امالى شيخ مفيد

محمّد بن نعمان ملقّب به (شيخ مفيد)
مترجم : حسين استاد ولى

- ۳ -


و امّا اينكه به حكومت سست و بى پايه اى كه با تردستى و تزويرها بدست آورده اى افتخار مى كنى ، بدان كه فرعون پيش از تو به حكومت و قدرت رسيد و خداوند هلاكش نمود. بنى اميّه ! به هر نسبتى كه شما حكومت كنيد ما دو چندان حكومت خواهيم كرد، هر روز بدو روز، و هر ماه بدو ماه ، و هر سال به دو سال . و امّا اينكه گفتى : اگر ما بحكومت رسيم خطر آن براى مردم از ريح عاد و صاعقه ثمود بيشتر است ، سخن خداوند در قرآن اين گفتار تو را تكذيب مى كند، خداى عزّ و جلّ فرموده : ((ما تو را جز رحمت براى عالميان نفرستاديم ))، و ما اهل بيت نزديك آن حضرت هستيم ، و بنا بر اين ما نيز رحمت خدا براى مردم مى باشيم ، و همان گونه كه خداوند به وجود پيامبرش به آفريدگان خود رحمت نمود بما هم كه اهل بيت نزديك پيغمبرش هستيم به خلق خود رحمت خواهد نمود. و عذابى را كه مردم با سوار شدن تو بر گرده شان مى كشند بسى آشكار است ، و بزودى حكومتى كه بدست فرزندان و برادران تو خواهد افتاد براى مردم از هر تندباد ويرانگرى تباه سازتر است . البته پس از آن خداوند بدست اولياى خود انتقام خواهد كشيد، و سر انجام ، اختيار امور از آن پرهيزكاران است .
5- منهال بن عمرو گويد:
از ابى القاسم محمّد حنفيّه - رضى اللّه عنه - شنيدم كه مى گفت : تو از زندگى خود جز لذّتى كه تو را به مرگ و خواب هميشگى نزديك سازد بهره اى نمى برى . كدام لقمه اى است كه گلوگير نباشد؟! و كدامين جرعه اى است كه راه گلو را نفشارد؟! به عاقبت كار خويش نيك بينديش ، گويا كه دوستى از دست رفته و خيال و اوهامى پراكنده در نظر دوستانت شده اى . اهل دنيا مسافرانى هستند كه بنده بار و بنه خود را در غير دنيا خواهند گشود (و مقصد و منزل اصلى آنها غير دنيا است ).
6- و نيز از محمّد حنفيّه - رحمه اللّه - روايت كرده كه گفت :
رسول خدا (ص) فرموده است : آن كس كه به خردسال ما مهربانى نكند، و سالخوردگان ما را محترم نشمارد، و حقّ ما را نشناسد از ما نيست .
7- ابو حمزه ثمالى گويد:
امام باقر (ع) از پدرش روايت كرده كه جدّ بزرگوارش فرموده است : خداوند- جلّ جلاله - جبرئيل را بنزد محمّد (ص) فرستاد تا آن حضرت در حال حيات خويش براى ولايت على عليه السّلام از مردم شاهد و گواه بگيرد و پيش از وفات خود حضرتش را به نام امير المؤمنين نامگذارى نمايد. پيامبر (ص) نه نفر از ياران و مشهورين از اصحاب خود را بخواند و فرمود: من شما را فرا خوانده ام تا گواهان الهى در روى زمين باشيد، خواه بر گواهى خود پايدارى كنيد يا كتمان نموده و از اداى شهادت خوددارى كنيد.
سپس فرمود: ابا بكر! برخيز و بر على بنام امير مؤمنان سلام ده . گفت : آيا اين فرمان خدا و رسول اوست ؟ فرمود: آرى . وى برخاست و بر آن حضرت به عنوان امير مؤمنان سلام داد. سپس فرمود: عمر! برخيز و بر على بنام امير مؤمنان سلام كن . گفت : آيا به فرمان خدا و رسولش او را امير مؤمنان بناميم ؟ فرمود: آرى . او نيز برخاست و سلام كرد. سپس به مقداد بن اسود كندى فرمود: برخيز و بر على بنام امير مؤمنان سلام ده . او برخاست و سلام داد، و سخن آنان را تكرار نكرد.
آنگاه به ابى ذرّ غفارى فرمود: برخيز و بر على بنام امير مؤمنان سلام ده . وى برخاست و سلام داد. بعد به حذيفه يمانى فرمود: برخيز و بر امير مؤمنان سلام كن .
او برخاست و سلام داد. سپس به عمّار بن ياسر فرمود: برخيز و بر امير مؤمنان سلام ده . او برخاست و سلام داد. بعد به عبد اللّه بن مسعود فرمود: برخيز و بر على بنام امير مؤمنان سلام ده . او برخاست و سلام داد. بعد به بريده كه از همه آنان جوان تر بود فرمود:
برخيز و بر امير مؤمنان سلام كن ، او هم نيز برخاست و سلام داد . پس از آن رسول خدا (ص) فرمود: من شما را براى اين كار خواندم تا در اين زمينه گواهان الهى باشيد، خواه بر آن پايدار بمانيد يا ترك اداى شهادت كنيد.
8- عبد اللّه بن عبّاس - رحمه اللّه - گويد:
پيامبر (ص) نگاهى به علىّ بن ابى طالب (ع) انداخت و فرمود: اين مرد آقا و سرور است در دنيا و آخرت .
9- سيف تمّار گويد:
از امام صادق (ع) شنيدم كه مى فرمود: هيچ گاه دست از دعا برنداريد، كه شما به هيچ وسيله اى بمانند آن بدرگاه خدا نزديكى پيدا نخواهيد نمود، و هيچ گاه حاجت و درخواستى را بخاطر ناچيز بودنش از دست ندهيد و از آن منصرف نگرديد، زيرا آن كس كه اختيار دار حاجات ناچيز است همان كسى است كه اختيار دار حوائج بزرگ است .
مجلس سوّم شنبه 8 رمضان المبارك 404
1- عبد اللّه بن عمر گويد:
رسول خدا (ص) فرمود: خداوند هيچ گاه دانشى را كه در ميان مردم است از آنان باز نگيرد، و ليكن با از دست رفتن دانشمندان آن دانش را بازستاند، و چون دانشمندى نماند مردم سران نادانى براى خود اختيار نمايند، و مجهولات خود را از ايشان پرسش كنند و آنان هم از روى بى اطلاعى پاسخ دهند، اينجاست كه هم خود گمراه شده و هم مردم را بگمراهى مى كشانند.
2- ابو عبد الرّحمن گويد:
امام صادق (ع) فرمود: رسول خدا (ص) در سفرى از مركب خود پياده شد و پنج مرتبه به سجده افتاد. چون سوار مركب شد يكى از يارانش عرض ‍ كرد: ما كارى از شما ديدم كه تاكنون چنان نكرده بوديد؟! فرمود: آرى ، جبرئيل (ع) نزد من آمده و مرا بشارت داد كه علىّ اهل - بهشت است ، من بشكرانه اين نعمت به پيشگاه خداى متعال سجده آوردم ، چون سر برداشتم گفت : فاطمه هم اهل بهشت است ، من بشكرانه آن نيز سجده آوردم ، چون سر برداشتم گفت : حسن و حسين دو سرور جوانان بهشتى اند. باز هم بشكرانه آن سجده كردم ، چون سربرداشتم گفت : هر كس هم كه ايشان را دوست بدارد نيز اهل بهشت است ، من بشكرانه آن سجده كردم ، چون سر برداشتم گفت : هر كس هم كه دوست دوستان ايشان باشد اهل بهشت است ، و من بشكرانه آن نيز سجده نمودم .
3- محمد بن يزيد بانى گويد:
خدمت امام صادق (ع) بودم كه عمر بن قيس ماصر و ابو حنيفه و عمر بن ذرّ در ميان گروهى از طرفداران خود داخل شدند، و در باره ايمان از آن حضرت پرسش نمودند. حضرت فرمود: رسول خدا (ص) فرموده است : شخص مؤمن در آن حال كه ايمان داشته باشد دست به زنا و دزدى و ميگسارى نمى زند. آنان بيكديگر نگاهى كردند و سپس عمر بن ذرّ گفت : پس آنان را چه بناميم ؟ فرمود: بهمان نامى كه خداوند نامبرده و به همان اعمالى كه از آنان سر زده است نامشان نهيد (زناكار، دزد، شرابخوار)، خدا- عزّ و جلّ- فرموده : ((دست مرد و زن دزد را ببريد)) و فرموده : ((به هر كدام از مرد و زن زناكار صد تازيانه بزنيد)). آنان با تعجّب و شگفتى بيكديگر نگاه كردند.
محمد بن يزيد (رواى خبر) گويد: بشر بن عمر بن ذرّ كه با آنان بود بمن گفت : چون بيرون آمديم عمر بن ذرّ به ابى حنيفه گفت : چرا نگفتى : چه كسى اين حديث را از رسول خدا نقل كرده است ؟ پاسخ داد: من به مردى كه (بدون واسطه از پيامبر روايت مى كند و) مى گويد: قال رسول اللّه ((پيامبر فرمود)) چه مى توانم بگويم ؟!
4- حذيفه گويد:
پيامبر (ص) بمن فرمود: اين شخصى را كه بمن برخورد ديدى ؟ عرض ‍ كردم : آرى اى رسول خدا، فرمود: او فرشته اى است كه تا پيش از اين ساعت به زمين نيامده بود، از خداوند اجازه خواسته كه (به زمين فرود آيد و) بر على سلام دهد و خداوند او را اجازه فرموده ، او آمد و سلام داد، و نيز بمن بشارت داد كه حسن و حسين دو سرور جوانان بهشتى هستند، و فاطمه خاتون زنان بهشتى است .
5- ابن مغيره گويد:
من و يحيى بن عبد اللّه بن حسن خدمت امام ابى - الحسن (ع) بوديم ، يحيى ب آن حضرت عرض كرد: فدايت شوم عدّه اى معتقدند كه شما علم غيب مى دانيد؟ فرمود: سبحان اللّه ، دست بر سرم بگذار ببين كه - بخدا سوگند- هر موئى كه در سر و پيكر من است بر بدنم راست شد! سپس ‍ فرمود: نه - بخدا سوگند- آنچه مى دانيم نيست جز آنچه كه از رسول خدا (ص) بارث برده ايم .
6- زراره از امام باقر يا امام صادق عليهما السّلام روايت كرده كه فرمود:
نزديكترين اوقات بنده به كفر آن وقت است كه با كسى برادرى و دوستى كند ولى پيوسته لغزشها و خطاهاى او را نزد خود بشمار آورد تا روزى برخ او بكشد و بدان سبب از وى عيبجوئى بعمل آورد.
7- حكم بن عتيبه گويد:
امام صادق (ع) فرمود: چون گناه بنده (مؤمنى ) فراوان شود و عمل صالحى نداشته باشد كه جبران آن گناهان كند، خداوند او را به غم و اندوه گرفتار نمايد تا گناهانش را پاك سازد.
8- محمد بن حنفيّه - رضى اللّه عنه - گويد:
من در جنگ جمل پرچمدار بودم و قبيله بنى ضبّه بيشترين كشته را داده بود. چون مردم از ميدان گريختند على (ع) و عمّار بن ياسر و محمد بن ابى بكر- رضى اللّه عنهما- كه با آن حضرت همراه بودند پيش آمدند تا به هودجى (كه عائشه در آن بود) رسيدند، و از بسيارى تيرى كه ب آن خورده بود چون خار پشتى مى نمود. حضرت با عصائى كه بدست داشت بر آن هودج زد و فرمود: حميراء! بگو ببينم همان طور كه ابن عفان را بكشتن دادى مى خواستى مرا هم بكشتن دهى ؟! اين دستور خدا بود يا سفارش ‍ پيامبر (ص)؟ عايشه پاسخ داد: حال كه غالب آمدى گذشت كن .
حضرت به برادرش محمد بن ابى بكر فرمود: بنگر ببين زخمى برداشته ؟
او نگاه كرد، ديد سالم است و تنها تيرى گوشه اى از لباسش را دريده و خراش ناچيزى برداشته كه قابل توجه نيست .
گفت : يا امير المؤمنين از ضربه سلاح و سالم مانده ، فقط تيرى مقدارى از پيراهنش را دريده است . حضرت فرمود: او را بردار و بخانه فرزندان خلف خزاعى (عبد اللّه و عثمان ) انتقال بده . سپس به جارچى فرمود صدا زند: زخميان را رها كنيد و آنان را نكشيد، و فراريان را دنبال نكنيد، و هر كس ‍ بخانه خود پناه برد و در بروى خود بست در امان خواهد بود.
9- محمّد بن نوفل بن عائذ صيرفى گويد:
نزد هيثم بن حبيب صيرفى بودم كه ابو حنيفه نعمان بن ثابت بر ما وارد شد، و از امير مؤمنان على بن ابى طالب (ع) ياد كرديم و در باره ماجراى غدير خم سخن بميان آمد. ابو حنيفه گفت : من بياران خود گفته ام : نزد اينان (شيعيان ) به صحّت خبر ماجراى غدير اعتراف نكنيد كه شما را محكوم مى كنند. ناگهان رنگ چهره هيثم بن حبيب صيرفى دگرگون شد و باو گفت : چرا اعتراف نكنند، نعمان ! مگر تو خود قبول ندارى ؟ گفت : چرا، من خودم قبول دارم و آن را روايت نيز نموده ام . هيثم گفت : پس چرا اعتراف نكنند در صورتى كه حبيب بن ابى ثابت از ابى الطّفيل از زيد بن ارقم روايت كرده است كه على (ع) در رحبه (نام محلى است در كوفه ) همه حاضران را براى اعتراف به صحّت و وقوع ماجراى غدير سوگند داده است ؟! ابو حنيفه گفت : مگر نمى بينيد كه مردم بحدّى در اين زمينه گفتگو كرده اند كه ناگزير علىّ مردم را در اين باره سوگند داده است ! هيثم گفت : در اين صورت مى گوئى على را تكذيب كنيم يا سخنش را ردّ نمائيم ؟ ابو حنيفه گفت :
ما نه على را تكذيب مى كنيم و نه فرمايش او را ردّ، ولى تو مى دانى كه عدّه اى از مردم در اين باره گزافه گوئى كرده اند! هيثم گفت : سخنى را رسول خدا (ص) فرموده و يك خطبه در آن باره ايراد نموده و ما به صرف اينكه گروهى غلوّ نموده يا كسى حرفى زده است از بازگوئى آن بهراسيم و از نقل آن دست بداريم ؟! در همين حين كسى وارد شد و با پرسش خود سخن را بريد، و اين سخن در كوفه پيچيد. حبيب بن نزار بن حيّان كه از هواداران بنى هاشم بود در بازار با ما بود، نزد هيثم آمد و گفت : خبر ماجرائى كه از تو در باره على (ع) بوقوع پيوسته و نيز سخن آن گوينده بمن رسيده است . هيثم گفت : در اظهار نظرها از اين گونه سخنان بسيار پيش مى آيد، مطلب را آسان گير، سخن ختم شد. مدّتى بعد ما به حجّ رفتيم و حبيب هم با ما بود، خدمت امام صادق (ع) رسيده و اداى سلام نموديم ، سپس هيثم عرض ‍ كرد: يا ابا عبد اللّه ، چنين و چنان شد، و داستان را بازگو كرد. در اين حال يك حالت نارضايتى در چهره آن حضرت نمايان گشت . حبيب گفت : اين محمّد بن نوفل است و در آنجا حاضر بود، حضرت فرمود: حبيب ! بس كن ، با مردم با اخلاق و روش خودشان به نيكى معاشرت كنيد و در عمل با آنان مخالفت ورزيد، كه هر كس را محصول كردار اوست ، و روز قيامت با كسى محشور است كه دوستش مى داشته است . مردم را بر ضدّ خودتان و ما نشورانيد، و در انبوه همين مردم داخل شويد (و خود را از آنان متمايز و جدا نسازيد)، و ما را روزگاران و دولتى است كه هر گاه خداوند بخواهد (و صلاح بداند) آن را خواهد آورد. در اينجا حبيب سكوت كرد و امام (ع) فرمود: حبيب ! فهميدى ؟ از دستور من سرپيچى نكنيد كه پشيمان مى شويد. گفت : هرگز از دستور شما سر پيچى نخواهم كرد.
راوى خبر ابو العبّاس ابن عقده گويد: از على بن حسن (بن فضّال ) در باره محمد بن نوفل پرسيدم گفت : از اهل كوفه است ، گفتم : از چه طايفه اى ؟ گفت : فكر مى كنم از هواداران بنى هاشم باشد. و حبيب بن نزار بن حيّان نيز از هواداران بنى هاشم بود، و ماجراى او با ابى حنيفه در زمانى رخ داد كه دولت بنى عبّاس روى كار آمده بود و آنان نمى توانستند اسرار و عقايد آل محمد عليهم السّلام را در باره حكومت آشكار كنند.
10- محمّد بن عمران بجلى گويد:
از امام صادق (ع) شنيدم مى فرمود: آن كس كه در راه خدا براى خويشتن پند دهنده اى نگمارد، پندهاى ديگران نه براى وى سودى دارد و نه نيازى از او برطرف سازد.
مجلس چهارم پنجشنبه 5 شوّال 404
1- هارون بن عمر و مجاشعى از امام صادق (ع) از پدرش از جدّش عليهم السّلام روايت كند كه رسول خدا (ص) فرمود:
شخص دانشمند در ميان مردم نادان همچون زنده اى است در ميان مردگان . و هر چيز حتّى ماهيان دريا و گزندگان و درندگان و چهار پايان براى طالب علم و آموزش مى طلبند، پس دانش بجوئيد كه دانش وسيله پيوند ميان شما و خدا- عزّ و جلّ- است ، و همانا طلب دانش بر هر مسلمانى واجب است .
2- احمد بن عبد العزيز از امام صادق (ع) روايت كند كه على (ع) فرموده است :
هر عملى كه با تقوا آميخته باشد اندك نيست ، و چگونه اندك باشد چيزى كه مورد قبول خداوند قرار مى گيرد! (زيرا در قرآن آمده : خداوند عمل پرهيزكاران را قبول مى فرمايد).
3- فروه ظفارى گويد: از سلمان - رحمه اللّه - شنيدم كه مى گفت :
رسول خدا (ص) فرمود: امّت من به سه گروه پراكنده خواهد گشت : گروهى كه بر حقّاند و باطل اندك چيزى از آن نكاهد، من و اهل بيت مرا دوست مى دارند، مثل آنان مثل طلاى نابى است كه هر چند آن را در آتش نهى و آتش را شعله ورتر سازى بر ميزان خوبى و خالص شدن آن افزوده گردد. و گروهى بر باطل اند و حق اندك چيزى از آن نكاهد، من و اهل بيت مرا دشمن مى دارند، مثل آنان مثل آهن است كه هر چه آن را در آتش افكنى و بر آن بدمى بر بدى و ناجنسى آن افزوده گردد (و از حدّ آهن فراتر نرود). و گروهى مضطرب و متزلزل اند و بر آئين سامرى هستند و ليكن نمى گويند: لا مساس ((بما دست نزنيد)) بلكه مى گويند:
لا قتال ((جنگ نكنيد و دست از آن بداريد))، پيشواى آنان عبد الله بن قيس ‍ اشعرى است .
4- محمد بن سويد اشعرى گويد:
من و فطر بن خليفه بر امام صادق (ع) وارد شديم ، امام مقدارى خرما پيش ‍ ما نهاد و ما از آن خورديم و خود حضرت چند دانه اى به فطر داد سپس باو فرمود: حديثى كه از ابى الطّفيل در باره ابدال براى من گفتى چگونه بود؟ فطر گفت : از ابى الطّفيل شنيدم كه مى گفت : از على امير المؤمنين (ع) شنيدم كه مى فرمود: ابدال (اولياء و بندگان بزرگ خدا) از اهل شام ، و نجباء (برگزيدگان و ارزشمندان ) از اهل كوفه اند، خداوند همگى آنان را در روزى كه بدترين روزگار براى دشمن ماست (روز ظهور قائم (ع)) گرد هم خواهد آورد. امام صادق (ع) فرمود: خدا شما را رحمت كند، بلاء و گرفتارى از ما شروع مى شود سپس بشما مى رسد، و آسايش نيز از ما شروع شده و آنگاه بشما خواهد رسيد، خدا رحمت كند كسى را كه ما را محبوب مردم سازد، و ما را مبغوض آنان نگرداند (و آنان را از ما نراند) .
5- ابو خالد كابلى گويد:
امام باقر (ع) فرمود: چون امير المؤمنين (ع) از كار غسل و كفن و حنوط رسول خدا (ص) فارغ شد بمردم اجازه داد و فرمود: ده نفر ده نفر داخل شويد و بر حضرت نماز گزاريد، آنان داخل شدند و خود حضرت ميان پيكر رسول خدا (ص) و مردم ايستاد و اين آيه را خواند: إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً ((خداوند و فرشتگان او بر پيامبر درود مى فرستند، اى مؤمنان شما هم بر آن حضرت درود فرستيد و بطور شايسته اى سلام دهيد)). مردم نيز همين آيه را مى خواندند (و صلوات مى فرستادند). سپس آن حضرت فرمود: نماز بر رسول خدا (ص) بهمين صورت بود.
6- حسن بن زياد گويد:
وقتى كه زيد بن على بن الحسين بكوفه وارد شد (آنگاه كه در روزگار دولت هشام بن عبد الملك اموى بر حكومت وقت خروج كرده بود) مطالبى در دلم خطور كرد. از اين رو بسوى مكّه بيرون شدم ، و از مدينه گذر نموده ، خدمت امام صادق (ع) رسيدم . حضرت بيمار بود و بر تختى به پشت خوابيده و شديدا نحيف و لاغر گشته بود. عرض كردم : ميل دارم دين خود را بر شما عرضه كنم . امام بر پهلو بغلطيد و نگاهى بمن انداخت و فرمود: حسن ! تو را بى نياز از اين كار مى دانم . سپس فرمود: بگو، گفتم : ((گواهى مى دهم كه معبودى جز اللّه نيست ، و محمّد (ص) رسول خدا است )). فرمود: من نيز همين را گويم . گفتم : من ب آنچه كه محمد بن عبد اللّه (ص) از جانب خداوند آورده اقرار دارم . امام سكوت نمود. گفتم : گواهى مى دهم كه على (ع) بعد از رسول خدا (ص) امام است و اطاعتش واجب ، هر كس در باره وى ترديد كند گمراه ، و هر كس او را انكار نمايد كافر باشد. امام سكوت فرمود. گفتم : گواهى مى دهم كه حسن و حسين عليهما السّلام بمنزلت و مقام اويند، (و يك يك امامان را نام بردم ) تا رسيدم بخود آن حضرت و گفتم : گواهى مى دهم كه شما بمنزلت و مقام حسن و حسين و امامان پيش از خودتان هستيد. فرمود: بس است ، خواسته تو را دانستم ، مى خواهى تو را در اعتقاد باين امر بدوستى بشناسم و بر اعتقاد تو صحّه بگذارم . گفتم : اگر مرا بدوستى بپذيرى و عقائدم را صحيح بدانى البته كه به خواسته خويش ‍ رسيده ام . فرمود: تو را بر اين اعتقاد بدوستى پذيرفتم . گفتم :
فدايت شوم ، تصميم دارم كه در همين شهر بمانم . فرمود: چرا؟ عرض ‍ كردم : اگر زيد و يارانش بقدرت برسند روزگار ما از همه مردم بدتر خواهد بود، و اگر بنى اميّه پيروز شوند نيز ما چنين وضعى خواهيم داشت . امام بمن فرمود: به شهر خويش باز گرد، كه هيچ آسيبى از طرفين بتو نخواهد رسيد.
7- حسين بن زيد از امام صادق از پدرش عليهما السّلام روايت كند كه فرمود:
هر كس با زبان خود ما را بر عليه دشمنان يارى دهد خداوند زبان او را- در روزى كه در پيشگاه عظمت خداونديش براى حسابرسى بازداشت شود- به حجّت و دليل خود گويا سازد.
8- عمر و بن ابى المقدام از پدرش از امام حسن مجتبى (ع) روايت كند كه فرمود:
هر آن كس كه ما را در دل دوست بدارد، و با دست و زبانش يارى دهد، روز قيامت در جايگاهى كه ما هستيم با ما خواهد بود. و هر آن كس كه ما را در دل دوست دارد و با زبانش يارى دهد، يك درجه پائين تر از اوست . و هر آن كس كه ما را در دل دوست بدارد ولى دست و زبان خود را از يارى ما باز دارد، نيز در بهشت خواهد بود.
9- ابو زياد فقيمى از امام صادق از پدرش از امام سجّاد عليهم السّلام از رسول خدا (ص) روايت كند كه فرمود:
مسلمان خوب كسى است كه از هر سخنى كه بكارش نيايد لب فرو بندد.
مجلس پنجم دوشنبه 17 شوّال 404
1- عبد اللّه بن محمّد بن عقيل بن ابى طالب چنين گويد:
كه از امام زين العابدين (ع) شنيدم مى فرمود: هيچ مؤمنى دچار ضربان رگ و سردرد نگردد مگر بواسطه گناهش ، و آنچه خدا مى بخشد بيشتر است . و هر گاه آن حضرت بيمارى را مى ديد كه شفا يافته مى فرمود: پاكى از گناه گوارايت باد، پس عمل خود را از سر بگير (كه گناهان گذشته ات آمرزيده شده است ).
2- عبد اللّه بن مسعود گويد:
در شبى كه گروههائى از طايفه جن حضور رسول خدا (ص) مشرّف شدند ما با آن حضرت از مدينه بيرون شديم . حضرت در محلّى از ناحيه وادى القرى فرود آمد و سپس از آنجا حركت فرمود. در بازگشت (بسوى مدينه ) آهى برآورد و فرمود: ابن مسعود! خبر مرگم بمن داده شده ، عرض كردم : يا رسول اللّه جانشين معيّن كنيد. فرمود: كه را؟ گفتم : ابو بكر را. حضرت لختى راه رفت و باز آهى كشيد و فرمود: ابن مسعود! خبر مرگم بمن داده شده ، عرض كردم : جانشين معيّن كنيد. فرمود: كه را؟ عرض كردم : عمر را. حضرت لحظه اى سكوت كرد و لختى براه خود ادامه داد، باز آهى كشيد و فرمود: ابن مسعود! خبر مرگم بمن داده شده . عرض كردم : جانشين معيّن كنيد. فرمود: كه را؟ عرض كردم : عثمان را. باز لحظه اى سكوت نمود و لختى راه رفت و فرمود:
ابن مسعود! خبر مرگم بمن داده شده . عرض كردم : جانشين معيّن كنيد. فرمود، چه كسى را؟ عرض كردم : علىّ بن ابى طالب را، حضرت آهى كشيد سپس فرمود: سوگند ب آن كس كه جانم بدست قدرت اوست اگر از وى اطاعت كنند همگى دسته جمعى داخل بهشت گردند.
3- عبد اللّه بن عبّاس گويد:
چون زمان رحلت رسول خدا (ص) فرا رسيد گروهى كه عمر بن خطّاب نيز در ميان آنان بود در خانه حضور داشتند، رسول خدا (ص) فرمود: بيائيد نامه اى براى شما بنويسم تا هرگز پس از آن گمراه نشويد. عمر گفت : چيزى نياوريد كه درد بر او غلبه كرده ، و قرآن نزد شما هست ، و كتاب خدا ما را كافى است . ميان اهل خانه اختلاف افتاد و به مخاصمه پرداختند، عدّه اى مى گفتند برخيزيد (كاغذ بياوريد) تا رسول خدا برايتان بنويسد، و عدّه اى ديگر سخن عمر را مى گفتند. چون سر و صدا بلند شد و اختلاف بالا گرفت رسول خدا (ص) فرمود: از نزد من برخيزيد (و مرا تنها بگذاريد).
عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عتبه گويد: ابن عبّاس هميشه مى گفت : تمام مصيبت ها از همان وقتى آغاز شد كه با اختلاف و شلوغ كارى خود مانع از آن شدند كه رسول خدا (ص) آن نوشته را بر ايمان بنويسد.
4- عائشه گويد:
از رسول خدا (ص) شنيدم مى فرمود: من در كنار حوض كوثر افرادى از شما را كه بر من وارد مى شوند مى بينم ، و همانا مردانى از دسترسى بمن ممنوع شوند. من گويم : پروردگار را يارانم ، يارانم ، خطاب رسد: تو نمى دانى كه اينان پس از تو چه كردند! اينان مرتّب به آئين اعقاب و پيشينيان خود بازگشتند (و از دين و آئين تو دست برداشتند).
5- شقيق گويد:
عبد الرّحمن بن عوف بر امّ سلمه همسر رسول خدا (ص) وارد شد و گفت : مادر جان مى ترسم دارائى بسيار مرا هلاك سازد، و من از همه قريش ‍ داراترم ! امّ سلمه گفت : پسرم انفاق كن ، كه من از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود: پاره اى از يارانم پس از آنكه از آنان جدا شدم هرگز مرا نبينند. عبد الرّحمن از نزد امّ سلمه بيرون رفت و در راه با عمر بن خطّاب برخورد نمود و آنچه امّ سلمه گفته بود براى او باز گفت . عمر با شتاب بنزد امّ سلمه آمد و گفت : مادرم من هم از آنانم ؟ گفت : نمى دانم ، و پس از تو نيز احدى را تبرئه نمى كنم .
6- احمد بن سليمان قمّى كوفى گويد:
از امام صادق (ع) شنيدم كه مى فرمود: پاره اى از پيامبران به عطش گرفتار مى آمدند تا از تشنگى مى مردند، و عدّه اى از آنان به برهنگى دچار مى گشتند تا از برهنگى مى مردند، و گروهى ديگر به امراض و بيمارى مبتلا مى شدند تا هلاك و تلف مى گشتند، و پاره اى ديگر نزد قوم خود آمده ، آنان را به اطاعت خدا فرمان مى دادند و بسوى توحيد الهى دعوت مى نمودند و با اين حال قوت يك شب نداشتند كه سدّ جوعى كنند (يا اينكه قومشان آنان را يك شب مهلت نمى دادند) و دست از آنان بر نمى داشتند كه سخن آنها تمام شود و گوش به ندايشان نمى دادند تا اينكه دست به كشتار آنها مى زدند. و راستى كه خداى متعال بندگان خود را باندازه قدر و منزلتى كه نزد او دارند مورد ابتلاء و امتحان قرار مى دهد.
7- سماعة بن مهران گويد:
از امام صادق (ع) شنيدم كه مى فرمود: آن كسى كه خداوند در قرآن در باره او فرموده : ((در كتاب ، اسماعيل را بياد آر كه صادق الوعد و پيامبر و رسول بود)) (پيامبرى بود كه ) خداوند قومش را بر وى مسلّط كرد كه صورت او را خراشيدند و پوست از سرش كندند، سپس خداوند فرشته اى را نزد او فرستاد و باو گفت : پروردگار عالميان بتو سلام مى رساند و مى فرمايد: