ستاره دنباله دار امامت

احمد ملتزمى

- ۳ -


نوريه كيست؟

شبنم آرام و آهسته، و به نرمى از كنار رگبرگ هاى اقاقيا به سويم مى آيد و نزديك چانه برگ مى ايستد؛ جايى كه از آن جا روى سينه خاك خواهد چكيد. روشنايى در تمام چهره شبنم پخش مى شود. آن گاه با درخششى ديگر زبان باز مى كند: «بِسمِ اللَّهِ النّورِ، بِسمِ اللَّهِ نورِ النّورِ، بِسمِ اللَّهِ نورٌ على نورٍ.» و اما در مورد فاطمه عليهاالسلام و اين اسم زيباى او بايد بگويم كه «نوريه» نامى است در «آسمان ها» براى بانويى كه روح آسمانى اش در زمين نمى گنجد و جميع ملايك و فرشتگان مقرب معبود ازلى، تا ابد فاطمه را به اين اسم با مسمّا خواهند خواند.

او همان كسى است در سن كم به صداقت و راستگويى ضرب المثل است، همچنان كه پدر دوست داشتنى اش در چنين سنّى به امانت و فتوت شهره بود.

اين خاندان خدايى در ديانت و تسليم در برابر خالق يكتا از ديرباز مشهور و معروف بودند و در اين ميان فاطمه عليهاالسلام نيز بعنوان يكى از گل هاى اين بوستان و گلستان، رسالتى عظيم بر دوش دارد. مسؤوليّت بزرگ او وساطت اوست چرا كه نوريه از عشيره ى آفتاب است و مبشّر نور مهتاب.

مى دانى! مدت ها مى گذشت و در خانه ايشان هيچ يافت نمى شد مگر وفور گرسنگى! اگر هم چيزى مى يافتند با كمال صفا و صميميت در طبق اخلاص نهاده، تقديم سفره خالى اهل «صفّه» مى نمودند كه اينان نيز آهى در بساط نداشتند.

فاطمه عليهاالسلام به حول و قوه ى الهى با سرافرازى و سربلندى، مشقت هاى شعب را پشت سر مى گذارد؛ سه سال سخت و طاقت فرسا، در محاصره اى وحشتناك را جز با ايمان و عشق به اللَّه نمى توان تفسير و توصيف نمود؛ سه سال وحشت و ترس و نگرانى و سه سال مقاومت دليرانه و مجاهدانه، و فاطمه عليهاالسلام نيز سرافرازانه و سربلند از عهده ى اين امتحان سنگين الهى برآمد؛ چه روزهايى داشتند. هر هسته خرما كه به دست ساكنان شعب ابى طالب مى رسيد، مى توانست هستى يك انسان در تبعيد و تحريم را نجات دهد.

محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم- سفير كبير خدا- به ياد معراج ملكوتى اش و تجديد بوى بهشت برين هماره گلوى مبارك دخترش فاطمه عليهاالسلام را مى بوسد و مى بويد.

نوريه عالى ترين سمبل و مصداق عينى ماهيت «از اويى و به سوى اويى» است. بارها پدر بزرگوارش فرمود: دخترم گل سر سبد زنان عالم- از ابتداى خلقت تا بى انتهاى ابديّت- است.

در كنار فاطمه عليهاالسلام، تنها چشمان مريم عليهاالسلام، ناصيه آسيه عليهاالسلام و صورت خديجه عليهاالسلام به نور كمال منور مى شوند و هيچ زنى جز اين چهار تن شريف پا به اين پايگاه نهايى پلّه كان معرفت نمى نهد.

اشعه نور پس از اين جمله لبخندى مى زند و سكوت مى كند؛ سكوتى ساده و صميمى و پر از معناى جارى شدن. اندكى بعد به پاى زبان گنجشك اشاره مى كند و مى گويد: آن هزار قطره بلور شبنم كه عمرى درون كاسبرگ هاى اقاقيا جمع كرده ام بگير و دست و رويت را با آن بشوى، ولى حتى يك قطره اش را هم هدر نده چرا كه «آب رو» است و ذره ذره اش حاصل تلاش هزار شبدر شب بيدار است. با هزار هزار شبنم، مزرع سبز دلم را آبيارى مى كنم و مى دانم كه در يك عصر جمعه، چون يك بيشه نور خواهد روييد، روزى كه «مسافر آخر هفته» بيايد.

از نور و شبنم كه در اين سفر دوستان خوبى برايم بودند دل مى كنم. از دور كه آن دو را تماشا مى كنم، اقاقيا را مى بينم كه صورتش را با شبنم صفا مى دهد. شبنم بر لب تشنه خاك مى چكد و خاك در يك لحظه قطره را مى بلعد و ذره اى از آن را هم نسيم با خود مى برد. بعد از چكيدن شبنم، اقاقيا دستش را براى شبنم تكان مى دهد و اين تكانه ها را هزاران بار ادامه خواهد داد.

تماشايم ته مى كشد. بايد منظره و چشم اندازى ديگر را به مهمانى چشمانم فراخوانم، و براى اين كار بايد چكيد، بايد رفت، بايد جارى شد و باز پاى طلبم اراده ى حركت مى كند. حركت به سوى نور و نويد، رَستن و رُستن.

كوثر ششم: تسبيح حمزه

درست يازده سال است كه خورشيد، معجزه ى جاويدان طلوع را به تصوير مى كشد. در زمينه زمرّدين اين صحيفه صادق، كلك زرين حكاك حق، در هر نفس، نقش خاطره ى «آيه»اى را حك مى كند و سوره هايى ماندگار صورت مى دهد.

ماه در گوشه اى از آسمان آفرينش روان است. على عليه السلام اولين «كسى» است كه با خورشيد در «نور»، بيعت نورانى «اخوت» و «وصايت» مى بندد؛ او به منزله ى «هارون» براى «موسى» است.

دقيقاً شش سال پيش، فاطمه عليهاالسلام به محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم هديه شد. شايد على عليه السلام مى داند كه بال ديگر پروازش را از آسمان ها به زمين آورده اند، پس بر خوشحالى پنهانش خداى نهان آگاه تر و عالم تر است.

در ادامه سفرم، يك نفر شتر راهوار را مى بينم كه با قوت لايموت، بيابانى برهنه و برهوت را در مى نوردد. لحظاتى در هيبتش خيره مى شوم و در راه رفتنش دقيق. چه زيباست خلقت اين موجود قانع!

پاى شتر را به در غارى پيوند مى دهم و تا درگاه آن پيش مى روم. اثر سم چند اسب چموش انگار بر زمين ميخكوب شده است. بالاى در غار، پشت تارهاى عنكبوت، كبوترى لانه و آشيانه دارد، آرام بر بستر گرم خويش خفته است و تخم هايى زير بال و پر دارد كه بدون گرمى مادر هرگز نخواهند شكفت. اين دو نشانه كافى است تا حرف معلم دبستانم را به ياد آورم:

تنها دو غار هست كه به بركت پاك مردى مبارك پى، از ساير غارها كه دالان دراز و يخ زده اى بيش نيستند، متمايز و متمايز گرديده است.

اين جا چقدر شبيه «غار اصحاب كهف» است كه ياران دين خدا را سيصد و نه سال پناه داد. همين كه تار را كنار مى زنم متوجه سقف غار مى شوم. از قنديلى قطرات مهر چكه مى كند و با افتادن هر قطره، آب حوضچه كف غار مواج مى گردد. روزى كه چشمان قنديل خشك گردد، حوض در خواب خواهد خشكيد.

با كنار زدن تارها، عنكبوت را از انتظار در آوردم. او مأموريتش را سال ها پيش به خوبى پايان داده است اما نمى دانم حالا منتظر چيست! در آن روز با تارهايش- كه سست ترين ريسيده هاست- به فرمان خداوندگار انسان، سخت ترين «سد عصمت دوستان» مى شود. آرى اگر خدا بخواهد «اَوهن البيوت» را سنگر و سپر اشرف مخلوقات مى كند و اين آيه و معجزه اى است كه هميشه تنيده مى شود. كو چشم بينا و دل با بصيرت؟ كيست كه صداى نَفَس ها را بشنود؟ من مى بينم كه اين «سست ترين بناها» با هر نفس گرم خورشيد تكانى مى خورد اما چنان در برابر طوفان و تگرگ حوادث و وقايع، استوار و پا برجاست كه گويى سال هاست كه برپاست.

به اندازه عرض «دجله» كه در بيابان قدم مى زنم به نخلى برمى خورم كه كمى دورتر از دو دوستش ايستاده است. آن دو يار غار، دست در گردن هم انداخته اند، گويا مدت هاست همديگر را نديده اند، شايد هم سال هاست كه يكديگر را مى بينند.

همه «رازقى ها» اذكار و اوراد نخل را مى شنوند. دستان رو به آسمان نخل پر است از خرما؛ خرماهايى درشت و گوشت آلود كه هرگز مشابهش را نديده ام مگر در دستان سلمان فارسى يا در سفره فاطمه مطهره عليهاالسلام. هر شاخه نخل، دستى است برآمده به دعا در پيشگاه ذات بى مثال.

خرماها در دست هاى شاخه ها بسان تسبيح اند كه با هر ذكر و ورد نخل، يك هسته روى رشته مى رويد. سرم را بالاتر مى برم و از نخل مى پرسم:

محدّثه كيست؟

نخل، در لحظه اى آكنده از عطر دعا، به دانه هاى تسبيح هر شاخه اش يكى اضافه مى كند و بعد مى گويد: محدثه «هم صحبت فرشتگان» خوش سخن بود. حديث ها و حكايت هاى فاطمه عليهاالسلام با فرشتگان بر ستون هاى آسمان هفتم نقش بسته است.

در واقع، فاطمه عليهاالسلام «اولين محدثه» دين دريايى اسلام است. وقتى كه سنگدلان به سنگ ستم، دندان مبارك پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم را شكستند، اين دختر مهربان اندوهگين و غمين مى شود و اشكى زلال از چشمانش جارى مى گردد. پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم با دستان پر از مهرش اشك گونه هاى دخترش را مى سترد، در حالى كه در دل مى گويد: دخترم! پس از مرگم چه كسى اشك هايت را پاك خواهد كرد؟ دخترش را دلدارى مى دهد و بدين سان بار ديگر نهال صبر و بردبارى در قلب بزرگ فاطمه عليهاالسلام جوانه مى زند. مى گويند قلب هر كس به اندازه مشت بسته اوست ولى من يقين دارم فاطمه عليهاالسلام قلبى دارد به گستره ى درياهاى بى كرانه و به بلنداى آسمان هاى بى انتها.

محبت هاى بى دريغ پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم در حق دختر بى همتايش زبانزد عام و خاص است و در مقابل افكار جاهلانه ى كسانى كه هنوز به روش و منش آبا و اجداد خويش، زن را زشتى و دختر را خوارى مى شمرند، شيوه اى عجيب به شمار مى رود. در حالى كه در جهنم جاهليت، زن را با شتر تعويض مى كردند، رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم، فاطمه اش را بر دوش مى نشاند، مى بوسد و محبت مى كند. خدا به فاطمه پدرى داده است كه الگوى راستين و «اسوه ى حسنه» انسان هاست، از مسلمانان صدر اسلام تا گستره ى دين تسليم در سرتاسر گيتى، تا پايان تاريخ جهان.

روزى كه بت پرستان نادان مكه، شكمبه شتر بر سر و روى مبارك خاتم النبيّين ريختند، دستان كوچك اما پر مهر و عطوفت فاطمه عليهاالسلام پليدى را از گونه نازنين نبى مكرّم خدا زدود و گلبوسه هاى معطر محبت و مودت بر گونه هاى پدر نشاند. آن روز كه خاكستر بر پدرش پاشيدند، باز اين فرزند با محبت با چشمان اشك آلود، سر و صورت پدر را شست و نوازش نمود. مرحبا به اين كوچولوى بزرگوار!

دختر گرامى پيامبر وقتى كه راه مى رود، زمانى كه حرف مى زند و در همه ى افعال و اعمال، جذبه اى شبيه پدر دارد. رفتار، گفتار، پندار و كردارش شعاعى از منبع فياض پيامبر صدق و صفاست كه از آينه دل فاطمه عليهاالسلام عالم را منور مى سازد.

نخل يك بار ديگر دستانش را بعلامت قنوت بالا مى برد، باد در تسبيح مى پيچيد و زمزمه اى رمزآلود و پر از نياز به عرش مى رود؛ سپس تسبيحى در دستم مى گذارد كه مى بويم و مى بوسمش؛ چه بوى آشنايى دارد! در صورت نورانى نخل خيره مى شوم. بلافاصله متوجه مى شود كه چيزى را نفهميده ام. اضافه مى كند كه اين تسبيح از تربت حضرت حمزه عليه السلام ساخته شده است. دانه هاى تسبيح را مى شمارم. درست به اندازه ى تسبيحات حضرت زهراست. همه را در مشتم جا مى دهم. دانه ها با هم شروع به حرف زدن مى كنند.

نخل را به خالقش مى سپارم و گام هايى بلند برمى دارم. قدم به قدم از نخل دور و دورتر مى شوم، سرم را برمى گردانم تا براى بار آخر در احوالش نظر افكنم، در حالى كه باد صبا دست و دل «نخل سينا» را به عطر حضور آغشته است، نخل هنوز در حال دعا و راز و نياز است. نخل با هزار دست دعا مى كند، دعا را دريافته است، دورتر مى روم، آن قدر دور كه نخل از ديده ام ناپديد مى شود.

من هم دست هايم را پر از دعا و ثنا خواهم كرد و با انديشه اى سبز و ريشه دار، همه ى بندهاى انگشتانم را به تسبيح خواهم كشيد؛ بندهايى رها شده از بند اسارت تن كه هر يك با زبان خاص خود، خداوند سبحان را به پاكى مى ستايند. وقتى كه بلدرچين ها زمين مزرعه را شخم زدند، در هر قدم يك دانه تسبيح پنهان خواهم كرد تا دشت و دمن در انتظار رويش تسبيح، سبز بمانند.

تسبيح در دستانم تكثير مى شود و چون مى دانم سبز پوش ها همه در انتظار باران بهارى و روييدن عشق اند، تندتر مى روم تا ابرهاى باران زا را خبر كنم. با اين ايمان، تمام وجودم رفتن را معنا مى كند.

كوثر هفتم: خوشه ى گندم

از روزى كه فاطمه عليهاالسلام پا به عرصه دنيا گذاشته، زمين هفت بار گرد خورشيد گرديده است. همين چند روز پيش بود كه دختر نبى صلى اللَّه عليه و آله و سلم در حريم امن الهى، احرام بست، هفت مرتبه كعبه مقصود را طواف كرد و شيطان رجيم را با هفت- بل هفتاد- سنگ راند.

در ادامه راهم به آفتابگردانى خندان مى رسم؛ او هم مانند همزادانش، هميشه چهره به آفتاب دارد و لحظه اى- حتى آنى- نگاه زردش را از صورت زرين و طلايى خورشيد برنمى گيرد. آفتابگردان ها از همان اوان باليدن در پى خالق آفتاب مى گردند تا در برابر عظمتش سر تعظيم فرود آورند. اينان تا لحظه اى كه سر ببازند، تسبيح گوى خالقِ خورشيد و ماه باقى مى مانند.

آن طرف تر نيلوفرى گرد درختى كهنسال- كه بر اثر كهولت سن فوت كرده است- چون ستونى از دود، خود را بالا كشيده است. درخت پر از غنچه نيلوفر است اما تمامى برگ هايش به قتل رسيده اند. نيلوفر در خواب توسكا ريشه دوانيده و شاخه هاى خشكيده ى پير، بوى گل گرفته است. آب حياتى كه در رگ هاى پيچ در پيچ نيلوفر مى پيچد، فردا از جريان باز خواهد ماند. ديروز درخت به گل مى گفت: «مرگِ حقيرِ برگ، پايان فصل شكفتن نيست».

چند قدم برمى دارم؛ متوجه ريسمانى مى شوم، بافته شده از ليف خرما كه چون مارى به خود پيچيده، چنبره زده است. به اندازه طول يك نخل تنومند، آن طرف تر، يك حلقه چاه در دل زمين كنده شده است. اين چاه «گوش» زمين است و اين جا يك پارچه نخلستان؛ نخلستانى خارج از ديار آدمى زادگانى كه گوش هوش خود را به فراموشى سپرده اند. روزى روزگارى وقتى كه على عليه السلام گوش شنوايى نيافت درد دلش را با اين چاه باز خواهد گفت؛ چه دوست شنوايى! سرم را درون چاه مى كنم، آهنگ آهى جانسوز از دل دردمند چاه، مرا در رؤيايى از جنس زمان به پرواز درمى آورد. در همين حال احساس مى كنم آتشى سوزنده از تنور بيوه زنى صورتم را مى گدازد، تاب نمى آورم و خود را از تنور به كنارى مى كشم.

پس از خلسه اى به خود مى آيم، بار ديگر دستانم را بر دهانه چاه مى گذارم و به درون آن نظر مى كنم. مقدارى آب در ته چاه است و در آينه اش آسمان را آبى تر تفسير مى كند. شايد پسركى معصوم و مظلوم نيازمند كمك است. يك سر ريسمان را در دست مى گيرم و سر ديگرش را درون چاه رها مى كنم. براى لحظه اى آسمان و آهنگ به هم بافته مى شوند، پس آنگاه، يوسفى رهيده از دست گرگان درنده، درد دل مولا را چنان با سوز و گداز بيان مى كند كه با تمامى وجودم درد تنهايى على را حس مى كنم اما تا مفهوم «همهمه مبهم آب» را نفهمم، يوسفم از دل چاه خارج نخواهد شد. در چند وجبى دهانه چاه، هسته مستعدى افتاده است؛ دانه را در چاه مى كارم تا از آن هفتاد گل شيپورى برويد. روزى كه سر از چاه برمى آورند، هر يك حنجره اى دارند براى گفتن ناگفته ترين «حكايت»ها و «شكايت»ها.

همچنان قعر چاه را مى نگرم، براى لحظه اى نگاهم را كوتاه مى كنم. لاى سه تكه سنگ در نزديكى دهانه چاه كبوترى لانه كرده، حتماً او هم درد دل آن مرد تنها را مى شنيده است؛ چشم هايش اين را به من گفتند و بال هايش به آن شهادت دادند. اين پرنده زيبا چقدر شبيه همان كبوترى است كه درون غار، پشت تار ديدم. كبوتر چاهى سبز سبز است و سينه اش سبزتر از حرير بهشتى. من اين حرير را يك بار بر تن حوريه اى ديده ام. كبوتر سينه سبز، پرواز را به خاطر مى سپارد. در خاطرم خواهد ماند تا باز او را در ادامه ى سفرم دريابم.

آنچه در آشيانه اش مانده سه جوجه زيباست. هر سه در زير چتر مادر، پرواز را آموخته اند. چهارمى هنوز پرواز نمى داند، چون بال هايش از سبزى پرواز پر نشده اند، و پنجمين آن ها زير يك تكه سنگ- سنگين تر از يك دل پر از قساوت- له شده است. اين كوچك «سپيد پوش» پيش از تولدش- قبل از مادر خود- پرواز سرخ را تجربه كرده است. مى گويند عمر سفر كوتاه است، عمر اين مسافر كوچك، كوتاه تر از سفرش- از دانه به گل- بود. و قتى كه اولين قدم اين سفر را بر مى داشتم، كودك مهربان همسايه مان، يك مشت نيلوفر در جيب هايم ريخت. او از بازترين پنجره با من چنين گفت:

- نيلوفرها هميشه مهربان هستند؛ وقتى كه نيلوفرها گل كردند، بر سر زلف هر «مرغ معمّا» گلى بياويز!

من در هر قدم، آن گل ها را بو مى كنم، همه را در دامن «يتيم صحرا» خواهم ريخت تا باد خاطر تمام كودكان يتيم را كه بلوغ باغ ها را جشن مى گيرند، خوشبو و معطر سازد. مى دانم كه آن كودك كنار پنجره اكنون لبخند مى زند.

به اندازه مسافت فرات تا دجله در فكر نيلوفرها راه مى روم، به گندمزارى وسيع پا مى گذارم. هر چه هست همه خوشه، خوشه هايى به رنگ ناب خورشيد زرين كه زير نوازش دستان نامرئى نسيمى ملايم، در رقص و قيام و قعود دائم است. از هر بذر گندم بوته اى زاده شده كه هفت ساقه دارد، در هر ساقه خوشه اى است با هفتاد دانه، و در مزرعه، نمى دانم چه تعداد خوشه؟ اين جاست كه نعمت هاى الهى از شماره بيرون مى رود.

جلوتر مى روم و از يك خوشه ى خندان مى پرسم:

مباركه كيست؟

مثل خوشه هاى دور و برش، لحظه اى به سمت و سويى كه نسيم اشاره دارد تعظيم مى كند. ركوعش كه تمام مى شود، سر بر مى دارد و در حالى كه سرش را تكان مى دهد، به همه سلام مى دهد و با خوشه هاى چپ و راست و پس و پيش خود، دست دوستى مى دهد؛سپس لبخندزنان نگاهم مى كند؛ مژگانش به رنگ گيراى اشعه خورشيد مى ماند، دهان مى گشايد و مى گويد: مباركه يعنى اين كه فاطمه عليهاالسلام دائماً در «نموّ»، «سعادت» و «افزايش» است؛ يعنى خير نامحدود خدا- «خير كثير»- كه هر كس به آن بنگرد، فراوانى و فزونى محسوس را در او حس خواهد كرد.

خداوند بركت را در سرزمين زر خيز و حاصلخيز وجودش جارى ساخت تا نسل مطهرش جاويد بماند و خواهد ماند؛ با وجود نسل كشى هاى سركشان تاريخ، آن ها كه قصد شوم خاموش ساختن ستاره ها را در سر مى پرورانند، از فرزندان اميّه و عباس، تا اعماق آينده ى تاريخ، كه فرزندان ناپاكشان، پيشه ى پدران پست خويش را در پيشه خواهند كرد.

فاطمه عليهاالسلام در منزل شوهر- حرم الهى على عليه السلام- آن قدر زحمت كشيد كه تاول هاى حاصل از آسياب كردن بر دستان مباركش اثر گذاشت؛ دستانى كه افتخار بوسه پيامبر بزرگ خدا را ذخيره داشت. آن قدر با مشك از چاه آب كشيد كه اثر بند مشك بر گردنش ديده مى شد؛ و آن قدر خانه را تميز مى كرد كه جامه هايش غبار مى گرفت. على عليه السلام- ياور ديرين دين محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم- اين شهادت را در تاريخ به ثبت خواهد رساند.

روح الهى فاطمه عليهاالسلام از همين كودكى چون مرغ عشق، بى قرار پرواز به سوى قرارگاه ابدى است؛ اين عشق به پرواز را در حركات و سكنات پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم نيز همگان شاهد بودند.

روزى رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود: مباركه از حيث خَلق و خُلق، «شبيه من» است؛ با اين وصف آيا فاطمه عليهاالسلام جزئى از رسالت سنگين رسول و فرستاده خاص خدا نبود؟ اگر در خانه «جو» يافت مى شد، دختر نازنين نبى آن را با دستان مباركش، دستاس مى كرد و «نان جو» مى پخت. هنگام تقسيم نان ها همه را بر خود ترجيح مى داد واقعاً مَثَل اعلاى ايثار و گذشت را جز در خانه و خاندان رسول خاتم خدا، كجا مى توان سراغ گرفت؟ خوشه هاى طلايى، همه با هم به طرف كعبه مقصود خم مى شوند. از آن ها رخصت مى طلبم. يكى از خوشه ها به نمايندگى از تمام خوشه هاى مزرعه، سنبله اى پيچيده در كاكل ذرت هديه ام مى كند.

- اگر اين را بخورى گرسنگى را براى هميشه فراموش خواهى كرد! آنگاه هيچ كس تو را از «بهشت» بيرون نخواهد كرد.

اين پيشكش بهشتى را مى گيرم و تشكر مى كنم. خوشه گندم، هفتاد دانه گندم دارد كه كاملاً زرد و پر مغز و رسيده اند. آن را درون كوله بارم مى گذارم و از كنار مزرعه عبور ميكنم؛ مبادا خوشه اى زير پاهايم پايمال شود، مبادا پا بر احساس طلايى خوشه اى از جنس خورشيد بگذارم و آن را از ستايش خداى آفريده ها محروم كنم؛ پس آهسته قدم بر مى دارم.

حالا رو به سوى «يمن» دارم. نسيم صبحگاه مى گفت كه از همين طرف، بوى دوستى «شتربان» و خوش يمن خواهد آمد. بهتر است به پيشوازش بروم؛ حتماً او هم مشتاق ديدار من است. پس به جاى رفتن، مى دوم، و نه به پا، كه به سر خواهم دويد.

كوثر هشتم: دست دعا

هشت سال قمرى از ميلاد مسعود فاطمه عليهاالسلام گذشته است، در اين زمان، ماه در گوشه اى از آسمان دل انگيز در حال اوج است و از آن سوى افق، به خانه آسمانى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم چشم دوخته است. او هم چون پيغمبرش منتظر فرمان خداست. هر دو مى دانند كه كار فاطمه عليهاالسلام به دست خدايش رقم خواهد خورد. براى اين دختر نجيب، خواستگارانى آمده اند؛ امّا... مگر كسى را لياقت و كفايت همسرى و همسنگى با فاطمه عليهاالسلام هست؟! دختر نبى اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم اكنون «رشيده» شده است و بلوغ فكرى خدا داده اش از همان اوان كودكى او را در عرصه هاى مختلف حيات يارى مى دهد.

در اوج آسمان آبى، بيش از هفتاد مرغ مهاجر به شكل عدد هفت يا پيكانى كه رو به مقصد دارد در پروازند. مرغى كه در نوك پيكان پر مى زند، رهبر هجرت مرغان عاشق است. به فاصله «هفتصد فرسنگ پروازِ» جمعىِ ايشان، به پرستوهاى مسافرى بر مى خورم كه دست به كوچى دسته جمعى زده اند. اين چهار چلچله در ميانه راه، براى گرفتن خستگى و رفع گرسنگى و تشنگى، از فراز آسمان بر شاخسارى پر بر و بار فرود مى آيند. پرستويى كه خود را به آب و آتش مى زند، مأمور «مهاجرت» سه پرستوى «همنام» و «همخون» است همين چند روز قبل تكليف دشوار ديگرى را با از جان گذشتگى به انجام رساند. به فرمان پرستوى رهبر، هر چهار پرنده به سوى كاروانسالارى كه چند لحظه پيش شترش بر سراى بى نوايى زانو زد، به حركت در مى آيند.

با رفتن آن ها، من نيز حركت ديگرى را آغاز مى كنم، و در مسيرم دو خِيْزران را مى بينم كه تن يكى شان زخمى عميق دارد، ولى هيچ كس به فكر بستن زخم هاى ساقه اش نيست! بالاى زخم، يك گره و پايين آن گرهى ديگر هست اما باز هم از بدن زخم خورده اش خون سفيدى جارى است. خيزران خون مى گريد. خيزران سالم كه در همسايگى آن است، با صورتى سرخ، آب گلويش را فرومى برد و مى گويد: مگر زبان در دهان، پاسبان سر سبز نيست؟! باور كن، اگر ريشه ام در خاك نبود كمكت مى كردم. مى دانى برادر! اگر رسم برادرى و برابرى را به جاى آورم، قوت لايموت ريشه ها و برگ هايم را به قوت و قدرت، قطع خواهند كرد!

همسايه زخمى با آه و ناله مى گويد: لااقل زخم هايم را ببين و جراحت ساقه ام را باور كن! يادش به خير، تا باغبان مهربان در ميان گل و ريحان قدم مى زد، هيچ درد و داغى بى دوا و درمان باقى نمى ماند.

آن دو را به مجادله مى گذارم و مى گذرم. به پروانه زيبايى چشم مى دوزم كه كمى دورتر بر گلى زيبا نشسته است و از شيره جانش مى مكد. چشمان پروانه گويى گوشه اى از آسمان است. با ديدن خال هاى زيبا و جذابش ، خاطره ى «خال لب دوست» در خاطرم جان مى گيرد، رو به رويش مى نشينم و از اين دوست زيبايم مى پرسم:

سيّده كيست؟

پروانه- خداوندگار خط و خال- شاخك هايش را تميز مى كند و سه مرتبه پرهايش را به هم مى مالد سپس از دختر رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم سخن مى گويد: او «سَرور» است؛ «سيدة النساء العالمين من الاولين و الاخرين»، و هم سرور مردان حق.

او را خود خدا بدين مقام و مرتبه رفيع رسانده است، همچنان كه پدرش را هم خداوند به منزلت و منقبت عظماى نبوت و امامت برگزيد. شاهد اين سخن، فرمايش خداست.

- آسمان را برنيفراشتم، ماه را نورافشان خلق ننمودم و آب را در دريا به جريان نينداختم مگر به خاطر اصحاب كساء. .

.. و تو نيك مى دانى كه فاطمه عليهاالسلام، ستونى از اين پنج ستون نظام هستى است.

دوست مسافر من! اين معادله را در ذهن و فكر خودت هضم كن، و رابطه معلومش را درياب! خديجه عليهاالسلام- محبوب ترين همسران پيامبر گرامى صلى اللَّه عليه و آله و سلم- آن قدر «يتيم نوازى» مى كند كه «ام الايتام» لقب مى گيرد؛ پس از درگذشت آن بانو، فاطمه عليهاالسلام آنقدر «پدر نوازى» مى نمايد كه افتخار «ام ابيها» را كسب مى فرمايد. مگر محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم يتيم نبود؟ اين را گفتم تا اتفاقى كه در رمضان المبارك- ماه ضيافت حق- رخ داد برايت بگويم: خديجه گرامى عليهاالسلام با بال هاى عرفان در بهترين ماه خدا، به مهمانى خداوند مى شتابد، فاطمه عليهاالسلام وقتى كه مادر دوست داشتنى اش را از دست مى دهد بسيار مى گريد. محمد خاتم صلى اللَّه عليه و آله و سلم نيز در ماتم يار وفادار و عزيز ايثارگرش سوگوار و عزادار مى شود.

پس از آن كه خاك، نگاه هاى پر مهر خديجه عليهاالسلام را در نقاب خود مى كشد، به فاصله اى اندك ابتلايى سخت و امتحانى سنگين از سوى خدا فرامى رسد، ابوطالب-عمو و عمود خيمه ى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم و ياور ديرين او- نيز هجرت ابدى را مى پذيرد. در اين سال چقدر «حزن» و اندوه بر پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم مى بارد و اين چه بار اندوه سنگين و مردشكنى است! كوه ها را هم توان تحمل اين بلاى سنگين نيست؛ چه آن ها بار امانت خدا را نتوانستند بر دوش بگيرند اما اين مرد عزيز، امانت الهى را پذيرا مى شود و چه خوب از عهده اش برمى آيد.

پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم چون اين دو بازوى قدرتمند خويش را از دست مى دهد- با تاييدات الهى- هجرت تاريخى خود را به يثرب- «مدينة النبى»- آغاز مى نمايد. فاطمه عليهاالسلام در برابر اين آزمايش ها نيز راضى به خواسته خداست. فاطمه عليهاالسلام در آسمان معروف تر از زمين است به همين دليل عرشيان هم عبادت هاى خالصانه و صبر خاضعانه او را به خاطر دارند و هماره او را به بزرگى و عزت و عظمت مى ستايند.

حتماً شنيده اى كه مِهر عالم آرا- محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم- وقتى به سفر مى رفت آخرين فردى را كه مى بوسيد روى خندان فاطمه عليهاالسلام بود و چون از سفر بر مى گشت، اولين كسى را كه ملاقات مى فرمود كسى نبود جز دخترش- فاطمه عليهاالسلام- و اين، دورىِ آن دو عزيز را به حداقل زمان مى رساند. و خواهى شنيد كه تنها در آخرين مسافرت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم، فاطمه عليهاالسلام گريان شد يعنى در سفر بى بازگشت او.

پروانه لحظه اى سكوت مى كند، سپس به ناز مى خندد و سه بار بال هايش را به هم مى زند. آخرين نگاه هايمان كه به هم گره مى خورد، شكوه شرقى چشمانش مجذوبم مى كند. ترجيح مى دهم به چشمان معمايى پروانه «دخيل» ببندم؛ آخر در نگاه گرم او مى توان عشق را به خوبى تفسير كرد. او مى رود و مرا نيز مى برد. نه! بهتر است بگويم «رفتنى» ديگر را به من مى آموزد. پروانه زيبا قبل از پر كشيدن، مقدارى گرده گل كف دستانم مى گذارد و مى گويد اين گرده ها را از پاى سجاده زنى عارفه در نزديكى خانه خدا جمع كرده ام. كف دستانم را به هم مى مالم، احساس مى كنم دو دست دعا و نيايش دارم؛ دستانى كه براى هر نعمت، بر خود شكر و تشكرى را واجب مى دانند.

اگر طالب باشى هر چيزى معلم توست، و من از پروانه درسى بزرگ فراگرفتم. با پرواز او به گلى ديگر من هم بايد سراغ گل خويش بروم پس نمى نشينم، نبايد بنشينم چون اگر بنشينم- حتى اگر بر پاى گل باشد- خار خواهم شد، اين را هم از بلبل آموختم كه هر كسى در جست و جوى گل است از خار نهراسد و الاّ با خوارى همزيستى خواهد داشت. پس پاى طلب مى گشايم.

كوثر نهم: يار دير آشنا

در مسير مسافرتم به تپه اى از ياقوت مى خورم؛ زيباتر از لعل بدخشان كه چون «كوه نور» مى درخشد، نور مى بخشد و با پرتوهاى خيره كننده اش، چشم تمام بابونه ها را روشن كرده است. ياقوت را هزار شاخه است، هر شاخه را هزار بَر، هر بر هزار خورشيد در بر دارد، هر خورشيد هزار اشعه نور و هر اشعه چراغى است پر فروغ براى جويندگان منبع نور كه پرتويى از آن معدن قادر است تمام طوفان زدگان و بلا ديدگان درياها را به ساحل امن و امان سلامت و سعادت، هدايت كند.

پشت كوه ياقوت، راهى است كه يك راست به باغى بزرگ مى رسد. باغبان بخشنده هر هشت در باغ را وانهاده است. جلوى در سوم، جوى آبى قرار دارد از اين در وارد باغ مى شوم و درون آن خيمه مى زنم. در اين باغستان هيچ خارى به پاى گلبرگ هاى گل هاى روى پيراهنم فرونمى رود. بوى عطرى شبيه بوى شامه نوازى كه مدت ها پس از عبور رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم، در كوچه هاى مكه مى ماند، مدهوشم مى كند. همه برگ ها و