فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱۰ -


سطيح كاهن

سطيح كاهنى بود با آفرينشى شگفت انگيز. كالبدش توده اى بود از گوشت كه نه اندامى داشت و نه استخوانى، تنها پوسته ى نازكى روى جمجمه ى او را پوشانيده بود...

آنگاه كه ايوان كسرى بر خود لرزيد و شكاف برداشت و همراه با آن پيش آمدهاى شگفت انگيز ديگرى رخ داد كه خردها از دريافت آن ناتوان ماند، كسرى اندوهگين شد و ترسيد، چون هيچ يك از موبدان وى نمى توانستند دريابند اين رويدادها به چه رازى از سرنوشت وى اشاره مى كنند. كسرى پيش كارى داشت به نام «عبدالمسيح» غسانى. او را نزد آن سطيح برگشته از شكل آدمى فرستاد، تا شايد تأويل آن رويدادها را نزد او دريابد...

غسّانى بامدادان نزد سطيح رفت و بر او درود گفت...

سطيح درودش را پاسخ نداد. غسّانى گفت:

«مهتر يمن ناشنوا است يا مى شنود؟...» سطيح خود را تكان داد و با آوازى به ماننده ى فش فش مار پاسخ داد:

«اى عبدالمسيح، بر پشت شترى مشيح (بلند و تنومند)، آمدى نزد سطيح، در حالى كه رسيده است بر لب ضريح (گور)...» و آنگاه كه سينه اش با آخرين نفس ها به خرخر افتاده بود... و له له زنان واژه هايش را به سختى بر زبان مى راند، افزود:

«فرستاد تو را پادشاه ساسان، براى شكاف برداشتن ايوان، و خاموش شدن آتش هاى مغان...» از آن پس سطيح او را آگاهى داد كه آن رويدادها بيانگر نابودى پادشاهى خسروان به دست مسلمانان است...

زنى پيش گوى عبدالمطلب را در يكى از سفرهايش ديد، در يكى از دو كف دستش نگريست و گفت:

«در اين كف پادشاهى مى بينم...» در كف دست ديگرش نگريست و گفت:

«در اين كف نيز پيامبرى مى بينم...» «طريفةالخير» كاهنه زنى بود از حمير، شبى از خواب جست و لرزان و هراسان فرياد برآورد:

«ابرى ديدم كه با آذرخش خود درخشيد، سپس با تندر خود خروشيد، بر هرچه افتاد به آتش كشيد، ديرى نپائيد كه از هم پاشيد...» طريفه به سوى پادشاه حمير- عمرو بن عامر- شتافت تا او را از درهم شكستن سد مأرب بيم دهد...

بنابر اخبار رسيده زمان چندانى بر سد مأرب نگذشت كه درهم شكست...

اشكهايى در حرم

شايد فاطمه پيش از اين هيچ روزى همانند آن روز نگريسته بود...

از كنار حرم خدا گذاشت. ناگهان پچ پچ گروهى از مهتران قريش را شنيد كه براى كشتن پدرش مشورت مى كردند و مى گفتند:

«هنگامى كه محمد از اينجا گذشت، بايد هريك از ما ضربه اى به او بزند»...

پيكر خوفناكشان، درندگان دشت و جانوران بيشه را مى مانست...

همانند يك دسته چنگال و نيش و ناخن و منقار گرد هم آمده بودند...

پچ پچ ميان تهى آنان به سان نجواى شيطان بود... و به گونه ى فش فش افعى ها...

فاطمه درنگ نكرد تا آن ماران ته مانده ى زهر خود را بيفشانند... و آيا نيازى به درنگ كردن بود در حالى كه آنان شمشيرهاى تيز خود را در دست آماده كرده بودند، شمشيرهايى كه از بسيارى برندگى و جلا همانند پرتو خورشيد مى درخشيد؟...

فاطمه با شتاب از آن جايگاه بيرون رفت...

اشكهايش بر گام هايش پيشى گرفت...

پدر را از آن خبر آگاهى داد و گفت:

«اكنون من از نزد گروهى قريشيان گذشتم كه در كنار حجر اسود هم پيمان شدند و به لات، عزى، منات، اساف و نائله سوگند ياد كردند چون تو را ببينند برخيزند و با شمشيرهايشان تو را بزنند تا بكشند...

فاطمه درست، كار همان مرد را انجام داد كه به سوى موسى دويد تا او را از ماندن در شهر خود، بيم دهد...

(گفت: اى موسى گروه درباره ى تو مشورت مى كنند كه بكشندت، بيرون رو. به راستى كه من براى تو از خيرخواهانم) (سوره ى قصص، آيه ى 20).

ليكن پدر فاطمه همانند موساى كليم از سرزمين خود بيرون نرفت...

سر فراگوش دختر آورد و به نرمى گفت:

«دختركم گريه مكن...» دل فاطمه با سخن پدر كه از هر حرفش مهر مى باريد آرامش گرفت...

اشكهايش خشك شد...

لبخندى بر چهره ى تابناكش نمايان شد...

فاطمه- افزون بر دلنوازى هاى پدر- همواره باورى راستين داشت كه پروردگار ناگزير گزند دسيسه هاى آن تبهكاران را از پدرش دور خواهد كرد زيرا...

(آنان مى خواستند نور خدا را با دهان هايشان خاموش كنند و خدا نپذيرفت مگر اينكه نور خود را تمام كند...) (سوره ى توبه، آيه ى 32).

بنابراين اگر دانه هاى اشك رشته آسا از چشمان فاطمه بى اختيار روان مى شد، تنها از بى تابى نبود بلكه بيشتر از عشقى بزرگ به پدر بود...

اما محمد با آرامش و دل آسودگى به سوى مسجد روان شد. چون بدان كژدم هاى دسيسه جوى نزديك شد مشتى خاك برداشت و به سوى آنان پرتاب كرد و گفت:

«چهره ها مسخ باد...» گويى كه محمد آنان را با اين سخن در چاهى ژرف افكند...

گويى كه آنان را با اين واژه ها در پس ديوارهاى بلند و ستبر كرى و كورى و گنگى در آن سوى سد يأجوج و مأجوج زندانى كرد...

محمد در جايگاهى نزديك ميان آنان پيش رفت و همانجا ايستاد و فروتنانه نماز گزارد. آنان او را نمى ديدند، و نمى دانستند كه در فاصله ى يك انگشتى آنان است و حتى به اندازه ى يك ذراع از آنان دور نيست...

آرى همه ى حواس آنان از كار افتاده بود...

پس با اين حال گريه ى زهرا براى چه بود؟...

آيا از بى تابى و سوز و گداز بود؟...

آيا از اندوه و نگرانى بود؟...

آيا از ترس و هراس بود؟...

آيا از انتظار فرارسيدن بلايى ناشناخته بود؟...

هرگز. هيچ يك از اين واژه ها به خودى خود پاسخ گوى اين پرسش نيست...

به تنهايى همه ى معانى شيون و زارى را در بر نمى گيرد...

به تنهايى همه ى كرانه هاى آن را از خود سيراب نمى كند...

زيرا به همان سان كه اشك به هنگام اندوه مى چكد به هنگام شادمانى نيز مى چكد...

به هنگام درد مى بارد، همچنان كه به هنگام دور شدن درد و رنج نيز مى بارد...

گاه با پيدايش نوميديى نهفته روان مى شود... و گاه با بيدار شدن اميدى خفته...

گاه با بيرون ريختن خشمى فروخورده... و گاه با رهايى از گرفتگى و پيدايش خشنودى... با فرياد افسوس براى نابود شدن از دست رفته اى...

با تلخى ناكامى... با شيرينى كاميابى...

بارى اشك چراگاه خرمى است براى احساسات ضد و نقيض...

اشك تفسيرى است روشنگر و ديدنى...

سخنى است روان...

احساسى است ذوب شده... و لحظه اى كه فاطمه در آن روز گريست و اشك هايش بر گونه روان شد، آن اشكها افسوس هايى بود كه در پى افسوس ها روان مى شد...

مرثيه ى خاموشى بود براى از دست رفتن ايمانش به بزرگوارى هاى قوم خود...

آيا اكنون نشانى از مردانگى هاى آنان بر جاى مانده است؟... خير...

همه بر باد رفت!...

با ذرات شناور در هوا پراكنده شد...

آنها را همانند قطرات آب بر شنزار بيابانى داغ ريختند و شن ها آنها را فروبلعيدند...

چه مى توان گفت درباره ى قومى كه خود به دست خويش- از روى ميل و رضا- آبرو و بزرگوارى هايشان را از بيخ و بن بركندند. ناشايست را برجاى شايست، ستم را بر جاى داد، و پيمان شكنى را بر جاى وفادارى نشاندند؟ با كدام برآورد و كدام سنجش جنگ افزار برداشتند و با مردى تنها و بى سلاح آهنگ پيكار كردند- بى آنكه با او تن به تن برخورد كنند، و يا آشكارا روياروى شوند- تا ضربه اى ناجوانمردانه و نفرت انگيز وارد آورند...

آنان با اين كار خود تا دورترين كويرهاى پستى و فرومايگى پيش تاختند...

آنان براى اين همايش و مشورت ننگ آفرين خود دليلى در دست نداشتند...

زيرا وفاى به عهد، ارزش معنوى پسنديده اى است كه رد كردنش- به هر انگيزه اى- پذيرفتنى نيست... و عهدشكنى خصلتى نكوهيده است كه پذيرفتنش- تحت هر شرايطى- توجيه ناپذير است...

فاطمه چه بسيار براى مصيبت سنگينى كه از نابود شدن ارزش هاى اخلاقى قومش ديده بود، افسوس خورد!...

چه بسيار احساس كرد، اندوه قلبش را همانند آسياب خرد مى كند و مى فشرد تا آنجا كه شيرابه ى آن به صورت اشك از ديده روان مى گردد و ريزه هاى آن با هر دم و بازدم پراكنده مى شود!...

تنها فاطمه نيست كه آن همه اندوه و سوز و گداز ديد...

براى هر مردى در مكه شايسته بود اندوه خورد و رنج كشد زيرا اگر از دلى استوار برخوردار بود يا يادى از بزرگوارى هاى قومش را كه در روز حلف الفضول به ثبت رسيد، در خاطر داشت، به حق انصاف مى داد كه بايد اندوه خورد و رنج كشيد...

پيمان روز حلف الفضول پيمانى بود آشكار كه شأن آن برتر از اين بود كه به دست فراموشى و بى اعتنايى سپرده شود، زيرا سر قريشيان را از همه ى سرها سرافرازتر گردانيد. آنان با آن پيمان بر همه ى مردم جزيرةالعرب از دورترين سرزمين هاى خاور تا دورترين سرزمين هاى باختر، و از دورترين جايگاه جنوب تا دورترين جايگاه شمال، فخرفروشى كردند...

چگونه گزيدگان و همگان مردم قريش مى توانند آن پيمان را ناديده بگيرند و فراموش كنند؟...

زيرا آنان كه اكنون از روزگار نوجوانى به ميانسالى رسيده اند، در آن روز حضور داشته اند و گواه آنند... و آنان كه كم سن و سال ترند و هنوز از آستانه ى نوجوانى نگذشته اند، همواره از آن روز با ستايش و شكوه سخن مى رانند... و همه ى مردم عرب نيز در آن سوى قريش به آنان از دريچه ى آن روز بزرگ با چشم احترام و بزرگداشت نظر مى افكنند... را ويان گفته اند: مردى از زبيد كالايى به يكى از عاليجنابان قريش فروخت. آن مرد والاجاه قريشى در پرداخت بهاى آن چند روز درنگ ورزيد. مرد زبيدى بر كوه ابوقبيس بالا رفت و يارى خواست و فرياد برآورد:

«اى مردان! به فرياد ستمديده اى برسيد كه از ياران و حاميان خود به دور افتاده و كالايش در دل مكه به يغما رفته است!...

به راستى حرام براى كسى ننگ است كه در اوج بزرگوارى باشد... و گرنه براى كالاى مرد تبهكار پيمان شكن حلال و حرامى نيست...» بزرگان قريش كه در حرم خدا نشسته بودند فرياد دادخواهانه ى او را شنيدند، مردانگى بر آنان چيره آمد. رفتند تا بينديشند شايد براى او كارى بكنند...

در اين هنگام زبير پسر عبدالمطلب آنان را فراخواند تا براى هر ستمديده از ستمگر، دادخواهى كنند، اگر چه ستمگر خويشاوندى نزديك و ستمديده بيگانه اى دور باشد...

زبير گفت: «سوگند ياد كردم تا عليه ستمگران پيمان ببنديم اگر چه ما و آنان همه از يك دودمان باشيم. چون پيمان بستيم آن را پيمان فضول مى ناميم. پيمانى كه بيگانه با آن در همسايگى ما گرامى مى شود. كسانى كه پيرامون خانه ى خدا به به سر مى برند به خوبى مى دانند ما از ستم بيزاريم و از هر ننگى دورى مى جوييم...» قريشيان بدانچه زبير گفت عمل كردند...

گرد آمدند و پيمان بستند و سوگند ياد كردند كه:

«هنگام كه از آب دريا آن اندازه بماند كه بتواند تكه پشمى را تر كند، و هنگام كه كوه هاى حرا و ثبير بر جاى خود استوار باشند، به يارى ستمديده بر ستمگر يك دست خواهيم بود...» همايش آنان در خانه ى عبداللَّه پسر جدعان رخ داد. عبداللَّه در آن روزگار مردى بزرگوار و با فضيلت بود. در اوج ارزش هاى اخلاقى و خوى هاى پسنديده سر مى كرد. در ميان عرب به خوش خويى و بزرگوارى آوازه داشت. بوى خوش خصال برجسته اش همه جا پراكنده شده بود، تا بدانجا كه اميه پسر ابوصلت- يكى از يكتاپرستانى كه از دنيا و مردم بريده و به كار آن جهانى خود پرداخته بود- چكامه اى در مدح او سرود و در آن به ستايش وى چنين پرداخت:

«آيا نيازم را بگويم يا آزرم تو مرا از گفتن آن بى نياز مى كند؟ به راستى كه آزرم، خوى توست. اگر كسى روزى تو را ستايش كند، آن ستايش او را از روبه رو شدن با تو بى نياز مى سازد. او بزرگوار بخشنده اى است كه گذشت روز و شب خوى نيكوى او را دگرگون نمى كند...» حلف الفضول نشانه ى سپيد و درخشانى بود بر پيشانى تيره ى جاهليت...

نشانه ى تابناكى از وفادارى كه به حق براى اهل حق و براى خدا، نه براى يارى به خويشاوندان و جانب دارى از عصبيت هاى قومى...

لبخند شكوفايى بر دهان قريشيان ترشروى از شرك و بزهكارى... مايه ى بالندگى بزرگان و خردان... كسى كه گواه آن پيمان بود به ماننده ى كسى بود كه گواه آن نبود. قريشيان با آن پيمان بر سر مردمان ديگر قبايل چه فخرفروشى ها و خودستايى ها كه نكردند، تا بدانجا كه روايت شده است پيامبر فرمود: «در خانه ى عبداللَّه پسر جدعان گواه پيمانى بودم كه دوست ندارم به جاى آن شتران سرخ رنگ نژاده داشته باشم. و اگر در اسلام مردم را به اين پيمان فراخوانند، مى پذيرم...» ليكن آن بزرگان پيمانى را كه در آن پافشارى داشتند، شكستند...

بزرگواريى را كه آن پيامبر گرامى براى آنان تمام كرده بود با ميل و رضا از خود دور كردند...

بلكه از جامه ى انسانيت بيرون آمدند بدان سان كه افعى از پوست خود بيرون مى آيد...

آن مشورت و گردهمايى كه سران قريش در حرم خدا داشتند، نخستين و آخرين گردهمايى درباره ى پدر فاطمه نبود...

بارها تكرار شد. پياپى با انواع دشمنى و كينه توزى رخ داد...

هيچ روزى نگذشت كه براى محمد در آن روز آسايشى بخواهند يا بگذارند بويى از آسايش و آرامش بيابد...

يا براى كشتن او كمين مى كردند يا براى آزار و زجر دادنش...

محمد همواره با سخنانى نرم با آنان روبه رو مى شد، اما آنان با زشت ترين گفتار و كردار با او برخورد مى كردند...

با آنان رشته ى پيوند خويشاوندى را برقرار مى ساخت، اما آنان پيوند را مى بريدند...

مهر و خيرخواهى و آشتى را براى آنان پيش كش مى كرد ولى آنان كينه و بدخواهى و دشمنى را پيش مى كشيدند...

فاطمه باور داشت آنان از نافرمانيى كه در آن سرگردانند دست بردار نخواهند بود... چگونه مى توانند از ستمى دست بردارند كه هرگز مد آن فروكش نمى كند و درياها كينه پشت سر آنان هم دم مد آن را به ماننده ى طوفانى سخت، گسترده تر مى سازد؟...

آنان هنگام كه محمد مردم را به پيام آسمانى خود فرابخواند هرگز در برابر او جنگ افزارشان را در نيام نخواهند كرد...

هرگز از دشمنانگى خود دست بردار نيستند اگر چه محمد هزاران دليل بر حقانيت حق براى آنان بياورد...

به گمان ما سختترين و خونبارترين نبردافزار آنان در اين گيرودار، سرسختى و ستيزه جويى آنان بود...

آيا محمد در برابر پافشارى و زياده روى هايى كه در سرسختى و سرپيچى ابلهانه ى خود داشتند و از او انجام كارهايى مخالف قوانين طبيعى و محال ممكن درخواست مى كردند، سختى مى گفت؟...

به او گفتند:

«هرگز به تو ايمان نمى آوريم تا از زمين چشمه اى بيرون آورى...

يا نخلستانى داشته باشى كه رودها را از ميان درختان آن روان كنى!...

يا آسمان را هم چنانكه دعوى كردى بر ما پاره پاره بيفكنى...

يا خدا و فرشتگان را كفيل بياورى...

يا در آسمان، بالا روى... و بالا رفتنت را هرگز باور نداريم مگر آنكه بر ما كتابى فرود آورى كه آن را بخوانيم...» محمد گفت:

(پاك است پروردگارم... آيا جز بشرى هستم فرستاده ى خدا؟...) (اسراء، آيه ى 93).

آيا در اين هنگام سخن خداى بزرگ درباره ى آنان درست درنمى آيد كه فرمود:

(بسيارى از جنيان و آدميان را براى دوزخ آفريديم كه دل هايى دارند كه با آنها درنمى يابند و چشم هايى دارند كه با آنها نمى بينند و گوش هايى دارند كه با آنها نمى شنوند، آنان همچون چارپايانند بلكه گمراهترند. آنان بى خبرانند...) (اعراف، آيه 179).

با اين همه دل بزرگ فاطمه ى خردسال براى آنان مى سوخت و اندوهگين مى شد، و دوست داشت از سرسختى ستمگرانه و ابلهانه ى خود دست بردارند و به راه هدايت و درستى برگردند...

چرا فاطمه اندوه نخورد و حال آنكه آن سرسختان لجباز پيش از آنكه با وى پيوند خويشاوندى يا همبستگى خانوادگى داشته باشند، انسان هايى هم نوع و برادرانى هم نژاد وى بودند؟...

فاطمه از خردهاى آنان در شگفت بود كه چرا آنان را- با اينكه حق آشكار است- راهنمايى نمى كند... فاطمه از پافشارى آنان در شگفت بود كه چرا آنان را در گمراهى و سرگردانى نگاه مى دارد در حالى كه- افزون بر انديشه- مشاهداتشان نيز به آنان تأكيد مى كند كه در گمراهى به سر مى برند؟...

فاطمه بارها و بارها مى ديد و مى شنيد كه آنان با پدرش از در فريب و نيرنگ و دشمنى درمى آيند...

فاطمه بارها و بارها مى ديد و مى شنيد كه فريب و نيرنگ و دشمنيشان با شكست، به خود آنان برمى گردد و آنان را در بر مى گيرد...

اينگونه رفتار قريشيان حتى يكبار براى آنان سود نداشت... و چه بسيار در اين راه با نشانه هايى خدايى روبه رو شدند...

محمد روزى از كنار آنان كه در حرم نشسته بودند گذشت و به طواف كعبه پرداخت، براى ريشخند كردن وى، با چشم به يكديگر اشاره كردند...

محمد بار دوم از كنار آنان گذشت، او را سرزنش كردند و به هرزه زبانى پرداختند...

محمد بار سوم از كنار آنان گذشت، آنان در سرزنش و هرزه زبانى و ريشخند خود افزودند تا بدانجا كه خشم او افزونى گرفت و چهره اش سرخ شد و شكيبايى خود را از دست داد. روى به آنان كرد و با آوازى تهديدآميز گفت:

«اى مردم قريش آيا گوش شنوا داريد؟... هان سوگند به كسى كه جان محمد در دست اوست، من براى بريدن سرها نزد شما آمده ام...» سخن محمد آنان را ترسانيد. پرده ى دل هايشان از هراس به لرزه درآمد.

اگر چه كوشيدند تا نشانه هاى ترس و وحشت را در چهره هاى خود با پوششى از آرامش پنهان سازند، ليكن بيم و هراس از چشمان آنان به خوبى نمايان شد...

با پشيمانى گفتند:

«اى ابوالقاسم برو... به خدا سوگند كه تو نادان نيستى...» روزى ديگر بى خردى بر آنان تنگ آورد. از بسيارى كينه و دشمنى به محمد، نتوانستند آن بى خردى را از خود دور كنند... محمد را ديدند كه نماز مى گزارد. در نزديكى آنان پليدى و خون شترى كه مردم سر بريده بودند، افتاده بود...

ابوجهل همنشينان خود را برانگيخت و گفت:

«كداميك از شما اين پليدى را برمى دارد و آنگاه كه محمد به سجده مى رود ميان دو شانه اش مى نهد؟...» گولترين آنان- عقبه پسر ابومعيط- پيش آمد و گفت:

«من اين كار را خواهم كرد...» و ى آن پليدى را برداشت و بر پيامبر كه در حال سجده بود افكند. آنگاه همه ى آنان خنده سر دادند...

محمد سر از سجده برنداشت تا آنگاه كه زهرا آمد و بازمانده ى آن پليدى ها را از پشت پدر افكند و به آن گروه نادان زخم زبان ها زد و نكوهش هايى كرد كه شايسته و در خور آنان بود...

اما فرستاده ى خدا نماز را قضا ناكرده به آن گروه كينه توز نگريست، آنگاه چشم ها و دستهاى خود را به سوى آسمان بالا برد و دعا كرد:

«خدايا براى آنان سال هايى به سان سالهاى يوسف قرار بده... خدايا ابوالحكم پسر هشام، عتبه پسر ربيعه، شيبه پسر ربيعه، وليد پسر عتبه، عقبه پسر ابومعيء عماره پسر وليد، و اميه پسر خلف را بگير...

آنان بهت زده شدند...

خاموشى بر آنان چيره آمد و مانند بت هايى بى جان برجاى ماندند...

خنده هايشان در گلو خفه شد...

يك رگ در اندام آنان نماند كه از بيم و هراس به لرزش درنيامده باشد...

با اين حال هيچ شبى بر آنان تاريك نمى شد كه در خوابهاى آشفته ى خود خوارى و ناكاميى را كه در روز ديده بودند، باز نبينند و هيچ صبحى بر آنان نمى دميد كه سبك مغزى آنان با برآمدن روز تازه نشود و افزايش نيابد...

در روزى صاف و روشن ام جميل- همسر ابولهب- به ماننده ى شعله اى از كينه و دشمنى به سوى پيامبر- آنجا كه به روش همه روزه با برخى از يارانش در مسجد حرام مى نشست- با بى پروايى روان شد...

او شنيده بود كه ميان مردم شايع شده است پروردگار محمد درباره ى او و همسرش اين سخن را نازل فرموده:

(دو دست ابولهب شكسته باد. مال او و آنچه كسب كرد او را بى نياز نكند. به زودى در آتشى داراى زبانه درآيد. و زن او كه بردارنده ى هيزم است در گردن او ريسمانى از ليف خرماست...) (مَسَد، آيه ى 1- 5).

ام جميل به كسانى كه در آن مجلس نشسته بودند نگريست. ابوبكر را در ميان آنان ديد. به او روى آورد و با كلماتى كين بار گفت:

«دوست تو كجاست؟...» ابوبكر در شگفت شد كه چگونه آن زن پيامبر را در كنار او نمى بيند؟...

آيا چشمى كه درون آن تاريكى است نور را مى بيند؟...

آن زن كه دوپاره سنگ درشت در دست داشت و آنها را نشان مى داد، به سخن خود ادامه داد و گفت:

«او كه باشد كه درباره ى من شعر مى سرايد... به گوش من رسيده كه او مرا هجو گفته است... سوگند به خدا اگر او را ببينم دهانش را با اين دوپاره سنگ مى كوبم!...» ابوبكر چيزى جز اين نگفت:

«به خدا سوگند دوستم شاعر نيست...» آن زن گفت:

«سوگند به ستارگان درخشان او شاعر است. من نيز شاعرم... و او را هجو مى گويم...» آنگاه اين چنين به هجو پرداخت:

«از نكوهيده اى سرپيچى كرديم و از فرمانش سر باززديم و از دينش بيزارى جستيم» هنوز از آنجا با سايه ى شوم خود كه زمين را آلوده مى ساخت، دور نشده بود كه ابوبكر روى به پيامبر كرد و پرسيد:

«اى فرستاده ى خدا... او چگونه تو را نديد؟...» گفت:

«مرا نديد چون خدا چشم او را از من برگرفت...» ام جميل- آن هيزم بيار معركه- برگشت تا آنجا كه برادرش- ابوسفيان پسر حرب- را ديد. پرخاشجويانه به او روى كرد و كينه ى او را برانگيخت و آتش خشم و دشمنى او را برافروخت و با نگاه هايى شرربار به او گفت:

«واى بر تو!... آيا از اينكه محمد مرا هجو گويد خشمگين نمى شوى؟...» آنگاه داستان خود را براى برادر بازگفت...

بزرگ بنى اميه با لحنى تكبرآميز و خودپسندانه به او گفت:

«تو را از دست او رهايى خواهم داد...» شمشيرش را برداشت و شتابان به سوى دشمن خود روانه شد...

ساعتى بيش نگذشته بود كه از خانه ى خود تا مسجد رفت و شتابان به سوى خواهر برگشت. از ترس له له مى زد، گويى كه از جنيان مى گريزد...

خواهرش كه مى پنداشت او به گفته ى خود عمل كرده، پرسيد:

«آيا محمد را كشتى؟...» برادر نفس نفس زنان با جملاتى بريده پاسخ داد:

«اى خواهر از اينكه سر برادرت در دهان افعى باشد شادمان مى شوى؟...» خواهر كه از سخن برادر شگفت زده بود گفت:

«به خدا سوگند خير...» برادر گفت:

«اينك نزديك بود چنين شود...» و ى كه شمشيرش را در نيام پنهان مى كرد، قصه ى خود را براى خواهر بدين سان آورد: «از اژدرمارى ستبر در هراس شدم و به لرزه افتادم كه دهان باز كرده بود تا اگر به فرستاده ى خدا نزديك شوم، سرم را ببلعد...» ليكن گفته ى او چيزى از كينه ى خواهر نكاست و گويى كه با گوشى ناشنوا به گفته ى برادر گوش مى دهد!...

كينه ورزى زياده از حد وى نسبت به محمد يك لحظه در زندگى از ا و جدا نمى شد و او نيز نمى توانست از آن دست بردارد، چنانكه گويى كينه خوراك و شراب و هواى اوست...

كينه اى را كه در كرانه هاى وجودش شيون مى كرد و مى غريد با هر دم و بازدم بر ديگر قريشيان نيز مى دميد، و با نعره پيامبر را دشنام مى داد و دينش را عيب مى كرد و او را به ريشخند مى گرفت، آنگاه مى رفت و خاك و خار و خاشاك بر سر و زير پاهاى او مى ريخت. فاطمه بيشتر اوقات به سوى پدر مى شتافت و آن خاك و خاشاك را از روى پدر پاك مى كرد و از سر راه او دور مى ساخت...

سينه ى ام جميل توان آن نداشت كه بدخواهى پنهانش را براى مردم مكه آشكار سازد، از اين روى مخفيانه، يا در دل شب يا در پشت ديوارها و درهاى بسته به دسيسه چينى مى پرداخت. ميان محمد و قومش فتنه انگيزى مى كرد و آنان را بر او مى شورانيد و كينه را در دل هاى بيمارشان مى افزود...

همچنين براى پيامبر با دست آويز گردانيدن دو دخترش رقيه و ام كلثوم- كه همسران دو پسر وى عتيبه و عتبه بودند- با قريشيان همدست شد و توطئه كرد. زيرا برخى از قريشيان به برخى ديگر گفته بودند:

«شما محمد را از اندوه و نگرانى خود آسايش داده ايد. دخترانش را به او بازپس دهيد تا به آنان دل مشغول شود...» ام جميل نيز به پيروى از سخن قريشيان افسار همسرش را دور دست مى پيچانيد و او را سر به فرمان پيش روى مى كشانيد تا آنگاه كه همسرش پذيرفت و به پسرانش گفت:

«پسران من نيستيد اگر از دختران محمد جدا نشويد...» و آن دو پسر در دامى افتادند كه مادر كينه توز بافت و پدر گمراه گسترد...

بى خردى و كينه ورزى و دشمنى بيرون از اندازه ى آن زن در نهاد پسرش عتيبه نيز سرشته شده و مهر خورده بود، زيرا وى در پستى به اوج خود رسيده بود تا آنجا كه از روى خودستايى گفت:

«به خدا سوگند نزد محمد مى روم و او را آزار مى دهم...» و ى از راه خود كه به شام مى رفت برگشت و در برابر پيامبر ايستاد و او را سخت ناسزا گفت و بر روى او آب دهان انداخت...

پيامبر با او مقابله به مثل نكرد، بلكه دست به دعا برداشت و فرمود:

«خدايا سگى از سگان خود را بر او چيره گردان!...» آنان كه دعاى پيامبر را شنيدند روى ترش كردند... زيرا مى دانستند آن نفرين دامنگير آن جوان خواهد شد...

ابولهب از نفرين محمد بر پسر خود به هراس افتاد... چون به سرزمين هاى بيگانه وارد شدند و هنگام آن رسيد كه در يكى از راه ها بيارامند، در ميان كاروانيان آواز داد:

«اى گروه قريش ما را يارى دهيد... من از نفرين محمد بر پسرم مى ترسم...» قريشيان به او يارى دادند...

براى عتيبه بسترى افكندند... آنگاه بسترهاى خود را پيرامون بستر او گستردند... از آن پس شتران خود را حلقه وار به ماننده ى ديوارى پيرامون خود و عتيبه خوابانيدند...

ليكن كار آنان براى آن جوان هيچ سودى نداشت...

او شب را به روز نرسانيد...

يكى از درندگان دشت، از ميان همه، در آن پناهگاه آهنگ او كرد و زخمى بر سر او زد و سرش را شكافت و او را به دوزخ افكند...