اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد اول

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۶ -


مقاله اول

فلسفه چيست

فلسفه و سفسطه

چنانكه در خاتمه همين مقاله گفته خواهد شد فلسفه در نقطه مقابل سفسطه قرار دارد و چون سوفسطائى منكر واقعيت‏خارج از ظرف ذهن است و تمام ادراكات و مفاهيم ذهنى را انديشه خالى مى‏داند در نظر وى حقيقت‏يعنى ادراك مطابق با واقع معنى ندارد اما فيلسوف بواقعيتهاى خارج از ظرف ذهن اذعان دارد و پاره‏اى از ادراكات را بعنوان حقايق و ادراكات مطابق با واقع مى‏پذيرد و از طرف ديگر بوجود برخى از ادراكات كه با واقع مطابقت ندارند اعتباريات و وهميات نيز اذعان دارد

ادراكات و مفاهيم ذهنى در نظر فيلسوف

لهذا مجموع ادراكات و مفاهيم ذهنى در نظر فيلسوف سه دسته مهم را تشكيل ميدهند .

حقايق يعنى مفاهيمى كه در خارج مصداق واقعى دارند .

اعتباريات يعنى مفاهيمى كه در خارج مصداق واقعى ندارند لكن عقل براى آنها مصداق اعتبار مى‏كند يعنى چيزى را كه مصداق واقعى اين مفاهيم نيست مصداق فرض مى‏كند و بعد از اين در طى يك فصل مستقل كيفيت پيدايش ادراكات اعتبارى و اينكه عقل از اعتبار يك رشته مفاهيم ناچار است گفته خواهد شد .

و براى آنكه خواننده فى الجمله بتواند ادراكات حقيقى را از ادركات اعتبارى تميز دهد مثال ساده‏اى ذكر مى‏كنيم .

مثلا اگر از هزار نفر سرباز يك فوج تشكيل داده شود هر يك از سربازها يك جزء از اين فوج بشمار ميرود و خود فوج عبارت است از مجموع نفرات نسبت هر فرد به مجموع نسبت جزء به كل است ما هم هر يك از افراد را ادراك مى‏كنيم و در باره آنها حكمهاى مختلفى مى‏نماييم و هم مجموع آنها را كه فوج ناميده‏ايم و در باره آن نيز حكمهاى مخصوصى مى‏نماييم .

ادراكات ما نسبت‏به افراد ادراكات حقيقيه است زيرا مصداق واقعى خارجى دارد و اما ادراك ما نسبت‏بمجموع اعتبارى است زيرا مجموع مصداق واقعى ندارد و آنچه واقعيت دارد هر يك از افراد است نه مجموع .

وهميات يعنى ادراكاتى كه هيچگونه مصداقى در خارج ندارند و باطل محض مى‏باشند مثل تصور غول و سيمرغ و شانس و امثال آنها .

فلسفه سعى مى‏كند با ميزانهاى دقيق خود امور حقيقى را از دو دسته ديگر جدا سازد .

لازم است تذكر داده شود چيزى كه بسيار دشوار است و از لغزشگاههاى فلاسفه بشمار ميرود تميز امور اعتبارى است كه حقيقت‏نما هستند از حقايق .

دانشمندان جديد اروپا كه به نقادى عقل و فهم انسان پرداخته‏اند كوشش بسيار كرده‏اند كه ساخته‏هاى ذهن را از حقايقى كه واقعيت‏خارجى دارند جدا سازند و همين امر سبب IDEALIME سفسطه كشانيده انحراف بعضى از آنان شده و آنها را تا سر حد ايده آليسم كه يكباره جميع مفاهيم را صرفا مصنوع ذهن دانسته‏اند و بعضى ديگر احيانا مسلك شك EPTIIME را اختيار كرده‏اند در فلسفه اسلامى نيز عنايت‏خاصى نسبت‏باين مطلب مبذول شده و تحقيقات سودمندى براى تفكيك اعتباريات از حقايق بعمل آمده است‏شرح و تفصيل نقاديهاى دانشمندان اروپا و تحقيقات دانشمندان اسلامى را به مقاله پنجم كه مخصوص آن مطلب است موكول مى‏كنيم

در جهان هستى كه داراى موجودات بسيار و پديده‏هاى بى‏شمار بوده و ما نيز جزئى از مجموعه آنها مى‏باشيم بسيار مى‏شود كه چيزى را راست و پا بر جا پنداشته و موجود انگاريم و سپس بفهميم كه دروغ و بى پايه بوده است و بسيار مى‏شود كه چيزى را نابود و دروغ انديشيده و پس از چندى بما روشن شود كه راست‏بوده و آثار و خواص بسيارى در جهان داشته است .

از اينرو ما كه خواه ناخواه غريزه بحث و كاوش از هر چيز كه در دسترس ما قرار بگيرد و از علل وجودى وى داريم بايد موجودات حقيقى و واقعى حقايق باصطلاح فلسفه را از موجودات پندارى اعتباريات و وهميات تميز دهيم .

و گذشته از اين كاوش غريزى براى رفع حوائج زندگى دست‏بهر رشته از رشته‏هاى گوناگون علوم بزنيم اثبات هر خاصه از خواص موجودات به موضوع خود محتاج به ثبوت قبلى آن موضوع مى‏باشد .

جهات نيازمندى به فلسفه

خلاصه آنكه ما از دو جهت نيازمند به فلسفه مى‏باشيم يكى از نظر كاوش غريزى و اينكه بشر طبعا علاقه‏مند است‏حقايق را از اوهام و امور واقعيت‏دار را از امور بى واقعيت تميز دهد و ديگر از راه نيازمندى علوم به فلسفه زيرا چنانكه گفته خواهد شد هر يك از علوم اعم از طبيعى يا رياضى خواه با اسلوب تجربى پيش برود و خواه با اسلوب برهان و قياس شى‏ء معينى را كه اصطلاحا موضوع آن علم ناميده مى‏شود موجود و واقعيت‏دار فرض مى‏كند و به بحث از آثار و حالات آن مى‏پردازد و واضح است كه ثبوت يك حالت و داشتن يك اثر براى چيزى وقتى ممكنست كه خود آن چيز موجود باشد پس اگر بخواهيم مطمئن شويم چنين حالت و آثارى براى آن شى‏ء هست‏بايد قبلا از وجود خود آن شى‏ء مطمئن شويم و اين اطمينان را فقط فلسفه ميتواند بما بدهد

يك سلسله بحثهاى برهانى كه غرض و آرمان نامبرده را تامين نمايد و نتيجه آنها اثبات وجود حقيقى اشياء و تشخيص علل و اسباب وجود آنها و چگونگى و مرتبه وجود آنها مى‏باشد فلسفه ناميده مى‏شود .

فرق فلسفه و علوم ديگر

مقصود بيان فرق فلسفه و علوم ديگر است اين مطلب شايسته دقت است و مخصوصا از آن جهت كه لفظ فلسفه اخيرا در موارد زيادى بكار برده شده و نتيجتا داراى معناى ابهام‏آميزى شده است‏به طورى كه هر كسى از لفظ فلسفه پيش خود معنائى مى‏فهمد تا جايى كه بعضى گمان مى‏كنند فلسفه يعنى اظهار نظرهاى آميخته با بهت و تحير در باره جهان و برخى كار را بجائى كشانيده‏اند كه خيال مى‏كنند فلسفه يعنى پراكنده‏گوئى و احيانا تناقض‏گوئى و برخى بين مسائل فلسفى و مسائلى كه در ساير علوم مورد گفتگو قرار مى‏گيرد فرق نمى‏گذارند و از اينرو حل يك مسئله فلسفى را از علوم ديگر انتظار دارند و يا مسئله‏اى را كه مربوط به علوم ديگر است جواب‏گوئى آنرا از فلسفه مى‏خواهند و عده ديگر بين اسلوب فكرى كه در فلسفه مورد استفاده قرار مى‏گيرد اسلوب قياس عقلى و اسلوب فكرى كه در ساير علوم مخصوصا طبيعيات اسلوب تجربى از آن استفاده مى‏شود فرق نمى‏گذارند و انتظار دارند مسائل دقيق و عميق فلسفه را كه جز با براهين مخصوص عقلى نمى‏توان كشف كرد در زير ذره‏بين‏ها يا لابلاى لابراتوارها پيدا نمايند .

ولى با بيانى كه در متن شده و توضيحاتى كه داده مى‏شود اين ابهام رفع مى‏شود و آن انتظارات بيجا نيز خود بخود از بين ميرود .

لفظ فلسفه كه ريشه يونانى دارد سابقا بيك معناى عام گفته مى‏شد كه شامل جميع معلومات نظرى و عملى بود و تقريبا با لفظ علم مرادف بود در ميان دانشمندان ما هم همين اصطلاح جريان داشت لكن اخيرا از زمانى كه در پاره‏اى از علوم اسلوب برهان و قياس عقلى جاى خود را باسلوب تجربى داد در اصطلاح دانشمندان لفظ علم و فلسفه هر يك بمعناى جداگانه گفته مى‏شود .

و بايد در نظر داشت كه اصطلاحات دانشمندان جديد نيز بحسب اختلاف نظرها و مسلكهايى كه در باب فهم و عقل انسان و حدود توانائى قواى مدركه دارند فرق مى‏كنند .

معمولا آنانكه هم اسلوب تجربى و هم اسلوب برهان و قياس عقلى را صحيح و معتبر مى‏دانند بان رشته از مسائل كه محصول تجربيات بشر است علم مى‏گويند و بانها كه صرفا جنبه تعقلى و نظرى دارد فلسفه مى‏گويند .

و چونكه حكمت اولى كه سابقا يكى از شعب سه‏گانه فلسفه نظرى شمرده مى‏شد و دانشمندان قديم آنرا از آن جهت كه كاملا تعقلى و نظرى بود فلسفه حقيقى و از آن جهت كه در اطراف كلى‏ترين موضوعات يعنى وجود بحث مى‏كرد و مشتمل بر كلى‏ترين مسائل بود آنرا علم كلى و از آن جهت كه يكى از مسائل آن بحث از عله العلل و واجب الوجود بود الهيات مى‏خواندند و در يونان باستان بمناسبت‏خاصى كه در خاتمه همين مقاله گفته خواهد شد متافيزيك خوانده مى‏شد صرفا محصول قوه تعقل بشر است و تجربه حسى در مسائل آن راه ندارد غالبا هر وقت فلسفه گفته شود مقصود همان است .

ولى از قرن هفدهم به بعد گروهى از دانشمندان پديد آمدند كه ارزش برهان و قياس عقلى را بكلى انكار كردند و اسلوب تجربى را تنها اسلوب صحيح و قابل اعتماد دانستند به عقيده اين گروه فلسفه نظرى و تعقلى كه مستقل از علم باشد پايه و اساسى ندارد و علم هم محصول حواس است و حواس جز بظواهر و عوارض طبيعت و فنومنها تعلق نمى‏گيرد پس مسائل فلسفه اولى كه صرفا نظرى و تعقلى و مربوط بكنه واقعيات و امور غير محسوسه است بى‏اعتبار است و اينگونه مسائل براى بشر نفيا و اثباتا درك نشدنى است آنها را بايد از دائره بحث‏خارج كرد و امور غير قابل تحقيق ناميد .

فلسفه حسى اگوست كنت

AUGUTE CONTE دانشمند معروف فرانسوى قرن نوزدهم يكى از اگوست كنت كسانى است كه منكر فلسفه عقلى و نظرى است ولى در عين حال بيك فلسفه حسى متكى به علوم معتقد است‏باين معنى كه بيان روابط علوم را با يكديگر و همچنين پاره‏اى از فرضيه‏هاى بزرگ را كه در همه يا غالب علوم مورد استفاده قرار مى‏گيرد از لحاظ شباهتى كه فى الجمله به فلسفه اولى از حيث كلى و عمومى بودن دارند مسائل فلسفى مى‏خواند امروز هم بيان روشهاى علوم و متودهايى كه در هر يك از علوم بكار برده مى‏شوند بنام فلسفه علمى خوانده مى‏شود .

اين فلسفه حسى كه اگوست كنت قائل است و همچنين ساير سيستمهاى فلسفى حسى كه از طرف فلاسفه امپريست‏يا حسيون ابراز شده متكى به علوم حسى است و مانند خود آن علوم محدود است و از حدود توجيه عوارض و ظواهر طبيعت فنومنها تجاوز نمى‏كند .

در اين مقاله با فلاسفه حسى و كسانى كه فلسفه اولى را از آن جهت كه صرفا نظرى است و از قلمرو حس و تجربه بيرون است قابل بحث و تحقيق نمى‏دانند كارى نيست رد عقيده اين دسته از دانشمندان و بيان اينكه اسلوب برهان و قياس عقلى مفيد و معتبر است و مسائل فلسفى اولى قابل تحقيق است در ضمن مقاله ديگرى از اين سلسله مقالات خواهد آمد .

در اين مقاله گفتگو با كسانى است كه نفيا يا اثباتا به بحث در مسائل اين فلسفه مى‏پردازند گفتگو با ماترياليستها و طرفداران ماترياليسم ديالكتيك است كه در مسائل اين فلسفه نظرى اظهار نظر مى‏كنند بدون آنكه اين مسائل را از مسائل مربوط به علوم تفكيك كنند .

و عجب اينست كه اين دانشمندان در عين اينكه بنفى يا اثبات مسائلى كه گواهى از حس و علوم حسى ندارد مى‏پردازند خود را همه جا تابع منطق حس و تجربه معرفى مى‏كنند .

ماترياليسم ديالكتيك يك فلسفه نظرى است نه يك فلسفه حسى و تجربى .

خواننده محترم بايد از حالا متوجه باشد و بعدا در مقالات بعدى برايش محقق خواهد گشت كه فلسفه مادى و آخرين سيستم آن ماترياليسم ديالكتيك يك فلسفه نظرى است نه يك فلسفه حسى و تجربى .

البته در اروپا برخى از دانشمندان بوده‏اند كه طرفدار فلسفه حسى بوده‏اند ولى فلسفه آنها نه مادى است و نه الهى زيرا فلسفه حسى آنها قهرا محدود بوده به مسائل مربوط به علوم حسى و طبق منطق حسى خود ناچار در باره كنه وجود سكوت كرده‏اند .

POITIVIME اگوست كنت است بارزترين فلسفه‏هاى حسى همان فلسفه پوزيتيويسم كه در بالا اشاره شد ولى فلسفه مادى با آخرين شكل خود ماترياليسم ديالكتيك هر چند ابتداء از جنبه تبليغاتى دم از حس و علوم حسى مى‏زنند و گاهى يك مسئله علمى را تحريف كرده گواه مى‏آورند هرگز پابند اين منطق نبوده مسائل تعقلى و نظرى فلسفه اولى را كه گواهى از حس و تجربه ندارد مورد بحث قرار ميدهند .

لهذا در اين مقاله به معرفى اين فلسفه كه ماديين خواه ناخواه وارد مباحث آن مى‏شوند و تفكيك آن از مسائل علوم كه ماديين آنها را از يكديگر تفكيك نكرده خلط مبحث مى‏كنند پرداخته شده است .

پس منظور از فلسفه در اين مقاله همان فلسفه اولى است كه صرفا نظرى و تعقلى است و مقصود بيان تعريف و بيان فرق آن با ساير قسمتهائى است كه امروز بنام علوم خوانده مى‏شود

تعريف فلسفه

و براى آنكه خواننده محترم بتواند تعريف فلسفه را خوب درك كند و مسائل فلسفى را با مسائلى كه مربوط به ساير علوم است اشتباه نكند از ذكر اين مقدمه كوتاه ناچاريم

علومى كه ميان بشر رائج است قسمتهاى مختلفى را تشكيل ميدهند و هر يك بنام مخصوصى خوانده مى‏شود فيزيك شيمى حساب هندسه ستاره شناسى زيست‏شناسى و ... هر يك از اين قسمتها ما را بيك سنخ دانستنيهاى مخصوص و معينى آگاه ميسازد به طورى كه قبل از آنكه وارد آن قسمت‏بشويم مى‏توانيم بفهميم چه سنخ مسائلى مورد توجه ما قرار خواهد گرفت زيرا بر ما معلوم است كه هر علمى عبارت است از يك سلسله مسائلى كه در زمينه معين و در اطراف موضوع معينى گفتگو مى‏كند و بين مسائل هر علم رابطه خاصى وجود دارد كه آنها را بيكديگر پيوسته و از مسائل علوم ديگر جدا ميسازد .

پس ما براى آنكه تعريف هر يك از علوم را بدست آوريم و براى آنكه بتوانيم تشخيص دهيم فلان مسئله در صف چه مسائلى بايد قرار گيرد و جزء كدام علم است‏بايد موضوعات علوم را تشخيص دهيم و ما دامى كه نفهميم مثلا موضوع علم حساب چيست و موضوع علم هندسه كدام است نمى‏توانيم مسائل حساب را از مسائل هندسه فرق بگذاريم و همچنين ساير علوم .

پس از بيان اين مقدمه مى‏گوييم فلسفه نيز به نوبه خود حل مشكلات مخصوصى را به عهده گرفته و مسائل وى نيز در اطراف موضوع معينى صورت مى‏گيرد فلسفه هيچگاه در مسائل مربوط به علوم دخالت نمى‏كند و نيز اجازه نمى‏دهد آنها در قلمرو او دخالت نمايند .

فلسفه عبارت است از يك سلسله مسائل بر اساس برهان و قياسى عقلى كه از مطلق وجود و احكام و عوارض آن گفتگو مى‏كند فلسفه از بود و نبود اشياء سخن مى‏گويد و احكام مطلق هستى را مورد دقت قرار مى‏دهد و هيچگاه به احكام و آثارى كه مخصوص يك يا چند موضوع مخصوص است نظر ندارد بعكس علوم كه همواره يك يا چند موضوع را مفروض الوجود مى‏گيرند و به جستجوى احكام و آثار آن مى‏پردازند و سنخ بحث علوم متوجه بود و نبود اشياء نيست‏براى توضيح بيشتر بذكر دو مثال مى‏پردازيم مثلا اگر در باره دايره اين مسئله را در نظر بگيريم كه محيط هر دايره برابر است‏با 14/3 در قطر آن مربوط به هندسه است زيرا معناى اين جمله اينست كه هر دايره كه وجود خارجى پيدا كند داراى اين خاصيت تساوى محيط با 14/3 در قطر آن است پس براى دايره فرض وجود نموده‏ايم و يك حكم يا خاصيت تساوى محيط با 14/3 در قطر آن برايش ثابت نموده‏ايم و اما اگر اين مسئله را در نظر بگيريم كه آيا اصلا در خارج دايره وجود دارد يا نه بلكه آنچه ما خيال مى‏كنيم دايره است كثير الاضلاع است مربوط به فلسفه است زيرا از بود و نبود دايره گفتگو كرده‏ايم نه از خواص و احكام آن .

و يا مثلا اگر در باره جسم اين مسئله را طرح كنيم هر جسم داراى شكل است و يا هر جسم داراى تشعشع است مربوط به علوم طبيعى است و اما اگر بگوئيم آيا جسم شى‏ء داراى ابعاد سه‏گانه در خارج وجود دارد يا نه و آن چيزى كه ما آنرا جسم و داراى سه بعد حس مى‏كنيم در واقع مجموعه‏ايست از ذرات خالى از بعد مربوط به فلسفه است

روش بحث و نتيجه كاوش آنها اينگونه نيست و در هر يك از آنها كه تامل كنيم خواهيم ديد كه يك يا چند موضوع را مفروض الوجود گرفته و آنگاه به جستجوى خواص و آثار وى پرداخته و روشن مى‏كند هيچيك از اين علوم نمى‏گويد فلان موضوع موجود است‏يا وجودش چگونه وجودى است‏بلكه خواص و احكام موضوع مفروض الوجودى را بيان كرده و وجود و چگونگى وجود آنرا بجاى ديگر حس يا برهان فلسفى احاله مى‏نمايد .

گفتار بالائى را در چند جمله زير مى‏توان خلاصه كرد چنانكه ما در خواص و احكام اشياء گاهى دچار خطا يا ترديد مى‏شويم مثلا مى‏گوييم فلان تركيب فلان طعم را ندارد با جزم يا ترديد در صورتى كه داشته يا بالعكس همچنان گاهى در اصل بود و نبود اشياء مبتلا بخطا يا جهل مى‏شويم مثلا مى‏گوييم روح در خارج نيست‏يا بخت و شانس هست پس روشن است كه سبك بحث در دو مثال گذشته يكسان نيست‏بلكه نخست‏بايد وجود شى‏ءاى را اثبات كرد يا او را مفروض الوجود گرفت و سپس بخواص و احكامش پرداخت .

آرى ما بيشتر اوقات پس از آنكه از راه كاوش علمى به احكام و خواص موضوعى پى برديم به چگونگى وجود نيز پى برده و مى فهميم كه وجودش چگونه وجودى بوده و با كدام علت مرتبط است مثلا در طبيعيات بثبوت مى‏رسانيم كه جزئى از ماده پروتون است كه با حركت‏سريعه به گرد خود گردش مى‏كند سپس مى‏گوييم پس حركت وضعى دورى در خارج داريم .

روشن است كه اين سخنان دو قضيه است نه يكى زيرا گفتار نخستين جزئى از ماده پروتون و به گرد خود مى‏چرخد به برهان طبيعى و تجربه علمى متكى است و گفتار دومى حركت دورى وضعى در خارج داريم به گفتار نخستين مستند است نه به برهان و تجربه مستقيما .

و از همين جا روشن مى‏شود كه چنانكه همه علوم در استوارى كاوشهاى خود متوقف و نيازمند به فلسفه مى‏باشند فلسفه نيز در پاره‏اى از مسائل متوقف به برخى از مسائل علوم مى‏باشد كه از نتايج آنها استفاده كرده و مسئله انتزاع نمايد.

تا اينجا فرق فلسفه و علم معلوم شد و نيازمندى علوم به فلسفه از راه اثبات وجود موضوعاتشان نيز روشن شد در اينجا مقصود بيان استفاده‏ايست كه فلسفه گاهى از مسائل علوم مى‏نمايد و اين استفاده البته باين نحو نيست كه پاره‏اى از مسائل علوم در صف مسائل فلسفى قرار بگيرد و يا آنكه مسئله فلسفى از مسئله علمى استنتاج شود بلكه باين نحو است كه فلسفه از مسائل علوم مسئله ديگرى كه جنبه فلسفى دارد انتزاع مى‏كند .

در اينجا لازم است معناى انتزاع و فرق آن با استنتاج بيان شود تا معلوم گردد كه مسئله فلسفى نه عين مسئله علمى است و نه مستنتج از آن بلكه منتزع از آن است .

استنتاج

استنتاج در جائى گفته مى‏شود كه ذهن از يك حكم كلى يك حكم جزئى نتيجه بگيرد و باصطلاح از كلى به جزئى پى ببرد مثلا پس از آنكه بر ما ثابت‏شد هر موجود طبيعى فنا پذير است نتيجه مى‏گيريم پس درخت هم كه موجود طبيعى است فنا پذير است و اگر بخواهيم ترتيب منطقى بدهيم اينطور مى‏گوييم درخت موجودى است طبيعى و هر موجود طبيعى فنا پذير است پس درخت فنا پذير است و اگر درست دقت‏شود معلوم مى‏شود كه علم به جزئى از علم به كلى زائيده شده است و مولود و نتيجه آن بشمار ميرود .

و البته هيچگاه ممكن نيست مسائل فلسفه از مسائل علوم استنتاج شود زيرا نتيجه دهنده از نتيجه داده شده بايد كلى‏تر باشد و حال آنكه مسائل فلسفى خود كلى‏ترين مسائل است زيرا موضوع آنها وجود مطلق است و وجود كلى‏ترين موضوعات است .

انتزاع

انتزاع در اصطلاح فلسفه و روانشناسى معمولا بيك عمل خاص ذهنى گفته مى‏شود كه آنرا تجريد نيز مى‏توان ناميد باين نحو كه ذهن پس از آنكه چند چيز مشابه را درك كرد آنها را با يكديگر مقايسه مى‏نمايد و صفات مختص هر يك را از صفت مشترك آنها تميز مى‏دهد و از آن صفت مشترك يك مفهوم كلى ميسازد كه بر همه آن افراد كثيره صدق مى‏كند در اين هنگام گفته مى‏شود كه اين مفهوم كلى از اين افراد انتزاع شده است مثل مفهوم انسان كه از زيد و عمرو و غيره انتزاع شده است .

در اصطلاحات فلسفى كلمه انتزاع در موارد ديگر نيز استعمال مى‏شود در اينجا منظور از اين تعبير صرفا اينست كه فلسفه بر اساس يك مسئله علمى استدلال فلسفى مى‏كند و نتيجه فلسفى مى‏گيرد و باصطلاح يك مسئله علمى را صغرى قياس فلسفى خود قرار مى‏دهد نه كبرى و از روى اصول كلى خود يك نتيجه فلسفى استنتاج مى‏كند .

پس معلوم شد در عين اينكه فلسفه غير از علم است‏بين اين دو رابطه خاصى برقرار است كه هم علم از فلسفه استفاده مى‏كند و هم فلسفه از علم .

در ضمن مقالات آينده خواهد آمد كه نيازمندى علوم به فلسفه منحصر به اين جهت كه گفته شد نيست‏بلكه جميع قوانين كلى علمى قانون بودن و قطعى بود نشان متوقف بيك سلسله اصول كلى است كه فقط فلسفه ميتواند عهده دار صحت آن اصول باشد.

خاتمه مقاله

از بيان گذشته چند نكته زير روشن مى‏شود:

نكته 1- نظر به اينكه سنخ بحث فلسفى با سنخ بحثهاى علمى دو سنخ صد در صد مختلف مى‏باشد هيچگاه يك مسئله علمى از هيچ علم جزء بحث فلسفى نبوده و متن بحث فلسفى قرار نخواهد گرفت‏بلكه هر گونه بحث و كاوش فلسفى الهى يا مادى از بحثهاى علمى كنار مى‏باشد و به روش خاصى كه از بود و نبود سخن گويد بحث‏خواهد نمود و از اينجا بى‏پايگى يك رشته پندارهايى كه دامنگير دانشمندان فلسفه ماديت تحولى ماترياليسم ديالكتيك شده بخوبى روشن مى‏شود .

اين دانشمندان مى‏گويند فلسفه ما وراء الطبيعه و متافيزيك تنها بيك رشته مقدمات عقلى و پندارهاى ساده بى گواه متكى است در حالى كه روش ما به علم امروزه كه با حس و تجربه پيش رفته و همه روزه هزاران ارمغان كه گواه راستى است از كارخانه‏هاى خود بيرون مى‏دهد مستند مى‏باشد و اساسا بغير حس و تجربه اعتماد نكرده و از ما وراء ماده در كاوشهاى خود نشانى نمى‏بيند .

مى‏گويند فلسفه ما وراء الطبيعه بيك بن‏بستهائى مى‏رسد كه بحث را متوقف ساخته و سير علمى را مى‏ميراند ولى فلسفه ما چون متكى به علم مى‏باشد با پيشرفت علم پيش ميرود .

پاسخ اين سخنان از بيان گذشته روشن است و در مقالات و فصول آينده بيارى خداى يگانه روشنتر خواهد شد اين دانشمندان بايد بدانند كه بحث فلسفى اصولا از بحث علمى جدا است و ماترياليسم ديالكتيك آنان مانند متافيزيك ما در كنار علوم حقيقى علوم حقيقى اصطلاحا در مقابل علوم اعتبارى گفته مى‏شود و علوم اعتبارى همانها است كه سابقين علوم عملى مى‏ناميدند مانند علم اخلاق و غيره.

چنانكه گفته شد نشسته و از محصول آنها كه بالاخره ببحث فلسفى متكى مى‏باشد استفاده مى‏نمايد و سخن در اين است كه كداميك از اين دو فلسفه مقدمات لازمه خود را راست و درست اخذ مى‏كند .

اگر سراسر كتب ماترياليسم ديالكتيك را با دقت‏بررسى نمائيد خواهيد ديد تمام مسائل آن يك نوع استنباطات نظرى است كه دانشمندان ماترياليست‏خواسته‏اند از نظريات علمى و فرضيه‏هاى علمى بنمايند .

در فصلهاى آينده اصول فلسفى و منطقى ماترياليسم ديالكتيك با جوابهاى آنها يكايك دقيقا بيان خواهد شد و روشن خواهد شد كه آن اصول چگونه بطور غلط از نظريات و فرضيه‏هاى علمى استنباط شده است.

گواه سخن ما اينست كه در گفتار بالائى كه از اين دانشمندان نقل نموديم حتى يك مسئله علمى طبيعى يا رياضى پيدا نمى‏شود و در كتابهاى طبيعى و رياضى مثلا از اين سخنان اثرى نيست .

اگر چنانچه فلسفه ما وراء الطبيعه مانند ساير علوم پيوسته در تحول نمى‏باشد.

براى بدست آوردن معناى حقيقى تكامل علوم و فلسفه و اينكه چه قسم از تكامل است كه در علوم طبيعى هست و در فلسفه نيست رجوع شود به مقدمه مقاله چهارم.

علتش اينست كه ساير علوم روى فرضيه‏هائى كار مى‏كنند كه با پيشرفت و توسعه تجربه تحول پيدا مى‏كند ولى فلسفه روى بديهيات كار مى‏كند و نظر علمى ثابت نتيجه مى‏دهد و گواه اين سخن اينست كه در جاهائى كه مقدمات خود را از علوم مى‏گيرد مانند فلكيات و جواهر و اعراض و بحثهاى ديگر او نيز مانند علوم با تحول فرضيه‏ها متحول مى‏شود .

نغزتر اين كه اين دانشمندان همين سخن را ماترياليسم ديالكتيك با تحول علم متحول است‏بعنوان يك نظر ثابت غير متحول بن‏بست رسيده بما مى‏فروشند