ضرورت نظم و قانون در
جامعه
گفته شد كه پس از حق حيات ، انسان داراى
حق آزادى است كه بر اساس آن ، نسبت به غير خدا آزاد است و اين ،
ارمغان اسلام در چهارده قرن پيش و پيام همه انبيا الهى است . در عين
حال ، هيچ عاقلى نمى تواند بپذيرد كه جامعه انسانى ، بدون نظم و قانون
باشد، وجود قانون ، ضرورت دارد، اگر چه سبب محدود گشتن انسان و كم شدن
آزادى او گردد.
استاد علامه طباطبائى رضوان الله تعالى عليه ضرورت نظم و قانون در
جامعه را بر اساس طبع استخدامگر انسان تبيين نموده است
(66) توضيح مطلب ايشان آن است كه اگر چه انسان بر اساس
فطرتش موحد است و عبوديت ذات اقدس اله را مى پذيرد، ولى طبيعتا مستخدم
ديگرى است . انسان ، به دليل جهت طينى
خود: انى خالق بشرا من طين
(67) داراى صبغه طبيعى است و از جهت روح الهى اش :
و نفخت فيه من روحى
(68) داراى صبغه فطرى است ، بر اساس فطرتش ، موجودى
عالم و عارف و اهل قسط و عدل است كه نداى (الست بربكم )
(69) را با بلى
(70) پاسخ داد، ولى بر اساس طبيعتش ، استخدامگر و بهره
جوست و چون ارتباطش با عالم طبيعت ، محسوس و نزديك است و انسش با عالم
فطرت تقريبا دور است ، اگر او را بر اساس طبيعتش رها كنند، بر مبناى
استخدام ديگران حركت مى كند و هيچ گاه حد يقف
و نهايتى ندارد، از آنجا كه نيازهاى فراوان دارد و به تنهايى
قادر نيست خواسته هاى خود را تامين كند، از هر چيز و از هر شخصى بهره
مى جويد و آنها را به خدمت خود در مى آورد، در نظام طبيعت ، دستش به هر
آب و خاكى كه برسد، بهره مى گيرد مگر آب و خاكى كه در دسترس او نباشد،
از هر معدنى بهره مى گيرد، از هر جانور پرنده ، و از هر حيوان چرنده اى
، و از هر ماهى دريايى سود مى جويد و از هر كره آسمانى كه مقدورش باشد،
استفاده بى حد و حصر مى كند، انسان به مقتضاى طبعش چنين موجودى است .
همه مذمت هاى قرآن كريم از انسان ، ناظر به همين طبع سركش و آثار
زيانبار مشهود اوست . چنين انسانى ، اگر بتواند بر ديگران چيره گردد،
تفرعن مى كند و ادعاى انا ربكم الاعلى
(71) سر مى دهد. بديهى است كه جامعه اى متشكل از
انسانهايى اين چنين ، اگر داراى نظم و قانونى درست نباشد، تزاحم و
درگيرى و هرج و مرج و فساد، آن را نابود خواهد ساخت .
انسان ، آن وقت زندگى ممتاز از حيات گياهى و حيوانى دارد، كه با ديگر
انسانها ارتباط و هماهنگى داشته باشد، چه اين توافق و ارائه خدمات
متقابل ، مقتضاى طبع اولى او باشد و همين را تفسير
مدنى بالطبع بودن او بدانيم و چه آنكه
پذيرش خدمات متقابل و انقياد در برابر قانون را محصول طبع اولى او
ندانيم ، بلكه اولى هر فردى را هلوع بودن و ديگران را به خدمت گرفتن و
از آنان بهره كشى رايگان كردن بدانيم و خضوع او در برابر قانون را، بر
اساس اضطرار و طبق ضرورت ثانوى تفسير كنيم .
بنابراين ، بايد نظمى حاكم باشد تا هيچ كس خود را بر ديگرى تحميل نكند
و تنها در سايه اين نظم عادلانه است كه جامعه شكل مى گيرد و حيثيت
اجتماعى افراد انسان ظهور مى كند و حيات اجتماعى آنان تحقق مى يابد و
از زندگى حيوانى و نباتى ممتاز مى گردد. بدون نظم ، هرج و مرج بر جامعه
بشرى حاكم مى گردد و سعادت انسان بر باد مى رود.
قرآن كريم ، كسانى را كه ميان انديشه و رفتار و كردار و گفتار آنان
هماهنگى نيست و هماهنگ با علم خود حركت نمى كنند و به لازمه يقينشان
ملتزم نمى شوند و گفتارهاى گوناگون دارند، افرادى مبتلا به آشفتگى و
هرج و مرج معرفى مى فرمايد: بل كذبوا بالحق لما
جائهم فهم فى امر مريج
(72) و روشن است كه انسانهايى اين گونه و جامعه اى كه
دچار تعارض درونى و بى نظمى است ، هيچ گاه به كمال شايسته خويش نخواهد
رسيد.
نظم بدون قانون
تحقق نمى يابد و قانون صحيح ، قانونى است كه همه جنبه هاى هستى
انسان در آن ملحوظ گشته ، براى شكوفايى استعدادهاى انسان ، برنامه ريزى
درستى در آن شده باشد و چون بشر، گذشته از بدن مادى و حيثيت هلوعش ،
داراى روح الهى و فطرت توحيدى و نفس ملهمه
به فجور و تقواست ، بى شك علاوه بر كارهاى غريزى ، داراى ابعاد
اخلاقى است و برتر از آن ، واجد جنبه هاى اعتقادى مى باشد. اگر قانونى
، فقط جنبه هاى طبيعى و عملى او را رعايت كند و ابعاد اخلاقى و يا
اعتقادى او را ناديده گيرد، چنين قانونى ، شايسته جامعه انسانى نيست و
نمى تواند انسانها را به سعادت نهائى برساند.
آنچه متاسفانه در جهان معاصر رايج است ، قانون و حكومتى است بر اساس
رعايت اعمال مردم و نه اخلاق و عقايد آنان . از آنجا كه اخلاق و عقايد،
تعديل كننده طبيعت و غريزه تجاوزگر انسان مى باشند، قهرا شيرازه نظم
اعمال ، گسيخته مى گردد و حيات كه به دام طبيعت سركش افتاده است ،
حياتى حيوانى خواهد بود نه انسانى ان هم الا
كالانعام بل هم اضل
(73) و اين نقص و نارسايى قانون ، مشكل جهان معاصر است
كه آن را به بن بستى بزرگ منتهى ساخته است .
قانون الهى يا قانون بشرى
؟
تشريع و قانونگذارى ، زمانى درست و حق است و انسان را به سعادتش
مى رساند، كه هماهنگ با تكوين و آفرينش انسان و جهان باشد، با فطرت و
آفرينش انسان با حقيقت آفرينش جهان ، و با رابطه تكوينى عالم و آدم
هماهنگ باشد. انسان ، نيازمند جهان است و با آن ارتباط دارد و در عين
حال ، از هر راهى نمى تواند در جهان اثر بگذارد، چنانكه جهان نيز از هر
راهى در انسان اثر گذار نيست . اين تاثير و تاثر آدم و عالم و انسان ها
با يكديگر، مشخص و محدود است و از اينرو، قانونى سعادت آور است كه با
اين سه امر تكوينى هماهنگى داشته باشد و چنين قانونى ، نه از خود انسان
بر مى خيزد و نه از طبيعت و جهان ، زيرا نه انسان به عمق جهان آگاهى
دارد و نه جهان از خودش با خبر است ، چه رسد به اينكه از انسان و از
رابطه او با خود خبر داشته باشد. قانونگذار، فقط آن كس مى تواند باشد
كه انسان و جهان را آفريده و رابطه متقابل انسان و جهان را تنظيم كرده
است و او، جز خدا نيست و لذا در قرآن كريم آمده است :
ان الحكم الا لله
(74) يعنى جعل حكم و قانون سعادت آور، اختصاص به خداوند
دارد و كسى جز او توانايى وضع قانون را ندارد.
انسان و جهان ، در مقام تكوين و در آفرينش و هستى خود، نسبت به خداوند
عبوديت دارند و همين ، دليل آن است كه انسان ، در قانونگذارى و تشريع
نيز بايد عبد خداوند باشد و تنها از قانون كامل و برتر او پيروى كند.
اگر موجودى ، همه هستى خود را از ذات اقدس اله دريافت كرده است و ذاتا
فقير اوست و در ذات و
وصف و فعل
و اثر، نيازمند خدا بوده حدوثا، در حال و
آينده و بقاء نيز نيازمند است ، او در مقام تكوين ، همانند ديگر
موجودات جهان و حتى فرشتگان ، عبد خداست ، چنانكه قرآن كريم در اين
باره مى فرمايد: ان كل من فى السموات و الارض
الا اتى الرحمن عبدا
(75) يعنى هيچ كس در آسمان ها و زمين نيست ، مگر آنكه
در محضر خداى رحمان ، عبوديت دارد، يا مى فرمايد: (ان من شى الا يسبح
بحمده )
(76) هيچ چيزى وجود ندارد، مگر آنكه به تسبيح و ستايش
حضرت او مشغول است ، يا فرمود: يسبح له ما فى
السموات و الارض
(77) هر آنچه و هر آنكه در آسمانها و زمين است ،
تسبيحگر خداوند مى باشد و نيز فرمود: فقال لها و
للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين
(78) خداوند خطاب به آسمانها و زمين فرمود) با ميل و
رغبت و يا با كراهت نزد من آييد و آن دو گفتند: با ميل و رغبت مى آييم
نه با كراهت . بنابراين ، اگر ملك و ملكوت جهان و انسان و آسمانها و
زمين و هر آنچه و هر آنكه در آنهاست ، به دست خداوند است :
تبارك الذى بيده الملك
(79) فسبحان الذى بيده ملكوت كل
شى
(80) و همه موجودات كوچك و بزرگ عبد خداوند و مطيع و
منقاد و مسبح و خاضع و ساجد اويند. له اسلم من
فى السموات و الارض
(81) لله يسجد من فى السموات و
الارض
(82) لازم است كه انسان ، در زندگى فردى اجتماعى و در
قانون زندگى خود، عبد خداوند باشد و تنها قانون كامل و سعادت آور را كه
همان قانون الهى است ، بپذيرد و تسليم قوانين ناقص ، جاهلانه ،
هوامدارانه بشرى نگردد.
نبوت و قانون الهى
بنابر آنچه گذشت ، عقل انسان مى گويد: خدايى كه جهان و انسان را
آفريده و رابطه اين دو را تنظيم نموده و از مصلحت و سعادت مخلوقات خود
آگاه است و حكيم على الاطلاق است ، انسان را هرگز رها نمى كند:
ايحسب الانسان ان يترك سدى
(83) و براى او قانون سعادت بخش خود را مى فرستد كه
فرستاده است . از اينرو، شناخت خداوند به عنوان مبدا حكيم ، براى اثبات
نبوت كافى است و كسانى كه نبوت را نپذيرفته اند، خداوند را به درستى
نشناخته اند: و ما قدرو الله حق قدره
(84) انسان ، وقتى به كمال مى رسد كه در راه صحيح حركت
كند و آنچه براى كمالش مفيد است ، جذب كند و آنچه در اين مسير براى او
زيان آور است ، دفع نمايد، يك نهال ، تا آن زمان كه آب خوب ، هواى
مناسب ، و غذاى كافى موجود در خاك را دريافت كند و تحت مراقبت يك
باغبان مهربان باشد، به كمال مى رسد و ثمر بخش مى گردد و اين قانون
تكوينى ، شامل انسان نيز هست . انسان ، بهترين نهال بوستان الهى است كه
خداوند او را در زمين هستى كاشته و رويانده است ، چنانكه فرمود:
و الله انبتكم من الارض نباتا
(85)
انسان اگر بخواهد شجره طوبى بشود كه
اصلها ثابت و فرعها فى السما
(86) باشد راهش همين مراقبت و پرورش است . بايد ببيند
آن كه او را آفريده است ، آب حياتش را چه چيزى قرار داده و چه غذايى
براى او تجويز نموده ، لوازم و موانع رشدش ، و بايدها و نبايدهايش كدام
است . اگر اينها را عملى كرد. اگر محقق
شد و سپس متحقق هم حق را شناخت و هم حق
را پذيرفت و عمل نمود، آن وقت مى شود شجره طوبى
كه اصلش ثابت است و فرع و شاخه و ثمره اش در آسمان ، چنانگه اگر
كسى به بيراهه رفت ، تبهكار و سيه دل مى شود و به صورت
بوته حنظل كه ثمر آن تلخ است در مى آيد و
نيز شجره اى مى شود كه تخرج فى اصل الجحيم طلعها
كانه روس الشياطين
(87) يعنى درختى كه از قعر دوزخ و جحيم خارج مى شود و
شكوفه آن گويى سرهاى شياطين است .
برهانى كه حكما و متكلمان براى نبوت عام اقامه مى كنند اين است كه بشر،
زندگى اجتماعى دارد و بايد با ديگر انسان ها مرتبط باشد و چون نيازمندى
هاى خود را به تنهايى نمى تواند برآورده كند و كارها و متاع ها در دنيا
تقسيم شده اند، قهرا بايد معاملات متقابلى با همنوعان خود داشته باشد و
براى آنكه جلوى تعدى و تجاوز و هرج و مرج گرفته شود، قانون لازم است و
به دليل ضعف ها و نقص هايى كه بشر در علم و عمل دارد، خود او نمى تواند
قانونگذار باشد و بنابراين ، بايد كسى قانون را تدوين و اجرا كند كه
منزه از همه نقص ها باشد و او ذات اقدس اله است كه قانونش را به دست
انسان كامل معصوم ، براى بشر فرستاده است . اين خلاصه برهانى است كه در
كتاب هاى فلسفى و كلامى براى ضرورت اصل نبوت آمده و در ميان حكما و
متكلمين معروف است .
اما برهانى كه از قرآن كريم و از اولين روايت باب
الاضطرار الى الحجه كتاب شريف كافى كه
مرحوم كلينى نقل نموده استنباط مى شود و قوى تر و وسيع تر از برهان
حكماست ، اين است كه انسان اگر يك نفر هم باشد و كسى جز او در جهان
نباشد، براى رسيدن به كمالش ، نيازمند قانون الهى است . جناب كلينى ره
نقل مى كند كه هشام بن حكم از امام صادق عليه السلام روايت كرد كه آن
حضرت در جواب زنديقى كه از نحوه اثبات نبوت و رسالت سوال نمود،
فرمودند: انا لما اثبتنا ان لنا خالقا صانعا
متعاليا عنا و عن جميع ما خلق و كان ذلك الصانع ، حكيما متعاليا لم
يخبران يشاهده خلقه و لا يلامسوه فيباشرهم و يباشروه و يحاجهم و يحاجوه
، ثبت ان له سفرافى خلقه يعبرون عنه الى خلقه و عباده و يدلونهم على
مصالحهم و منافعهم و ما به بقاوهم و فى تركه فناوهم فثبت الامرون و
الناهون عن الحكيم العليم فى خلقه و المعبرون عنه جل و عز و هم الانبيا
(عليهم السلام ) و صفوته من خلقه ، حكما مودبين بالحكم مبعوثين بها غير
مشاركين للناس - على مشاركتهم لهم فى الخلق و التركيب - فى شى من
احوالهم مويدين من عند الحكيم العليم بالحكمه ثم ثبت ذلك فى كل دهر و
زمان مما اتت به الرسل و الانبيا من الدلائل و البراهين الكيلا تخلو
ارض الله من حجه يكون معه علم يدل على صدق مقالته و جواز عدالته
(88) خلاصه اين برهان آن است كه چون خداوند متعال ،
منزه است از آنكه خلقش بتوانند او را ببينند و لمس كنند و ارتباط
مستقيم داشته باشند، ضرورت يافت كه سفيرانى از سوى خداوند باشند تا
واسطه اى ميان خالق و خلق بوده ، پيام خداى حكيم متعالى را به مردم
برسانند و آنان را به مصالح و منافع و آنچه بقاءشان در آن (دنيوى و
اخروى ) و در تركش فنا ايشان مى باشد، راهنمايى كنند.
در كتاب علل الشرايع و بحار الانوار نيز روايتى آمده است كه حيثيت فردى
وجود امام و حجت را به صراحت بيان فرموده است . امام صادق عليه السلام
در اين روايت مى فرمايد:
لو كان اليناس رجلين ، لكان احدهما الامام و قال :
ان آخر من يموت الامام لئلا يحتج احدهم على الله
عزوجل تركه بغير حجه
(89) يعنى اگر مردم فقط دو نفر باشند، قطعا يكى
از ان دو، امام است و آخرين كسى كه از اين دو مى ميرد، امام است تا يكى
از آن دو نتواند بر خداوند احتجاج كند كه چرا من را بدون حجت رها كردى
.
انسان ، از آنجا كه نمى داند چه چيزهايى براى او سودمند است و چه
چيزهايى براى وى سودمند نيست - چون حلال و حرام و زشت و زيبا را با
تمام جزئياتش نمى داند - نيازمند قانون خداست . البته عقل ، قدرى از
امور سعادت آور را مى داند، ولى نه به صورت جزئى و در تمام مسائل ،
بلكه آنها را به نحو كلى درك مى كند و اين مقدار كافى نيست . اينكه چه
گياهى ، چه گوشتى ، چه غذايى ، كدام پرنده فضايى ، كدام حيوان دريايى و
صحرايى ، كدام پوشش و لباس و زينت خوب است و كدام بد و نارواست ، اينها
را انسان نمى داند، خاطرات و خيال هاى خوب و بد، نگاه هاى روا و ناروا،
رفتار درست و نادرست را به طور كامل نمى فهمد و فقط برخى از آنها را با
عقل درك مى كند و اگر چنين است و اگر انسان آفريده شده تا به كمال و
سعادت ابدى برسد و سعادت او در گرو اصول و ضوابط مزبور است ، پس حتما
بايد قانون درست و كامل را از خداوند دريافت كند و به همين دليل اگر
انسان ، اولين انسان مخلوق خداوند باشد، بى شك او پيامبر است و لذا
اولين انسانى را كه خداوند آفريده پيغمبر بوده است .
بنابراين ، هيچ كس بى نياز از قانون الهى نيست ، چه در شهر باشد و چه
در كوه و بيابان و روستا، و حتى يك راهب تنها و ديرنشين نيز نمى تواند
بگويد من از قانون بى نيازم ، بلكه او نيازمندى بيشترى دارد، زيرا او
مى خواهد خود را بسازد البته نيازمندى به قانون ، در جامعه بشرى ظهور
بيشترى دارد و محسوس تر است و نبودش زيان هاى بيشترى را به دنبال دارد.
بيان محقق طوس ره نسبت به
برهان بوعلى ره
محقق طوس رحمة الله بر برهان عقلى ابن سينا رحمة الله بر ضرورت
نبوت كه در نمط نهم كتاب اشارات و التنبيهات
(90) آمده ، مطلبى دارد كه ذكر آن براى تكميل و تتميم
آنچه گذشت ، سودمند است .
بيان محقق خواجه طوسى (رضوان الله تعالى عليه ) در شرح اشارات و
تنبيهات
(91) اين است كه اگر ضرورت وجود شريعت و نبوت ، از جهت
نياز بشر به يك نظام اجتماعى مصون از هرج و مرج باشد، اين نياز با
حكومت هاى غير اسلامى كه در نقاط مختلف كره زمين وجود دارد، برآورده مى
گردد و لذا ضرورت نبوت را بايد مبتنى بر شناختى دقيق تر از انسان و
نيازهاى دنيوى و اخروى او قرار داد. يعنى بايد اين حقيقت را دريافت كه
انسان ، داراى روحى مجرد و حقيقى باقى و ابدى است و روح آدمى ، متاثر
از اعمالى است كه در طبيعت انجام مى دهد و از اينرو، رفتار فردى و
اجتماعى او بايد بر اساس قانونى باشد كه علاوه بر تنسيق نظام طبيعى و
اجتماعى او، نظام ابدى و جاودانش را نيز تامين نمايد.
(92)
وجوب از خدا نه وجوب بر
خدا
لازم است اين نكته به خوبى مورد توجه قرار گيرد كه اگر در مسائل
كلامى گفته مى شود: بر خداوند واجب است كه قانون
و پيامبر خود را بفرستد، اين سخن ، هرگز به معناى جبر بر خداوند
نيست . منكران حسن و قبح عقلى مانند
اشاعره ، هيچ گونه واژه الزام آورى در بحث نبوت ، امامت ، و...ندارند،
زيرا آن را جبر بر خداوند مى دانند و از طرف ديگر، معتقدان به
حسن و قبح عقلى همچون معتزله كه قائل به
وجوب نبوت مى باشند، فرستادن كتاب و ارسال رسول براى هدايت جامعه بشرى
را بر خداوند واجب مى دانند. اما حكماى الهى مانند بوعلى رحمة الله كه
بر روال عقايد صحيح اماميه مى انديشند و از فرث افراط و دم تفريط
مبرايند، در عين حال كه قائل به حسن و قبح عقلى اند، هرگز ميان وجوب
على الله (واجب بودن بر خدا) كه سخن باطل معتزله است و وجوب عن الله
(وجوب از ناحيه خدا) كه كلام حق اماميه است ، خلط نمى كنند و از اينرو،
معناى وجوب از خدا اين است كه يقنا خير و نظم و امثال آن ، از او نشات
مى گيرد، در حالى كه معناى وجوب بر خدا، آن است كه او محكوم و مجبور
است امورى را از ناحيه خود صادر كند - تعالى الله عن ذلك .
اماميه ، بر آن مى باشند كه چون خداوند هستى مطلق است ، خالق و ضرورت
بخش عقل و همه يقينيات عقل است . هرچه را كه در نظر بگيريم ، چه قانون
و چه غير قانون ، چه وجوب و ضرورت و چه غير آن ، اگر موجود باشد، از
سوى خداوند و عين ربط به اوست و هيچ چيز در عالم وجود ندارد كه از خدا
نباشد، پس چگونه فرض مى شود كه وجوب و ضرورتى در جهان موجود و حق باشد
و عن الله و از سوى خداوند نباشد؟ هر
قانونى كه در نظر گرفته شود، يا موجود است و يا معدوم ، اگر معدوم
باشد، صلاحيتى براى حكومت ندارد و اگر موجود باشد، بدون شك ممكن الوجود
است و هر شى ممكن الوجودى ، در اصل هستى و كيان حقيقت خود نيازمند واجب
الوجود است .
سعادت انسان و عدم كفايت
عقل
قرآن كريم هر چند در بسيارى از آياتش ، ارزش عقل را بازگو كرده
است و انسان را به تعقل و تفكر فرا مى خواند، اما در مواردى ديگر، در
عين اثبات لزوم عقل براى انسان ، آن را براى هدايت بشر كافى ندانسته
است و وجود وحى را نيز ضرورى مى داند و در اين باره مى فرايد:
رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس على الله
حجه بعد الرسل و كان الله عزيزا حكيما
(93) خداوند پيامبران را براى بشارت نيكان و ترساندن
بدان فرستاده ، تا آنكه پس از فرستادن آن رسولان ، مردم بر خداوند حجتى
نداشته باشند و خداوند هميشه مقتدر بوده و كارش مطابق با حكمت است .
اين آيه ، عدم كفايت عقل براى هدايت انسان را به خوبى نشان مى دهد زيرا
در صورت كافى بودن عقل براى هدايت انسان ، حجت بر بشر تمام بود و مجالى
براى احتجاج مردم در قيامت وجود نمى داشت و لذا نيازى به ارسال
پيامبران نبود، در حالى كه خداوند مى فرمايد:
حجه بعد الرسل نه حجه بعد العقل .
خداى سبحان در سوره مباركه طه مى فرمايد:
و لو انا اهلكناهم بعذاب من قبله لقالوا ربنا
لولا ارسلنا الينا رسولا فنتبع اياتك من قبل ان نزل و نخزى
(94) يعنى اگر ما پيش از فرستادن پيامبر كافران را به
نزول عذاب هلاك مى كرديم ، بى شك آنان مى گفتند: چرا بر ما رسولى
نفرستادى تا پيش از آنكه گرفتار اين خوارى و ذلت شويم ، از او پيروى
كنيم .
اين استدلال نيز نشانگر آن است كه در صورت عدم ارسال انبيا، مجال
احتجاج و برهان براى هر كافرى كه گرفتار گمراهى مى گردد باقى است و اگر
عقل حصولى يا فطرت حضورى و يا مجموع : دو، به تنهايى براى هدايت بشر
كافى بود، نيازى به وحى و رسالت و مجالى براى احتجاج و استدلال
تبهكاران نبود.
سومين مورد براى ضرورت وحى و عدم كفايت عقل ، آياتى است كه جريان جهنم
و گفتگوى دوزخيان را با نگهبانان جهنم بازگو مى نمايد. فرشتگان ، در
مقام استدلال و سرزنش ، به جهنميان مى گويند:
الم ياتكم نذير
(95)، آيا از سوى خداوند پيامبراين نيامدند كه شما را
از عواقب تلخ گناه بيمناك كنند؟ اين استدلال نيز نشانگر ضرورت ارسال
رسولان است ، زيرا اگر عقل بشر در مساله هدايت كافى بود، بايد فرشتگان
سوال مى نمودند: مگر خداوند به شما عقل نداد، مگر شما عقل نداشتيد، پس
چرا به اين روز افتاديد؟
تذكر: اگر در مواردى به عقل احتجاج شده ، براى آن است كه عقل به قصور
خود و ضرورت وحى آگاه است و لزوم پيروى آن را تثبيت مى كند. چهارمين
گروه از آيات دال بر ضرورت وحى و عدم كفايت عقل ، همان است كه در مقام
بيان فايده بعثت انبياست ، مانند اين آيه شريفه كه مى فرمايد:
كما ارسلنا فيكم رسولا منكم يتلوا عليكم اياتنا
و يزكيكم و يعلمكم الكتاب و الحكمه و يعلمكم ما لم تكونوا تعلمون
(96) يعنى ما به سوى شما رسولى فرستاديم تا بر شما آيات
ما را تلاوت كرده ، شما را تزكيه نمايد و كتاب و حكمت را به شما تعليم
دهد و به شما چيزى را بياموزد كه هرگز از پيش خود، توان آموختن آن را
نداريد. و اين ويژگى از تعبير و يعلمكم ما لم
تكونوا تعلمون استفاده مى شود، زيرا مفاد اين جمله آن است كه
علوم حاصل از وحى را نه تنها نمى دانيد، بلكه هرگز نمى توانيد بدون
هدايت پيامبر، به آنها عالم شويد.
از اين آيه نيز دانسته مى شود كه وجود وحى و رسالت ، تنها يك فضيلت و
فائده غير ضرورى و قابل جبران نيست ، بلكه ضرورت و فريضه اى حتمى است
كه هيچ جانشنين و جبران كننده اى ندارد و انبياء الهى ، چيزهايى رابه
بشر مى آموزند كه افراد بشر قادر به فراگيرى آن از غير راه وحى نيستند.
بنابراين ، ضرورت وجود دين از آن زمان كه اولين آدم پاى بر عرصه طبيعت
مى گذارد تا آن زمان كه آخرين انسان از طبيعت رخت بر مى بندد، امرى
روشن و ثابت است ، زيرا دين ، علاوه بر تامين سعادت اجتماعى و ايجاد
جامعه برين و تنظيم روابط متعادل و تدوين قانون حق محور و ديگر مسائل
مربوط به زندگى جمعى ، در پى تامين سعادت ابدى و اخروى انسانهاست كه
عقل به تنهايى نمى تواند از عهده آن برآيد و از اينرو، هيچ انسانى در
هيچ حالتى ، بى نياز از دين نيست ، چه در حال فرديت و انزوايش و چه در
حال حضور در اجتماع و جامعه بشرى .
كمال دين و خاتميت اسلام
خاتميت و كمال ، دو امر متلازمند، يعنى ممكن نيست كه دين و
آيينى ، خود را خاتم اديان بداند و داعيه كمال نداشته باشد. از سوى
ديگر، اگر دينى داعيه كمال نهايى داشت ، بى شك خود را به عنوان دين
خاتم معرفى خواهد كرد، البته مقصود از كمال در اينجا، كمال نفسى و مطلق
است كه مبراى از تمام نقائص مى باشد، نه كمال نسبى كه به دليل همراه
بودن با برخى نقائص ، دليل بر خاتميت و ملازم با آن نيست .
مكاتبى كه تدبير دنيوى زندگى انسان در امور فردى و اجتماعى را بر اساس
دانش حسى و تجربى مورد نظر قرار داده اند، هرگز نمى توانند داعيه
كمال نهائى و يا خاتميت داشته باشند، زيرا نقص و تبدل و تغير دانش حسى
و تجربى ، بر كسى پوشيده نيست و قهرا مكتبى نيز كه بر اساس اين دانش
تاسيس شود، مشمول نقص و بى ثباتى خواهد بود و لذا بسيارى از اين مكاتب
، به صراحت كمال و خاتميت را نفى كرده ، خويشتن را دست اندركار تفسير و
يا تغيير جهان مى دانند بدون آنكه ديگر تفاسير را انكار نمايند و يا
ادعاى برترى بر آنها داشته باشند. كامل بودن دين و خاتميت آن را كسى مى
تواند ادعا كند كه از نشئه ناسوت و طبيعت گذر كرده باشد و به قلمرو
ملكوت رسيده ، از آنجا به جبروت بار يافته باشد و با ورود به خزائن
الهى و نائل گشتن به لقا الله در مقام
دنا فتدلى فكان قاب قوسين او ادنى
(97) از لوح محفوظ
(98) و ام الكتاب
(99) و كتاب مبين
(100) بهره مند گردد، زيرا هر اسوه اى ، به مقدار راهى
كه مى پيمايد، متاسيان و پيروان خود را راه مى نمايد و رسول اكرم صلى
اللّه عليه و آله اسوه اى است كه در پرتو عنايت ويژه الهى با عروج به
جايگاه قدس ربوبى و طى نمودن همه مراحل و مراتب ممكنه كمال ، بر عالم
وجود اشراف شهودى يافته است و از اين طريق ، كامل ترين قوانين را از
سوى خداوند براى سلوك بندگان به ارمغان آورده است .
پذيرش ادعاى كمال و خاتميت از سوى دين ، زمانى درست است كه نخست نبوت و
عصمت آن پيامبر خاص ، توسط اعجاز مافوق طبيعى اش ، به صورت برهانى
اثبات گردد، چرا كه بدون اثبات نبوت و عصمت ، نمى توان سخن كسى را
درباره اصل دين يا خاتميتش معتبر دانست و به همين دليل پذيرش خاتميت
اسلام كه در قرآن و سنت آمده است ، پس از آن است كه جامعه انسانى ،
رسالت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و عصمت ايشان را با استدلال و
برهان درك نموده باشد نه پيش از آن .
قرآن كريم ، خود را كتابى براى همه جهانيان و (ذكرى للعالمين )
(101) و نذيرا للبشر
(102) معرفى نموده و تصريح مى كند كه بيان كننده همه آن
امورى است كه در سعادت بشر نقش دارند، چه در حوزه عقايد، چه در حوزه
اخلاق ، و چه در حيطه عمل : تبيانا لكل شى
(103) با توجه به اين مقام منيع و نيز همتايى قرآن و
عترت با يكديگر است كه امير بيان ، حضرت على عليه السلام در نهج
البلاغه
(104) از آگاهى خود بر حقايق جهان هستى سخن مى گويد و
به اين آيه شريفه استشهاد مى نمايد: (ما فرطنا فى الكتاب من شى )
(105) يعنى ما در آن كتاب چيزى را فرو گذار ننموديم .
قرآن كريم براى تفهيم تلازم ميان خاتميت و كمال مطلق ، گاه از كامل
بودن دين اسلام خبر مى دهد و گاه خاتميت آن را اعلام مى دارد. درباره
كامل بودن دين اسلام مى فرمايد: اليوم اكملت لكم
دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا
(106) امروز براى شما دين را كامل و نعمت را تمام نمودم
و اسلام را به عنوان دين مرضى الهى براى شما پسنديدم ، و در مورد
خاتميت اسلام مى فرمايد: ما كان محمد ابا احد من
رجالكم و لكن رسول الله و خاتم النبيين
(107) محمد صلى اللّه عليه و آله پدر هيچ يك از مردان
شما نيست وليكن او رسول خدا و خاتم پيامبران است .
خاتميت و كمال نهايى دين اسلام ، مورد اتفاق همه فرقه هاى مسلمين است و
علاوه بر آيات فوق ، روايات بسيارى بر آن دلالت دارد كه ذكر آنها خارج
از موضوع كتاب است و تنها به ذكر يك روايت از رسول گرامى اسلام صلى
اللّه عليه و آله اكتفا مى شود كه خطاب به اميرالمومنين عليه السلام
فرمودند: انت بمنزله هارون من موسى الا انه لا
نبى بعدى
(108) اى على ! مقام تو در مقايسه با من مانند مقام
وزارت هارون براى موسى است ، مگر آنكه هارون پيامبر بود و تو پيامبر
نيستى ، زيرا پس از من ، پيامبر و دين جديدى نخواهد آمد.
ابعاد اجتماعى اسلام در
انظار مختلف
دين شناسان ، در مورد ماهيت آنچه كه دين ارائه مى دهد، نظرهاى
گوناگونى دارند. برخى بر اين پندارند كه دين ، تنها عهده دار بيان
رابطه فردى خدا و خلق (عبادات ) و روابط اخلاقى افراد با يكديگر
(اخلاقيات ) است ، اما مسائل سياسى ، حقوقى ، و حكومتى ، از دائره دين
خارج بوده ، به تشخيص افراد و تصميم عقلى انديشوران جامعه بستگى
دارد.
گروه ديگرى بر اين نظرند كه دين ، علاوه بر عبادات و اخلاقيات ، اصل
حكومت دينى را مورد تاكيد قرار داده است و اصول حاكم بر نظام اجتماعى
داخلى و نظام بين المللى را نيز بيان مى نمايد، اما شكل حكومت و اداره
نظام ، امرى است كه به افراد اجتماع واگذار شده است . به عنوان مثال ،
جمهورى بودن يا سلطنتى بودن نظام حكومتى ، انتصابى بودن حاكم يا
انتخابى بودن آن و نيز مسائلى مانند رهبرى انفرادى يا رهبرى شورايى ،
همگى امورى هستند كه دين درباره هيچ يك از آنها نظر خاصى ندارد و تشخيص
درستى يا نادرستى هر يك از سيستم ها و روش ها را بر عهده عقل بشرى
نهاده است . نظر سوم در اين زمينه آن است كه دين ، گذشته از آنكه امور
عبادى اخلاقى و نيز اصول ارزشى حاكم بر نظام اجتماعى را تشريح نموده ،
شكل حكومت را نيز عرضه داشته كه همان نظام امامت و ولايت است و در اين
نظام حكومتى ، حاكم اسلامى ، با نصب خداوند حق حكومت مى يابد. اين
نظريه ، مبتنى بر رسالت دين و برهان نبوت است كه در مباحث گذشته از آن
سخن گفته شد.
علاوه بر هماهنگى نظر سوم با برهان نبوت ، مراجعه به شريعت خاتم اسلام
و مشاهده توجه اكيد آن به جامعه و احكام اجتماعى ، سياسى ، نظامى ،
حقوقى ، و فرهنگى انسانها، به وضوح نشانگر صحت اين نظريه است . قرآن
كريم همان گونه كه دستورهاى عبادى مانند اقيموا
الصلوه
(109) و كتب عليكم الصيام
(110) و دستورهاى اخلاقى مانند
لايسخر قوم من قوم
(111) و لا يغتب بعضكم بعضا
(112) دارد، فرامين اجتماعى نظير
انما المؤ منون اخوة
(113) و اعتصموا بحبل الله
(114)، و دستور حقوقى و اقتصادى نظير
ءاتوا الزكوة
(115) و فرمان جزائى و كيفرى چون
السارق والسارقة فاقطعوا ايديهما
(116) و الزانية و الزانى
فاجلدوا كل واحد منها ماءة جلدة
(117) و دستورهاى سياسى و نظامى چون
واعدو لهم ما استطعتم من قوة
(118) و وليجدوا فيكم غلظه
(119) و وجاهد الكفار والمنافقين
(120) نيز دارد.
بررسى آيات قرآن كريم نشان مى دهد كه دين اسلام ، از سويى مبدء و معاد
و وحى و رسالت را به عنوان مسائل اعتقادى طرح نموده و از سوى ديگر، به
بحث از فضائل و رذائل اخلاقى و تحصيل و ترك هر يك پرداخته است و از سوى
سوم ، مسائل فردى و عبادى را ارائه نموده و در بعد ديگر، احكام اجتماعى
و اقتصادى و نظامى و سياسى ، حدود و قصاص و ديات ، و جنگ و دفاع و امر
به معروف و نهى از منكر را براى حفظ و حراست از احكام دينى و حكومت
اسلامى ، به مسلمانان اعطاء فرموده است .
اسلام ، به جامعه برين انسانى با ديده تكريم مى نگرد و در ساختن آن سعى
بليغ دارد. اهتمام اسلام به جامعه را مى توان از اين نكته به خوبى
دريافت كه نوع احكامش را به صورت جمعى تنظيم كرده و در هنگام تزاحم
مصلحت فرد و جامعه ، مصلحت جامعه را بر سود و مصلحت فرد، مقدم داشته
است . با يك نگاه اجمالى به مجموعه احكام اسلام ، روشن مى شود كه روح
جمعى ، در همه احكام و حكم اسلام منتشر و مفروش است ؛ همان گونه كه
گلاب در برگ گل مفروش و منتشر گشته است ؛ و همان گونه كه با گرفتن گلاب
از گل ، برگ هاى گل ، فاقد طراوت و عطر و بو يا منظره زيبا مى شود، اگر
از احكام اسلامى ، دستورهاى اجتماعى آن روز، و از مسلمانان ، روح جمعى
آنان گرفته شود، بى خاصيت مى گردد.
به عنوان نمونه مى توان به نماز اشاره نمود. درباره نماز كه وظيفه هر
شبانه روز مسلمانان است ، دستور داده شده كه به جماعت بر پا شود و از
سوى ديگر، تاءكيد گشته كه اين فريضه ، در مسجد و محل اجتماع مؤ منين
انجام گيرد: لا صلوة لجار المسجد الا فى المسجد
(121)؛ يعنى نمازى براى همسايه مسجد نيست مگر در مسجد؛
و براى آنكه اجتماعات عبادى كوچك در طول هفته ، به صورت اجتماعى عمومى
از مؤ منين يك شهر در آيد، دستور برقرارى نماز جمعه داده شده :
يا ايها الذين امنوا اذا نودى للصلوة من يوم
الجمعة فاسعوا الى ذكر الله و ذروا البيع
(122) و براى حفظ عظمت و اهميت اين نماز پرشكوه جمعه ،
دو حكم فقهى درباره آن عنوان گرديده است : اول آنكه تا شعاع دو فرسخى ،
همه كسانى كه عذرى ندارند، موظف به شركت در نماز جمعه مى باشند. نماز
عيد فطر و قربان نيز اجتماع بزرگ ترى از نمازگزاران شهر است كه براى
تامين شكوهمندى چنين اجتماع عبادى ، دستور رسيده است كه به صحرا برويد
و در فضاى باز و وسيع و در زير آسمان ، گرد هم آييد و يك معبود را با
يك نوا بپرستيد.
اسلام ، پس از آنكه مردم مسلمان را از اجتماعات كوچك مسجدى ، به مساجد
جامع و از نماز جمعه ، به نماز شكوهمند عيدين سوق مى دهد و مؤ منين را
با يكديگر آشنا و همدل و همنوا مى سازد، هر ساله ، همه مردم را از
شهرها و روستاهاى كشورهاى اسلامى به كنگره عظيم و بين المللى حج دعوت
مى كند تا از حضيض هر دره و فج عميق ، سر برآورند و از اوج هر كوه
رفيعى ، سر فرود آورند و همگان ، در كنار كعبه ، خداى يگانه و يكتا را
با يك صدا و نجوا بخوانند و بخواهند؛ در خانه عتيق و آزاد بيت الله
الحرام ، بر گرد كعبه طواف كنند و خود را از هر چه پليدى و شرك است ،
پاك سازند و برائت خود و خدا و رسولش را از مشركان اعلان دارند؛ كه
خداوند فرمود: و اذان من الله و رسوله الى الناس
يوم الحج الاكبر ان الله برى من المشركين
(123) و براى برافراشتن دين خداوند در جامعه و طرد و
تنبيه شياطين و طاغوتيان و برپايى قسط و عدل در اجتماع بشرى ، قيام
نمايند كه فرمود: جعل الله الكعبة البيت الحرام
قياما للناس
(124)
فصل دوم : حكومت اسلامى و اهداف آن
قانون و حكومت
دين ، هرگز از حكومت و سياست جدا نمى باشد، زيرا همان گونه گفته
شد، دين ، موعظه و نصيحت و تعليم محض مسائل فردى بدون اجتماعى ، و
مسائل اخلاقى و اعتقادى بدون سياسى و نظامى و مانند آن نيست ، بلكه
احكام اجتماعى و سياسى نيز دارد.
خداى سبحان در يكى از آيات قرآن كريم ، هدف ارسال رسولان خود را چنين
بيان مى فرمايد: كان الناس امه واحده فبعث الله
النبيين مبشرين و منكذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس
فيما اختلفوا فيه
(125) در اين كريمه ، مساله رفع اختلاف ميان مردم ، به
عنوان هدف بعثت انبياء مطرح شده است . اگر اختلاف ميان انسان ها امرى
طبيعى و قطعى است - چنانكه در پيش گفته شد - و اگر رفع اختلاف ها، امرى
ضرورى براى ايجاد نظم در جامعه بشرى و دورى از هرج و مرج است ، موعظه و
نصيحت و مساله گويى صرف نمى تواند مشكل اجتماعى را حل كند و لذا هيچ
پيامبر صاحب شريعتى
(126) نيامده است مگر آنكه علاوه بر تشير و انداز،
مساله حاكميت را نيز مطرح نموده است . خداى سبحان در اين آيه نمى
فرمايد پيامبران به وسيله تعليم يا تبشير و انذار، اختلاف جامعه را رفع
مى كنند، بلكه مى فرمايد به وسيله حكم
اختلافات آن را بر مى دارند، زيرا حل اختلاف ، بدون حكم و حكومت امكان
پذير نيست .
اكنون نيز كه انسان ها نسبت به امم گذشته ، از علم و تمدن بهره بيشترى
دارند، هرگز نمى توان اختلافات آنان را با مساله گويى و صرف نصيحت از
ميان برد، بلكه نظام و حكومتى لازم است تا احكام قضايى و جزايى و كيفرى
را به اجرا درآورد و حدود و قصاص و ديات و مجازات هاى مالى و اقتصادى
را محقق سازد و اساسا قضا و داورى ، بدون حكومت امكان پذير نيست و اين
دو، متلازم يكديگرند و حكومت ، مجرى احكام قضايى است .
بنابراين ، هر مكتبى كه پيام آور شريعتى براى بشر باشد، به يقين ،
احكام فردى و اجتماعى را با خود آورده است و اين احكام ، در صورتى مفيد
و كارساز خواهند بود، كه به اجرا درآيند و اجراى قانون و احكام الهى
نيز ضرورتا نيازمند حكومتى است كه ضامن آن باشد. در غير اين صورت ، يا
اساسا احكام دينى به اجرا در نمى آيد و يا اگر اجرايش به دست همگان
باشد، لازمه اش هرج و مرجى است كه بدتر از نبودن احكام در جامعه است .
صرف قانون كه وجود لفظى يا كتبى تفكر خاصى است ، توان تاثير در روابط
خارجى را ندارد و حتما يك موجود مرتبط با غيب و توانمند مى خواهد كه
مسوول تعليم و حفظ و اعمال آن باشد و از اينرو، حضرت مولى الموحدين ،
على بن ابى طالب عليه السلام براى رفع مغالطه خوارج كه قانون را كافى
مى دانستند و جامعه را بى نياز از رهبر و حاكم و حكومت مى پنداشتند و
شعارشان اين بود كه : لا حكم الا لله
فرمودند: كلمه حق يراد
بها الباطل ، نعم انه لا حكم الا لله ولكن هولا يقولون لا امره الا لله
و انه لابد للناس من امير بر او فاجر
(127) يعنى اين سخن : لا حكم الا
لله ، سخن حق و گفته قرآن است ، ولى اراده باطل و نادرست از آن
شده است ، بله هيچ حكم و قانونى حق نيست مگر حكم و قانون خداوند، ولى
اين افراد از اين كلام درست ، چيز ديگرى اراده كرده اند و مقصودشان آن
است كه هيچ امارت و حكومتى نيست مگر امارت و حكومت خداوند و اين در
حالى است كه مردم ، بدون امير و حاكم نمى توانند زندگى كنند و حتى در
نبود امير نيكوكار، امير فاجر غير ظالمى نياز دارند تا جامعه به هرج و
مرج و انهدام كشيده نشود.
حكومت اسلامى
اسلام را نبايد در برابر مكاتب فكرى محض قرار داد، زيرا مكتب
هاى فكرى صرف ، تنها در حريم فكر و انديشه برنامه دارند و بس . اگر
بخشى از اسلام مربوط به معارف و اعتقادات و جهان بينى است و بخش ديگرى
از آن مربوط به امور اخلاقى و تهذيب نفس مى باشد، در كنار اين دو بخش
سومى وجود دارد كه به شرح وظائف و دستورهاى عملى پرداخته است .
اگر اسلام نظارت و ارشاد و امر به معروف و نهى از منكر و جهاد و دفاع
دارد، اگر حدود و مقررات و قوانين اجتماعى و جامع دارد، اين نشان مى
دهد كه اسلام يك تشكيلات همه جانبه و يك حكومت است و تنها به مساله
اخلاق و عرفان و وظيفه فرد نسبت به خالق خود يا نسبت به انسان هاى ديگر
نپرداخته است ، اگر اسلام راه به را به انسان نشان مى دهد و در كنارش
از او مسووليت مى طلبد، اگر اسلام آمده است تا جلوى همه مكتب هاى باطل
را بگيرد و تجاوز و طغيان طواغيت را درهم كوبد، چنين انگيزه اى ، بدون
حكومت و چنين هدفى ، بدون سياست هرگز ممكن نيست .
خداى سبحان درباره اسلام و رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله مى فرمايد:
هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره
على الدين كله و لو كره المشركون
(128) يعنى خداى تعالى رسولش را با هدايت و دين حق
اعزام نمود تا مردم را در همه ابعاد زندگى هدايت كند و بساط هر طاغوت
را برچيند و تا دينش را بر تمام مرام ها و حكومت ها و نظام ها پيروز
گردانند. بر اين اساس ، پيامبر اسلام براى دو كار آمد نه يك كار، هم
براى هدايت و موعظه و تعليم و ارائه قانون آمد و هم براى برچيدن ظلم و
ستم و طغيان .
خداى تعالى هدف بعثت همه رسولان خود را چنين بيان مى فرمايد:
و لقد بعثنا فى كل امه رسولا ان اعبدوا الله و
اجتنبوا الطاغوت
(129) ما براى هر امتى پيام آورى فرستاديم كه آنان را
به عبادت الله دعوت كند و به اجتناب از
طاغوت را در جانب ديگر قرار دادن و در جهت او قدم برنداشتن و از خود در
برابر تجاوز طاغى دفاع كردن و تسليم و برده او نشدن .
اسلام از آن جهت كه دين الهى است و از آن جهت كه كامل و خاتم همه مكتب
هاست ، براى اجراى احكامش و براى ايجاد قسط و عدل در جامعه ، حكومت و
دولت مى خواهد، براى نبرد با طاغوت و ستيز با ظلم و تعدى طاغوتيان ،
حكومت و حاكم مى خواهد. اسلام بى حكومت و بى اجرا، قانون صرف است و از
قانون كه سوادى بر بياض است ، به تنهايى
كارى ساخته نيست و اگر دشمنان اسلام ، جدايى دين از سياست را ترويج مى
كنند و اسلام بى حكومت را تقديس و تكريم كرده و مى كنند، براى خلع سلاح
نمودن مسلمين و جامعه اسلامى است ، نه به جهت خير خواهى و نيك انديشى
يا اسلام شناسى واقعى و اصيل آنان .
آتش بس يك جانبه !
فكر جدايى دين از سياست ، در واقع ، آتش بس يك جانبه بين دو طرف
درگير است ، يعنى همه كسانى كه از روى ترس يا علل ديگر، سخن از جدايى
دين از سياست زده اند و در عمل ، كارى به سياست ندارند، در جنگ و ستيز
دينداران با سياستمدراران ظالم ، آتش بس را يك جانبه قبول كرده اند
سياستمدرارن جبار و بى رحم ، هيچ گاه نمى گويند ما با دين و ديندارى
كارى نداريم . آنان هر زمان كه بتوانند، دين را به كام خود مى كشند و
دينداران را به ذلت و اسارت در مى آورند. هيچ سياستمدار دنياطلبى نمى
گويد من با دين كارى ندارم ، بلكه مى گويد دين بايد در چنگ من باشد، او
اگر بتواند، دين را نابود مى كند و اگر نتواتند، آن را به اسارت مى
گيرد تا براى رسيدن به اهداف شوم خود، از آن استفاده كند.
در گذشته ، رژيم منفور پهلوى را ديديم كه گاهى براى فريب مسلمانان و
منحرف ساختن آنان ، قرآن چاپ مى كرد، ولى آن زمان كه احساس خطر كرد و
فهميد كه جامعه دينى ديگر نمى خواهد اسير او باشد، مسجد كرمان را با
قرآن هايش به آتش كشيد. پس يك زمان قرآن سوزى
است و يك زمان قرآن سازى و هر دو
براى اهداف پليد استعمارى و سياسى است ، زيرا سخن و روش همه دنيا طلبان
و بى دينان ، همان شعار قد افلح اليوم من استعلى
(130) است كه قرآن كريم آن را نقل كرده است ، يعنى
خوشبختى در اين دنيا را در گرو برترى بر ديگران و استثمار و بهره گيرى
هر چه بيشتر مى دانند.
ما در جريان جنگ خليج فارس ، شاهد استفاده آمريكا از دين براى فريب
مردم بوديم ، از واتيكان كمك گرفت و از پاپ براى جنگ درخواست دعا نمود
و اين همان سو استفاده اى است كه معاويه منافق از دين مى كرد. معاويه -
عليه اللعنه - زمانى كه فهميد مالك اشتر سلام الله عليه به مصر مى رود
و با رفتنش آنجا را منقلب خواهد كرد، روز و شب ، منزل و سير او را
شناسايى كرد و با حيله عمرو عاص ، عسل مسموم را به مالك اشتر خورانيد و
پيش از آنكه عسل مسموم او را به شهادت برساند، مردم را به مسجد جامع
شام دعوت كرد و به آنان گفت خطرى حكومت اموى را تهديد مى كند و ما بايد
دعا كنيم و شما آمين بگوييد. او دعا كرد كه خدا خطر مالك را برطرف كند
و مردم شام نيز آمين گفتند و زمانى كه خبر شهادت مالك به شام رسيد،
معاويه گفت ما مستجاب الدعوه هستيم .
بنابراين ، قدرت طلبان و دنياپرستان ، هيچ گاه با دين و دينداران از در
آشتى در نمى آيند، مى خواهند دين را نابود كنند اگر بتوانند و يا آن
رابراى مقاصد خود و فريب مردم به بازى مى گيرند و با چنين وضعى ، شعار
جدايى دين از سياست چيزى جز آتش بس يك جانبه و تسليم شدن در برابر دشمن
نيست .