زندگانى فاطمه زهرا(س)

سيد جعفر شهيدى

- ۴ -


ولادت ‏امام ‏حسن(ع)

«ان يمسسكم قرح فقد مس القوم قرح مثله‏» (قرآن كريم)رمضان سال سوم هجرت مى‏رسد، ولادت فرزندش حسن (ع) خاطره شيرين پيروزيهاى جنگ بدر را كه در رمضان سال پيش رخ داد شيرين‏تر مى‏سازد.اما روزهائى چند پس از اين ولادت فرخنده،گرد اندوه شهر را مى‏پوشاند.مكه و مدينه بار ديگر مقابل هم ايستاده‏اند.قريش و ابو سفيان كه نمى‏توانسته‏اند شكست‏خود را در نبرد بدر تحمل كنند،با سپاهى گرداگرد مدينه را فرا گرفتند.اين بار بر خلاف سال گذشته مكه ضربه‏اى كارى به يثرب مى‏زند،چرا؟چون در جنگ بدر تمام توجه مسلمانان بخدا بود،ليكن در جنگ احد دسته‏اى از سپاهيان،خدا را فراموش كردند و بدنيا رو آوردند.گفته پيغمبر را كار نبستند،و در پى غنيمت رفتند و دشمن در كمينگاه به مسلمانان حمله برد،دسته‏اى هم كه با عبد الله بن ابى بودند،پيش از نبرد،ميدان كارزار را رها كرده بخانه‏هاى خود بازگشتند.عبد الله از روز آمدن پيغمبر به مدينه از او دل خوش نداشت.چرا؟ چون مردم شهر مى‏خواستند او را به رياست‏برگزينند.پس از آنكه بآرزوى خود نرسيد،پيوسته با پيغمبر به دو روئى رفتار مى‏كرد.در شوراى جنگى احد نيز نظر او كه گرفتن حالت دفاعى در داخل شهر بود پذيرفته نشد بهر حال دسته‏اى در اين جنگ بى‏خانمان و خانمان‏هايى بى سرپرست مى‏شوند.زنان بى‏شوهر،فرزندان بى‏پدر مى‏گردند.حمزه عموى پيغمبر (ص) سردار دلير مسلمانان و هفتاد و چهار تن نو مسلمان ديگر به شهادت مى‏رسند.اين رقم چندان درشت و چشمگير نيست.اما براى مدينه نو مسلمان و براى مسلمانانى كه ميان دو گروه متشكل يهود و منافقان زندگى مى‏كنند ضايعه‏اى به بار آورده است،چندان دلخراش كه خداى بزرگ ضمن آياتى آنان را تسليت مى‏دهد.

«ان يمسكم قرح فقد مس القوم قرح مثله و تلك الايام نداولها بين الناس...و لقد كنتم تمنون الموت من قبل ان تلقوه فقد رايتموه و انتم تنظرون (1) .» (آل عمران 140-143)

به زهرا خبر مى‏دهند پدرش در جنگ آسيب ديده است.سنگى به چهره او رسيده و چهره‏اش را خونين ساخته است.با دسته‏اى از زنان برمى‏خيزد.آب و خوردنى بر پشت‏خود بر مى‏دارند، به رزمگاه مى‏روند.زنان،مجروحان را آب مى‏دهند و زخم‏هاى آنها را مى‏بندند و فاطمه جراحت پدر را شست و شو مى‏دهند. (2)

خون بند نمى‏آيد.پاره بوريائى را مى‏سوزاند و خاكستر آن را بر زخم مى‏نهد.تا جريان خون قطع شود. (3) شهادت اين مسلمانان با ايمان و نيز شهادت حمزه بر پيغمبر و بر كسان او و بر دختر او و بر همه مسلمانان سخت گران افتاد.واقدى نوشته است پيغمبر در مصيبت‏حمزه گريان شد و زهرا هم گريست (4) .چون پيغمبر (ص) از رزمگاه برگشت و به طائفه بنى عبد الاشهل گذشت،بانگ شيون آنان را شنيد و گفت:اما بر حمزه كسى نمى‏گريد (5) معنى اين سخن اين بود كه جاى ناله و شيون نيست،گريه موجب شادى دشمن است و گرنه من هم بايد بر عمويم حمزه گريان باشم.مردم مدينه چنين دانستند كه پيغمبر از اينكه عمويش نوحه‏گر ندارد آزرده است.از اين رو به ماتم دارى حمزه برخاستند (6) و چون پيغمبر شنيد كه آنان چنين مى‏كنند گفت:از آن سخن چنين قصدى نداشتم و آنان را سخت از نوحه‏گرى منع فرمود (7) .

شهادت بيش از هفتاد تن سرباز پاكدل همه مسلمانان را آزرده ساخت،اما سرزنش دشمنان (يهوديان،منافقان) دردآورتر بود.يهوديان زبان درازى را آغاز كردند.و مسلمانان را سرزنش مى‏نمودند كه پيشواى شما اگر پيغمبر بود نبايد شكستى چنين بر او وارد شود.منافقان هم مى‏كوشيدند تا قبيله‏ها را از پيغمبر جدا كنند.رسول خدا با قرائت آيات قرآنى از يكسو و با دلجويى از بازماندگان شهيدان از سوى ديگر،اثر اين نفاق افكنى را مى‏زدود.گاهگاه به خوابگاه شهيدان مى‏رفت و براى آنان از خدا آمرزش مى‏خواست.دخترش نيز در اين دلجوئى پابپاى پدر رفتار مى‏كرد.

واقدى نويسد:فاطمه (ع) هر دو يا سه روز خود را به احد مى‏رساند و بر مزار شهيدان مى‏گريست و آنانرا دعا مى‏كرد (8) .

ولادت امام حسين(ع)

«و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة‏» (9)

اندك اندك خاطره تلخ جنگ احد فراموش مى‏شود.خانه‏هاى درهم ريخته از نو سر و سامان مى‏گيرد و زنان بى‏سرپرست‏بخانه شوى مى‏روند.حمله‏هاى تعرضى بر فرصت جويان آغاز مى‏گردد.دسته‏هاى اعزامى بخارج مدينه،به پيروزى مى‏رسند.

در شعبان سال چهارم،ولادت حسين (ع) گرمى تازه‏اى بخانه على مى‏دهد و پس از اين دو فرزند زينب،ام كلثوم و محسن.

بلاذرى نوشته است نخست‏حسن را حرب ناميدند،اما پيغمبر فرمود نام او حسن است،سپس حسين و محسن را هر يك حرب نام گذاردند،ليكن پيغمبر فرمود مى‏خواهم بنام فرزندان هارون باشند (10) .اما در روايات اهل بيت آمده است كه على و فاطمه نامگذارى فرزندان خود را بدانحضرت وا گذاشتند و او آنانرا بدين نامها:حسن و حسين و محسن ناميد. (11)

بتدريج وضع مالى مسلمانان تنگدست هم سر و صورتى گرفت.قبيله‏هائى كه پس از شكست احد از پيغمبر جدا شده بودند،چون مقاومت مسلمانان و پيروزى‏هاى بعدى آنانرا ديدند،دو باره از مكه بريدند و رو به مدينه آوردند و يا لا اقل نسبت‏به مكه حالت‏بى طرفى گرفتند. غنيمت‏هاى جنگى مختصر گشايشى در كارها پديد آورد.اما خانه دختر پيغمبر همچنان تهى و بى‏پيرايه بود على و زهرا زهد،قناعت،ايثار و حتى گرسنگى را شعار خود كرده بودند.

ابن شهر آشوب مى‏نويسد:روزى على فاطمه را گفت‏خوردنى چيزى دارى؟

-نه بخدا سوگند دو روز است كه خود و فرزندانم حسن و حسين گرسنه‏ايم!

-چرا بمن نگفتى؟

-از خدا شرم كردم چيزى از تو بخواهم كه توانائى آماده كردن آنرا نداشته باشى.

على از خانه بيرون مى‏رود.دينارى وام مى‏گيرد.روزى گرم است.آفتاب سوزان همه جا را گرفته در آن هواى گرم مقداد پسر اسود را با حالتى آشفته مى‏بيند.

-مقداد چه شده است؟چرا در اين هواى گرم بيرون از خانه ايستاده‏اى؟

-مرا از پاسخ دادن معذور بدار!

-نمى‏شود بايد مرا خبر دهى!

-حال كه چنين است،بدان كه گرسنگى مرا از خانه بيرون كشانده است.ديگر نمى‏توانستم گريه فرزندانم را تحمل كنم.

-بخدا من نيز براى همين از خانه بيرون آمدم.اين دينار را وام گرفته‏ام.اما تو را بر خود مقدم مى‏شمارم.آن پول را به مقداد مى‏دهد (12) . در اين مساوات دختر پيغمبر هم سهيم بود.بلكه گاه سهم بيشترى را بعهده مى‏گرفت.يك روز و دو روز و يا سه روز خود و فرزندان او گرسنه بسر مى‏بردند.فاطمه شوهر را آگاه نمى‏كرد،چون على مطلع مى‏شد مى‏پرسيد چرا بمن نگفتى بچه‏ها گرسنه هستند؟

-پدرم فرموده است،چيزى از على مخواه مگر آنكه او خود براى تو آماده كند. (13)

در روايت ابن شهر آشوب است كه گفت:

از خدا حيا مى‏كنم چيزى از تو بخواهم كه بر فراهم آوردن آن توانائى نداشته باشى (14) .

ابو نعيم اصفهانى كه از علماى سنت و جماعت است و در چهار صد و سى هجرى در گذشته و كتابى در وصف گزيدگان خدا بنام حلية الاولياء و طبقات الاصفياء در چند مجلد نوشته فصلى را به فاطمه (ع) اختصاص داده است.در ضمن اين فصل باسناد خود از عمران بن حصين چنين مى‏نويسد.روزى پيغمبر به من گفت:

-با من بديدن فاطمه نمى‏آئى؟

-چرا.و با هم بخانه فاطمه رفتيم.پيغمبر رخصت‏خواست و دخترش اجازت داد.

-با كسى كه همراه من است داخل شوم؟

-پدر بخدا جز عبائى ندارم.

-دخترم خودت را با آن عبا چنين و چنان بپوش (دستور پوشيدن داد) .

-سربند ندارم!پيغمبر چادر كهنه‏اى را كه بر دوش داشت پيش او افكند و گفت:

-با اين چادر سرت را بپوش. -با هم بدرون حجره رفتيم.

-دخترم چطورى؟

-درد مى‏كشم بعلاوه گرسنه هم هستم.

-راضى نيستى كه سيده زنان جهان باشى؟

-پدر مريم دختر عمران؟مگر او سيده زنان نيست؟

-او سيده زنان عصر خود بود،تو سيده همه زنانى و شوهرت در دنيا و آخرت بزرگ است. (15)

اين عمران كه پيغمبر را تا خانه زهرا (ع) همراهى كرده و شاهد اين ماجرا بوده،از تيره خزاعه و از كسانى است كه پس از جنگ خيبر مسلمان شد (16) از روايت وى نكته بسيار مهمى دانسته مى‏شود،و آن اينكه در اين ملاقات كه احتمالا پس از فتح مكه و يا اندكى پيش از آنست،و وضع اقتصادى مسلمانان تا حدى بهتر از پيش شده بود،باز خانواده پيغمبر در سختى بسر مى‏برده‏اند،تا آنجا كه دختر او براى پوشيدن خود جز عبائى ندارد و با پارچه‏اى كه پدرش بدو مى‏دهد سر خود را مى‏پوشاند.

ابو نعيم در آغاز فصلى كه براى ترجمه دختر پيغمبر (ص) گشوده است،زهرا (ع) را چنين مى‏شناساند:

«زشتى و آفت‏هاى اين جهانرا ديد و خود را از دنيا و آنچه در آنست‏بريد» (17)

روزى سلمان بخانه دختر پيغمبر مى‏رود.فاطمه (ع) چادرى بر سر دارد كه از چند جا پينه خورده است.سلمان بتعجب در آن چادر مى‏نگرد و اندوهگين مى‏شود.چرا بايد چنين باشد؟ مگر او دختر پيشواى عرب و زن پسر عموى رهبر مسلمانان نيست؟سلمان حق دارد،نزد خود چنين بينديشد.او زندگانى اشراف زاده‏هاى ايران و شكوه و جلال چشمگير آنان را ديده است. چون فاطمه (ع) بديدن پدر مى‏رود مى‏گويد:

-پدر!سلمان از چادر وصله خورده من تعجب كرد.بخدا پنجسال است من در خانه على بسر مى‏برم تنها پوست گوسفندى داريم كه روزها شترمان را بر آن علف مى‏خورانيم و شب روى آن مى‏خوابيم (18) .

او نه تنها در پوشاك و خوراك به حد اقل قناعت مى‏كرد و بر خود سخت مى‏گرفت كارهاى خانه را نيز بعهده ديگرى نمى‏گذاشت.از كشيدن آب تا روفتن خانه،دستاس كردن ذرت يا گندم،نگاهدارى كودك،همه را خود بعهده مى‏گرفت.گاه با يكدست دستاس مى‏كرد و با دست ديگرى طفلش را مى‏خواباند.

ابن سعد به سند خود از على (ع) روايت كند:روزى كه زهرا را بزنى گرفتم فرش ما پوست گوسفندى بود كه شب بر آن مى‏خوابيديم و روز شتر آبكش خود را بر آن علف مى‏خورانديم و جز اين شتر خدمتگزارى نداشتيم (19) .

با اين همه خويشتن‏دارى و زهد روزى پيغمبر بخانه او مى‏رود گردنبندى را كه على از سهم خود (فى‏ء) خريده بود در گردن او مى‏بيند مى‏گويد:دخترم فريفته شدى كه مردم مى‏گويند دختر محمد هستى!و لباس جباران بپوشى.فاطمه گردن بند را فروخت و با بهاى آن بنده‏اى را آزاد كرد (20) .

على به مردى از بنى سعد مى‏گويد:مى‏خواهى داستانى از خود و فاطمه را براى تو بگويم:

فاطمه محبوب‏ترين كس در ديده پدر خود بود.او در خانه من چندان با مشك آب كشيد،كه بند مشك در سينه وى جاى گذاشت.و چندان دستاس كرد كه كف دست او پينه بست.و چندان خانه را روفت كه جامه‏اش رنگ خاك گرفت (21) و چندان...

روزى بدو گفتم چه مى‏شود كه از پدرت خادمى بخواهى تا اندكى در بر داشتن بار سنگين زندگى تو را يارى دهد؟زهرا نزد پدر رفت اما شرمش آمد از او چيزى بخواهد.پيغمبر (ص) دانست دخترش براى كارى نزد او آمده است.بامداد ديگر بخانه ما آمد.سلام كرد و ما خاموش مانديم عادت او چنين بود كه سه بار سلام مى‏گفت و اگر رخصت ورود نمى‏يافت‏برمى‏گشت.ما سلام او را پاسخ گفتيم و از وى خواستيم تا به خانه در آيد،بخانه آمد و نزد ما نشست و گفت:

-فاطمه!ديروز از پدرت چه مى‏خواستى؟من ترسيدم شايد وى آنچه را از او خواسته‏ام نگويد. گفتم داستان فاطمه اين است،و او از سختى كار خانه رنج مى‏برد،و اين رنج‏بر جسم او اثر گذاشته است.از او خواستم نزد تو آيد و خدمتكارى براى خود بخواهد.گفت آيا چيزى بشما نياموزم كه از خدمتگزار بهتر است؟

چون بجامه خواب رفتيد سى و سه بار خدا را تسبيح،و سى و سه بار حمد و سى و سه بار تكبير بگوييد (22) .

فاطمه سر از جامه خواب بيرون كرد و سه بار گفت از خدا و رسول راضى گشتم (23) .

ابن سعد در كتاب خود نوشته است پس از آنكه فاطمه از پدر درخواست‏خدمتكار كرد،در پاسخ گفت‏بخدا قسم در حاليكه اصحاب صفه (24) در گرسنگى بسر مى‏برند من خدمتكارى بشما نخواهم داد (25) صدوق در امالى نويسد:كه پيغمبر چون از سفرى باز مى‏گشت خست‏بديدار فاطمه مى‏رفت و مدتى دراز نزد او مى‏نشست.در يكى از سفرهاى پيغمبر،زهرا دستبندى از نقره و گردن بند و گوشواره‏اى براى خود فراهم آورده و پرده‏اى بدر خانه آويخته بود.پدرش به عادت هميشگى بخانه وى رفت و پس از توقفى كوتاه ناخرسندانه بيرون آمد و روى به مسجد نهاد.طولى نكشيد كه فرستاده فاطمه با دستبند و گوشواره‏ها و پرده نزد پيغمبر آمد و گفت:دخترت مى‏گويد اين زيورها را بفروش و در راه خدا صرف كن.پيغمبر گفت:پدرش فداى او باد آنچه بايد بكند كرد.دنيا براى محمد و آل محمد نيست (26) .

پدرش چون چنين صفات عالى انسانى را در او ميديد و تربيت اسلامى را در كردار و رفتار و گفتار او مشاهده مى‏كرد خوشحال مى‏شد.او را مى‏ستود و درباره او دعاى خير مى‏گفت و براى اينكه منزلت و رتبت او را به مسلمانان نشان دهد مى‏گفت:«فاطمه پاره تن من است كسى كه او را بيآزارد مرا آزرده است‏» (27) و گاه شدت محبت‏خود را بدو،با برخاستن و بوسه بر سر و دست او زدن نشان مى‏داد (28) .چون از سفرى برمى‏گشت نخست دو ركعت نماز در مسجد مى‏خواند،و بديدن فاطمه مى‏رفت‏سپس از زنان خود ديدن مى‏كرد (29) اما براى آنكه ديگران بدانند سرچشمه اين محبت تنها عطوفت پدرى نيست،و او فاطمه را بخاطر دارا بودن صفاتى كه از زنى والا مقام چون او انتظار مى‏رود دوست مى‏دارد،آنجا كه بايد،وى را به وظيفه سنگينى كه بر عهده دارد متوجه مى‏ساخت و پاداش او را به لطف پروردگار و رسيدن به نعمت‏هاى آن جهان حوالت مى‏فرمود. روزى بديدن او آمد چون دخترش را ديد با يكدست دستاس مى‏كند و با دست ديگر فرزندش را شير مى‏دهد گفت دخترم تلخى دنيا را بچش تا در آخرت شيرين كام باشى.زهرا در پاسخ مى‏گفت:

-خدا را بر نعمت‏هاى او سپاس مى‏گويم.و پدرش مى‏گويد خدا به من وعده داده است كه مرا چندان عطا بخشد كه خشنود شوم: (30) پدرش انجام كارهاى درون خانه را بعهده او گذاشت و كارهاى بيرون از خانه را بعهده شوهرش.


پى‏نوشتها:

1.اگر جراحتى بشما رسيد بآنان هم مانند آن رسيد.روزگار چنين است آنرا از دست اين بدست آن مى‏دهيم.پيش از اين جنگ در آرزوى شهادت بوديد.حال شهادت را كه در انتظارش بوديد ديديد.
2.مغازى ص 249.و رجوع كنيد به انساب الاشراف ص 324.واقدى شمار زنان را چهارده تن نوشته است.
3.مغازى ص 250.
4.همان كتاب ص 290.
5.ص 315.
6.ص 317.
7.ص 317.
8.ص 313.
9.و در عين تنگدستى، (ديگران) را بر خود برمى‏گزينند (الحشر:9) .
10.انساب الاشراف ص 404 و فاطمة الزهرا ص 4.
11.رجوع شود به ارشاد مفيد ج 2 ص 3 و ص 24.
12.كشف الغمة ج 1 ص 469 (تا پايان حديث) .
13.بحار ج 43 ص 31 از تفسير عياشى.
14.مناقب ج 1 ص 469.
15.حلية الاولياء ج 2 ص 42 و رجوع به بحار ج 43 ص 37 و مناقب ابن شهر آشوب ج 3 ص 323 و الاستيعاب ص 75 شود.
16.رجوع شود به الاصابه ج 5 ص 26.و الاعلام زركلى ج 5 ص 232.
17.حلية الاولياء و طبقات الاصفياء ج 2 ص 39.
18.بحار ج 88.
19.طبقات ج 8 ص 14.
20.بحار ج 43 ص 27.
21.مسند احمد ج 2 ص 329.
22.درباره تسبيحات و شمار آن در جاى ديگر بحث‏شده است.
23.بحار ص 82 و رجوع به مسند احمد ج 2 ص 39 و 105 شود.
24.طبقات ج 8 ص 16.
25.اصحاب صفه،يا اصحاب الصفة،گروهى از مسلمانان سابق در اسلام و ياران گزيده پيغمبر بودند.چون:سلمان،ابو ذر،عمار ياسر،بلال كه در سايه‏پوشى از مسجد مى‏خفتند و در نهايت عسرت بسر مى‏بردند.
26.بحار ج 43 ص 20 و نگاه كنيد به مناقب ج 2 ص 471 و رجوع كنيد به مسند احمد حديث 4727.
27.بحار ص 81 و بلاذرى ص 403 و صحيح بخارى باب فضائل اصحاب النبى ج 5 ص 26 و مآخذ ديگر.
28.مناقب ج 3 ص 333 و مآخذ ديگر.
29.الاستيعاب ص 750.
30.تفسير مجمع البيان ج 5 ص 505.

 

next page

fehrest page

back page