على(ع) معيار كامل

دكتر رجبعلى مظلومى

- ۷ -


فصل ششم:- ولايت،اساس حيات دين

بناى كار آنجاست كه علاقه قلبى نسبت‏به چيزى يا به جهتى آغاز مى‏شود.

اين علاقه و اين عاطفه،اساس كار زندگى انسانى است.

اين علاقه،گاه به شخصى است و گاه به اشياء و غير آن.

آنگاه كه اين علاقه به شخص ديگر باشد،ممكن است در آن‏«غير دوستى و مهر طلبى‏»نيز در كار باشد و يا«عواطف عالى‏تر» به ميان آيد،ضمن اينكه گاه جنبه‏«لذت طلبى‏»نيز تواند داشت كه همان،ناشى از«خود دوستى‏»است.

ولى آنگاه كه به اشياء و غير آن تعلق مى‏گيرد،آنها را همه به خاطر«خود دوستى‏»مورد توجه قرار مى‏دهد،و غالبا اعتياداتى هستند كه براى او لذت يا عزت ايجاد مى‏كنند.

قريب به تمام اعمال انسانى،از عاطفه مايه مى‏گيرند،و معنى آن جز«علاقه‏»يعنى چنگ زدن به اين و آن نيست،تا آنجا كه اين علاقه،قلبى مى‏شود و دوام مى‏يابد،و صفت دل مى‏گردد،آنگاه‏«ولايت‏»يا محبت پايدار»معنا پيدا مى‏كند.

اين ولايت از طرفى،اساس توجهات آدمى به خود و غير خود است و از طرف ديگر،اساس تمام تلاشهاى روانى و اعمال اوست،پس بايد مورد توجه قرار گيرد.

موضوع اين ولايت اگر آنچه لايق‏«انسانيت‏»و موافق‏«مصلحت و حكمت‏»براى فرد و اجتماع و نسل است،بود،«حق‏»است و بجاست،و اگر چنين نبود،«ناحق‏»،و در عمل‏«ناروا»است.

«دين‏»هم جز«محبت‏»و«حب‏»نيست (1) و مى‏گويد كه اين‏«تولى و حب‏»را به‏«حق‏»داشته باشد كه مظهر و مصداقش‏«خدا و رسول خدا و نيكان‏»است، و نه به ديگران (2)

و اگر هم در ديگران خيرى باشد،باز بايد عاقل بداند كه خدا بهتر از همه حكم مى‏كند (3) و لذا لايق‏تر به‏«ولايت‏»است و مورد اعتمادتر است.

كار دين جز برگرداندن آن‏«ولايت‏»و«حب‏»از سوى ناحق به حق،و از سوى غير،به‏«خدا و اهل خدا»نيست (4) .

و جمعيت‏«دين‏»بر اساس همين ولايت تشكيل مى‏شود و مسلما چون راه و راهنما،قوى و بر اساس علم كامل و حق است، پيروز خواهد شد (5) .

آرى دل و توجه دل،ملاك كار است و علامت اصلى حزب،نه صورت ظاهر و اسم. (6)

آرى،نشان،درست است.

در اين مكتب،سعى ملاك است (كه تلاشى است روانى و باطنى) نه عمل (7) ،زيرا در عمل،بسيار مانع و قصور هست ولى در سعى هيچگونه منعى نيست،و آن،ملاك‏«ارزش يابى‏»تواند بود.

و بدترين كس در اين مكتب،كسى است كه‏«بنده سركشى و تجاوز»باشد،او از همه بد عاقبت‏تر و گمراه‏تر است (8) ،از رحمت‏خدا بدور و مورد غضب الاهى است.

بارى،«ولايت‏»،سازنده عاطفه عالى انسانى به سوى تعالى و قرب الاهى است،و آن‏«عاطفه‏»،بنا گذار سعى درون است،براى انجام خير و پيروى حق.

و آن‏«سعى‏»،با يارى خداوند،نقش‏«عمل‏»مى‏يابد،و حاصل مى‏دهد،و آن حاصل،«كسب انسان‏»است كه به خاطر هدفى درست و با نيتى صحيح،انجام پذيرفته است.

پس،پيش از همه و بيش از همه،بايد به‏«ولايت‏»توجه داشت.

«ولايت‏»،هم معنى‏«فرماندهى و والى‏گرى و سرپرستى و نظارت و سيادت و مسئوليت رعايت‏»دارد، و هم معنى‏«دوستى عميق و پيوند قلبى،و رابطه عاطفى و تعلقى‏».

و لذا گوئيم:بنا به نظر مكتب تشيع،

«ولايت‏»:آن چنان پيوند«باطنى‏»است كه بين‏«خواهان سعادت و كمال‏»با«سرپرست دلسوز و معلم فداكار او»برقرار شده باشد.

فرماندهى معلم را دلها به آزادگى و از رو تحقيق و دقت، لايق شمرده‏اند،و بر خود پذيرفته،و فرمانبرى‏«شاگرد»بر اساس رغبت و ميل باطنى،صورت مى‏گيرد.

«ولى و مولى‏»را جز آنكه مخبر صادق،تاييد و تعريف كرده و«حق‏»مهر شايستگى و گزيدگى بر جبهه روشنش زده است،هر دل بيدار و جان آگاه،وجود لياقتش دريافته،و مهر او صميمانه خريده است،خود را به ذيل عنايت او كشيده،و زير نظر وى قرار داده تا با اعتماد كامل،مسير زندگى انسانى را طى كند و به حاصل مطلوب برسد.

و«محب و پاى بند ولايت‏»را،خداوند به زعامت و هدايت مولى سپرده است.او نيز چنان كريم و مهربان و پر اثر است كه به خاطر صلاح و اصلاح امت مى‏سوزد و مى‏گدازد و به شدت،خواهان ايجاد انقلاب و تحول در جانها و حركت در انسانهاست.

اين علاقه شديد دو طرفه،و اشتراك در مكتب و جهت‏سير،شباهت فراوان‏«مؤمن و مولاى او»را به‏«عالم و متعلم‏»موجب شده است،

با اين تفاوت كه در اينجا:«معلم‏»گزيده حق است و لايق محض،و بيش از آنچه مى‏داند و مى‏گويد،محبت و رافت دارد.

و متعلم در اينجا،خود به تشنگى آمده و بدين آستان رو نهاده و پس از دقت و تحقيق كافى سر سپرده است.درس اين مكتب،«درس دين‏»است و خطابش بر«دل و جان بيدار»و حاصلش‏«آدم سازى‏»است.

فصل هفتم: (بهره‏گيرى از منطق در مكتب ولايت)

(الف ل م ك ب ل م) پس:الف ل ب

قضيه اول (از حديث قدسى) :

(كلمة لا اله الا الله ك ولاية علي بن ابيطالب) حصني فمن دخل حصني امن من عذابي قضيه دوم (از قرآن كريم) :

(لا اسالكم عليه اجرا ك ما سالتكم من اجر ك ما اسالكم عليه من اجر) الا المودة في القربى فهو لكم الا من شاء ان يتخذ الى ربه سبيلا

قضيه سوم (از احاديث نبوى) :

(انا دار العلم ك انا مدينة العلم ك انادار الحكمة ك انا مدينة الحكمة ك انا مدينة الفقه ك انا مدينة الجنة) و علي بابها

(فمن اراد المدينة ك فمن اراد العلم ك فمن اراد الحكمة ك فمن اراد الحكم ك فمن اراد الجنة) فلياتها من بابها (فليات الباب)

از قضيه اول بر مى‏آيد كه:

«ولايت على عليه السلام‏»،محبت ‏باطنى داشتن نسبت ‏به او، و سرپرستى ايمانى او را به جان خريدن،آدمى را به حقيقت ‏خداشناسى و يكتا پرستى و معرفت درست الاهى،آشنا مى‏گرداند،و در ياد خدا غرقه مى‏سازد،و توجه به خدا را «برترين عاطفه‏» معرفى مى‏كند،و سيرى به بى‏نهايت و كمال و بقا مى‏بخشد،و از خود و جهان و محدوديتهاى فكرى و محيطى و زمانى و شخصى وا مى‏رهاند.

آرى،پيوند با باطن امير مؤمنان عليه السلام،معرف توحيد و ايمان،و همه چيز باختن در راه آن است.

از قضيه دوم بر مى‏آيد كه:

خداوند،تعلق خاطر و رابطه قلبى داشتن آدمى را با«معصومين خاندان رسول عليهم السلام‏» (كه نزديكان واقعى آن حضرت‏اند و«اهل بيت‏»،خاص ايشان است) خواسته است.

اين‏«تعلق باطنى‏»اهل ايمان به خاندان رسول صلى الله عليه و آله و سلم،مؤيد رسالت است،مبين رسالت است،نماى عملى و نقش انسانى رسالت است،نمودار جلوه‏هاى گوناگون رسالت است،حافظ حقيقت رسالت و معرف پيوسته رسالت،در طول تاريخ بشرى است.

حاصل اين تعلق باطنى،براى ايمان است و به سود ايشان، زيرا آنان را بدان راه تربيتى كه خداى مى‏پسندد،راهبر است،و وجود ايشان،نقش‏«راه و هدف،و نحوه سير»را داراست.توجه به آنان قلبا و باطنا،با علاقه و اعتماد،به عنوان ‏«امامت‏» و «ولايت‏»، آدمى را سازنده،و معرفت‏بخش،و ايمان افزاى و سير دهنده،و رساننده به مقصود است.

از قضيه سوم بر مى‏آيد كه:

وجود مقدس نبى مكرم صلى الله عليه و آله و سلم حصار و شهر علم است و فقه و حكمت،و همه آن معرفتها كه بهشت را براى جان آدمى دعوتگرند و نفس را به صالحات،مانوس مى‏كنند و راهى كمال مى‏دارند،در آن وجود كريم فراهم است.

رسول خدا،نه فقط پيامبر و ابلاغ‏گر،كه وجودش،الهام دهنده،حركت‏بخش،زندگى را معنا،محيط انسانيت را قوام،جان را غذا،دل را نور،عاطفه را جهت،شخصيت را اساس،و بالاخره دنياى انسانى را حقيقت و حقانيت است.

وجود على،امير المؤمنين عليه السلام،باب همين شهر،و مدخل همين حصار است.

هم،تمام ميراث نبى مكرم صلى الله عليه و آله و سلم،از همه آن وجوه و جهات را داراست.

و هم آنچه را كه عصر رسول خدا،مانع از درك رسول،و بهره‏يابى از وجود او مى‏شد (اعم از كوتاهى فهم عمومى،و يا اختلافات اجتماعى،و جو ناسالم موجود،و عايقهائى از قبيل حميتهاى جاهليت و عادات ناجور) و بى‏ترديد كه با قبول اسلام،آن همه مانع و عايق،كاسته مى‏گرديد،وجود على بن ابى طالب عليه السلام،آن مجموعه معارف و بركات انسانيتى رسول را باز در اختيار طالبان مى‏نهاد.

گر چه آن زمان بعدى نيز،تحمل درك على عليه السلام را نداشت،نه تحمل علمش را،از آنكه مى‏ناليد:

ان هيهنا لعلما جما،در سينه‏ام بس گران علمها نهفته است (و مشترى لايق براى عرضه آن نمى‏يابم.)

و هر قدر كميل،اصحاب ديگر على عليه السلام را به لياقت‏ياد مى‏كرد،باز على عليه السلام فرد شايسته آن تحويل را در ميان آنان نمى‏يافت.

و نه زمانه،تحمل عدل على عليه السلام را،و نه تحمل نجابت و حلم عجيب او را مى‏توانست كرد،كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره او مى‏فرمود:

«لو كان الحلم رجلا لكان عليا»

اگر حلم (بردبارى معقول،و فهم بردبار كننده) در انسانى تجسم مى‏يافت،بى‏ترديد وجود على عليه السلام را نمايانگر بود.

كه جز على عليه السلام،هيچ وجودى اين همه حلم و فهم را قدرت ابلاغ نداشت.

اين تمثيل،به عارف و عامى مى‏فهماند كه:

توانيد بدين حصار در آئيد و از اضطرابات درون و گم گشتگى‏ها نجات يابيد.

و چون دل بدين جاى سپرديد و«اهل‏»شديد،معرفتها يابيد،و عامل صالحات گرديد،و لايق بهشت و نعمت‏حق باشيد.

وجود امير مؤمنان عليه السلام،پس از نبى گرامى صلى الله عليه و آله،همين باب علم و حكمت و فقه و جنت را بر همه گشاده مى‏دارد،و هر كه را طالب باشد به مقصود مى‏رساند.

گوارا باد شيعيان را،كه بهشت و نعمت را در همين عالم نيز از ديدار على،از گفتار على،از درس على،از زندگى على،و حتى از مرگ پر معناى على عليه السلام (كه هرگز نيستى نبوده و نيست) حاصل مى‏كنند.

چون به على عليه السلام روى مى‏آورند،همه معقولها و مطلوبها را آنجا و با هم،در وحدتى عميق مى‏يابند.

علم را در حكمت،و حكمت را در فقه،و اينهمه را در مسير بهشت،و بهشت را در راه تحصيل اينهمه،مى‏بينند.

جمعشان جمع است،و دلشان گرم.

خدايا،دوستان و دوستداران على عليه السلام را هماره كامياب بدار،كه رسول تو فرمود:«هم الفائزون‏»،و بى‏ترديد كه حق است.

اسناد:

×1.قل لا اسالكم عليه اجرا الا المودة في القربى... (شورى:23)

2.قل:ما سالتكم من اجر فهو لكم... (سبا:47)

3.قل ما اسالكم عليه من اجر الا من شاء ان يتخذ الى ربه سبيلا. (فرقان:57)

××1.انا دار العلم و علي بابها (احقاق الحق 5:506) .

انا مدينة العلم و علي بابها (احقاق الحق 5:498)

فمن اراد المدينة فلياتها من بابها (احقاق الحق 5:500)

فمن اراد العلم فليات الباب (احقاق الحق 5:500)

2.انا دار الحكمة و علي بابها (احقاق الحق 5:507)

انا مدينة الحكمة و علي بابها (احقاق الحق 5:502)

فمن اراد الحكمة فليات الباب (احقاق الحق 5:502)

3.انا مدينة الفقه و علي بابها

فمن اراد الحكم فليات الباب (احقاق الحق 5:505)

انا مدينة الجنة و علي بابها

فمن اراد الجنة فلياتها من بابها (احقاق الحق 5:504)

پى‏نوشتها:‌


1.«الدين هو الحب و الحب هو الدين و هل الدين الا الحب‏» (امام صادق عليه السلام) .
2.مائدة:51 من يتولهم منكم فانه منهم .
3.نساء:122 و من اصدق من الله قليلا . مائدة:50 و من احسن من الله حكما .
4.مائدة:55 انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا...
5.مائدة:56 و من يتول الله و رسوله و الذين آمنوا فان حزب الله هم الغالبون .
6.مائدة:61 و اذا جاءوكم قالوا آمنا و قد دخلوا بالكفر و هم قد خرجوا به و الله اعلم بما كانوا يكتمون .
7.نجم:39 و ان ليس للانسان الا ما سعى . غاشية:9 لسعيها راضية . ليل:4 ان سعيكم لشتى . انسان:22 و كان سعيكم مشكورا .
8.مائدة:60 من لعنه الله و غضب عليه...و عبد الطاغوت اؤلئك شر مكانا و اضل عن سواء السبيل .