ضميمه شماره سه: رساله آيينه شاهي (1)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
سپاس شايسته و بايسته سزاوار نثار پروردگارى كه رسوم شرع را مطابق [مقتضاي] عقل
كامل گردانيد و طبع و عادت صاحب عقل كامل را تابع عقل او ساخت، و درود نامعدود بر
روان خاتم انبيا و سرور اصفيا كه به كاملتر عقلى و تمامتر شرعى به تكميل خلايق
پرداخت و بر اهلبيت عصمت و طهارت [او] كه فرقه ناجيه شيعه [ائمه اثناعشري] را به
محبت و طاعت ايشان نواخت.
اما
بعد: چون خاطر اشرف نواب اقدس اعلى، اعنى آفتاب فلكِ سرورى، و مهر سپهر دينپرورى،
سلاله دودمان مصطفوى و سليل خاندان مرتضوى، مؤيد به تأييد ربانى «شاه عباس ثاني» ـ
وصل اللّه دولته بدولة القائم سلام اللّه عليه ـ متوجه شنيدن سخنى چند بود، از
لطايف معرفت و طرايف حكمت كه روشنى دل و قوت جان را شايد، و داعى كمترين «محمد بن
مرتضى المدعو به محسن» قبل از اين در شناختن نفس ناطقه انسانى و تربيت او به
«حُكّام» كه وسيله شناخت پروردگار است، و ربوبيت او در انام، رساله به زبان تازى
[عربي] نوشته بودم موسوم به «ضياءالقلب»، رسانيدن مضمون آنرا به عرض آن يگانه دهر
مناسب ديد؛ بنابراين، خلاصه آن را مترجم ساخته، تحفه آن مجلس بهشت آيين نمود، و چون
معناى شاهى در او جلوهگر بود و منسوب به شاه دينپرور، موسوم به
«آيينه شاهي» گرادنيد. اميد كه به عزّ قبول رسد.
مقدّمه: آدمى تا در قيد حيات است فانى است، ناچار است او را از فرمانبرى پنج حاكم
كه پروردگار عالمْ ايشان را مقرر ساخته براى تربيت او، و موكّل داشته بر تقويت او و
او را اختيار داده در پيروى هركدام كه خواهد، ليكن از حكم مجموع بيرون نتواند رفت.
اطاعت بعضى موجب صعود او است به درجات عاليه، و پيروى بعضى مقتضى سقوط او است در
دركات هاويه. دو در باطن او است: يكى، «عقل» [و] دوم، «طبع» و دو از برون: يكى،
«شرع» [و] دوم، «عرف»، و پنجم از برون آيد و در درون قرار گيرد و آن، «عادت» است كه
به تكرار و مؤانست حاصل شود، گاه يكى از ايشان حكمى كند برخلاف حكم آن ديگر، و در
اين هنگام گاه باشد كه معلوم نباشد كه مصلحت در فرمانبرى كدام است، و فرمانبر را
حيرتى رو دهد، و گاه حكمى صادر شود كه معلوم نباشد كه صاحب آن حكم كدام است، و گاه
فرمانبرى بعضى ضرر رساند، ليكن فرمانبر از حكم بيرون شدن نتواند، پس مضطر شود به
پناه بردن به پروردگار كه احكمالحاكمين است تا دفع شر او نمايد.
بنابراين مقدمات، هركس را ناچار است از شناختن يكان يكان از اين حكّام پنجگانه و
از شناخت نفس خود كه فرمانبر ايشان است و از شناختن مراتب حكام در شرف و فضيلت و
از دانستن حكمت در سلطنت ايشان بر آدمى و از راه بردن به سوى مصلحت خود با اختلاف
ايشان و از جدا كردن حكم بعضى از بعضى با اشتباه و از شناختن بعضى از نعمتهاى
احكمالحاكمين كه ممد است او را در اين امر و معين، و از شناختن چگونگى پناه جستن
به او ـ جل جلاله ـ. پس اين رساله در بيان اين امور نوشته شد و بر دوازده باب مرتب
گرديد به ترتيبى كه مذكور شد:
باب اوّل: در شناخت عقل
عقل
بر دو گونه است: يكى، طبيعى كه آدمى با خود آورده از اصل آفرينش و آن، قوتى است در
او كه به آن باز در تواند يافت چيزهايى را كه به آن نتوان رسيد مگر به انديشهها و
تدبيرها كه به كار بَرَد در آموختن پيشهها، و اين قوت آدمى از ساير حيوانات ممتاز
است. دوم، مكتسب است كه به كسب حاصل شود و آن، قوتى است در آدمى كه به آن تمييز
تواند كرد ميان كارهايى كه در آخرت به او نفع رساند يا ضرر داشته باشد؛ پس كارهاى
سودمند اخروى را بهجاى آورد و اگرچه به دنياى او ضرر كند، و كارهاى زيان رساننده
در آخرت را ترك كند و اگرچه به دنياى او نفع رساند. و اين قوت نزديك به زمان بلوغ
به هم مىرسد و روز به روز محكم مىشود به مدد دانشهاى راست و كردارهاى درست كه به
دستيارى عقل طبيعى اندوخته و مىاندوزد، و فرشتگان او را در باطن راهنمايى و امداد
مىكنند و اين هر دو عقل در مردمان به تفاوت مىباشد، بعضى را كاملتر دادهاند و
بعضى را ناقصتر و به قدر كمال و نقص آن، تكليف كردهاند و به اندازه آن حساب
خواهند جست.
باب دوم: در شناخت شرع
شرع
دستورى است الهى كه به جهت بندگان فرستادهاند تا هر كه قبول كند و فرمان ببرد به
سعادت ابدى فايز گردد و به لذات جاودانى برسد. بعضى از احكام آنرا واجب و لازم
شمردهاند، هركه قبول آن را نكند و فرمان نبرد سزاوار عقوبت الهى گردد، و محرومى از
لذات جاودانى، و بعضى را نافله گرانيدهاند، هركه فرمان ببرد ثواب يابد و به درجات
عاليه برسد و هركه فرمان نبرد عقوبتى بر او لازم نيايد. و از جمله آنچه واجب
شمردهاند، بعضى را بهمنزله ركن دين و ستون شرع قرار دادهاند، هركه
فرمان نبرد از دين بيرون رود، بعضى از احكام را بيان روشن كردهاند، چنانكه كسى را
در ترك آن عذرى نمىماند و بعضى را مبهم و مشتبه گذاشتهاند تا بندگان را در آن
بيازمايند و امتحان نمايند، هركه رعايت احتياط در آن كند درجات عاليه در آخرت به
پاداش آن به او دهند و هركه رعايت نكند از آن درجات محروم ماند، بلكه گاه باشد كه
به شومى رعايت نكردن آن، از توفيق يافتن فرمانبرى واجبات نيز محروم شود.
باز
مردمان در فرمانبرى به تفاوتاند، از جهت تفاوت مراتب محكمى اعتقاد و زيادتى يقين،
و صفاى اخلاص و مراتب تن دادن به همه كردنىها و ناكردنىها، يا بعضى دون بعضى به
آسانى و نشاط، يا به دشوارى و دلتنگى، باز بعضى به دل و زبان و تن و روان مىگروند و
اطاعت مىكنند؛ چون مؤمنان صادقالايمان، و بعضى به دل منكرند و به زبان اقرار
مىنمايند؛ چون منافقان، و بعضى به زبان منكرند و به دل معتقد؛ چون يهودمنشان كه حق
را دانسته از حسد يا تكبر انكار مىكنند، و بعضى به دل و زبان هر دو منكرند؛ چون
كافران جاحد، و بعضى به هر دو معترفاند، ليكن احكام را كج مىفهمند؛ چون گمراهان، و
بعضى معترفاند و راست مىفهمند، ليكن تن در نمىدهند به همه كردنى و ناكردني؛ چون
غاصبان و فاسقان، و باز هر يك از اين گروه را درجات بسيار و مراتب بىشمار است.
باب سيم: در شناخت طبع
كه
آنرا هوا نيز گويند. طبع قوتى است در آدمى كه به آن قوت، بعضى چيزها را موافق و
ملايم خود مىشمرد و بعضى را منافى و ناملايم مىداند، خواه آن چيز، ملايم يا ناملايم
باشد در واقع يا نه و خواه سودمند باشد او را يا نه، يا زيان رساند او را يا نه. پس
آنچه را ملايم شمرد سعي كند
در نزديك كردن آن به خود، و خواستن آنرا شهوت گويند، و آنچه را منافى داند سعى
كند در دور كردن آن از خود، و نخواستن آنرا غضب خوانند. پس اگر ارتكاب آن امر
خلاف، مقتضاى عقل [عقل مؤخر] و شرع [شرع مقدم] باشد از راه وسوسه شيطان به وهم و
خيال مدد جويد، يا به مكر و حيله و تكبر و عدوان متوسل شود تا بر عقل و شرع غالب
شود و صاحبش را از فرمان ايشان بيرون آورد. شيطان اگرچه بر انسان بالاستقلال حكم
نمىتواند كرد تا او را يكى از حكام بايد شمرد، ليكن به اغواء، ملايم را در نظرِ هوا
ناملايم و ناملايم را ملايم مىنمايد و هوا حكم مىكند.
باب چهارم: در شناخت عادت
عادت قوتى است كه برمىانگيزد آدمى را بر كردن امرى كه ملايم عقل يا هواى او شده
باشد، به تكرار و مؤانست، بعد از آنكه ملايم نبوده باشد يا ملايمت او زياده شده
باشد، بعد از آنكه كمتر بوده باشد، خواه آن امر موافق مقتضاى عقل يا شرع باشد يا
نه، مقبول خردمندان باشد يا نه، سودمند باشد يا نه. پيروى از آن را قوت مىدهد و
زياده مىگرداند و ترك او آنرا ضعيف و كم مىكند تا به حدى كه برطرف شود و زايل
گردد.
باب پنجم: در شناخت عرف
عرف
دستورى است كه عامه مردم در ميان خود وضع كرده باشند و بر خود لازم و واجب ساخته كه
به آن عمل نمايند، و مخالفت آن را قبيح شمرند، هرچند عمل به آن ناملايم طبع و دشوار
باشد. هر يك در مخالفت آن از سرزنش ديگرى انديشد، و اين دستور مختلف مىباشد به
اختلاف ازمنه و بلاد و طوايف، گاه موافق عقل و شرع و طبع مىباشد و گاه نه، گاه
مقبول مردم فهميده مىباشد و گاه نه. آنچه موافق آن سه و
مقبول اين فرقه نباشد، التزام آن حماقت است مگر آنكه ازباب تقيّه و خوف ضرر باشد،
و عرف اگر مشتمل بر غلبه و استيلاى باشد آن را سلطنت خوانند، و هر اجتماعى را ناچار
است از سلطنتى تا جمعيت ايشان نظام گيرد و اسباب تعيّش ايشان انتظام پذيرد. و فرق
ميان شرع و سلطنت آن است كه سلطنت اصلاح جمعيت نفوس جزئيه و نظام اسباب معيشت ايشان
مىكند تا در دنيا باشند و بس و آن از نفوس جزئيه صادر مىشود كه خطا بر ايشان روا
است، و شرع اصلاح جمعيت كل و نظام مجموع دنيا و آخرت با هم با بقاى صلاح هر يك در
هر يك؛ پس ناچار به ياد جماعت دهد كه ايشان را بازگشت به عالمى بالاتر از اين عالم
خواهد بود كه باقى و جاويد باشد، و آنكه سعادت حقيقى آن است و آنكه آن حاصل
نمىشود مگر به گردانيدن رغبت از شهوات و لذات اين جهان، پس تمييز كند ميان كارهايى
كه در آخرت سودمند باشد و كارهايى كه در آنجا سود ندهد [سودمند نباشد] يا ضرر
رساند و به مثوبات آن اميدوار گرداند و به عقوبات اين بيم كند و اين صادر نمىتواند
شد مگر از عقول كليه كامله كه معصوماند از خطا و زلل.
پس
افعال سلطنت ناتمام است و به شرع تمام تواند شد، و افعال شرع تمام است و محتاج به
سلطنت نيست، و باز نفع اكثر امور سلطنت از ذات مأمور بيرون است و نفع امور شرع در
ذات او داخل؛ مثلاً سلطنت امر به تجمّل مىكند براى نظر ناظران كه از ذات متجمّل
بيروناند، و شرع امر به نماز و روزه مىفرمايد كه نفعش به نماز كننده و روزه دارنده
مىرسد. و بالجمله نسبت سلطنت به شرع بهمنزله بدن است روح را، و به منزله بنده است
خواجه را، گاه سخن او شنود و فرمان بَرَد و گاه نه، گاه سلطنت شرع را فرمان بَرَد و
احكام شرع را انقياد نمايد، ظاهر عالم كه مُلك است، منقاد باطن عالم شود كه ملكوت
است، محسوسات در سايه [ميانه] معقولات
درآيند، و اجزا به جانب كل حركت نمايند، و رغبت در باقيات صالحات پديد شود، و زهد
در فانيات هالكات به حصول پيوندد، و راحت از مؤذيات حاصل گردد، و خيرات به عاداتْ
مكتسب گردد، و هر روز كه بر آدمى گذرد، بهتر از روز پيش باشد او را، پس حق تعالى
روز به روز بندگان را هدايت كند و نصرت دهد و توفيق بخشد، خصوصاً پادشاهى را كه
رعيت را بر انقياد شرع داشته و خود نيز انقياد نموده، و گاه باشد كه بدين سبب بر دل
آن پادشاه از انوار ملكوت، آن مقدار نازل شود كه دلش به آن نشئت بينا شود و او را
شوق تشبّه به روحانيت به درجات عاليه رسانده تا چنانكه در اين نشئت پادشاه است، در
آن نشئت نيز پادشاه باشد، چرا كه [عمل] او باعث هدايت جمعى كثير از رعيت شده، پس
ناچار روحانيت او را از روحانيات [روحانيت] هر يك از ايشان پيوسته اثرها و مددها
رسد و هرگاه سلطنت فرمان شرع نبرد حواس امير مىشوند بر عقول، و ملكوت مسخر مُلك
گردد، و خشوع و انقياد سافل، عالى را روى در زوال نهد و رغبت در فانيات پديد آيد، و
زهد در باقيات صالحات به حصول پيوندد و شرور به عاداتْ مكتسب گردد، و هر روز كه بر
آدمى مىگذرد بدتر از روز پيش باشد او را، پس حق [سبحانه و] تعالى روز به روز بندگان
را فروگذارد و هدايت و نصرت از ايشان باز گيرد و بالجمله خلاف امورى كه اولاً مذكور
شد رو نمايد ـ نعوذ باللّه من ذلك.
باب ششم: در بيان شناختن خود
[در
بيان شناختن خود] كه فرمانبر اين حكّام پنجگانه است و آن، نفس ناطقه انسانى است
كه در حقيقت، انسان عبارت از آن است، و چون بر يك حال نمىباشد بلكه متقلب است ميان
عقل و طبع، به حيثيتى كه هر يك از اينها بر او غالب گردد همانا عين آن شود، آن را
قلب گويند. پس اگر
عقل بر او غالب گردد به مددكارى فرشتگانْ فرشته شود به صفت، چه عقل و فرشته هريك از
يك حقيقتاند، و اگر طبع بر او غلبه كند اگر اين غلبه از جهت شهوت باشد بهيمه گردد
به صفت و در سلك چرندگان انفراط يابد، چه شهوت مايه بهيميت است، و اگر از غضب باشد
سبعى گردد به صفت و در شمار دَدان درآيد، چه غضب معناى سبعيت است و اگر از جهت مكر
و حيله و دروغ و فريبندگى باشد شيطانى گردد از شياطين انس، چه حقيقت شيطان با اين
معناها متحد است. و نفس را از جهت مغلوبيت در تحت فرمان حكّام پنجگانه، چهار مرتبه
است: اگر خويش را به كردار زشت و گفتار ناشايسته امر كند آن را نفس اماره گويند، و
اگر از اين يك گام فراتر نهاده، خود را بر ارتكاب منهيات و اقدام بر معاصى ملامت
كند آنرا نفس لوّامه گويند، و اگر خود را بر خيرات عادت داده و همواره بر لوح ضمير
نقشهاى پسنديده نگارد آنرا نفس مُلهمه خوانند، و اگر از اين مرتبه هم ترقى كرده
از حيرت و انقلاب برآمده، با عقل آرام گرفته باشد و به سرمنزل اطمينان رسيده آنرا
نفس مطمئنه گويند.
و
ببايد دانست [كه پيوسته] در درون آدمى اين حكّام را با يكديگر كارزار است و هر يك
را از ديگرى كارزار، و همواره در برابر صفوف فرشتگان صفوف شياطين ايستاده، ميان
لشكر خير و سداد و جنود شرّ و فساد، جنگ و جهاد مىباشد تا حلول اجل و انتهاى امل.
سعيد آن است كه در آخر حال، جنود فرشتگان در او بر لشكر شياطين غالب و قاهر باشند،
و شقى آنكه در خاتمه كار عقلش مغلوب طبع و مقهور هوا بُوَد.
و
قلب چون به حسب اصل فطرت صافى و لطيف آفريده شده نسبتاش به قبول آثار ملكيه و
شيطنت مساوى است، اگر در برابر لشكر شياطين ايستادگى كند و دست ظنون كاذبه و اوهام
باطله را از خود كوتاه
سازد، و تشبه به ملكات پاكان و تخلّق به اخلاق خردمندان را شيوه خود سازد مَسْند
ملايكه و مَهْبط فرشتگان شود و اگر پيروى شهوت و غضب كه لازمه طبع و هوا است، كند و
آمد و شد ابليس را به خود راه دهد به جايى مىرسد كه آشيانه شياطين و بازىگاه اولاد
ابليس گردد.
باب هفتم: در بيان مراتب حُكّام در شرف و فضيلت
شك
نيست كه عقل و شرع شريفتر و فاضلتراند از ساير حكام. باز از اين دو، عقل افضل و
اعظم و اشرف است هرگاه كامل باشد، چه به عقل توان شناخت حقيقت هر يك از ايشان را،
به او تمييز توان كرد بعضى را از بعض. اگر عقل نبودى شرع نيز شناخته نشدى و در
حقيقت عقل، شرعى است در درون آدمى، همچنانكه شرع، عقلى است از برون او. و گرامىتر
نعمتى كه حق ـ سبحانه و تعالى ـ كرامت فرموده بندگان را، عقل است، چرا كه او است
مايه زندگى و پايه بندگى، و از او است فهم و دانش و به او است حفظ و بينش، راه
توحيد را به روشنايى او توان ديد و به درجات عاليه به هدايت او توان رسيد. و
بالجمله مبدأ همه خيرات و منشأ جميع كمالات، عقل است و بعد از عقل و شرع در شرافت و
فضيلت، طبع و عادت است، چه طبع و عادت تربيت بدن مىكند و عقل و شرع تربيت روح، و
مخفى نيست كه بدن از براى خدمت روح آفريده شده؛ پس هر آينه عقل و شرع افضل خواهد
بود از طبع و عادت. و نسبت طبع به عادت، مثل نسبت شرع است به عقل. همانا عادت؛ طبعى
است از بيرون، همچنانكه عقل و شرع مدد يكديگر مىكنند و از يكديگر قوت مىگيرند
تا هر يك به ديگرى كامل و تمام مىشود، همچنين طبع و عادت نيز مدد يكديگر مىكنند و
از يكديگر قوت مىگيرند تا به حدى كه گويى يك چيز مىشوند. و عرف از اينها همه
پستتر است و با اين
پستى، حكم بر همه مىكند و بر همه غالب و مستولى است. در اكثر مردمان، هر يك از عقل
و شرع امر به متابعت او مىكنند مادامى كه مخالفت نكند با قوانين ايشان، و چون
مخالفت نمايد از او اجتناب بايد كرد، مگر آنكه از روى تقيّه و بيم ضرر همراهى بايد
كرد.
باب هشتم: در بيان حكمت تسلط اين حكّام بر آدمي
بدان كه غايت اصلى از آفرينش انسان، آن است كه نفس ناطقه او آهستهآهسته ترقى كند و
به كمالى برسد كه لايق او است، و بدن به جهت آن آفريده شده كه آلتى باشد نفس را در
تحصيل آن كمال، و منتهاى آن كمال، آن است كه بداند و بشناسد هستى را، همچنانكه
هست، و فراهم آورد جميع موجودات را در نفس خود، و جمع كند همه كاينات را در عالم
خويش؛ جمعيتى از شايبه تفرقه مبرا، و احديتى از رنگ كثرت مُعرّا، و از اين جهت است
كه ايزد متعال در نهادِ او از اصول عوالم سهگانه، اعنى عقل و خيال و حس، مثالى
گذاشته و از هر يك از اينها به جهت او نصيبى ارزانى داشته تا اينكه روزبهروز هر
يك از اعضا و قواى را به جاى خود بهكار فرمايد و رفته رفته اخسّ را مسخّر اشرف
نمايد، و آخرالامر چنان شود كه از گريبان همه كاينات سر بر زند و از او هرچه از هر
كدام سرزند، سرزند، و در حقيقت جان آسمان و زمين و روح جميع موجود است بالا و پايين
گردد، و اين نه جاى تعجب است، چه حقيقت انسان با وجود وحدت و بساطت، كمال جامعيت
دارد به حيثيتى كه مشتمل بر اصول موجودات عالم كون و فساد، اعنى حيوان و نباتات و
جماد هست، و كار هر يك از اينها از او صادر مىشود، پس چرا نتواند بود كه در سلوك
راهِ خداى ـ عز و جل ـ، هرگاه بر صراط مستقيم ساير باشد به جايى رسد كه جامعيتاش
از اين بيشتر و شمولاش از اين زيادتر شود و پوشيده نيست كه
به پيروى عقل و شرع به اين مقام عالى توان رسيد و به دستيارى علم و عمل، اين خلعت
زيبا توان پوشيد.
و
حكمت تسلط طبع بر آدمى، آن است كه در اين خدمتِ بدن كند و بنيه را محافظت نمايد تا
روح در آن به آسايش تصرف تواند كرد، پس هرچه منافى و مخالف بود دور اندازد و هرچه
ملايم و موافق باشد به خود نزديك سازد، و اين به مددكارى عادت از پيش تواند رفت و
به دستيارى اخلاق پسنديده كه از او به حصول پيوندد، آسان تواند شد. و فايده تسلط
عرف بر آدمى، آن است كه معاونت و تصرف او كند در پيروى ساير حكام، چه اگر لجام عرف
نبودى مَرْكب بدن خود سركشى و اتباع شهوت آسان بودى و استغراق در لذات فانى كه
منافى مقصد اصلى است، روز به روز زياده شدي؛ مثلاً اگرچه مردمان از غيبتِ
غيبتكنندگان و تجسس عيبجويان ايمن بودندى و از سرزنش اكفا و اقران پاك نداشتندى
خود را از اعمال قبيحه و ملكات مهلكه چندان محافظت نكردندى و مواظب بر طاعات و
عبادات همچنانكه بايد نشدندى، و از اين معلوم تواند كرد كه اشقيا در تكميل سعدا
مدخلى عظيم دارند، و مردمان را از دشمنان نفعها مىرسد كه از دوستان نتواند رسيد.
باب نهم: در بيان آنكه با اختلاف حُكّام، مصلحت در پيروى كدام است
عقل
هرگاه كامل باشد مقدم است بر ساير حكّام. تا او باشد ديگرى را حكم نمىرسد، پس اگر
ديگرى به خلاف او حكم كند نبايد شنيد، چرا كه او اشرف و افضل است از همه، و با شرع
موافق است و هميشه ساير حكام تابع وىاند و همچنين عقل احتياج به ترجيح و تمييز
ندارد، چرا كه تعارض و اشتباه نزد او نمىباشد، ليكن اين عقل مختص به انبيا و اوليا
است و كسى را كه اين عقل نباشد بايد كه شرع را بر همه مقدم دارد، چرا كه
شرع قائممقام عقل كامل است براى كسى كه عقل كامل ندارد، پس صاحب عقل ناقص را بايد
تابع شرع شود؛ يعنى كسى كه شرع را مخالف عقل خود يابد بايد كه عقل خود را به خطا
منسوب دارد و طعن در شرع نكند.
و
بعد از عقل و شرع، طبع و عادت است و چون اين هر دو را در بدن آدمى براى آن
گذاشتهاند كه آنرا مدتى به پاى دارد تا روح در آن كسب كمال كند و به منتهاى كمالى
كه لايق او است برسد؛ پس هرگاه حكم ايشان با يكديگر مختلف شود حكم هركدام كه در
اين غرض بيشتر مدخل دارد مقدم بايد داشت، چرا كه در اين هنگام بيشتر اطاعت خالق
خود كرده و به مصلحتى كه از براى آن مخلوق شده بيشتر اقدام نموده از آن ديگر، و
اگر هر دو مساوى باشند در اين غرض، يا هيچكدام را مدخلى نباشد، هركدام را خواهد
مقدم دارد، چه در اين هنگام اطاعت و عصيان ايشان يكسان است، و عرف هرگاه مَدَد عقل
و شرع بيشتر كند از طبع و عادت، مقدم است بر طبع و عادت. و همچنين هرگاه مدد يكى
از اين دو كند كه اَدْخل باشد در اقامت بدن از آن ديگر، مقدم است بر آن ديگر. و
بالجمله چون غرض از وضع حكّام در انسان آن است كه عالم مُلك، خدمت عالم ملكوت كند و
شهوات مسخر عقول گردد و انسان را كمالات اخرويه در دنيا مكتسب گردد تا در آخرت
مرفّه و برخوردار باشد و از عقوبت رستگار؛ پس هرگاه كه تربيت اين امر كند و سود به
اين رساند بايد كرد و هرچه مخل باشد و زيان رساند نبايد كرد و هرچه نه سود دارد نه
زيان، يكسان بايد شمرد.
باب دهم: در جدا كردن حكام از يكديگر به اشتباه
هر
يك از حكام تا باقىاند بر فطرت اصلى و صرافت ذات، محفوظاند از
آميختن به غير و ساير آفات، واقعاند بر حد محدود تا اجل ممدود، و همچنانكه
كاملان راست مشتبه نمىشود به غير خود، مگر بر كسى كه حقيقت آنرا درست نشناخته
باشد، چه در بعضى مردمان معنى هست شبيه به عقل كه او را بر طلب فضول معاش مىدارد و
آن را عامه عقل و رشد مىنامند و همچنين در احكام شرع، حكمى هست كه به وهم بعضى
درمىآيد كه آن شرع است به اجتهاد خطايا به فرا گرفتن از غير اهل و آن هر دو راجع به
هوا و طبع مىشود. پس بايد كه آدمى اولاً عقل را خوب بشناسد و شرع را از اهلش درست
فرا گيرد تا در اين شبهه نيفتد، و هرگاه يكى از ايشان از فطرت و صرافت بيرون رفت و
با ديگرى آميخت و آن آميختگى سبب اشتباه شد، شقوق محتمله ده است كه حاصل مىشود از
ضرب هر يك در چهار ديگر و حذف مكرر. پس اگر مراسم شرع را از پيغمبر و اوصياى او ـ
سلام اللّه عليهم ـ كه از خطا و زلل معصوماند، و به جهت ارشاد و هدايت خلايق
موضوعاند فراگيرد، و اگرچه به واسطه باشد و هيچ يك از حكام را نگذارد كه در آن
تصرفى كنند؛ يعنى طبع و عادت و عرف را به آن نياميزد و به عقل ناقص خود در آن
اجتهاد نكند و به تأويل متشابه استنباط رأى روا ندارد، از اشتباه شرع به هر يك از
بواقى خلاص مىشود، و اگر با اين كار استعمال احكام شرع نيز بر وجهى سزاوار و شايسته
كند با اخلاص نيت، و در آن مستقيم شود و بر يك حال باشد و آداب و سنن را به جاى
آورد، از جميع اشتباهات بيرون آيد، و اگر نتواند كرد نظر كند در امر آن حاكم كه بر
او حكم مىكند و ببيند اگر نظر او در اين حكم مقصود است بر حق صرف و مراعات حال آخرت
او مىكند، و اگرچه در صورت كار دنيا باشد بداند كه آن حاكم، عقل صرف است. البته
متابعت او كند و شكر حق به جاى آورد، و اگر نظر او مقصور است بر دنيا بداند كه آن
حاكم، طبع صرف است، يا طبع آميخته به شيطنت يا هوا، يا
عقل مشوب به يكى از اينها، يا شرع مخلوط به هوا يا عرف غيرمقبول عقلا، يا عادت
رديئه سفها. و بر هر تقدير، البته امر را ترك كند و پيروى نكند و اگر نداند كه
منظور نظر او چيست و او را حيرتى رو دهد در تمييز بايد كه رجوع به عقل كامل كند؛
يعنى با صاحب عقل كامل يا كسى كه نزديك به او باشد، در عقل مشورت كند، اگر ميسر شود
و اِلاّ تضرع و زارى به درگاه بارى برد و از جناب الهى هدايت و رشد خود يا هدايت به
سوى هادى سؤال نمايد، و زينهار كه بىتأمل در آن امر اقدام نمايد، [ننمايد] پيش از
آنكه حقيقت حال بر او ظاهر شود، چرا كه بسيار بوده كه شيطان شرّ محض را در صورت
خير صريح، در نظر صاحباش جلوه داده و او را بدين وسيله به شقاوت كشانيده؛ پس هركس
را ناچار است كه نزد هر خاطرى كه در دل خطور كند تفتيش نمايد كه آيا از الهام فرشته
است يا وسوسه شيطان، و هرچند خاطر در صورت عبادت باشد و تفتيش بدين نحو تواند بود
كه مذكور شد.
باب يازدهم: در ياد كردن بعضى از نعمتهاى الهى كه در اين امر ممد است و معين
هر
بنده را ناچار است از آنكه بداند كه او را پروردگارى است دانا و آفرينندهاى است
توانا كه او را خلعت هستى بخشيده و خلقت سَوّى، كرامت فرموده و چشم بينا و گوش شنوا
عنايت نموده و زبان گويا و جوارح توانا ارزانى داشته و دل بيدار و عقل خبردار بر او
گماشته كه خير را از شر جدا كند و نفع را از ضرر تمييز دهد و بداند كه محتاج است به
او در حيات و بقا و به معاونت او در مراتب سلوك و ارتقا، و مفتقر است به تيسر و
عنايت او در امتثال اوامر كما بقى، و به عصمت و وقايت او در باز ايستادن از نواهى،
و بداند كه پوشيده نيست بر او هيچ امرى از امور، چه
خُرد و چه كلان و چه آشكار و چه پنهان، پس هرگاه اين مراتب را به علماليقين دانست
يا به عيناليقين مشاهده نمود كارش به جائى رسد كه هرگز از پروردگار خود غافل نشود
و در هيچ حال او را فراموش نكند، بلكه در اكثر اوقات و مُعْظم حالات به فكر و ذكر
او اشتغال داشته باشد و در عامه احوال او را خواند و در كافه آمال به او توسل جويد
و در فنون متصرفات با او مخاطبه و مكالمه نمايد و در صنوف خلوات با او مناجات كند و
آهسته آهسته در مشاهده و مراقبه به جايى رسد كه يكباره از ماسواى او منقطع و به او
متصل، از همگنان بىنياز و به او متبتل شود، و چون به اين مقام عالى مستسعد شود حق
تعالى او را به خود نزديك گرداند و به جوار خود رساند و قدرش را ارجمند كند و او را
در سلك اولياى خود درآورد و با اصفياى خود بياميزد و در زمره ملايك منخرط سازد و به
لذات ابدى و سعادت سرمدى بنوازد.
باب دوازدهم: در چگونگى مدد جستن به جناب الهي
در
حديث ائمه معصومين عليهم السلام وارد شده كه
بهترين وسيله بنده را به جناب الهى در استجابت دعا و ظفر يافتن بر اعدا، خواه در
جهاد اصغر كه جنگ با دشمن بيرون است و خواه در جهاد اكبر كه جنگ با دشمن درونى است،
توسل جستن به خاتم انبيا و اوصيا و ساير ائمه هدى عليهم
السلام است؛ يعنى ايشان را به نام ياد كردن در مناجات با حق تعالى و به جاه
و عزت ايشان طلبيدن حاجت و مدّعا، چه در ازمنه سابقه و امم سالفه، مدار توسل بر
ايشان بوده، هرگاه كسى را مصيبتى عظيم رو مىداده، يا دشمنى رو مىنهاده، يا كارى
دشوار مىشده، يا گناهى سر مىزده، يا غمى و اندوهى مىرسيده، يا در ايام سختى دراز
مىكشيده، به جناب ايشان متوسل مىشده و به نامهاى نامى ايشان تبرك مىجسته، هميشه
مَرْهم
دلهاى خسته ايشان مىبودهاند و همواره قفل از درهاى بسته، ايشان مىگشودهاند،
پيوسته انبياى سابق از انوار ايشان اقتباس مىنمودهاند و خيل رسل به قبله ارواح
ايشان توجه مىفرمودهاند، توبه آدم به بركت اسماى با بركت ايشان پذيرفته شد و كشتى
نوح به دستيارى ايشان از غرق خلاص گرديد و ابراهيم به يمن دوستدارى ايشان به درجه
خلّت رسيد و موسى بن عمران به بركت وفاى به عهد ايشان رتبه كلام و اصطفا [اصفياء
[يافت و عيسى بن مريم به نور شناسايى ايشان به مرتبه روحاللهى رسيد و روحالقدس در
بهشت جزوى از باغهاى معرفت ايشان نوبر چشيد؛ پس شيعيان امت مرحومه كه امت
ايشاناند، و فرقه ناجيه كه منسوب به ايشاناند، بدين سزاوارترند كه به جاه ايشان
توسل جويند به جناب اله، و ايشان را شفيع خود سازند در آن درگاه. پس چون بر يكى از
ايشان كار تنگ شود بايد كه تضرع و زارى به درگاه بارى برد و بگويد: بار خدايا اگرچه
بنده گنهكارم و از شرم و خجالت گناه روى سؤال ندارم، اما به عزت و جاه بزرگان
درگاهت و به رفعت و قرب مقربان بارگاهت، آنانى كه به فضل رحمت خود محبت ايشان در دل
من نهاده و روح مرا بر ايشان شناسايى داده اعنى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و
على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد
بن على و على بن محمد و حسن بن على والحجة القائم عليهم
السلام كه مرا از عصيان و خطا نگاهدار و نفس مرا از شيطان و هوا در پناه
دار و گناهان مرا بيامرز و دشمنان مرا منكوب و مخذول گردان، و فلان مهم مرا بساز و
به لطف و مرحمت خود اين نيازمند را بنواز، چه قدر ايشان نزد تو از آن برتر است كه
دعاى كسى كه متوسل بر ايشان شده باشد ردّ كنى، و با او هرچند بد كرده باشد بد كني.
هر
جرم و خطا كه از من سر زد و زند *** بخشا به قوم
پاك ز هر جرم و هر خطا
از
فضل خويش جاى دهم در جوارشان *** چون در دلم
محبت ايشان گرفته جا
تمت
الرسالة والحمدللّه أوّلاً و آخراً
آيينه جان برگير از مَكْمن غيب دل *** كايينه
شاهى را تاريخ شود حاصل
ضميمه شماره چهار: گزيده رساله «الفت نامه»
اهتمام به وحدت و الفت ميان مؤمنان و احتراز از اختلاف و تفرق، يكى از موضوعات مورد
تأكيد فيض كاشانى در اكثر آثار سياسى و اخلاقى اوست. او در رساله «آيينه شاهي» كه
خطاب به شاه عباس دوم نگاشته است، هدف اساسى سياست و حكومت را انتظام و الفت
اجتماعى دانسته و معتقد است ضرورت حكومت در زندگى اجتماعى انسانها براى آن است تا
جمعيت ايشان نظام گيرد و اسباب تعيش ايشان انتظام يابد.
فيض
در رساله «الاعتذار» ضرورت حفظ انتظام و وحدت اجتماع مؤمنان را به سيره امام على
عليه السلام در واگذارى امر حكومت به خليفه اوّل
مستند كرده، بر اين باور است كه امام «شفقةً على بيضة المسلمين» اين امر را به آنها
واگذار كرد، «لكيلا يتفرق كلمتهم ولاينشق عصاهم و يكون شملهم جمعا»؛ تا وحدت كلمه
مسلمانان فرو نپاشد و اختلاف در ميان آنان پديد نيايد و اجتماع آنها فراهم گردد و
احكام در ميان آنها جارى و پياده شود. بنابراين اگر چه تسليم شدن امام به اين امر
خالى از مفسده نبود، اما در برابر فساد اعظم يعنى فروپاشى وحدت مسلمانان و بروز
پراكندگى در ميان آنها، بسيار خرد مىنمود، از اين رو امام به آن مبادرت كرد. پس ما
بايد به طريق اولى در امور جزئىتر خود، حفظ وحدت و اجتماع مسلمانان را بر هر چيز
ديگر ترجيح بدهيم. (2)
فيض
در رساله «الفت نامه» ـ كه گزيده آن را پيش رو داريم ـ (3) بر اهتمام
شارع مقدس به جمعيّت و حصول الفت و يگانگى در ميان مسلمانان و احتراز از اختلاف و
انشقاق، تأكيد كرده و غرض شارع را در اكثر تكاليف شرعيه، تحصيل الفت و يگانگى و حفظ
نظام اجتماعى در ميان انسانها دانسته است. اگر چه گفته مىشود فيض اين رساله را بر
اثر تمايل به تصوف نگاشته، ولى در عين حال «الفت نامه» گامى است در جهت ايجاد و
تحكيم وحدت در ميان مؤمنان كه به نوعى مىتوان آن را زمينه ساز آيين نامه ملى ـ دينى
و فراگروهى تلقى كرد. البته اساس آن نه گروه بندى سياسى بلكه ايجاد الفت و مؤانست
در ميان اجتماع و رعايت حقوق اعضاى آن و معاونت بر تدبير معيشت و انضمام ابدان جهت
اتحاد اهوا و مقاصد است.
به
نظر مىرسد مطالعه اين رساله در زمان ما براى همه گروهها و افراد راهگشا و آموزنده
باشد.
اهميت وحدت و الفت
ربّنا ألّف بين قلوبنا و قلوب إخواننا بحبل طاعتك و طاعة الرسول و أعنّا و إيّاهم
على أداء الحقوق التى أوجبت علينا جميعا ثم تقبّل ذلك بحسن القبول و صلّ على
المصطفين من عبادك و خصوصا محمّد و على و أهل بيتهما من ذرية البتول. و بعد فيتولّ
الساعى فى جمع شمل الإخوان فى اللّه تعالى و نظم سلسلة الألفة فى رضاء اللّه
تعالى «محسن بن مرتضي»... كه محقق است كه جناب حق ـ سبحانه و تعالى ـ و حضرت خاتم
النبيين و اهل بيت نبوت را ـ صلوات اللّه عليه و عليهم اجمعين ـ اهتمام تمام هست
به
جمعيت مؤمنان و حصول الفت و مودّت و اخوت ميان انسان و اداى حقوق آن از تعاون و
تناصح و مواساة و غير آن و احتراز عقوق چون تباين و اختلاف و تفريق كلمه و مانند
آن. قال اللّه تعالى فى معرض الامتنان: «لو أنفقت ما فى الارض جميعا ما ألفت بين
قلوبهم و لكن اللّه الّف بينهم»، (4) و قال اللّه عزوجل: «فاصبحتم بنعمته اخوانا» (5)
اى بالألفة ثم ذم التفرقه و زجر عنها فقال: «واعتصموا بحبل اللّه جميعا و
لاتفرّقوا» (6)، و قال سبحانه: «ولاتكونوا كالذين تفرّقوا و اختلفوا» (7)و قال النبى
صلّى الله عليه وآله وسلّم: «أقربكم منّى مجلسا
يوم القيامة أحسنكم أخلاقا، الموطّؤون أكنافا، الذين يألفون و يؤلفون»، (8) و قال
صلّى الله عليه وآله وسلّم: «المؤمن ألف مألوف و
لاخير فيمن لايألف و لايؤلف» (9) و قال صلّى الله عليه وآله
وسلّم: فى الثناء على الاخوّة فى الدين: «من أراد به خيرا رزقه خليلاً صالحا
ان نسى ذكّره و إن ذكر أعانه...» (10) و قال صلّى الله عليه
وآله وسلّم: «لاتباغضوا و لاتحاسدوا و لاتدابروا و كونوا عباداللّه إخوانا
و لايحلّ لمسلم أن يهجر أخاه فوق ثلاث» (11) و قال اميرالمؤمنين: «أعجز الناس من عجز عن
اكتساب الإخوان و أعجز منه من ضيّع من ظفر به» (12).
و
حكما گفتهاند: بعد از محبت الهى كه ذروه مقامات واصلان و غايت مراتب كاملان است،
محبت اهل خير است با يكديگر كه منشأ آن ارتباط
روحانى و اتحاد جانى است، نه عارضه نفع عاجل و لذت زايل. و لهذا از شايبه مخالفت و
منازعت منزه و از عروض كلال و ملال مبرّاست، چنان كه كريمه كه «الاخلاّءُ يومئذ
بعضهم لبعض عدو الاّ المتقين» (13) به آن ناطق است، و نيز گفتهاند كه كمال هر چيزى در
ظهور خاصيت اوست و چون انس طبيعى از خواص انسان است، پس كمال انسان در اظهار اين
خاصيت باشد با ابناى نوع خود و اين خاصيت مبدأ نوع محبتى است كه به مقتضاى تألف و
تمدن است و اين محبت با وجود آن كه نزد عقل مستحسن و پسنديده است، شرع نيز در اين
باب مبالغه تمام دارد، چون غايت اكثر تكاليف شرعيه حصول اين محبت و الفت است. و
لهذا شارع امر فرموده كه هر شبانه روزى پنج نماز جماعت گذارند تا به بركت آن
اجتماع، ميانه اهل محله، الفت و مؤانست پديد آيد، و باز امر فرموده كه در هر هفته
يك نوبت همه اهل شهر، در يك موضع جمع شوند و نماز به جماعت ادا نمايند تا مؤالفت و
مؤانست ميان تمام اهل شهر حاصل گردد، (14) و باز فرموده كه در هر سال دو نوبت اهل شهر و
رساتيق تمام در صحراى وسيع مجتمع گردند و نماز عيد به جماعت ادا كنند تا به واسطه
آن اجتماع عام، ميانه اهل شهر و رساتيق، انس و الفت پيدا شود و با يكديگر آشنا
شوند، و باز براى حصول اين محبت و مودّت ميانه اهل و ارباب بلاد بعيده و اقاليم
مختلفه، حكم فرموده كه همه مكلفين، ذكرا كان أو انثى، بايد كه در مدت عمر خود در
وقتى معين يك بار در شريفترين امكنه كه عبارت از بقعه تواند بود كه مولد و منشأ
حضرت خاتم است، جمع شوند تا ميان جميع افراد امت مؤانست حاصل شود و تخصيص آن
بقعه شريفه از براى حصول اين غرض، بنابر آن است كه از مشاهده آن موطن، افراد امت
تذكر شارع و ازدياد محبت و مودّت اهل بيت آن سرور كه به فحواى كريمه «قل لاأسئلكم
عليه أجرا إلاّ المودّة فى القربي» (15) مزد رسالت تواند بود، حاصل شود و عظمت و احترام
سيد الانام نزد ملك علام ايشان را متيقن گردد.
و
از اين جا بر لبيب متفطن ظاهر مىشود كه غرض شارع در جميع تكاليف شرعيه، تحصيل اين
نوع الفتى است كه مستحفظ نظام كل عالم تواند بود و لهذا بعضى از حكما گفتهاند كه
همچنان كه دعوت جمعى انبيا از حيث علم، اثبات توحيد پروردگار است و نفى شريك از او،
از روى عمل نيز به حصول وحدت راجع مىگردد.
آثار وحدت و الفت
و
اين امر عظيم مهم، اعنى طريقه جمعيت و الفت و مرافقت و اخوت در دين، در زمان ما
مندرس شده و قلوب اكثر اهل ايمان را با يكديگر تنافرى و تخالفى روى داده و نفاق و
ريا در ميان اكثر مردم شايع شده به حيثى كه سه كس بلكه دو نيز نادر يافت مىشود كه
ميان ايشان مصادقتى بى ريا ونفاق باشد از براى خدا وبه جهت امر دينى، و اين باعث
شده بر آنكه اهل ايمان را بسيارى از خصال و ملكات پسنديده فوت مىشود و در بسيارى
از طاعات و عبادات تقصير واقع مىشود خصوصا طاعتى كه مشروط و موقوف باشد بر اجتماع،
مثل جمعه و جماعات و صله و مواسات و مانند آن.
و
معلوم است كه هر چند جمعيت و الفت بيشتر باشد، طاعت و
عبادت بيشتر به ظهور مىتواند آمد و بسا خيرات در جمعيت ميسر است كه در انفراد ميسر
نيست و آنچه به دست جماعت جارى مىتواند شد عشر عشير آن بر دست منفرد جارى نمىتوان
شد. قال بعض الحكماء: «اجتماع الجماعات فى بيوت العبادات بصدق النيّات و صنعاء
الطوبات تحلّ ما عقدته الأفلاك الدائرات». و تهذيب اخلاق كه مدار نجات آخرت موقوف
بر آن است، بى جمعيت صورت نمىتوان بست و بساكار كه به تذكير و اعانت اخوان ساخته
مىتواند شد و بسا راه كمال كه به معاونت اعوان طى مىتواند گرديد و مىبينيم كه از
منافست تنها كه يكى از فروع اجتماع است، حرارتى و شوقى و وجدى و طلب دست مىدهد كه
سلوك راه بسى آسان و أعباى تكاليف گوارا مىگردد.
طريق ايجاد وحدت و الفت
...
تودد موجب الفت است و الفت اتفاق آرا است در معاونت بر تدبير معيشت و انضمام ابدان
جهت اتخاذ اهوا و مقاصد. و الفت مقتضى صداقت است و صداقت محبت حقيقى است كه مبتنى
بر تناسب ارواح و تشاهد قلوب باشد و آن موجب اخوت يا نفس اخوت است؛ پس اگر اسباب
تودد بىتكليف رو داد و الا به تكلف اندك اندك به فعل بايد آورد تا شايد به تدريج
طبيعى گردد؛ پس بياييد اى ياران دينى و اى طالبان رضاى الهى، تا اسباب تودد را بر
خود نبنديم و به حسن بشر و طلاقت وجه و اظهار سرور به لقا و تصافح و تواضع و خدمت و
اغماض عين از عيوب و عثرات و قصور و تقصيرات، با يكديگر معاشرت كنيم، شايد آهسته
آهسته مودتى طبيعى به حصول پيوندد و به تدريج مستحكم شود...
و
بايد كه بعد از تعيين جماعت اخوان و ضبط عدد ايشان، قواعد و
قوانينى چند در ميان ايشان مقرر گردد بر وفق شريعت و طريقت كه از آنها تجاوز جايز
نشمرند و بر تجاوز از آنها يكديگر را مؤاخذه نمايند و بر عدم مؤاخذه بر آن نيز
مؤاخذه نمايند تا ايشان را اكتساب خيرات، عادت و اخلاق حسنه ملكه شود:
اولاً آن كه راه غيبت بر خود ببندند و هيچ مسلمانى را غيبت جايز ندارند؛
و
ديگر آن كه با يكديگر حسد نورزند؛
و
سخن چينى نكنند؛
و
گمان بد به يكديگر نبرند؛
و
تجسس عيب يكديگر نكنند. آنچه بر سبيل ضرورت معلوم شود در ابطال و مؤاخذه آن كوشند،
و آنچه به اين منابت نباشد از پى آن نروند و به تزكيه نفس خود مشغول شوند. نهى منكر
فرض است، اما تجسس منكر تا نهى كنند، فرض نيست. اگر بى تفحص و تكلف و تعمق بر منكرى
اطلاع يابند، منع لازم است و ما سوى ذلك فامره الى اللّه، بلكه تا مىتوانند محملى
صحيح از براى آن پيدا كنند. حسن ظن به مسلمانان، اصلى است ثابت در دين و تكلّف تصرف
فساد، منهى عنه است، بلكه متشابهات را نيز بر يكديگر محكم نگيرند، بلكه به اشاره
تنبيه كنند، اگر باز ايستد و إلاّ بگذرانند مگر آن كه از او فهميده باشند كه اين
مؤاخذه را مىخواهند تا بر يكديگر ثقيل نباشند.
و
ترك جمعه و جماعت بى عذرى واضح نكنند.
و
ديگر آن كه دروغ، مگر آن مصلحتى ضرورى داعى آن باشد... تنطق ننمايند؛
و
از يكديگر به چيزهاى سهل مضايقه نكنند.
ديگر آن كه اصرار بر هيچ معصيتى ننمايند.
و
تجاهر بر هيچ معصيتى نكنند.
و
از احترام شرع، دقيقه فرو نگذارند.
و
سخن بد در حق يكديگر نشنوند مگر آن كه از او دفع كنند و در اين امر تا مىتوانند
مبالغه نمايند.
و
يكديگر را حرمت بدارند با كمال بىتكلفى و انبساط.
و
به سببى از اسباب دنيا از يكديگر متغير نشوند.
و
بر مطيع و عاصى شفقت يكسان برند.
و
كتمان اسرار يكديگر نمايند.
و
وفا به عهد و وعد يكديگر واجب دانند.
و
با يكديگر به حسن خلق وسعت صدر معاشرت كنند. ففى الحديث «إنّ اللّه يبغض المعبّس
فى وجه اخوته...»؛ (16)
و
ديگر كه بايد در راه حق از ملامت نترسند و به قول ديگران برنگردند بلكه «اشدّاء على
الكفار رحماء بينهم» (17) باشند.
ديگر بايد كه مراعات انفاس و اوقات كنند تا ضايع نشود كه گفتهاند «وقتك أعزّ
الأشياء فاشتغله بأعزّ الأشياء»؛
ديگر بايد كسى كه ايشان را خواهد قبول كنند و كسى كه ايشان را نخواهد و از ايشان
تخلف ورزد نخواهند و مريد را به زلاّت رد نكنند و اجنبى را به حسنات قبول ننمايند و
بايد كه قدر هر كس را بدانند و با هر كس به قدر مقدار او سلوك نمايند؛
و
مبادرت به قضاى حاجت اخوان نمايند به قدر الطاقة؛
و
بار يكديگر بكشند و بر يكديگر بار ننهند.
و
هر چه به خود پسندند به برادر مؤمن پسندند و هر چه براى خود
خواهند براى او نيز خواهند.
و
يكديگر را به اعتذار مضطر نگردانند.
و
با يكديگر مصابرت نمايند.
و
استبدال جايز نشمرند.
مراتب وحدت و الفت
و
چون عدد اين سلسه بسيار شود، هر يك را احقاق همه حقوق دشوار گردد، بايد كه هر پنج و
شش كه با يكديگر محشور مىباشند اداى حقوق يكديگر را لازم شمرند و با ديگران، بعضى
حقوق كه متعسر است اسقاط نمايند تا كار به حرج و ضيق نيانجامد، بلكه هر دو كس را كه
با هم مناسبتى تام و اتحادى كامل باشد، ايفاى جميع حقوق لازم است و با بقيه پنج و
شش آنچه ميسر شود، به فعل بايد آورد. بنابراين مراتب الفت سه مىشود:
يكى
الفت اخص و آن در ميان دو كس متحقق مىتواند شد و بس، و اشاره به اين مرتبه است.
آنچه حكما گفتهاند: دوست تو آن نيست كه در حقيقت عين تو باشد و در صورت غير؛
دوم، الفت خاص و آن در ميان پنج و شش مىتوان بود نه زياد.
سيم، الفت عام و آن در ميان مجموع سلسله تحقق مىتواند يافت و هر چند عدد كمتر
مىشود. حقوق بيشتر شود و از حق اللّه بحث چيزى كم نمىتواند شد و حقوق ديگر را در
مراتب ثلث اخوان خود تعيين خواهند فرمود و از جمله حقوقى كه ما ذكر كرديم و اگر بر
آن نيز چيزى افزايند مختارند....
خاتمه
در
ذكر غزلى كه مؤلف را رو داده در معنى الفت و ترغيب بدين امر شريف بعد از انقضاى
مدتى از زمان تأليف و هو هذا:
بيا
تا مونس هم، يار هم، غمخوار هم باشيم *** انيس
جان غم فرسوده بيمار هم باشيم
شب
آيد شمع هم گرديم و بهر يكديگر سوزيم *** شود
چون روز، دست پاى هم، در كار هم باشيم
دواى هم، شفاى هم، براى هم، فداى هم *** دل هم،
جان هم، جانان هم، دلدار هم باشيم
به
هم يك تن شويم و يكدل و يك رنگ و يك پيشه ***
سرى در كار هم آريم و دوش بار هم باشيم
جدايى را نباشد زهرهاى تا در ميان آيد *** به
هم آريم سر، برگرد هم، پرگارهم باشيم
حيات يكديگر باشيم و بهر يكديگر ميريم *** گهى
خندان زهم، گه خسته و افكار هم باشيم
به
وقت هوشيارى، عقل كل گرديم بهر هم *** چه وقت
مستى آيد ساغر سرشار هم باشيم
شويم از نغمه سازى عندليب غم سراى هم *** به رنگ
و بوى يكديگر شده گلزار هم باشيم
به
جمعيت پناه آريم از باد پريشانى *** اگر غفلت
كند آهنگ ما، هوشيار هم باشيم
براى ديده بانى خواب را بر يكديگر بنديم ***
زبهر پاسبانى، ديده بيدار هم باشيم
جمال يكديگر گرديم و عيب يكديگر پوشيم *** قبا و
جبه و پيراهن و دستار هم باشيم
غم
هم، شادى هم، دين هم، دنياى هم گرديم *** بلاى
يكديگر را چاره و ناچار هم باشيم
بلاگردان هم گرديده، گرد يكديگر گرديم *** شده
قربان هم از جان و منت دار هم باشيم
يكى
گرديم در گفتار و در كردار و در رفتار *** زبان
و دست و پا يك كرده خدمتكار هم باشيم
نمىبينم به جز تو همدمى اى فيض در عالم *** بيا
دمساز هم گنجينه اسرار هم باشيم
پاورقى:
1 رساله آيينه شاهى كه ترجمه رساله ضياءالقلب است، به درخواست شاه عباس ثانى به
تحرير درآمده و يكى از رسائل مهم سياسى فيض تلقى مىشود؛ از اينرو آنرا بعينه در
ضميمه آوردهايم. اين رساله با استفاده از دو نسخه خطى موجود در كتابخانه
آيتاللّه مرعشى نجفى در مجموعه 82 و 1430 و نسخه موجود در كتابخانه مدرسه حجازىها
در قم به شماره 1491 از سوى محقق محترم آقاى رسول جعفريان در مجموعه «ده رساله فيض»
به چاپ رسيده است.
2. فيض كاشانى، الاعتذار، ص 285.
3. فيض كاشانى، الفت نامه، تمامى اين رساله غير از چند سطر كه ربط چندانى نداشت
در پيش روى خوانندگان گرامى است. رساله حاضر نيز از مجموعه رسائل فيض كاشانى كه
توسط محقق ارجمند حجةالاسلام رسول جعفريان در ده رساله به چاپ رسيده است، استنساخ
گرديده است.
4. انفال (8)، آيه 63.
5. آل عمران (3)، آيه 103.
6. همان.
7. همان، (3)، آيه 105.
8. الكافى، ج 2، ص 102.
9. مجمع الزوائد: ج 8، ص 87.
10. المحجة البيضاء فى تهذيب الإحياء، ج 3، ص 285.
11. صدوق، الخصال، ص 183.
12. نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 12.
13. زخرف (43)، آيه 67.
14. ايشان با اعتقاد به همين فلسفه وجودى نماز جمعه به خاطر حصول تفرقه و تشتت در
جامعه آن روز در عين اعتقاد او به وجوب عينى نماز جمعه، ترك آن را جايز بلكه لازم
دانسته است. (الاعتذار، ص 286).
15. شورى (42)، آيه 23.
16. مستدرك الوسائل، ج 2، ص 61.
17. فتح (48)، آيه 29.