پاره پيامبر (صلي الله عليه و آله)
(الگوى كمالات بانوان)

عبدالكريم بى آزار شيرازى

- ۷ -


خشم پاره ى پيامبر

يكى از محققان شيعه جريان جسارت به خانه ى فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها را چنين نقل كرده است:

پس از رحلت پيامبر (ص)، على (ع) و زبير به همراه جمعى از جمله عباس، عتبه، سلمان، ابوذر، عمار، مقداد، براء، ابى بن كعب، سعد، طلحه و جماعتى از بنى هاشم و جمعى از مهاجران و انصار در خانه ى فاطمه ى زهرا (س) متحصّن شدند و از بيعت با ابوبكر خوددارى كردند.

بنا به نقل بلاذُرى ابوبكر، عمر را به سوى على (ع) فرستاد و دستور داد كه هر طور شده، ولو با زور، او را بياورد. كسانى كه در اين هجمه شركت داشتند عمر، خالد بن وليد، عبدالرحمن بن عوف، ثابت بن قيس، زياد بن لبيد، محمد بن

مسلمه، زيد بن ثابت، سلمة بن سالم، سلمة بن اسلم و اسيد بن حضير بودند.

چگونگى برخورد ميان مهاجمان و متحصّنان را چنين نوشته اند:

«مردانى از مهاجران از جمله على بن ابى طالب و زبير در بيعت ابى بكر خشمگين شدند و در حالى كه با خود اسلحه داشتند وارد خانه ى فاطمه (س) شدند.

خبر به گوش ابوبكر و عمر رسيد كه جمعى از مهاجران و انصار با على بن ابى طالب در منزل فاطمه دختر پيامبر اجتماع كرده اند تا با على بيعت كنند. ابوبكر، عمر را فرستاد تا آنها را از خانه ى فاطمه بيرون آورد و گفت اگر امتناع كردند، با آنها نبرد كن.

عمر با شعله اى از آتش به سوى خانه ى حضرت روان شد. فاطمه با آنان برخورد كرد و گفت: اى پسر خطّاب، آمده اى كه خانه ى ما را آتش بزنى!

گفت: آرى، تا اينكه جمعى كه در آن هستند بيرون آيند. متحصّنان پيش آمدند و با مهاجمان برخورد كردند.

بنا به نقل طبرى در اين حمله زبير پايش لغزيد و شمشير از دستش افتاد.

على را در حالى كه مى گفت من برادر رسول اللَّه هستم به پيش ابوبكر بردند و به او گفتند بيعت كن. على گفت: از شما به اين امر سزاواترم و با شما بيعت نمى كنم و شما سزاوارتريد كه با من بيعت كنيد...

ابوبكر اظهار داشت: اگر با من بيعت نكنى من تو را مجبور نخواهم كرد.

ابوعبيده گفت: يا اباالحسن، تو جوان هستى و اينان شيوخ قريش و قوم تواند. تو تجربه و شناخت آنان را ندارى. به نظر من ابوبكر بر اين كار نيرومندتر و بردبارتر از توست. اين امر را به او تسليم كن و به او رضايت ده. مسلّماً اگر تو زنده باشى و عمرت طولانى باشد براى اداره ى امر سزاوارى هم از نظر فضل، هم به خاطر نزديكى با پيامبر و هم به دليل سابقه در اسلام و شركت در جهاد.

على گفت: اى مهاجران، سلطان محمد را از خانه اش به خانه هايتان نبريد.

به خدا قسم ما اهل بيت به اين امر از شما سراوارتريم. قارى كتاب اللَّه، فقيه دين خدا و عالم به سنّت در ميان ماست.

بشير بن سعد اظهار داشت، يا على، اگر اين كلام را انصار قبل از بيعتشان با ابوبكر شنيده بودند همه به اتفاق با تو بيعت مى كردند ولى آنان با ابوبكر بيعت كرده اند».

على (ع) به منزل بازگشت بى آنكه بيعت كند [علّامه سيّدمرتضى عسكرى: معالم المدرستين، ج 1، صص 124- 130.] همين محقّق در جاى ديگر مى نويسد:

«اما اينكه نوشته اند حضرت امير (ع) و سلمان و ابوذر و بعضى اصحاب در مسجد پيامبر به حكومت ابوبكر اعتراض كردند و آن را نامشروع خواندند، ظاهراً صحّت ندارد.» [علّامه سيّدمرتضى عسكرى: نقش ائمه در احياى دين، ج 14، ص 31.] آنگاه از قول ابوبكر جوهرى مى افزايد:

«چون فاطمه ديد كه با على و زبير چنين كردند، درب حجره ايستاد و گفت: اى ابوبكر، چه زود بر اهل بيت رسول اللَّه مغرور شديد! به خدا قسم با عمر سخن نخواهم گفت تا اينكه خدا را ملاقات كنم.

مسعودى مى نويسد: چون در سقيفه با ابوبكر بيعت شد و روز سوم اين بيعت تجديد گرديد، على از منزل خارج شد و به ابوبكر گفت: كار ما را تباه ساختى و با ما مشورت ننمودى و حق ما را رعايت نكردى. ابوبكر پاسخ داد: آرى، ولى از فتنه ترسيدم.» [معالم المدرستين، ج 1، ص 130.]

بيعت امام على

آيةاللَّه العظمى كاشف الغطاء راجع به بيعت امام على (ع) چنين مى نويسد: «چيزى كه شيعه ى اماميه را از ساير فِرَقِ مسلمين ممتاز مى كند همين مسئله ى امامت است. بقيه ى تفاوتها جنبه ى فرعى و عرضى دارد. اماميه معتقدند خداوند به پيغمبر (ص) دستور داد على (ع) را براى جانشينى خود به مردم صريحاً معرفى نمايد و پيغمبر (ص) در بازگشت از حجّةالوداع در غدير خم فرمود: هر كس من مولا و سرپرست او هستم على مولا و سرپرست اوست. سپس براى تأكيد، در موارد مختلف گاهى صريحاً و گاهى به طور اشاره اين مطلب را تعقيب فرمود، ولى جمعى از بزرگان مسلمين، بعد از رحلت پيامبر خدا (ص) آن همه احاديث را به نام رعايت مصالح اسلام طبق سليقه و اجتهاد خود توجيه و تأويل نموده كسانى را مقدّم و بعضى را مؤخر داشتند و مى گفتند هر وضع و حادثه اى اقتضايى دارد [شايد بعضى نتوانند به اين سادگى اين سخن را بپذيرند كه مسلمانان با آن همه علاقه اى كه به پيامبر اسلام داشتند به كلّى آن همه احاديث را كنار بزنند. مگر اينها نبودند كه در راه اسلام و پيشرفت اين آيين آن همه فداكارى نمودند؟ چطور مى توان باور كرد كه بعد از پيغمبر اكرم (ص) گفته هاى او را اينچنين ناديده بگيرند؟ اتفاقاً اين ايراد را بعضى از دانشمندان اهل سنّت در كتابهاى خود بر ما گرفته اند. ولى بايد توجه داشت كه اگر وضع آن زمان و آن محيط و طرز تفكر مردم آن عصر را در نظر بگيريم زياد تعجب نخواهيم كرد، زيرا آنچه از مطالعه ى تاريخ اسلام به دست مى آيد اين است كه همه ى صحابه و ياران پيغمبر اكرم (ص) از آن دريچه اى كه ما به پيغمبر اكرم (ص) نگاه مى كنيم نگاه نمى كردند. ما او را فرستاده ى خدا مى دانيم كه هر چه مى گويد وحى آسمانى است و غيرقابل تغيير، ولى در ميان صحابه كسانى بودند كه در برابر دستورها و سخنان پيغمبر (ص) از خود اظهار عقيده مى كردند؛ يعنى عملاً خود را «مجتهد» مى دانستند و عقيده داشتند با تغيير مقتضيات، مانعى ندارد كه پاره اى از احكام اسلام را تغيير داد (آيةاللَّه كاشف الغطاء: اين است آيين ما، ص 182.] و لى در مقابل اين جريانات، على (ع) و جماعتى از بزرگان اصحاب و ياران پيغمبر (ص) از بيعت با خليفه اى كه از طرف آنها انتخاب شده بود خوددارى نمودند، اما بعد از مدتى چون ملاحظه كردند اين خوددارى از بيعت ممكن است در آن شرايط خاص ضرر عظميى براى عالم اسلام ببار آورد و چه بسا اساس و ريشه ى درخت اسلام را كه تازه جان گرفته بود قطع كند، لذا تن به بيعد دردادند و جاى تعجب هم نبود. زيرا از طرفى اسلام بقدرى در نظر على (ع) عزيز و محترم بود كه جان و عزيزترين عزيزانش را در راه آن فدا مى كرد، از طرف ديگر او مى ديد كسى كه بر مسند خلافت تكيه كرده از كوشش براى تقويت و عظمت و گسترش اسلام در جهان مضايقه نمى كند و اين آخرين آرزو و هدف على (ع) از خلافت و حكومت بود. روى اين جهات تسليم شد و بيعت كرد. و لى البته او در تمام اين حالات مقام امامت و منصب الهى خود را داشت زيرا اين مقام، مقامى نبود كه قابل زوال و واگذارى باشد. اگر چه او براى حفظ مصالح مسلمين «زعامت و رياست عامه» را به ديگرى واگذار نمود، اما هنگامى كه نوبت به معاويه رسيد در برابر او سكوت نمكرد، زيرا مى دانست مسالمت و همكارى با او زيانهاى عظيم و جبران ناپذيرى براى جهان اسلام بوجود خواهد آورد.

خلاصه اينكه اماميه مى گويد ما شيعه و پيرو على (ع) هستيم، با هركس صلح كرد صلح مى كنيم و با هر كس جنگ نمود جنگ مى نماييم.» [اين است آيين ما،ترجمه و نگارش آيةاللَّه ناصر مكارم شيرازى، تهران، كانون انتشار، 1346، صص 186- 187.]

ماجراى فدك

فدك يكى از قريه هاى سرزمين خيبر با چشمه اى جوشان و نخلهاى فراوان بود كه در 140 كيلومترى شما مدينه قرار داشت. [معجم البلدان، مادّه ى فدك.] به هنگامى كه پيامبر خدا (ص) از جنگ خيبر فراغت يافتند، جنگى كه پرچمدارش على بن ابى طالب (ع) بود، خداوند در دل اهل فدك رعب افكند و نماينده اى نزد پيامبر اكرم (ص) فرستادند تا با تقديم نيمى از فدك صلح كنند پيامبر (ص) نيز از آنان پذيرفتند و از پيكار با آنان دست كشيدند. [دُرّ المنثور سيوطى، ج 4، ص 177.] اصحاب از پيامبر (ص) خواستند كه آن را ميان مسلمانان تقسيم كنند، ولى چون فدك فيى ء بود يعنى بدون جنگ و لشكركشى به دست آمده بود، بر اساس قرآن مخصوص پيامبر (ص) بود و به صورت غنائم تقسيم نمى شد. خداوند در سوره ى حشر (آيات 6 و 7) فرق ميان غنيمت و فيى ء را بيان فرموده است.

پيامبر اكرم (ص) مقدارى درخت نخل در فدك غرس كردند و چون آيه ى «وَ اتِ ذَالْقُربى حَقَّهُ» (حق نزديكان را بپرداز) [اسراء/ 26.] نازل شد، آن را كه خالصه ى حضرتش بود به پاره ى خود فاطمه (س) بخشيدند. فاطمه ى زهرا (س) نيز در آن تصرف مى كرد و تمامى درآمد آن را، بجز مقدار كمى براى خرج سال خود، به فقرا صدقه مى داد.

ابوبكر بعد از رحلت پيامبر ادعا كرد كه بايد درآمد فدك به دست اولى الامر ميان مردم توزيع شود و براى نظر خود چنين استدلال كرد كه از رسول خدا (ص) شنيده است كه آن حضرت فرمودند:

اِنّا مُعاشِرَ الْاَنْبِياء لا نُورَث ما تَرَكْناهُ فَهُوَ صَدَقة ما جمع پيامبران ارث برنداريم و آنچه از ما مى ماند صدقه است.

امام على (ع) فتوى داد كه پيامبران ارث مى گذارند، و به گفته ى قرآن استشهاد كرد كه مى فرمايد: «وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ» [نمل/ 16.] (سليمان از داود ارث برد) و نيز به گفته ى خداوند از زبان زكريا: «فَهَبْ لى مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً يَرِثُنى» [مريم/ 5.] (خداوندا، به من فرزندى عطا فرما كه از من ارث برد.) و آنگاه فرمود: حديثى كه ابوبكر روايت مى كند خبر واحدى است كه هيچ كس جز او روايت نكرده و احاديث آحاد حكم مطلق قران را مقيّد نمى كند، و اگر پيامبر اكرم (ص) مى خواستند كه حكم مطلق قرآن را مخصّص يا مقيّد سازند به ورثه ى خود خبر مى دادند كه شما از من ارثى نخواهيد برد.

فاطمه (س) اظهار داشت كه پدرش سرزمين فدك را به ايشان بخشيده اند و اين اگر ارث نباشد هبه است...

ابوبكر از فاطمه ى زهرا (س) شاهد خواست، آن حضرت، على (ع) و اُمّ ايمن را به شهادت گرفت. ابوبكر گفت: براى شهادت بايد يك مرد و دو زن يا دو مرد باشد.

على (ع) فتوى داد كه شهادت يك مرد و يك زن با سوگند بلكه با شاهد واحد و سوگند كافى است. ولى ابوبكر نپذيرفت و فدك را از تصرف فاطمه ى زهرا (س) خارج ساخت و در اين امر با عمر مشورت كرد و عمر وى را تأييد نمود. [عبدالرحمن الشرقاوى: على امام المتقين، ج 1، صص 69- 70.] شايد از آن بيم داشتند كه مبادا فدك در خارج از مدينه پايگاهى سياسى و اقتصادى در برابر آنان گردد.

ابن ابى الحديد مى نويسد:

«از استادم پرسيدم: آيا فاطمه (س) در ادعاى مالكيت فدك صادق بود؟ پاسخ داد: آرى.

گفتم: پس چرا خليفه ى اول فدك را به او نداد؟ با تبسّم گفت: اگر ابوبكر آن روز فدك را به مجرد ادعاى فاطمه به او مى داد، فردا به سراغش مى آمد و ادعاى خلافت براى شوهرش مى كرد و وى را از مقامش كنار مى زد و او هيچ گونه عذرى نداشت، زيرا با دادن فدك پذيرفته بود كه فاطمه هر چه را ادعا كند راست مى گويد و نيازى به شاهد ندارد.» [شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 78.]

واكنش پاره ى پيامبر

پاره ى پيامبر (ص) در برابر اين رفتار و گفتار غير اصولى واكنش شديدى نشان داد و با جمعى از زنان بنى هاشم به مسجد رفت تا در حضور مردم مسلمان و سران مهاجر و انصار، علم و بينش اصولى خود را با خطبه ى تاريخى خويش آشكار سازد.

گرچه بسيارى از ناآگاهان اين واكنش را يك مسئله ى شخصى پنداشته اند، ولى اگر كمى به خطبه ى عالمانه و حكيمانه ى پاره ى پيامبر توجه كنيم، برخلاف انتظار مى بينيم كه هرگز اين خطبه ى باعظمت نمى تواند يك اعتراض شخصى به خاطر از دست دادن قطعه زمينى باشد كه در برابر جلال و منزلت اين بانوى بزرگوار بسيار بسيار كوچك است و از اين رو بيشترين محور خطبه درباره ى توحيد، مقام و الاى پيامبر و حكمت آفرينش جهان و انسان و حكمتهاى قرآن و قوانين الهى است، كه ما قسمتهايى از آن درگذشته ترجمه كرديم و تنها در قسمت پايانى خطبه سخنان كوتاهى در پاسخ به استدلال غير اصولى يعنى تمسّك به خبر واحد با وجود مخالفت صريح آن با نصّ قرآن، تبعيض در اجراى احكام و بازگشت به حكم جاهلى، توجه به عموم و خصوص قرآن و... مى بينيم:

ثُمّ اَنْتُم اُولاءِ تَزْعُمُونَ اَنْ لا اِرْثَ لى أفَعَلى عَمَدٍ تَرَكْتُم كِتابَ اللَّهِ و نَبَذْتُمُوهُ وَراءَ ظُهُورِكُمْ يَقُولُ اللَّه جَلَّ ثَناؤُهُ: «وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ» مَعَما افتص مِنْ خَبَرِ يَحْيى وَ زَكَرِيّا اِذْ قالَ رَبِّ «هبْ لى مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً يَرِثُنى وَ يَرِثُ مِنْ الِ يَعْقُوبَ» فَزَعَمْتُم انْ لا حظَّ لى و لا اِرْثَ لى مِنْ اَبى أفَحْكُمُ اللَّهِ بايَة اُخرج اَبى مِنها اَمْ تَقُولُونَ اَهلُ مِلَّتَيْنِ لايَتَوارثان اَمْ اَنْتُم اَعْلَم بِخُصُوصِ الْقُرْان وَ عُمُومِهِ مِنْ اَبى (ص) [كشف الغمّه ى اربلى، ج 1، ص 488.] سپس شما گمان مى كنيد كه ارثى براى من نيست. آيا بر اساس محكمى كتاب خدا را رها مى سازيد و آن را پشت سر مى گذارد؟ در صورتى كه خداوند مى فرمايد: «سليمان از (پدرش) داود ارث برد» و در داستان يحيى و زكريا نقل مى كند كه گفت: «خداوندا، فرزندى نصيب من فرما كه از من و آل يعقوب ارث برد». شما چنين پنداشتيد كه من بهره و ارثى از پدر ندارم؟ آيا خداوند آيه اى مخصوص شما نازل كرده كه پدرم را از آن خارج ساخته است، يا مى گوييد پيروان دو آيين از يكديگر ارث نمى برند، و من با پدرم يك آيين نداريم؟! يا اينكه شما به عام و خاص قرآن از پدرم داناتريد؟!

آرى، پاره ى پيامبر و همسرش كه نمونه ى اعلاى زهد بودند و عمرى را با قناعت گذراندند هيچ گونه نياز و انگيزه ى شخصى براى فدك نداشتند. آنها آنچه از فدك به دست مى آوردند بيشتر آن را به فقرا و مستمندان مى بخشيدند، بخصوص فاطمه (س) كه پيامبر (ص) به وى فرموده بودند تو بزودى به من ملحق مى شوى.

بنابراين، سخنان عظيم و تاريخى و انقلابى پاره ى پيامبر براى درمان و اصلاح احكام و اعمال غير اصولى بود كه لازم بود از ابتدا جلوى آن ايستاد و نگذاشت كه جامعه و حكومت از خط قرآن و پيامبر منحرف شود.

حضرت على (ع) نيز انگيزه ى شخصى براى فدك نداشت و مى فرمود: و َ مَا اَصْنَعُ بِفَدَكٍ و غَيْرِ فَدَكٍ وَالنَّفْسُ مَظانُّها فى غَدٍ جَدَثٌ... [نهج البلاغه، نامه ى 45.]

مرا با فدك و غير فدك چه كار؟ در حالى كه جايگاه فرداى هر كس قبر اوست كه در تاريكى آن آثارش محو و اخبارش ناپديد مى شود...

محقّقان شيعه همچنين نكوهش توهين آميزى را كه بعضى از ساده انديشان به پاره ى پيامبر نسبت مى دهند رد كرده اند. آنها مى گويند فاطمه (س) به هنگام بازگشت از سخنرانى در مسجد به شوهر خود اعتراض كرد كه:

اِشْتَملَت شَمْلَة الْجَنين وَ فَقَدَت حُجْرَةُ الظَّنين...

اى پسر ابوطالب، تا كى دستها را همچون جنين به زانو بسته و چون تهمت زدگان در گوشه ى خانه نشسته اى؟ پسر ابوقحافه پرده ى حرمتم را دريد و نان و خورش بچّه هايم را بريد! و على (ع) در جواب گفت: اگر نان و خورش مى خواهى روزى تو مضمون است و آن كس كه آن را تعهّد كرده باقى است. [بحارالانوار، ج 43، ص 148؛ احتجاج طبرسى، ج 1، ص 141؛ عوالم بحرانى، ص 412؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 208.] اين روايت از نظر محقّقان شيعه بى سند است و در نقد آن گفته اند:

چگونه ممكن است بانوى بزرگ اسلام، پاره ى پيامبر، كسى كه درباره اش سوره ى «هل اتى» نازل شده مانند يك زن عادى و صدقه بگير براى نان و خورش بچه هايش به مسجد رود و سخن گويد؟ چگونه ممكن است زنى كه داراى مرتبه ى عصمت است و بيش از هر كس به مقام ولايت و عصمت شوهرش آگاهى دارد، اينچنين او را مورد سرزنش قرار دهد و در ضعف و زبونى، على (ع) را به جنين تشبيه كنند، آن هم به خاطر نان و خورش بچّه هايش؟ در صورتى كه خود وقتى زنان مدينه به عيادتش آمدند و از حالش جويا شدند، فرمود:

اَصْبَحْتُ وَاللَّه عايقةً دُنْياكُم [كشف الغمّه ى اربلى، ج 1، ص 492.] به خدا در حالتى صبح كردم كه از دنياى شما متنفّرم.

رحلت پاره ى پيامبر

چون دو ماه و نيم و به قولى سه ماه و پنج روز و به روايتى شش ماه از وفات پيامبر اكرم (ص) بگذشت، فاطمه (س) از غم فراغ پدر و تقدّم اصحاب بر على (ع) و تصرف فدك سخت دلتنگ و ناراحت بود. يك روز على (ع) وقتى وارد خانه شد، فاطمه (س) پاره ى پيامبر را ديد كه قدرى آرد خمير كرده تا با آن نان بپزد و مقدارى گل سرشوى ساخته تا سر فرزندان خود را شستشو دهد و لباسهاى بچّه ها را جمع كرده تا بشويد. على (ع) از ديدن اين منظره متعجب شد و رو به فاطمه (س) كرد و فرمود:

اى تو دُرّ درج نبوّت گوهر عالم فروز   وى تو در برج ولايت زهره ى روشن جبين
اى به رفعت مريم ثانى كه مهد عفّتت   از ترفّع جاى دارد بر سر چرخ برين
اى نهال روضه ى عصمت كه هست از روى قدر   سايه ى جاهت پناه قاصرات الطرف عين
اى چراغ اهل بيت مصطفى اى فاطمه   مادر سبطين و نور چشم خير المرسلين

در اين مدت هرگز از تو مشاهده نكرده ام كه در يك روز دو كار دنيا پيش گرفته باشى، امروز مى بينم كه به سه كار اشتغال مى نمايى. در اين چه حكمت است؟ فاطمه (س) قطرات اشك از ديدگان بباريد و گفت: اى تاجدار سوره ى «هل اتى» و اى شهسوار عرصه ى لافتى و اى خطيب منبر «سَلُونى» و اى وارث مرتبه ى هارونى و اى رازدار مصطفى و اى شير بيشه ى شريعت و اى كشتى لجّه ى حقيقت و اى شكوفه ى باغ ابوطالب و اى نواخته ى لقب اسداللّه الغالب!

اى ولى ساز «وال من والاه»   وى عدو سوز «عادِ مَن عاداه»
كاتب نقش نامه ى تنزيل   خازن گنج نامه ى تأويل
مهتر و بهتر زمين و زمن   معدن جوهر حسين و حسن

«هذا فِراقٌ بَينى و بَينك» دولت وصال بسر آمد و نوبت فراق بدر آمد، روز مواصلت به آخر رسيد و شب مهاجرت روى نمود.

هنگام وداع و افتراق است امروز   با درد فراق اتّفاق است امروز
اى ديده جمال وصل ديدى يك چند   خون بار كه نوبت فراق است امروز

اى على، ديشب پدرم را به خواب ديدم بر بلندى ايستاده و به هر طرف مى نگرد، گويى منتظر كسى است. فرياد بركشيدم كه يا ابتاه، تو كجايى كه از فراق تو دلم سوخته و تنم گداخته؟ گفت: اى فاطمه، من اينجا ايستاده ام و انتظار مى برم.

گفتم: يا رسول اللَّه، منتظر كيستى؟ فرمود: منتظر تو اى فاطمه، زمان فراق از حد گشت، و مرا از شوق تو طاقت تمام شد. وقت آن است كه قفس تن درهم شكنى و دل از علايق بدنى بركنى و از زندان محنت آباد دنيا به بوستان عشرت فزاى عقبى آيى. اى فاطمه، بيا كه تا تو نيايى من نمى روم.

گفتم: اى پدر، من نيز آرزوى ديدار تو دارم.

فرمود: اى فاطمه، بشتاب تا فردا شب نزد من باشى.

از خواب بيدار شدم و اشتياق آن عالم بر من غلبه كرد. مى دانم كه آخر اين روز و يا در اول شب آينده رحلت خواهم كرد. نان از براى آن مى پزم كه فردا كه تو به مصيبت من مشغول باشى فرزندان من گرسنه نمانند و لباسهاى فرزندان به جهت آن مى شويم كه ندانم جامه ى فرزندان من بعد از من چه كسى شويد و رضاى دل يتيمان من كه جويد؟! مى خواهم سر فرزندان شانه كنم كه معلوم نيست چه كسى پس از من غبار از روى و موى ايشان بيفشاند.

فاطمه (س) از غبارى كه بر روى و موى ايشان نشيند، اندوهناك بود.

روى گردآلوده و رخسار پرخون حسين   گرد بديدى فاطمه در عرصه گاه كربلا
آنچنان بگريستى كز گريه هاى زار او   ساكنان آسمان بگريستندى برملا

چون على (ع) از فاطمه (س) سخن فراغ شنيد، آب حسرت از ديده فرو ريخت و گفت: اى فاطمه، هنوز از داغ فراق پدرت برنياسوده ام و از جراحت رحلت آن حضرت نفرسوده، اينك نوبت مفارقت تو هم رسيد و داغى ديگر بر بالاى آن داغ پديد آمد.

هر دم زمانه داغ غمم بر جگر نهد   يك داغ نيك ناشده داغ دگر نهد
هر داغ كآورد قَدَرى رو به بهترى   آن داغ را گذارد و داغى بتر نهد

فاطمه (س) فرمود: اى على، در آن مصيبت صبر كردى، در اين تعزيت نيز شكيبايى پيش آور. زمانى غايب مشو كه نفسم به شماره افتاده و وعده ى ديدار به دارالقرار.

اين مى گفت و جامه ى فرزندان مى شست و در رخساره ى آنان نظر مى كرد و آه حسرت از دل برمى كشيد و آب اندوه از دل مى باريد.

حسن و حسين (ع) از سخن مادر به گريه افتادند. فاطمه (س) فرمود: اى جانان مادر، زمانى به قبرستان بقيع رويد و مادر خود را دعا كنيد.

فاطمه (س) بر بستر تكيه زد و به على (ع) گفت: بنشين كه وقت وداع است...

دلها كباب مى شود از آتش وداع   يا رب كه برفتد ز جهان رسم انقطاع

اى على، ساعتى قرار گير و سرم در كنار گير كه از عمرم چندان نمانده.

بيمار غمت را نفس باز پس است اين   پاس نفسش دار كه آخر نفس است اين

على (ع) نبشست و سر فاطمه (س) در كنار گرفت. فاطمه (س) ديده باز كرد و على (ع) را گريان ديد. گفت: اى على، وقت وصيت است نه هنگام تعزيت.

على (ع) گفت: يا سيّدة النساء، چه وصيت دارى؟ فاطمه (س) فرمود: اى على، چهار وصيت دارم:

اول آنكه اگر از من نسبت به تو تقصيرى صورت گرفته آن را عفو فرما و مرا حلال كن.

على (ع) گفت: حاشا كه در اين مدت از تو چيزى صادر شده باشد كه موجب آزار دل شده باشد. تو هميشه دلدار من بوده اى نه دل آزار من، غمگسار من بوده اى نه آفت روزگار من. من تو را وفادار يافته ام نه جفاكار، بر وصف گل ديده ام نه بر شوكت خار. وصيت ديگر بفرماى. و صيت دوم آن است كه فرزندان مرا عزيز دارى و جانب جگرگوشگان مرا فرو نگذارى و دست شفقت از سر ايشان برنگيرى و عذر ايشان بپذيرى. و صيت سوم آنكه مرا به شب دفن كنى تا چنانكه در حال حيات هيچ بيگانه را نظر بر قد و بالاى من نيفتاده در حين مرگ نيز چشم كسى بر جنازه ى من نيفتد.

چهارم آنكه پاى از زيارت من باز نگيرى كه من با تو انس مدام داشته ام.

اى بناكام مرا از رخ تو مهجورى   خود كه باشد كه به كام از تو گزيند دورى

مرتضى على (ع) كه اين سخنان شنيد فرياد از نهادش برآمد و به لسان حال چنين اظهار داشت:

دلدار ز ما كرانه اى مى طلبد   در كوى فراق خانه اى مى طلبد
تيرى ز كمان هجر مى اندازد   وز سينه ى ما نشانه اى مى طلبد

در اين اثنا ناگاه خروش واويلا برآمد.

حسن و حسين (ع) بودند، صداى پدر مى زدند كه در را به روى ما بگشاى.

على مرتضى (ع) برخاست و در را باز كرد و آن دو را در بر گرفت و نوازش كرد. خود را به بالين مادر رساندند و با آه و ناله گفتند: اى مادر، چشم باز كن و با ما سخن گو.

نظرى كن كه فراقت دل ما را خون ساخت   سخنى گو كه زهجرت جگر ما بگداخت

چون صداى حسنين (ع) به گوش فاطمه (س) رسيد، ديده باز كرد و دست بگشاد و ايشان را در بر گرفت، سپس دختران را خواست و به برادران سپرد و همه را ديگر باره به مرتضى على (ع) سفارش كرد. آنگاه على و حسن و حسين (ع) را فرمود كه به روضه ى پدرم رويد و برايم دعا كنيد.

ايشان برفتند و فاطمه (س) اسماء بنت عميس را صدا كرد و گفت: آبى براى من مهيّا ساز تا غسل كنم.

اسماء گويد: آب آوردم و فاطمه (س) غسلى كرد كه هرگز نديده بودم كه كسى بدان خوبى غسل كند. آنگاه فرمود لباسهاى پاك مرا بياور. آوردم و پوشيد. [اين روايت را، هم صدوق (ابن بابويه) به طور مرفوع نقل كرده است و هم احمد بن حنبل، و اين مانع از غسل آن حضرت بعد از رحلت نيست كه مرحوم اربلى در كشف الغمّه (ج 1، ص 502) از آن تعجب كرده است.)] آنگاه فرمود بستر مرا در ميان خانه بگذار. وقتى بستر را پهن كردم حضرت بر پهلوى راست رو به قبله خوابيد و دست مبارك در زير رخسار راست گذاشت. سپس به اسماء بنت عميس گفت: مرا تنها بگذار تا اندكى با خداى خود به راز و نياز بپردازم.

اسماء بيرون آمد و ساعتى به انتظار ماند. ناگهان صداى گريه ى فاطمه (س) را شنيد. به اتاق فاطمه (س) نزديك شد، متوجه گرديد كه فاطمه (س) با خدا مناجات مى كند.

اسماء مى گويد: گوش فرا دادم، مى گفت: خداوندا، به حرمت پدرم و به شوقى كه به ديدار من دارد و به درد دل على كه در مفارقت من مى نالد و به سوز دل حسن و حسين و به آه دختران نارسيده ى من، بر گناهكاران امت پدرم رحمت آر و از سر گناهانشان درگذر.

در اينجا گريه بر اسماء غلبه كرد. فاطمه (س) متوجه حضور اسماء شد، فرمود: نگفتم مرا تنها بگذار؟ منتظر باش، بعد از يك ساعت مرا صدا كن، اگر جواب ندادم كه نزد پروردگار خود رفته ام و به پدر بزرگوارم ملحق گشته ام.

اسماء از خانه بيرون آمد و پس از ساعتى مراجعت كرد، هر چه آن حضرت را صدا كرد هيچ جواب نيامد. ملافه از روى مباركش كنار زد، ديد كه فاطمه (س) جان به جان آفرين تسليم كرده است. اسماء از پاى درافتاد.

در اين هنگام حسن و حسين (ع) از در درآمدند و از اسماء جوياى حال مادر شدند. از گريه ى اسماء فهميدند كه مادر را از دست داده اند. سراسيمه روى به مسجد نهادند و پدر را خبر كردند. على (ع) بيهوش شد، آب به روى مباركش افشاندند تا به هوش آمد.

على (ع) در رثاى همسرش چنين سرود:

لِكُلّ اجْتِماع مِنْ خَليلَين فُرْقَةٌ   وَ كلُّ الَّذى دُونَ الْفِراقِ قَليلٌ
وَ اِنَّ افْتِقادى فاطماً بَعْد اَحْمَد   دَليلٌ عَلى اَنْ لايَدُوم خَليلٌ
فلك را غير اين خود نيست كارى   كه گرداند جدا يارى ز يارى
به هر جا دوستان بيند هماواز   همان دم نغمه ى دورى كند ساز

[اقتباس از روضة الشهداءِ ملاحسين وعظ كاشفى، صص 137- 144.]

به روايت اربلى، وفات آن حضرت شب سه شنبه سوم ماه مبارك رمضان سال يازدهم هجرى در سن 29 سالگى اتفاق افتاد [كشف الغمّة، ج 1، ص 503.] در روايتى از امام صادق (ع) روز سه شنبه سوم جمادى الاخر سال يازدهم هجرى را تاريخ وفات آن حضرت ذكر كرده اند و در روايتى از امام باقر (ع) نقل شده كه سن آن حضرت به هنگام وفات 18 سال و 75 روز بود.

ذهبى مى نويسد: صحيح اين است كه عمر آن حضرت 24 سال بوده گرچه بعضى 21 و برخى 26 و گروهى 29 و حتى بعضى 33 و 35 سال ذكر كرده اند [علامه محمد عبدالرؤف بن على بن زين العابدين المناوى: سيّدة نساء اهل الجنّة، مكتبة القرآن، ص 94.] بنا به وصيت فاطمه ى زهرا (س) على (ع) و اسماء بنت عميس (همسر ابوبكر) پاره ى پيامبر را غسل دادند، و در بعضى از روايات على (ع) و بنا به برخى از روايات عباس عموى پيامبر بر آن حضرت نماز خواند.

از اسماء نقل شده كه عايشه بعد از وفات فاطمه (س) مى خواست وارد اتاق شود، اسماء به وى گفت وارد نشو. عايشه به پدرش شكايت كرد كه همسرت هودجى مانند هودج عروس براى فاطمه ساخته و اجازه ى ورود به من نمى دهد. ابوبكر به درِ خانه ى فاطمه (س) آمد و به همسرش گفت: اى اسماء، چه شده كه از ورود همسران پيغمبر جلوگيرى مى كنى و براى فاطمه هودجى مثل هودج عروس ساخته اى؟ اسماء گفت: اين دستور خود فاطمه است.

ابوبكر گفت: هر طور كه دستور داده انجام ده. [كشف الغمةى، ج 1، ص 504.] شب هنگام جسد مبارك پاره ى پيامبر (س) توسط عباس و على و فضل بن عباس به خاك سپرده شد.

روايت شده است كه ابوبكر و عمر از على (ع) به شدّت گله كردند كه چرا اجازه نداده تا بر فاطمه ى زهرا (س) نماز بگزارند. حضرت على (ع) اظهار داشت كه او خود چنين وصيت كرده بود. [كشف الغمةى، ج 1، ص 503.]

محل دفن پاره ى پيامبر

مرحوم كلينى (ره)، از امام رضا (ع) راجع به محل دفن فاطمه (س) نقل مى كند كه فرمودند: «دَفنت فى بيتها» (فاطمه ى زهرا (س) در خانه اش دفن شد)، و چون بنى اميه مسجد را توسعه دادند، جزء مسجد گرديد [اصول كافى، ج 2، ص 479.] مرحوم صدوق (ره) و ملاحسين كاشفى نيز همين نظر را ترجيح داده اند. اما مشهور ميان اصحاب تاريخ اين است كه فاطمه ى زهرا (س) در قبرستان بقيع به خاك سپرده شده است.

پاداش صبر

و َ جَزاهُمْ بِما صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَريراً (دهر/ 12) و (به خاندان على و فاطمه) به خاطر صبرى كه كردند بهشت و حرير پاداش داديم.

من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب   مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده ى اين دولت داد   كه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

حافظ