ستاره دنباله دار امامت

احمد ملتزمى

- ۵ -


كشيده شده است، حركت مى كند و آن چنان دقيق كه گويى بر «صراط» است.

انگشت حرص بر دانه مى گذارم. اندكى تلاش مى كند تا زادش را از دست دزد دانه بگيرد، و چون من دست برنمى دارم او دست مى كشد و سخاوتمندانه دانه را واگذار مى كند. شايد از نوادگان مورى است كه پاى ملخى را بعنوان تحفه به پادشاه زمانش- حضرت سليمان عليه السلام- پيشكش كرد. دانه را جلو همان مورچه- كه اكنون مقدارى دور شده است- مى گذارم اما نمى پذيرد، اصرار مى كنم، قبول نمى كند،تمنّا مى كنم، امتناع مى ورزد. دو دستى تقديمش مى كنم، رد مى كند. پيش مى گذارم، پس مى زند. حتماً در دل مى گويد: تو بدان محتاج ترى! چرا كه به زور و ستم از دستم گرفتى.

دانه را جلو لانه مى گذارم تا يكى آن را ببرد، همه دانه را بو مى كنند ولى بى اعتنا از كنارش مى گذرند. تعدادى مورچه در حال پاك كردن لانه و آشيانه شان هستند، از خس و خاشاك سيلى كه دقايقى قبل خانه و كاشانه شان را فراگرفته بود.مدخل لانه عين دهانه آتشفشان شده است. اين ها گلوله هاى گِل هستند كه كارگران از لانه خود بيرون آورده اند. دانه را در دهانه لانه مى اندازم و روانه مى شوم.اميدوارم از ظلم من، همه مورچگان درگذرند!

رود را چون كلافى پيمودم تا سر نخ آن را به دست آورم. منشأ رودخانه، چشمه است. چشمه نيز از دل كوه- كه همچون «سفره مرتضى على عليه السلام» بيدريغ گشوده است- تغذيه مى كند و اينها همه از سخاوت هاى باران است كه بر كوهستان باريده است.

چشم هاى اين كوه خندان است و چشمه هايش گريان. و چشمه اى كه به وصلش رسيده ام، جوان است و پر از جوشش زندگى و كوشش زايندگى. دقيق تر مى شوم، از دل ذرات خاك و ماسه آبى صاف و خنك و زلال، همچون شير از پستان مادر مى جوشد و به داخل حوضچه تزريق مى شود. حركت آب تازه و زلال را در دل حوضچه تا چشمه براحتى مى بينم. حتى حركات خطوط سايه اش را بر كف مى توان به تماشا نشست.

چندين حشره ى پا بلند، سوار بر سطح آب مشغول بازى و شادى هستند. نمى دانم چرا نامشان را نمى دانم. شايد اينها مرزبانان برزخ آب و خشكى اند. دست هايم را مى شويم تا آب بخورم، خنكاى آب تا عمق جانم نفوذ مى كند، كف دستانم را پر از آب گوارا مى كنم اما فرومى ريزم. به قانون و قاعده چوپان دشت، دست هايم را پشت ابروهاى چشمه ستون مى كنم و با دهان از دل چشمه آب مى نوشم.

حال واقعاً چشيدم كه آشاميدن آب از چشمه عشق، غير از خوردن آب است. سايه ام كه انگار تشنه تر است، تا عمق آب فرومى رود. عطش تشنگى ام قدرى فروكش مى كند. با دو مشت آب، چشم هايم را نيز مى شويم. حالا نگاهم «جور ديگر» شده است. مى بينم كه «ديدن» غير از «تماشا»ست. چشم در چشمان جوشان چشمه مى دوزم و از او مى پرسم:

طاهره كيست؟

چشمه مدام لبخند مى زند و در هر تبسمش رودخانه جان تازه اى مى گيرد. شروع به صحبت مى كند: طاهره عليهاالسلام از هر گونه «رِجس» و «پليدى» پاك و پاكيزه است. شاهد اين معنا خداى اوست. طاهره مطهره عليهاالسلام از عادت ماهانه نيز مبرّا گشته بود. خدا چنين خواسته است. اين وصف تنها قطره اى از چشمه صاف و زلال اوصاف فاطمه شريفه عليهاالسلام است.

او همچون پدرش در فصاحت و بلاغت و همسرش- على مرتضى عليه السلام- كه دُرّ و گوهر سخن ها سفت- با بيان استوار خود، جان ها را در كَمَند جذبه خويش خواهد كشيد و اعجاب سخنوران نامى عرب را بر خواهد انگيخت.

مقام طاهره عليهاالسلام- اين نادره ى دهر- تا آنجا بود كه فرشتگانى كمر به خدمت او بسته بودند. من با چشمان اباذر و سلمان ديدم كه آسيايش را مى چرخاندند، در حالى كه فاطمه عليهاالسلام با دردانه اش در گوشه اى از خانه، دست اندر كارى ديگر بود؛ گهواره فرزندانش را مى گرداندند، حال آن كه او نان مى پخت.

چشمه از حرف زدن باز مى ايستد، بلند مى شوم، چشمه به خوبى، خورشيد را درون آينه اش برتافته و به زلالى زمزم، راز عاشقانه زيستن را در نيايشى عارفانه به درگاه جان جانان، براى چشم هاى تشنه به نمايش گذاشته است. با ديدن اين تصوير، بى اختيار به صاحب كوثر متوسّل مى شوم: «يا وجيهةً عِنْدَاللَّهِ، اِشْفَعى لَنا عِندَاللَّهِ». همه كاج هايى كه مهتاب، تاجى از نور بر سرشان زده است، سه مرتبه اين دعا را پس از من تكرار مى كنند.

با خود مى گويم: آيا حيف نيست آب زلال چشمه كه گل آلوده شود؟ پس با اشاره به چشمه اضافه مى كنم: هيچ آهويى پا بر چشم هاى چشمه نمى گذارد اما دشمنانى در لجنزار دارد. در اين لحظه دست به كارى كارستان مى زنم؛ دور گردن چشمه را با چهل صلوات بر محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و آل پاكش ، سنگ چين مى كنم. چهل سنگ، چشمه را مانند گردنبندى در بر مى گيرند. بلور آب در گلوى چشمه بسان واسطة العقدِ يك رنگين كمان در برابر خورشيد، هزاران شعاع نورانى مى تاباند. زانويم را پيش پاى چشمه بر خاك مى گذارم و يك بار ديگر خوب مى بينمش. تمامى وجود چشمه، فقط جوشش است، و اين يعنى عصاره و خلاصه هر چيز و همه چيز.

تشنگى و گرسنگى بر جسمم چنگ انداخته اند. تقاضاى جسم و تمناى تن را به جان مى پذيرم. به دلم آمده كه اين آخرين سفره اى است كه به تنهايى مى گسترم. در كوله بارم زاد سفر داشتم. در كنار چشمه، سفره اى از برگ ها پهن مى كنم. آنچه دارم يك عدد رطب است، هفت بلور نمك و هفتاد دانه گندم. خرما را مادرم در برگ انجيرى پيچيد و دستم داد، بلورها را خواهرانم لاى پنبه اى گذاشتند و در بقچه ام نهادند، و دانه ها هم هديه برادرانم است كه در مزرعه گندم كار مى كنند.گندم ها را در آسياى دهانم خرد مى كنم و از آن خمير مى سازم. جاى هسته خرما نمك مى گذارم. اينها همه لقمه اى است كه با يك دهان از آب چشمه آن را فرومى برم و گرسنگى و تشنگى ام را فرومى نشانم.

نسيم، هسته خرما را مى ليسد و خشك مى كند. آن را برمى دارم و كنار چشمه با خاك مى پوشانم. آخر من هم زاده ى روستايم و مى دانم كه همين هسته روزى نخل بارورى خواهد شد. نخل نارسته را به ياد على عليه السلام وقف كسانى مى كنم كه از اين چشمه آب بياشامند. يقين دارم از نخلى كه بر چشمه سايه خواهد انداخت، روزگارى نخلستانى به بار خواهد نشست ارزانى تمامى گل هاى عاشقِ «هميشه بهار» كه چشمه سار را به زلالى مى ستايند.

حس غريبى به من دست داده است؛ درست شبيه احساس گلى كه از روزنه گلخانه رو به سوى آزادى مى گريزد؛ گلى كه نيازى به تشنگى نمى بيند. حتم دارم قطره اى- و تنها قطره اى- از زمزم بهشت، در اين چشمه فرو چكيده است؛ زيرا جرعه اى از آب آن بسان جامى از آب حيات است. بعد از اين ديگر آب نخواهم جست تا تشنگى واقعى را بچشم. آن گندمى كه خوردم نيز گرسنگى را براى هميشه فراموشم خواهد كرد. همين دانه هاى فريبا بود كه پدرم- ابوالبشر- را از بهشت خدا بيرون كرد. اما خدا خواسته است تا بوسيله آب و آهن و آتش، و به كمك ماه و خورشيد و فلك،همان گندم را زرد كنيم ولى «بغفلت» نخوريم، راه روضه رضوان را بپيماييم تا مَلك مُلك خدا شويم و فردوس برين جايمان باشد. پس اين خوشه هاى طلايى و دانه هاى زرين گندم براى بشر نعمتى است كه آدم به اين «دير خراب آباد» آورد.

درنگ جايز نيست، بايد جوشيد و رفت تا دريايى شد. باز سر سفر دارم.

كوثر سيزدهم: خون تشيع

در مسير رفتنم به برگى از يك درخت نارون برمى خورم كه صورتگرى بر چهره ى آن، نقش خورشيدى را تصوير كرده است. زير پاى خورشيد دو كوه بلند است و پيش پاى كوه ها دريايى خودنمايى مى كند. نقّاشى آن نقشبند هرگز با نقش كلك صانع قديم نمى تواند برابرى كند. مگر اين خورشيد تصوير شده تاب و توان گرما را دارد؟ مگر كوه بدون بعد سوم مى تواند بسان ميخى در زمين، لااقل مانع لرزش و لغزش خود شود؟ و مگر درياى بى موج و بى خروش بركه اى نيست كه به زودى محكوم به فساد و فنا خواهد شد؟ حالا بر فراز تپه اى هستم كه در دامن كوهى سترگ مثل كودكى در دامن مادرش نشسته است و هر دو چشم انتظار يك سواركار علوى هستند؛ كسى كه اكنون در ميقات است و سوارى كه از پشت سپيدارى كه رو به رويم قرار گرفته، خواهد دميد.پاى درخت برگ هايى است كه قدم در وادى عدم نهاده اند. برگ هاى مرده، خود را از نژاد سپيدار مى دانند. همه زرد و رنگ پريده هستند. چون عهد كرده ام كه پا بر برگ هاى خزان زده نگذارم، آهسته قدم برمى دارم مبادا رگ هاى خشكيده شان را با خش خش محزونى بتركانم وگرنه مى دويدم و مى پريدم همچون كودكى ده ساله در «روز باران». چون شنيده ام كه تنها برگ هاى خشك مرگ از تگرگ مى ترسند.

آن سوى پاييز سپيدار، گلى دارد مى شكفد. نمى دانم چرا غنچه ها يك پيراهن بيشتر براى دريدن ندارند! غنچه گل محمدى كه اين چنين در آرزوى شكفتن است چند صباحى ديگر تشنه لب پر پر خواهد شد. لب هاى اين دشت، تشنه تر از اوست و شايد دشت خشكيده قاتل باشد. به هر صورت تا قيام قيامت خون گلبرگ هاى گل محمدى بر پيشانى اين خاك داغ چون داغى باقى خواهد ماند. گل رز معتقد بود وقتى كه محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم چوپانى مى كرد عرق پيشانى اش بر خاك چكيد و گلى خوشبو روييد كه «گل محمد» نامش نهادند.

انتهاى دشت پهن، ابتداى كوه بلند است. و من بر سينه كوه- بسان كودكى مشتاق شير مادر- خود را تا بلندترين بام آن بالا خواهم كشيد. در اين كوهنوردى، هر سنگ و بوته اى كه پايگاهى در كوه دارد، دستاويزم خواهد بود تا به كمك آن خود را بالاتر بكشم.

در نيمه ى راه صعودم، نفس در قفس سينه ام حبس مى شود. اندكى درنگ نمودن و نفسى تازه كردن، حياتى نو در كالبدم مى دمد. اين جا هر دم كه فرومى رود، مفرّح و زندگى بخش است. هر چه بالاتر مى روم تلاش تنفس كمتر مى شود. شايد نفس مسيحايى نسيم كوهسار، پنج پيمانه از هواى پاك زير عباى محمد امين صلى اللَّه عليه و آله و سلم باشد، كه چنين روحبخش شده است.

به پشت سرم مى نگرم و به راه درازى كه پيموده ام. رود همچون مارى به خود پيچيده در گستره وسيع دشت و دمن روان است. سرو يك سر و گردن از همه سبز قامتان بلندتر مى نمايد، و دريا همچنان در تلاش و تلاطم است، من منتظرم كه رؤياهاى بى رنگ زندگى ام در قله «جبل النّور» شكل پذيرد تا چون رسولى از رسولان، خبر آن را در گلوى گل شيپورى بدمم.

عرق پيشانى ام بر سنگى مى چكد، اما هنوز بساطش را پهن نكرده، هواى گرم و تشنه آن را مى نوشد. بر سنگى كه عرقم فروافتاد، ردّ پاى سرخسى پيداست كه گويا آن هم تشنه ى قطره اى آب بوده است. انگار قرن ها پيش وقتى كه ابراهيم عليه السلام مأمور عمارت كعبه بود و مى خواست «سنگ سياه» را جابه جا كند پايش را بر اين سنگ گذاشته است، و چه يادگار تاريخى و ماندگارى بر پيشانى كوه حكاكى كرده است! زمانى كه آخرين سياره منظومه ولايت- آخرين زاده ى زهرا عليهاالسلام- ظاهر شود، از همان بلندا فريادى بلند سرخواهد داد، و سپس فرياد «هل من ناصر ينصرنى» يكبار ديگر تكرار خواهد شد.

در آن روز سيصد و سيزده شقايق سرخ جامه از سرتاسر دشت خود را به ركاب ندا كننده ى كنار «حجرالاسود» خواهند رساند. در آن روز «اُحُد» تكرار مى شود و خاطره فداكارى هاى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و فاطمه عليهاالسلام، على عليه السلام و حمزه و تمامى خاطره آفرينان زنده خواهد شد. آن ناجى بزرگ، پرچم پيكار احد را به ياد جدّ پرچمدارش- حيدر كرار عليه السلام- به دست خواهد گرفت. آن روز، تكرار تاريخ است. آخرين اميد و فريادرس مستضعفان، قبرهاى پنهان را پيدا مى كند، به زائران مشتاق مى نماياند و خود در اولين قدم، به زيارت تربت متبرّك مادر گرامى اش خواهد شتافت.

صدايى مأنوس همچون دست هاى لطيف فرشته، پرده گوشم را مى نوازد. اگر بالاى آن تخته سنگ بروم صداى «بلال» را خواهم شنيد و شقايقى را خواهم ديد كه رو به كعبه- كه به خداى كعبه- به سجده افتاده است. پيش رويم آبشارى مرتفع، با آوازى بلند قد علم مى كند. شر شر هميشگى آبشار، سرود جاودانه كوهستان است. بيشتر دقت مى كنم، قطرات آب از فراز كوه با سر به پاى آبشار فرود مى آيند، چون مى رسند، روسپيدند و باز جريان مى يابند؛ حركتى كه تا مصب رود، كه تا درون قلب دريا ادامه دارد. جارى بودن رمز جاودانه ماندن آب و آبشار است.

در پاى آبشار- كه هر روز به قلب كوه نزديك و نزديك تر مى شود- آبگيرى هست پُر از «مرغابى»هاى قشنگ، و اين ميهمانان چنان آرام و آسوده اند كه انگار در حوض حرم شنا مى كنند! مرغابى هايى كه به حول و قوه الهى قادرند «زلزله» را پيش بينى كنند. آنها مدام سر در آب فرومى برند و بر مى آورند. در گردن هر يك طوقى است زيبا و رنگين؛ درست عين حلقه محبت كه بره را برده وار در پى چوپان مى كشد، حلقه اى قوى تر از هر غل و زنجير و محكم تر از هر بند و كمند.

اين مرغابى ها، صبحگاهان كه ماه از داخل آبشار به سوى سنگ سياه مى رود، دامنش را مى گيرند كه: «نرو!»، «تو را به خدا مرو!» آنها نيز همچون همزادانشان- اردكان خانه على عليه السلام- مى دانند كه مارى زخمى و زهراگين، با تيغى زهرآلود، پشت آن سنگ سياه در فكر شوم شكافتن فرق ماه است؛ شق القمرى ديگر و شكافته شدن فرق مظلوميت شيعه. اين ميهمانان حوض حرم، هيچگاه به آرزوى خود نمى رسند اما ماه با قسم به اسم اعظم،به «فوز عظيم» نائل خواهد شد.

از تخته سنگ ها خود را بالاتر مى كشم تا شقايقى را كه تك و تنها در كنار خاك و ريگ رسته است، دريابم. نشانى او را از همخونش گرفته بودم. چشمم به ديدار رويش روشن مى شود، پيشتر مى روم و از شقايق مى پرسم:

امّ الائمه كسيت؟

نسيمى ملايم، گلبرگ سرخ شقايق را حجاب صورت او مى كند، او از اوان تولد لباس سرخ شهادت پوشيده است. طبيعت او را قبل از تولدش در پوشش سبز پيچيده بود، اما شقايق يك روز اين جامه را پس زد.

شقايق لب هاى سرخش را از هم مى گشايد: فاطمه عليهاالسلام «مادر» يازده سياره از دوازه سياره درخشان منظومه محمدى صلى اللَّه عليه و آله و سلم است كه گرد خورشيد مى گردند. اين منظومه به همراه كل هستى به سوى مقرّ دائمى روان است.

فاطمه عليهاالسلام مادر يازده اختر اين آسمان است، از فرزندش، حسن مجتبى عليه السلام- كه در مدار دوم است- گرفته تا فرزند برومند امام حسن عسگرى عليه السلام- آخرين حلقه اين منظومه- كه اين امام همام، وارث امانت امامت و نبوت، از آدم عليه السلام تا خاتم صلى اللَّه عليه و آله و سلم و از خاتم صلى اللَّه عليه و آله و سلم تا قائم (عج) است؛ اين جا ارزش فاطمه عليهاالسلام- مادر امامان عليهماالسلام- هويداتر مى گردد. چه، افتخار حضرت مريم عليهاالسلام اين بود كه عيساى بزرگ عليه السلام را در دامان گرم خويش پرورش داده اما افتخار فاطمه عليهاالسلام برتر و والاتر است، زيرا او صاحب يازده مخلوق برتر از عيسى است.

در كنار اين همه افتخار، او، زينب عليهاالسلام- قهرمان كربلا و بلاياى پس از نينوا- را هم در دامان پر مهر و عطوفتش پرورش داده است. ام كلثوم هم فرزند بزرگوار او و على عليه السلام مى باشد.

فاطمه عليهاالسلام- فاتح قله هاى فصاحت- درست مانند پدر گرامى اش چنان شمرده،متين و با وقار سخن مى گويد كه علاوه بر تاثير خوب سخنانش، درسى است براى زنان ديگر تا به بيمارى كسانى كه قلبشان را «مرض» فراگرفته، دامن نزنند، در عين حال وظايف اجتماعى خويش را بخوبى و به نحو احسن و اكمل انجام دهند. اين است سمبل راستين صيانت نفس. به دليل همين بزرگ منشى هاى فاطمه عليهاالسلام بود كه پدرش بارها اعلام فرمود: دخترم «پاره ى تن» من است، هر كه او را بيازارد، مرا آزرده است، و آن كس كه مرا آزرده سازد كار و بارش با خداست.

هنگام عبادت فاطمه عليهاالسلام، نورى از مصلاى او، آسمان هاى هفت گانه را روشن و منور مى ساخت. همه فرشته ها و خود خدا شاهد اين درخشش بودند. محراب او هيچ شبى را صبح نكرد، مگر آنكه در دل شب، سجاده نماز در آن گسترده مى شد. چه روزها كه فاطمه با صيام به شام رساند و چه شب ها كه با قيام به صبح متصل نمود. ركوع و قعود و سجود و شهود فاطمه تا ابد بى بديل خواهد ماند.

ام الائمه عليهاالسلام پس از مدت ها گردنبند و النگو و پرده اى نو دريافت كرد. ليكن به درخواست پدر، همه را مى بخشيد. تبارك اللَّه از مناعت طبع اين فرشته ى روضه رضوان.

هرگاه شمشير و لباس على عليه السلام را پس از جنگ ها مى شست، به ياد اولين پرستارى اش از پدر، در پايان جنگ احد مى افتاد. حماسه اى كه زبان به زبان بين زنان و مردان مى گشت. بحق، فاطمه عليهاالسلام اولين پرستار زن در اسلام بود. زينب عليهاالسلام- پرستار كربلاييان- زاده اين مكتب و پرورده ى اين معلم است.

عفاف را بنگر كه از مردى اعمى و نابينا در حجاب مى شود. راستى، اى مسافر جاده دل! از طرف من از زنان و دختران روزگارت بپرس كه آيا حجاب، فقط پوشش جسم و تن است يا علاوه بر آن بستن تمامى روزنه هاى ورود شياطين به حريم فكر پاك زن نيز هست؟ صدف حجاب، مصونيتى است براى مرواريد معصوم درون صدف گهر پرور در برابر دزدان عفّت و عصمت زن؛ اين واژه زيباى درياى آفرينش. بَد به حال و روز آن كه عطر عفت خانه دلش را با عفونت «فحشا» و «منكر» تعويض نمايد.چه تاجر مغبوبى و چه تجارت بى منفعتى! اگر چنين آفتى در باغ جامعه ريشه بدواند، قطرات غيرت بزودى در كوير بى قيدى و لاابالى گرى ناپديد خواهد شد. بدا به احوال نسل نوى كه در دامان اين والدين پرده دريده پرورش يابند كه آن،صرفاً پروار تن است، نه پرورش جان و پرواز روح.

شقايق پس از گفتن اين جملات زيبا دم فرومى بندد، گلبرگ هايش را لوله مى كند و سراپا گوش مى شود. انگار در انتظار فراخوان آخرين منجى است. همدلى با شقايق نور اميد در دلم پاشيده است پس «تا شقايق هست» با اميد به فردايى روشن عاشقانه خواهم زيست. شقايق پس از لحظه اى انتظار، گلبرگى از تنش مى كند، به دستم مى دهد و مى گويد: اين برگ را با پارچه سبزى بر پيشانى ات ببند، درون اين گلبرگ يك قطره خون سرخ تشيع وجود دارد كه اگر «پيرو» باشى، تمام رگ هاى جسم و جانت را به نبضى سرخ فراخواهد خواند. وقتى كه اين سفر را به پايان بردى، يكى از منتظرين حقيقى باش. و منتظر واقعى با نشستن و نشسته بيگانه است و با قيام و قائم، يگانه و در پيوند. گلبرگ را در حريم احساسم مى پيچم و بر پيشانى ام مى بندم.

خواستم خداحافظى كنم، يادم آمد كه بلبل عاشق مى گفت: «از شقايق نشانى منزل يار را جويا شو!» تا از شقايق مى پرسم كه «خانه دوست كجاست؟»، بلافاصله پاسخ مى گويد: از چشمه ى عشق وضو بساز و با نسيم همراه شو! از «خودت» كه رد شدى، دو ركعت خاضعانه و خاشعانه به طرف كعبه برو، داخل كوچه تنهايى كه پيچيدى، چهارده قدم. به طرف نگاه كودك يتيمى كه سر كوچه مى گريد، برو. به خانه محقرى مى رسى كه نيمى از در آن در آتش سوخته است. آن جا حرم الهى است و اين در، بابى از ابواب بهشت. بهشت هفت در ديگر هم دارد، اما اين در مخصوص دلسوختگان است، بابى گشوده همچون در توبه. هرگاه بوى مشام نواز كاهگل سيراب شده با آب زمزم، مست و مدهوشت كرد، بر اين چوب سوخته سه بار بوسه بزن و نرم و آرام بكوب، دو مرتبه هم «يا اللَّه» بگو، در مرتبه سوم از اهل بيت صلايى رسا برخواهد خواست كه «كيست؟» بگو، «رفيق است، آشناست». خانه ى دوست همان جاست. دست دوست كه از در درآمد، سخت بفشارش و «سلام سرخ» مرا هم به او برسان!

شقايق اين را گفت و گوش بزنگ ايستاد؛ لحظه اى بعد افزود: بالاى كوه تعدادى از فرزندان مرا خواهى ديد، به ايشان نيز سلامم را ابلاغ كن!

شقايق، باز در انتظارى عميق فرومى رود، و من در اشتياق ديدار يار ، پاى رفتنم قوتى ديگر مى گيرد. شايد من آن پيرزنم كه يوسف مصرى را به خروسى مى خريد، اما هر چه هست نوميد نيستم. پس با صد رجا از جا برمى خيزم و به سوى نسيم روانه مى گردم.

كوثر چهاردهم: بشارت شفاعت

نوزده سال است كه خورشيد حجاز برانگيخته شده و با شدّت هر چه تمام تر بر تمامى زمين و زمينيان و زمان و زمانيان بذر نور مى پاشد. آفتاب بر شهر خاموش خفاشان هم مى تابد اما آنها به رسم پيشينيان فسيل شده شان- از عصر حجر تا جامعه جاهليت- به درون غارهاى مخوف و تاريك خود پناه برده و دو دستى به ريسيده ى پوسيده ى ابليس چنگ زده اند. هر خفاش به طور وارونه سنگى را مى پرستد.

من در ادامه كوهپيمايى ام به كمرگاه آن رسيده ام. مرغ روحم در طلب دانه ى معرفت- مانند يكى از آن «سيمرغ» طالب- تا قله فتح پر خواهد كشيد. آنجا بارور مى شود، و من خويشتنِ خويش را باور خواهم كرد. در حال بالا كشيدن خود از روى سنگى، متوجه پونه اى مى شوم كه زير سايه آن سنگ از دل خاك سر برآورده است. پونه ميزبان دو ميهمان است؛ يك ياس خوش مشرب و يك گل اطلسى خوش صحبت، و پونه هر چه حكايت مى شود بر برگ هايش ثبت و ضبط مى كند. تا سرم را بلند مى كنم غزالى زيبا و بادپا توجهم را به خود جلب مى كند. غزال كوهى، تكتاز كوهستان است و با سرعت برق آسمان از دست درنده اى خود را نجات مى دهد. در حالى كه به نقطه ى ناپديد شدن غزال مى نگرم، دسته اى زنبور پيدا مى شوند، همراه با ملكه اى كه پيشاپيش آنها در پرواز است. فرزندان ملكه درون كندويشان عسل «شفابخش» و «مصفا» جمع مى كنند. ملكه مى داند كه پشت بوته ها جانورى سياه با جامى از زهر مخفى شده است. مادر كندو نگران است كه عسل نسل هفتم او با زهر قاتل مخلوط خواهد شد و يكى از سرداران سپاه شوى فاطمه عليهاالسلام را شهيد خواهد كرد. ملكه همچنين مى داند كه ملكه زنان عالم، اين سردار سپاه اسلام را به خير و نيكى ستوده است چه، او يكى از معدود ياوران على عليه السلام در روزهاى سخت تنهايى خواهد بود. خدايش اجر فراوان دهاد!

از يك سربالايى با شيب تند چند مرتبه بالا مى روم اما خاك و ماسه زير پايم را خالى مى كنند و به جاى اوّلم سُر مى خورم. بناچار مسير مطمئن ترى بر مى گزينم. در اين راه صعب العبور به سنگى بزرگ برمى خورم كه ظاهراً چون عقابى تيز چنگ به انتظار طعمه اى در دامن كوه نشسته است اما با گذر زمان، هيچ چرنده و پرنده اى از چنگال هاى بى روح او احساس ترس نمى كند.

بالاى سر عقاب سنگى، لاى دو لايه سنگ آذرين، لانه مانندى است كه كبوترى در آن خانه كرده است. همان كبوترى است كه از «چاه على عليه السلام» به سوى كوه پرواز كرد. فكر كنم با نگاهم حضرت خضر را درون چاه تنها گذاشتم. آن مرد بى سايه هم در دل چاه به درددل هاى على عليه السلام گوش ف را خواهد داد. چشمان نگران كبوتر- بسان مادرى كه دلشوره فرزندانش را دارد- هنوز چاه را مى پايد، مبادا دست غاصبى غارتگر جوجه هايش را از لانه بردارد، يا تيغ بر آشيانش بكشد. كبوتر را نوازش مى دهم و از او مى پرسم:

ام ابيها كيست؟

قلبش به سرعت مى تپد. او بزودى خواهد پريد. اوج پريدن كبوتر سبز، پرواز روح سپيد اوست تا بر دوست. سينه ى سبز او گنجينه اسرار خداست. درِ اين گنجينه را مى گشايد و سخن آغاز مى كند: فاطمه ثمره ى شجره ى نبوت و حاصل عمر ختمى مرتبت است؛ مقصد و هدف عالى و آرزوى غائى رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم.

خدا از مؤمنين و مؤمنات خواست كه پيامبرش را «رسول اللَّه» خطاب نمايند، اما به خواست رسول اللَّه، فاطمه عليهاالسلام ايشان را «پدرجان» صدا مى كند. هرگاه نداى فاطمه عليهاالسلام گوش مبارك محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را مى نوازد، رسول حق به ياد خديجه عليهاالسلام مى افتد و همه ى خاطرات تلخ و شيرين آن روزها- روزهاى حضور خديجه- جلو چشمان مبارك پيامبر صلى اللَّه عليه و آله ترسيم مى شود. و قتى كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم همسر گرامى اش را از دست داد، فاطمه عليهاالسلام همچون مادرى مهربان براى پدرش، مادرى ها كرد، به همين خاطر به دريافت نشان پر افتخار «ام ابيها»- مادر پدرش- از سوى رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم مفتخر گرديد.

اكنون فاطمه عليهاالسلام چهارده سال پرتلاطم را پشت سر گذاشته است. با و جود كمى سن، زنى است رنج كشيده و پرتجربه. برغم تمامى سختى هاى موجود، استوار و مصمم كارهاى خانه و خانواده را سر و سامان مى دهد. با اين احوال تبسم فاطمه عليهاالسلام، بر روى على عليه السلام فروغى از اشعه جانبخش آسمان است.

شايد شنيده باشى كه يك روز امامى بزرگ- از نوادگان فاطمه عليهاالسلام- به يكى از يارانش كه خداوند به او دخترى مرحمت فرموده و نامش را فاطمه گذاشته بود، چنين گفت: مواظب باش سيلى به صورتش نزنى و بد نگويى بلكه گرامى اش بدار!اى جوان مسافر! معناى اين حرفم را در منزلگاه هاى بعدى خواهى فهميد.

پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم مى فرمود: دخترم! تو «جواز بهشت» هستى و آن را براى اهلش افتتاح خواهى كرد. خدا، خود كليددار بهشتش را برگزيده است. در آن روز با حضور خداوند بلند مرتبه، فاطمه عليهاالسلام با لباس كرامتى كه با آب حيات عجين شده است با افتخار تمام به خُلد برين پا خواهد نهاد.

على عليه السلام مى گفت: پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم در مورد همسايه چنان سفارش فرمود كه فكر كردم ارث نيز حق همسايه است، و همسر گرامى ام به فرزندم- حسن عليه السلام- آن را عملاً آموزش مى داد.

فاطمه عليهاالسلام، كسى است كه چون در ماجراى «مباهله» شركت كرد، طرف مباهله از هيبت الهى او و ساير اصحاب مباهله، به حيرت و هراس افتادند و با خفت و خوارى عقب نشستند.

او به سفارش پدرش هرگاه سختىِ كار امانش را مى بُرَد، به تسبيح خداوند سبحان- «تسبيحات فاطمه زهرا عليهاالسلام»- پناه مى برد و خستگى را از تن مى سترد. اين اذكار چون تسبيح، تحميد و تكبير خداست، نيرويى خدايى به روح انسان مى بخشد. درود خدا و عرشيان و فرشيان بر واسطه اين خير عظمى باد!

كبوتر تا حرفش را تمام مى كند بر دو پايش نيم خيز مى شود، قبل از پرواز مژده اى به من مى دهد:

- اگر چهل نيلوفر بكارى مولايم- فاطمه عليهاالسلام- شفيعه ى روز جزايت خواهد بود.

من كه جيب هايم پر از «نيلوفرهاى آبى» است در هر قدم يكى از آنها را خواهم كاشت و با آب باران سيرابشان خواهم ساخت. با شعف و سرورى وصف ناپذير از شنيدن اين بشارت، پيچك مودّت «آل البيت عليهم السلام» از ستون نگاهم بالا مى آيد، در حلقه چشمانم مى پيچد و «مردم چشم هايم» را چون نگينى در بر مى گيرد.

با خود عهد مى بندم كه دست نوازش بر سر يتيم خاك بكشم و هر چه دانه مهربانى زير دستانم سبز مى شود، جمع و آنها را «وقف پرنده ها» كنم، و در اين راه هرگز خستگى و كوفتگى راه دست و پايم را نبندد، اگر دشوارى كار بر من هجوم آورد، خدا را سى و سه مرتبه تسبيح كنم- «سبحان اللَّه»- و چون با «الحمداللَّه» و «اللَّه اكبر» به صد رسيد، خستگى صد قدم از من دور خواهد شد.

حالا پر شده ام از شوق سفر. شور سفرم آنقدر هست كه هيچ گاه خستگى راه را ملاقات نكنم. اكنون كوله بارم چون كشتى نوح پر از همه چيز است، جز زنم و پسرم. آن را به دوش مى كشم و بر امواج خيال سوار مى شوم. در اين پرواز برفراز خشكى، يكى از بلورهاى قديمى «چشمانم» و گوشه اى از «قلبم» را كه سابقاً زنگار داشت، جا خواهم گذاشت تا غرق خود و خودخواهى هايشان شوند، و من پس از هفت شبانه روز «طوفان» و انقلاب در هفت اقليم وجودم، با بهترين هايى كه در كوله بار دارم «جفت» خواهم شد، با همه خواهم آميخت و دنياى بهترى خواهم ساخت؛ اكنون، اشتياق رفتن در اندرونم مى جوشد، جارى مى شود و مرا با خود مى برد؛ چون در طول سفرم از جارى نيل آموختم كه ماندن، مردن است؛ رفتن ماندنى است.