علي (ع)، حقيقت ناشناخته

مریم صباغ‌زاده ایرانی

- ۲ -


هنوز از فتنه جمل زمان زیادی نگذشته بود که ماجرای صفین پیش آمد. در تمامی روزها و ماه‌هایی که از جنگ جمل می‌گذشت، معاویه مترصّد موقعیتی بود تا بتواند حکومت علی(ع) را دستخوش بحرانی عظیم کند؛ چرا که او می‌دانست حکومتش بر شام، مطلوب علی(ع) نمی‌باشد و خواهی نخواهی از هم خواهد پاشید. غیر از آن، معاویه از محبوبیت علی(ع) در میان مسلمانان بسیار دل‌نگران بود و می‌دانست اگر وضع چنین باشد، عنقریب مردم شام علیه او، سر به شورش برخواهند داشت. به همین خاطر به قصد تخریب منزلت علی(ع) در میان مردم شام، از عمروعاص و عبیدالله بن زیاد خواست تا بر سر منبر، علی(ع) را دشنام بگویند. عمروعاص با همه قدرت خود به این کار همّت گماشت، اما عبیدالله از این کار طفره رفت. او می‌دانست ناسزا گفتن به علی(ع) که مورد اعتماد رسول خدا بوده و دختر او را به همسری گرفته است، تأثیر عکس دارد.

بنابراین تنها به ماجرای خونخواهی عثمان پرداخت. او سعی داشت خون عثمان را به گردن علی(ع) بیندازد و برای القای این تهمت به مردمان شام و ولایات اطراف، از هیچ کوششی فروگذار نکرد و البته به خواست معاویه، بر این جرم، بی‌حرمتی به عایشه ام‌المؤمنین را هم افزود؛ امّا این دسیسه‌ها چندان کارساز نبود چرا که برای مردم، علی(ع) آخرین امید مسلمانان بود که می‌توانست در مقابل اشراف قریش بایستد و حق و حقوق فراموش شده مردم را از آنان بازپس گیرد حتی اگر در کابین [مهریه] زنانشان باشد! علی(ع) می‌توانست سیره نبوی را که مدتها بود به فراموشی سپرده شده بود، دوباره رایج کند و از انحرافات جلوگیری نماید. از طرفی کارگزاران او در اقصی نقاط عراق با مردم به خوبی رفتار مي‌كردند. پس تخم نفاق در چنین کشتزاری نمی‌توانست برای معاویه محصول خوبی داشته باشد؛ از این‌رو او سربازانش را واداشت تا با عملیات ایذایی، هر از گاهی به مرزهای عراق یورش برند و صدماتی به مردمان مرزنشین بزنند. این کار می‌توانست علی(ع) را دست به شمشیر کند؛ آن وقت معاویه شانس خود را در میدان مبارزه جستجو مي‌كرد!

پس از چندی معاویه، مصلحت را در آن دید تا به خونخواهی خلیفه مقتول، سپاه بزرگی را به جانب عراق گسیل کند. به این منظور او از هم‌پیمانان خود در میان طوایف و قبایل گوناگون، کمک گرفت. عده‌اي را اجیر کرد. عده‌اي را به جبر و زور با خود همراه ساخت و بر طبل جنگ با علی(ع) کوبید. به منظور مقابله با این جنگ، علی(ع) تنها جارچیان را به میان مردمان فرستاد. آنها در سراسر بلاد عراق، جار می‌زدند: هر که دوست دارد در مقابل سپاهیان معاویه بپا خیزد، به سوی اردوگاه نخیله بیاید.

چیزی نگذشت که سیل جمعیت رو به سوی اردوگاه گذاشت؛ از دشت و کوه و شهر و آبادی، مردانی سواره، یا پیاده، با ساز و برگ جنگی، عازم نخیله شدند، به طوری که در مدتی کوتاه دوازده هزار مرد جنگی، به سپاهیان علی(ع) پیوستند.

امام آنها را آماده مأموریت کرد و در عین حال به آنها گوشزد کرد اگرچه برای مقابله با دشمن می‌روند؛ اما آغازگر جنگ نباشند و خود در حالی که لباس نازکی از پارچه پشمین به تن داشت، به عنوان فرمانده سپاه عراق پیشاپیش آنان رهسپار شد. این لباس آنچنان مختصر بود که نمی‌توانست علی(ع) را از سرمای شبانگاه آخرین روزهای زمستانی که در آن بودند، نگه دارد چه رسد به ضربه شمشیرها و نیزه‌ها!

چون معاویه از عظمت سپاه عراق باخبر شد، به وحشت افتاد. اما این جنگی بود که خود او به راه انداخته بود، پس ناچار باید ادامه‌اش می‌داد. گفته‌اند دو سپاه در بیابانی به نام صفین، در سرحدّات شام، به یکدیگر رسیدند و همانطور که انتظار می‌رفت، جنگ را معاویه آغاز کرد. جنگ روزها و روزها به طول انجامید. هر صبح با طلوع خورشید مردان در میدان کارزار حضور می‌یافتند و با احاطه شب و تاریکی، خسته و زخم‌خورده به مداوا یا استراحت می‌پرداختند. طی این مدّت، پیروزی با سپاهیان علی(ع) بود. آنها به کُندی به پیشروی خود در خاک شام ادامه می‌دادند و فاتح میدان نبرد صفین بودند.

زمستان به پایان رسید و می‌رفت تا فصل بهار هم تمام شود. هوا رو به گرمی می‌رفت. معاویه دیگر ادامه این وضع را به صلاح خود نمی‌دید. بخصوص هر بار که علی(ع) به میدان مي‌آمد، سراغ او را می‌گرفت. به زودی او مجبور مي‌شد زره بپوشد، تیغ بردارد و به میدان برود. آن هم به مصاف کسی چون علی(ع)! بهتر آن دید که دست به دامان عمروعاص شود و از خدعه و نیرنگ او کمک بگیرد.

صبح یکی از روزهای جنگ، با طلوع آفتاب، فریادهای التماس‌آمیزی از جانب اردوگاه دشمن، توجه سپاهیان علی(ع) را به خود جلب کرد. کمی بعد، از پس پرده غباری که در بیابان بلند بود، چشم مردان علی(ع) به طلایه‌داران سپاه معاویه افتاد. آنها داشتند قرآن بزرگ دمشق را که بر سر نیزه افراشته بودند، با خود حمل مي‌كردند و جلو مي‌آمدند در حالی‌که شمشیرهایشان از کمر آویخته بود و پشت سرشان تا چشم کار مي‌كرد سرنیزها بودند و قرآن‌هایی که بر آنها حمل مي‌شدند! سپاهیان علی(ع) خوب گوش دادند. مردان دشمن تقاضای ترک مخاصمه را داشتند. آنها مي‌خوااستند تا میان دو حاکم قرآن حکمیّت کند. آنها مي‌خوااستند مجرم در قتل عثمان، به حکم قرآن شناخته و قصاص شود و معتقد بودند جنگ و خونریزی میان سپاهیان باید متوقف شود.

تعداد زیادی از سپاهیان علی(ع) تا چشمشان به قرآن‌های بر نیزه افتاد، شمشیرها را غلاف کردند و هم‌رأی با مردان معاویه، شعار آنها را تکرار کردند. عده‌اي متحیّر ماندند و منتظر فرمان علی(ع) شدند. علی(ع) دانست که خدعه‌ای در کار است به مردان سپاهش فرمان پیشروی داد. مخالفان بنای اعتراض را گذاشتند و گفتند: یا علی! آنها که قرآن‌ها را بر سر نیزه‌ها کرده‌اند، از برادران ما هستند که از اعمال گذشته پشیمان شده‌اند، به همین خاطر به کتاب خدا پناه آورده‌اند. پس شایسته است توبه‌شان را بپذیریم.

مالک اشتر که شاهد ماجرا بود برآشفت و نیرنگ‌بازی عمروعاص و معاویه را به آنها یادآوری کرد؛ آنها نپذیرفتند. علی(ع) خود به میانشان رفت و گفت: قرآن ناطق من هستم که شما دینتان را از اعمال و رفتارم استنباط می‌کنید.. باز نپذیرفتند و به او گفتند اگر به حکمیت قرآن گردن ننهد، او را به سرنوشت خلیفه مقتول دچار می‌کنند. بعد هم رفتند تا مقدمات لازم را برای انجام حکمیّت، مهیّا کنند.

آغاز کار با انتخاب حَکَمی از جانب دو گروه بود. حَکَم کسی بود که بایستی با احاطه به موضوعات مختلف حکومتی، سیاسی و اجتماعی و با تقوا و دیانت قوی، از حق حاکم خود دفاع کند و او را از جرایمی که به گردنش انداخته بودند مبرّا سازد.

معاویه، به عنوان حکم، عمروعاص را معرفی کرد. گروهی که بر علی(ع) خروج کرده و او را تهدید به مرگ کرده بودند، خود دست به کار شدند و از میانشان، پیرمردی یمنی به نام ابوموسی اشعری را انتخاب کردند. علی(ع) خطاب به آنان گفت: این مرد یمنی است. قبیله او با معاویه اتحاد و دوستی دارند، او نمی‌تواند از عهده رویارویی با عمروعاص برآید. گروه خوارج که تعدادشان از ده هزار نفر تجاوز مي‌كرد، به حرفهای علی(ع) اعتنایی نکردند. علی(ع) خواست ابن‌عباس را به عنوان حکم انتخاب کنند. آنها حرفش را نشنیده گرفتند و میان خود معاهده‌ای در سه مادّه نوشتند و آن را به علی(ع) تحمیل کردند تا در طول حکمیّت مجبور به اطاعت از مفادّ آن باشد. همچنین محل انجام حکمیّت، منطقه‌ای به نام دومة‌الجندل در سرحدّ شام و عراق تعیین شد.

علی(ع) دل‌شکسته و غمگین به میان اصحاب خود بازگشت و خطاب به آنان گفت: چه بد مردمانی هستند اینها. دو داور در دومة‌الجندل، روزها به بحث و نقد پرداختند و همه زوایای حکومتِ حاکمانشان را بررسی کردند. طی مدّت بررسی، عمروعاص با ترفندهای خود، به ابوموسی اشعری قبولاند چون علی(ع)، کشندگان عثمان را در مملکت خود پناه داده، سزاوار حکومت نیست. ابوموسی هم با اندیشه‌ای سست، معاویه را به جرایمی بسیار کمتر از آنچه انجام داده بود متهم ساخت و او را از حکومت، خلع کرد. هر دو حَکَم، هم‌پیمان شدند که حاکمان خود را در ملاء عام، خلع کنند و امر خلافت را به عهده مسلمین بگذارند. بعد هم روزی را انتخاب کردند تا نظرشان را به مردم بگویند.

در روز موعود، آنها در برابر سپاهیان قرار گرفتند. ابوموسی به توصیه عمروعاص پیشقدم شد، بر منبر رفت و نظر خود و عمروعاص را بیان کرد. او گفت: از آنجا که حاکمان هر دو گروه خطاهایی دارند، تصمیم بر این شد تا ما آنان را عزل کرده، انتخاب خلیفه را به عهده شما بگذاریم؛ به همین خاطر من که حَکَم علی(ع) هستم، او را از خلافت خلع می‌کنم، همچنان که این انگشتری را از دستم بیرون می‌آورم. بعد از او نوبت عمروعاص شد. او بر منبر رفت و خطاب به جمع گفت: و من به جای علی(ع)، معاویه را به خلاف می‌رسانم، همچنان‌که این انگشتری را به دست می‌کنم، چرا که او خونخواه خلیفه مقتول است، پس او به خلافت بر مسلمین سزاوارتر است.

برای شاهدان این ماجرا در هر دو اردوگاه، باورکردنی نبود که حُکم ابوموسی اشعری را به جای نصّ قرآن بپذیرند. برای همین در اردوگاه دشمن جوش و خروش و شور و شادی به آسمان رسید و در اردوگاه علی(ع) سایه سنگین اندوه، آسمان امید را پوشانید!

سپاه علی(ع) در حالی شام را ترک مي‌كرد که پیروزی شکست‌خورده‌ای را از خود در بیابان صفین به جای می‌گذاشت. آنها راه می‌سپردند بی‏آنکه حس کنند به کجا می‏روند. هم خستگی جنگی طولانی و هم سستی آتش‌بس تحمیلی، جانشان را فرسوده بود و ذهنشان از درک آنچه در کوفه انتظارشان را می‌کشید، عاجز بود. بی‌شک کوفه الآن، بیت‌الاحزانی بود که به خاطر کشته‌شدگان صفین، از هر خانه‌اش فریادهای ماتم به آسمان بلند بود. کشتگانی که برای پیروزی نمرده بودند.

جنگی که جان گرفته بود امّا نصیبی برای زندگان نداشت. به همین خاطر وقتی سپاه علی(ع) به دروازه‌های کوفه رسید، هیچ‌کس رغبتی برای ورود به شهر نداشت. آن ده هزار نفر از خوارج که امام خود را مجبور به اطاعت از حکمیت کرده بودند و بعد به جای حکمیت قرآن با حُکم ابوموسی اشعری روبه‌رو شده بودند، تصمیم گرفتند از علی(ع) جدا شوند چون دیگر او را خلیفه خود نمی‌دانستند، به همین خاطر راه قریه حروراء را در پیش گرفتند و رفتند. در حالی‌که عبدالله بن وهب را به رهبری خود برگزیده بودند. و آنها که بر پیمان علی(ع) مانده بودند، به حُکم او به اردوگاه نخیله رفتند تا برای ادامه کار چاره‌ای بیندیشند.

علی(ع) می‌دانست که از فردای حکمیت، دیگر کشمکش‌ها و منازعات بر سر حفظ و اعتلای ارزش‌ها نخواهد بود بلکه مجادلات بر سر بودن یا نبودن است و این حدّ علی(ع) نبود. علی(ع) کسی بود که در جنگ صفین به عنوان رهبر پیروز به حکمیّت تن داد. او کسی بود که قبل از آتش‌بس، چون همیشه، به طور یک‌جانبه همه اسرای خود را آزاد ساخت، این در حالی بود که عمروعاص معاویه را تشویق به کشتن اسرای عراق مي‌كرد. همه آنچه رخ داد، در اواخر سال 37 هجری به وقوع پیوست و در ماه‌های اول سال 38 هجری، به نتیجه‌ای غیرقابل قبول و دردناک رسید.

حکمیّت تنها یک اتفاق ناخوشایند نبود که در برابر یک نیروی باطل، حقّانیّت علی(ع) را زیر سؤال می‌برد، حکمیّت تکانه‌ای بود که در سرزمین صفین اتفاق افتاد و گروه عظیمی از سپاه عراق را از لشکر علی(ع)، جدا ساخت. اینها از زندگان لشکر علی(ع) بودند. تعداد کشتگان از حد و نصاب بیرون بود، آن‌طور که دو روز تمام صرف دفن آنان شد.

در تمام ماه‌هایی که به جنگ و نزاع در صفین گذشت، بارها علی(ع) پرهیبی (= شبح، سایه) از چهره مرادی را می‌دید که در میان سپاهیان در گشت و گذار است. تاریخ گفته است که حضور عبدالرحمن بن ملجم مرادی، از این تحرکات فراتر رفته است، او در طی جنگ در خدمت علی(ع) بود به نحوی که از سر ارادت، برای علی(ع) با دستهایش رکاب می‌گرفت و همواره گوش به فرمان اوامر او بود. این داستان حقیقت داشته باشد یا نه، جای تردید نیست که ابن‌ملجم در پایان کار صفین، در دروازه کوفه، راه کج کرد و همراه با عبدالله بن وهب به حروراء رفت.

دو سال از واقعه صفین می‌گذشت. در این مدّت اتفاقات زیادی افتاده بود. از خوارج حروراء که حالا خود را حروریه مي‌خوااندند جرایمی سرمی‌زد که روزبه‌روز بزرگ‌تر مي‌شد، تا آنجا که دست به قتل و غارت زدند و حکومت مرکزی را از اعمال و رفتارشان نگران کردند. رفتار خوارج چنان وحشتی را به جان مردم انداخته بود که همه را برای مقابله با آنان بسیج کرد امّا مگر کسانی که در پادگان حروراء جمع شده بودند و در به روی دنیا بسته بودند، جز برادران و پدران و فرزندان همین مردم بودند.

در این دو سالی که گذشت بارها علی(ع) خواسته بود با سپاهیانی که در نخیله جمع کرده بود به جنگ با معاویه برود و حقِّ از دست رفته را به دست آورد، امّا نتوانسته بود چرا که فکر مي‌كرد چطور پا به راهی بگذارد که پشت سر، خوراج می‌مانند و عیال و اموال بی‌پناه رزمندگان. آیا بهتر آن نبود که اول خیال مردم را از دشمنان داخلی آسوده سازد، سپس قصد شام کند؟ امّا کی علی(ع) چنین بی‌مهابا حتی با دشمنانش در خارج از مرزها اعلام جنگ داده بود که حالا با نزدیکان خاطی خود چنین کاری بکند؟ مگر او طی این دو سال دست از راهنمایی آنان کشیده بود که حالا با آنان به زبان شمشیر سخن بگوید؟ آیا رفتن به نزد خوارج و صحبت با آنها کارسازتر نبود؟

اینکه علی(ع) به نتیجه کارش امید داشت یا نداشت، نمی‌دانم، آنچه هست، تلاش اوست برای بازگرداندن آنها به سمت خود، لیکن تعصب آنها مانع از قبول حقیقت بود. برای همین وقتی علی(ع) و سپاهیانش از نهر گذشتند و به نهروان رسیدند. وقتی خواستند تا آنان را در ادامه اعمالشان به تفکر وادارد، به او گفتند: ما حکمیت را پذیرفتیم و به خاطر این گناه، کافر شدیم؛ اما توبه کردیم. اگر تو هم مانند ما توبه کنی، در کنار تو و از یاران تو خواهیم بود و اگر خودداری کنی، تو را طرد می‌کنیم.

آنجا بود که علی(ع) دانست که با این قوم دیگر کاری جز نبرد ندارد.

سپاهیان علی(ع) در این کار قریب به بیست هزار نفر بودند که به میل خود پا به نخیله گذاشته بودند. علی(ع) آنها را با یادآوری اتفاقاتی که در مدت کوتاه حکومتش روی داده بود، به قصد نهروان و سپس شام، فراخوانده بود. در مدتی که این مردمان در خانه‌های خود غنوده بودند، چه عزیزانی که از دست نرفته بودند! چه مال‌ها و چه جان‌هایی که فدا نشده بودند! سرآمد همه این عزیزان و رفتگان مالک‌اشتر بود که علی(ع) او را در راه مصر از دست داد. با این‌همه باز نامه‌ای به رهبر خوارج نوشت و با او اتمام حجّت کرد اما عبدالله بن وهب، در پاسخ نامه علی(ع) او را کافری خواند که قابل اطمینان نبود. آیا این سخنان وهب یک اعلام جنگ آشکار نبود؟

علی(ع) راه نهروان را در پیش گرفته و رفته بود به امیدی ناامید و حالا می‌دید که دیگر نمی‌تواند به خارجیان حروراء امید داشته باشد، پس در برابر آنان صف‌آرایی کرد.

در همان حال باز برای آنان خطبه‌ای خواند و با منطق قوی و بیانی شیوا آنان را به خود دعوت کرد. بعد پرچم سفیدی در کنار اردوگاه خود برافراشت و از آن عده که مي‌خوااستند توبه کرده به جانب امام بازگردند خواست تا گِرد پرچم جمع شوند، در چشم برهم زدنی عده زیادی این کار را کردند. آنها از نهروانیان جدا شدند و به علی پیوستند، اما علی آنها را از جنگ با رفقایشان، معاف کرد و با باقی‌مانده خوارج به پیکار برخاست. طولی نکشید که جز تعداد معدودی، همگی آن افراد کشته شدند. تاریخ آنها را حدود چهارهزار تن می‌داند.

بازماندگان نهروان از تعداد انگشتان دو دست بیشتر نبودند. آنها فرار را بر قرار ترجیح دادند. یکی از آنها عبدالرحمن بن ملجم مرادی بود.

چون ابن‌ملجم مرادی از میدان کارزار گریخت، سینه‌اش سرشار از کینه‌ای بود که قبلاً فکر مي‌كرد به همان اندازه از حُبّ علی(ع) آکنده است و در ذهنش این شعر را که به هنگام بیعتش با علی(ع) در کوفه از زبان او شنیده بود، مدام تکرار مي‌شد. ارید حیاته و یرید قتلی.

بعد از آن ابن‌ملجم، در خلوت بی‌شماری از شب‌های خود، نالیده است تا انجام چنین کاری در تقدیرش نباشد. لیکن دل چرکین و جان بیمارش می‌دانستند که چون دست او با آن شمشیر زهرآلود، بر فرق مولا فرود آید، او می‌شود آن نگون‌بختی که از آن خبر داده بودند.

شنیده‌ام لئوناردو داوینچی نقاش معروف ایتالیایی، نقاشیشام آخر را طی سه سال به اتمام رسانید. در این ایام آنچه ذهن نقاش را به خود مشغول می‌ساخت، جای خالی دو تن از شخصیت‌های مهم نقاشی بود، یک عیسی و دیگری یهودا.

داوینچی بسیار مشتاق بود برای این دو شخصیت از مدل‌هایی نزدیک به واقعیت وجودی‌شان استفاده کند. به همین منظور برای ساختن چهره عیسی در بین اطرافیانش، از دوست و بیگانه، دقیق شد؛ کسی را نیافت. او هر روز به امید یافتن مدلی مناسب، بر روی داربست می‌نشست و قلم را به رنگ می‌آغشت امّا خلاء وجود یک نقش بر سپیدی دیوار، او را می‌آزرد و کار از پیش نمی‌رفت، تا اینکه ناگهان در میان گروه آوازخوانان کلیسا، چشمش به جوانی افتاد که علاوه بر صدایی محزون و دلنشین، چهره‌ای معصوم وگیرا داشت. به خودش گفت: این همان است، عیسای پرده من.

داوینچی از داربست به زیر آمد، منتظر پایان آواز ماند و چون کار جوان تمام شد، او را به صحن کلیسا آورد و از روی قامت و چهره او، عیسای شام آخر را پدید آورد.

فصلها عوض شدند، سال به آخر رسید. سالی دیگر و در پی‌اش سالی دیگر آمدند و رفتند. دیگر حوصله اسقف اعظم سرآمد، صبرش تمام شد. چقدر نقاش برای پایان دادن به کارش امروز و فردا مي‌كرد! نقاشی او با آن‌همه ظرایف و دقایق، بر دیوار کلیسا خوش می‌درخشید اما در آن، جای یهودا هنوز خالی بود!

داوینچی برای پایان کار، هر روز صبح بر داربست می‌نشست و به فضای خالی میان نقاشی چشم می‌دوخت. یعنی چه کسی باید جای خالی یهودا را پر مي‌كرد؟

اسقف برای او ضرب‌الاجل تعیین کرد و داوینچی برای یافتن مدل خود، به هر دری زد، به هر جایی سرکشید. او خیر محض را و عشق محض را در میان سرودخوانان کلیسا یافته بود. لابد اکنون برای یافتن شرّ محض باید به جایی بسیار مغایر با آنجا می‌رفت.

داوینچی رو به سوی خرابات گذاشت؛ به محله‌های بدنام سرک کشید، میخانه‌ها را جُست و به تک‌تک آنها سر زد. هیچ کجا آن کسی را که مي‌خوااست، نیافت. روزی کنار مزبله‌ای چشمش به جوان ژولیده عقل باخته‌ای افتاد که از فرط مستی و بی‌خودی سرپا بند نبود، داوینچی به خودش گفت: این همان است که مي‌خوااستم، یهودا!

داوینچی با عجله به کلیسا آمد، دو تن از شاگردانش را صدا کرد، نشانی جوان را به آنها داد تا بروند و او را به کلیسا بیاورند. شاگردان رفتند و با مرارت بسیار، مدهوش می‌آلوده را همراه آوردند. او را که سرپا بند نبود، کنار دیوار نشاندند و به دست نقاشش سپردند. داوینچی، بسیار شادمان از اینکه خبث محض روبه‌رویش نشسته است، طرحی از چهره جوان را در جای خالی یهودا ریخت و اندامش را کشید و دستش را درست کنار دست عیسی، در ظرف طعام، نقاشی کرد.

جوان نیمه‌مدهوش، چشم باز کرد. داوینچی توانست چشمان خونبار او را ترسیم کُند، جوان کمی به خود آمد. داوینچی خطوط چهره را پرداخت؛ دو خط عمیق کنار بینی را و دهانی که به نفرت رو به پایین کشیده مي‌شد و به چانه‌ای محکم و بی‌تغییر، ختم مي‌شد.

کار طراحی داشت به انجام می‌رسید که جوان به هوش آمد، برخاست و ایستاد. با حسرتی فراوان رو به داوینچی کرد و گفت: عجبا! من این مکان و این پرده را به خاطر دارم. درست سه سال پیش که خواننده کُر این کلیسا بودم، تو مرا از جمع یارانم جدا کردی، به این سرداب آوردی، در کنار این داربست نشاندی تا از روی چهره‌ام، چهره عیسی را بسازی. آیا باز قصد داری چهره عیسی را نقاشی کنی؟

داوینچی شگفت‌زده و رنجیده، بر جای خشک شد. مگر می‌شود طی مدتی کوتاه کسی از عیسی به یهودا برسد؟ این یعنی چه؟

آیا در وجود هر آدمی، این پارادکس (عیسایی ـ یهودایی) نهفته است که نوبت به نوبت جا عوض می‌کند؟ یا نه، این در تقدیر سیاه، ابن‌ملجم بود که زمانی برای سرورش علی(ع) با دست‌های خود رکاب بگیرد و زمانی همان دستها را به خدمت شهادت علی(ع) درآورد؟

آنچه در این میان بی‌شک و شبهه و انکارناپذیر است، شایستگی مردان بزرگ است در انتخاب مرگ‌های ناباور. این را انگار دسیسه‌سازان ناپاک و کج‌اندیشان کوفه می‌دانستند که با مکر و حیله تقدیر را کمک رساندند تا یک زندگی، در شکوهمندترین لحظات خود، پایان یابد؛ همیشه پرفروغ‌ترین و کشیده‌ترین زبانه یک شمع که انتظار خاموشی‌اش نمی‌رود، آخرین شعله، زبانه می‌کشد.

من از علی(ع) و ولادت او و شهادت او، بسیار نوشته‌ام. اما همیشه اِبا داشته‌ام از اینکه مرگ مردی چنین بزرگ را که علی(ع) است به خواهش‌های نفسانی آدمی چنان حقیر که ابن‌ملجم مرادی است، پیوند بزنم. داستان زیبای تیم‌الرباب، بماند برای آدم‌هایی جز علی(ع)! هرچه هست، نطفه توطئه برای شهادت امیرالمؤمنین، در همان‌جایی بسته می‌شود که علی(ع) از آنجا سر برکرد. کعبه، هم خاستگاه علی(ع) است و هم محل تصمیم برای شهادت او.

فراریان نهروان یک بار دیگر در مکّه باهم جمع شدند. آنها با تفسیر غلط از این حقیقت که حُکم از آنِ خداست معتقد بودند آنکه در این حُکم مردمان را شریک می‌گرداند مشرک است و حُکم مشرک جز مرگ نیست. آنها با این باور کور و خشک هم‌دست شدند تا به اتفاق بر سر زمان و مکان، هر کدام به سمتی بروند و کسی را به ضرب شمشیر، به قتل برسانند تا جهان از وجود حاکمانی که خود را جانشین خدا می‌دانند، پاک شود.

آن سه نفر جز عبدالرحمن بن‌ ملجم مرادی و برک بن عبدالله تمیمی و عمرو بن بکیر تمیمی نبودند. اولی پذیرفت تا در شب نوزدهم رمضان سال چهلم هجری به قصد علی(ع) در کوفه باشد؛ دومی به قصد عمروعاص در مصر و سومی، به قصد معاویه، در شام. در این میان عمروعاص بیمار گشت و قاتل، جانشین او را به قتل رسانید. معاویه زخمی سطحی برداشت و ضاربش گریخت و علی(ع) آوای فزت و ربّ الکعبه سر داد و قاتلش دستگیر شد. تا پس از شهادت مولا، با یک ضرب شمشیر، به درک واصل شود.

اینک از آن سپیده‌دمان و آن اتفاق قرن‌ها گذشته است و این نوشته کوتاه تنها بیدارگر یاد و خاطراتی است از پنج سال حکومت مردی که به گفته رسول خدا به خاطر تأویل قرآنی می‌جنگید که محمد(ص) برای تنزیل آن جنگیده بود.

این مرد کسی است که بزرگان علم و اندیشه هرکدامشان به ارادتمندی او مفتخرند. امّا به حس و حال این روزهای ما شاید این نوشته از زنده‌یاد دکتر علی شریعتی، نزدیک‌تر باشد که درباره علی(ع) گفته است: او برخلاف نخبه‌ها و اندیشمندان دیگر و حکیمان دیگر که اگر نابغه هستند، مردکار نیستند، و اگر مرد کار هستند، مرد اندیشه و فهم نیستند و اگر هر دو هستند، مرد شمشیر و جهاد نیستند، و اگر هر سه هستند، مرد پارسایی و پاکدامنی نیستند، و اگر هر چهار هستند، مرد عشق و احساس و لطافت روح نیستند، و اگر همه اینها هستند، خدا را خوب نمی‌شناسند و خود را در ایمان گم نمی‌کنند؛ او برخلاف همه اینها، مردی است در همه ابعاد انسانی.. حقیقتی است بر گونه اساطیر.