فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱۶ -


آيا فاطمه درك نمى كرد كه پدرش با اين دو اندوه، به ماننده ى كسى است كه خوراكش حنظل و شرابش شيرابه ى سيماهنگ و هوايى كه شش هايش را پر مى كند، هرم شعله ى آتش است؟...

آيا فاطمه نمى ديد پس از آنكه سرچشمه ى عشق و مهربانى از درختستان زندگى پدرش در زمين فرورفت و سايه هاى دلنشين آن درختستان برچيده شد چگونه رنج هاى او چند برابر شد و چگونه پيش آمدهاى ناگوار روزگارش دست در دست هم داد؟...

بلكه وى مى دانست اين رنج ها و ناگوارى ها براى پدر حتمى است و گمان و وهم نيست... زيرا خاك، همنشين جانش را از او پنهان كرد...

يار لحظه هاى انس او را...

شريك شادى و غمش را...

پناهگاه پنهان و آشكارش را...

بانويى را كه به هنگام نوميدى، شيرين ترين اميدها و نويدها را به او مى داد...

در نبرد زندگى گران ترين خونبها را براى او فديه مى داد...

آيا زهرا نمى دانست چگونه پدرش پس از درگذشت ابوطالب، در انديشه ى سران مشرك قوم خود خوار شد؟ ابوطالبى كه تا زنده بود براى پدر ياور بود و پشتيبان... آيا زهرا نمى ديد قريشيان چگونه همه همدست شده اند تا از روى حسد نيرنگ ها سازند و كينه توزى ها كنند، تا آنجا كه پدرش براى بى خردى هاى ناكسان به آسانى مورد طمع باشد و براى نادانان ستورآسا چراگاهى مجاز گردد تا ته مانده ى گياه آن را بچرند، و آنچنان شود كه گويى نشانه اى است كه تيراندازان به هنگام مسابقه ى تيراندازى به سوى آن نشانه گيرى و تيراندازى مى كنند؟...

آرى!...

فاطمه اينها را همه احساس مى كرد...

با حسى لطيف درك مى كرد، با چشمى روشن مى ديد، و با گوشى تيز اين همه رنج ها را كه بر سر پدرش فرومى باريد، درمى يافت، آنگاه جز با سكوتى اندوهبار نمى توانست از آمدن آن ها پيش گيرى كند!...

جز اينكه فاطمه گاه گاه چشم بر در و ديوار مى گردانيد تا شايد بتواند با آنها از ناكامى هاى ساليان زندگى خود سخن گويد...

آنچه در انديشه ى فاطمه پر مى كشيد سخنانى نبود كه بر لب روان شود... بلكه همه خاطره ها بود... و خاطره ها، خيالاتى بيش نيستند...

عبارت ها و واژه هايى نيستند تا از تارهاى صوتى به عصب هاى شنوايى راه يابند، خواه فصيح باشند و روشن، و خواه پوشيده و دشوار، و خواه در روند خود- چه آنجا كه بايد از هم قطع شوند و چه آنجا كه بايد با حروف به هم وصل شوند- بسامان باشند و خواه نابسامان...

بلكه خاطره ها به گونه ى تصويرهايى هستند كه گويى با قلم مه و بخار كشيده شده اند...

نمادهايى هستند از چيزهايى و آدم هايى كه از ديروزها فرامى رسند، پيش از آنكه غارهاى فراموشى آنها را در كام خود فروبرد...

برانگيخته مى شوند به سان مردگان كفن پوشيده از ميان گورها در روز رستاخيز...

پياپى بر لوحه اى ناديدنى روان مى شوند و بيننده آنها را با نگاه چشم نمى بينند بلكه با چشم دل آنها را درمى يابد...

فاطمه همواره حرص مى ورزيد تا از اين چشم اندازها آنچه را كه دوست دارد فراچيند، درست بدان سان كه گويى حرص مى ورزد از ميان چراگاهى انبوه و پرگياه، دانه هاى مرواريد برچيند... و ى براى دست يافتن به آن خاطره ها شوق داشت و آرزو... و ى با آنها آرامش مى يافت، و دلگرمى... و در اين هنگام با هر چشم اندازى از آن خاطره ها، اندوه وى از سر گرفته مى شد. آرى يادآورى اندوه، مزه اى دارد كه آن را كسى مى شناسد كه خود محبوبى را از دست داده باشد...

آيا فاطمه نبايد لحظه هايى از عمر خود را بربايد تا در آنها با مادر گرانقدر و محبوبش زندگى كند، مادى كه با برق خاطره از جايگاه دوردست خود به سوى او برمى گردد؟...

گويى فاطمه به ياد مى آورد كه خود را براى لحظه ى رفتن مادر آماده كرده است...

هستى وى به ماننده ى پاره هايى از اندوه پراكنده مى شود...

خون در رگ هاى او اشك مى شود...

با پرش هاى خاطر، ناله و آه او همراه مى شود...

قلب وى همانند پرنده اى زخمى پر و بال مى زند...

نفس هاى او به سان خرخر جانورى سر بريده، ميان گلو و شش هايش در آمد و شد مى افتد... و آنگاه كه خيال مى كند مرگ در هواى اطاق پرواز را آغاز كرده است، چشم دل وى بر مادرش مى افتد كه بر بستر خود آرام افتاده و از بسيارى لاغرى و باريكى به ماننده ى خيالى شده است و از تكيدگى و نزارى همچون پرتوى لرزان خودنمايى مى كند...

خود و دو خواهرش- زينب و ام كلثوم- را پيش چشمش نمايان مى كند كه پيرامون بستر مادر حلقه زده اند تا از روى وفادارى جان فداى آن عزيز افتاده در بستر كنند و هجوم مرگ را از او دور سازند...

پدرش را مى بيند كه همواره بر بالين همسر گراميش با عشق و شيدايى ايستاده است و هر از چندى، آنان را با گفتن سخنى، اندوهگين مى كند. سخنى كه فاطمه- به سبب درگيرى با اندوه بزرگ خود- آغاز آن را درنمى يابد و نمى تواند بفهمد آن سخن- پچ پچى رازگونه و نجواست يا زمزمه اى ستايش گونه و دعايى است بر درگاه پروردگار مرگ و زندگى...

اكنون سه شب و سه روز گذشته كه محمد خانه را رها نكرده و از كنار بستر همسر جدا نشده است...

اگر زهرا در اين مدت از مادر خود نگاهى مى ديد يا آوازى مى شنيد، نگرانيى بود كه به سان اشك در چشمان وى پديدار مى آمد. نگرانى از اين كه هنگام رحلت و هجران از همسر محبوبش نزديك شده و همسرش به ماندن او در كنار خود از هميشه نيازمندتر است، تا وى براى او پشتيبان و تكيه گاه باشد و گام هايش را در برابر ابليسان شرك- كه سنگ و سوخت آتش جهنم مى باشند- استوار سازد...

افسوسى بود كه چهره ى او را پوشانيده بود و او بارها و بارها با همان افسوس، چشم خود را به چهره ى سه دخترش برمى گردانيد. گويى در آنان به بازنگرى مى پرداخت و دختر چهارم خود را در ميان آنان جستجو مى كرد- آن دخترى كه اندى سال پيش به سرزمين حبشيان در آن سوى دريا كوچ كرد- و چون او را در ميان آنان نمى يافت چشمش را با نوميدى و خستگى از آنان برمى گرفت...

لرزشى بود در لبهايش كه به ناله نزديك بود. با لرزش لبانش سخنى برمى آمد كه ناشنيدنى بود و در ميان جهانيان هيچ شنونده اى يافت نمى شد كه بتواند آن را بشنود، بلكه تعبير خاموشى بود از سوز جداييش از عزيزان و نور چشمان و بريدن ديدارش از آنان تا آنگاه كه در بهشت برين بار ديگر به هم رسند...

اگر زهرا در آن مدت از پدر خود نگاهى مى ديد و يا آوازى مى شنيد، اشك هايى بود كه از اندوه بر گونه هايش روان مى شد، زيرا هنگام وداع فرارسيده بود، و به زودى اين پاره ى گرانبها و گرامى از زندگى او جدا مى شد. پاره اى كه نزد او از همه ى آفريدگان جهان هستى دوست داشتنى تر است...

سخنى بود كه بر قلبش روان مى شد پيش از آنكه بر زبانش روان شود، و خديجه احساس مى كرد محمد با آن سخن براى او دعا مى كند تا خدا از او خرسند باشد، يا آياتى از قرآن تلاوت مى كند تا دل او را آرامش بخشد اگر چه دل او خود از بسيارى ايمان در اوج آرامش به سر مى برد...

نجوايى بود كه محمد با آن براى غمگسارى و شوخى در گوش خديجه زمزمه مى كرد، و در اين هنگام چهره ى خديجه از شادمانى تابناك مى شد و لبخندى پرتوآسا بر دندان هاى او پديدار مى آمد...

شايد محمد يك بار مى خواست از خديجه غم زدايى كند و ذهن او را از اندوهى كه با آن درگير بود، دور سازد و دل او را از رنج جدايى و هجرانى كه در آن غرقه بود، رهايى بخشد، با او به شوخى پرداخت و گفت:

«اى خديجه... آيا اين حالتى را كه از تو مى بينم ناپسند مى شمرى و حال آنكه خدا گاهى نيكويى را در ناپسندى نهاده است؟... آيا هيچ مى دانى كه خدا به من آگاهى داده است كه به زودى به جاى تو همسرى به من خواهد داد؟...» آيا با اين سخن نشانى از غيرت و حسادت در چهره ى خديجه پيدا شد، غيرت و حسادتى كه در چنين جايگاهى دل ديگر زنان را مى فشرد؟...

خير!...

بلكه خديجه، با خرسندى و گذشت و مهرورزى هرچه تمامتر گفت:

«با آرزوى خوشبختى و شادكامى و پيدا كردن پسران نيكبخت...» عايشه نيز بعدها همين موقعيت را با پيامبر پيدا كرد. آيا رفتار او در مقايسه با اين رفتار خديجه چگونه بود؟... آيا آن دو رفتار با هم متفاوت بود يا يكسان؟... داستان چنين است كه پيامبر خدا در بيمارى پايان زندگيش افتاده بود. عايشه گرفتار سردرد شد و از درد بسيار گفت: و اى سرم...

چون عايشه چندين بار از سردرد خود شكوه كرد، پيامبر خدا به شوخى با او گفت:

«چه زيان تو را اگر پيش از من بميرى تا بر سر جنازه ات بايستم و تو را كفن كنم و بر تو نماز بخوانم و تو را به خاك بسپرم؟...» غيرت، عايشه را به جوش آورد و گفت:

«خدا نصيبت نكند!... به خدا سوگند يقين دارم اگر آنچه را كه گفتى روزى انجام دهى، با خيال آسوده به خانه ى من برمى گردى و با يكى از زنانت عروسى مى گيرى!...» هرگز! هرگز جهان زنى نشناخت كه همسرش را بدان اندازه دوست داشته باشد كه خديجه پيامبر خدا را دوست داشت...

هرگز جهان زنى نشناخت كه در همسرش فنا شود بدان سان كه خديجه در پيامبر فنا شد...

هرگز جهان زنى نشناخت كه همسرش را بر خود و بر هر نور چشم گرانقدر و عزيزى برترى نهد بدان سان كه خديجه پيامبر را برترى نهاد...

همچنين جهان هيچ مردى همانند محمد نشناخت كه قلب وى بر همسرش مهربان تر و خوش رفتارتر از وى باشد... و نه در عشق افزونتر... و نه در مهرورزى راستين تر... و نه نام و ياد او را در زندگى و مرگ- به طور يكسان- زنده نگاهدارنده تر...

بلكه پيامبر با همه ى احساسات پاك و بى آلايش خود همواره با خديجه پس از مرگ و دور شدن وى از اين جهان خاكى، زيست كرد...

خديجه براى او به ماننده ى خورشيد بود. خورشيدى كه چشم اندازش هر بامداد و هر شامگاه چشم را به سوى خود مى ربايد...

اگر همه ى درختان زمين قلم شود و دريا مركب و هفت درياى ديگر نيز به يارى آن درآيد و همه ى گستره ى زمين كاغذ شود، گنجاى آن ندارد كه احساسات محمد را به خديجه در بر گيرد، زيرا آن احساسات زاييده ى عاطفه اى بود سخاوتمند و بى كران، با معانى آسمانى و ويژگى هاى قدسى. در آن گرماى عشق بود، و نرمى دلدادگى، و دلسوزى مهرورزى، و شكوه بزرگ منشى، و گران سنگى ايمان، و راستى انديشه و ارزيابى، و هر آنچه خديجه را به فراز پاكى و روشنى و اوج برترى و زيبايى برساند...

با اينكه پيامبر پس از خديجه همسران متعدد گرفت اما خديجه سرتاسر زندگى پيامبر در دل و انديشه ى وى نمونه ى والاى يك همسر بود...

با اينكه برخى از زنان پيامبر از زيبايى هاى زنانگى بسيارى برخوردار بودند اما از ديد دل و انديشه پيامبر، خديجه- اگر چه در سن و سال پا به آن سوى شادابى جوانى نهاده بود- همواره شيرين تر، نمكين تر و زيباتر نمايان مى شد...

با اينكه خديجه از چشم پيامبر در جهان دوردست خود پنهان شده بود ليكن همواره وى به پيامبر و پيامبر به وى پيوسته و دل بسته بود، و در عشق و آرزوى پيامبر نسبت به او هيچ سستى راه نيافت...

پيامبر هميشه با دلى پاك و روشن به او اشتياق داشت...

آرزومندانه به او عشق مى ورزيد...

همواره بامدادان و شامگاهان- با هر خاطره اى يا بى هيچ خاطره اى- به خودى خود از او ياد مى كرد، به ماننده ى قلب كه مى تپد و در بيدارى و خواب از تپش بازنمى ماند...

در همه ى احوال از او ياد مى كرد خواه آن احوال موقعيت هاى يكسان داشته باشند و خواه ضد و نقيض هم باشند...

هميشه به ياد او بود، در سختى و آسانى...

به هنگام ناآرامى و آرامش...

به هنگام نااميدى و اميد...

به هنگام تنگى و فراخى...

به هنگام اندوه و شادى...

پيامبر از آنچه پيرامونش را فراگرفته بود مى خواست تا در بستان زندگيش براى او خديجه بروياند، تا آنجا كه براى كسانى كه نمى توانستند حقيقت عشق و مهر او را دريابند چنين وانمود مى شد كه پيامبر براى يادآورى خديجه در خاطر خويش، به دست آويزهاى گوناگون و ابزار فراوان ملتمسانه چنگ مى افكند...

چه بسا از واژه اى كه آواز آن همانند تن صداى خديجه بود، خديجه را به ياد مى آورد...

چه بسا در كارهاى آينده مى انديشيد، خديجه را به ياد مى آورد...

بلكه ديدن هريك از دخترانش كه در چشم رس او بودند، خديجه را به ياد او مى آورد...

شهر پاك مكه خديجه را به ياد او مى آورد... و مسجد حرام... و خانه... و همچنين آسمان و زمين. آسمانى كه بر سر آن بانو سايه افكند و زمينى كه بر روى آن راه رفت تا آنگاه كه در دل آن پنهان و مدفون شد...

چنين مى نمود كه عايشه نمى توانست از همسر خود، اين يادكردهاى پيوسته را بپذيرد، يادكردهايى كه همانند رودى در بسترى هموار با موج هاى اندوه خود پيش مى تاخت...

آيا آن بانوى در خاك خفته براى عايشه در عشق محمد مزاحم بود؟...

آيا هر بار كه ياد او در خاطر محمد مى درخشيد و پرتوى از سرشت او براى محمد برق مى زد، بار ديگر آن بانو در هستى و خاطر محمد زنده مى شد؟...

آيا عايشه مى پنداشت محمد خديجه را در قلب خود مدفون كرده نه در خاك حجون؟...

عايشه- آن همسر زيبا و كم سال- به سبب اين يادآورى هاى پياپى، از دست همسر خويش به تنگ مى آمد و غيرت خون او را مى خورد...

يك بار گفت:

«بر هيچ زنى آنچنان حسد نورزيده ام كه بر خديجه...» بارى ديگر گفت:

«هيچ زنى از زنان پيامبر مرا به غيرت نيفكند مرگ خديجه، آنگاه كه ياد او را مى شنوم...» بارى ديگر گفت:

«گويى كه جز خديجه كسى در دنيا نبوده است!...» شايد زيبايى و جوانى و محبوبيت بيشتر عايشه در دل محمد از ديگر زنانش، او را به آن احساس سركش وامى داشت كه آرزو كند خديجه ى گرامى باشد...

زيرا جوانى تر و تازه و پرجوش و خروش كجا و پيرى خشك و شكننده كجا؟... و از همين روى عايشه تنها با مزاياى زنانه ى خود مى توانست بر آن بانوى خفته در خاك حجون خودنمايى كند، و او در اين خودنمايى جز خديجه براى خود همانند و همتا نمى يافت... و ى نمى توانست انديشه ى خود را رام كند تا از ياد ببرد كه خديجه ديگر هووى او نيست...

نمى توانست ناديده بگيرد كه ديگر خديجه در همسر با او شريك نيست...

نمى توانست خود را قانع كند كه هرگز با آن بانوى والامقام با داشتن همسر مشرك نزيسته است، و روزگارى كه خديجه زندگى مى كرده وى هنوز كودكى بوده است شيرخواره يا جنينى بوده در شكم امّ رومان...

ليكن غيرت...

ليكن غريزه ى زنانگى او را به سركشى وامى داشت، خرد و ذهن و چشم او را مى بست تا آنجا كه با زبان خود خديجه را به آتش مى كشيد و بى پروا در پوستين او مى افتاد، خديجه اى كه اينك استخوان هايى است پوسيده و از هم پاشيده...

روزى عايشه شنيد كه پيامبر خدا- به روش هميشگى- از مادر زهرا به نيكى ياد مى كند، آن يادكرد عايشه را برانگيخت...

رنگش پريد، گونه هايش چين خورد، در چهره ى گشاده اش از خشم و اخم گره افتاد...

چشمانش با ابرى از خشم بسيار، ابرى شد...

آنگاه آواز خود را به سان نوك نيزه اى تيز و جان خراش سر داد...

پرخاش جويانه گفت:

«اين قدر از پيره زنى از پيره زنان قريش ياد مكن كه گوشه هاى دهانش از سالخوردگى زخم و سرخ شده بود و روزگارش به دست هلاكت سپرد و خدا بهتر از او را به تو داد!...» اى كاش عايشه هوا و هوس خود را رام مى كرد و بر آنچه ناپسند مى شمرد شكيبا مى شد، اگر بتوان ياد كرد خديجه را كارى ناپسند شمرد!...

اى كاش واژه هاى آشفته و خيره ى خود را در گلو حبس مى كرد!...

زيرا خاموشى براى او بهتر بود...

آيا عايشه زشت مى دانست كه محمد با سخنى پسنديده شبنمى را از رحمت بر آرامگاه آن مهتر زنان بفرستد؟...

آيا مى خواست از محمد براى وفاداريش به خديجه انتقام جويى كند؟...

به هر حال سخن عايشه پيامبر را دردمند كرد...

بلكه او را به سختى رنجانيد و آزار داد...

بلكه قلبش را با زخمى ژرف شكافت، پيامبر كه همواره مى كوشيد تا با مهربانى عايشه را ديدار كند و از روى خلوص و دل پاكى او را نوازش دهد...

اگر بردبارى خدادادى پيامبر نبود- بردباريى كه سخاوتمندانه گذشت مى كرد و براى زشت رفتارهاى همه ى بشر گنجايش مى يافت- پيامبر با خشمى سخت- به ماننده خشم شيرى زخمى- بر عايشه يورش مى برد...

ليكن پيامبر او را تنها سرزنش كرد، سرزنشى كه اگر چه با نكوهشى تلخ همراه بود، از ادب كردن و آموزشى زيبا نيز موج مى زد...

در پاسخ به عايشه فرمود...

«به خدا سوگند كه خدا بهتر از او را به من نداد...

«هنگامى خديجه به من ايمان آورد كه مردم همه كافر بودند...

«هنگامى رسالت مرا باور كرد كه مردم همه مرا تكذيب كردند...

«هنگامى مرا با دارايى خود يارى داد كه مردم همه مرا تحريم اقتصادى كرده بودند...» «خدا تنها از او فرزندانى روزى من گردانيد و از ديگر زنان به من فرزند نداد...» عايشه هيچ يك از اين موقعيت ها را كه پيامبر براى خديجه برشمرد، نداشت!...

اندوه او را فراگرفت...

بهت زده شد...

از گفته ى خود پشيمان شد، اما چه جاى پشيمانى بود!...

آيا راهى بود كه سخن ياوه ى خود را به گلو برگرداند؟...

دشوارترين پاره از سخن هيبت انگيز پيامبر كه عايشه را دردمند كرد و بر دلش زخم زد نكته ى پنهانى بود كه در جمله ى اخير نهفته بود...

چه بسيار اين جمله روان عايشه را خراش داد!...

چه بسيار خودستايى زنانه ى او را جريحه دار كرد. زيرا- با كنايه و اشاره- او را به درختى زينتى همانند ساخت كه بزرگ مى شود و شاخ و برگ برمى آورد و در چشم خوش آيند مى نمايد، وليكن عقيم است و ميوه نمى دهد. و در عين حال هوويش خديجه را به درختى همانند ساخت كه داراى ميوه هاى پاك و نيكوست...

با اين همه پيامبر سخنى حق گفته بود... و عايشه با خود پيمان بست كه از آن پس بر هواى غريزه ى خود چيره آيد و بار ديگر چنين لغزشى را تكرار نكند، لغزشى ناگوار كه گويى خار گون به او خورانيد...

اما پيامبر در سرتاسر زندگى خود به همان روشى كه در يادكرد آن عزيز از دست رفته داشت، ادامه داد...

اگر تصويرى گواه بر عشقى جاودانه در دست باشد كه سستى و دگرگونى در آن راه نيابد، به راستى آن تصوير همانى است كه بعدها روزگار آن را براى ما آشكار ساخت، تصويرى كه با قلم وفا كشيده شده بود...

در روز فتح مكه...

در روز بزرگترين پيروزى كه اسلام را تا رستاخيز گرامى ساخت...

آنگاه كه سپاهيان اسلام پيش روى كردند و يورش بردند و در حمله به مكه آشوب برپا كردند، و ترس را بر همه جا چيره ساختند... و لشكر در شهر پراكنده شد... و دسته ها و گروه هاى سپاه شهر حرام را فروپوشانيد...

پيامبر لازم ديد براى او چادرى برپا كنند تا از آنجا ميدان جنگ را زير نظر داشته باشد و جنگ را اداره كند...

تو گويى براى برپا كردن چادر كجا را برگزيد؟...

با دست اشاره فرمود:

«آنجا!...» چادر را آن چنانكه دستور داد براى او كنار آرامگاه خديجه در حجون برپا ساختند...

آيا محمد خواست از اين راه خديجه را با خود در آن پيروزى شريك گرداند، پيروزيى كه خديجه در به ثمر رسيدن آن بهره ى بسيارى داشت؟...

آرى محمد اين چنين خواسته بود...

آفرين بر اين همه وفادارى!... و فا، چه وفايى!...

دختركم گريه مكن

اگر چه پيش از اين راهى فراخ و تهى از مانع پيش روى قريشيان براى آزردن مسلمانان در مكه گشوده نشده بود، اما پس از درگذشت خديجه- همسر پيامبر- و ابوطالب- پير بنى هاشم- و رفتنشان از اين جهان ناپايدار، آن راه تهى از مانع باز شد...

قريشيان سخت ترين ستم و بيداد را از خود نشان دادند...

در شكنجه و آزار مسلمانان نهايت زياده روى را روا داشتند...

در رنج دادن به حزب خدا رفتارى در پيش گرفتند كه اگر چه جنون نبود، اما در سخت گيرى و ستمگرى از جنون نيز افزونتر بود... آنان به مسلمانان هرگونه بدى و زيانى مى رسانيدند، پياپى به انواع شكنجه دست مى زدند، ترحم نمى شناختند، به پيوند خويشاوندى هيچ توجهى نداشتند...

هرچه خواستند مى كردند، پوست گروهى را با تازيانه كبود مى كردند... گروهى را با آتش، داغ مى نهادند...

گروهى را بر روى شن هاى داغ زير آفتاب سوزان نيمروزى مى افكندند و بر روى آنان تخته سنگ هاى سنگين و بارهاى گران مى گذاشتند...

بر دست و پاى آنان قيد و بندى مى بستند و بر گردن هايشان غل و زنجير مى افكندند...

قريشيان اين روش هاى شكنجه را از آغاز دعوت اسلامى در پيش گرفتند...

مى خواستند با اين شكنجه ها بر دشمنان چيرگى يابند تا شايد آنان را از دين خدا برگردانند و به آيين خود درآورند، بدان سان كه فرمانروايان روم دوست داشتند از اندى سده سال آن جوانان- آن اصحاب كهف- را به آيين خويش برگردانند...

آيا قريشيان فراموش كردند كه مسلمانان بر آن همه رنجى كه در گذشته ها بر آنان روا داشتند، شكيبايى ورزيدند و در راه ايمان و يقين خود دشوارترين آزمايش ها را پشت سر گذاشتند؟...

آيا از ياد بردند كه آنان همواره در ايمان خود به سان ميخ هايى استوارند؟...

ليكن اكنون قريشيان مى خواستند حمله را بر آنان به گونه اى ديگر از سر گيرند. حمله اى به ماننده ى آزورزى هاى تشنه و گرسنه اى كه از تشنگى ديوانه و از گرسنگى وحشى و درنده شده است. ميلى جنون انگيز به خوردن و آشاميدن، وجدان او را كور و انديشه ى او را بيمار كرده است... در چنين هنگامى سنگدلى تنها شرابى است كه تشنگى او را سيراب مى كند، و سرش را با سختى مستى به چرخش درمى آورد... در چنين هنگامى شكنجه تنها خوراكى است كه نيمه جان او را نگاه مى دارد، و زهرى را كه تندى ديوانگى ريخته، در درون او ناگوار مى سازد!...

همه ى اين بلاها و گرفتارى ها كه قريشيان بر مسلمانان وارد آوردند، آرزويشان را آنچنان كه مى خواستند برآورده نساخت...

در ميان قريشيان و آن گروه كوچك مسلمان كه از آيين بت پرستى بيرون رفته بودند، محمد پسر عبداللَّه ايستاده بود. محمدى كه قريشيان ساليان سال او را آزمايش كرده بودند و دريافته بودند كه نه عقب نشينى مى كند و نه آتش بس مى دهد و نه از خود نرمى و سستى آشكار مى سازد...

به سان كوه استوار است...

به سان الماس در راه حق سخت است، الماسى كه آهن را مى برد و آهن بر آن خدشه وارد نمى آورد...

به سان شير ميان قريشيان و پيروان خود ايستاده است...

همواره پيشِ روى قريشيان استوار و پابرجاست آنچنان كه در نماز استوار و پابرجاى است، همواره راست قامت ايستاده است همچنان كه در بلندپايگى و بزرگ منشى ايستاده است، و قريشيان هيچ راهى براى شكستن دعوت او و پراكندن ياران وى نمى شناسند...

قريشيان تركش دشمنى خود را از تيرهاى بيداد و شكنجه تهى كردند تا در آن، جنگ افزار پليد ديگرى بنهند. اگر چه آنان اين جنگ افزار را پيش از اين گاهى به كار گرفتند، اما جنگيدن با آن را در هر جنگى كه بتوان نام جنگ بر آن نهاد، درست نمى دانستند... و به آن فرصت بريدن و دريدن نداده بودند تا كار خود را انجام دهد و اثر قطعى خود را بار آورد، زيرا آن نبردافزار را براى امروزشان لازم مى ديدند، گويى كه آن نبردافزار در ميان چندين پيكار و كشتار، نماز نافله اى است در ميان چندين نماز...

نيروى مادى به تنهايى براى رهايى از محمد و پيروانش بسنده نيست...

هجوم آوردن با درشتى و زور، به تنهايى و بدون كاربرد ابزارى براى يكسره كردن كار، توانمند نيست...

زيرا نيروى مادى، پايدارى است و ايستادگى و شايسته است كه پايداريى مقابل يا ايستادگيى مخالف با آن پديدار شود...

بيدادى كه قريشيان بر محمد هموار مى كنند، شايسته است كه او را به سخت رويى برانگيزد و به سرسختى و ايستادگى بيشتر وادار كند...

حمله و سخت گيرى گاهى به تن زيان مى رساند وليكن انديشه را نابود نمى كند و چه بسا رويش و افزايش آن را نيز به دنبال بياورد...

شكنجه و پرخاش جويى انديشه را شكست نمى دهد، بلكه انديشه انديشه را شكست مى دهد...

بنابراين ايستادگى قريشيان در برابر مسلمانان بيهوده است...

سخت گيرى آنان ناسودمند است...

اگر در مثل گويند: آهن آهن را مى برد، پس قريشيان در آن سوى، آهن بودند و ياران محمد نيز در اين سو آهن، اما آهن اينان از مواد كانى زيرزمينى نبود، بلكه از گدازه ى نفس هايى بود كه آتش ايمان، خاشاك آن ها را برده و به سان فولاد آبديده و سخت كرده بود!...

هرچند زمان براى آن دو گروه به درازا كشد، ناگزير درگيرى ميان آنان براى زمانى باقى مى ماند كه اكنون شايسته است تا روزگارى نامعلوم ادامه يابد، شايد در خلال آن روزگار، موقعيت ها دگرگون شود و كفه ى ترازو به سود آنان برگردد!...

پس جنگ با محمد در كدام آوردگاه براى قريشيان لازم است تا به پيروزى قطعى دسترسى پيدا كنند؟...

نه در يك آوردگاه بلكه اين جنگ در چندين آوردگاه بايد انجام پذيرد...

زيرا خردهاى قبيله هاى پيرامون مكه يك آوردگاه بود...

چشم هاى مكيان، آوردگاهى ديگر...

دل هاى ياران پيامبر نيز آوردگاه سوم...

كسى كه ژرفاى نفس هاى سروران قريش را سنجيده باشد، برترى جويى آنان را بر ديگر اقوام مى شناسد و مى داند كه تا چه اندازه خودبينى، آنان را شيفته و خودستايى، فريفته كرده است. چنين كسى به آسانى درمى يابد آن جنگ افزارى كه قريشيان براى پيكار آينده ى خود تيز كرده اند، همان خوار ساختن پايگاه، درهم شكستن شكوه و سبك شمردن بزرگ منشى كسى است كه در برابر آنان به مخالفت ايستادگى كند، تا از اين راه فخرفروشى و گردن افرازى خود را ادامه دهند، و خودستايى ويژه ى آنان باشد و بس...

اجراى اين سياست براى قريشيان در آن آوردگاه ها دشوار نبود...

زيرا كار مردم مكه براى قريشيان آسان بود. آنان را به ماننده ى چارپايانى رام به دنبال خود مى كشانيدند. مردم مكه پيرو و فرمانبردار قريشيان بودند، در پى آنان وارد مى شدند و در پى آنان بيرون مى آمدند...

بلكه براى آنان به ماننده ى تيرهاى كمان و پيكان هاى نيزه بودند...

آنان كه پيرامون شهر پاك مكه- در آبادى ها يا بيابان ها- به سر مى بردند، نيازى نبود كه قريشيان نزد آنان بروند و آنان را در زيستگاهشان برانگيزند و بسيج كنند، زيرا خود براى زيارت خدا در موسم حج، يا براى خريد و فروش نزد قريشيان مى آمدند...

اما آن جوانان مسلمان بيم آورترين آوردگاه بودند، اگر چه براى قريش گريزى از درآمدن در آن آوردگاه نبود، زيرا آن آوردگاه براى جنگيدن، از همه ى آوردگاه هاى ديگر شايسته تر بود... و اينك زمان آن نبرد فرارسيده بود... و هيچ وقتى مناسب تر از اين وقت نبود كه به محمد از ميان يارانش راه پيدا كنند و نور شكوهمندش را با ضربه ى رسواسازى و خوارشمارى در دل يارانش خاموش سازند، محمدى كه پس از درگذشت همسر و عمويش سخت آسيب ديده بود، همسرى كه در سختى و تيره روزى، توان او را نيرو مى بخشيد. و عمويى كه براى او پشتيبانى بى همانند بود...

زيرا پايمال كردن شكوه، كاستى و سقوط است... و سقوء پرت شدن است و فروافتادن... و آنگاه كه گام بر لبه ى چاهى بلغزد، هيچ چيزى آن را از فروافتادن نگاه نمى دارد مگر كف چاه!... و آنگاه كه انسان نزد ياران و ارادتمندان خود خوار شود، ناگزير نزد دشمنان و مخالفانش خوارتر خواهد شد...

دشمنان محمد مى پنداشتند، وى پس از فاجعه ى درگذشت همسر عزيزش، و با آن همه سرزنش و آزار كه از قريشيان ديد، در حالتى معنوى فرورفته و سخت فرسوده شده است، به سان جامه اى كه كهنگى در آن چنگ و دندان فروبرده و پارگى ها، بيشتر آن را فراگرفته و اندكى از آن را نگاه داشته است...

زيرا محمد گرفته خاطر بود تا آنجا كه بى حال و درمانده مى نمود...

اندوه در او چندان هويدا بود كه به بى تابى رسيده بود...

درد و رنج آنچنان به او دست رسانيده بود كه بناى وجودش رو به فروريختگى و ويرانى رفته بود...

آرى قريشيان محمد را اين چنين مى پنداشتند... و هيچ هدف آماده اى براى نشانه گيرى و تيراندازى آسان تر از انديشه اى ناآرام- كه گمان ها پياپى در آن وارد شود- و قلبى اندوهگين- كه غم ها آن را گرانبار كند- يافت نمى شود...

زيرا جو تيره ى روحى در سست كردن توانايى و تهى كردن نيروى پايدارى انسان رساترين اثر را دارد...