غدير

على صفايى حائرى

- ۱ -


روز غدير
روز غدير، روز نور، روز سرور، روز سرشارى و اكمال ، روز بارورى و اتمام ، روز رهبرى و ولايت است .(1)
و غدير، خود بركه نور و عشق است و درياى شور و جوشش ، آن هم در كوير كور و ريگزار مرگ .
و غديرى ، تشنه مشتاقى است كه سال ها در كوير گرديده و ريگزارها را به صدا در آورده و مرگ را در كوله بار خود بسته تا به زندگى برسد و به زندگى برساند.
و غديرى ، مهاجر تنهايى است كه بالاتر از رفاه مى خواهد و بيشتر از آزادى و عدالت .
در اين روز، و در اين غدير گسترده ، اين مهاجر تشنه مى تواند سيراب شود و اين بالاتر و بيشترها را بدست بياورد. از دست پيامبر صلى الله عليه و آله و با جام ولاى على عليه السلام
غدير
داستان غدير و تاريخ ، از عظمت غدير و ضرورت ولايت و ريشه اى بودن اين مساءله خبر مى دهد.
رسول در آن هنگام و در زير آن آفتاب سوزان ، آن همه جمعيت را براى چه نگه مى دارد و چه پيامى براى آنها دارد؟
بايد اين پيام اساسى ترين پيام او باشد و بزرگترين ستون دين او، چون او براى هيچ يك از پايه هاى دين خود، اين گونه دعوت نكرد و اين گونه مردم را گرد نياورد. (2)
بايد اين مساءله را تحليل كرد و توضيح داد كه :
1 - ولايت چيست كم
2 - چه زيربناها و پايه هايى دارد؟
3 - و چه ضرورتى ؟
4 - هدف اين ولايت و رهبرى چيست ؟
5 - رسول براى اين ولايت و رهبرى چه گام هايى برداشته ؟
باشد در اين تحليل ، عمق پيام رسول ، كه شيعه را بپاداشت و تاريخ او را به خون كشيد، لمس شود و احساس شود تا آنها كه در راهند، بيشتر بتازند و آنها كه سنگ راهند، به خود آيند، مبادا كه نردبان دزد باشند و صندوق نسوز استعمار، كه مؤمن كودن ، صندوق نسوز كافر زرنگ است .
1 - ولايت چيست ؟
اين ولايت ، بالاتر از محبت و دوستى و عشق است ؛ كه عشق على در دل دشمنان او هم خانه داشت . آنها كه شكوه و وقار كوه و زيبايى دشت و عظمت كوير و دريا و جلوه طلوع و غروب ، اسيرشان مى كند و چشمشان را مى گيرد و دلشان را به بند مى كشد، چگونه مى شود شكوه و عظمت آن روح بزرگتر از كوه ، زيبايى و گستردگى آن قلب وسيع تر از هستى و عظمت و ناپيدايى آن سينه ناپيدا از كوير و عميق تر از دريا و جلوه آن طلوع بى غروب ، چشم و دل و عشق و احساسشان را پر نكند.
هر كس به هر مشربى و عقيده اى ، مى تواند دوستدار على باشد.
در على ، علم و عشق ،
تدبير و شمشير،
حريت و عبوديت ، نجواى دل و آتش سخن ،
زمزمه شب و فرياد روز،
قدرت و عزت و تواضع و ذلت ، (3)
نرمش و آشنايى و خشونت و پايدارى ، در على اين همه هست و اين همه بخاطر حق است و براى اوست و اين است كه همه او دوست داشتنى است و حتى دشمنش در دل شيفته اوست و مخالفش در پنهان شيداى او.
ولايت على ، نه على را دوست داشتن كه فقط على را دوست داشتن است .(4)
ولايت على ، على را سرپرست گرفتن و از هواها و حرف ها و جلوه ها بريدن است . و اين ولايت ، ادامه ولايت حق است و دنباله توحيد، (5) آن هم توحيدى در سه بعد؛ در درون و در هستى و در جامعه ؛ كه توحيد در درون انسان ، هواها و حرف ها و جلوه ها را مى شكند؛ هواهاى دل و حرف هاى خلق و جلوه هاى دنيا را.
و در جامعه طاغوت ها را كنار مى ريزد
و رد هستى خدايان و بت ها را.
در اين حد، موحد، جز خدا كسى را حاكم نمى گيرد. جز وظيفه چيزى او را حركت نمى دهد. هيچ قدرت و ثروت و جلوه اى در روح او موجى نمى آورد و هيچ دستورى او را از جا نمى كند. جز دستور حق و امرالله ، از هر زبانى كه اين دستور برخيزد و از هر راهى كه اين امر برسد.
و هنگامى كه روحى به آزادى رسيد و جز امر حق امرى نداشت و جز خواست او خواهشى نداشت ، اين روح به ولايت مى رسد و به سرپرستى مى رسد و دستور او و حتى نگاه او در دل هاى موحد عاشق ، حركت مى آفريند.
و اين است كه رسول به ولايت رسيد و به اولويت رسيد؛ كه النبى اولى بالمؤمنين من انفسم . (6)
و اين است كه على به ولايت مى رسد؛ كه : من كنت مولا فهذا على مولاه . (7) اين هم پس از آن جمله استفهامى و اقرارى الست اولى بكم من انفسكم ؟ و اين است كه پيشوايان ديگر به ولايت مى رسند؛ كه به عصمت و آزادى و آگاهى رسيده بودند. اذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا . (8) و اين معانى ولايت است .
ولايت يعنى تنها على را حاكم گرفتن و تنها او را دوست داشتن و اين و ولايت و سرپرستى است كه معاويه و احمد حنبل و جرج جرداق و و و از آن بهره اى ندارند، كه حاكم در درون آنها و محرك در وجود آنها امر على و دستور على نيست ؛ كه هواها و حرف ها و جلوه ها در آنها حكومت دارند.
معاويه گرچه على را دوست دارد، ولى سلطنت را بيشتر از على خواهان است و دوستدار آن است .
و احمد حنبل گرچه براى على شعر مى سرايد اما حكومت ديگرى را به عهده دارد.
و جرج جرداق گر چه از چه از على مى نويسد، اما براى على نمى نويسد؛ كه محركى ديگر دارد و عاطفه اى فقط او را به چرخ انداخته است .
اما مالك ؟
اين مالك است كه ولايت على را به عهده دارد و اين بار گران را به آسانى مى كشد.
مالك چند سال براى نابودى معاويه رنج كشيده و كوشش كرده است . خويش و فاميل و قبيله اش را به خون كشيده ، شب ها و روزها را بر روى لبه تيغ و سر نيزه ها گذرانده و شمشير زده و شمشير زده تا اين كه لشگر شام را عقب رانده و معاويه را به حركت وادار كرده و در بيرون از خيمه آماده فرار نموده ، هان چيزى نمانده تا اين بت بزرگ بشكند و اين طاغوت سركش ‍ بميرد و يا فرارى شود و مالك به هدف نهايى ، به پيروزى محبوب دست بيابد و در ميان قومش و در ميان تمام مردم به بزرگى معرفى شود و بر رقيب خودش . اشعث و بر قبيله رقيبش ، كنده ، پيروز شود.
درست در اين هنگام ، در اين هنگام ، على او را مى خواند، على او را مى طلبد. على مى گويد كه برگرد.
و اين از مرگ سخت تر و اين از مرگ جانكاه تر است .
مخالفت يك هوى ، مخالفت يك هوس ، مخالفت با يك حرف و گذشتن از حرفهاى خلق ، مخالفت با يك جلوه از جلوه هاى دنيا ما را مى شكند، ما را از پاى در مى آورد. ما از راه حق با يك حرف با يك فحش با يك پشيز باز مى گرديم و اما مالك ؟ و اما مالك ؟
او از تمام هواهاى چند ساله و تمام حرف هاى مردها و زن هاى عرب و از زمزمه خفيف زبان ها بر سر راه مردان فاتح و از نگاه هاى شيفته سرداران و پيروز و از تمام جلوه هاى دنيا، از اين همه مى گذرد و باز مى گردد و به على اين سرپرست آگاه ملحق مى شود. چرا؟ چون در درون مالك ، ديگر هواها و غريزه ها حرف ها و زمزمه هاى زن هاى عرب جلوه هاى پررنگ و برق دنيا حاكم نيست ، اينها كوچكتر از اين هستند كه در روح بزرگ مالك موجى و حركتى ايجاد كنند.
اين بادهاى بى رمق بيچاره تر از اين است كه در اين درياى بزرگ ، طوفانى بپاكند: مالك از هواها از حرف ها از جلوه هاى دنيا بزرگتر است و عظمت او اسير اين حقارت ها نيست . او در سطح غريزه نيست . او انسانى است كه در حد وظيفه زندگى مى كند و زندگى و مرگ او با اين معيار مى خواند، او كوه است از طوفان نمى لرزد. او كاه نيست تا با نسيمى از دهنى زير و رو شود.
او به ولايت رسيده و از نعمت ولايت برخوردار است . نشستن و ايستادن و آمدن و رفتن و دوست داشتن و دشمن داشتن او همه از سمت ولى كنترل مى شود؛ نه از طرف هواها و حرف ها و جلوه ها. مالك اين را يافته كه على اين مرد آزاد از غير حق و اين انسان آگاه حق ، بيش از مالك به مالك علاقه دارد و بيش از مالك از مصالح و منافع مالك آگاهى دارد و بيشتر از مالك به منافع او مى انديشد و بهتر به منافع او مى انديشد؛ پس ديگر جاى درنگ نيست و جاى سركشى نيست ؛ كه سركشى ها حماقت هاى زيان آورى بيش ‍ نيستند. جاى تسليم است و اطاعت و پيروى و تشيع و دنباله روى .
2 - زيربناى ولايت
و زيربنا و سر آن همه فداكارى و جانبازى شيعه در طول تاريخ همين شناخت و همين يافت برهانى و عينى است .
1 - او مى داند كه ولى بيش از او به او علاقه دارد.
2 - و بيش از او به منافع او آگاهى دارد، لذا امر او هرچه باشد مى پذيرد و دستور او را هرچه باشد گردن مى نهد و حتى به ميان آتش مى نشيند و به استقبال مرگ مى رود. مگر نه اين است كه مى ميريم ؟ پس بگذار مرگى را انتخاب كنيم كه زندگى هايى را بارور كند و بهره هايى بياورد. مگر نه اين است كه ما از كسى چيزى اطاعت مى كنيم ، پس بگذار اطاعت از آگاه دلسوز و مهربان باشد.
شناخت آگاهى و دلسوزى ، اطاعت را، تسليم را بدنبال مى كشيد و مالك مى دانست كه ولى بيش از خود او، را دوست دارد. علاقه من به خودم ،
علاقه مالك به خودش ، يك علاقه غريزى است و علاقه على ، علاقه اى از روى وظيفه است . مالك خودش را براى خودش مى خواهد و على مالك را براى خدا مى خواهد. و تفاوت علاقه ها به همان اندازه است كه انگيزه علاقه ها با هم تفاوت دارند.
و آنها مى دانستند و مالك مى دانست كه ولى بيش از او به منافع او آگاهى دارد. آخر ديد ما محدود است ، خيلى كه ببيند بيش از اين گذرگاه هستى ؛ اين محدوده هفتاد ساله و اين فرصت از زمان را نمى بيند؛ از قانون ها از عوامل حاكم بر تمام هستى آگاهى ندارد و چه بسا كه آنچه در اين محدوده و در اين هفتاد ساله مفيد باشد در مجموعه حيات ها و زندگانى هاى ما جز ضرر چيزى نداشته باشد.
ضرر يا نفع يك پديده را به يك روز و دو روز آن را كشف نمى كنند. چه بسا يك دارو يك غذا يك سيگار كه امروز در من شور و حال و خوشى هم بياورد اما در مجموعه عمر من به ضرر و زيان بينجامد.
انسان پس از گسترش دانش هايش اگر چيزى را بدست بياورد و چيزى را كشف كند، همانهايى است كه تجربه اش كرده و با آن روبرو بوده است و چه بسيار عوالمى كه هنوز به آن نرسيده ايم و تجربه اش نكرده ايم و چه بسيار مراحلى كه هنوز از آن بى خبريم و غافليم .
و بخاطر اين محدوديت در ديد و اين وسعت در ديدگاه هستى است كه انسان ، به سوى خدا مى شتابد و از او مى پرسد و از او مى پذيرد. او كه به تمام هستى آگاه است ؛ از تمام نفع ها و ضررها و از تمام اثرها؛ اثر يك غذا بر تمام سلول ها، آن هم نه در يك سال و دو سال هفتاد سال و در اين محدوده هستى و در اين عالم ؛ و در اين عالم ؛ كه در تمام طول راه ، تا بينهايت . انسان هنگامى كه تمام راه را رفت ، آنگاه مى يابد كه اثر يك نگاه ، اثر يك خيال ، اثر يك تصميم ، بر تمام هستى و بر تمام عوالم تا چه اندازه بوده است و آنگاه مى يابد كه چقدر بر اثر بى توجهى و سركشى ضرر كرده و زيان ديده است و آن روز بانگ بر مى دارد و ناله مى كند كه : يا حسرتا على ما فرطت فى جنب الله و ان كنت لمن الساحرين . (9)
اما امروز خيلى هم كه دوربين به دست بگيرد و از وسايل علميش كمك بستاند بيش از اين محوطه ، بيش اين عالم را نمى بيند و نمى يابد و تجربه نمى كند. از اين رو از آنچه از عوالم بعد مى گذرد و از آنچه يك نگاه و يك لبخند و يك غذا و يك مشروب بدنبال مى آورد نه در اين محدوده بلكه در آن وسعت و در آن مرحله بيگانه است .
اين پيداست كه ناچار يا وحى آشنا مى شود و از خدا مدد مى گيرد. و خدا روح هايى را از پليدى جدا كرده و به عصمت رسانده و او دل هايى را با نور (10) و با فرقان ، (11) همراه نموده و او براى آنها از تمام هستى حكايت كرده و بر طبق قانون هايى گذاشته و دستورهايى داده و به آنها سپرده است . و مالك كه اين همه راه يافته ، سرسپرده روح معصوم آگاه مهربان مى شود و ولايت او را به عهده مى گيرد. و اين ولايت و سرسپردگى است كه بر اساس اين همه شناخت و برهان و منطق استوار است . و اين ولايت است كه ادامه توحيد است و اين ولايت است كه همه فداكارى و از خود گذشتگى و تسليم را به دنبال مى آورد. و بر اساس اين ولايت است كه مالك طرز خوابيدن و بيدار شدن و خوردن و آشاميدن و رفتن و آمدن و نگاه كردن و نشستن و ايستادن و مسافرت كردن و معاشرت كردن و و و تمام رفتار و گفتار و پندار خود را از ولى مى پرسد و از او مى گيرد. و همان طور كه من وقتى مى يابم كه فلان مكانيك آگاهى و دلسوزى دارد، تمام اجزاء ماشين را تحت اختيار او مى گذارد و تمام مسايل را از او مى پرسم و از او مى گيرم .
آنها كه ولايت را قبول كردند، آنهايى هستند ماشين پيچيده وجود آنها را امام و ولى بهتر از خود آنها رهبرى مى كند و در اين را شلوغ هستى كه اعمال و افكار انسان غوغايى بپا كرده ، او بهتر انسان را به قصد مى رساند و نجات مى دهد.
و توضيح اين ولايت و سرسپردگى در همين آگاهى نهفته است . وجود ما، جان ما، براى خداست و از اوست . هر كس كه اينها را بهتر به كار بگيرد، در اينها حق تصرف دارد. و همين است كه رسول خدا و پيشوايان اولويت دارند. به تصرف در هستى ما، سزاوارتر از ما هستند. و همين است كه پدر بر فرزند و بر اموال فرزند ولايت دارد و حق تصرف دارد.
و در اين هنگام و پس از آن همه توضيح مى توانم بگويم كه چرا ولايت بزرگترين نعمت هاست و بالاترين نعمت هاست و به تعبير قرآن متمم نعمت هاست ؛ (12) چون اين مقام ولايت است كه تمام نعمت ها را به كار مى گيرد و به جريان مى اندازد و اين مقام ولايت است كه تمام استعدادها را شكفته مى كند و بارور مى نمايد، درست مثل اينكه من يك كارخانه بزرگ وسيع را دارا باشم اما از طرز بهره بردارى از آن بى خبر باشم . اين كارخانه كه مى تواند در روز، بى نهايت به من سود برساند، بر اثر نبود آگاهى و جهالت من ، يك بار سنگين مى شود كه به مرور زمان مرا از پاى در مى آورد و خودش ‍ هم مى پوسد و هدر مى شود. يك مهندس آگاه و مهربان متمم اين كارخانه وسيع و عظيم است . بدون او اين همه نعمت ، اين همه استعداد، راكد مى ماند و حتى به هدر مى رود و ضايع مى گردد. ولايت او و سرپرستى اوست كه نعمت هاى نهفته و سودهاى پيچيده در كارخانه را آشكار مى كند و به جريان مى اندازد. و اين ولايت متمم آن همه سرمايه و آن همه نعمت است .
و اين مقام ولايت است كه از دل آن عرب هاى خون ريز تهيدست ، از دل آن مردان محدود گرفتار، روح هايى را بيرون كشيد كه تمام هستى را در يك گام طى كردند و حتى به بهشت قناعت نورزيدند.
اين مقام ولايت است كه از ابوذر كه براى هيچ زنده بود و براى هيچ مى مرد، ابوذرى بيرون كشيد كه براى حق زنده بود و براى او مى مرد و حتى تنها مى مرد.
و اين مقام ولايت است كه از بلال ، بلالى كه تا ديروز افتخارش به اربابش ‍ بود، بلالى آفريد كه روياروى اربابش مى ايستاد و او را پست و حقير و محدود مى ديد و به راهنماييش همت بسته بود و براى مبارزه اش آماده گشته بود.
و اين مقام ولايت است كه از سلمان ، اين كوير تشنه و اين مسافر پايدار، دريايى ساخت ، دريايى از عظمت و آگاهى و عشق .
و اين مقام ولايت است كه استعدادهاى بشر را بيرون ريخت و خلق كريمه و استعدادهاى خوب او را شكوفا كرد (13) و از بشر، انسان بيرون كشيد و او را از ظلمات نفس ، از ظلمت خلق دنيا، از هواها و حرفها و جلوه هاى پوچ ، به سوى نور هستى هدايت كرد.(14) انسانى كه ديگر در سطح غريزه و حرف ها و محدودها زندگى نمى كرد و با اين معيارهاى كم و كوتاه اندازه نمى گرفت .
و انسان يعنى ، همين ، يعنى در سطح وظيفه زندگى كردن ، چون اين حيوان است كه تمام مسايلش با غرائزش حل و فصل مى شود، حتى امنيت و رفاه و نظم و عدالت را با غريزه تامين مى كند.
آن نظم و رفاه و عدالتى كه در كندو حاكم است هنوز در جامعه انسانى در شكل هاى مختلف كمونيستى و سرمايه داريش ، حكومت نكرده و نمى كند، مگر هنگامى كه بشر از اسارت ها از ظلمات از هواها و حرف ها و جلوه ها آزاد شود و به عظمتى دست يابد كه اين حقارت ها را در خود نگيرند. و مگر هنگامى كه بشر انسان شود.
و در اين حد، عدالت كه هيچ ، حتى انفاق و ايثار هم ، رخ مى نمايد و آشكار مى شود.
و اين است كه ، آنهايى كه بيشتر از رفاه و بالاتر از عدالت و آزادى را مى خواهند، بايد به غدير رو بياورند و از اين جام سيراب شوند.
3 - ضرورت ولايت
هر جامعه همانند يك اندام ، به مغز، به قلب ، به خون - ثار (15) - نيازمند است . مغزى كه تمام راه را بيابد و قلبى كه از عشق سرشار باشد و خونى كه خون خدا باشد و پاك از هر گونه اعتياد و خالى از هر گونه مرض و آزاد از هر گونه جرثومه فساد.
و انسان محتاج نمونه و رهبر و حجتى است كه امين (16) باشد و به او خيانت نكند و نور (17) باشد و راه او را روشن كند.
انسان به روشنفكرى و روشن دلى ، به عشق و شناخت ، به حجت ، به نور، به امين ، نيازمند است . و ولايت ، عهده دار اين نيازهاى عميق و عظيم انسان است ، آن هم انسانى كه مى داند، نيازش بالاتر از رفاه و بالاتر از حريت و آزادى و بيشتر از عدالت است .
هنگامى كه انسان خود را بيشتر از يك دهان نمى بيند كه با يك مشت روده گره خورده و با آلت تناسليش ختم مى شود. اين دهان دراز، ديگر نه دين مى خواهد و نه امام و نه رهبرى و ولايت ؛ كه غريزه براى اين و بالاتر از اينها كافى است .
اما انسانى كه مى خواهد انسان باشد و جامعه اى انسانى تشكيل دهد، نه يك دامپرورى بزرگ و يك كندوى عادل ، اين انسان ضرورت اين شناخت و عشق و اين مغز و قلب و خون و اين حجت و نور و امام و امين را مى يابد و به سوى او مى شتابد و او را بر خويشتن مقدم مى دارد؛ كه او از او به او آگاه تر و مهربان تر و نزديك تر است .
4 - هدف ولايت
اين رهبرى و سرپرستى بالاتر از امنيت و پاسدارى و بالاتر از رفاه و پرستارى ، هدف دارد.
اين رهبرى در زمينه آزادى (18) و با هدف آموزگارى و شكوفا كردن استعدادهاى انسان و با هدف تشكيل جامعه انسانى بر اساس قسط همراه است كه كه على مى گفت : ليس امرى و امركم واحدا انى اريدكم لله و انتم تريدوننى لانفسكم . (19)
هدف من و شما يكى نيست . من شما را نه براى خودم و نه براى خودتان ، كه براى حق مى خواهم ، در حالى كه شما مرا به خاطر خويشتن و منافع خود خواستاريد. شما مى بينيد من مثل عثمان نيستم كه شما را بچاپم ، به اين خاطر به من روى آورديد، اما من شما را نه براى خودم مى خواهم و نه براى رفاه خودتان ، كه براى حق مى خواهم .
اين كافى نيست كه انسان هاى مرفهى بسازيم ، بلكه بايد براى آنها جهتى و راهى را در نظر بگيريم كه آنها پس از رفاه و تكامل استعدادها در آن راه بيفتند و آن جهت را انتخاب كنند.
5 - گام هاى رسول
رسول براى اين رهبرى و اين ولايت با آن ضرورت و با اين هدف گام هاى بلندى برداشت و تا امروز راه ما روشن نمود.
الف . نص
او از روزهاى اول دعوت تا واپسين لحظه هاى حيات ، هميشه على را نشان مى داد و سفارش مى كرد كه كه بر او جلو نيفتيد كه گمراه مى شويد و از او كنار نكشيد كه از دست مى رويد.
احاديث غدير و ثقلين و منزلت و و و در كتاب ها جمعند.
اما بعدها ديگران به خاطر اينكه كفر صحابه و ارتداد آنها پيش نيايد نصوص ‍ را رد كردند و يا تاءويل نمودند و در نتيجه به آنچه در نوشه هاى خود جمع كرده بودند بى اعتنا ماندند و حتى چشم عقل خويش را بستند. و هدف حكومتى اسلام را ناديده گرفتند و حكومت اسلامى را تا حد استعمار و چپاولگرى و فتوحات و غنايم پايين آوردند و عاقبت گرفتار بدعت و اشرافيت و تبعيض و درگيرى و تجزيه نمودند.
از هنگامى كه اسلام از مسير ولايت بيرون آمد، از همان غروب كرده بود، گرچه واپسين شعاع هاى طلايى آن تا هزار و سيصد سال بعد ادامه داشت . اما اين شعاع ها ديگر حرارت و زايش و نورى نداشت ، سرد و تاريك و غمرنگ بود. از مرگ ، از غروب خبر مى داد.
ب - زمينه سازى
رسول كه سرسختى دنياطلب ها و سلطنت خواهان را مى ديد براى اينكه مدينه براى على خالى بماند و زمينه براى او فراهم شود، تمامى آنها را تحت سرپرستى جوانى هجده ساله و روانه سرزمين هاى دور كرد و بر هر كس كه تخلف كند نفرين فرستاد، اما آنها كه هدف را فهميده بودند، به بهانه اين كه چگونه محمد را رها كنيم و چگونه او را در بستر مرگ بگذاريم و خبرش را از كاروان ها بگيريم ، از مدينه نرفتند و ماندند و نفرين رسول را بر خود خريدند و جامعه اسلامى را به بن بست كشاندند و كردند آنچه كردند.
ج - نوشته و كتاب
در نتيجه ، رسول به خاطر اين كه كار را يك سره كند و ابهامى باقى نگذارد، در آخرين لحظه كه همه جمع شده بودند، قلم و كتفى را طلب كرد تا آنها گمراه نشوند، اما آنها به قرآن قناعت كردند و با رسول مخالفت نمودند.
و رسول كه پافشارى آنها و مخالفتشان را ديد، ديگر جهتى براى نوشتن نداشت . كسانى كه روبروى رسول گفته او را نمى پذيرند، پس از مرگ با اين نوشته ها چه خواهند كرد؟
د - نشانه ها و علامت ها
رسول كه تنهايى خويش و تنهايى على و تنهايى و بى پناهى مردم بيگانه از خواب و اين رهبر زنده ، حتى با مرگ ، هيچگاه اينها را، اين توده تنها را در كنار آوازه گرها و در دست گرگ ها رها نمى كند، اينها هر چند از نوشتن و كتابت او جلوگيرى كنند، از نشانه ها و علامت هايش نمى توانند جلوگير باشند.
و اين است كه رسول آگاه و بيدار، على را در تمام دوره ها يارى مى دهد و توده بى پناه را با علامت ها به خويش ، به على و به حق ، مى خواند و از ديگران مى ماند .
اين علامت ها، انسان هاى گويا، فاطمه ، ابوذر، عمار و همراهى قرآن روشنگر است .
فاطمه ، در دوره ابوبكر و عمر،
ابوذر، در زمان عثمان ،
عمار، در برابر معاويه ،
و همراهى قرآن تا امروز.
رسول بارها گفته بود فاطمه از من است و كسانى كه او را به خشم بياورند مرا و خداوند را به خشم آورده اند. (20)
و فاطمه بر آنها خشمناك بود و حتى گويى او گواه اين خشم است .
و رسول گفته بود، آسمان بر راستگوتر از ابوذر سايه نينداخته است .
و اين زبان قاطع و صادق روياروى عثمان بود.
و رسول گفته بود كه عمار را، گروه ستمگر مى كشند.
و عمار در كنار على بود و شمشيرش بر گلوى معاويه . (21)
و رسول گفته بود كه جانشينان من دوازده نفرند و گفته بود: من دوئ چيز را در ميان شما مى گذارم كه مانع گروهى و چراغ را شما هستند. اين دو، از هم جدا نخواهند شد تا اين كه در حوض بر من وارد شوند.
و امروز جز شيعه با اين گفته همراه نيست ؛ كه ديگران امروزها در كنار اين همه تجزيه و همراه اين همه حاكم ، خليفه و حاكم و اولى الامرى ندارند.
آنها قرآن و خليفه را از هم جدا كردند، در حالى كه رسول به همراهى آنها شهادت داده بود. همانطور كه با زبان گويايش از يوم الانذار... و يا دست بلندش در غدير... و با تقاضاى قلم ، در واپسين لحظه هاى زندگى و با فاطمه و ابوذر و عمار در دامن تاريخ ، اين رهبرى ، اين ولايت ، اين سرپرستى را، گواهى داده بود و راه على را به نور بسته بود.
درود بر آنها كه الله سرپرست و رسول چراغ و على جلودارشان است .
درود بر آنها كه چنين راهى را، با سر رفته اند.