آموزش فلسفه
جلد اول

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۱۸ -


درس هفدهم - نقش عقل و حس در تصورات

شامل: اصالت عقل يا حس در تصورات نقد تحقيق در مسئله

اصالت عقل يا حس در تصورات

چنانكه اشاره كرديم فلاسفه غربى در مقام تبيين پيدايش تصورات بر دو دسته تقسيم مى‏شوند يك دسته معتقدند كه عقل خود به خود يك سلسله از مفاهيم را درك مى‏كند بدون اينكه نيازى به حس داشته باشد چنانكه دكارت درباره مفاهيم خدا و نفس از امور غير مادى و درباره امتداد و شكل از امور مادى معتقد بود و اينگونه صفات ماديات را كه مستقيما از حس دريافت نمى‏شود كيفيات اوليه مى‏ناميد در مقابل اوصافى از قبيل رنگ و بوى و مزه كه از راه حواس درك مى‏شوند و آنها را كيفيات ثانويه مى‏خواند و به اين صورت نوعى اصالت براى عقل قائل مى‏شد و از سوى ديگر درك كيفيات ثانويه را كه با مشاركت‏حواس حاصل مى‏شود خطا بردار و غير قابل اعتماد مى‏شمرد و بدين ترتيب نوعى ديگر هم از اصالت براى عقل اثبات مى‏كرد كه مربوط به بحث ارزش شناخت است .

همچنين كانت‏يك سلسله از مفاهيم را به عنوان ما تقدم يا قبل از تجربه به ذهن نسبت مى‏داد و از جمله مفهوم زمان و مكان را مربوط به مرتبه حساسيت و مقولات دوازده‏گانه را مربوط به مرتبه فاهمه مى‏دانست و درك اين مفاهيم را خاصيت ذاتى و فطرى ذهن به حساب مى‏آورد .

دسته ديگر معتقدند كه ذهن انسان مانند لوح ساده‏اى آفريده شده كه هيچ نقشى در آن وجود ندارد و تماس با موجودات خارجى كه به وسيله اندامهاى حسى انجام مى‏گيرد موجب پيدايش عكسها و نقشهايى در آن مى‏شود و به اين صورت ادراكات مختلف پديد مى‏آيد چنانكه از اپيكور نقل شده كه چيزى در عقل نيست مگر اينكه قبلا در حس بوده است و عين همين عبارت را جان لاك فيلسوف تجربى انگليسى تكرار كرده است .

اما سخنان ايشان درباره پيدايش مفاهيم عقلى متفاوت است و ظاهر بعضى از آنها اين است كه ادراك حسى به وسيله عقل دستكارى مى‏شود و تغيير شكل مى‏يابد و تبديل به ادراك عقلى مى‏گردد همانگونه كه نجار قطعات چوب را مى‏برد و به شكلهاى گوناگون درمى‏آورد و از آنها ميز و صندلى و درب و پنجره مى‏سازد پس مفاهيم عقلى همان صورتهاى حسى تغيير شكل يافته است و بعضى ديگر از سخنانشان قابل چنين توجيهى هست كه ادراك حسى مايه و زمينه ادراك عقلى را فراهم مى‏كند نه اينكه صورت حسى حقيقه تبديل به مفهوم عقلى گردد .

قبلا اشاره كرديم كه تجربه‏گرايان افراطى مانند پوزيتويستها اساسا منكر وجود مفاهيم عقلى هستند و آنها را به صورت الفاظ ذهنى تفسير مى‏كنند .

از سوى ديگر بعضى از تجربه‏گرايان مانند كندياك فرانسوى تجربه‏اى را كه موجب پيدايش مفاهيم ذهنى مى‏شود منحصر به تجربه حسى مى‏دانند در حالى كه بعضى ديگر مانند جان لاك انگليسى آن را به تجربه‏هاى درونى هم توسعه مى‏دهند و در اين ميان باركلى وضع استثنائى دارد و تجربه را منحصر به تجربه درونى مى‏داند زيرا وجود اشياء مادى را انكار مى‏كند و بر اين اساس ديگر جايى براى تجربه حسى باقى نمى‏ماند .

بايد اضافه كنيم كه بسيارى از تجربه‏گرايان مخصوصا كسانى كه تجربه را شامل تجربه‏هاى درونى هم مى‏دانند حوزه شناخت را منحصر به ماديات نمى‏كنند و امور ما وراء طبيعى را هم به وسيله عقل اثبات مى‏كنند هر چند بر اساس اصالت‏حس و وابستگى كامل ادراكات عقلى به ادراكات حسى چنين اعتقادى چندان منطقى نيست چنانكه نفى ما وراء طبيعت هم بى‏دليل است و از اين روى هيوم كه به اين نكته پى برده بود امورى را كه مستقيما مورد تجربه واقع نمى‏شوند مشكوك تلقى كرد. (1)

روشن است كه نقد تفصيلى و گسترده هر دو مشرب نيازمند به كتاب مستقل و پر حجمى است كه سخنان هر صاحبنظرى جداگانه نقل و بررسى شود و چنين كارى با وضع اين كتاب مناسب نيست از اين روى به نقد مختصرى از اصل نظرات بدون در نظر گرفتن ويژگيهاى هر قول بسنده مى‏كنيم

نقد

1- فرض اينكه عقل از آغاز وجود داراى مفاهيم خاصى باشد و با آنها سرشته شده باشد يا پس از چندى خود بخود و بدون تاثير هيچ عامل ديگرى به درك آنها نائل شود فرض قابل قبولى نيست و وجدان هر انسان آگاهى آنرا تكذيب مى‏كند خواه مفاهيم مفروض مربوط به ماديات باشند يا مربوط به مجردات و يا قابل صدق بر هر دو دسته .

2- با فرض اينكه يك سلسله مفاهيم لازمه سرشت و فطرت عقل باشد نمى‏توان واقع نمايى آنها را اثبات كرد و حد اكثر مى‏توان گفت كه فلان مطلب مقتضاى فطرت عقل است و جاى چنين احتمالى باقى مى‏ماند كه اگر عقل طور ديگرى آفريده شده بود مطالب را بگونه‏اى ديگر درك مى‏كرد .

براى جبران اين نقيصه است كه دكارت به حكمت‏خدا تمسك مى‏كند و مى‏گويد اگر خدا اين مفاهيم را بر خلاف واقع و حقيقت در سرشت عقل نهاده بود لازمه‏اش اين بود كه فريبكار باشد .

ولى روشن است كه صفات خداى متعال و عدم فريبكارى او هم بايد با دليل عقلى اثبات شود و اگر ادراك عقلى ضمانت صحتى نداشته باشد اساس اين دليل هم فرو مى‏ريزد و تضمين صحت آن از راه دليل مستلزم دور است.

3- و اما فرض اينكه مفاهيم عقلى از تغيير شكل صورتهاى حسى پديد مى‏آيد مستلزم اين است كه صورتى كه تغيير شكل مى‏يابد و تبديل به مفهوم عقل مى‏شود ديگر به شكل اولش باقى نماند در حالى كه مى‏بينيم همراه و همزمان با پيدايش مفاهيم كلى در ذهن صورتهاى حسى و خيالى هم به حال خودشان باقى هستند افزون بر اين تغيير شكل و تبديل و تبدل مخصوص موجودات مادى است و چنانكه در جاى خودش ثابت‏خواهد شد صورتهاى ادراكى مجرد هستند .

4- بسيارى از مفاهيم عقلى مانند مفهوم علت و معلول اصلا صورت حسى و خيالى ندارند تا گفته شود كه از تغيير شكل صورتهاى حسى پديد آمده‏اند .

5- و اما فرض اينكه صورتهاى حسى مايه و زمينه مفاهيم عقلى را فراهم مى‏كنند و حقيقه تبديل به آنها نمى‏شوند هر چند كم اشكالتر و به حقيقت نزديكتر است و مى‏تواند در مورد بخشى از مفاهيم ماهوى پذيرفته شود ولى منحصر كردن زمينه مفاهيم عقلى به ادراكات حسى صحيح نيست و مثلا در مورد مفاهيم فلسفى نمى‏توان گفت كه از تجريد و تعميم ادراكات حسى به دست مى‏آيند زيرا چنانكه اشاره شد در ازاء اين مفاهيم هيچ ادراك حسى و خيالى وجود ندارد

تحقيق در مسئله

براى روشن شدن نقش حقيقى حس و عقل در تصورات نگاهى به انواع مفاهيم و كيفيت پيدايش آنها در ذهن مى‏افكنيم .

هنگامى كه چشم به منظره زيباى باغچه مى‏گشاييم رنگهاى مختلف گلها و برگها توجه ما را جلب مى‏كند و صورتهاى ادراكى گوناگونى در ذهن ما نقش مى‏بندد و با بستن چشم ديگر آن رنگهاى زيبا و خيره كننده را نمى‏بينيم و اين همان ادراك حسى است كه با قطع ارتباط با خارج از بين مى‏رود اما مى‏توانيم همان گلها را در ذهن خودمان تصور كنيم و آن منظره زيبا را به خاطر بياوريم و اين همان ادراك خيالى است .

غير از اين صورتهاى حسى و خيالى كه نمايشگر اشياء خاص و مشخصى است‏يك سلسله مفاهيم كلى را هم درك مى‏كنيم كه از اشياء مشخصى حكايت نمى‏كنند مانند مفاهيم سبز سرخ زرد ارغوانى نيلوفرى و ... .

همچنين خود مفهوم رنگ كه قابل انطباق بر رنگهاى گوناگون و متضاد است و نمى‏توان آنرا صورت رنگ پريده و مبهمى از يكى از آنها انگاشت .

بديهى است كه اگر ما رنگ برگ درختان و چيزهاى همرنگ آنها را نديده بوديم هرگز نه مى‏توانستيم صورت خيالى آن را در ذهن خودمان تصور كنيم و نه مفهوم عقلى آن را چنانكه نابينايان هيچ تصورى از رنگها ندارند و كسانى كه فاقد حس بويايى هستند هيچ مفهومى از بويهاى مختلف ندارند و از اين جا است كه گفته‏اند من فقد حسا فقد علما يعنى كسى كه فاقد حسى باشد از نوعى از ادراكات و آگاهيها محروم خواهد بود .

پس بدون شك پيدايش اينگونه مفاهيم كلى در گرو تحقق ادراكات جزئى آنها است ولى نه بدان معنى كه ادراكات حسى تبديل به ادراك عقلى مى‏شوند آنچنانكه چوب به صندلى يا ماده به انرژى و يا نوع خاصى از انرژى به نوع ديگرى تبديل مى‏شود زيرا چنانكه گفتيم اينگونه تبديل و تبدلات مستلزم آن است كه تبديل شونده به حال اولش باقى نماند در صورتى كه ادراكات جزئى بعد از پيدايش مفاهيم عقلى هم قابل بقاء هستند علاوه بر اينكه اصولا تبديل و تبدل مخصوص ماديات است در حالى كه ادراك مطلقا مجرد است چنانكه در جاى خودش ثابت‏خواهد شد ان شاء الله تعالى .

بنا بر اين نقش حس در پيدايش اينگونه مفاهيم كلى تنها به عنوان زمينه و شرط لازم قابل قبول است .

دسته ديگرى از مفاهيم هستند كه هيچ رابطه‏اى با اشياء محسوس ندارند بلكه از حالات روانى حكايت مى‏كنند حالاتى كه با علم حضورى و تجربه درونى درك مى‏شوند مانند مفهوم ترس محبت عداوت لذت و درد .

بدون ترديد اگر ما چنين احساسات درونى را نمى‏داشتيم هرگز نمى‏توانستيم مفاهيم كلى آنها را درك كنيم چنانكه كودك تا هنگامى كه به حد بلوغ نرسيده پاره‏اى از لذتهاى افراد بالغ را درك نمى‏كند و هيچ مفهوم خاصى هم از آنها ندارد پس اين دسته از مفاهيم هم نيازمند به ادراكات شخصى قبلى هستند ولى نه ادراكاتى كه به كمك اندامهاى حسى حاصل شده باشد بنا بر اين تجربه حسى نقشى در حصول اين دسته از مفاهيم ماهوى ندارد .

از سوى ديگر يك سلسله از مفاهيم داريم كه اصلا مصداق خارجى ندارند و تنها مصاديق آنها در ذهن تحقق مى‏يابند مانند مفهوم كلى كه بر مفاهيم ذهنى ديگرى منطبق مى‏شود و هرگز در خارج از ذهن چيزى كه بتوان آنرا كلى به معناى مفهوم قابل صدق بر افراد بى‏شمار ناميد وجود ندارد .

روشن است كه اينگونه مفاهيم هم از تجريد و تعميم ادراكات حسى به دست نمى‏آيد هر چند نيازمند به نوعى تجربه ذهنى هست‏يعنى تا يك سلسله از مفاهيم عقلى در ذهن تحقق نيابد نمى‏توانيم چنين بررسى را درباره آنها انجام دهيم كه آيا قابل صدق بر افراد متعدد هستند يا نه و اين همان تجربه ذهنى است كه اشاره كرديم يعنى ذهن انسان چنين قدرتى را دارد كه به مفاهيم درون خودش التفات پيدا كند و آنها را همانند ابژه‏هاى خارجى مورد شناسايى مجدد قرار دهد و مفاهيم خاصى از آنها انتزاع نمايد كه مصاديق اين مفاهيم انتزاع شده همان مفاهيم اوليه است و به اين لحاظ است كه اينگونه مفاهيم را كه در علم منطق به كار مى‏رود معقولات ثانيه منطقى مى‏نامند .

و بالاخره مى‏رسيم به يك سلسله ديگر از مفاهيم عقلى كه مورد استفاده علوم فلسفى هستند و حتى بديهيات اوليه نيز از همين مفاهيم تشكيل مى‏يابند و از اين روى حائز اهميت فوق العاده‏اى مى‏باشند در باره پيدايش اين مفاهيم نظرهاى گوناگونى بيان شده كه بررسى آنها به طول مى‏انجامد و به خواست‏خدا در مباحث هستى شناسى در باره كيفيت پيدايش هر يك از مفاهيم مربوطه گفتگو خواهيم كرد و در اينجا به قدر ضرورت توضيحى پيرامون آنها مى‏دهيم و يادآور مى‏شويم كه اين مفاهيم از آن جهت كه بر اشياء خارجى حمل مى‏شوند و به اصطلاح اتصافشان خارجى است‏شبيه مفاهيم ماهوى هستند و از آن جهت كه حكايت از ماهيت‏خاصى نمى‏كنند و به اصطلاح عروضشان ذهنى است‏شبيه مفاهيم منطقى هستند و از اين روى گاهى با اين دسته و گاهى با آن دسته اشتباه مى‏شوند چنانكه چنين اشتباهاتى براى صاحبنظران بزرگ به ويژه فلاسفه غربى رخ داده است .

قبلا دانسته‏ايم كه ما نفس خودمان و همچنين حالات روانى يا صور ذهنى يا افعال نفسانى مانند اراده خودمان را با علم حضورى مى‏يابيم اكنون مى‏افزاييم كه انسان مى‏تواند هر يك از شؤون نفسانى را با خود نفس بسنجد بدون اينكه توجهى به ماهيت هيچيك از آنها داشته باشد بلكه رابطه وجودى آنها را مورد توجه قرار دهد و در يابد كه نفس بدون يك يك آنها مى‏تواند موجود باشد ولى هيچكدام از آنها بدون نفس تحقق نمى‏يابد و با توجه به اين رابطه قضاوت كند كه هر يك از شؤون نفسانى احتياج به نفس دارد ولى نفس احتياجى به آنها ندارد بلكه از آنها غنى و بى نياز و مستقل است و بر اين اساس مفهوم علت را از نفس و مفهوم معلول را از هر يك از شؤون مذكور انتزاع نمايد .

واضح است كه ادراكات حسى هيچ نقشى را در پيدايش مفاهيم احتياج استقلال غنى علت و معلول ندارند و انتزاع اين مفاهيم مسبوق به ادراك حسى مصداق آنها نيست و حتى علم حضورى و تجربه درونى نسبت به هر يك از آنها هم براى انتزاع مفهوم مربوط به آن كافى نيست بلكه علاوه بر آن بايد بين آنها مقايسه گردد و رابطه خاصى در نظر گرفته شود و به اين لحاظ است كه گفته مى‏شود كه اين مفاهيم ما بازاء عينى ندارند در عين حالى كه اتصافشان خارجى است .

نتيجه آنكه هر مفهوم عقلى نيازمند به ادراك شخصى سابقى است ادراكى كه زمينه انتزاع مفهوم ويژه‏اى را فراهم مى‏كند و اين ادراك در پاره‏اى از موارد ادراك حسى و در موارد ديگرى علم حضورى و شهود درونى مى‏باشد .پس نقش حس در پيدايش مفاهيم كلى عبارت است از فراهم كردن زمينه براى يك دسته از مفاهيم ماهوى و بس و نقش اساسى را در پيدايش همه مفاهيم كلى عقل ايفاء مى‏كند

خلاصه

1- عقل‏گرايان غربى معتقدند كه عقل يك سلسله از مفاهيم را بالفطره درك مى‏كند كه از جمله آنها مى‏توان از مفاهيم فطرى دكارت و مقولات كانت‏ياد كرد .

2- تجربه‏گرايان معتقدند كه هيچ مفهوم عقلى بدون كمك گرفتن از تجربه امكان ندارد و بعضى از ايشان همه آنها را نيازمند به تجربه حسى مى‏دانند .

3- قائل شدن به وجود مفاهيم عقلى از آغاز وجود انسان يا پيدايش خود بخودى آنها در زمان خاصى خلاف وجدان است .

4- با فرض فطرى بودن مفاهيم عقلى نمى‏توان واقع نمايى آنها را اثبات كرد .

5- اگر مفاهيم عقلى از تغيير شكل يافتن ادراكات حسى حاصل مى‏شد مى‏بايستى خود آن ادراكات بعد از تبديل شدن باقى نمانند .

6- تبديل يافتن ادراك حسى به ادراك عقلى در مورد معقولات ثانيه معنى ندارد .

7- ادراكات حسى را حتى به عنوان فراهم كننده زمينه براى مفاهيم عقلى در همه موارد نمى‏توان پذيرفت زيرا در ازاء همه مفاهيم عقلى ادراك حسى وجود ندارد .

8- براى پيدايش مفاهيم ماهوى كه مصداق محسوسى نداشته باشند وجود ادراك حسى سابق شرط لازم است و از اين روى فاقد هر حسى نمى‏تواند مفاهيم كلى مربوط به آنرا درك كند به خلاف ماهيات مجرد و معقولات ثانيه .

9- نخستين مفاهيم فلسفى از مقايسه معلومات حضورى با يكديگر و در نظر گرفتن رابطه وجودى آنها با يكديگر انتزاع مى‏شوند و در مرحله بعد خود مفاهيم نقش ميانجى را ايفاء مى‏كنند .

10- نتيجه آنكه حس تنها نقش فراهم كننده شرط لازم براى پيدايش يك دسته از مفاهيم ماهوى را ايفاء مى‏كند و بس


پى‏نوشتها:

1- ر. ك: ايدئولوژى تطبيقى درس يازدهم و دوازدهم.