افضليت على (عليه السلام)

عبدالفتاح عبدالمقصود

- ۱ -


شايسته ترين

انگيزه ها و عواملى كه زبان عمربن خطّاب را به حركت درآورد تا از ابوبكر بخواهد كه به سوى اهل سقيفه شتاب كند و قدمهاى ابوبكر را براى پاسخ گويى به آن ندا سريعاً به حركت درآورد و به دنبالش ابوعبيده به آن سخن گوش داد و آواى آن را به گوش دل سپرد و قدم جاى قدم آنها گذاشت و در آن راه كوشيد، هر چه مى خواهد باشد، بدون هيچ اختلافى، حقّ قريش در خلافت رسول خدا "ص" در ميان مسلمانان محور گفته ها و اعمال بوده است. كمترين مرحله اش آن است كه اين حقّ آشكارترين انگيزه و عامل مى باشد.

به علاوه آنچه كه جدال و نزاعى در آن نبود آن است كه عدّه اى طرفدار اين حق شدند و آن را برترى دادند و گروهى ديگر آن را ناديده گرفته ديگران را بر آنها ترجيح دادند. يا بنا به نظر عموم، صاحب آن حق، قريش بوده است با كوچك و بزرگش، با تمام عشاير و قبايلش، و يا با تمام قبايل و خانواده هاى پراكنده و متفرّقه اش؟ يا اينكه- همانگونه كه براى اين قبيله و اين خانواده است- براى آن قبيله و آن خانواده ى ديگر نيز بوده است؟ آنگاه، به چه ترتيب مى توانيم اين مالكيّت را اثبات كنيم و نحوه ى اثبات آن چگونه است؟ طبيعى و معقول آن است كه اين جانشينى پيامبر "ص" حقّ رها شده اى نبود كه مطلقاً متعلّق به قريش باشد و عموم افراد قريش از خاصّ و عامّ، از پيش كسوتان و متأخّرين، از مهاجرين به مدينه و مقيمين در مكّه، بدون استثنا همگى در آن حق داشته باشند.

همان گونه كه اين مطلب از نظر عقلى واضح و روشن است، در عمل هم ثابت شده است؛ از همان نخستين لحظاتى كه دوستان سه گانه عصر آن روز غمبار قدم به زمين سقيفه گذاشتند. هنوز در ديدگان انصار- كه برگِرد رئيس خود، سعدبن عُباده حلقه زده بودند- آشكار نشده بودند كه اختلافشان با آنها آغاز شد كه حقّ خلافت از آنِ كدام يك از دو گروه است؟ ما نظريّه ى انصار را- كه نيّت و تصميم بسيارى از افراد آنان بر آن استوار و پايه گذارى شده بود- از زبان يكى از آنها بدينگونه مى شنويم كه چنين مى گويد:

ما ياران خدا و پيشقراولان اسلام و شما- اى گروه مهاجران- بخشى از ماييد....

عقيده ى ايشان را درباره ى مهاجرين به هنگام هجرت بدينگونه مى شنويم:

... پيامبر بيش از ده سال در بين قوم و قبيله اش به سر برد و جز چند نفر اندك همگى او را تكذيب كردند. آن چند نفر نتوانستند از او حمايت كنند و يا از خويشتن دفاع نمايند....

و نيز از آنان مى شنويم كه درباره ى نقش انصار در نشر و گسترش اسلام سخن مى گويند:

... اى گروه انصار! شما در مقابل دشمنان او از مقابله با دشمنان خودتان سرسخت تر و از ديگران، نسبت به دشمنان او گرانبارتر بوديد؛ تا اينكه عرب در مقابل امر خداوند از روى ميل و يا اكراه تسليم شد. دوردستان با فروتنى گردن نهادند. خداوند به وسيله ى شما رسولش را در روى زمين يارى كرد و بر ديگران پيروز ساخت و عرب با شمشير شما به زير افتاد... پس اين امر را به خود اختصاص دهيد و به ديگر مردم واگذار نكنيد.

هنگامى كه سخنان آنان بدين پايه رسيد كه براى خود اين قدر و مقام را قائل شده خود را بر ديگران مقدّم دانستند، ابوبكر را مى بينيم كه در مقام ردّ گفته هاى آنان بر مى آيد؛ در عين حال كه فضيلت و ارزش آنان را بالا مى برد و نامشان را به بلندى ياد مى كند. آنگاه قوم و قبيله ى خود را در آنجايى كه شايسته ى مقامشان است گذاشته از پيش گامى آنان ياد مى كند و حقّ آنان را استوار و پابرجا مى دارد.

در ضمنِ آنچه كه وى درباره ى انصار به آنان مى گويد اين سخنان را مى شنويم:

شما كسانى هستيد كه فضيلتشان در دين و سابقه شان در اسلام قابل انكار نيست. خداوند شما را به عنوان ياوران دين و رسول خود پسنديد و هجرت پيامبرش را به سوى شما قرار داد. بعد از مهاجرينِ نخستين، كسى به پايه ى شما نمى رسد. مشورت از شما فروگذار نخواهد شد و بدون شما كارى انجام نمى گردد....

و درباره ى مهاجرين چنين مى گويد:

خداوند، مهاجرين نخستين را از بين قوم رسول خدا "ص" به تصديق كردن و ايمان آوردن به او و صبر و پايدارى به همراه او در سختى هاى آزار قوم و تكذيب آنان اختصاص داد؛ در حالى كه همه ى مردم با آنان مخالف و بر آنان حمله ور بودند. لكن آنان از كمى نفرات وحشتى به خود راه ندادند. آنها نخستين نفراتى بودند كه خداوند را در روى زمين پرستيدند و به پيامبر ايمان آوردند. آنان دوستان و خويشاوندان اويند و سزاوارترين مردم به حكومت بعد از آن حضرت مى باشند....

سپس سخن خود را ادامه مى دهد؛ گويى كه در حال نقطه گذارى روى حروف "و روشن ساختن مقصود خويش" است:

... ما مهاجران، نخستين مردم در اسلام آوردن، گرامى ترينِ آنان در حسب و نسب، معتدل ترين خاندان، آبرومندترين افراد، پُر جمعيّت ترين گروه در بين اعراب و از جهت خويشاوندى نزديكترين افراد به رسول خدا "ص" هستيم. عرب اين امر را براى كسى ديگر جز همين خانواده از قريش نمى شناسد.... ابوبكر در گفتارش به حديث مشهور: الأئمّةُ مِن قريشٍ اشاره نكرد؛ زيرا، به احتمال نزديك به يقين، اين جمله در نزد مهاجرين معروف نبود [ [ شايد هم عدم اشاره ى ابوبكر به الائمّة من قريش بدان هدف بود كه يادآور حديث زير مى گرديد كه در بحارالأنوار "ج33، صص152 و 266" آمده است:

پيامبر خدا "ص" را در خواب ديد كه مردانى از قريش پيشواى ضلالت بر منبر آن حضرت مى روند و به صورت ميمون فرود مى آيند و آنان را يكايك نام برد....

و شايد هم مردم را به ياد روايات ديگرى از نبىّ اكرم مى انداخت كه جانشينان واقعى والهى بعد از خود را به طور دقيق معرّفى و نام آنان را از اميرمؤمنان "ع" و امام حسن مجتبى و امام حسين و نه نفر از فرزندانش تا حضرت بقيّة الله مشخّص و معيّن فرموده بود. و لذا نه قريش و نه خود ابوبكر براى گراميداشت موقعيّتشان به اين جمله استدلال نكردند؛ بلكه او به خويشاوندى با رسول خدا "ص" و به اينكه عرب اين امر را جز براى خانواده اى از قريش نمى شناسد استدلال نمود. ( محمة رضا المظفّر: السقيفه، |الفصل الأوّل،6| "مؤلّف". ) ] ] بنابراين، آيا مشكلى براى يك مؤمن پيش مى آيد اگر گمان كند كه ابوبكر به هنگام بيان ويژگيهاى خليفه در سقيفه- به طورى كه شنيديم- همان صفاتى را بازگو كرد كه فقط در خودش وجود داشته است؟ آيا جز پيامبر "ص" و خديجه كسى از على "ع" به اسلام نزديكتر بود؟ آيا در تمامى عرب كسى كه به خاندانى شريفتر و بزرگوارتر منسوب باشد غير از او مى توان يافت؟ آيا خاندانى پاكيزه تر و گرامى تر و آبرومندتر و ارزشمندتر از خاندان على "ع"- كه نبيره ى هاشم و نواده ى عبدالمطّلب و فرزند ابوطالب بود- مى توان يافت؛ همانهايى كه رياست و آقايى بر قريش را يكى بعد از ديگرى با عزّت و فضيلت و بزرگوارى ها در دست داشتند؟ آيا در بين مردم كسى كه پيوستگى و خويشاوندى و نزديكى اش به پيامبر "ص" بيشتر از او باشد وجود داشت؟ كه او برادر، پسر عمو، تربيت يافته ى دامان و برگزيده و دوست او و همسر زهراى او و پدر دو نواده ى او بود؟ بررسى معيارهايى كه آن پير تيْمى |ابوبكر| براى خلافت در بيانات خود برشمرد بدون ترديد كفّه ى ترازوى امام را برترى مى بخشد [ [ به عبارت ديگر، ابوبكر در سقيفه چهره ى اميرالمؤمنين "ع" را بدون نام ترسيم كرد امّا قيافه ى ديگرى از پشت آن بيرون آمد! براى توضيح بهتر به كتاب الامام على بن ابى طالب "ع" "ج، ص54 تا 259" مراجعه مى كنيم: ] ] اگر ابوبكر آن صاحب حق را با نام و نشان به زبان نياورد با تحديد صفاتى كه به زبان آورد او را معيّن كرد و در برابر چشم مردم، مردى از اوّلين مهاجران را نمايان ساخت كه در ايمان به آيين پيشرو و در ميان خويشان پيامبر ولىّ نزديك او بود؛ همان كسى كه پهلو به پهلوى پيامبر "ص" ايستاد و هيچ گونه سختى پشت او را خم نكرد و از تنهايى و بى كسى نهراسيد و به پرستش خداوند يكتا روى آورد، پيش از آنكه در روى زمين جز او كسى اين كلمه را بشناسد.

ابوبكر در سخن خود چهره ى همان او را رسم كرد و نمايان ساخت؛ گرچه ترسيمش كلّى بود و قيافه ى ديگرى از آن هويدا گشت. به هر حال چشم كنجكاو و بصير از خلال رسم و نقش ابوبكر جز آن چهره را نمى نگرد. آن چهره اى كه اين الوان تنها در ناحيه ى او روشن و نمايان و كامل بود و بس!.. آرى اين برش و اندازه گيرى، اين صفات و امتيازات جز براندام و شخصيّت يك تن راست نمى آيد! در اين شكّى نيست كه قريش پيوسته در ميان قبايل عرب برترى داشت و نيز اين تيره ى قريش از ديگران برتر بود؛ ولى در اين هم شك نداريم كه آل هاشم بر قريش و همه ى عرب برترى داشت. خانه ى آنان ميانتر و آتششان فروزانتر و همسايگيشان عزّتبخش تر بود. براى فضيلت بنى هاشم همين بس كه رسول خدا "ص" از ميان آنان برخاست. آيا مجموع آن سايه روشن ها- كه ابوبكر تصوير و رنگ آميزى كرد و از آن صورت كسى كه حقّ ولايت بر مردم را دارد بيرون آورد- در وجود كسى جز على "ع" ديده مى شود؟ تو خود گوينده و شنونده را به حال خود گذار تا مردى را اختيار كنند كه تمام اين صفات در او جمع باشد، اگر بتوانند اختيار كنند!

ما باور نداريم كه ابوبكر اين سخن را درست و آماده ساخت و قصدش ترويج على و دعوت به او بوده است.... او سخنش را خوب آورد ولى مقصودش را بروشنى معيّن نكرد. اگر ابوبكر نام آن جوانى كه ناديده اش گرفت و پُشت سرش گذارد- همان كه بالاى جنازه ى پيامبر "ص" و پسر عمويش اكنون ايستاده بود و آماده اش مى ساخت- به زبان مى آورد شايد انصار روشى جز آنچه داشتند پيش مى گرفتند و بدون هيچ معارضه و محاجّه اى گوش و دل و زمام خود را به او مى دادند؛ ولى ابوبكر... مى خواست زمين را وجب به وجب به اختيار خود آورد و نمى خواست گامهاى بلند بردارد!. و او را در جايگاه افرادِ به خلافت شايسته تر و سزاوارتر قرار مى دهد. شايد اين مطالب بدون توجّه از ابوبكر صادر شده باشد و به احتمالى گفتارى نسنجيده كه پيش از آنكه درباره ى آن بينديشد از دهانش بيرون آمده است. لكن مى توانيم از احتجاج ابوبكر در مقابل انصار در سقيفه، قاعده اى كلّى براى انتخاب خليفه به دست آوريم كه طبق آن استدلال، خلافت مى بايد بر پايه ى قومى و قبيله اى استوار شود. در اين صورت چاره اى نبود جز آنكه آن را در خاندانى از قريش مانند خويشاوندان و دوستان و فاميل نزديك پيامبر "ص" منحصر نمود.

در همان روز و در همان مكان، عمر، همين قاعده ى كلّى را آشكارا گفت. وى- پيش از آنكه دوستش ابوبكر سخنى بگويد- با انصار جدال سختى كرد تا آنان را از اينكه بخواهند نظرى در رياست و خلافت داشته باشند باز دارد. وى طبق همان اخلاق هميشگى با خشونت و تندخويى- كه بيش از مدارا و نرمى با او مناسبت داشت- در آن هنگامه ى حسّاس و سخت چنان وانمود كرد كه با تمام وجود قصد دارد معنى و مقصود خود را بدون مجامله و مدارا و بدون ترس از خشم و عصبانيّت طرف مقابلش به كرسى بنشاند.

در آن روز- در حالى كه لبهايش با شدّت مى جنبيد و صورتش از عصبانيّت برافروخته بود- به انصار چنين مى گفت:

نه؛ به خدا سوگند عرب نمى پسندد شما را امير خود گرداند كه پيامبرشان از غير شماست لكن اگر كسى زمام امر را به دست گيرد كه از خاندان پيامبر "ص" و ولىّ امرشان باشد مخالفت نخواهند كرد. ما در مقابل كسانى كه منكر اين مطلب باشند دليلى آشكار و استدلالى روشن داريم.

مقصود از ولايت امر در دست داشتن آن است و ولىّ امر مردم كسى است كه حقّ مالكيّت بر آنان دارد و سلطه ى شرعى براى اداره ى كارها. تصرّف به حق در بين مردم و در كارهايشان از آنِ اوست. [ الشيخ عبدالله السُّبَيْتى العامِلى: تحت رايةِ الحقّ. ] وقتى مى بينيم كه عمر، اين ولايت را در رديف نبوّت قرار مى دهد و به آن ملحق مى سازد- چنانكه عبارات او گوياى آن بود- در اين صورت ولىّ امور امّت را به جاى نبى مى گذارد؛ با اين تفاوت كه وحى فقط منحصر به پيامبر "ص" و نه ديگر مردم است.

همانگونه كه عبارت عمربن خطّاب خلافت را تخصيص مى زند و چهره ى آن را به طورى ترسيم مى كند كه دنباله ى رسالت و پيوسته به آن بوده رشته اش گسسته نمى شود، عبارت او نيز هم چنين گوياى سرآغاز مهمّى است كه اختيار و انتخاب خليفه بر آن استوار است و آن قاعده و قانون اساسى را كه ابوبكر در ضمن استدلالش آن را وضع كرد تأكيد مى كند. سپس صفتى ديگر بر آن مى افزايد كه از دسترسى انتخاب و اختيار اشخاصى فراتر مى رود. بنابراين، خلافت، از مبدأ و پايه و اساسش، جانشينى خويشاوندى است و چاره اى جز اين ندارد كه منحصر به كسانى باشد كه نبوّت و ولايت امر و مالكيّت زمام مردم در دست آنها بوده است.

به همين جهت جاى آن دارد كه در پرتو مفهوم سخنان شيخين، انسان خلافت را در محدوده اى سربسته و معلوم منحصر كند و از آن تجاوز ننمايد و آن محدوده عبارت است از خويشاوندان رسول خدا "ص" و منحصر است به مركز دايره؛ يعنى همان كسانى كه نبوّت و حاكميّت يا مالكيّت در بين آنها بوده است و كسى كه رسالت الهيّه بر او نازل شده و عهده دار اين مسؤوليّت بود از آنهاست.

اگر اين تحديد دقيق، انحصار خلافت را در بيت پيامبر "ص"- كه مركز دايره و قطب آسيا و فرودگاه نبوّت بودند- نمى رساند، چه مفهومى جز اين مى فهماند؟ در اينجا مناسب است كه به يكى از موضع گيريهاى عمر اشاره كنيم كه پذيرش و تصديق آن خيلى دشوار است؛ هرچند در اسناد و مراجع در حدّ اجماع راويان ثبت شده است. اين سند، تناقضى عجيب را براى ما بين نظر او در روز سقيفه درباره ى احقّيّت براى خلافت و نظرى كه بعد از آن براى ابن عبّاس اظهار كرد پيش مى آورد؛ هنگامى كه مى خواهد اين كار قريش را توجيه كند كه چرا على بن ابى طالب "ع" را از خلافت محروم كردند؛ با اينكه امام براى خلافت در بين خاندان رسول خدا "ص"- كه نبوّت و ولايت در آنها بود- بدون منازع، شايسته ترين فرد بود.

در آن روز، خليفه ى دوم، در مقام توجيه و تفسير و يا تعليل و تأويل اين خوددارى از پذيرش ولايت على "ع"، چنين مى گويد:

اى پسر عبّاس... قريش خوشش نمى آمد كه نبوّت و خلافت در يك خانه جمع شود.

يا اينكه گويد:

... دوست نداشتند كه نبوّت و خلافت براى شما در يك جا جمع شود... لذا قريش براى خود خليفه اى برگزيد و در اين كار موفّق شد....

آيا قريش در اين هنگام چنين حقّى را داشت كه خلافت را در غير موضع خودش"132"، در هر جا كه مى خواهد و هوى و هوسها"133" مى طلبد قرار دهد؟

آيا آنچه انجام شد، با فكر وانديشه ى دقيق برگزيده و انتخاب شد و يا شتاب زده و با انديشه و فكرى كه به ذهن دو"134" يا سه نفر از مردان قريش خطور كرد، خلافت را در آن موضع قرار دادند؟ يا اينكه فريادى برخاسته از تعصّبات قومى موجب پيدايش آن شد؟ يا ناخواسته در پيش روى كسى قرار گرفتند كه با عصاى خود آنان را به جلو مى راند و بدون اراده تحت تأثير حركت هاى اجتماعى حركت مى كردند؛ مانند حركت گلّه ى گوسفندى كه رميده و ترسيده و به حكم غريزه ى حبّ بقأ و سلامت در يك مسير راه مى رود؟ نامه اى كه براى ما نقل شده است كه عمر به على "ع" نوشت و در آن او را، به خاطر امتناع از بيعت با ابوبكر- در حالى كه مردم با او بيعت كرده اند- سرزنش كرد، بر اين تناقض عجيب مى افزايد. در اين نامه چنين مى گويد:

... رسول خدا "ص" در حالى از دنيا رفت كه امر حكومت به او محدود و مقيّد بود و هيچ كس براى اين مقام، مورد نظر مردم نبود.... سخنى درباره ى تو نگفت و نزول آيه اى را در شأن تو نخواست و حكم و فرمانى در مورد تو صادر نفرمود....

آنگاه؛ پا را فراتر نهاده بين على "ع" و ابوبكر مقايسه مى كند كه كدام يك براى حكومت، سزاوارتر و براى ولايت بر مردم، شايسته تر مى باشند:

... سوگند به جان خودم تو از جهت خويشاوندى نزديكترين افراد به رسول خدا "ص" مى باشى لكن ابوبكر از حيث نزديكى، به او نزديكتر است. خويشاوندى، گوشت و خون است و نزديكى، روح و جان و اين تفاوتى است كه مؤمنين بخوبى آن را مى شناسند. لذا همگى به سوى او رفتند.

قربت و قربى و قرابت و مقربه به يك معنى است كه نزديكى در رحم و همخونى باشد. قربت از تقرّب و وسيله ى قربانى كردن و امثال آن نيز مى آيد و به معناى نزديك بودن منزلت و مقام نيز هست.

ما در اينجا نمى خواهيم اين مقايسه و مفاضله ى عمر را بررسى و نقد كنيم؛ زيرا برترى دادن در مقايسه ها بسيارى از اوقات نمى تواند از انگيزه هاى عاطفى خالى باشد و نمى گذارد مقايسه كننده، شخصيّت فرد برتر را متوجّه شود و به درستى بسنجد و قضاوت كند. وقتى كه آن مرد چنين نظر مى دهد كه ابوبكر موقعيّت و منزلتى نزديكتر به پيامبر "ص" داشته است، بايد او را به خودش و آنچه كه احساسش او را بدان فرا مى خواند واگذارد.

لكن، نمى توانيم در اينجا براى فهميدن موقعيّت امام على بن ابى طالب "ع" در قلب عموزاده ى بزرگ وى از آن حقيقتى كه بر زبان عايشه دختر ابوبكر جارى شد بگذريم: هنگامى كه از او مى پرسند چه كسى به پيامبر "ص" از همه محبوب تر بود؟ [ دكتر فاروق ابوزيد، از مقاله ى "يك كتاب ناشناخته ى اسلامى" كه عبدالله نديم آن را تنظيم كرده و نامه اى را كه ابوحيان توحيدى از ابوبكر نقل كرده در آنجا آورده است. نگاه كنيد به مجّله الاًّذاعة و التليفزيون "مجلّه ى راديو و تلويزيون" شماره 2152. ] به رغم دشمنى [ عايشه در تمام عمر با على سرسنگين بود و تا آخرين دقيقه ى زندگى خود كينه ى او را در دل مى پروراند و پيوسته دلها را از او مى رماند و شمشيرها را بر او مى شوراند. "الامام على بن ابى طالب "ع"، ج1، ص179". ] و رقابتى كه با على "ع" داشت، گفت: فاطمة. و وقتى سؤال شد كه از مردها چه كسى؟ پاسخ داد: شوهرش.

چه اينكه قريش از فرمانروايى امام خوشش نيايد يا اينكه عمر از رأى خودش برگردد، از جمله چيزهايى كه شكّى در آن نيست آن است كه شيخين "ابوبكر و عمر" معيار برترى وسنجش بين افراد را چيز ديگرى غير از معيارهايى مى دانستند كه اسلام وضع كرده است. چنانكه معلوم و واضح است، تقواى الهى، آن معيار عمومى است. هر كس با تقواتر و پرهيزگارتر باشد، در نزد خداوند گرامى تر است و هر كس نزد خداوند گرامى تر باشد، به خدا نزديكتر خواهد بود. چنين شخصى سزاوارتر است كه مردم وى را در آن جايگاه كه خداى سبحان قرار داده قرارش بدهند. با وجود معيار الهى قاعدتاً ديگر معيارهاى نَسَبى و حَسَبى ارزشى ندارد. احترام و عزّت به خاطر داشتن نفرات و اموال و يا نزديكى و مصاحبت با پيامبر "ص" و امثال اين گونه امتيازات- هر چند در نظر مردم ارزشش بالا باشد- يك برترى دنيوى است و در ترازو و ميزان دين، ملاك برترى نمى باشد.

ديدگاه ابوبكر و عمر، در آئينه ى استدلالاتشان در سقيفه، شايستگى براى جانشينى پيامبر "ص" را با معيارهاى قومى و قبيله اى اثبات مى كرد. بدون شك علىّ با همين معيار هم از ديگر افراد خاندان و دوستان پيامبر "ص" شايسته تر و سزاوارتر بود؛ چه آنكه از نظر رحِم به او نزديكتر باشند يا دورتر. با وجود اين، ما مدّعى آن نيستيم كه تنها همين قاعده ملاك گزينش است، بلكه امتيازات ديگرى از بزرگوارى ها و تواناييها و مواهب الهى در او بوده است كه صدر نشينى و تقدّم بر همه ى مسلمانها را بدو منحصر مى سازد و اگر اين ويژگيها در او نبود در خاندان پيامبر "ص" افراد ديگرى نيز، در

انتساب و خويشاوندى رقيب و هم طراز او بودند. [ حقيقت اين است كه در امتيازات خويشاوندى نيز آن حضرت بى رقيب بود؛ چه، پسر عمو و تربيت شده و داماد رسول خدا "ص" و اين سه با هم در هيچ كس تحقّق نيافت. ] عقيده اى كه ما درباره ى نظريّه ى آن دو نفر اظهار كرديم عقيده اى ساختگى و بى دليل و برخاسته از شرايط و اوضاع نيست؛ يك نظريّه ى صريح و آشكارى است كه در ذهن على "ع" وجود داشته و آن را به زبان آورده است. امام، آن قاعده و اساس قومى و قبيله اى را- كه آن دو در مقابل مردم ارائه داده آن را اساس و ملاك خلافت دانستند- از آنها نپذيرفت و نظر آنان را در اين مورد قبول نفرمود، بلكه آن را نقض نمود و رد كرد؛ هر چند در همين گفتارش دليلى كوبنده بر شايسته تر بودنش براى خلافت و جانشينى رسول خدا "ص" ارائه داده است كه آن دليل، او را در مقابل تمام رقيبان و مخالفين، پيروز و بر حق مى دارد.

امام چنين گفت:

واعَجَباهُ! أتَكُونُ الْخِلافَةُ بِالصَّحابَةِ وَ الْقَرابَةِ؟ شگفتا! آيا خلافت به هم صحبتى و خويشاوندى |با پيامبر "ص"| است...؟ [ محمّد عبدُه: شرح نهج البلاغه. |حكمت 190|. در نسخه ى ابن ابى الحديد آمده است: أتَكُونُ الْخِلافَةُ بالصَّحابَةِ و لا تَكُونُ بِالصَّحابَةِ وَ الْقَرابَةِ؟؛ آيا مصاحب بودن معيار خلافت تواند بود امّا مصاحب و خويشاوندى "با هم" معيار نيست؟. ] نه؛ چنين نيست.

قرابت و خويشاوندى به خودى خود يك فضيلت نيست. ارتباط خونى يك فضيلت نيست. در اسلام هيچ نَسَبى بالا نمى رود و هيچ نَسَبى پايين نمى آيد، مگر اينكه همراه با عملى مقبول و يا عملى پست باشد. هر كس حقوق الهى را رعايت و از نواهى و منهيّات خوددارى كند- هر چند برده اى سياه چرده باشد- بر ديگران مقدّم مى شود و هر كس كه اين كارها را نكند- هر چند داراى شخصيّت خانوادگى و رياست و آقايى باشد- در آخرين مرحله ى صف قرار مى گيرد.

حكومت بر مؤمنين برتر از آن است كه كسى بتواند با نردبان پيوندهاى خانوادگى از آن بالا رود؛ زيرا ممكن است كسى بدون تقوا و طهارت باشد و بدون كوشش و تلاش و كارى شايسته- كه به انگيزه ى نزديك شدن به پروردگار و نفع مردم و مصلحت آخرتش پيش از آنكه به حال دنيايش مفيد باشد انجام دهد- در عين حال داراى آن پيوند خانوادگى و ارتباط خويشاوندى باشد.

منزلت و مقام على بن ابى طالب "ع" در اسلام و در پيشگاه رسول خدا "ص" بالاتر و برتر از آن است كه با مقياس خويشاوندى سنجيده شود؛ زيرا به دست آمده از كمالات و امتيازات او و چكيده و نتيجه ى پيكار و مجاهدات آن بزرگوار براى پيشبرد و اعتلاى نام و آيين خداوند بود.

بنابراين، بيهوده نيست كه رسول خدا "ص" او را برگزيده و فرد مخصوص به خود قرار داد.

بيهوده نيست كه سفره ى علم و دانش خود را براى او گسترد و رازهاى نهفته اش را براى وى گشود.

بيهوده نيست كه بعد از هجرت از بين تمام خويشاوندان و صحابه ى با اخلاص فقط او را برادر خود خواند.

بيهوده نيست كه او را براى ابلاغ سوره ى برائت كه تمام تعهّدات با مشركين را نقض مى كرد انتخاب كرد.

اين امتيازات و بسيارى از امتيازات ديگرى كه همه و همه برترى و والايى مقام و مرتبه ى او را در پيشگاه پيامبر "ص" تأكيد و اثبات مى كند.

بيهوده نيست كه او را در هر جا نشانه اى و در هر هنگام دليلى و برهانى بود. [ مردم... چون رسول خدا "ص" را دوست داشتند على "ع" را دوست مى داشتند|.و از آنجا كه| او در دل رسول خدا "ص" جاى داشت، او را در دل خود جاى داده بودند. بيش از اين او را خصلتها و فضيلتهايى بود كه اين عواطف را در دلها محكمتر و او را در چشمها بالاتر مى برد. او همان مقام را داشت كه پسر عمويش رسول خدا داشت؛ جز آنكه بر او از آسمان وحى نمى رسيد. اين مردم على "ع" را از دوره ى طفوليّت و گهواره مى شناختند و در همه ى ادوار زندگى او جز سر فرود آوردن در مقابل عظمتش چاره اى نداشتند. هر چه خوبى در خوبان سراغ داشتند در او به تنهايى مى ديدند. يك صفت بر صفات برجسته اش در اين چند سال افزوده و نمايان شد كه بيشتر دلهاى با محبّت توده را به سويش كشاند و آن همان مظلوميّت و محروميّت و صبرش بود. تا اين تاريخ بيش از ده سال بود كه از حقّ و ميراثش محرومش داشتند. همين صفت بس بود كه قلوب توده اى را كه با تلخى محروميّت آشنا بودند به سويش كشاند. "الامام على بن ابى طالب"ع"، ج1، ص416 -415 و نيز رك. ص67 و 113 -112". ] آيا در بين تمام جهانيان كسى هست كه بعد از پيامبر "ص"، فضايلى هم چون فضايل على "ع" داشته باشد كه پايه هاى شخصيّت منحصر به فرد او را تشكيل دهد و از عظمت و بزرگوارى و از گسترش و اشتهار به جايى برسد كه زبان از بيانش عاجز و از شمارشش ناتوان باشد؟