آموزش فلسفه
جلد اول

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۲۴ -


درس بيست و سوم - واقعيت عينى

شامل: بداهت واقعيت عينى گونه‏هاى انكار واقعيت راز بداهت واقعيت عينى منشا اعتقاد به واقعيت مادى

بداهت واقعيت عينى

نظر به اينكه موضوع فلسفه موجود است در دو درس گذشته توضيحى پيرامون مفهوم آن داديم و اينك به بيان بديهى بودن اعتقاد به حقيقت عينى آن مى‏پردازيم .

حقيقت اين است كه وجود هم از نظر مفهوم و هم از نظر تحقق خارجى مانند علم است و همچنانكه مفهوم آن نيازى به تعريف ندارد تحقق عينى آن هم بديهى و بى‏نياز از اثبات است و هيچ انسانى عاقلى چنين توهمى هم نمى‏كند كه جهان هستى هيچ در هيچ است و نه انسانى وجود دارد و نه موجود ديگرى و حتى سوفيستهايى كه مقياس همه چيز را انسان مى‏دانند دست كم وجود خود انسان را قبول دارند تنها يك جمله از گرگياس كه افراطى‏ترين سوفيستها به شمار مى‏رود نقل شده كه ظاهر آن انكار مطلق هر وجودى است چنانكه در حث‏شناخت‏شناسى گذشت ولى گمان نمى‏رود كه مراد وى به فرض صحت نقل همين ظاهر كلام باشد به طورى كه شامل وجود خودش و سخن خودش هم بشود مگر اينكه به بيمارى روانى سختى مبتلى شده بوده يا در اظهار اين كلام غرضى داشته باشد .

در درس دوازدهم درباره شبهه نفى علم گفتيم كه خود آن متضمن چندين علم است در اينجا اضافه مى‏كنيم كه همان شبهه مستلزم پذيرفتن موجوداتى است كه متعلق علمهاى ياد شده مى‏باشند اما اگر كسى وجود خودش و وجود انكارش را هم انكار كند مانند كسى است كه در مساله گذشته وجود شكش را هم انكار نمايد و بايد او را عملا وادار به پذيرفتن واقعيت كرد .

به هر حال انسان عاقلى كه ذهنش با شبهات سوفيستها و شكاكان و ايده‏آليستها آلوده نشده باشد نه تنها وجود خودش و وجود قواى ادراكى و صورتها و مفاهيم ذهنى و افعال و انفعالات روانى خودش را مى‏پذيرد بلكه به وجود انسانهاى ديگر و جهان خارجى هم اعتقاد يقينى دارد و از اين روى هنگامى كه گرسنه مى‏شود به خوردن غذاى خارجى مى‏پردازد و وقتى احساس گرما يا سرما مى‏كند در مقام استفاده از اشياء خارجى برمى‏آيد و موقعى كه با دشمنى روبرو شود يا خطر ديگرى را احساس كند به فكر دفاع و چاره‏جويى مى‏افتد و اگر بتواند به مبارزه برمى‏خيزد و گرنه فرار را بر قرار ترجيح مى‏دهد و نيز هنگامى كه احساس دوستى مى‏كند در صدد انس گرفتن با دوست‏خارجى برمى‏آيد و با او روابط دوستانه برقرار مى‏نمايد و همچنين در ساير امور زندگى و گمان نمى‏رود كه سوفيستها و ايده‏آليستها هم جز اين رفتارى داشته بودند و گرنه زندگى آنان ديرى نمى‏پاييد و يا از گرسنگى و تشنگى مى‏مردند و يا دچار آفت و سانحه ديگرى مى‏شدند .

از اين روى گفته مى‏شود كه اعتقاد به وجود عينى بديهى و فطرى است ولى اين سخن نياز به بسط و تفصيلى دارد كه در حدود گنجايش اين مبحث به آن مى‏پردازيم اما قبل از پرداختن به اين مطلب خوب است گونه‏هاى مختلف انكار واقعيت را برشمريم تا در برابر هر يك از آنها موضع مناسبى اتخاذ نماييم

گونه‏هاى انكار واقعيت

انكار واقعيت عينى به شكلهاى مختلفى ظاهر مى‏شود كه مى‏توان آنها را در پنج گروه دسته‏بندى كرد .

1- انكار مطلق هستى به طورى كه براى مفهوم موجود كه موضوع فلسفه است هيچ مصداقى باقى نماند چنانكه ظاهر كلامى كه از گرگياس نقل شده اقتضاء دارد واضح است كه با چنين فرضى نه تنها جايى براى بحثهاى فلسفى و علمى باقى نمى‏ماند بلكه بايد باب گفت و شنود را هم مطلقا بست و در برابر چنين ادعائى پاسخ منطقى كارآيى ندارد و بايد به وسايل عملى دست زد .

2- انكار هستى خارج از من درك كننده به طورى كه تنها براى مفهوم موجود يك مصداق باقى بماند اين ادعاء گرچه به سخافت ادعاى قبلى نيست ولى بر اساس آن ادعا كننده حق بحث و گفتگو ندارد زيرا وجود شخص ديگرى را نمى‏پذيرد تا با او به بحث و مناظره بپردازد و اگر چنين كسى در مقام مباحثه برآيد بايد نخست او را به نقض ادعاى خودش محكوم كرد و پذيرفتن اين نقض مستلزم خروج از اين فرض است .

3- انكار هستى ماوراء انسان چنانكه از بعضى از سوفيستها نقل شده است و بر اساس آن مصداق موجود منحصر در انسانها خواهد بود اين ادعاء كه نسبه معتدلتر است باب بحث و گفتگو را باز مى‏كند و جا دارد كه از ادعا كننده دليل پذيرفتن وجود خودش و انسانهاى ديگر را سؤال كرد و وى را به پذيرفتن بديهيات ملزم نمود و سپس بر اساس بديهيات مسائل نظرى را هم برايش اثبات كرد .

4- انكار هستى موجودات مادى چنانكه از سخنان باركلى برمى‏آيد زيرا وى موجود را مساوى با درك كننده و درك شونده مى‏شمارد و درك كننده را شامل خدا و موجودات غير مادى مى‏داند سپس در صدد برمى‏آيد كه درك شونده‏ها را منحصر در صورتهاى ادراكى معلومات بالذات نمايد كه در خود درك كننده‏ها تحقق مى‏يابند نه خارج از ايشان و بدين ترتيب جايى براى وجود خارجى اشياء مادى باقى نمى‏ماند .

ساير ايده‏آليستهايى كه مانند هگل جهان را به صورت انديشه‏هايى براى روح مطلق تصور مى‏كنند و آنها را محكوم قوانين منطقى نه قوانين على و معلولى مى‏دانند نيز به اين گروه ملحق مى‏شوند .

5- جا دارد كه در برابر ايده‏آليستها كه بخشى از واقعيت‏يعنى واقعيت مادى را انكار مى‏كنند ماترياليستها را نيز از منكرين واقعيت به شمار آورد زيرا ايشان در حقيقت بخش عظيمترى از واقعيت را انكار مى‏كنند افزون بر اين سخن ايده‏آليستها منطقى‏تر از ايشان است زيرا تكيه‏گاه آنان علوم حضورى و تجارب درونى است كه داراى ارزش مطلق مى‏باشند هر چند در استنتاجاتشان به خطا مى‏روند ولى تكيه‏گاه ماترياليستها داده‏هاى حسى است كه خاستگاه بيشترين خطاها در ادراك مى‏باشند .

با توجه به گونه‏هاى مختلف انكار واقعيت به اين نتيجه مى‏رسيم كه تنها فرض اول به معناى انكار مطلق واقعيت است و فرضهاى ديگر هر كدام به معناى انكار بخشى از واقعيت و محدود كردن دايره آن مى‏باشد .

از سوى ديگر در برابر هر يك از فرضهاى پنجگانه فرض ديگرى وجود دارد كه به صورت شك در مطلق واقعيت‏يا در واقعيتهاى خاص ظاهر مى‏شود اين شكها اگر توام با ادعاى نفى امكان علم باشد يعنى اگر گوينده علاوه بر اينكه خودش اظهار شك مى‏كند ادعا داشته باشد كه منطقا هيچ كس نمى‏تواند علم پيدا كند چنين ادعائى در واقع مربوط به شناخت‏شناسى مى‏شود و پاسخ آن در جاى خودش داده شده است اما اگر اظهار شك توام با نفى امكان علم نباشد مى‏تواند پاسخ خود را در مباحث هستى شناسى بيابد و اصولا تبيين مسائل فلسفى براى رفع و دفع اينگونه شكها و شبهه‏ها است

راز بداهت واقعيت عينى

چنانكه در آغاز اين درس اشاره كرديم انكار مطلق واقعيت و هيچ‏انگارى جهان سخنى نيست كه هيچ عاقلى آگاهانه و بى غرضانه بر زبان بياورد همانگونه كه انكار مطلق علم و اظهار شك در همه چيز حتى در وجود خود شك و شك كننده چنين است و به فرض اينكه كسى چنين اظهارى كند نمى‏توان او را با استدلال منطقى محكوم كرد بلكه بايد به او پاسخ عملى داد .

از سوى ديگر وجود همه واقعيتهاى خاص هم بديهى نيست و اثبات بسيارى از آنها نياز به دليل و برهان دارد و چنانكه اشاره شد يكى از بزرگترين وظايف فلسفه اثبات انواع واقعيتهاى خاص است .

اكنون اين سؤال مطرح مى‏شود كه راز بداهت اصل واقعيت چيست .

ممكن است پاسخ داده شود كه تصديق به وجود واقعيت عينى بطور اجمال و سربسته و تصديق به واقعيت مادى بطور متعين و مشخص مقتضاى فطرت عقل است و شاهد آن وجود چنين اعتقادهايى در همه انسانها است چنانكه رفتار عملى ايشان نيز آنرا تاييد مى‏كند و بدين ترتيب چهار گونه از گونه‏هاى انكار واقعيت غير از گونه پنجم ابطال مى‏شود .

ولى اين سخن از ارزش منطقى كافى برخوردار نيست زيرا همانگونه كه در درس هفدهم و نوزدهم گفته شد چنين مطلبى نمى‏تواند صحت اين اعتقادها را تضمين كند و جاى اين سؤال باقى مى‏ماند كه از كجا اگر عقل ما طور ديگرى آفريده شده بود به گونه ديگرى درك نمى‏كرد افزون بر اين استناد به نظر و رفتار انسانها در واقع استدلال به استقراء ناقص است كه ارزش منطقى صد در صد ندارد .

ممكن است گفته شود كه اين تصديقات از بديهيات اوليه كه صرف تصور موضوع و محمول آنها براى تصديق كفايت مى‏كند .

ولى اين ادعا هم نادرست است زيرا اگر قضيه را به صورت حمل اولى فرض كنيم روشن است كه مفاد آن چيزى جز وحدت مفهومى موضوع و محمول نخواهد بود و اگر آن را به صورت حمل شايع فرض كنيم و موضوع آن را ناظر به مصاديق خارجى بگيريم و به اصطلاح منطقى از قبيل ضروريات ذاتيه به حساب آوريم صدق چنين قضايايى مشروط به وجود خارجى موضوع است در صورتى كه منظور اين است كه وجود خارجى آن با همين قضيه اثبات شود و به ديگر سخن قضاياى حقيقيه در حكم قضاياى شرطيه‏اند و مفاد آنها اين است كه هر گاه مصداق موضوع در خارج تحقق يافت محمول قضيه براى آن ثابت‏خواهد بود مثلا قضيه بديهى معروف هر كلى از جزء خودش بزرگتر است نمى‏تواند وجود كل و جزء را در خارج اثبات كند بلكه معنايش اين است كه هرگاه كل‏ى در خارج تحقق يافت از جزء خودش بزرگتر خواهد بود .

بطلان اين ادعا نسبت به واقعيتهاى مادى روشنتر است زيرا فرض نفى وجود از جهان مادى امتناعى ندارد و اگر اراده الهى تعلق نگرفته بود چنين جهانى به وجود نمى‏آمد چنانكه بعد از آفريدن آن هم هر وقت اراده كند آنرا نابود خواهد كرد .

حقيقت اين است كه بداهت واقعيت نخست در مورد وجدانيات و امورى كه با علم حضورى خطا ناپذير درك مى‏شوند شكل مى‏گيرد و سپس با انتزاع مفهوم موجود و واقعيت از موضوعات آنها به صورت قضيه مهمله كه دلالت بر اصل واقعيت دارد درمى‏آيد و بدين ترتيب اصل واقعيت عينى بطور اجمال و سربسته به صورت يك قضيه بديهى نمودار مى‏گردد

منشا اعتقاد به واقعيت مادى

نتيجه‏اى كه از بحث گذشته به دست آمد اين بود كه منشا اعتقاد به اصل واقعيت عينى همان علم حضورى به واقعيتهاى وجدانى است و بنابراين نمى‏توان علم به ساير واقعيتها و از جمله واقعيتهاى مادى را بديهى به حساب آورد زيرا همانگونه كه در درس هيجدهم گفته شد آنچه را واقعا مى‏توان بديهى و مستغنى از هر گونه استدلالى دانست وجدانيات و بديهيات اوليه است و وجود واقعيتهاى مادى جزء هيچكدام از اين دو دسته نيست از اين روى اين سؤال مطرح مى‏شود كه منشا اعتقاد جزمى به وجود واقعيتهاى مادى چيست و چگونه است كه هر انسانى خود بخود وجود آنها را مى‏پذيرد و رفتار همه انسانها بر همين اساس استوار است .

پاسخ اين سؤال اين است كه اعتقاد انسان به واقعيت مادى از يك استدلال ارتكازى و نيمه آگاهانه سرچشمه مى‏گيرد و در واقع از قضاياى قريب به بداهت است كه گاهى به نام فطريات نيز ناميده مى‏شود .

توضيح آنكه در بسيارى از موارد عقل انسان بر اساس آگاهيهايى كه به دست آورده با سرعت و تقريبا به صورت خودكار نتيجه‏هايى مى‏گيرد بدون آنكه اين سير و استنتاج انعكاس روشنى در ذهن بيابد و مخصوصا در دوران كودكى كه هنوز خود آگاهى انسان رشد نيافته اين سير ذهنى توام با ابهام بيشترى است و به ناآگاهى نزديكتر مى‏باشد و از اين روى چنين پنداشته مى‏شود كه علم به نتيجه بدون سير فكرى از مقدمات حاصل شده و به ديگر سخن خود بخودى و فطرى است ولى هر قدر خود آگاهى انسان رشد يابد و از فعاليتهاى درون ذهنى خودش بيشتر آگاه گردد از ابهام آن كاسته مى‏شود و تدريجا به صورت استدلال منطقى آگاهانه ظاهر مى‏شود .

قضايايى را كه منطقيين به نام فطريات نامگذارى كرده‏اند و آنها را به اين صورت تعريف نموده‏اند قضايايى كه توام با قياس هستند القضايا التى قياساتها معها يا حد وسط آنها هميشه در ذهن حاضر است در واقع از قبيل همين قضاياى ارتكازى هستند كه استدلال براى آنها با سرعت و نيمه آگاهانه انجام مى‏گيرد .

علم به واقعيات مادى هم در واقع از همين استنتاجات ارتكازى حاصل مى‏شود كه مخصوصا در دوران كودكى از مرتبه آگاهى دورتر است و هنگامى كه بخواهيم آنرا به صورت استدلال دقيق منطقى بيان كنيم به اين شكل درمى‏آيد.

اين پديده ادراكى مثلا سوزش دست هنگام تماس با آتش معلول علتى است و علت آن يا خود نفس (ل‏من درك كننده) است و يا چيزى خارج از آن اما من خودم آن را به وجود نياورده‏ام زيرا هرگز نمى‏خواستم دستم بسوزد پس علت آن چيزى خارج از وجود من خواهد بود .

البته براى اينكه اعتقاد ما نسبت به اشياء مادى به وصف ماديت مضاعف شود و احتمال تاثير مستقيم يك امر غير مادى ديگرى نفى شود نياز به ضميمه كردن استدلالهاى ديگرى دارد كه مبتنى بر شناخت ويژگيهاى موجودات مادى و غير مادى مى‏باشد ولى خداى متعال چنين توانى را به ذهن انسان داده است كه قبل از آنكه ملكه استدلالات دقيق فلسفى را پيدا كند بتواند نتايج آنها را به صورت ارتكازى و با استدلال نيمه آگاهانه به دست بياورد و بدين وسيله نياز زندگى خود را تامين كند

خلاصه

1- اصل واقعيت عينى همانند اصل علم بديهى و غير قابل انكار است .

2- وجود موجودات عينى ديگر غير از من درك كننده نيز قطعى است و رفتار همه انسانها بر اساس پذيرفتن آنها استوار است .

3- انكار واقعيت عينى را مى‏توان بر پنج گونه تقسيم كرد كه يكى انكار مطلق واقعيت است و بقيه انكار واقعيتهاى خاص مانند قول به انحصار وجود در من درك كننده يا انحصار آن به انسانها يا قول به انكار وجود مادى يا قول به انكار وجود غير مادى .

4- بعضى اعتقاد به واقعيت عينى را بطور اجمال و به واقعيت مادى را به صورت خاص مقتضاى فطرت عقل دانسته‏اند ولى چنانكه قبلا اشاره شد چنين سخنى علاوه بر اينكه قابل منع است نمى‏تواند صحت اين اعتقاد را تضمين نمايد .

5- همچنين اعتقاد به واقعيات عينى را نمى‏توان از بديهيات اوليه شمرد زيرا مفاد حمل اولى چيزى جز وحدت مفهومى موضوع و محمول نيست و صدق حمل شايع هم مشروط به تحقق موضوع است .

6- راز بديهى بودن اعتقاد به واقعيت عينى علم حضورى به امور وجدانى است كه از آنها قضيه مهمله‏اى گرفته مى‏شود كه مفاد آن وجود واقعيت فى الجمله است .

7- اعتقاد به واقعيت مادى در حقيقت از قضاياى قريب به بداهت است كه ابتداء انسان آن را به صورت ارتكازى و بر اساس استدلالى نيمه آگاهانه درك مى‏كند و سپس با استدلال دقيق فلسفى علم آگاهانه و مضاعف به آن پيدا مى‏كند .

8- شكل استدلال براى واقعيتهاى مادى اين است اين پديده ادراكى معلول علتى است علت آن يا من هستم يا موجودى خارج از من ولى من علت آن نيستم پس علت آن در خارج موجود است