کشتي پهلو گرفته

سيد مهدي شجاعي

- ۱ -


مقدمه

هيچكس آيا توانسته است غم فاطمه را (سلام الله عليها) در سوگ پدر به تصوير بكشد، جز ناله هاى بيت الاحزان فاطمه؟

در اندوه جگر سوز على (سلام الله عليه) در مواجهه با فاطمه ميان در و ديوار و گاه شستن صورت نيلى و بازوى كبود فاطمه، هيچ هنرمند عارفى توانسته است مرثيه بسرايد آنچنانكه از عمق رنج آدمى در چروكهاى پيشانى على خبر دهد و وسعت غمهاى خلقت را در پهناى اشك على بشناسد و بشناساند جز بار اشك پنهانى على؟

هيچكس را ياراى آن بوده است كه آلام محض زينب را به هنگام ديدار سر برادر بر بام نيزهها بيان كند، جز خون جارى از سر مبارك زينب؟

اگر زينب (سلام الله عليها) با مشاهده سر برادر، حسين ـ روحى فداه ـ سلامت سر خويش را تاب آورده بود و سر بر ستون كجاوه نكوبيده بود، چه كسى عشق را، درد را و هجران را در آفرينش تفسير ميكرد؟

اينها دردهايى است كه نويسنده را، اگر احساس داشته باشد، خاكستر ميكند و قلم را، اگر به تعداد درختان عالم باشد، ميسوزاند و دفترى به پهناى گيتى را آتش ميزند.

سوز اشكهاى فاطمه، هنوز پاى عارفان را در بيت الاحزان او سست ميكند و كمر ابرار را ميشكند و آتش به جان اولياء الله مياندازد.

معاذالله كه رشحه هيچ قلمى بتواند با اشك سوزناك على به هنگام شستن پيكر فاطمه برابرى كند. كجاست اسماء؟

از او بپرسيد، فرشتگانى كه در اشكهاى آن هنگام على به تبرك غسل ميكردند، بال و پرشان نسوخت؟

آنچه بر پيشانى تاريخ تشيع، چروكهايى اينچنين عميق آفريده، دردهايى از اين دست است. دردهايى كه گفتنى نيست، بيان كردنى نيست، تصوير و تصور كردنى نيست.

درد را ـ اگر بسيار عميق باشد ـ به زخم تشبيه ميكنند و زخم را ـ اگر بيش از حد سوزنده باشد ـ به آتش. و حرارت كدام آتشى ميتواند با هرم قلب على در بيست و پنج سال سكوت خار در چشم و استخوان در گلوى او برابرى كند؟

پس اينگونه دردها "مشبه" نيستند، "مشبه به"اند.

و تاريخ شيعه، آكنده از دردهايى اينگونه است.

غم كمرشكن و چاره سوز حسين (عليه السلام) در شهادت برادر علمدار، عباس (عليه السلام)، روحى فداه.

سكوت اندوهبار حسين جان (عليه السلام) عالمى بفداش، در برابر جگر پاره پاره امامِ برادر حسن، (سلام الله عليه) حسرت عميق عباسِ برادر، عباسِ عمو، عباسِ پدر و عباسِ اميد در جراحت مشك آب.

درد وصف ناشدنى سجاد در شهادت مظلومانه پدر.

و از آن پس، همچنان انبوه درد بر درد و تراكم جراحت بر جراحت و زخم بر زخم و اتصال مدامجوى خون.

انگار كه تاريخ را در سرزمين شيعه با خون رقم ميزنند، با مظلوميت خون.

... و اين قلم تنها كارى كه ميتواند بكند، اقرار و اعتراف به عجز است در مسير شناخت الفباى اين كتابِ مظلوميت، چه رسد به شناساندن و تقرير و تصوير كردن آن.

و الحمدلله رب العالمين

سيدمهدى شجاعى

ولادت زهراى مرضيه (سلام الله عليها)

روزگار غريبى است دخترم! دنيا از آن غريبتر!

اين چه دنيايى است كه دختر رسول خدا را در خويش تاب نميآورد؟

اين چه روزگارى است كه "راز آفرينش زن" را در خود تحمل نميكند؟

اين چه عالمى است كه دُردانه خدا را از خويش ميراند؟

روزگار غريبى است دخترم. دنيا از آن غريبتر.

آنجا جاى تو نيست، دنيا هرگز جاى تو نبوده است. بيا دخترم، بيا، تو از آغاز هم دنيايى نبودى. تو از بهشت آمده بودى، تو از بهشت آمده بودى...

آن روزها كه مرا در حرا با خدا خلوتى دوست داشتنى بود، جبرئيل؛ اين قاصد ميان عاشق و معشوق، اين رابط ميان عابد و معبود، اين مَلَك خوب و پاك و صميمى، اين امين رازهاى من و پيامهاى خداوند، پيام آورد كه معبود، چهل شبانه روز تو را ميخواند، يك خلوت مدام چهل روزه از تو ميطلبد...

و من كه جان ميسپردم به پيامهاى الهى و آتش اشتياقم زبانه ميكشيد با دَمِ خداوندى، انگار خدا با همه بزرگياش از آن من شده باشد، بال در آوردم و جانم را در التهاب آن پيام عاشقانه گداختم.

آرى، جز خدا و جبرئيل و شوى تو كسى چه ميدانست حرا يعنى چه، كسى چه ميداند خلوت با خدا يعنى چه؟

اما... اما كسى بود در اين دنيا كه بسيار دوستش ميداشتم، خدا هميشه دوشتس بدارد، دل نازكش را نمي توانستم نگران و آرزده خويش ببينم.

همان كه در وقت بيپناهى پناهم شد و در وقت تنگدستى، گشايشم و در سرماى سوزنده تكذيب دشمنان، تن پوش تصديقم؛ مادرت خديجه.

خدا هم نميخواست او را دل نگران و مشوّش ببيند.

در آن پيام شيرين، در آن دعوت زلال آمده بود كه اين چهل روز مفارقت از خديجه را برايش پيغام كنم.

و كردم، عمار، آن صحابى وفادار را گسيل كردم:

"جان من! خديجه! دوريام از تو، نه بواسطه كراهت و عداوت و اندوه است، خدا تو را دوست دارد و من نيز، خدا هر روز، بارها و بارها، تو را به رخ ملائكه خويش ميكشد، به تو مباهات ميكند و... من نيز.

اين ديدار چهل روزه من با آفريدگار و... ضمناً فراق تو، هم فرمان اوست. اين چهل شبانه روز را تاب بياور، آرام و قرار داشته باش و درِ خانه را به روى هيچكس نگشاى.

من چهل افطار در خانه فاطمه بنت اسد ميگشايم تا وعده الهى سرآيد و ديدار تازه گردد."

پيام كه به مادرت خديجه رسيد، اشك در چشمهايش حلقه زد و آن حقله بر در چشمها ماند تا من در شام چهلم، حلقه از در برداشتن و وقتى صداى دلنشين خديجه از پشت پنجره انتظار برآمد كه:

ــ كيست كوبنده درى كه جز محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شايسته كوفتن آن نيست؟

گفتم:

ــ محمدم.

دخترم! شادى و شعفى كه از اين ديدار در دل مادرت پديد آمد، در چشمهايش درخششى آشكار ميگرفت. افطار آن شب از بهشت برايم به ارمغان آمده بود، طرفهاى غروب جبرئيل، آن ملك نازنين خداوند، با طبقى در دست، آمد و كنارم نشست. سلام حيات آفرين خدا را به من رساند و گفت كه افطار اين آخرين روز ديدار را، محبوب ـ جَلَّ و عَلا ـ از بهشت برايت هديه كرده است.

در پى او ميكائيل و اسرافيل هم آمدند ـ خدا ارج و قربشان را افزون كند ـ جبرئيل با ظرفى كه از بهشت آورده بود، آب بر دستهايم ميريخت، ميكائيل شستشويشان ميداد و اسرافيل با حوله لطيفى كه از بهشت همراهش كرده بودند، آب از دستهايم ميسترد.

خدا هم نميخواست او را دل نگران و مشوّش ببيند.

در آن پيام شيرين، در آن دعوت زلال آمده بود كه اين چهل روز مفارقت از خديجه را برايش پيغام كنم.

و كردم، عمار، آن صحابى وفادار را گسيل كردم:

"جان من! خديجه! دوريام از تو، نه بواسطه كراهت و عداوت و اندوه است، خدا تو را دوست دارد و من نيز، خدا هر روز، بارها و بارها، تو را به رخ ملائكه خويش ميكشد، به تو مباهات ميكند و... من نيز.

اين ديدار چهل روزه من با آفريدگار و... ضمناً فراق تو، هم فرمان اوست. اين چهل شبانه روز را تاب بياور، آرام و قرار داشته باش و درِ خانه را به روى هيچكس نگشاى.

من چهل افطار در خانه فاطمه بنت اسد ميگشايم تا وعده الهى سرآيد و ديدار تازه گردد."

پيام كه به مادرت خديجه رسيد، اشك در چشمهايش حلقه زد و آن حقله بر در چشمها ماند تا من در شام چهلم، حلقه از در برداشتن و وقتى صداى دلنشين خديجه از پشت پنجره انتظار برآمد كه:

ــ كيست كوبنده درى كه جز محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شايسته كوفتن آن نيست؟

گفتم:

ــ محمدم.

دخترم! شادى و شعفى كه از اين ديدار در دل مادرت پديد آمد، در چشمهايش درخششى آشكار ميگرفت. افطار آن شب از بهشت برايم به ارمغان آمده بود، طرفهاى غروب جبرئيل، آن ملك نازنين خداوند، با طبقى در دست، آمد و كنارم نشست. سلام حيات آفرين خدا را به من رساند و گفت كه افطار اين آخرين روز ديدار را، محبوب ـ جَلَّ و عَلا ـ از بهشت برايت هديه كرده است.

در پى او ميكائيل و اسرافيل هم آمدند ـ خدا ارج و قربشان را افزون كند ـ جبرئيل با ظرفى كه از بهشت آورده بود، آب بر دستهايم ميريخت، ميكائيل شستشويشان ميداد و اسرافيل با حوله لطيفى كه از بهشت همراهش كرده بودند، آب از دستهايم ميسترد.

ببين دخترم! ـ جان پدر به فدايت ـ كه همه مقدمات ولادت تو قدم به قدم از بهشت تكوين مييافت.

اين را هم باز بگويم كه تو اولين كسى هستى كه به بهشت وارد ميشوى. تويى كه بهشت را براى بهشتيان افتتاح ميكنى.

اين را اكنون كه تو مهياى خروج از اين دنياى بيوفا ميشوى نميگويم، اين را اكنون كه تو اسماء را صدا ميكنى كه بيايد و رختهاى مرگ را برايت مهيا كند نميگويم...

اين را اكنون كه تو وضوى وفات ميگيرى نميگويم، هميشه گفتهام، در همه جا گفتهام كه من از فاطمه بوى بهشت را ميشنوم.

يك بار عايشه گفت: چرا اينقدر فاطمه را ميبويى؟ چرا اينقدر فاطمه را ميبوسى؟ چرا به هر ديدار فاطمه، تو جان دوباره ميگيرى؟

گفتم: "خموش! عايشه! فاطمه بهشت من است، فاطمه كوثر من است، من از فاطمه بوى بهشت ميشنوم، فاطمه عين بهشت است، فاطمه جواز بهشت است، رضاى من درگروى رضاى فاطمه است، رضاى خدا در گروى رضاى فاطمه است، خشم فاطمه جهنم خداست و رضاى فاطمه بهشت خدا."

فاطمه جان! خاطر تو را نه فقط بدين خاطر ميخواهم كه تو دختر منى، تو سيّده زنان عالميانى، تو برترين زن عالمى، خدا تو را چنين برگزيده است و خدا به تو چنين عشق ميورزد.

اين را من از خودم نميگويم، كدام حرف را من از جانب خودم گفتهام؟

آن شب كه به معراج رفته بودم، ديدم كه بر در بهشت به زيباترين خط نوشته است:

خدايى جز خداى بيهمتا نيست، محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) پيامبر خداست. على معشوق خداست، فاطمه، حسن و حسين برگزيدگان خدا هستند و لعنت خدا بر آنان كه كينهورز اين عزيزانِ خدا باشند.

اين را اكنون كه تو غسل رحلت ميكنى نميگويم.

آن روز كه من در خيمهاى نشسته بودم و بر كمانى عربى تكيه كرده بودم يادت هست؟

تو و شوى گراميات على و دو نور چشمم حسن و حسين نشسته بوديد و من براى چندمين بار اعلام كردم كه:

"اى مسلمانان بدانيد: هر كسى كه با اينان ـ يعنى با شما ـ در صلح و صفا باشد من با او در صلح و صفايم و هر كس با اينان ـ يعنى با شما ـ به جنگ برخيزد، من با او در ستيزم، من كسى را دوست دارم كه اين عزيزان را دوست بدارد و دوست نميدارند اين عزيزان را مگر پاك طينتان و دشمن نميدارند اين عزيزان را مگر آلودگان و تردامنان."

فاطمه جان بيا! بيا كه سخت در اشتياق ديدار تو ميسوزم، بيا، بيا كه دنيا جاى تو نيست و بهشت بيتو بهشت نيست.

راستى! به اسماء بگو: آن كافور كه از بهشت برايم آمده بود و ثلث آن را خود به هنگام وفات خويش به كار گرفتم و دو ثلث ديگر آن را براى تو و على گذاشتم بياورد.

به آن كافور بهشتى حنوط كن دخترم كه ولادت تو بهشتى است و وفات تو نيز بهشتى است. سلام بر تو آن روز كه زاده شدى، سلام برتو آن دو روز كه زيستى، سلام بر تو اكنون كه ميآئى و سلام بر تو آن روز كه برانگيخته ميشوى.

وقتى رسول محبوب من به خانه درآمد، انگار خورشيد پس از چهل شام تيره، چهل شام بيروزن، چهل شام بيصبح از بام خانه طلوع كرده باشد، دلم روشنى گرفت و من روشنى را زمانى با تمام وجود، با تكتك رگها و شريانهايم احساس كردم كه نور حضور تو را در درون خويش يافتم.

آن حالات، حالاتى نبود كه حتى تصور و خيالش هم از كنار ذهن و دل من عبور كرده باشد. كودكى در رحم مادر خويش با او سخن بگويد؟ كودكى در رحم مادر خويش خداوند را تسبيح و تقديس كند؟ من شنيده بودم كه عيسى ـ بر شوى من و او درود ـ در گهواره سخن گفته بود و وحدانيت خدا و نبوت خويش را از مأذنه گهواره فرياد كرده بود... و اين هميشه برترين معجزه در انديشه من بود اما من چگونه ميتوانستم باور كنم كه كودكى در رحم مادر خويش با او به گفتگو بنشيند، او را دلدارى دهد و پيامبرى پدرش را شاهد و گواه باشد؟

و من چگونه ميتوانستم تاب بياورم كه آن كودك، كودك من باشد و آن مخاطب، من باشم؟ چگونه ميتوانستم اين شادى را در پوست تن خويش بگنجانم؟ چگونه ميتوانستم اين شعف را در درون دل خويش پنهان كنم؟ چگونه ميتوانستم اين عظمت را در خود حمل كنم؟

شايد آن چند ماه حضور تو در وجود من، شيرينترين لحظات زندگيام بود. شب و روز گوش دلم در كمين بود كه كى آواى روحبخش تو در سرسراى وجودم بپيچد و كى كلام زلال تو بر دل عطشناك من جارى شود.

نفهميدم آن چند ماه شيرين چگونه گذشت و درد زادن كى به سراغم آمد، اما همان هراس كه از درد زادن بر دل مادران چنگ مياندازد، دست استمداد مرا به سوى زنان مكه دراز كرد. زنان قريش و بنيهاشم همه روى بر گرداندند و دست اميد مرا در خلأ يأس واگذاشتند.

"مگر نگفتيم با يتيم ابوطالب ازدواج نكن؟ مگر نگفتيم ترا خواستگاران ثروتمند بسيارند؟ مگر نگفتيم حرمت اشرافيت را مشكن، ابهت قريش را خدشهدار مكن؟ مگر نگفتيم ثروت چشمگيرت را با فقر محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) درنياميز؟

كردى؟ حالا برو و پاداش آن سرپيچيات را بگير. برو و كودكت را به دست قابله انزوا بسپار..."

غمگين شدم، اما به آنها چه ميتوانستم بگويم؟ آن زنان ظلمانى چه ميدانستند نور نبوى چيست؟ چه ميفهميدند ازدواج احمدى چگونه است؟ چگونه مي توانستند بدانند خلق محمدى چه ميكند؟ از كجا مي توانستند دريابند كه خوى مهدوى چه عظمتى است.

آن زنان زمينى، شوى آسمانى چه ميفهميدند چيست؟

به خانه بازگشتم، با درد زايمان رفتم و با دو درد زايمان و تنهايى بازگشتم.

آب، اما در دل پيامبر تكان نميخورد كه او دو دست در آسمان داشت و دو پاى در زمين.

هر چه من بيقرار بودم او قرار و آرامش داشت. هر چه من بيتابتر مينمودم او به من سكينه بيشترى ميبخشيد.

ناگهان ديدم كه در باز شد و چهار زن بلند بالا و گندمگون كه روحانيتشان بر زيباييشان ميافزود داخل شدند.

كه بودند اينان خدايا؟!

يكيشان به سخن درآمد كه:

ــ نترس خديجه! ما رسولان پروردگار توايم و خواهران تو.

آنگاه كه من قدرى قرار و آرام گرفتم گفت:

ــ من سارهام همسر ابراهيم، پيامبر و خليل خدا.

آن ديگرى كه دلنشين سخن ميگفت و تبسمى شيرين بر لب داشت گفت:

ــ من مريم دختر عمرانم، مادر عيسى پيامبر و روح خدا.

آن سومى كه نگاهى مهربان و محجوب داشت، به سخن درآمد كه:

ــ من آسيهام، دختر مُزاحِم. همسر فرعون كه به موسى مؤمن شدم.

و دريافتم كه چهارمين زن كه صلابتى كم نظير داشت كلثوم، خواهر موسى است، پيامبر و كليم خدا.

گفتند:

خداوند ما را فرستاده است تا ياريت كنيم در اين حال كه هر زنى به زنان ديگر محتاج است، سپس ساره در سمت راستم نشست، مريم در طرف چپم، آسيه در پيش رويم و كلثوم پشت سرم.

من آنجا ـ نه خودم ـ كه مقام و قرب تو را در نزد خداوند بيش از پيش دريافتم و با خودم گفتم:

ــ ببين خدا چقدر اين فرزند را دوست ميدارد كه قابلههايش را گلهاى سرسبد عالم زنان انتخاب كرده است.

تو را نه بدانسان كه مادران، حمل خويش ميگذارند بلكه بدان فراغت كه مادرى كودكش را از آغوش خود به آغوش مادرى ديگر ميسپارد، به دست آن چهار عزيز سپردم.

... و تو پاك و پاكيزه، قدم بدين جهان گذاردى، طاهره مطهره! و مكه از ظهور تو روشن شد و جهان از نور حضور تو تلألو گرفت.

ده حورالعين كه هم اكنون نيز از بهشتيان ديگر بيتابترند براى ديدار تو، به خانه فرود آمدند، هر كدام با ملاحت خاصى در چشم و طشت و ابريقى در دست. آب كوثر را من اول بار در آنجا ديدم و تا نگفتند كه آن آب است و كوثر است من ندانستم، همچنانكه تا پيامبر نفرمود كه تو زهرهاى و خدا نفرمود كه تو كوثرى من ندانستم.

فرمود پيامبر كه به آفتاب اقتدا كنيد و از او هدايت بجوييد و آنگاه كه خورشيد غروب كرد به ماه و آنگاه كه ماه پنهان گشت به زهره و آنگاه كه زهره رفت به دو ستاره فرقدين.

و در پاسخ هويت اين انوار هدايت، پيامبر فرمود:

من خورشيدم، على ماه است و فاطمه، زهره و حسن و حسين ـ سلام الله عليهما ـ دو ستاره فرقدين.

و وقتى خدا به رسول من و عالميان وحى فرمود:

إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ

من فهميدم كه تو كوثرى و هيچ مادرى، دخترى به خوبى دختر من نزاده است.

آن بانوان گرانقدر تو را به آب كوثر شستشو كردند و در دو جامهاى كه از بهشت آمده بود، ـ سفيدتر از شير، خوشبوتر از مشك و عنبر ـ پيچيدند.

و اكنون كه تو اسماء را فرستادهاى تا آن كافور بهشتى را براى رحلت و رجعتت به بهشت آماده كند، اكنون كه بهترين جامههاى خويش را براى ملاقات با خدا بر تن كردهاى، و اكنون كه رو به قبله خفتهاى و جامهاى سفيد بر سر كشيدهاى و به اسماء گفتهاى كه پس از ساعتى بيايد و ترا صدا كند و اگر پاسخى نشنيد بداند كه تو به ديدار پدر نايل شدهاى، اكنون... اكنون من به ياد آن جامههاى بهشتى و آن آب كوثر و آن لحظههاى شيرين تولدت افتادم كه تو براى اقامتى چند روزه از بهشت به زمين ميآمدى و اكنون كه آخرين لحظات حيات درد آلودهات سپرى ميشود چون مرغ پر و بال مجروحى كه از قفسى هجده ساله رها ميگردد به سوى ما پر ميكشى.

دخترم! بتول من كه خدا تو را در ميان زنان بيمثل و همتا ساخت. بتول من! دختر دل گسستهام از دنيا! دختر آخرتم! دختر معادم! دختر بهشتى من! بتول من كه خدا تو را از همه آلودگيها منزه ساخت! عزيز دلم! خدا تو را چند روزى به زمينيان امانت داد تا بدانند كه راز آفرينش زن چيست؟ و رمز خلقت زن در كجاست؟ و اوج عروج آدمى تا چه پايه بلند است. ميدانم، ميدانم دخترم كه زمينيان با امانت خدا چه كردند، ميدانم كه چه به روزگار دردانه رسول خدا آوردند، ميدانم كه پاره تن من را چگونه آزردند، ميدانم، ميدانم، بيا! فقط بيا و خستگى اين عمر زجرآلوده را از تن بگير!

ملائك بال در بال ايستاده‌اند و آمدن تو را لحظه ميشمرند.

حوريان، بهشت را با اشك چشمهايشان چراغان كردهاند.

بيا و بهشت را از انتظار درآر. بيا و در آغوش پدرت قرار و آرام بگير.

سلام بر تو! سلام بر پدرت و سلام بر شوى هميشه استوارت.

ام ابيها (سلام الله عليها)

گويى تقدير چنين بوده است كه حضور دو روزه من در دنيا با غم و اندوه عجين شود، هر چه بود گذشت و هر چه ميبود ميگذشت.

و من ميدانستم كه تقدير چگونه رقم خورده است و ميدانستم كه غم، نان خورشت هميشه من است و اندوه، همسايه ديوار به ديوار دل من.

اما آمدم، آمدم تا دفتر زنان بيسرمشق نماند، آمدم تا قرآن مثال بيابد، تفسير پيدا كند، نمونه دهد، آمدم تا خلقت بيغايت نماند، بيمقصود نشود، بيهدف تلقى نگردد.

من اگر نبودم، من و پدرم اگر نبوديم، من و شويم اگر نبوديم، من و شما نور چشمان و فرزندانم اگر نبوديم، اگر ما نبوديم، جهان آفريده نميشد، خلقت شكل نميگرفت، آفرينش تكوين نمييافت، اين را خداوند جَلَّ وَعَلا تصريح فرموده است.

گريه نكنيد عزيزان من! شما از اين پس جاى گريستن بسيار داريد. بر هر كدام از شما مصيبتها ميرود كه جگر كوه را كباب ميكند و دل سنگ را آب.

حسين جان! اين هنوز ابتداى مصيبت است، رود مصيبت از بستر حيات تو عبور ميكند.

مظلوميت جامهاى است كه پس از پدر قاعده تن تو ميشود. تو مظلوم مضاعف تاريخ ميشوى كه مظلوميتت نيز در پرده استتار ميماند.

حسين جان! زود است براى گريستن تو! تو ديگر گريه نكن! تو خود دردانه اشك آفرينشى!

عالم براى تو گريه ميكند، ماهيان دريا و مرغان آسمان در غم تو ميگريند. پيامبران همه پيش از تو در مصيبت تو گريستهاند و شهادت دادهاند كه روزى همانند روز تو نيست.

بيا، از روى پاى من برخيز و سر بر سينهام بگذار اما گريه نكن.

گريه تو دل فرشتگان خدا را ميسوزاند و جگر رسول خدا را آتش ميزند.

اكنون كه زمان اندوه من نيست، زمان شادكامى من است، لحظه رهايى من است.

گاه اندوه من آنزمان بود كه بر زمين نازل شدم، آغاز دوره غمبار من آنگاه بود كه نه چون آدم (عليه السلام) به اجبار و از سر گناه بلكه چون پدرم محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به اختيار و از سر لطف و رحمت پروردگار، از بهشت هبوط كردم.

مهبطم اگر چه مهبط وحى بود و منزلم اگر چه منزل جبرئيل و قرارگاهم اگرچه قرارگاه عزيزترين بنده خدا و خاتم پيامبران او.

اگر چه آن دستها كه به استقبالم آمده بود، دستهاى برترين زنان عالم امكان بود، اگر چه اولين جامههايى كه در زمين بر تن كردم، جامههاى بهشتى بود.

اگر چه به اولين آبى كه تن سپردم، زلال بيهمانند كوثر بود، اگر چه... اما... اما محنت و مظلوميت نيز، از بدو تولد با من زاده شد، با من رشد كرد و در من تبلور يافت.

من هنوز اولين روزهاى همنشينى با گهواره را تجربه ميكردم كه آمد و رفت تازه مسلمانان زجر كشيده اما صبور و مقاوم به خانهمان آغاز شد. رفت و آمدى مومنانه اما هراسناك عاشقانه اما بيمزده، خالص و صميمى و شورانگيز اما ترسان و گريزان و مراقب.

خدنگ اولين خبرهايى كه از وراى گهواره ميگذشت و بر گوش جگر من مينشست، شكنجه و آزار و اذيت مؤمنان نخستين بود.

يك روز خبر سميه ميآمد، آن پيرزن زجر ديدهاى كه عمرى در عطش باران توحيد زيسته بود و با چشيدن اولين قطرات آن از ابر دستهاى پيامبر، همه چيز خويش را فدا كرد و جان خود را سپر ايمان خالص خود ساخت. آن پيرزن مؤمنى كه سختترين شكنجهها را بر تن رنجور و نحيف خويش هموار ساخت تا نداى حق پيامبر بيلبيك نماند.

روز ديگر خبر ياسر ميآمد؛ "ياسر را مشركان در بيابان سوزان و تفتيده حجاز خوابانده‌اند و سنگهاى سخت و گران بر اندام او نهادهاند تا او دست از توحيد بردارد و در مقابل بتها سر بسايد."

يك روز خبر بلال ميآمد، روز ديگر عمار، روز ديگر... و من به وضوح ميديدم كه شكنجهها و آسيبها و لطمهها نه فقط بر نو مسلمانان ايثارگر كه بر پدرم رسول خدا وارد ميشود و او چه ميتواند بكند جز اين كه هر روز بر اين مؤمنان محبوس بگذرد و آنان را به صبر و استوارى بيشتر دعوت كند. صَبْراً يا آلِ ياسِر، صَبْراً يا بِلال...

و... بغضها و اشكها و گريههاى خويش را به خانه بياورد.

در تب و تاب شكنجه پيروان مؤمن و معدود بسوزد اما توان هيچ ممانعت و دفاعى نداشته باشد.

خدا بيامرزد ابوطالب را و غريق رحمت كند حمزه را كه اگر اين دو حامى با صلابت و قدرتمند نبودند، آنكه در بيابان سوزان، سنگ بر شكمش مينشست پيامبر بود و آن بدن كه آماج عمودها و نيزهها قرار ميگرفت، بدن مبارك پيامبر بود، همچنانكه با وجود اين دو حامى موحد و استوار نيز آنكه شكنبه شتر بر سرش فرود ميآمد پيامبر بود و آنكه پايش به سنگ جهالت دشمنان ميآزرد، پيامبر بود ـ سلام خدا بر او ـ.

من هنوز شيرخواره بودم كه عرصه را بر پدرم و پيروان او تنگتر كردند، زمينى را كه به بركت او و به يمن خلقت او پديد آمده بود، نتوانستند بر او ببينند، او را، ما و مؤمنان او را به درهاى كوچاندند كه خشكى و سختى و سوزندگياش شهره طبيعت بود و زبانزد تاريخ شد.

من اوّلين قدمهاى راه افتادنم را بر روى ريگهاى سوزان شعب ابيطالب گذاشتم.

و من بوضوح ميديدم كه سختتر از آن تاولها كه بر پاهاى كودكانه من مينشست، زخمهايى بود كه سينه فراخ پدرم رسول خدا را شرحه شرحه ميكرد و قلب عالمگير او را ميسوزاند.

يكى ميآمد و لبهاى چون كوير، تفته و ترك خوردهاش را به زحمت در مقابل پدرم ميگشود و ميگفت: آب.

و پدرم بيآنكه هيچ كلامى بگويد چشمهاى محجوبش را به زير ميانداخت و اندكى فاصله ميان دندانهاى مباركش را بيشتر ميكرد تا آن صحابى مؤمن، سنگ را در دهان او ببيند و ببيند كه رسول خدا هم براى مقابله با آتش جگر سوز عطش، سنگ ميمكد.

و آن ديگرى مچاله از فشار گرسنگى، كشان كشان خود را به پيامبر ميرساند و سلام و اسلام خود را تجديد ميكرد تا رسول خدا بداند كه يارانش، محكم و استوار ايستاده‌اند و هيچ حادثهاى نميتواند آنان را به زمين ضعف بنشاند يا به پرتگاه كفر بكشاند و وقتى پدرم او را در آغوش تحسين ميفشرد، او تازه درمييافت كه رسول خدا هم در مقابل فشار گرسنگى، سنگ بر شكم خويش بسته است.

همين خرمايى كه مُشتياش انسانى را سير نميكند، آن زمان يك دانهاش در دهان چهل انسان ميگشت تا چهل مرد را در مرز ميان زندگى و مرگ ايستاده نگاه دارد.

من شير آميخته به اندوه مادرم خديجه را در كوران و تلاطم اين دردهاى درهم پيچيده نوشيدم. سفره چشم اهل دره روزها و روزها منتظر ميماند تا مگر محموله خوراكى از ميان چنگالهاى محاصره كنندگان شعب عبور كند و از لابلاى سنگ و كلوخهاى دامنه، به سلامت بگذرد و چند روز قناعتآميز را پر كند.

دوران شعب پيش از آنكه طاقت زندانيان به سرآيد تمام شد، اما آنچه تمام نشد، آسيبها و آزارهايى بود كه برجسم و جان پيامبر فرود ميآمد.

اين بارهاى طاقت فرسا تا آن زمان كه مادرم خديجه حيات داشت بسيار هموارتر مينمود.

وقتى پيامبر پا از درگاه خانه به درون ميگذاشت، ملاطفتها، مهربانيها، همدرديها و دلداريهاى خديجه آنچنان او را سبكبال ميكرد كه پدرم حتى تا وقت وفات هم او را به ياد ميآورد و گهگاه در فراق او ميگريست.

يادم نميرود، يكبار عايشه از سر حسادت، نام مادرم را به تحقير برد و پدرم آنچنان بر او نهيب زد كه عايشه، هيچگاه ديگر جرأت نكرد در حضور رسول الله، از خديجه بياحترام ياد كند.

خبر رحلت مادر، براى من بسيار دردناك بود بخصوص كه زخم شعب ابيطالب هنوز التيام نيافته بود و اندوه تنهايى پدرم كاستى نپذيرفته بود.

من وقتى به يكباره جاى مادرم را در خانه، خالى يافتم سرآسيمه و آشفته موى به دامن پدر آويختم كه:

ــ مادرم كجاست؟!

پدرم غمآلوده و مضطرب به من مينگريست و هيچ نميگفت، شايد هيچ لحنى كه بتواند آن خبر جانسوز را در آن بريزد نمييافت.

جبرئيل از پس اين استيصال فرود آمد و به پدرم از جانب خدا پيام داد كه "سلام مرا به فاطمه ام برسان و بگو كه مادر تو را در قصرى از قصرهاى بهشت جاى داديم كه از طلا و ياقوت سرخ فراهم آمده است و او را با مريم دختر عمران و اسيه همخانه ساختيم."

و من به يمن اين پيام خداوند، آرامش يافتم، خداوند، جل و علا را تقديس و تنزيه كردم و گفتم كه سلامها و سلامتيها همه از اوست و تحيتها همه به او باز ميگردد.

كلام خدا اگر چه تسلاى دل من شد اما فقدان خديجه در كوران حوادث، چيزى نبود كه براى پيامبر و من تحمل كردنى و تاب آوردنى باشد.

دلدارى خديجه نبود اما تيرهاى تهمت و افترا و آسيب و ابتلاى پيامبر همچنان به شدت و قوت خود باقى بود. يك روز ديوانهاش ميخواندند، يك روز ساحرش لقب ميدادند. يك روز دروغگو و لافزن و عقب ماندهاش ميناميدند و هر روز به وسيلهاى دل مبارك او را ميآزردند.

البته اصل و ريشه پيامبر استوارتر و شاخه و برگش در آسمان گستردهتر از آن بود كه عصيانها و كفرانها و تهمتها و اذيتها بتواند خدشه و خللى در دعوت او پديد بياورد يا ملول و خستهاش كند و از پايش درآورد.

او تا بدانجا در دعوت به هدايت ثبات ميورزيد و از دل و جان مايه ميگذاشت كه گاهى خدا به او فرمان توقف ميداد و او را به مواظبت از جسم و جانش ملزم مينمود.

آنچه دل پيامبر را ميآزرد، نه آزار دشمنان كه جهالتشان بود، پيامبر نه از آنان، كه بر آنان غمگين ميشد كه چرا تا بدان پايه بر جهالت خويش، پاى ميفشرند، و پا از احصار كفر و شرك بيرون نميگذارند، چرا در فضاى حياتبخش توحيد تنفس نميكنند، چرا حلاوت و شيرينى عبوديت را نميچشند.

و در اين غمخوارى، مشاركتى كه ابوطالب موحد و خديجه مهربان با او ميكردند از دست و دل هيچ ايثارگرى جز همين دو بر نميآمد.

وقتى ابوطالب و خديجه رفتند، وقتى ابوطالب و خديجه، هر دو در يكسال با پيامبر وداع كردند، پيامبر بسيار بيش از آنچه تصور ميكرد، تنها شد.

و من اگر ميخواستم فقط دختر او باشم، بارى از دوش تنهايى او بر نميداشتم. پدرم با آنهمه مصيبت و سختى، نياز به مادر داشت، مادرى كه پروانهوار گرد شمع وجود او بگردد و با بالهاى محبت و ايثار، اشكهايش را بسترد.

و من تلاش كردم كه براى پدرم ـ محبوبترين خلق جهان ـ مادرى كنم و موفق شدم. پدرم مرا به مادرى قبول كرد و به لقب "اُمّ اَبيها" مفتخرم ساخت.

و اين شايد يكى از شيرينترين لقبهايى بود كه خدا و پيامبرش به من داده بودند.

اين لقب البته آسان به دست نيامد. پشت اين لقب، خون دلها خفته بود و تيمارها نهفته.

هيچ كس نميتواند عمق جراحت دل مرا بفهمد آنزمانى كه من پدرم را پريشان حال و آشفته موى بر درگاه خانه مييافتم يا آزرده پاى و آلوده لباس در آغوشش ميفشردم، يا مجروح و زخم خورده، تيمارش ميداشتم.

هر سنگ نه بر پاى او كه بر چشم من فرود ميآمد و هر زخم نه بر اندام او كه بر جگر من مينشست. با اين تفاوت عميق كه دل او، دل پيامبر بود، عظيم و استوار و نلرزيدنى و دل من دل فاطمه بود، نازك و لطيف و شكستنى.

شرايط آنقدر سخت و سختتر شد كه خداوند پيامبرش را دستور هجرت داد.

مردمى كه به خورشيد با نفرت مينگرند، شايسته شباند. مردمى كه به سوى آفتاب كلوخ پرتاب ميكنند، لايق ظلمت اند.

خورشيد، طلوع كردنى است. ابرهاى سياه حتى اگر در آغاز مشرق كمين كنند، خورشيد، متين و بزرگوار از كنارشان خواهد گذشت و روشنياش را به ارمغان جهانيان خواهد برد.

پيامبر شبانه ميبايست از مكه هجرت ميكرد، در آن زمان كه چهل كافر قداره بند دور تا دور خانه او را در محاصره داشتند و چهل شمشير خون آشام لحظه ميشمردند تا خون او را به تساوى ميان خويش، تقسيم كنند.

پيامبر، ايثارگرى ميطلبيد تا در جاى خويش بخواباند و كفار را ناكام بگذارد. آن ايثارمنش هيچكس جز پدر شما، عليبن ابيطالب نميتوانست باشد، وقتى پيامبر به او اشارت فرمود و از او نظر خواست. او نپرسيد: من چه ميشوم؟ عرضه داشت:

ــ شما به سلامت ميمانيد؟

پيامبر فرمود: آرى، پسر عموى گراميام.

و وقتى دل ما، از هول و اضطراب، قرار نداشت، على شيرينترين خواب عمرش را آنشب به رختخواب پيامبر، هديه كرد و شأن نزول آيتى ديگر از قرآن را بر افتخارات خويش افزود. ملائكه حيرت كردند و خدا مباهات ورزيد:

"وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ.(1)

و ميان مردم كسى هست كه جانش را با رضاى خدا، تاخت ميزند و خدا دوستدار (اينگونه) بندگان است."

پيامبر بر دوش سلمان از ميان كفار چشم و دل كور عبور كرد و آنان نفهميدند.

پرسيدند: چيست بر دوش تو؟

سلمان راستگو گفت: پيامبر.

آنان خنديدند و نفهميدند و به بستر پيامبر هجوم بردند.

آنچه ميخواستند در رختخواب بود اما نميدانستند. آنان جان پيامبر را ميخواستند و على جان پيامبر بود. على آينه تمام نماى پيامبر بود، "انفسنا و انفسكم" در آن مباهله تاريخساز، شان على بود اما آنها كه دركشان بدين پايه نميرسيد و فقط جسم پيامبر را ميشناختند، خود را ناكام يافتند و خشمگين و زخم خورده بازگشتند، صداى سايش دندانهاى كينه جويشان در گوش شب طنين ميافكند اما دستشان از جهان كوتاه بود كه جهان در غار ثور، رحل اقامتى سه روزه افكنده بود.

دل مسلمانان از خلاصى پيامبر قرار و آرام يافت اما جسم و جان و خانمانشان نه. كفار و مشركينى كه پيامبر را دور از دسترس مييافتند زهر خود را به جان مؤمنان و بستگان او ميريختند.

پيامبر اما به مدينه وارد نشد. در قباء استقرار يافت و هر چه مؤمنين مدينه پاى فشردند، يك كلام فرمود: من به مدينه وارد نميشوم مگر به همراه دو عزيزم على و فاطمه.

و از آنجا به على بن ابيطالب پيام داد كه به همراهى فاطمهها به مدينه بيا، من همچنان چشمِ انتظار و استقبال، گشوده شما ميدارم.

على بن ابيطالب بلافاصله از ما، سه فاطمه، من، فاطمه بنت اسد و فاطمه دختر زبير بن عبدالمطلب و تنى چند از زنان و ضعيفان كاروانى ساخت و پس از اعلامى عمومى به سوى مدينه حركت كرد.

شبها را در منازل بين راه به نماز و تهجد و عبادت مي پرداختيم و روزها را راه ميرفتيم. كفار و مشركين كه از كف دادن پيامبر برايشان سنگين و گران تمام شده بود، بدشان نميآمد كه از ميانه راه بازمان گردانند و به گروگانمان بگيرند.

هنوز تا مدينه بسيار مانده بود كه اسود غلام ابوسفيان راه را بر ما گرفت و گفت:

ــ من فرستاده ابوسفيانم و مأمورم كه راه را بر شما ببندم تا او خود، سر رسد.

بدنهاى زنان كاروان چون بيد ميلرزيد و نگرانى و اضطراب بر دلهايشان چنگ ميانداخت، اما دل من به على و خداى على محكم بود.

على مرتضى به صلابت كوه ايستاد و فرياد كشيد:

ــ ما بايد به مدينه برويم، در راهِ رفتن به مدينه، من هر مانعى را از سر راه برخواهم داشت، حتى اگر اين مانع، اسود، غلام ابوسفيان باشد، جان خود را بردار و راه خود را پيشگير.

اسود تمكين نكرد، على مرتضى دوباره هشدار داد، مؤثر نيفتاد، سه باره او را بر جان خويش ترساند، سخت سرى كرد.

حضرت، شمشير از نيام بركشيد و ـ در پى جنگ سختى ـ جسد او را بر جاى گذاشت و كاروان را دوباره حركت داد.

هنوز راه چندانى نپيموده بوديم كه ابوسفيان، بر سر راه سبز شد. جسد اسود را در ميان راه ديده بود و چون مارى زخم خورده به خود ميپيچيد، نعره زد:

ــ اى على! كه غلام مرا كشتهاى! به چه اجازهاى زنان خويشاوند مرا به مدينه ميبرى؟

على مرتضى، خونسرد، متين و اسوار پاسخ فرمود:

ــ با اجازه آنكس كه اجازه من به دست اوست. تو هم از سرنوشت غلامت عبرت بگير و جانت را بردار و بگريز.

ابوسفيان شمشير كشيد و على مرتضى آنقدر با او شمشير زد كه او حياتش را در مخاطره ديد، مغموم و شكست خورده جانش را برداشت و گريخت.

مردى به مردانگى على آفريده نشده است و شمشيرى به كارسازى شمشير او.(2) خدا فقط ميداند كه در خلقت او چه كرده است.

وقتى بر پيامبر وارد شديم، بوى جبرئيل فضا را آكنده بود، آغوش پيامبر، هنوز بوى جبرئيل ميداد، بوى عرش، بوى وحى.

پدرم، على را كه در آغوش فشرد، فرمود:

ــ پيش پاى شما جبرئيل اينجا بود.

و به من خبر داد از عبادات شما در ميان راه و از مناجاتتان با خداى تعالى و از سختيها و جنگ و گريزهايتان تا بدينجا... و اين آيات در شأن شما نزول يافت:

"آنان كه ياد خدا ميكنند، ايستاده و نشسته و بر پهلو و در آفرينش آسمان و زمين انديشه ميكنند (و ميگويند) خدايا! تو اينها را به عبث نيافريدهاى، تو پاك و منزهى، ما را از عذاب جهنم، نگاه دار.

خدايا! آن را كه تو به جهنم فرود برى، خوار و ذليل كردهاى و ستمگران را هيچ ياورى نخواهد بود.

خدايا! ما شنيديم كه منادى ايمان ندا درميداد كه ايمان بياوريد به پروردگارتان و ايمان آورديم، خدايا ببخش گناههاى ما را و بپوشان بديهايمان را و در معيّت خوبانمان بميران.

خداوندا! و آنچه را كه بر پيامبرت وعده كردهاى بر ما ارزانيدار و در روز جزا خوارمان مكن كه تو در وعده و پيمان خويش تخلف نميكنى.

پس خداوند استجابت كرد دعايشان را.

من عمل هيچيك از زن و مرد اهل عمل شما را تباه نميكنم...

پس آنانكه هجرت كردند و از ديارشان رانده شدند و در راه من اذيت و آزار ديدند و تن به مقاتله سپردند بديهايشان را پاك ميكنيم و در بهشتهايى واردشان ميسازيم كه از زير آن، نهرها روان است: پاداشى از سوى خدا، كه درنزد خداست بهترين و ارزنده ترين پاداشها".(3)

اين آيات به يكباره خستگى راه از تنهايمان سترد و خود بهترين پاداش شد براى آن سختيها كه در راه خدا كشيده بوديم.

در ابتداى مدينه روزها و شبهاى آرامترى داشتيم، انصار، مؤمن و مهربان بودند و مهاجرين صبور و استوار.

آرامش نسبى مدينه، فرصتى بود تا پدرتان مرا از پدرم رسول الله خواستگارى كند. در مقابل آن سختيها و مصائب كه اين دو پسر عم، پشت سر گذاشته بودند، آرامش مدينه مجالى مينمود براى وصلت ما.

هماكنون پدرتان على مرتضى خواهد آمد، برخيزيد عزيزان من! بيش از اين بيتابى نكنيد. على خود از شنيدن خبر، چنان بيتاب شده است كه ميان راه چند بار ردايش در پايش پچيده است و او را به زمين افكنده است. نه فقط دل على كه پاى على نيز با اين خبر لرزيده است، بيتاب ترش نكنيد، برخيزيد عزيزان من! بغضهايتان را فرو بخوريد، اشكهايتان را بستريد و على را تسلى دهيد... سَلامُ الله عَلَيْه...