فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۲۲ -


سواران جنگاور جناح

زمان از رفتن فلج شده است!...

زبان رويدادها بريده شده است!...

خبرهايى كه هر گوشه و كنار پياپى به مكيان مى رسد به ماننده ى نم نم بارانى است تنك مايه كه تشنگى و سوزى سينه را سيراب نمى كند...

آنان هر كجا كه براى گرفتن شكار خود جاسوسان و رديابان فرستادند، جز زمين خشك و گريزگاه هاى تهى چيزى نيافتند!...

شنزارها نشان پايى از محمد بر جاى نگذاشته بود، محمدى كه خانه را رها كرد و در برابر چشمانشان به جايى رفت كه نمى دانند...

هيچ خبرى از او نيست...

آيا در هوا ذوب شد؟...

يا بار ديگر به آسمان برده شد؟...

هيچ چيزى بر دل مكيان گران بارتر از آن سه روزى نبود كه على پس از فريب دادنشان با خوابيدن در بستر پيامبر، ميان آنان گذرانيد...

على شب و روز پيش روى آنان در شهر به هر كجا كه مى خواست مى رفت... آنان در افسوس و دلتنگى به سر مى بردند و على در آرامش و سرافرازى...

ديدن على در چشم آنان خارى بود كه نابينا شدن براى آنان از ديدن او آسان تر مى نمود!...

براى آنان شكنجه اى بود روانى. از نيش سرنيزه هاى داغ شده ى آهنين دردآورتر، سرنيزه هايى كه در تن مى خلد و زخم مى كند به گونه اى كه چرك مى آورد، و چرك مى آورد تا آنجا كه فاسد و گنديده مى شود و نمى تواند مالش سرانگشتى به نرمى برگ گل را پذيرا باشد...

بلكه على از همه ى اينها براى مكيان آزارنده تر و دشوارتر بود...

از شمشيرهاى هندى و نيزه هاى حبشى شكافنده تر و برنده تر بود...

اينك آن بت هايى كه قريشيان را به خودستايى و فخرفروشى وادار مى كردند كجا هستند؟...

عزى و لات كجا هستند؟...

منات- آن بت سوم- و ديگر خدايان ساختگيشان كجا هستند، خدايانى كه عمر خود را يكسره در پرستش آنها گذرانيدند؟...

يارى هايى كه از دمدمه ى جادوگران و وردهاى كاهنان مى جستند براى آنان چه سودى داشت؟...

براى چه آن همه قربانى به بت هايشان پيش كش كردند؟...

اكنون چگونه خدايانشان به آنان يارى نرسانيدند چنان كه گويى با دعا و زارى آنها را نيايش نكردند و در محراب هاى خود همه ى آيين هاى مذهبى را براى آنها انجام ندادند. آيين هايى كه دست هايشان را از بسيارى كف زدن آماسيده كرد و گلوهايشان را از بسيارى سفير زدن به سوزش افكند؟...

كينه ى مكيان بر آن جوان زاييده خشم آنان نبود كه او پسر عم دشمنشان است. دشمنى كه مزه ى تلخ زيان و شكست را به آنان چشانيده است...

از اين نبود كه على محبوب و پسر خوانده ى پيامبر است...

از اين نبود كه على در جهان، نخستين مردى است كه اسلام آورد و روزى پشت پيامبر را گرفت كه در ميان خويشاوندان نزديكش هيچ ياورى نداشت...

از اين نبود كه على زندگى خود را به خطر افكند و جان خود را فداى پيامبر كرد، جامه ى او را پوشيد و به جاى او در بسترش خوابيد، و همه ى نشانه ها گواه اين بود كه به جاى پيامبر كشته شود...

شايد از اين بود كه برخى از مكيان جوان ابوطالب را با جوان ابراهيم برابر مى نهادند...

زيرا اسماعيل و على هر دو در پاسخ به دعوت پروردگارشان براى جان سپارى لحظه اى دودلى به خود راه ندادند...

ابراهيم- پدر پيامبران- به دستور خدا پسر را گفت:

(پسرم در خواب مى بينم كه گلويت را مى برم. درنگر كه در دل خود چه مى بينى؟...) (صافات، آيه ى 102).

پسر لحظه اى ترديد نكرد. پاسخ داد:

(اى پدر آنچه را مى فرمايند بكن، به خواست خدا مرا از شكيبايان خواهى يافت...) (صافات، آيه ى 102). و گردن خود را بر خاك كوه ثبير به كارد سپرد...

محمد نيز به پسر عم خود- به فرمان خدا- دستور داد كه در بستر او بخوابد تا گزند كشته شدن را از او برگرداند...

على بى درنگ، هنوز واژه هاى پيامبر در فضا طنين انداز بود كه فرمان او را پذيرفت...

آنجا كه دستور يافته بود خوابيد و كالبد خود را يكسره به شمشيرهاى مشركان سپرد...

همان چيزى كه براى پسر آن نياى پير پيش آمد براى پسر اين نواده نيز پيش آمد...

قريشيان- از روى بيزارى- با بودن على در مكه احساس خوارى مى كردند و على با اندامى چارشانه و پيكرى نيرومند و نشانه هاى چهره اى درخشان مى رفت و مى آمد و بر آنان فخر مى فروخت و با ريشخند به آنان مى نگريست...

نگاه هاى او كه از گوشه ى چشم بر آنان مى افتاد به ماننده ى همان مشت خاكى بود كه پيامبر بر سرهايشان افشاند و به موهايشان پيوست به گونه اى كه طوفان هاى سخت و بادهاى تند آن را پراكنده نساخت و آبهاى درياها و باران ها آن را نشست...

آنان على را زخمى ژرف بر پيشانى شكوه خود مى پنداشتند كه هرگز خونش بند نمى آمد...

يا زخم نيزه اى مى دانستند كه تا ژرفاى دل آنان فرومى نشست...

يا نشان خواريى مى گماشتند كه سوزن سرنوشت آن را درون پلكهايشان كوبيده است... و چرا چنين نباشد در حالى كه على شكست زشت آنان را در برابر محمد به يادشان مى آورد، محمد كه مردى بود بى جنگ افزار در برابر ملتى داراى شمار بسيار و ساز و برگ فراوان؟...

على خار چشم زنده اى بود كه پيامبر او را زير چشم و بينى قريشيان در مكه بر جاى خود گذاشته بود تا آينه اى باشد كه آنان خود را بر پهنه ى آن از زيان زدگى و نگرانى و بى بهرگى به ماننده ى فرومايگانى زشت بنگرند...

آرى على اين چنين بود!...

اگر آنان كرانه ى ديدگاه هاى انديشه ى خود را مى گستردند، راه نوينى پيدا مى كردند كه آنان را به آينده اى نزديك و روشن مى كشانيد...

اگر نگاه انديشه ى خود را در كار اين جوان كوچك، دقيق مى گردانيدند و در نشانه هاى او ژرف نگرى مى كردند، آنچه را از حقيقت او نمى دانستند يا از آن بى خبر مانده بودند، درمى يافتند...

اگر از غيب آگاه بودند، او را پس از يكسال ديگر با همه ى جوانى و كم ساليش مى ديدند كه با شمشير آهيخته و گاهى نيز با دو شمشير در دست راست و چپ خود بر گروه هاى دلاورانشان يورش مى آورد. دو شمشير به سان دو اژدمار كه چون هريك از آنها دشمنانش را نيش زند، زمين از خون آنان سرخ مى شود و پيكرهايشان به سان تنه هاى درخت خرما- كه طوفانى سخت آنها را ريشه كن كرده- بر زمين فرومى افتد...

به راستى كه على در آن روز چه بسيار گردن ها زد!...

چه بسيار اندام ها را از هم گسست!...

همه ى نيروى قريشيان در برابر او باد هوا شد...

شكوهشان زير پاها پايمال شد...

مغاك ها جايگاهشان شد...

كلاغ ها در مكه بر سر خانه هايشان بانگ برمى آوردند...

جغدها در نشستگاه هاى سحرخوانى و انجمن هاى بازى و سرگرميشان آواز سر دادند...

خدا به آنان مهلت داده بود، اما آن مهلت دادن به سرسختيشان در گمراهى افزود...

فريفتگيشان بر آنان چيره آمد، خودستاييشان آنان را گمراه كرد... و از ديدن لغزشگاه هاى سرنوشت كور گردانيد...

خردهايشان را نابود كرد و تهى ساخت. دل هايشان را از ميان برد و باد هوا كرد...

دارايى و فرزندان و ارجمنديشان آنان را بى نياز نكرد...

آسياب خردكننده ى جنگ بر آنان رحم نكرد...

آسمان بر آنان گريه نكرد...

اگر چه اين سرنوشت اندوه بار براى آنان كوتاه بود...

اما آنان به زودى اندوه جاودانه را درخواهند يافت...

على آشكارا از ميان آنان از شهر بيرون رفت...

قريشيان سرافكنده بودند و نگاه هايشان بى برق بود و خاموش...

رسوايى، آنان را بيهوش گونه كرده بود...

كينه در دل هايشان جوش مى زد وليكن راهى براى بيرون جستن نمى يافت، زيرا در پس نشانه هاى چهره ى خندانشان حبس شده بود، درست به ماننده ى بخار كه درپوشى سخت و استوار نگذارد از ميان ديگ بيرون جهد...

هنگامى كه نگرانى، آنان را به لرزش مى افكند- همانند پاره سنگى كه پهنه ى بركه ى گنديده اى را به لرزش درمى آورد- يكديگر را با نگاه چشم ها ملامت مى كردند...

آنگاه خشمگنانه به لرزه مى افتادند... و از آن پس خطوط چهره ى آنان سياه رنگ و پژمرده مى شد... از كينه سياه رنگ مى شد، و از احساس خفت و خوارى پژمرده مى گرديد...

هرگز، قريشيان على را رها نمى كنند...

اين جوان كه سرهاى قريشيان را زير پا گرفت، اگر شكنجه نشود، نبايد از معاقبه جان به در ببرد...

پس بايد راه را بر او ببندند!...

بايد او را به خوارى و سرافكندگى برگردانند...

بايد او درس عبرتى باشد براى هركس كه بخواهد آيين هاى سروران ستم پيشه را در آن سرزمين درهم شكند. سرورانى كه هيچ دستانى بر دستان آنان پيشى نمى گيرد، هيچ آواى آهسته اى با آواز بلند آنان شنيده نمى شود، و هيچ سرى بالاتر از سرهاى آنان درنمى آيد...

ابوجهل پسر هشام در ميان آنان فرياد برآورد:

«جناح را نزد من آوريد!...» بى درنگ اين برده ى بندى را كه براى آنان از سر آمدن دلاور مردان به شمار مى آمد، نزد او آوردند...

آن دشمن خدا جناح را دستور داد تا على را برگرداند...

جناح از نزد ابوجهل برگشت و در رأس گروهى از سواران جنگاور از شهر بيرون رفت. حويرث پسر نقيذ نيز همراه آنان بود. همه ى آنان نقاب بر چهره افكنده بودند و كاروان على و آن بانوان هاشمى را دنبال مى كردند...

چون كمى به سوى شمال راه پيمودند، گرد و خاك آن كاروان را- كه در راه خدا هجرت مى كردند- به چشم ديدند. جناح اسب خود را به سوى آنان تاخت، گويى كه با بال به سوى آنان پرواز مى كند، او و گروه ستمكارش در پرده اى از گرد و غبار كاروان درآمدند...

جناح نزديك آمد و به سوى على خم شد...

آنگاه به اندازه ى يك كمان يا كمتر پيش آمد...

سپس فرياد برآورد:

«اى پسر ابوطالب... گمان مى كنى تو مى توانى زنان را فرارى دهى! آنان را برگردان...» آن جوان با گوشه ى چشم نگاهى خشمگينانه به او انداخت و با آرامى گفت:

«اگر برنگردانم چه؟...» «به خوارى برگردانيده مى شوى!...» على نگاه كرد، خود را در حلقه ى محاصره ى گروه دشمنانش ديد...

آن فرمانده ى نافرمان مى خواست با شمشير تيز و پرندآورى كه در دست داشت بر على يورش برد...

دو تيغه ى شمشير در تابش آفتاب برق زد...

برقى در پيش آمد... و برقى در پس آن...

آيا آنجا در دنياى واقع آن دو برق، پيشى جوينده و پس آينده اى هست؟...

بلكه آن دو در يك آن آشكار شدند و پنهان گشتند...

مرز آغاز و مرز پايان آن دو برق بر پهنه ى يك ذره از يك لحظه، به هم رسيد، اگر بتوان براى يك ذره از يك لحظه ى زمانى با سنجه ى چشم و ديد، يا با عدد و رقم حد و مرزى پنداشت...

هيچ چشمى آن دو برق را نديد... و هيچ احساسى آنها را درنيافت...

فاصله ى زمانى ميان آن دو هيچ عمرى نداشت. يك چشم برهم زدن در برابر آن به ماننده ى يك روزگار، دراز مى نمود...

برق نخست از شمشير آن برده ى فريب خورده بود كه از ميان دستش بيرون پريد و بر روى شن ها افتاد...

برق دوم از شمشير على بود كه با ضربه اى مرگبار بر سر «جناح» فرود آمد و تن او را از بالاى دو شانه تا پايين دنبالچه به دو نيمه ى راست و چپ شكافت و جناح دو جناح شد!...

آن ناكس- يا آن دو ناكس- بر زمين فروافتاد...

اسبش- كه او را بر پشت مى كشيد- نيز بر زمين افتاد، زيرا آن شمشير بران از ميان پيكر آن سوار، بر اسب او نيز زخم زد و نزديك بود مزه ى مرگ را به آن بچشاند...

اما آن ضربه ى ناگهانى على توان حركت را از ديگر افراد آن گروه جنگاور گرفت...

حواس آنان را تهى كرد...

هوش از آنان برد و همانند بت هايى بى جان شدند...

اگر غريزه ى عشق به زندگى در سم اسبان آن جنگاوران راه نمى يافت و به فرار وادارشان نمى كرد، بى شك آنان نيز همانند فرمانده ى خود نقش بر زمين مى شدند تا براى شاهين ها و كركس ها خوراكى دلپذير باشند...

فرومايه اى پست از آن تبهكاران ناكس را كينه چنان فراگرفت كه از نگاهداشت آيين جنگاورى و راه و روش سواران جنگاور و شيوه ى جنگى حاكم بر سرزمين خود كور گردانيد، آيينى كه مى گفت از آزردن زنان در جنگ يا صلح- اسير باشند يا آزاده و يا كنيز- بايد خوددارى كرد. وى در حالى كه پا به فرار نهاده بود با بى پروايى و ناجوانمردى به نزديكترين شترى كه پيش روى او بود كوركورانه سك زد، و خود براى رهايى از درگير شدن با على همچون مرغى شتابان به پرواز درآمد... و اين شيوه ى هر مرد ترسوى بددل است... و آن مرد ترسوى فرومايه حويرت پسر نقيذ بود...

او شيفته ى قهرمان بازى بود و آزمند به آزار دادن...

همه ى كوشش وى آن بود كه وانمود كند مى تواند به هر چيزى چيرگى يابد...

چه بر مردمان و چه بر جانوران...

اگر جاندارى او را از دست يافتن به اين بازيگرى قهرمانانه ناتوان مى كرد، جان در كالبدش ناآرام مى شد و به ماننده ى بزى كوهى بر تخته سنگ هاى كوه شاخ مى زد تا شاخ هايش سست شود و بتواند از اين راه پاره اى از گزند اندوخته در نهان پر فساد خود را بيرون ريزد، گزندى كه ديرى نمانده بود با فشار آن، شش هايش از هم پاشيده شود...

او با كوششى هرچه تمام تر در هوا، شبح هاى موهوم و پيكرهاى بى كالبدى را كه در خيال سرگردانش آشكار مى شد، شمشير مى زد تا بر او ثابت شود كه توان شمشير زدن و برخورد با رويدادهاى زيان بار و گزندآور را دارد...

گاهى براى خود زيانى نمى ديد كه وانمود كند در درگيرى ها رنج و شكنجه اى بر او فرود آمده و او را زار و نزار كرده است، گاهى هم خود خراشى بر تن خويش وارد مى آورد تا چنان نمايان كند كه در راه رسيدن به پيروزى در ميدان نبرد همانند كسى بوده كه دلاورى هاى قهرمانانه از او سرزده و زخم ها ديده است!...

درست همانند رفتار «حطيئه ى» هجوپرداز كه بنابر اخبار نقل شده در داستان هاى موروثى عرب، لذت پيروزى و كام جويى را در نكوهش بزرگواران و بلند پايگاهان مى دانست و اگر بزرگى نمى يافت تا هجو كند به چهره ى خود در آب مى نگريست، آنگاه زبان بى شرم خود را در هجو آن مى گشود:

«چهره ى خود را ديدم كه خدا آن را زشت آفريده است. زشت بادا اين چهره و زشت بادا دارنده ى آن!» او با اين سخن دو گنجشك را با يك سنگ مى زد...

از يك سو خود و هجوشدگان بزرگوارش را- با هجو كردن خود- در جايگاهى يكسان و برابر مى گذاشت... و از سوى ديگر آز خود را براى هجو كردن سيراب مى كرد... و يا درست همانند رفتارى كه سروانتس قرن ها بعد در ادبيات غربى براى ما از قهرمان داستان خود «دون كيشوت» ترسيم كرده است. شواليه ى دروغينى كه توهم قهرمان بودن همه ى ذرات انديشه ى او را فراگرفته است، با رگهاى گردنى آماسيده روان مى شد تا با آسياب هاى بادى بجنگد، زيرا وى با چشمان گمانه پرداز و دوبين خود آنها را جنگاورانى نيرومند مى بيند!...

حويرت پسر نقيذ نيز انتقام خود را از ستورى زبان بسته گرفت...

شتر را سك زد و رم داد... و فاطمه و ام كلثوم را از پشت آن بر زمين افكند...

اگر چه آن مرد ترسو در آن لحظه پاره اى از زشت خويى گزندآور خود را آرامش داد و با آن كار پست، شادمان و خودستاى نزد قوم خود برگشت، اما فخرفروشى و نازش او به سان كفى بر روى آب يا حبابى از هوا، بيهوده و پوچ بود...

زيرا اگر چه زمانى طولانى خواهد گذشت، ليكن او ميوه ى اين رفتار زشت را خواهد چيد و جزاى فريب نفس و عملكرد ناپسند دستان خود را خواهد يافت...

روزها دراز است...

اما با همه ى درازى محدود است و عمر در برابر آنها فراخ است و گسترده... و لحظه اى كه هنگام انتقام گرفتن از حويرث فرارسد، مرگ او را بر لبه ى شمشيرى نابود خواهد كرد كه به گمانش از ضربه هاى كشنده ى آن رهايى يافته است، آرى حويرث پس از هشت سال در روز فتح مكه مرگ خود را بر دست على يافت...

آن كاروان به يثرب رسيد.

چون با پيامبر برخورد كردند، بار ديگر گروهشان به هم پيوست...

چهره ها درخشان شد...

چشم ها به سان ستارگان پرتوافشان شد...

تپش قلب ها، ترانه ها شد...

در نورى كه از آنان پرتو مى افشاند رشته هاى سبكى از سايه بر چهره ى على نشسته بود كه رنگى از تيرگى و ترشرويى بر آن مى افكند، چنانكه گويى پاره اى از خستگى آن راه دور و دراز است كه همچنان بر چهره او مانده است...

اين ترشرويى على زاييده ى خشم او از گستاخى جناح نبود...

پژواكى از بازمانده ى دردى نبود كه رميدن شتر و رنجور شدن فاطمه و خواهرش به او رسيده بود...

بازمانده ى اندوهى نبود كه با روان او درآميخته بود، اندوه از اين كه چرا نتوانسته بود گواه پذيرايى شايانى باشد كه آن شهر از پيامبر داشت و او را در آغوش كشيد به ماننده ى مادرى مهربان كه نوزادى را در آغوش مى گيرد كه پس از نازايى و انتظارى دراز پا به جهان او گذاشته است...

پيامبر سوز دل تنگ كننده اى را كه پسر عمش از پنهان مى داشت، دريافت. سوزى كه دشوار بود بر لبان على جارى شود و از آن سخن گويد. پيامبر لبخندى مهرآميز و نرم به على زد. لبخندى كه گويى جرقه اى از برق بود كه پس از به هم پيوستن قطبى مثبت با قطبى منفى پيدا آمد و در پى آن برق جريان يافت!...

به دنبال آن لبخند گره از زبان آن مسافر كه با بريدن بيابان از مكه فرارسيده بود گشوده شد، با آزرم گفت:

«اى پيامبر خدا... ميان مردم برادرى برپا كردى و آنان را برادران يكديگر گردانيدى و مرا رها كردى...» آيا اين سخن على از روى سرزنش بود؟...

هرگز!...

بلكه تعبيرى بود از عشق و دوستى كه قلب وى آن را ساخت بى آنكه حرف هاى واژه ى عشق و دوستى را به كار گيرد...

يا بلندپروازيى بود براى شنيدن سخنى تازه از پيامبر خدا تا خشنودى او را از وى و بلند پايگاهيش را نزد پيامبر- با اينكه خود از آن آگاه است- تأكيد كند و بر آن بيفزايد...

يا گونه اى راز و نياز بود ميان دو محبوب كه اگر چه تاكنون بسيار آرزوى ديدار يكديگر را داشتند، اينك بيشتر آرزو دارند اين ديدارشان هميشگى بماند...

پيامبر با كلماتى كه از تپش دلى مهربان برمى خاست، به على گفت:

«تو را براى خود رها كردم... تو برادر منى و من برادر توام...» چه بلند جايگاهى!...

چه والا پايگاهى!...

اگر براى كسى در ميان مردمان فخرى باشد تا با آن بر ياران خود بنازد، كسى همانند پسر ابوطالب در سرتاسر روزگار نخواهد بود كه بتواند با داشتن چنين برادر و يارى بر همه ى زمينيان و آسمانيان فخرفروشى كند...

سرفرازى اين برادرى با پيامبر، شكوه و سرفرازى همه ى سرفرازى ها است...

به زودى روزگار براى جوان ابوطالب بر سر زبان پيامبر راستگوى و درستكار، ويژگى ها و برجستگى هايى آشكار خواهد ساخت كه قدر و منزلت او را برتر از همه ى برگزيدگان و نيكان- از پيشينيان و پسينيان- بالا خواهد برد، تا او بر تارك سرها جاى گيرد و از همه ى برگزيدگان برترى يابد...

بگذار تا روزگار براى پر كردن دوات ها و گستردن دفترها و بريدن كلك ها آماده شود!...

بخش پنجم

در آباد بوم آرامش و آشتى

اينجا همانند آنجا نيست...

اين جايگاه همانند آن جايگاه نيست...

اين زندگى همانند آن زندگى نيست...

فرق ميان امروز و ديروز به ماننده ى فرق ميان خاك بى آب و گياه مكه و خاك اين شهر است كه اكنون مهماندار پيامبر است و در ميان شنزارها و كوه ها به سان آباديى حاصلخيز و سبز و خرم نمايان است...

از نخستين لحظه اى كه گام هاى فاطمه بر روى اين زمين تازه رسيد، براى او روشن شد در برهه اى از روزگار به سر مى برد كه گذشته را از آينده جدا مى سازد. گذشته اى به سخت رويى تخته سنگ كه از پشت به جهانى از تباهى، ستم و تاريكى كشيده مى شود. و آينده اى به نرمى آب كه از پيش به جهانى از درستى، دادگرى و روشنى، روانه مى شود...

فاطمه برخلاف وضعى كه در شهر مكه ديده بود- شهرى كه از آن هجرت كرد، و محمد را به گناه اينكه مى گويد خدا پروردگار من است، از خود بيرون راند- شهر شكوهمند «يثرب»را مى ديد كه بازوانش را باز كرده تا سربازان خدا را در آغوش گيرد...

هان اينجا جاى ماندگارى است... و ماندگارى دل آرامى است... و دل آرامى جايگاه انديشه است... و انديشه راهى است براى ارزيابى درست... و ارزيابى آگاهانه و هوشمندانه، فراخ ترين دروازه هاى پيروزى است...

فاطمه در اين هنگام از احساس فرخنده فالى و آرامش خاطر پر شده بود... و ى هنگامى از اين جايگاه تازه، دل آسوده شد كه ديد مسلمانان با حركتى پى درپى و با اطمينان و آمادگى تمام بر پهنه ى جزيرةالعرب پراكنده مى شوند و به ماننده ى پرتوهايى كه از قرص خورشيد در هنگام برآمدن سرازير مى شود، بر زمين هاى ناهموار و تپه ماهورها، و زمين هاى هموار و دشت ها، ميان دره ها و شكاف ها پيش مى روند...

كرانه هاى آن شهر به سان زمينى پاك است كه دست سرنوشت در آن ساقه هاى زنبق كاشت، ابرهاى آهنگ و اراده آبيارى آنها را بر گردن گرفت، تا آنگاه كه شكوفه هايى شدند سپيد و پاك به پاكى ايمان...

(مانند بوستانى است بر بلندى كه باران درشت قطره به آن برسد، آنگاه ميوه اش را دو چندان بدهد، پس اگر باران درشت قطره به آن نرسد، پس باران خرد قطره) (بقره، آيه ى 265) بدين سان ميوه ها رسيد و دلپسند شد...

آرى... حال آنان پس از كوچ كردن دگرگونه شد...

اينك زيستگاهشان آرامش است و آشتى...

مردمانش خدا را به يگانگى مى پرستند و خدا نيز آنان را از ميان مردم يگانه ساخت...

گسستگى و پراكندگى ميان آنان نيست...

شكاف و جدايى نيست، بلكه پيوند است و همبستگى...

نه اوسى هست و نه خزرجى... بلكه همه انصارند...

ايمان با دست مهربان خود بر دلهايشان كف سود و كينه را از سينه هايشان پاك كرد تا بدسگالى هاى نسل ها را از ياد بردند...

حد فاصل ميان بيگانگى و خويشاوندى از واژه هاى زبانيشان ناپديد شد، ابزار زندگيشان را با مهمانان خود بخش كردند...

برخورد قبيله اى ميانشان نبود...

از اين روى به يكديگر نام ها و لقب هاى زشت نمى دادند...

برخورد طبقاتى نبود...

از اين روى بر يكديگر با دارايى و بزرگى خاندان برترى نمى جستند...

برخورد خويشاوندى و قوم گرايى نبود...

از اين روى بر يكديگر با نژاد و تبار فخر نمى فروختند...

در ميان آنان رومى بود و حبشى، عربى و زنگى... در ميان آنان كسانى بودند كه ريشه هاى شجره نامه ى آنان به يعقوب مى رسيد...

ليكن همه يكسان بودند...

در جامعه ى نوپاى آنان براى نژاد و رنگ پوست هيچ ارزشى نبود...

زرد مانند سرخ بود... و سفيد مانند سياه... و برده مانند ارباب...

آنگاه كه خورشيد در گردش روزانه ى خود بر پلكان افق پاره اى راه مى پيمود، از ميان آنان تنها يك مرد برمى خاست و بانگ نماز سر مى داد...

پنج بار... از بيرون آمدن نخستين رشته هاى سپيد بامدادى تا فروهشته شدن پرده ى تاريكى. گلوى زرين او بانگ يكتاپرستى سر مى داد. دور و نزديك را فرامى خواند تا- با قيام و ركوع و سجود- به ديدار خدا بشتابند...

گاه گاه يك يا چند بار نيز آنان را در غير وقت معين فرامى خواند زيرا اگر كارى مهم يا رويدادى دشوار پيش مى آمد يا پيامى از سوى پروردگارشان فرامى رسيد، پيامبر روا مى ديد آنان را براى آن فراخواند و گرد آورد...