آموزش فلسفه
جلد اول

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۱۳ -


درس دوازدهم - بداهت اصول شناخت‏شناسى

شامل: كيفيت نياز فلسفه به شناخت‏شناسى امكان شناخت بررسى ادعاى شك‏گرايان رد شبهه شك‏گرايان

كيفيت نياز فلسفه به شناخت‏شناسى

با توجه به مفهوم وسيع شناخت كه شامل هر نوع آگاهى و ادراكى مى‏شود مسائل فراوانى را مى‏توان در بخش شناخت‏شناسى مطرح كرد كه برخى از آنها رسما در اين علم عنوان نمى‏شود مانند بحث در باره حقيقت وحى و الهام و انواع مكاشفات و مشاهدات عرفانى اما مسائلى كه معمولا در اين شاخه از فلسفه مورد بحث قرار مى‏گيرد بر محور حس و عقل دور مى‏زند ولى ما همه آنها را نيز در اينجا مطرح نمى‏كنيم زيرا هدف اصلى توضيح ارزش ادراك عقلى و تثبيت موضع بر حق فلسفه و صحت روش تعقلى آن است و از اين روى تنها به مسائلى خواهيم پرداخت كه براى متافيزيك و خدا شناسى و ضمنا براى بعضى ديگر از علوم فلسفى مانند روانشناسى فلسفى و فلسفه اخلاق مفيد باشد .

در اينجا ممكن است‏سؤالى مطرح شود كه مبادى تصديقى علم شناخت‏شناسى چيست و در كجا اثبات مى‏شود و پاسخ اين است كه شناخت‏شناسى نيازى به اصول موضوعه ندارد و مسائل آن تنها بر اساس بديهيات اوليه تبيين مى‏شود .

سؤال ديگرى كه ممكن است مطرح شود اين است كه اگر حل مسائل هستى شناسى و ديگر علومى كه با روش تعقلى مورد بررسى قرار مى‏گيرند متوقف بر اثبات اين مسئله است كه آيا عقل توان حل اينگونه مسائل را دارد يا نه لازمه‏اش اين است كه فلسفه اولى هم نيازمند به علم شناخت‏شناسى باشد و اين علم بايد مبادى تصديقى فلسفه را نيز اثبات كند در صورتى كه قبلا گفته شد فلسفه نياز به هيچ علم ديگرى ندارد .

ما در درس هفتم اشاره‏اى به پاسخ اين سؤال كرده‏ايم و اينك به بيان پاسخ دقيق آن مى‏پردازيم .

اولا قضايائى كه مستقيما مورد نياز فلسفه اولى است در واقع قضاياى بديهى و بى نياز از اثبات است و توضيحاتى كه پيرامون اين قضايا در علم منطق يا شناخت‏شناسى داده مى‏شود در حقيقت بياناتى است تنبيهى نه استدلالى يعنى وسيله‏اى است براى توجه دادن ذهن به حقايقى كه عقل بدون نياز به استدلال آنها را درك مى‏كند و نكته مطرح كردن اينگونه قضايا در اين علوم اين است كه شبهاتى در باره آنها بوجوده آمده كه منشا توهمات و تشكيكاتى شده است چنانكه در باره بديهى‏ترين قضايا يعنى محال بودن تناقض هم چنين شبهاتى پديد آمده تا آنجا كه بعضى پنداشته‏اند كه تناقض نه تنها محال نيست بلكه اساس همه حقايق است .

شبهاتى كه در باره ارزش ادراك عقلى مطرح شده نيز از همين قماش است و براى پاسخگوئى از اين شبهات و زدودن آنها از اذهان است كه اين مباحث مطرح مى‏شود و در واقع نامگذارى اين قضايا به مسائل علم منطق يا مسائل شناخت‏شناسى از باب مسامحه يا استطراد يا مماشات با صاحبان شبهات است و اگر كسى ارزش ادراك عقلى را هر چند به صورت ناخود آگاه نپذيرفته باشد چگونه مى‏توان با برهان عقلى براى او استدلال كرد چنانكه همين بيان خود بيانى عقلى است دقت‏شود .

ثانيا نياز فلسفه به اصول منطق و معرفت‏شناسى در حقيقت براى مضاعف كردن علم و به اصطلاح براى حصول علم به علم است توضيح آنكه كسى كه ذهنش مشوب به شبهات نباشد مى‏تواند براى بسيارى از مسائل استدلال كند و به نتايج‏يقينى هم برسد و استدلالاتش هم منطبق بر اصول منطقى باشد بدون اينكه توجهى داشته باشد كه مثلا اين استدلال در قالب شكل اول بيان شده و شرايط آن چيست‏يا توجهى داشته باشد كه عقلى وجود دارد كه اين مقدمات را درك مى‏كند و صحت نتيجه آنها را مى‏پذيرد و از سوى ديگر ممكن است كسانى براى ابطال اصالت عقل يا متافيزيك دست به استدلالاتى بزنند و ناخود آگاه از مقدمات عقلى و متافيزيكى استفاده كنند يا براى ابطال قواعد منطق بر اساس قواعد منطقى استدلال كنند يا حتى براى ابطال محال بودن تناقض ناخود آگاه به خود اين اصل تمسك نمايند چنانكه اگر به ايشان گفته شود اين استدلال شما در عين حال كه صحيح است باطل است ناراحت‏شوند و آن را حمل بر استهزاء نمايند .

پس در واقع نياز استدلالات فلسفى به اصول منطقى يا اصول شناخت‏شناسى از قبيل نياز مسائل علوم به اصول موضوعه نيست بلكه نيازى ثانوى و نظير نياز قواعد اين علوم به خود آنها است‏يعنى براى مضاعف شدن علم و حصول تصديق ديگرى متعلق به اين تصديقات مى‏باشد چنانكه در مورد بديهيات اوليه نيز گفته مى‏شود كه نياز به اصل محال بودن تناقض دارند و معناى صحيح آن همين است زيرا روشن است كه نياز قضاياى بديهى به اين اصل از قبيل نياز قضاياى نظرى به قضاياى بديهى نيست و گر نه فرقى بين قضاياى بديهى و نظرى باقى نمى‏ماند و حد اكثر مى‏بايست اصل محال بودن تناقض را بعنوان تنها اصل بديهى معرفى كرد

امكان شناخت

هر انسان عاقلى بر اين باور است كه چيزهايى را مى‏داند و چيزهايى را مى‏تواند بداند و از اين روى براى كسب اطلاع از امور مورد نياز يا مورد علاقه‏اش كوشش مى‏كند و بهترين نمونه اينگونه كوششها به وسيله دانشمندان و فلاسفه انجام گرفته كه رشته‏هاى مختلف علوم و فلسفه را پديد آورده‏اند پس امكان و وقوع علم مطلبى نيست كه براى هيچ انسان عاقلى كه ذهنش به وسيله پاره‏اى از شبهات آشفته نشده باشد قابل انكار و يا حتى قابل ترديد باشد و آنچه جاى بحث و بررسى دارد و اختلاف در باره آن معقول است تعيين قلمرو علم انسان و تشخيص ابزار دستيابى به علم يقينى و راه باز شناسى انديشه‏هاى درست از نادرست و مانند آنها است .

ولى چنانكه در بحثهاى گذشته اشاره شد بارها در اروپا موج خطرناك شك گرايى پديد آمده و حتى انديشمندان بزرگى را در كام خود فرو برده است و تاريخ فلسفه از مكتبهايى نام مى‏برد كه مطلقا منكر علم بوده‏اند مانند سوفيسم سوفسطايى‏گرى و سپتى سيسم شك گرايى و آگنوستى‏سيسم لاادرى گرى و اگر نسبت انكار علم بطور مطلق به كسانى صحيح باشد بهترين توجيهش اين است كه ايشان مبتلى به وسواس ذهنى شديدى شده بودند چنانكه گاهى چنين حالاتى نسبت به بعضى از مسائل براى افرادى رخ مى‏دهد و در واقع بايد آن را نوعى بيمارى روانى به حساب آورد .

بارى ما بدون اينكه به بررسى تاريخى در باره وجود چنين كسانى بپردازيم يا از انگيزه ايشان در اين اظهارات جستجو كنيم يا پيرامون صحت و سقم نسبتهايى كه به ايشان داده شده به كنكاش بپردازيم سخنان نقل شده از آنان را به عنوان شبهات و سؤالاتى تلقى مى‏كنيم كه بايد به آنها پاسخ داده شود كارى كه در خور يك بحث فلسفى است و ساير مطالب را به پژوهشگران تاريخ و ديگران وامى‏گذاريم

بررسى ادعاى شك‏گرايان

سخنانى كه از سوفيستها و شكاكان نقل شده از يك نظر به دو بخش تقسيم مى‏شود يكى آنچه درباره وجود و هستى گفته‏اند و ديگرى آنچه درباره علم و شناخت اظهار كرده‏اند يا سخنان ايشان دو جنبه دارد يك جنبه آن مربوط به هستى شناسى و جنبه ديگر آن مربوط به ناخت‏شناسى است مثلا عبارتى كه از افراطى‏ترين سوفيستها گرگياس نقل شده كه هيچ چيزى موجود نيست و اگر چيزى وجود مى‏داشت قابل شناختن نمى‏بود و اگر قابل شناختن مى‏بود قابل شناساندن به ديگران نمى‏بود جمله اول آن مربوط به هستى است كه بايد در بخش هستى شناسى مورد بررسى قرار گيرد ولى جمله دوم آن مربوط به بحث فعلى شناخت‏شناسى است و طبعا در اينجا به بخش دوم مى‏پردازيم و بخش اول را در مبحث هستى شناسى مورد بررسى قرار خواهيم داد .

نخست اين نكته را خاطر نشان مى‏كنيم كه هر كس در هر چيزى شك كند نمى‏تواند در وجود خودش و در وجود شكش و نيز وجود قواى ادراكى مانند نيروى بينايى و شنوايى و وجود صورتهاى ذهنى و حالات روانى خودش شك كند و اگر كسى حتى در چنين امورى هم اظهار شك نمايد يا بيمارى است كه بايد معالجه شود يا به دروغ و براى اغراض سوئى چنين اظهارى مى‏كند كه بايد تاديب و تنبيه شود .

همچنين كسى كه به بحث و گفتگو مى‏پردازد يا كتاب مى‏نويسد نمى‏تواند در وجود طرف بحث و يا در وجود كاغذ و قلمى كه مى‏نويسد شك كند نهايت اين است كه بگويد همه آنها را در درون خودم درك مى‏كنم و اما در وجود خارجى آنها شك دارم چنانكه ظاهر سخنان باركلى و بعضى ديگر از ايدآليستها اين است كه ايشان همه مدركات را فقط به عنوان صورتهاى درون ذهنى مى‏پذيرفته‏اند و وجود خارجى آنها را انكار مى‏كرده‏اند ولى وجود انسانهاى ديگرى را كه داراى ذهن و ادراك هستند قبول داشته‏اند ولى چنين نظرى به معناى نفى مطلق علم يا مطلق وجود نيست بلكه انكار موجودات مادى چنانكه از باركلى نقل شده به معناى انكار بعضى از موجودات و شك در آنها به معناى شك درباره بعضى از معلومات است .

حال اگر كسى ادعا كند كه هيچ شناخت‏يقينى امكان ندارد از وى سؤال مى‏شود كه آيا اين مطلب را مى‏دانى يا درباره آن شك دارى اگر بگويد مى‏دانم پس دست كم به يك شناخت‏يقينى اعتراف كرده و بدين ترتيب ادعاى خود را نقض كرده است و اگر بگويد نمى‏دانم معنايش اين است كه احتمال مى‏دهم معرفت‏يقينى ممكن باشد پس از سوى ديگر سخن خود را ابطال نموده است .

اما اگر كسى بگويد من درباره امكان علم و شناخت جزمى شك دارم از وى سؤال مى‏شود كه آيا مى‏دانى كه شك دارى يا نه اگر پاسخ دهد مى‏دانم كه شك دارم پس نه تنها امكان بلكه وقوع علم را هم پذيرفته است اما اگر بگويد در شك خودم هم شك دارم اين همان سخنى است كه يا به علت مرض و يا از روى غرض گفته مى‏شود و بايد به آن پاسخ عملى داد .

با كسانى كه مدعى نسبى بودن همه شناختها هستند و مى‏گويند هيچ قضيه‏اى بطور مطلق و كلى و دائمى صحيح نيست نيز مى‏توان چنين گفتگويى را انجام داد يعنى مى‏توان به ايشان گفت همين قضيه كه هيچ قضيه‏اى بطور مطلق صحيح نيست آيا مطلق و كلى و دائمى است‏يا نسبى و جزئى و موقت اگر هميشه و در همه موارد و بدون هيچ قيد و شرطى صادق است پس دست كم يك قضيه مطلق و كلى و دائمى ثابت مى‏شود و اگر خود اين علم هم نسبى است معنايش اين است كه در بعضى از موارد صحيح نيست و ناچار موردى كه اين قضيه درباره آن صدق نمى‏كند قضيه‏اى مطلق و كلى و دائمى خواهد بود

رد شبهه شك‏گرايان

شبهه‏اى كه سوفيستها و شك‏گرايان به آن تمسك جسته‏اند و آنرا به صورتهاى گوناگون و با ذكر مثالهاى مختلفى بيان كرده‏اند اين است گاهى انسان از راه حس به وجود چيزى يقين پيدا مى‏كند ولى بعدا متوجه مى‏شود كه خطا كرده است پس معلوم مى‏شود كه ادراك حسى ضمانت صحت ندارد و به دنبال آن چنين احتمالى پيش مى‏آيد كه از كجا ساير ادراكات حسى من خطا نباشد و شايد روزى بيايد كه به خطا بودن آنها هم پى ببرم همچنين گاهى انسان از راه دليل عقلى اعتقاد يقينى به مطلبى پيدا مى‏كند اما پس از چندى مى‏فهمد كه آن دليل درست نبوده و يقينش مبدل به شك مى‏شود پس معلوم مى‏شود كه ادراك عقلى هم ضمانت صحت ندارد و به همان ترتيب احتمال خطا به ساير مدركات عقل هم سرايت مى‏كند نتيجه آنكه نه حس قابل اعتماد است و نه عقل و براى انسان جز شك باقى نمى‏ماند .

در پاسخ بايد گفت:

1- معناى اين استدلال آن است كه شما مى‏خواهيد از راه اين دليل به نتيجه منظورتان كه همان صحت‏شك گرايى است برسيد و به آن علم پيدا كنيد و دست كم بخواهيد نظر خودتان را به اين وسيله به طرف بقبولانيد يعنى انتظار داريد كه او علم به صحت ادعاى شما پيدا كند در صورتى كه مدعاى شما اين است كه حصول علم مطلقا محال است .

2- معناى كشف خطا در ادراكات حسى و عقلى اين است كه بفهميم ادراك ما مطابق با واقع نيست پس لازمه‏اش اعتراف به وجود علم به خطا بودن ادراك است .

3- لازمه ديگر آن اين است كه بدانيم واقعيتى وجود دارد كه ادراك خطائى ما با آن مطابقت ندارد وگرنه خطا بودن ادراك مفهومى نخواهد داشت .

4- لازمه ديگرش اين است كه خود ادراك خطائى و صورت ذهنى مخالف با واقع براى ما معلوم باشد .

5- و بالاخره بايد وجود خطا كننده و حس يا عقل خطا كار را نيز بپذيريم .

6- اين استدلال خودش يك استدلال عقلى است هر چند در واقع مغالطه است و استناد به آن به معناى معتبر شمردن عقل و ادراكات آن است .

7- افزون بر اينها در اينجا علم ديگرى نيز مفروض است و آن اين است كه ادراك خطائى در عين خطا بودن نمى‏تواند درست باشد .

پس همين استدلال مستلزم اعتراف به وجود چندين علم است و با اين وصف چگونه مى‏توان امكان علم را مطلقا انكار كرد و يا حتى در وقوع آن تشكيك نمود .

اينها همه پاسخهاى نقضى به استدلال شك‏گرايان بود و اما حل مطلب و بيان وجه مغالطه در آن اين است كه صحت و خطاى ادراكات حسى را به كمك دلايل عقلى اثبات مى‏كنيم و اما اينكه گفته شد كشف خطا در يك ادراك عقلى موجب سرايت احتمال خطا به ساير ادراكات عقل مى‏شود صحيح نيست زيرا احتمال خطا تنها در ادراكات نظرى غير بديهى راه دارد و اما بديهيات عقلى كه اساس براهين فلسفى را تشكيل مى‏دهند به هيچ وجه قابل خطا نيستند و توضيح خطا ناپذيرى آنها در درس نوزدهم خواهد آمد

خلاصه

1- چون هدف ما از بررسى مسائل شناخت تثبيت موضع بر حق فلسفه الهى است از اين روى تنها به مسائلى از شناخت‏شناسى خواهيم پرداخت كه در اين راه مفيد باشد .

2- شناخت‏شناسى نياز به اصول موضوعه‏اى كه در علم ديگرى بيان شود ندارد .

3- نياز فلسفه به شناخت‏شناسى از قبيل نياز يك علم به علم ديگر براى اثبات اصول موضوعه‏اش نيست زيرا اولا قضاياى مورد نياز فلسفه قضاياى بديهى و غير قابل انكار است و ثانيا نياز به اين گونه قضايا كه در شناخت‏شناسى مورد بحث واقع مى‏شود مانند نياز به قضايايى كه در علم منطق بيان مى‏گردد در واقع براى حصول علم به علم و مضاعف شدن شناخت مى‏باشد .

4- امكان و تحقق شناخت بديهى و بى‏نياز از اثبات است ولى از سوفيستها و شكاكان نقل شده كه مطلقا امكان آنرا انكار مى‏كرده‏اند .

5- ادعاى عدم امكان شناخت متضمن علم به اين مطلب و ناقض خودش مى‏باشد و همچنين ادعاى نسبى بودن همه علوم و شناختها .

6- استدلال براى اين ادعاى نادرست به خطاپذيرى ادراكات حسى و عقلى نيز مستلزم چندين علم است علمى كه على الفرض از اين دليل حاصل مى‏شود علم به خطا بودن بعضى از ادراكات حسى و عقلى علم به واقعيتى كه ادراك خطائى با آن مطابق نيست علم به وجود خود ادراك خطائى علم به خطا كننده علم به اعتبار اين استدلال كه از شناختهاى عقلانى تشكيل يافته است و علم به محال بودن تناقض .

7- جواب حلى اين شبهه آن است كه صحت و خطاى ادراكات حسى را به كمك دلايل عقلى اثبات مى‏كنيم و اين دلايل مبتنى بر يك دسته از ادراكات عقلى است كه خطائى در آنها راه ندارد و به هيچ وجه مورد شك و ترديد واقع نمى‏شود و خطا بودن بعضى از ادراكات عقلى موجب سرايت احتمال خطا به همه آنها نمى‏گردد