280/281.
22.ماخذ قبل-ج 1/281.
23.ماخذ قبل-ج 1/227.
24.خلافت‏بلافصل-ج 1/167. (به نقل از«غاية المرام‏»)
25.ترجمه الامام على (جرج جرداق) -ج 1/184.
26.ماخذ قبل-ج 1/99.
27.ماخذ قبل-ج 1/234 و 235.
28.ماخذ قبل-ج 1/285 (نهج البلاغة،خطبه 60) .
29.ترجمه الامام على (جرج جرداق) -ج 1/233.
30.ماخذ قبل-ج 1/268-280.
31.مائده:8.
32.ترجمه الامام على (جرج جرداق) -ج 1/119.
33.ماخذ قبل-ج 1/119.
34.ماخذ قبل-ج 1/117.
35.ماخذ قبل-ج 1/109.
36.ماخذ قبل-ج 1/268.
37.ماخذ قبل-ج 1/269-270.
38.ماخذ قبل-ج 3/14.