على(ع) معيار كامل

دكتر رجبعلى مظلومى

- ۲ -


فصل اول:مقام امير مؤمنان عليه السلام

روز«سيزدهم رجب‏»ميلاد كيست؟

در آن روز،چه كسى پاى به جهان نهاده و چهره بدين عالم امكان گشاده؟

مولود آن سپيده دم حيات كيست؟و ويژگيهاى اين آدميزاد فرشته خو چه؟

گوش فرا دادم تا به گفت آنان كه از روزن زمان نگرانند و در جستجوى احوال گذشتگانند،توجهى كنم،و از حاصل تلاش ايشان استفاده‏اى نمايم...آنچه دل در اين سير بيند و مغز بدين سفر يابد،و هر يك را به گونه‏اى در بيان آرد و به نحوى بر زبان گذارد،بنيوشم،نخبه‏ها گزينم و در پيشگاه ذهنهاى روشن بشرى نهم تا بينديشند و باز بينند. شايد كه اين سر نهان و معماى عجيب جهان،شناخته گردد،و او چنانكه هست معرفى شود،و هزار انديشه مخالف درباره او به
يك سو رود.

گوش دار اى عزيز!

زورمندان گويند:

او،دليرى بى‏همتا بود و مبارزى قلعه گشا،هرگز به دشمن پشت نكرد و هيچگاه حريف را از دست نداد...به هر سو شتافت غلبه نمود.و به هر كس رو آورد چيره شد.گاه به دو شمشير نبرد مى‏كرد،و زمانى بى‏اسلحه،گردان را به خاك مى‏افكند.چون شير،هيبت داشت و چون كوه،عظمت.و پهنه ميدان،زير پاى او مى‏لرزيد،و صحنه نبرد،در كنار او مى‏خروشيد،و در عين حال،
چنان بلند همت‏بود كه امر مى‏كرد:

«اى سپاهيان!تا دشمن،ستيزه آغاز ننمايد،بر او حمله مبريد.»

«و چون درماند و رو به گريز نهد،او را دنبال مكنيد.»

«و چون زخمى شد و در افتاد،وى را مكشيد.»

«به مال و منال او هم،ديده مدوزيد.»

«بر زنان و كودكان خصم،رحمت آريد.»

او چندان عفت داشت كه وقتى معاندى در مقام نبرد،دست‏به حيله عاجزانه مى‏زد،و عورت خود ظاهر مى‏ساخت، روى از او بر مى‏تافت.

و به محض اينكه دشمن،راه تسليم مى‏گرفت،امان و نجات مى‏يافت.

آن بزرگوارى‏يى كه او را در باب بيگانگان بود،ما فوق درك انسان بود و نمودار لطف خداى سبحان.

بر همان دشمن كه آب را از او منع نموده بود،چون قدرت مى‏يافت،بذل آب مى‏كرد و بر همان مخالف،كه وى را به دشنام گرفته بود،چون به درماندگيش پى مى‏برد،مددش مى‏نمود،و راه چاره‏اش مى‏گشود.

ندانم كه روح او چه عظمتى داشت،و افق انديشه وى كجا بود!؟

اميران گويند:

او،امارت بر جانها داشت و نگهبان ارواح و دلها بود.افراد تحت‏حكومت‏خويش را،بزرگ مى‏داشت و از حد مملوك و رعيت،و زير دست و محكوم،بس بالاتر كشيده،در مرتبه‏«برادر و برابر»مى‏نهاد.

گر چه جاهلان بى‏لياقت را پاى از گليم به در مى‏رفت،و باد نخوت و كبر در سر مى‏گرفت،باز او را تغيير روشى،حاصل نمى‏شد،و تحديد قدرتى در كار نمى‏آمد.

آزادى به معنى تمام،در حكومت او بود،و امنيت جانها به مفهوم تام،در امارت وى..تختش،سكوى مسجد بود،و درباره‏اش،پهنه آن،و قراولانش،صحابه با ايمان.

داوران گويند:

داد او،حق دادگرى به كمال داد،و عدل وى،عدل عدالت،به تمام نهاد.در همان جامعه منحرف و منحط كه جز هواپرستى و عناد و شهوات،كس را توجهى نبود،و به انصاف و خير و مصلحت،هيچيك را اعتنائى نه،چندان عدل ورزيد كه از شدت دادگرى در محراب عبادت كشته شد،و آن آيت‏خدائى،به گاه دعا،غرقه به خون گشت.

چنان پايبند حق بود كه به محض ادعاى يهودى،به محضر قاضى مى‏رفت،و چون او را در برابر مدعى،احترامى خاص مى‏نهادند،خشم را مى‏گرفت و از اين عدم مساوات،در پيشگاه داد،فرياد مى‏كشيد.

به خاطر آنكه گوشوارى،از يك زن غير مسلمان ربوده شده بود،خوابش نمى‏برد،و راحت نداشت..و براى آنكه برادر معيل او،بيش از حق ناچيز خود،مدد مالى مى‏خواست،داغ بر دستش مى‏نهاد.و بدان جهت كه عاملى،تحفه‏اى از كسى پذيرفته بود،نامه‏هاى پر عتاب به وى مى‏فرستاد.

انصاف،كه هيچكس مانند او انصاف نداد،و حق عدالت ننهاد.

بينوايان و بى‏كسان گويند:

او،يار ستمديدگان بود و سرپرست‏بيوه زنان.گاه در قبال ديده‏هاى گريان دو طفل يتيم،زانوانش را رعشه مى‏گرفت و بر خاك مى‏نشست.و زمانى براى نوازش كودكانى ديگر،پشت‏خم كرده،آنان را بر مى‏نهاد و طفلانه سرگرمشان مى‏داشت.

شبها،انبان خواربار به دوش گرفته،و بر زن‏ها،مى‏پيمود و در زواياى تاريك شهر،در خانه مستمندان مى‏گشود..آرى چنانكه او را نشناسند،محبت مى‏كرد و بدان گونه كه نامش ندانند،تفقد مى‏نمود.

آنگاه عاجزان گوشه‏نشين،و بيماران مسكين،پيران بى‏يار،و كسان بى‏غمگسار،زنان بى‏شوهر،و فرزندان بى‏پدر،دانستند كه آشنايان كه بود.و دوست‏با وفايشان كدام،كه شنيدند صوتى آسمانى در فضاى كوفه طنين افكنده مى‏گفت:

«تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى، قتل ابن عم المصطفى، قتل علي المرتضى، قتله اشقى الاشقياء.»

«به خدا سوگند،پايه‏هاى هدايت فرو ريخت و نشانه‏هاى تقوى محو شد و رشته محكم اتصال خدا و مردم گسيخت،پسر عم پيمبر،على مرتضى،كشته شد.او را تيره بخت‏ترين افراد به قتل رساند.»

زنان گويند:

دخترانى كه او پرورد و به دامن اجتماع آورد،سرآمد زنان جهان بوده‏اند و مفخر عالم نسوان،رقيه‏اش را كه از بيت‏المال گردن بندى به عاريه مضمونه گرفته بود،مى‏خواست چون راهزنان دست‏برد و خزانه‏دار را به زنجير و قيد سپارد،چرا كه بى‏اجازت مؤمنان و يا امير ايشان، تصرفى در بيت المال شده است،و چرا در آن مجلس كه ممكن است دختران فقير،بى‏گوشواره
و زينت‏باشند،دختر او با زيورى جلوه كند،و دل كسى را به ياد فقر برنجاند.

زينبش،آن بود كه دو فرزند رشيد خويش،در پيش ديده،به راه خدا داد،و خود،ناظر مبارزه آنان عليه سپاه ظلم و بيداد بود،و همان كس است كه نقشه وسيع و عميق سالار شهيدان، حسين عليه السلام را به تمام و كمال،اجرا كرد و«شير زن كربلا»لقب يافت و بالاخره خصم را آنچنان از پاى در آورد كه قوت تدارك مافات برايش نماند.

خطبات او،بدن مردان را مى‏لرزاند و صداها را در گلو خاموش مى‏كرد،زنگ شتران را از نوا مى‏انداخت،و دشمن و دوست را به عظمت نهان خويش،چنان آشنا مى‏كرد كه مى‏گفتند:
«مگر على عليه السلام دوباره سر از خاك بر گرفته و چنين داد سخن مى‏دهد؟»
آرى،خانواده او همه عفيف و مهربان،نوعدوست و خليق بودند. مگر آنگاه كه به شكرانه بهبود حسنين،پدر و مادر،قصد روزه كردند،همه فرزندان و حتى فضه خادمه نيز اقتدا نكردند؟و آنگاه كه سه شب،مسكين و يتيم و اسيرى به هنگام افطار،طلب يارى كردند،تنها قرص نانى را كه قوت يك شبانه روز هر فرد بود،همه،حتى فضه،نبخشيدند؟!

عجب است كه همسر و شريك زندگيش‏«بانوى بانوان جهان‏»و در عصمت و طهارت،بى‏قران بود و دختران وى به پاكى و صفا و علم،و هنر و ادب و ايمان،بهترين دوشيزگان به شمار مى‏رفتند.

دانشمندان گويند:

تنها او بود كه‏«سلوني‏»مى‏گفت و چنان كه ادعا مى‏كرد،عالمى را به نور دانش خويش روشن مى‏ساخت،هرگز پرسشى را بى‏پاسخ ننهاد،و نهانى نماند كه از چهر آن پرده نگشاد،مى‏فرمود:
«فو الذي نفسي بيده لا تسالوني في شي‏ء فيما بينكم و بين الساعة...الا انباتكم‏»

«بدان كس سوگند كه جانم در دست اوست،درباره هر چه كه از حال تا واپسين لحظه بقاى عالم وجود دارد و خواهد داشت،بپرسيد،جواب خواهم داد.»

هر چه از مسائل رياضى و طبيعى مطرح مى‏كردند،جواب مى‏گفت،و در هر بحث كه از ادب و علوم،پيش مى‏كشيدند،در سخن مى‏سفت،و باز مى‏ناليد كه:

«ان هيهنا لعلما جما» (1)

كناية از آن كه:كسى را نمى‏يابم كه از اين بحر زخار،نصيبش دهم،و مستعدى نمى‏بينم كه از اين گنج‏سرشار،امانتش نهم.

گرچه اصحاب او،بهترين افراد بودند و اطرافيانش آماده‏ترين كس از نوع آدميزاد،اما سينه‏اى كه وى داشت در وسعت از عالم مى‏گذشت،و آن اندوخته كه در آن بود به وفور،از جهان جان،تجاوز مى‏كرد.

به شرحى كه درباره‏«طاووس و خفاش‏»داده،توجه نما تا طومار عالمان تشريح درهم پيچى و به اسرار علم لدنى،كه بى‏كالبد شكافى و مشاهده ديده،همه چيز دريابد،واقف شوى.

آنگاه از خود بازپرس:

او كه در برابر مردمى فاقد علم،اين گونه تحليل مسائل طبيعى كرده است،اگر مستمعى دانشمند مى‏يافت،چه مى‏گفت؟و چه نكته‏ها بيان مى‏داشت؟!

بدانچه درباره آفرينش‏«آسمان و انسان‏»فرموده،امعان نظر كن تا جهان را هزاران برابر از آنچه تصور مى‏كنى،وسيعتر بينى،و جهانيان را ميليونها از اين معدود،بيشتر يابى.

آرى،به آن سوى منظومه‏ها نيز ديده معطوف دارى،به موجودات زنده باشعورى كه در عوالم بسيار ديگر،به سر مى‏برند،توجه مصروف نمائى،دنيا را بس بزرگ و بى‏حركت و فعاليت‏بينى،و ابتداى آفرينش را آن سوى وهم و فهم يابى،چنان عظمتى در خلقت ملاحظه كنى كه در اعماق ذات خود نيز اثرى از غرور و منيت (و بلكه جرات ابراز وجود) سراغ ننمائى.

آنگاه،وارسته از خويش،محو آفرينش،و واله آفريدگار شوى،و دريابى معنى آنكه درباره‏«آل الله‏»گفتند:

فعظمتم جلاله و اكبرتم شانه و مجدتم كرمه و ادمتم ذكره‏»

شمائيد كه جلال خدائى را،به عظمت نشان داديد،و كار او را معرفى كرديد،بخشش وى را مجد بخشيديد،و يادش را دوام و بقا نهاديد.»

و فرمودند:

لولانا لما عرف الله‏»

«اگر ما نبوديم،خدا به درستى شناخته نمى‏شد.»

به هر حال،در ادب او بنگر،در فصاحت كلامش دقت كن،در مضامين بكر او،در تحليلات روانى وى،در كشف رموز اخلاقى و اجتماعيش،همه و همه اعجاب‏آور است و تمام،شگفت انگيز.

دانشمند عرب گويد:«قواعد زبان ما را او نهاد.»

خردمند ديگر گويد:«در حكمت و دانش را او گشاد.»

حقوقدان گويد:«مشكلات قضا را او شرح داد.» و بالاخره،آن دانشمند مسيحى مى‏گويد:«على عليه السلام جائى را اشغال كرده است كه:

يك دانشمند،او را ستاره درخشان علم و ادب مى‏بيند.

و يك نويسنده برجسته،از شيوه نگارش او پيروى مى‏كند.

و يك فقيه،هميشه بر تحقيقات و نظرات وى تكيه‏مى‏نمايد.»

علماى اخلاق گويند:

آن تضاد،كه در وجود او مى‏بينيم در هيچ آدمى سراغ نداريم،و اين جز دليل بر داشتن روانى ما فوق جانها،و اراده‏اى برتر از همه عزمها نمى‏تواند بود،و الا چگونه ممكن است كسى در نهايت اقتصاد مالى بسر برد،و يك باره زندگى خويش با فقرا تقسيم كند؟

گاه،كسى سنگين‏دل‏ترين جلوه كند و باز،در برابر«طفلى روى زرد»،نرم خوى‏ترين آدمى باشد.همان كسى كه كمترين جراحت را بر تن روا ندارد،به گاه جهاد،بر زخمهاى بسيار تن،و بلكه نابودى جان خويش اعتنا نكند.

كجا شنيده‏ايد كه كسى در خانه،مغموم نشيند،و اشك از ديده‏اش فرو غلطد كه:«چرا هفت روز است‏براى من مهمان نيامده؟مبادا كه خدا را ناراضى كرده باشم!»

كيست كه تواند در روى سينه خصم هم از بى‏ادبى او در گذرد،و خشم خود فرو خورد و از حدود حق تجاوز نكند؟

كيست كه تواند كينه‏توزترين دشمنان خويش را به هنگام غلبه،عفو فرمايد؟!

كيست كه در مقام حكومت و سلطنت،به دست‏خود،«جو»آسيا كند،كفش خويش را اصلاح نمايد،و پيراهنى پوشد كه گويد:«بر آن چندان وصله زده‏ام كه از وصله كننده آن شرم دارم.»؟

كيست كه خوراكش نان جوينى باشد كه آنرا به زانو شكند،و به گاه نبرد،با يك دست،در خيبر كند و بر فراز خندق دارد تا سپاهى از آن بگذرد...؟

بيگانگان گويند:

او را همتائى در ميان نوابغ جهان و قهرمانان عالم امكان نيست،و آنگاه كه اهل تحقيق،وى را با يكايك بزرگان بى‏نظير دنيا،و فرزندان بى‏مانند اجتماعات،مقايسه كرده‏اند و صفات و اطلاعات و تدابيرش را سنجيده‏اند،چنانش ديده‏اند كه با وجود همين ديد ظاهر و آشنائى اندك،باز بر آنان رجحان محسوس داشته،و فضل روشنى نسبت‏بديشان دارا بوده است،و چون
برترى وى را در تمام جهات و همه جوانب،منظور نظر ساخته،و در يك آدمى فرض كرده‏اند،قابل تصور و جمع نيافته‏اند.

لذاست كه گفته‏اند:«چنان كس كه ما شناخته‏ايم،مگر در عالم خيال،رنگ وجود گيرد،و الا از نوع انسان،چنين فضايل،آن هم بدين كمال،صورت نمى‏يابد،و از همه مهم‏تر آنكه جمع آنها در يك فرد،هرگز گرد نمى‏آيد.»

فرقه‏اى گويند:

ما در او،آنقدر اثر خدائى يافتيم،و صفات پروردگارى به دست آورديم كه به عاقبت ندانستيم:
او خود،خداى بود يا از خدا جداى بود؟!

و مات الشافعي و ليس يدري
علي ربه ام ربه الله

شافعى (پيشواى مكتب شافعيان) در حالى بمرد كه تحقيق او درباره على عليه السلام نتوانست پاسخگوى آن باشد كه:

«خدا پروردگار اوست،يا على؟»

فرقه ديگر گويند:

در او روح الوهيت‏بدميد،و چندان در افزود كه كمال ظهور يافت و خدائى گرفت و به ربوبيت
پرداخت.

ديگران گويند:

او خود،ابتدا خدا بود و در لباس فردى انسان جلوه كرد،و مدتى ديده‏هاى خلق را نگران و خيره ساخت،و باز پر گرفت و از نظرها محو گرديد،و هر گه كه پيمبر خاتم به مقام قرب خلاق عالم «قاب قوسين او ادنى‏» مى‏رسيد او را نيز حاضر دربار الاهى مى‏ديد.و چون طعام بهشتى به عالم معراج پيش آوردند،دست‏خدا هم از آستين به در آمد.اما جز نشان دست على عليه السلام نداشت...به هر حال،خدا بود به جمالى ديگر،و در قالب يك فرد بشر.

اهل طريقت گويند:

او مظهر الله است و رهبر راه.كسوت پيران را او بخشد و طريق سالكان را او گشايد.دستگير همه،اوست و هر مرشد و مراد،نايب او.رونده،به نور وى راه به حق يابد،و طالب،به عنايت او سوى مقصد شتابد.در چهر او خدا تجلى كند و در جامه او،آفريدگار،خودنمائى نمايد.

دل!اگر خداشناسى،همه در رخ على بين
به على شناختم من،به خدا قسم،خدا را

هر رشته‏اى از فقر،عاقبت‏بدو پيوندد،و هر سلسله از اهل طريقت،نسبت نهائى به او رساند.

شيعيان گويند:

او،وصى پيامبر گرامى اسلام بود،و همتا و همدوش وى.در امر ابلاغ حق،امام مسلمين و امير مؤمنين،برگزيده خداى،و به فضل و عصمت و علم،بى‏همتاى.اوصياى ديگر همه زاده او،واولياى حق همه فيض داده او...منصب ولايت را نيز دارا بود كه خود مقامى الاهى است:

انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة و يؤتون الزكاة و هم راكعون

صاحب ولايت‏بر شما،فقط خدا و رسول اوست و آن كس كه در حال ركوع،به مستمند احسان مى‏كند.

او از همه خلق برتر است،و براى رهبرى به حق،شايسته‏تر،محبت‏به او،نمونه ايمان است و اطاعت از او،نشانه ايقان...

هر كه او را يار،خدايش مددكار،و هر كس وى را خواستار،پروردگارش به مهر نگهدار.

«اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه،و انصر من نصره،و اخذل من خذله‏» (2) «خداوندا!آن را كه دوستش دارد،دوست‏بدار،و آن را كه با وى دشمنى كند،دشمن دار!از هر كس كه مدافع اوست،دفاع كن،و آن كه وى را تنها بگذارد،بى‏كس و يار رها كن!»

اهل دعا گويند:

«هو بشر ملكي،و جسد سماوي،و امر الهي،و روح قدسي،و مقام علي،و نور جلي،و سر خفي‏» (3) «او بشرى فرشته‏خو است،و پيكرى آسمانى و وجودى الاهى،و روانى پاك،و مقامى والا،و پرتوى رخشان،و رازى نهان.»

«هو الناطق بالحكمة و الصواب،هو معدن الحكمة و فصل الخطاب‏» (4)

«او،گوياى حقايق و راستى‏هاست،و منبع علم واقعى و نظرات نهائى (درباره حق و باطل و امور دين و انسان) .»

«هو من عنده علم الكتاب‏» (5)

«او،همان است كه،دانش كتاب خدا در سينه اوست.»

«هو الكوكب الدري‏» (6)

«او،ستاره تابان است (براى ماندگان راه) .»

«هو من انجى الله سفينة نوح باسمه و اسم اخيه، حيث التطم الماء حولها و طمى‏» (7) «اوست آن كه به نام وى و برادرش (رسول‏خاتم صلى الله عليه و آله و سلم) ،خداوند،كشتى نوح را-آنگاه كه موج آب فرو مى‏كوفت و از پهلوها بالا مى‏گرفت-نجات داد.»

«هو من اودع الله قلبه سره‏» (8)

«او كسى است كه خدا،راز خويش،در دلش نهاد.»

و باز برتر شناخته و گويند:

«هو دين الله القويم،و صراطه المستقيم‏» (9)

«وجود او،تمام نماى دين پايدار الاهى است،و معرف راه راست و بى‏لغزش خدايى.»

«هو سبيل الله‏» (10)

«او،نمايشگر طريق همگانى خلق است (به سوى خالق) .»

«هو الذكر الحكيم،و الوجه الكريم،و النورالقديم،امين العلي العظيم‏» (11) «وجود او،ياد آور خداى حكيم است،و جلوه‏گر فضل پروردگار كريم،و جهت نور ازلى و قديم،و امانتدار دادار بلند جاه عظيم.»

«هو الوسيلة الى الله‏» (12)

«او،مايه وصول به (معرفت و رحمت) خداست.»

«هو باب الله‏» (13)

«او،باب ورود به آستان رحمانى و عنايت‏يزدانى است.»

«و باب حطة الله‏» (14)

«او،باب بخشايش بى‏منتهاست.»

«و فضل الله و رحمته‏» (15)

«وجودش،فضل و رحمت الاهى است.»

«هو حجة الله،و امين الله،و ولي الله‏» (16)

«او،دليل و راهبر به سوى خداست،و امين به معارف داناى بى‏همتا،او ولايت‏يافته از جانب حق است.»

«هو صفوة الله و خالصة الله،و خاصته‏» (17)

«او،برگزيده و خاص و خالص شده،بهر خداست.» «هو خليفة الله و سفير الله‏» (18)

«او،نماينده كمال و صفات جمال الاهى است،و راهدان و رابط دربار يزدانى.»

«يختاره الله فهو وليه في سماواته و ارضه‏» (19)

«خدايش،اختيار كرد.پس او ولى شايسته خداوند است،در همه سوى جهان وجود (در آسمان و زمين) .»

و باز برتر:

«هو كلمة الله و حجاب الله‏» (20)

«وجود او،بيانى روشن از خداست،و پرده‏اى است‏بر اسرار الله.»

«هو آية الله العظمى،و نور الله الانوار،و ضياؤه الاظهر» (21)

«او،نشان بزرگ حق است،و نور پر فروغ،و روشنى آشكار دادار مطلق.»

«هو سيف الله و اسد الله‏» (22)

«او،شمشير بران،و شير يزدان است.» و باز برتر:

«هو وجه الله المضي‏ء،و جنبه القوي‏» (23) «وجود او،روى تابان خدا،و جنب پر توان قادر يكتاست.
»

«هو عين الله الناظرة،و لسانه المعبر عنه في بريته‏» (24)

«او،در ميان خلق،چشم ناظر حق،و زبان بيان كننده اوست.»

«و القول عن الله‏» (25) «او،گفته‏اى است‏خدايى.»

«هو يد الله الباسطة،و اذنه الواعية‏» (26)

«او،دست گشاده پروردگار است،و گوش شنوا و پذيراى آفريدگار.»

و از همه برتر:

«هو اسم الله الرضي‏» (27)

«او،نام پسنديده خداست.» «هو علم الله‏» (28)

«او،علم بى‏كران ايزد است.»

«هو سر الله و موضع سره‏» (29)

«او،راز الاهى و قرارگاه سر خدائى است.»

و بالاخره:

«هو حق الله‏» (30)

«او حق الله است، (يعنى:نمايشگر صفات جلال،و نمودار نيروهاى لا يزال،نماى خواست‏حق متعال،از آفرينش انسان،و سير او به كمال.»

(چون بيان را قدرت ترجمتى شايسته نبود،دم در كشيد و فهم آنها،به اهل آن واگذاشت.)

اهل قرآن گويند:

در كتاب آسمانى،او،گاه به عنوان‏«صاحب ولايت از جانب خداوند»آمده (31) ،گاه به صفت‏«صادق‏»ناميده شده (32) ،در جائى نماينده كمال دين و اتمام نعمت پروردگار بر خلق است (33) ، و به جائى ديگر،معرف طهارت نفس و عصمت‏خانوادگى (34) .

در آيتى او«منذر»است (35) و به ديگر آيه‏«جان پيغمبر» (36) ، به سوئى نمودار«خير البرية‏»است (37) و سوى ديگر، اصل‏«حبل الله‏». (38)

گاه مودتش تكليف شده (39) و گاه عظمت ذاتش تشريح گرديده،گه مشترى خاص رضاى خداست و به جان خويش در اين معامله بى‏اعتنا (40) ،و گاه نشان دهد كه خدا مهرش در دل مؤمنان مى‏نهد (41) .

جائى ديگر،ولايتش را بر پيمبران سلف مسلم مى‏دارد (42) ،در آيه‏اى او را«اذن واعية‏»خواند چون حقايق را نيكو شنود و هرگز از ياد نبرد (43) و در ديگر آيه،او را براى رسول الله‏«يار خدائى‏»داند (44) ،به سوئى او را بر پيغمبر«حسب من الله‏» (45) شمارد و سوى ديگر،وى را دوستار خدا و نيز محبوب او شناسد (46) ،گاهى نيز «صالح المؤمنين‏» خواند (47) .

و بسيار جا به ذكر صفات و مقامات معنوى وى پردازد،و براى آنان كه عاقلند و فهيم،صاحب لب‏اند،و متوسم (يعنى به آثار،دريابند و به نشانه‏ها درك مقصود كنند) بى‏ذكر نام وى،و بدون محدود كردن او در لباس شخص و انسان،اين وجود با عظمت و آن عظمت وجودى را معرفى نمايد (48) .آرى، (الكناية ابلغ من التصريح) (49) .

و از همه بالاتر:

آنجا كه او را بر امين حق و رسول مطلق‏«شاهد الاهى‏»خواند،و آيت قرآن را (بنا به قرائت و تفسير معصوم عليه السلام) چنين ارائه نمايد كه:

افمن كان على بينة من ربه (يعني:رسول الله) و يتلوه شاهد منه...اماما و رحمة (50) آيا پيغمبرى كه از جانب خدا متكى به دليل روشن ( قرآن) است،و گواهى صادق،و شاهدى بيناى حقايق،و منسوب به خدا (مانند على عليه السلام كه با تمام شؤون وجودى،شاهد راستين رسالت است) او را در پى...شايسته پيروى نيست؟آرى.

او را بر«دليل‏»،دليل داند،و بر«امين‏»گواه امانت‏شمارد (51) .

واقعا چه مقامى بلند را داراست و علو ذات وى را،حد به كجاست؟!

عابدان گويند:

آن بندگى كه او كرد،كى بنده‏اى را ممكن شود؟و آن حال كه او را در عبادت بود،جز وى كجا كس را رخ تواند داد؟!

او را با ديگران چه نسبت؟!!

وه!كه در پاى هر نخل،به خلوت شبها نماز مى‏كرد و به زارى و الحاح،راز و نياز مى‏گفت،چنانكه بسان چوبى از پاى مى‏گرديد و به خاك مى‏افتاد تا نسيم حق،نوازش ديگرش كند،و به حال و احساس،بازش آرد،زيرا كه توجه به دنيا نيز بايد،و يكسر،منصرف از«ما سواه‏»نشايد.

او كه در نماز نافله،تير از پايش كشيدند و در نيافت،كى با ديگران در حضور قلب،قابل قياس تواند بود؟!

بالاخره،هم او كه در محراب عبادت،ضربه خورد،و فرق شكافت و با اينهمه از نماز دست‏بر نداشت،و به مدد ياران،آن را به تمام گزارد.

هنگامى كه فرزندش‏«حسن عليه السلام‏»به خدمت‏شتافت،اولين كلماتش اين بود كه:

«اى حسن بايست و با مردم نماز بگزار.»

از درد خويش چيزى نگفت،و فريضه را تعطيل نكرد.

از قاتل و دستگيرى او هم سخن به ميان نياورد،جز آنكه اگر ديگران ياد نمودند،وصيت‏به خير كرد (يعنى به گذشت و احسان تاكيد فرمود.)

اين صبر كه دارد؟و اين بلندى همت و روح،در چه كسى يافت مى‏شود؟!

به جز از على كه گويد به پسر،كه:قاتل من
چو اسير توست اكنون،به اسير كن مدارا

ديگر آنكه كجا شنيدى كه آدمى،به بندگى فخر كند و عزت خود در آن بيند؟غير او كه مى‏گفت:

«كفى بي عزا ان اكون لك عبدا و كفى بي فخرا ان تكون لي ربا انت كما احب فاجعلني كما تحب‏»«اى خدا!مرا همين عزت بس،كه بنده توام،و همين افتخار كافى است كه تو پروردگار منى،تو چنانى كه من خواهان آنم،مرا نيز آن چنان بدار كه خود مى‏خواهى.»

هر كس كه عبادت كند،اگر چه دنيا نخواهد،لا اقل طالب عقبى باشد،ولى او گويد: «ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا في جنتك،بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك‏»

«الاهى!اين بندگى من در آستانه تو،نه از بيم آتش است و نه به شوق بهشت،بل آنكه ترا معبودى لايق شناخته‏ام و به عبادت تو پرداخته.»

هيچ نظر بلند را نظرى چنين بلند،نباشد!!

عاشقان گويند:

هر ربط قلبى،با مرگ بگسلد،و هر علاقه‏اى با موت به سرآيد،عشقها تا پايان حيات،باقى است و محبت‏ها و شيفتگى‏ها تا پاى گور برجا...

به پاسخ فرهاد،كه در شيفتگى،مشهور است،توجه كنيد!

خسرو پرويز سؤال مى‏نمايد و او پاسخ مى‏گويد:

بگفتا:دل ز شيرين كى كنى پاك؟
بگفت:آنگه كه باشم مرده در خاك

و نيز بايد دانست كه همه عشقها را راه صورت،مقدمه است و جمال،مايه اوليه.و هم اينكه،هر عشق،چون به وصال آنجامد،تلاش پايان پذيرد و شوق،تنزل يابد،و ديگر آنكه،معشوق،گاه بى‏وفا و پر جفا افتد و عاشق،از جور او بنالد،و ممكن است كه دست از دامن يار باز دارد و سر به بيابان گذارد و يا به محبوبى ديگر دل سپارد. اما عجيب،كار عشق اوست كه:ربطش با معشوق،پس از مرگ دنيائى قوى‏تر شود و«تعلق او»محكمتر...اشاره بدان فرمود:

«فزت و رب الكعبة‏»

معشوق او را،صورت و سيرتى جدا از يكديگر نيست و جمال را جدائى از كمال،در كار نه...هر دو يكى داند و براى او،در پرده و بى‏پرده تفاوت نكند:

«لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا»

«اگر پرده‏ها را بر گيرند،مرا در آنچه به يقين مى‏بينم‏»تفاوتى نخواهد كرد.»

و ديگر آنكه،او از ابتدا در وصال است:

«لم اعبد ربا لم اره‏»

«پروردگارى را كه نديده باشم،عبادت نكرده‏ام.»

باز هم خواستار وصال:

«الهي هبني صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك‏»

«خدايا!به فرض كه عذاب تو،مرا در گيرد و بر آن صبر كنم،بر فراق تو چگونه توانم بردبار باشم؟ (كه اين از آن،بس دردناكتر است.) »

او،هرگز از معشوق ننالد و به جائى غير كوى او روى نياورد.

الهي انلني منك روحا و راحة
فلست‏سوى ابواب فضلك اقرع

خدايا!مرا از جانب خود نشاط و راحتى بخش كه من،جز به آستانه تو روى نخواهم كرد و غير باب فضل تو،نخواهم كوفت.

الهي لئن خيبتني او طردتني
فمن ذا الذي ارجو و من ذا اشفع

خدايا!اگر مرا مايوس از خويش گردانى و برانى،آنگاه به چه كسى توانم اميد داشته باشم؟و چه كسى را شفيع خويش سازم؟

پايان سخن آنكه:

همه درباره او به تحقيق پرداختند،و در راه شناختش،به جان شتافته،اما هر چه رفتند كمتر دريافتند،حيرت زده وا ماندند و قصه‏ها بافتند:

آن يك،انسان كاملش گفت و اين يك،«فرشته‏».

آنش‏«اعجوبه‏»ناميد و اين،«آفريننده‏».

آن‏«پيشوا»خواند و اين،«حلول كرده خدا».

و باز هم همه مبهوت،و تمام متحير.

هر يك به نظر خويش مطمئن شدند،راه رفته را درست پنداشتند،و دل بر آن گماشتند:

كل حزب بما لديهم فرحون

هر گروهى،به آنچه مى‏انديشند و معتقدند،دلشادند.

ولى،نداى رسول خدا در همه جا طنين انداز گشت كه فرمود:

«يا على!هيچكس جز خداى و من،چنانكه بايست،ترا نشناخت.»

پى‏نوشتها:‌


1.«به راستى كه در اينجا بس علم نهفته است.»
2.دعاى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام،در روز غدير.
3.«تفسير البرهان‏»:جلد 3 صفحه 369.
4.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 375،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
5.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 376،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
6.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 377،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
7.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 375،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
8.«تفسير البرهان‏»:جلد 3 صفحه 369.
9.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 363،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
10.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 356،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
11.«تفسير البرهان‏»:جلد 3 صفحه 369.
12.«تفسير البرهان‏»:جلد 3 صفحه 369.
13.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 355،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
14.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 378،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
15.«مفاتيح الجنان‏»:جلد 3 صفحه 369.
16.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 359-378،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
17.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 377،«تفسير البرهان‏»:جلد 3 صفحه 369.
18.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 375-377،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
19.«تفسير البرهان‏»:جلد 3 صفحه 368.
20.«تفسير البرهان‏»:جلد 3 صفحه 368.
21.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 375-377،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
22.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 355-358،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
23.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 377،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
24.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 377،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
25.«تفسير البرهان‏»:جلد 3 صفحه 368.
26.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 355،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
27.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 377،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
28.«تفسير البرهان‏»:جلد 3 صفحه 369.
29.«مفاتيح الجنان‏»:صفحه 352-357،زيارات مطلقه امير المؤمنين عليه السلام.
30.«تفسير البرهان‏»:جلد 3 صفحه 369.
31.تمام آياتى كه مورد استشهاد قرار گرفته است،بنا به تفسير علماى اهل سنت درباره على عليه السلام شناخته شده و براى ملاحظه اسناد آن به (حق اليقين شبر جلد 1 صفحه 192 به بعد) مراجعه شود.
32.توبه:119
33.مائدة:3.
34.احزاب:33.
35.رعد:7.
36.آل عمران:61.
37.بينه:7،«بهتر آفريدگان‏».
38.آل عمران:103،«رشته رابط خلق با خالق‏».
39.شورى:23.
40.بقره:207.
41.مريم:96.
42.زخرف:45.
43.حاقه:12.
44.انفال:62.
45.انفال:64.
46.مائدة:54.
47.تحريم:4.
48.حجر:17.
49.كنايه رساتر از تصريح است.
50.هود:17.
51.تفسير«فخر رازى‏»،تفسير«طبرى‏»،تفسير«الدر المنثور»،تفسير«نيشابورى‏»،«شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد».