فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱۸ -


بخش چهارم

آيا تخته سنگ سبز مى شود

فاطمه دوست داشت قريشيان پس از آشكار شدن نشانه هاى روشن و درخشان حق در پيش چشمانشان،- و افزون بر آن- با يارى گرفتن از خردها و انديشه هاى خود به سوى حق راهنمايى شوند...

بيشترين آرزوى فاطمه اين بود كه نزديكان خانواده ى پدرى و مادريش ايمان بياورند، نه از آن روى كه به آنان ميل و مهر خويشاوندى داشت بلكه از آن روى كه باور داشت همگى آنان از دريافتى بلند و نيروى بينش و سنجشى ژرف برخوردارند...

زيرا در ميان آنان بلند پايگان و توانگران بودند...

در ميان آنان سرآمدان خرد بودند...

در ميان آنان شاعران و آگاهان به گوشه هاى ژرف بيان و بلاغت بودند كه شايسته بود دانش هايشان آنان را به پژوهش در حكمت هاى قرآن و چشيدن شهد آن راهنمايى كند و ارزيابى درست را از آنان بازنگيرد...

اين آرزوى فاطمه تنها از آنجا برنخاسته بود كه به پدرش عشق مى ورزيد و خيرخواه او بود، يا مى ترسيد كه آزارى از قريشيان به او برسد و بر رنج و عذاب او بيفزايد...

بلكه آرزوى فاطمه زاييده ى افسوسى بود كه بر قريشيان و پيروانشان مى خورد. افسوس از اينكه خدا آنان را براى ناسپاسى و كفرانشان جزا خواهد داد...

اينك فاطمه درباره ى مردم و كارها از روى عاطفه و دلسوزى به همان اندازه حكم صادر مى كند كه از روى خرد و انديشه...

آن دختر كم سال شب در بستر خود خوابيد و بامدادان دخترى جوان برخاست...

در دهه ى دوم زندگى شكوفاى خود گام هايى بلند برداشت...

به پختگى انديشه رسيد و پروردگارش افزون بر گستردگى انديشه دريافتى تابناك و اشراقى درونى ويژه ى او ساخت كه به الهام نزديك بود...

ليكن آنچه فاطمه براى قريشيان و پيروانشان دوست داشت، آرزوهايى بود دلنشين به سان ابرهايى بى باران كه زمين تشنه از دور بدان ها اميد باران مى بندند اما آن ابرها مى گذرند و تنها سايه ى خود را بر روى زمين مى افكندند و ديرى نمى پايد كه پراكنده مى شوند و تشنگى همچنان تشنگى است و گستره ى برتافته ى زمين همان گستره ى برتافته...

يا آن آرزوها گورابى بود در بيابانى خشك كه تشنه آن را آب مى پندارد و حال آنكه آبى در آن نيست؟...

يا پرده اى بود از بخار و دمه كه با نخستين پرتوهاى آفتاب بامدادى پراكنده يا ذوب مى شد؟...

به راستى كه قريشيان گروهى بى خير و تباه شونده اند...

آيا سايه و چوب كج، راست مى شود؟...

آيا تخته سنگ سبز مى شود؟...

آيا استخوان هاى پوسيده در گورها مى شنود؟...

با اين همه زهرا همواره آرزو مى كرد آنچه براى آنان امكان ناپذير است، ممكن شود... و چرا كه آرزو نكند در حالى كه مى ديد برخى از عرب هاى قبيله هاى دور، گاهى يكى يكى و گاهى گروه گروه شتابان به اسلام روى مى آورند، هدايت مى يابند و رستگار مى شوند، حق را از باطل و نيك را از بد جدا مى سازد؟...

جزر جاى خود را به مد داد... و آن عرب هاى دور، گمراهى و ناباورى خود را به باور برگردانيدند...

اما آيا براى خويشاوندان نزديك شايسته تر نيست كه نور را ببينند؟...

قريش چنين وانمود مى كرد كه از پذيرش دين خدا سر باززده است و به تنهايى مى خواهد زمامدار و قيم همه ى مردمان جزيرةالعرب باشد، تا هر آنگونه كه بخواهد آنان را به شورش درآورد و هر كجا بخواهد آرام گرداند...

اى كاش قريش از سر باززدن خود دست برمى داشت و آن را براى مردم ديگر قبيله ها رها مى كرد...

اى كاش درباره ى پيامبر خاموش مى ماند، آيين خود را براى خويش نگاه مى داشت و پيامبر را نيز با دين خود رها مى كرد- همچنان كه پيرشان عتبه پسر ربيعه آنان را نصيحت كرد- تا هم آنان از پيامبر بى نياز مى شدند و هم پيامبر از آنان. زيرا اگر پيامبر پيروز مى شد، آن پيروزى و افتخار از قريشيان بود، و اگر قبيله هاى ديگر او را تنها مى گذاشتند، شكست و زيان از پيامبر بود و بس...

اى كاش قريش از مخالفت ورزيدن با دعوت پيامبر كناره گيرى مى كرد و آرام در پوست كناره گيرى خود مى خزيد و همانند افعى پوست نمى كند، سپس آشكارا و پنهان سر از سوراخ بيرون نمى آورد و سر زهرآگين و كشنده ى خود را به راست و چپ نمى جنبانيد، زيرا زهر در نيش است و نه در پوست!...

اگر قريش با محمد به مخالفت پرداخت، بايد در اين كشاكش پيروزى از آن انديشه ى برتر مى بود...

بايد عرب در نزاع خود با محمد دليل در برابر دليل و برهان در برابر برهان مى آورد...

بايد آنگاه كه براى آنان روشن مى شد كه در گمراهى به سر مى برند، همگى يا بيشترشان از راه كج برمى گشتند و در پرتو يقين بر راه راست روان مى شدند...

ليكن قريشيان كه گناه را سرافرازى مى دانستند خودكامگى را برگزيدند... را ه سركوب انديشه را در پيش گرفتند تا از پيامبر به آنچه بخواهند دسترسى پيدا كنند...

موقعيت اجتماعى و اهميت سياسى قريشيان ميان قبيله ها، و منزلگاهشان نزد خانه ى خدا، براى آنان در اين راه نيرومندترين تكيه گاه ها بود...

قريشيان دهانه ى سرنشينان جزيرةالعرب را ميان انگشتان خود مى گرفتند، گاهى تنگ مى كشيدند و گاهى رها مى كردند...

هرگاه كه مى خواستند بر گوش ها و خردها مهر مى زدند و خاكستر دودلى در چشم ها مى افشاندند...

هرگاه كه مى خواستند براى خردها روش انديشيدن مى نگاشتند...

هرگاه كه مى خواستند بر دل هاى مردم بند مى زدند تا چيزى درنيابند، و سخنى را كه خود دوست داشتند بر سر زبان هاى مردم عرب مى نهادند...

آنگاه انديشه ى خود را در آن زبان ها به افسار مى بستند و با مهار بند مى كردند تا آن افسار را از روى حساب رها كنند يا از روى حساب بكشند...

ادعاى قريشيان- كه آن را به اينجا و آنجا و در هر انجمن و همايشى و در هر گروه و توده اى پراكنده مى ساختند- اين بود كه مى خواهند عرب را از واژگون شدن بركنار دارند. از بدفرجامى نگاهدارى كنند- با حكمت رسا و بينش درست خود در كارها!...- از درهم ريختن نظام اجتماعى دور سازند. از نابود كردن ميراث گذشتگان بازدارند. نگذارند- از روى گمراهى و نادانى!- از آيين نياكان خود برگردند.

اما نيت قريشيان- كه آن را در سينه هاى از كينه زخم شده ى خود پنهان كرده بودند- اين بود كه ديوارهايى از كرى بر در گوش ها بكشند و گوش هاى مردم را از شنيدن سخنان پيامبر بازدارند تا ندانند اسلام چيست...

چه بسيار از چرك درون خود پرده پوشى كردند!...

چه بسيار دريچه هاى دل خود را بر روى كينه ى نهفته ى آن بربستند!...

قريشيان با همه ى بهانه تراشى ها و دست آويزهايى كه داشتند- دست آويزهايى كه در حقيقت سخنان دروغ و ياوه هايى بر بافته بيش نبود- باز موقعيت فريبنده ى آنان در آينه ى واقعيت هاى حقيقت نما به سان عنكبوت خانه اى پديدار مى آمد كه هر آنچه در پس آن است نمايان مى شود و پنهان نمى ماند، خواه آن عنكبوت خانه انبوه باشد و خواه تنك. خواه همچون پرده اى دراز و فروهشته باشد و خواه همچون ژنده جامه اى پاره پاره و شكاف شكاف...

آيا سرشت و گرهر كان پست را مى توان پوشانيد؟ آيا زراندود كردن و برق انداختن، بر ارزش و بهاى آن خواهد افزود؟...

هرگز...

بلكه قريشيان ديدند هرچه مردم را بيشتر از محمد مى رمانيدند، مردم بيشتر به او روى مى آوردند و نزديك مى شدند... و بلكه از ته دل احساس مى كردند كه خود دروغ مى گويند و همه ى آنچه به آن اميد بسته اند چيزى نيست مگر ترفندى بى ارزش...

چيزى نيست مگر فريب دادن كودكى كه به جاى شير، گول زنگ در دهانش بگذارند!

چيزى نيست مگر درى كه بيرونش مهرورزى است و نوازش و درونش شكنجه است و رنج...

(و خداوند از پشتشان احاطه كننده است) (بروج، آيه ى 20) به همان اندازه كه سران شرك در خودستايى پافشارى داشتند و به گمراهى خود ادامه مى دادند و سخت مى كوشيدند تا اسلام را در نطفه خفه كنند، سخنان خدا نيز بيشتر در دل ها راه مى جست...

پخش مى شد و بازنمى ماند...

آن سركوب تفكر، آن تحمل انديشه اى كه قريشيان با همه ى كوشش مى خواستند بر مردمى كه از قبيله هاى ديگر آمده بودند بقبولانند، به ماننده ى پرويزنى درآمد با چشمه هايى درشت!...

يا به گونه ى دام ماهى گيريى درآمد كه يكى از رشته هاى آن بريده باشد و نتواند همه ى ماهيان را در خود نگهدارد، اگر چه بتواند برخى از ماهيان ريز و درشتى را كه در آن درآمده اند از جستن بازدارد...

محمد را چه به آن بزرگان كه از همه گمراهتر بودند و سبك مغزتر، ناسزاگوتر و به نادانى هاى پيشينيان فريب خورده ى خود وابسته تر؟...

خدا نور آنان را برد و در تاريكى ها بى آنكه ببينند رهايشان كرد...

آنان كور و كر و لالند كه از كفر بازنمى مانند...

هان اين روزها گواه گروهى از مهتران عرب و دانشمندانى است كه راه راست را به سوى خدا شناخته بودند و آن همه بدگويى ها و وسوسه هاى ابليسان قريش براى برگردانيدن آنان از راه روشن، به بن بست نااميدى رسيده بود...

طفيل پسر عمرو اوسى از يمن به مكه آمد. پيران شرك- به روش هميشگى خويش- به سوى او شتافتند تا او را از ديدار كردن با پيامبر بازدارند و از رفتن نزد وى برگردانند...

طفيل مردى بود شاعر و خردمند...

نزد قوم خود بزرگوار بود و فرمانش روا... و ى اگر از محمد سخنى مى شنيد، كافى بود آن سخن همه ى كوشش قريشيان را تباه سازد و رشته هايشان را پنبه كند و كار به آنجا انجامد كه ناخوش دارند...

از همين روى به طفيل گفتند:

«اى طفيل... هنگامى به شهر ما آمدى كه اين مرد زندگى را بر ما تنگ گردانيده، همبستگى ما را پراكنده كرده، كار ما را پريشان ساخته است... سخن او سحر را ماند كه ميان انسان با پدر و مادر و همسرش جدايى مى افكند... ...» آنگاه به اندرز دادن او پرداخته، گفتند:

«... ... ما مى ترسيم محمد همان كارى را كه با ما كرده با تو و قومت نيز انجام دهد... پس هرگز با او سخن مگو و به سخن او نيز گوش مده...» مهتران قريش همواره در دل طفيل از اينگونه ياوه ها دميدند تا پذيرفت و با آنان پيمان بست كه همان كند كه آنان مى خواهند...

ليكن ديرى نپاييد كه به خود آمد...

آيا آن همه هوشيارى را به دست تباهى خواهد داد؟...

آيا آن همه دانش هاى ادبى را در خود ناديده خواهد گرفت؟...

آيا همانند ستورى رام خواهد شد تا به هر جا كه بخواهند بكشندش نه به هر جا كه خود بخواهد؟... و ى از اينكه خرد خود را هيچ انگارد، و اين پستى را بر خود هموار سازد، سر باززد...

در فرصتى نزديك به خانه ى محمد رفت و به سخنان او گوش داد تا بداند سران قريش با او دروغ گفته اند يا راست...

طفيل به محمد گفت:

«اى محمد... قومت پيوسته مرا از كار تو مى ترسانيدند تا آنجا كه پنبه در گوشم كردم كه به سخنانت، گوش ندهم، اما خدا خواست سخنت را به گوش من برساند و من از تو سخنى نيكو شنيدم... اينك فرمان خود را بر من عرضه كن...» داستان چنين است كه دست تصادف يك بار طفيل را به مسجد كشانيد. محمد نماز مى خواند و برخى از آيه هاى قرآن را تلاوت مى كرد. طفيل با احساس شاعرانه ى خود حلاوتى از سخن خدا چشيد كه همانند آن را از سخن شاعران بزرگ و دانشمندان سرشناس بلاغت و بيان نچشيده بود...

به پيامبر روى آورد تا هر چه تمامتر به سخنان او- كه راز اختلاف وى با قريشيان بود- گوش فرادهد...

سپس با همه ى خردش به او روى آورد تا معنى اسلام را دريابد...

از آن پس با همه ى هستيش به او روى آورد تا آيات قرآن را كه بر او تلاوت مى فرمود احساس كند...

چون محمد خاموش شد، طفيل احساس بى وزنى كرد، گويى كه به نور تبديل شده است...

چشمانش درخشيد...

اشكش روان شد، شهادت بر زبان راند...

سپس گفت:

«اى پيامبر خدا... فرمان من در ميان قومم رواست... به سوى آنان برمى گردم و آنان را به اسلام دعوت مى كنم...» و بدين گونه ترفند ناسپاسان ناكام ماند...

مشركان قريش بدان سان كه از طفيل استقبال كردند، از هر كسى كه به شهر مكه مى آمد استقبال مى كردند...

ضماد ازدى از ازد شنوه ى به مكه آمد. تهى مغزان قريش به سوى او شتافتند تا با زبانى گشاده نزد او به عيب جويى و بدگويى و خوارسازى محمد پردازند، باشد كه او را از محمد بر مانند و از دعوت اسلامى دور كنند تا مبادا اسلام در چشم او خوش آيند نمايد و آن را به قوم خود برساند و رستاخيزى در ميان آنان برپا شود...

ضماد در ازد از جايگاه روحانى والايى برخوردار بود كه او را در چشم بزرگ و كوچكشان برتر نشان مى داد...

مشهور است كه او در برخى دانش هاى غيبى دستى توانا داشت. دانش هاى پنهانى كه مردم آنها را معجزه آسا و سحر و جادوگونه به شمار مى آورند، در خردها تأثيرى كوبنده دارند، بيننده را چندان به شگفتى درمى آورند كه به دل تپش و سراسيمگى مى افتد...

ضماد از جهان جنيان نيز آگاهى داشت...

او مى توانست. افسون هايى بسازد كه جن زدگى را درمان كند و شيطان ها را از تن جن زدگان بيرون گرداند...

قريشيان به ضماد گفتند:

«محمد جن زده است...» سخن قريشيان ضماد را از محمد روى گردان نكرد بلكه به ميل او در ديدار با محمد افزود. ضماد با خود گفت:

«اگر اين مرد را ببينم شايد خدا او را بر دست من شفا دهد!...» ضماد گويد:

«نزد محمد آمدم و به او گفتم: اى محمد... من جن زدگى را بهبود مى دهم، خدا هركس را كه بخواهد بر دست من بهبود مى بخشد، آيا تو چنين بيماريى دارى؟...» پيامبر خدا فرمود: «سپاس خدايى را كه ستايشش مى كنيم و از او يارى مى جوييم. كسى را كه خدا راهنمايى فرمايد هيچ كس نمى تواند گمراه كند و كسى را كه خدا گمراه كند هيچ كس نمى تواند راهنمايى كند... ...» پيامبر راه مى رفت و با او سخن مى گفت، و آن مرد سخت گرفتار زيبايى سخن پيامبر شده بود. هر آنگاه كه پيامبر خاموش مى شد ضماد از او مى خواست كه سخنش را بار ديگر بازگو كند، مى گفت:

«اى پيامبر اين سخن را برايم دوباره بگو...» تا آنگاه كه پيامبر به سخنى رسيد كه مفهوم آن براى ضماد سخت پسنديده آمد، دلش به نور ايمان آرامش يافت و گفت:

«سخن كاهنان، ساحران و شاعران را گوش دادم وليكن به مانند اين سخنان تو هيچ گاه نشنيدم. دست خود را پيش آور تا با تو براى پذيرفتن اسلام بيعت كنم...» پيامبر با او بيعت كرد و گفت:

«آيا براى قومت نيز بيعت مى كنى؟...» ضماد گفت:

«آرى اى پيامبر خدا از سوى قومم نيز بيعت مى كنم...» ضماد به قبيله ى خود برگشت و آنان را به دين نوين دعوت كرد...

روش قريشيان با فرستادگان مردم نجران نيز به همين گونه بود...

نجرانيان از آن پيامبر كه در مكه برگزيده شده بود تا پيام خدا را به همه ى جهانيان برساند، از يكديگر سخنانى شنيده بودند. گروهى از آنان به سوى پيامبر عنان گردانيدند تا شايد با او همايش كنند و از كار او چيزهايى دريابند. چيزهايى كه ناقلان اخبار به گوش آنان نرسانيده اند و يا بازرگان و عامه ى مردم گردشگر و كوچنده- در ميان شمال تا جنوب عربستان- درست و نادرست آن چيزها را برايشان از هم جدا نساخته گزارش كرده اند...

آنان گروهى بودند اهل معنا از كشيشان، ناسكان و ترسايان...

همه از پژوهندگان دين نصرانى و پيروان انجيل كتاب نازل بر مسيح...

به شهر محمد آمدند تا از درستى پيامبريش آگاهى يابند. پيامبريى كه در باور گروهى از مردم از آسمان به او واگذار شده است...

پيش از آنكه به محمد برسند قريشيان خود را به آنان رسانيدند، بهتان ها و دروغ هاى بسيار از خود ساختند و قطار قطار پيش آنان كشانيدند. تو گويى كه ابليس آنان را واداشته بود تا قطارهايى از شتران قربانى را براى بت ها پيش كشند...

محمد را براى آنان در زشت ترين هيأت ترسيم كردند و در بدنماترين چارچوب نهادند... آنان را از برخورد با وى ترسانيدند...

از سخن گفتن با وى پرهيز دادند... آيا سخن او سحرى مؤثر نيست كه برخى مردم را از برخى جدا مى كند و از آنان انسان هايى ديگر مى سازد؟...

ابوجهل پسر هشام سركرده ى آن گروه بهتان ساز و ستم پيشه بود...

ليكن آن نمايندگان نجرانى براى آنچه به مكه آمده بودند پافشارى كردند...

رفتند و با پيامبر انجمن كردند...

شيفته وار به او گوش فرادادند بى آنكه دلتنگى و خستگى به آنان راه يابد... و اى بر نادانان چرا دروغ مى گويند!...

اين سخن بشر نيست... و رد جادوگر نيست...

شعر شاعر نيست...

سجع سجع پرداز نيست...

ياوه گويى جن زده نيست...

محمد آيه هايى آشكار براى آنان تلاوت مى كرد كه در آنان بهبود سينه ها بود و شادابى جان ها. آياتى كه از همان منبع بيرون مى آمد كه سخنان عيسى بيرون آمده بود. آياتى كه در آنها روشنى چشم ها بود و نور دل ها. نورى كه از همان چراغ پرتوافشانى مى كرد كه انجيل از آن پرتوافشان شده بود...

آن گروه پيامبر را باور كردند...

به آنچه از پروردگارش بر او فرود آمده بود ايمان آوردند... و آيا كارى جز اين بايد انجام مى دادند در حالى كه محمد براى آنان همان چيزى را آورده بود كه پيش از اين نوح، ابراهيم، موساى كليم، عيسى پسر مريم و ديگر پيامبران براى آنان آورده بودند. پيامبرانى كه روى به سوى خداى زنده ى پاينده گردانيدند و در برابر او به كرنش افتادند؟...

بارى آنان مسلمان از نزد پيامبر بازگشتند...

قريشيان از اين رويداد به هراس افتادند...

از خشم و كينه و اندوه برافروختند...

همه ى كوشش هاى آنان به بن بست رسيده بود...

رسوايى و احساس شكست آنان را به ستوه آورده بود...

در اين هنگام ابوجهل و برخى از همپالگيان كافرش شتافتند و راه بازگشت به نجران را بر آن سفر كردگان بارها و بارها بستند. گاهى نويدشان مى دادند و گاهى بيم، شايد آنان را از هدايتى كه خدا روزيشان ساخته، برگردانند...

چون هر ترفند و نيرنگى كه در چنته داشتند پايان يافت زبان به دشنام گشودند. گروهى از ايشان به آنان گفتند:

«خدا اميد شما كاروانيان را نااميد كناد!...» گروهى ديگر گفتند:

«مردم نجران شما را فرستادند تا پژوهش و بررسى كنيد و اخبارى از محمد براى آنان ببريد، اما شما از انجمن كردن با وى آرام نگرفتيد تا آنگاه كه دين خود را رها ساختيد و به گفته هاى او ايمان آورديد!...» گروهى ديگر گفتند:

«كاروانى نادانتر از شما نمى شناسيم!...» پيوسته و به آنان زخم زبان هاى تند مى زدند...

با زشت ترين خداحافظى به مشايعت آنان رفتند...

ديرى نمانده بود كه كار را با آنان به تير و شمشير بكشانند...

ليكن آن همه نادانى و وعد وعيد، آهنگ آهنين آن گروه را به لرزه درنياورد و به اندازه ى يك دانه ى اسفند از ايمان درونى هيچ كدامشان نكاست...

آن گروه نجرانى در برابر فرومايگى هاى آن ناكسان بردبارى كردند و خدا را براى خود بسنده دانستند و در پاسخ آن زشت كردارها تنها سخن پاك زير را بر زبان راندند...

«درود بر شما... ما به شما ناسزا نمى گوييم، اعتقاد ما براى ما و اعتقاد شما براى شما...» قريشيان گمراه، به نادانى خود برگشتند... و آن جانشينان حواريون عيسى بر راه خود به سوى نجران روانه شدند... و از آنجا كه حق را شناخته و هدايت را بهره ى خود ساخته بودند اشك از چشمانشان روان بود...

مثل آنان و مشركان قريش مثل كسانى است كه قرآن درباره ى آنان فرمود:

(كسى را كه خدا راهنمايى كند، اوست راه يافته... و آنان را كه گمراه كند جز او براى ايشان دوستانى نيابى... و ما آنان را روز رستاخيز بر چهره هاى خود كوران و گنگان و كران گرد مى آوريم...

جايگاهشان دوزخ است...

هرگاه كه آتش آن فرونشيند ما آتش آن را افزايش مى دهيم...) (اسرا، آيه ى 97) ديدگاه ها و تصويرها بسيار است، ديدگاهى اينجا و ديدگاهى آنجا، تصويرى اينجا و تصويرى آنجا. اين ديدگاه ها و تصويرها همه روزه براى زهرا آشكار مى شد، زهرايى كه بيشتر اوقات در اطاق كوچك خود و در پشت ديوارهاى خانه به سر مى برد...

گوش هايش سخنان را دريافت مى كرد... و چشمانش آنها را در جامه اى از پيش آمدها مجسم مى ساخت...

زيرا خبرها بى امان در خانه ى او را مى كوبيد و با اجازه يا بدون اجازه داخل مى شد... و پيش آمدها چندان اثربخش بود كه از هر جسم سختى نفوذ مى كرد...

هيچ كارى در شهر مكه به گردش درنمى آمد كه راز آن از فاطمه پنهان ماند. فاطمه اى كه با برخوردارى از حواس كامل العيار يك انسان تندرست، در جو مبارزه ى پيامبر با كافران، مى زيست...

ديدنى ها و شنيدنى هايى كه از حواس ظاهرى فاطمه پنهان بود هرگز از حواس باطنى و سرشت هاى نفسانى او پنهان نمى ماند و همواره بر دريافت هوشمندانه و درون روشن وى ضربه مى نواخت...

اگر فاطمه از سرشتى زنانه و مهرورزانه برخوردار نبود كه بتواند با آن به پدر استوارى و ايستايى دهد و از او به نيكى نگاهدارى كند و او را با همه ى عشقى كه در دل اندوخته، بر همه چيز برترى نهد، ناگزير بامداد هر روز از خانه بيرون مى رفت، با پدر در بازارها روانه مى شد، دعوت او را به هر جايى گسترش مى داد، به سان ماده شيرى كه از بچه هاى خردسالش دفاع مى كند با زبان و چنگ و دندان از پدر خود دفاع مى كرد و او را از زخم زبان ها و ستم دستان دشمنان دون مايه دور مى ساخت...

ليكن فاطمه با آنچه براى آن ساخته و پرداخته شده بود به سر مى برد...

با بيم و اميد و كوششى هرچه تمامتر پيش آمدها را دنبال مى كرد. پيش آمدهايى كه با گذشت روزها، پياپى و شتابان بر ميدان كارزار روى مى آوردند. وى در ميان آن پيش آمدها دست آورد و درآمد اسلام را بر روى فهرست ها و جدولهاى سود و زيان مى نگريست و نوسان هاى پياپى آن را بررسى مى كرد و پيشرفت و باز ايستايى آن را مى نگاشت...

براى وى آشكار بود كه در آن فهرست ها هيچ زيانى براى اسلام به شمار نيامده است...

بلكه دعوت اسلامى استوارتر، پايدارتر و در برابر بادها و طوفان هاى سركش قدرتمندتر پديدار شده است...

اگر پيش آمدها نشان داده بود كه پيامبر- با شكيبايى و استوارى و كوششى كه كمر مردان آهنين آهنگ و كوه هاى گران سنگ را خرد مى كند- توانسته است روز به روز و ساعت به ساعت انسانى را كه در اينجا تا گوش در ميان لجن زار گمراهى فرورفته، بيرون كشد و انسانى ديگر را در آنجا از ميان خاك خشك و درشت شرك برآورد، پس فاطمه حق دارد كه اميدش بيشتر از نااميدى باشد. به فرداى آينده از ديروز گذشته خويش بين تر باشد. اطمينانش براى نزديك شدن پيروزى اسلام، امروز از روزهاى گذشته استوارتر گردد...

اين نگرش فاطمه- از ديد ما- بر پايه ى پژوهش و بررسى كنجكاوانه اى بود كه در پيش آمدها به كار مى گرفت و حقيقت كارها را موشكافانه از صافى چشم مى گذرانيد، و تنها با تكيه بر آرزو و گمان براى او دست نمى داد... و نگرش فاطمه درست بود...

زيرا دعوت اسلام در اين هنگام از مرحله ى پنهان كارى و پرده پوشى در گذشته بود...

از مرزهاى مرحله ى مقاومت منفى نيز پا فراتر نهاده بود. آن مقاومتى منفى كه بسيارى از مسلمانان را وادار كرده بود در زمين خدا- همچون شهرهاى حبشيان- پراكنده شوند تا هم خود را از جايگاه هاى شكنجه و رنج دور كنند و هم دين خود را در پناهگاهى آسوده از چشم ستمكاران پنهان نگاهدارند...

اينك دعوت اسلامى در آمدن به مرحله اى ديگر- مرحله ى مقاومت مثبت و علنى- و عملكردى پويا و جدى را آغاز كرده است. آماده مى شود تا ضربه اى را با ضربه اى پاسخ دهد و با دشمنان رفتارى همانند خودشان داشته باشد، اگر چه هنوز به كشيدن شمشير فرمان نيافته است...

اين مرحله از مقاومت آنگاه رخ داد كه شش تن از مردم خزرج در مكه نزديك عقبه فرود آمدند. محمد نزد آنان رفت و آنان را به دين اسلام دعوت كرد...

نشست و با آنان سخن گفت و اسلام را براى آنان آشكار ساخت...

آن شش تن نيز نشستند و به سخنان او گوش فرادادند...

محمد را شناختند...

با يكديگر به نجوا پرداختند و گفتند:

«به راستى اين همان پيامبرى است كه يهود به شما وعده داده اند. مبادا آنان در ايمان آوردن به او بر شما پيشى جويند...» روى به محمد كردند و گفتند:

«تو را شناختيم، به تو ايمان آورديم، سخنانت را باور كرديم... اينك فرمانت را بر ما عرضه كن...» آنان بر دست پيامبر اسلام آوردند...

سپس پيامبر را دعوت كردند تا همراه آنان به شهرشان كوچ كند، شايد خدا به دست او دشمنى را از ميان قومشان بردارد تا در جامعه ى آنان وحدت كلمه پيدا آيد، و پيامبر نيز به يارى آنان حمايت و پشتيبانى شود...

ليكن پيامبر فرمود:

«تا آنگاه كه پروردگارم اجازه فرمايد...» آنان با پيامبر تا هنگام مراسم حج آينده وداع كردند... و با او پيمان بستند كه تا آن ديدار، به گسترش دعوت اسلامى بپردازند...

بنابراين خانه اى در يثرب نماند كه در آن نام پيامبر بر سر زبان ها نباشد...

پيمان با خدا

آنان راه راست را يافتند...

فرداى روشن براى سر بر زدن، بر كرانه ى افق پرتوافشان شد...

هيچ مسلمانى نبود كه براى او از فراسوى پرده ى نازك روزها، مژده هاى پيروزى نزديك، به ماننده ى كوه هاى برافراشته نمايان نباشد...

اكنون چهره اى تابناكتر و درخشان تر از چهره ى زهرا نبود...

اميد از دل او لبريز مى شد. خشنودى با لبخند بر روى دندان هايش مى درخشيد...

آرامش يقين و آسودگى خاطر سرتاسر هستى او را در خود غرقه ساخته بود آنچنان كه گويى خود را در ميان نور شستشو مى دهد...

بلكه گويى نورى است در ميان نورى!... و چرا كه آسوده دل و شادمان و تن خوش نباشد در حالى كه مى بيند اكنون دعوت اسلام از پشت درهاى بسته بيرون رفته و سفر را در سرزمين هايى آغاز كرده كه مردمانش با آغوش باز پذيراى آن شده اند. از درون ديوارهاى محاصره ى شرك در مكه، آرام آرام و گام به گام فراتر رفته است. بر سرزمينى نوپا نهاده است. بازوهايى تازه پيدا كرده است؟...

فاطمه با برآورد خود دريافته بود كه كفه ى ترازوى كفر رو به كاهش و كفه ى ترازوى دين رو به سنگينى نهاده است...

فاطمه با نگرشى از روى باور، فرجام نيك را از آن مؤمنان مى ديد...

با نيروى دريافت روشن خود، مردمانى را نزديك دامنه هاى كوه احد و بر سر راهى نزديك به آب بدر به چشم مى ديد كه خدا آنان را بسيج مى كرد تا از اين پس براى او حرب خدا را تشكيل دهند و براى پيامبرش يار و ياور و براى دينش بهترين پشتيبان باشند...

آرى گاه گاه احساس تابناك، بر هنگام پيش آمدها، پيشى مى جويد و از آنها آگاهى مى يابد...

شايد فاطمه- با پرتويى از بخشش پاك خداوندگارى- بر پنهانى ها آگاهى يافته بود و مى دانست اين احساسات و دريافت هاى وى از هوا به خيرگى فرانمى رسد؟...

شايد آن مردم را- با بينش روشن خويش- مى ديد كه چگونه براى او و همسرش پس از رحلت پيامبر، خواهان يارى و پيروزى شده اند؟...

شايد آنان را- بر گستره ى روان تابناكش- مى ديد كه بر در ولايت خاندان نبوى و فرزندانى كه خود به جهان آورده است، از روى مهر و جان نثارى ايستاده اند، اگر چه در آن روزگار او ديگر در اين جهان نيست و به سوى پدرش در بهشت برين برگشته است؟...

شايد اين چنين باشد...

آن گروه مؤمن خزرجى اينك به شهر خود برگشته اند و گام هاى آنان بر راه دعوت مردم به اسلام آوازى بلند دارد كه پژواكش گوش جهان هستى را پر مى كند...

اين پژواك در شهر مكه دو آواز دارد:

نخست آوازى كوبنده و نگران كننده، با نعره هايى آميخته به گريه، با فريادهايى از سر آشفتگى بر در خانه هاى ياران شيطان، به سان كوبش كلنگ گوركن بر تخته سنگ هاى سخت...

هيچ خانه اى از مشركان در مكه نيست كه اندوه در آن لانه نكرده باشد زيرا اسلام از دست بزرگانشان پنهانى به روستاهاى هم مرز آنان كه زير چشم و گوششان قرار داشت- به سان فرورفتن آب در شن زار- بيرون رفته بود...

هيچ خانه اى در يثرب نبود كه- پس از ديدار آن گروه كوچك با پيامبر بزرگ- شب را به روز آورد و مسلمانى در آن پيدا نشود... و آنگاه هيچ مسلمانى در آنجا نبود كه دوست داشته باشد به همه ى جانش اسلام را به ماننده ى شربتى فرح بخش اگر بتواند به يكبارگى سر كشد...

زيرا زندگى كوتاه است... و اين جهان گذرگاهى است به سوى آن جهان... و بهشت خرسندى خداوند كه بدان دل بسته اند همچنان از فراسوى جهان پنهانى ها آنان را اميدوار مى كند... و خدا نيز آنان را سرافراز كرده، اسلام آنان را پذيرفته و اجابت فرموده است...