فاطمه ى زهراء در كلام اهل سنت
جلد ۲

سيد مهدى هاشمى حسينى

- ۵ -


حارث بن معاويه، يكى از بزرگان بنى تميم بود و به زياد بن لبيد كه براى جمع آورى زكات آمده بود و با مردم صحبت مى كرد گفت: تو ما را به اطاعت كسى مى خوانى كه از ما و شما نسبت به او هيچ تعهد و پيمانى گرفته نشده است. زياد گفت: راست مى گويى، اما ما او را براى خود انتخاب كرده ايم، حارث گفت: به من بگو چرا خلافت را از اهل بيت پيامبر دور كرده ايد؟ در حالى كه به گفته قرآن آنها به اين امر از ديگران سزاوارتر بودند. زياد گفت: مهاجر و انصار نسبت به امور خود از تو آگاه ترند، حارث گفت: نه به خدا قسم اين گونه نيست، بلكه شما از روى حسادت نسبت به اهل بيت از آنها عدول كرديد. و من هرگز نمى پذيرم كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- از دار دنيا برود و كسى را به عنوان جانشين خود منصوب نكند. اى زياد برخيز و از اينجا دور شو كه تو ما را به غير رضاى حق مى خوانى، در اين هنگام «عرفجه بن عبدالله الذهلى» گفت: به خدا قسم كه حارث راست مى گويد، اين مرد (زياد) را از ميان خود برانيد كه رفيق او ابوبكر به هيچ وجه اهليت براى خلافت را ندارد و مهاجر و انصار نيز بيناتر از خود پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بر امت خود نيستند (يعنى چطور مى شود كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شخصى را براى جانشين خود تعيين نكند؟) آنگاه زياد را كه تصميم به قتل او داشتند از آنجا بيرون راندند. و زياد بر هيچ قبيله اى از قبايل كنده نگذشت مگر آنكه آنها را به اطاعت از ابوبكر مى خواند ولى آنها او را با جوابهايى كه خوش نداشت از خود مى راندند، تا بالاخره به مدينه رسيد و ابوبكر را در جريان آنچه كه پيش آمده بود گذاشت. ابوبكر به شدت ناراحت شد و زياد را با سپاه چهار هزار نفرى به طرف آنها فرستاد. و اقدى مى گويد: زياد با سپاه خود قبايل بنى هند، بنى عاقل، بنى حجر، بنى حمير را قتل عام كرد و سپس به ديگر قبايل كنده رو آورد و پس از درگيريهاى زياد و ريختن خونهاى فراوان و آمدن «عكرمه بن ابى جهل» با سپاهش به كمك او، بالاخره ابوبكر توانست قبايل كنده را در سرزمين حضرموت سركوب كند. [ الفتوح، ج 1، ص 65 و 66 و كتاب الرده، ص 186 و 188.] طبرى مى گويد: يكى از قبايل ديگر كه (به قول ايشان) مرتد شدند و مردانشان قتل عام شدند و اموال آنها به غارت رفت و كودكان و نواميس شان به اسارت در آمد، اهل يمامه بودند، وقتى كه آنها خبر خلافت ابوبكر را شنيدند آن را قبول نكرده و از دادن زكات به حكومت جديد امتناع ورزيدند، ابوبكر هم سپاهى را به طرف آنها فرستاد و به بهانه ى ارتداد همه را از دم شمشير گذراند. [تا ريخ طبرى، ج 2، ص 506 والصواعق المحرقه.] و شاعر هم جريان مخالفت اهل يمامه با ابوبكر و اين حقيقت انكار نشدنى را كه آنها تنها شخص ابوبكر را به رسميت نمى شناخته و انكار مى كردند، تصريح نموده است:

 

«اطعنا رسول الله ما كان بيننا   فيا عجبا ما كان ملك ابوبكر»
«انوتى ابوبكر اذا قام بعده   فتلك لعمر الله قاصمه الظهر»

[تا ريخ الرده، ص 3 و 62 او معجم البلدان، ص 271 والاغانى، ج 2، ص 157 البته شعرى كه معجم البلدان نقل كرده است از نظر عبارات و الفاظ با شعر آغانى و تاريخ رده فرق مى كند ولى از نظر محتوى يكى هستند.] «ما رسول خدا را تا زمانى كه در قيد حيات بود متابعت و پيروى كرديم، پس شگفتا كه ابوبكر زمام حكومت را در دست گيرد، آيا ما ابوبكر را كه بعد از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به خلافت رسيده متابعت كنيم؟ پس به ذات خدا قسم اين ماجرا كمرشكن است».

يكى ديگر از كشتارهاى دسته جمعى حزب سقيفه، قبيله بنى سليم بود كه ابن اثير مى گويد: «فمثل بهم و حرقهم و رضخهم بالحجاره و رمى بهم من الجبال و نكسهم فى الابار و ارسل الى ابوبكر يعلمه ما فعل و ارسل اليه قره ابن هبيره و نفرا معه موثقين» [ كامل تاريخ، ج 2، ص 350.] :

آنها را بعد از آن كه مثله كرد زنده زنده در آتش سوزاند و خانه ها را بر سرشان خراب كرد و سنگسارشان نمود و كوهها را بر سرشان انداخت، جريان را به ابوبكر اعلام كرد و ابوبكر قره بن هبيره را با عده اى به طرف او فرستاد.

يكى ديگر از قبيله هايى كه به اتهام ارتداد، توسط عكرمه بن ابى جهل به فرمان رئيس حكومت قتل عام شدند و زندگى شان به غارت رفت و زنها و بچه هاشان به اسيرى برده شد و تا زمان خلافت عمر در زندان و بازداشتگاه ماندند، اهالى دباء منطقه اى بين عمان و بحرين بود. [تا ريخ طبرى، ج 2، ص 510 .] طبرى در تاريخ خود مى نويسد: قبايلى كه به اتهام ارتداد قتل عام كردند و يا سران آنها را از بين بردند، طى ء، غطفان، بنى سليم، بنى عامر، اسد، اهالى يمامه، تهامه، يمن، بحرين، نجد، حضرت موت، و بنى تميم، بودند. [ براى اطلاع بيشتر به تاريخ طبرى، ج 2، ص 504 و 518 و كامل ابن اثير، ج 2، از ص 333 الى 383 و طبقات ابن سعد، ج 7 در شرح حال خالد بن وليد و نهايه الارب فى فنون الادب، ص 45 الى ص 93 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، باب المطاعين مراجعه شود.] با توجه به مطالبى كه از كتب معتبر اهل سنت در فصل (انصار و اقدامات اعضاى سقيفه) ذكر شد، آنچه كه قابل توجه است، اين است كه اكثر محدثين و مورخين اهل سنت در رابطه با ارتداد قبايلى كه بيان شد از طبرى نقل قول كردند و طبرى هم اكثر اخبار را از شخصى به نام «سيف بن عمر» كه بقول علامه عسكرى دروغ پرداز درجه يك مى باشد نقل كرده است [ مراجعه شود به 150 صحابى ساختگى، ص 200.] و نيز شيخ محمد آل ياسين گفته است: آنچه كه طبرى از ابو مخنف، هشام كلبى، ابن اسحاق و مدائنى، نقل كرده خيلى اندك است و باز هم آنچه كه نقل كرده سندا مخدوش است و در آنها هيچ ذكرى از خروج از اسلام و ارتداد نشده است. [ نصوص الرده فى تاريخ طبرى، ص 21.] و ايشان فرموده است: معنا و حدود ارتداد در كتب تاريخى اهل سنت بيان نشده و نيز علت ارتداد قبايل مزبور، در بيشتر اين ارتدادها جاى شك و ترديد، بلكه جاى انكار است. [ نصوص الرده فى تاريخ طبرى، ص 102.] انكار و منع زكات از نظر فقه و فقهاى اهل سنت ابن قدامى در كتاب مغنى و شرح الكبير در رابطه با وجوب و انكار زكات مى گويد: «فمن انكر وجوبها جهلا به و كان ممن يجهل ذلك اما لحداثه عهده بالاسلام او لانه بباديه نائيه عن الامصار عرف و جوبها و لايحكم بكفره لانه معذور، و ان كان مسلمان ناشئا ببلاد الاسلام بين اهل العلم فهو مرتد تجرى عليه احكام المرتدين... فان تاب والا قتل لان ادله وجوب الزكاه ظاهره فى الكتاب والسنه... فاذا جحدها فلا يكون الا لتكذيبه الكتاب والسنه و كفره بهما»: اگر كسى از روى جهل و ندانستن حكم زكات و وجوب آن را انكار كند و ندانستن وجوب زكات هم به اين علت بوده كه او تازه به اسلام گرويده است و يا اينكه اهل باديه و قرا بوده و از شهر و مدنيت دور بوده و وجوب زكات را مى دانسته است و لذا حكم به كفر او نمى شود، براى اينكه او معذور است و عذرش هم يا به جهت تازه مسلمان بودن اوست و يا اينكه از مركز اسلام دور بوده، و اما اگر در بلاد اسلام باشد و در بين اهل علم و فرهنگ بزرگ شده و احكام اسلام هم به او رسيده است، باز هم زكات را انكار كرد، در اين صورت مرتد شده و احكام ارتداد بر او جارى مى شود، و اگر توبه كرد فهوالمراد و اگر نه كشته مى شود، چرا؟ براى اينكه ادله ى وجوب زكات در كتاب و سنت آمده است و انكار زكات همان انكار و تكذيب كتاب و سنت و كفر به كتاب و سنت مى باشد.

با توجه به سخنان فقهى ابن قدامه اين جا سوالاتى مطرح مى شود: آيا قبايلى كه حكومت سقيفه به بهانه ارتداد همه را از دم تيغ گذراند، حك وجوب زكات و حدود آن به همه قبايل رسيده بوده است؟ آيا آنها احكام را مثل مردم مدينه مستقيما از پيامبر اسلام- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيده بودند؟ آيا قبايلى كه دور از مركز بودند و اسلام را بطور كلى قبول كرده بودند و به جزئيات احكام آن آشنايى نداشتند، مى شود حكم به ارتداد و كفر آنها كرد؟ كه ابن قدامه هم خود فتوى داده است «لا يحكم بكفره».

او در فصل بعد مى گويد: «و ان منعها معتقدا وجوبها و قدر الامام على اخذها منه اخذها و لم ياخذ زياده عليها فى قول اكثر اهل العلم منهم ابوحنيفه و مالك والشافعى و اصحابهم»: [ المغنى والشرح الكبير، ج 2 ص 435.] اگر كسى اعتقاد به وجوب زكات دارد ولى آن را نمى دهد ، بر رييس حكومت است كه زكات را از او بگيرد و زيادتر از مقدار زكات را نبايد بگيرد و فتواى اكثر علماى اهل سنت از جمله ابى حنيفه و مالك و شافعى و پيروان آنها هم همين است.

با توجه به اين سخن ابن قدامه اگر بر فرض اينكه قبايلى كه به دستور ابوبكر و توسط سردمداران وى مثل خالد بن وليد و عكرمه بن ابى جهل قتل عام شده اند، زكات نمى دادند، رئيس حكومت بايد فقط زكات را از آنها مى گرفت نه اينكه به بهانه ى منع زكات جان و مال و هستى آنها را با خاك يكسان كنند، چنانچه همه مذاهب اهل سنت به اين مسئله كه فقط زكات را بايد گرفت و نه زيادتر از آن را فتوا داده اند. پس پيداست كه بهانه فقط ارتداد نبوده و چه بسا قبايلى كه از آنها نام برده شد، زكات را قبول داشتند. بلكه هدف حكومت چيز ديگرى بوده است و آن اينكه قبايل مزبور حكومت از اين مسئله خوشش نمى آمد و لذا ندادن زكات بهانه اى بيش نبوده است!

باز هم ابن قدامه در رابطه با ارتداد مانع زكات و اينكه جنگيدن با مانع الزكات علت كفر او مى شود يا خير؟ مى گويد: «فاما ان كان مانع الزكاه خارجا عن قبضه الامام قتله لان الصحابه رضى الله عنهم قاتلوا مانعيها... فان ظفر به و بماله اخذها من غير زياده ايضا و لم تسب ذريته لان الجنايه من غيرهم و لان المانع لا يسبى فذريته اولى، و ان ظفر به دون ماله الى ادائها و استتابه ثلاثا، فان تاب و ادى و الا قتل و لم يحكم بكفره.. و وجه الاول ان عمر و غيره من الصحابه امتنعوا من القتال فى بدء الامر، و لو اعتقدوا كفرهم لما توقفوا عنه، ثم اتفقوا على القتال و بقى الكفر على اصل النفى، لان الزكاه فرع من فروع فلم يكفر تاركه بمجرد تركه كالحج، و اذا لم يكفر بتكره لم يكفر بالقتال عليه كاهل البغى». [ المغنى و الشرح الكبير، ج 2، ص 438.] اگر مانع زكات خارج از حيطه حكومت باشد، با او مى جنگد، چرا كه صحابه با مانعين زكات جنگيدند. اگر رييس حكومت به مانع زكات و مالش تسلط پيدا كرد او فقط همان زكات را بدون زياده از آن مى گيرد و فرزندان و زن و بچه ى او اسير و در اذيت نيستند، براى اينكه اگر نافرمانى بوده از ناحيه غير آنها بوده است و خود مانع زكات اسير و اذيت نمى شود، پس فرزندان و ذريه او به طريق اولى اسير نيستند و اذيت نمى شوند، و اگر حاكم به مانع زكات تسلط پيدا كرد ولى به مالش دست پيدا نكرد، او را بايد به اداى زكات دعوت كند و نيز بايد از او تا سه مرتبه طلب بازگشت و توبه كند، اگر توبه كرد و زكات را ادا نمود فهو المطلوب و اگر نه كشته مى شود، ولى حكم به كفرش نشده است.

ابن قدامه بعد از بيان اين سخن نظر احمد و بعضى از كسانى ديگر را حكم به كفر مانع زكات كرده اند ذكر مى كند و مى گويد: عمر و ديگران در ابتداى امر از كشتن مانع زكات امتناع و خوددارى مى كردند و اگر آنان اعتقاد به كفر مانع زكات مى داشتند هر آينه از كشتن آنها دست برنمى داشتند و با او مى جنگيدند و بر كشتن او اتفاق مى كردند. مطلب ديگر اينكه بقاى كفر هم بر اصل نفى مى باشد و مانع زكات اصل وجوب زكات را نفى نمى كند، براى اينكه زكات يكى از فروع دين است، پس تارك آن به محض ترك زكات كافر نمى شود، مثل حج (كسى اگر مستطيع باشد ولى حج انجام نمى دهد حكم به كفر او نمى شود).

بنابراين وقتى كه مانع زكات به واسطه ى ترك آن حكم به كفرش نشد، آن وقت به واسطه قتال و جنگيدن هم حكم به كفر او نمى شود، مثل اهل بغى كه به واسطه ى قتال حكم به كفر آنها نمى شود.

از اين بيان فقهى ابن قدامه مطالب چندى را مى شود به دست آورد: اول اينكه اگر رييس حكومت به مانع زكات و مالش دسترسى پيدا كرد بايد به همان اندازه ى زكات را بگيرد، دوم اينكه فرزندان و اهل خانه ى مانع زكات را نبايد اسير و اذيت كنند، سوم اينكه اگر حكومت به خود او دست پيدا كرد و به مالش دست پيدا نكرد، اول او را دعوت به اداى زكات كند و بعد بازگشت و توبه را سه مرتبه از او بخواهد و اگر توبه كرد چه بهتر و بعد (البته به نظر ابن قدامه و اهل سنت) اگر توبه نكرد كشته مى شود ولى حكم به كفر او نمى شود، چهارم اينكه پيداست سردمداران حكومت سقيفه همه بر كشتن مانع زكات متفق نبودند و راضى به جنگيدن هم نبودند و از جمله عمر راضى به جنگيدن با قبايلى كه زكات را نمى دادند نبوده است، پنجم اينكه ارتداد و كفر بر نفى اصل زكات مى باشد نه اينكه مانع زكات هم كافر باشد، مطلب آخر اينكه زكات از فروع دين است و اگر كسى انجام نداد حكم به كفر او نمى شود، مثل كسى كه استطاعت مالى و بدنى دارد ولى حج انجام نمى دهد و يا كسى كه مزاحم افراد و ياغى و ظالم است، وقتى كه دستور جنگ با او داده شد ولى اين جنگ و قتال علت كفر او نمى شود.

اكنون با توجه به سخنان فقهى ابن قدامه و اين مطالب كه ذكر شد بايد گفت: برخورد گروه سقيفه با قبايلى (كه طبرى در تاريخ خود ذكر كرده) هيچ كدام از آن شرايط و حدود كه در فقه اهل سنت آمده رعايت نشده و مسئله ارتداد بهانه اى بيش نبوده است. و اصلا بعضى از آن قبائل منكر زكات نبودند بلكه خود آن تشكيلات و سقيفه بنى ساعده را قبول نداشتند، چنانچه از سخن ابن قدامه در «المغنى» پيداست: «فانه نقل عنهم انهم قالوا انما كنا نودى الى رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- لان صلاته سكن لنا و ليس صلاه ابوبكر سكنا لنا فلا نودى اليه» [ المغنى والشرح الكبير، ج 2، ص 438.] : كسانى كه زكات را به ابوبكر نمى دادند از آنها نقل شده است كه: ما زكات را به سول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- مى داديم، چرا؟ براى اينكه دعاى پيامبر براى ما آرامش بخش و هدايت گر بود، و اما دعاى ابوبكر براى ما آرامش بخش نيست و لذا ما زكات را به او نمى دهيم.

اين سخن خود گواه است كه قبايل ذكر شده اصل زكات را قبول داشتند ولى راضى نبودند كه به دستگاه حكومت سقيفه زكات دهند و اصل تشكيلات آن را هم قبول نداشتند، چنانچه از سخن حارثه بن معاويه به زياد بن لبيد پيداست كه گفت: چرا خلافت را از اهل بيت و بنى هاشم گرفتيد، در حالى كه خلافت براى آنها يك امر الهى و دستور خداست و تو (زياد) ما را به اطاعت از كسى مى خوانى كه از ما و شما نسبت و با او هيچ پيمانى نداريم. و آن شاعر ديگر از قبيله يمامه گفت: به ذات خدا قسم كه اين خلافت ابوبكر «قاصمه الظهر» كمرشكن است.

از اين بيانات به خوبى پيداست كه بحث در موضوع ارتداد و ندادن زكات نبوده است، بلكه سران قبايل اصل حكومت را قبول نداشتند.

حالا بر فرض اينكه قبايل مذكور وجوب زكات را انكار كردند و مرتد شدند، آيا لازم بود كه دستگاه حكومت آن گونه با آنها برخورد كنند، مردم را قتل عام كنند و زنها و بچه ها را اسير نمايند؟ آيا در زمان رسول الله اين گونه برخورد مى شد؟ هنگامى كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- افرادى را براى جمع آورى زكات مى فرستاد و بعضى زكات نمى دادند، آيا پيامبر حكم به ارتداد آنها فرموده و در نتيجه با آنها مى جنگيد؟ مصداق بارز آن، جريان ثعلبه است كه زكات نداد، آيا پيامبر چه عكس العلمى انجام داد؟ بجز اينكه فرمود: ثعلبه هلاك شد، اقدامى ديگر كرد؟ اكنون با توجه به اين بيان بر فرض اينكه قبايلى كه زكات ندادند مرتد شدند، بايد ملاحظه كنيم كه از نظر فقه اهل سنت آيا بر مرتد زكات واجب است يا خير؟ عبد الرحمن الجزيرى در كتاب «الفقه على مذاهب الاربعه» مى گويد: «من شروطها الاسلام، فلاتجب على كافر، سوا كان اصليا او مرتدا، و اذا اسلم المرتد فلا تجب عليه اخراجها زمن ردته، عند الحنفيه، والحنابله» [ الفقه على المذاهب الاربعه، ج 1، ص 590.] : يكى از شروط زكات اسلام است، بنابراين زكات بر كافر واجب نيست، چه كافر اصلى يا مرتد باشد و هر وقتى كه مرتد مسلمان شد اداى زكاتهاى زمان از نظر ابى حنيفه و حنابله برايش واجب نيست.

جزيرى در پاورقى كتابش نظر مذهب مالكيه را اين گونه مى گويد: آنها (مالكيه) گفته اند: اسلام شرط صحت زكات است نه شرط وجوب، پس بر كافر زكات واجب است و اگر چه آن زكات بدون اسلام صحيح نمى باشد و زمانى كه كافر (اصلى و مرتد) مسلمان شد، زكاتهاى زمان ارتداد ساقط مى شود... و فرقى بين كافر اصلى و مرتد نيست.

بعد جزيرى مى گويد: «و كما ان الاسلام شرط بوجوب الزكاه فهو شرط لصحتها ايضا لان الزكاه لاتصح الا بالنيه، والنيه لا تصح من الكافره، باتفاق ثلاثه، والشافعيه قالوا: تجب الزكاه على المرتد وجوبا موقوفا على عوده الى الاسلام»: همان طورى كه اسلام شرط وجوب زكات است، شرط صحت زكات نيز هست، براى اينكه اداى زكات صحيح نيست مگر به نيت و از كافر هم نيت به اتفاق حنفيه و مالكيه و حنابله درست نيست، و شافعيه گفته اند: زكات بر مرتد واجب است ولى وجوب آن موقوف بر بازگشت به اسلام مى باشد و اگر بازنگشت، زكات هم بر او واجب نيست.

با توجه به نظرات فقهى مذاهب اربعه كه همه متفق القول گفتند: بر كافر (چه اصلى و چه مرتد) زكات واجب نيست، حال اگر بنا به عقيده دستگاه خلافت قبايلى كه منكر زكات شدند و انكار زكات سبب ارتدادشان شده است، آيا اسلام اجازه داده است با مرتدى كه در سرزمين اسلام زندگى مى كند و مقررات اسلام را هم قبول دارد و منتهى زكات كه بر او واجب نيست نمى دهد، او را بكشند و اهل و عياش را به عنوان اسير بگيرند؟ در حالى كه اسلام فقط حرب و قتال را با همه زشتى كه دارد با محارب و آنهايى كه در جامعه فساد ايجاد مى كنند اجازه داده و فرموده است: «انما جزاوا الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ان يقتلوا او يصلبوا او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف...» [ سوره ى مائده، آيه 33.] : همانا كيفر آنان كه با خدا و رسول او به جنگ برخيزند و در روى زمين به فساد كوشند، جز اين نباشد كه آنها را كشته، يا به دار مجازات كشند و يا دست و پايشان را به خلاف قطع كنند (دست راست و پاى چپ و يا برعكس).

آيا افراد و شخصيتها و قبايلى كه دستگاه حكومت با آنها برخورد ظالمانه نمود، از مصاديق اين آيه بوده، يعنى محارب با خدا و رسول بودند؟ و در جامعه فساد ايجاد مى كردند؟ حال بد نيست به عنوان حسن ختام سخن سه تن از دانشمندان معظم را (در رابطه ى با كشتار افراد و قبايل به عنوان ارتداد و منع زكات) بياوريم، شيخ محمد حسن آل ياسين در يك بررسى محققانه، روايتهايى را كه طبرى در مورد ارتداد در دوران ابوبكر آورده است، همه را به نقد مى كشد، و آنها را هم از جهت سند و هم از جهت دلالت مردود و قابل قبول نمى داند و مى گويد: «هيچ دليل و مدرك و نص صريحى كه دلالت بر انكار زكات از طرف افراد و قبايل ذكر شده باشد موجود نيست كما اينكه هيچ مدرك شرعى هم وجود ندارد كه دلالت بر ارتداد مانع زكات نمايد. [ نصوص الرده فى تاريخ الطبرى، ص 91.] و در آخر به عنوان نتيجه گيرى مى گويد: «در پس اين كشتارها يك حقيقت و واقعيت خوابيده است و آن اينكه ارتدا تنها وسيله اى بود كه حكومت با توسل به آن مى توانست هم مخالفين را سركوب و توجيه شرعى كند و هم خود را حق جلوه دهد كه حق به جانب اوست و او زمامدار است». [ نصوص الرده فى تاريخ الطبرى، ص 91.] علامه عسكرى هم در معناى ارتداد و حكم و تفاوت معناى آن از ديدگاه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- و ابوبكر در يك نتيجه گيرى مى گويد: «از آنچه كه گفتيم معلوم مى شود كه آن كسانى كه تحت عنوان مرتدين در زمان ابوبكر بودند و مرتد خوانده مى شدند، مرتد از اسلام نبودند، بلكه مخالف بيعت بودند و لذا از پرداخت زكات امتناع داشتند» [ عبدالله سباء، ص 141.] شيخ عبدالرزاق نيز با صراحت مى گويد: «هيچ ترديد و شبهه اى نيست در اينكه بيشتر آنچه كه در دوره ى ابوبكر به نام جنگ با مرتدين ناميده شد، تنها جنبه ى سياسى داشته و هيچ ربطى به دين ندارد. آنها فقط به شخص ابوبكر معترض بودند و مثل برخى ديگر مسلمانان زير بار حكومت او نمى رفتند... لقب ارتداد به آنها از نقاط سياه تا ريخ دستگاه حكومت سقيفه بنى ساعده است». [ الاسلام و اصول الحكم، ص 193 و 197.] با توجه به سخنان اين بزرگواران نكته اى كه به نظر مى رسد اينكه در پشت اين كشتارها و ترورها يك چيز ديگر هم نهفته بود و شايد اگر آن نبود، دستگاه خلافت دستشان را به خون بيگناهان آلوده نمى كردند. و آن اينكه: اگر تاكيدات و سفارشات پيامبر در باره ى على و زهرا- عليهم السلام- نبود و اگر ايثارها و فداكاريهاى على- عليه السلام- در راه اسلام نبود و اگر غدير خم و ابلاغ ولايت در محضر 120 هزار زوار خانه خدا نبود و اگر انزال آيه هاى اكمال و ابلاغ و موده و قربى و مباهله و تطهير و سوره هاى هل اتى و كوثر نبود، شايد اين قدر بيگناهان را نمى كشتند.

همه اينها براى پيشبرد اين هدف بوده است كه مردم را از مركز وحى و اهل بيت- عليهم السلام- دور كنند و هيچ كس حتى در ذهنش خطور نكند كه خلافت و ولايت از آن على و اهل بيت- عليهم السلام- مى باشد.

فصل هفتم

احتراق باب وحى در نزد اهل سنت

علماى اهل سنت در قضيه احتراق خانه ى حضرت زهرا كه بيت وحى بود، سه گروه مى باشند: يك گروه منكر قضيه هستند و مى گويند: چنين چيزى واقع نشده است.

گروه ديگر مى گويند: عمر اراده ى احتراق باب را كرد و فاطمه- سلام الله عليها- را به غصب آورد، ولى اين گونه كارها از گناهان صغيره است و ضرر و خسران به مقام خلافت ابوبكر نمى رساند و از نظر آنها مثل اينكه با يك زن عادى برخورد كرده اند.

گروه سوم مى گويند: بر فرض كه در خانه را هم بسوزانند، چون مسئله ى امامت و نصب خليفه مطرح بوده كه از اهم امور است و مخالفين و معترضين هم در خانه فاطمه- سلام الله عليها- جمع بودند و اگر در اين حادثه هم زنى خشمگين شود، ضرر ندارد، لذا بايد مخالفين را هر كس كه باشد سركوب نمود؟!

در جواب گروه اول كه اصلا منكر قضيه احتراق هستند، بايد گفت كه چندين دليل و مدرك در كتب حديث و تاريخ اهل سنت موجود است كه حادثه ى آتش زدن باب وحى را اثبات مى كند، كه در فصل «يورش به خانه ى وحى» خواهيم آورد. و اكثر آنها با صراحت مى گويند كه در خانه ى وحى را آتش زدند.

اما در جواب گروه دوم كه مى گويند: اين گونه كارها از گناهان صغيره است و ضربه اى به مقام خلافت نمى رساند، بايد گفت: به نص صريح خود اهل سنت (محدثين و مورخين) پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: فاطمه- سلام الله عليها- پاره تن من است، كسى كه او را اذيت كند مرا اذيت كرده است، و هر كس مرا اذيت كند خدا را اذيت كرده و كسى كه خدا را اذيت كند كافر است. سوال: آيا اذيت فاطمه- سلام الله عليها- كه علت و موجب اذيت خدا و پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- مى شود از گناهان صغيره است؟ و يا از اكبر كباير و از گناهان نابخشودنى است. حتى خود ابوبكر و عمر در موقع مرگ بارها اظهار پشيمانى مى كردند كه اى كاش كشف خانه فاطمه- سلام الله عليها- نمى كرديم و دختر پيامبر را اذيت نمى كرديم و در هنگام مرگ و احتضار فهميدند كه چه گناه بس بزرگ و نابخشودنى را مرتكب شده اند، عين كلمات و سخنان آنها حين مرگ در فصل «خشم ابدى» خواهد آمد.

اما در جواب گروه سوم كه مى گويند: براى نصب خليفه و تعيين جانشينى اگر درب خانه ى دختر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- هم سوزانده شود، و زنى ناراحت شود اشكال ندارد، بايد گفت: آيا محدثين اهل سنت در كتب روايى خود از قول پيامبر اسلام- صلى الله عليه و آله و سلم- نگفته اند كه خانه فاطمه- سلام الله عليها- و على- عليه السلام- از خانه انبيا است و بلكه بالاتر از خانه ى انبيا است.

سيوطى در تفسيرش مى گويد: «اخرج ابن مردويه عن انس بن مالك و بريده قال «قرا رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- هذه الايه «فى بيوت اذن الله...» فقام اليه رجل فقال ايى بيوت هذه يا رسول الله قال بيوت الانبياء فقام اليه ابوبكر فقال يا رسول الله هذالبيت منها (لبيت على و فاطمه) قال من افاضلها»: [ تفسير الدر المنثور، ج 5، ص 50 و فاطمه در كلام اهل سنت، ج 1، ص 345.] ابن مردويه به نقل از انس بن مالك و بريده روايت كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه (و آله) و سلم اين آيه «در خانه هايى مانند معابد و مساجد و منازل انبيا، خداوند رخصت داده است كه آنجا رفعت بايد و در آن نام خدا ياد شود» را قرائت فرمود، مردى بلند شد، عرض كرد: اى رسول خدا اين خانه ها كدامند؟ پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: خانه هاى پيامبران است، ابوبكر بلند شد و عرض كرد: اى رسول خدا آيا اين خانه «اشاره به خانه على و فاطمه- سلام الله عليها-» از آن خانه هاست؟ پيامبر فرمود: بلى از آنهاست و از بهترين آنها است.

از اين علماى اهل سنت بايد سوال كرد: آيا خلافت و امامتى كه به دستور خداوند در روز غدير خم تعيين شد مهم بود؟ و يا خلافتى كه دو روز بعد از فوت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در 28 صفر كه بر خلاف دستور قرآن و فرمايشات پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- انجام شد؟ فخر رازى در ذيل آيه ى «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك، فان لم تفعل فما بلغت رسالته» [ سوره ى مائده، آيه 67 (اى پيامبر! آنچه از جانب پروردگارت بر تو نازل شده است به مردم برسان، و اگر اين كار را نكنى رسالت خود را ناتمام گذاشته اى).] مى گويد: آيه در فضيلت على بن ابى طالب- عليه السلام- نازل شد و همين كه اين آيه نازل شد، رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- دست على- عليه السلام- را گرفت و فرمود: هر كه من مولاى او بودم و هستم، على مولاى اوست، بارالها دوستى كن با كسى كه با او دوستى كند، و دشمنى كن با كسى كه با او دشمنى كند، بعد از آن عمر على- عليه السلام- را ديد گفت: «هينا لك يابن ابى طالب اصبحت مولاى و مولى كل مومن و مومنه» [ تفسير كبير، ج 3، ص 636 والبدايه والنهايه، ج 7، ص 449 والرياض النصره، ج 2، ص 169. فخر رازى سپس مى گويد: اين قول از ابن عباس و براء بن عازب و محمدبن على- عليه السلام- نقل شده است.] گوارا باد برايت اى پسر ابوطالب كه مولاى من و مولاى هر مرد و زن مومن شدى.

محب الدين طبرى در كتاب «رياض النضره» در ذيل آيه شريفه «وقفوهم انهم مسؤلون» [ سوره ى صافات، آيه 24 (در موقع حساب نگاهشان دارند كه در كارشان سخت مسؤلند.] از قول على- عليه السلام- روايت كرده كه رسول خدا فرمود: وقتى در روز قيامت خلايق اولين و آخرين جمع مى شوند و صراط روى جهنم نصب مى شود، احدى نمى تواند از آن عبور كند مگر آن كه برائتى از تو داشته باشد، يعنى در دنيا داراى ولايت تو باشد. [ رياض النضره، ج 2، ص 172.] بغدادى از انس بن مالك روايت كرده كه چون ابوبكر به حالت مرگ افتاد گفت: من از رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه مى فرمود: «ان على الصراط لعقبه لا يجوزها احد لا بجواز من على بن ابيطالب»: بر صراط بهشت عقبه اى- بس خطرناك- است كه احدى از آن نمى گذرد مگر با داشتن جوازى از على بن ابى طالب و باز هم او گفت: شنيدم از رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- كه به على- عليه السلام- مى فرمود: «انا خاتم الانبياء وانت يا على خاتم الاوليا»: من خاتم انبيايم و تو يا على خاتم اوليايى. [تا ريخ بغداد، ج 10 ص 357 و 358.] با اين اعتراف چگونه ابوبكر و عمر به خود حق دادند كه خلافت را از صاحب اصلى آن غصب كنند، و باز هم با چه توجيهى علماى اهل سنت مى گويند كه براى نصب خليفه اگر خانه اى سوزانده گردد و زنى هم ناراحت شود اشكال ندارد، مگر خانه زهرا- سلام الله عليها- از خانه هاى عادى بود و خود زهرا- سلام الله عليها- مثل زنهاى ديگر است كه اشكالى نداشته باشد!؟

فصل هشتم

يورش به خانه وحى

عمر رضا كحاله مى گويد: «و تفقد ابوبكر قوما تخلفوا عن بيعته، عند على بن ابى طالب- عليهم السلام- كالعباس والزبير و سعد بن عباده فقعدوا فى بيت فاطمه- سلام الله عليها- فبعث ابوبكر اليهم عمر بن الخطاب فجاءهم عمر فناداهم و هم فى دار فاطمه فابوا ان يخرجوا فدعا بالحطب و قال والذى نفس عمر بيده لتخرجن، اولا حرقنها على من فيها فقيل له: يا ابا حفص ان فيها فاطمه- سلام الله عليها- فقال: و ان فخرجوا فبايعوا الا عليا فقد اعتذر فقال انه قد حلف ان لا يخرج و لا يضع ثوبه على عاتقه حتى يجمع القرآن، ثم وقفت فاطمه- سلام الله عليها- على بابها فقالت لا عهدلى بقوم حضروا اسوا محضر منكم تركتم رسل الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- جنازه بين ايدينا و قطعتم امركم بينكم، لم تستامرونا و لم تردوا لنا حقا»: [ اعلام النساء، ج 4، ص 114، الامامه والسياسه، ج 1، ص 30 و تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 105، السقيفه و الخلافه، ص 14.] و قتى كه ابوبكر به خلافت رسيد، گروهى از بيعت با او مخالفت كردند، و از جمله كسانى كه از بيعت امتناع ورزيدند، عباس و زبير و سعد بن عباده بودند، كه در نزد على- عليه السلام- و در خانه فاطمه- سلام الله عليها- به عنوان معترض نشسته بودند، ابوبكر عمر را به نزد آنها فرستاد، عمر به خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- آمد، عباس و زبير، و سعد را صدا كرد كه بيرون بيايند، آنها در خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- متحصن بودند و از بيعت و خارج شدن از خانه امتناع مى كردند، بعد عمر عميزم خواست تا درب خانه ى (وحى) را آتش بزند و گفت: قسم به آن كسى كه جان عمر به دست اوست، يا از منزل خارج شده با ابوبكر بيعت كنيد، و يا اينكه خانه را با هر كه در آن است آتش خواهم زد! به عمر گفته شد: اى اباحفص آيا مى دانى كه در اين خانه فاطمه- سلام الله عليها- است، عمر گفت: باشد.

طبق گفته ى عمر رضا كحاله، آنهايى كه در خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- به عنوان اعتراض بر خليفه متحصن شده بودند همه خارج شدند و با ابوبكر بيعت كردند، مگر على- عليه السلام- كه بيرون نيامد و عذر آورد، [ اينكه عمر رضا كحاله گفته كه على- عليه السلام- قرآن را جمع مى كرده، بلى ولى اينكه عذر آورده و گويا فرموده است كه بعدا بيعت مى كند قابل قبول نيست.] گويا مولا فرموده است: قسم خورده ام از خانه خارج نشوم و جامه بر شانه نگذارم تا اينكه قرآن را جمع آورى كنم. [ عمر رضا كحاله گفته است كه سعد بن عباده هم در خانه ى فاطمه بوده است. اين حقيقت ندارد، چنان چه در فصل «انصار و اقدامات اعضاى سقيفه» گذشت كه سعد بن عباده اصلا با على- عليه السلام- زياد خوب نبود ولى تا آخر هم با ابوبكر بيعت نكرد بلكه به شام رفته و به خليفه گفته بود تا آخرين تير كه در پيكان دارم خواهم جنگيد. و نيز ابن ابى الحديد همين را گفته است.] فاطمه- سلام الله عليها- كه بر درب خانه ايستاده بود، فرمود: جمعيتى را سراغ ندارم كه در موقعيت بدى مانند موقعيت شما قرار گرفته باشند، جنازه ى رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- را در ميان ما گذاشتيد و از پيش خود درباره ى خلافت تصميم گرفتيد. چرا حكومت خود را بر ما تحميل مى كنيد، خلافتى كه حق ماست چرا به خود ما برنمى گردانيد؟ چه زود زحمتهاى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را فراموش كرديد، و چه زود كلام نورانى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- «كتاب الله و عترتى» را از ياد برديد.

از اين كلام عمر رضا كحاله در «اعلام النساء» چند نكته به دست مى آيد:

نكته ى اول اينكه، آنهايى كه درخانه ى فاطمه- سلام الله عليها- متحصن شدند، اگر از آنها سوال مى شد كه علت تحصن شان چه بوده است؟ جوابشان معلوم و روشن بود كه خليفه را بر حق نمى دانستند و لذا تحصن كردند در خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- كه مهبط ملائكه الله بوده است، يعنى اينكه اين خانواده (خانواده وحى) سزوار خلافت و امامت هستند و خلافت از آن اينهاست. چون اين منصب و ولايت از جانب خود آنها هم نبوده، بلكه از جانب پروردگار بوده است.

نكته ى دوم اينكه، خليفه وقتى مى بيند كه عده اى على- عليه السلام- را جانشين بر حق پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- و در خانه فاطمه- سلام الله عليها- جمع شدند، عمر را مى فرستد كه معترضين را به زور هم كه شده بياورد، تا با وى بيعت كنند، معترضين امتناع مى كنند و خارج نمى شوند. و در آخر به زور از آنها براى ابوبكر بيعت مى گيرند!

نكته ى سوم كه خيلى مهم و ناراحت كننده است، اينكه: عمر به همراهانش مى گويد: هيزم بياورند تا درب خانه را آتش بزند و به ذات خداوند سوگند ياد مى كند كه خانه را آتش مى زنم، كسانى كه همراهش بوده مى گويد: اين خانه ى زهرا- سلام الله عليها- است، خانه ى يك انسان عادى نيست، مگر مى شود خانه ى وحى را آتش زد؟ ولى باز او لجاجت مى كند و مى گويد ولو خانه ى زهرا- سلام الله عليها- باشد.

خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- را جبرائيل و ميكائيل بدون اجازه وارد نمى شوند، مگر عمر نمى داند كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بارها فرموده است: «فاطمه بضعه منى فمن آذاها فقد آذانى و من آذانى فقد اذاء الله» [ الصواعق المحرقه، ص 289.] فاطمه- سلام الله عليها- پاره ى وجود من است، هر كسى او را اذيت كند مرا اذيت كرده است و كسى كه مرا اذيت كند، خدا را اذيت كرده است. و مگر در قرآن نيامده است: وقتى وارد خانه ى كسى مى شويد اول اجازه بگيريد و سلام بكنيد و اگر كسى نبود و يا اجازه نداد داخل نشويد: «يا ايها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم، حتى تستانسوا و تسلموا على اهلها ذلكم خير لكم لعلكم تذكرون فان لم تجدوا فيها احدا فلا تدخلوها حتى يوذن لكم و ان قيل لكم، ارجعوا فارجعوا هو ازكى لكم، و الله بما تعملون عليم» [ سوره ى نور، آيات 27 و 28.] : اى اهل ايمان هرگز به خانه ديگران (مگر به خانه خودتان) وارد نشويد، تا اينكه با صاحبش انس گرفته و اجازه بگيريد و چون رخصت يافته و داخل شديد به اهل آن خانه سلام كنيد كه براى شما بهتر است، باشد كه متذكر شؤن يكديگر بشويد، (اگر به خانه اى مراجعه كرديد) و كسى را نيافتيد باز وارد آن خانه نشويد تا اجازه يافته و سپس وارد شويد (تا به سرقت متهم نشويد) و اگر گفته شود كه برگرديد پس بزودى باز گرديد، و اين براى تنزيه و پاكى شما بهتر است، و خدا به هر چه مى كنيد دانا است.

نكته ى چهارم اينكه، وقتى آنها در جلو در به پاره ى تن پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فاطمه- سلام الله عليها- برمى خورند، بانوى دو عالم خطاب به آنها مى گويد: چه زود عهد و پيمان خود را شكستيد و سخنان پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را فراموش كرديد، و جنازه ى رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- را بر روى زمين گذاشتيد.

حالا شما خواننده ى عزيز با توجه به اين حديث و نكاتى كه ذكر شده مشاهده مى كنيد كه رفتار به اصطلاح صحابه ى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- با دخت گرامى و وصى و جانشنين وى همان برخوردهاى جاهلانه قبل از اسلام بوده است و انسان با بررسى اين برخوردها اين برداشت را مى كند كه گويا آقايان، اصلا اسلام و زحمات پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را قبول نداشتند، و چيزى به گوششان نرسيده است.

على- عليه السلام- و خاندان وحى كه حكومت و ولايت از آن آنها بود اهل توطئه بر ضد اسلام نبودند. على- عليه السلام- مى خواست آن چه كه دستور خدا و پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- اوست تحقق پيدا كند. و تعجب از انصار مدينه است كه در تمام جنگها و غزوات در مدت ده سال كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در مدينه بود در ركاب وى جانانه با دشمنان اسلام جنگيدند، و در جد توان از هيچ گونه فداكارى دريغ نكردند، ولى همين كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- چشم از جهان فرو بست و آن حادثه ى تلخ اتفاق افتاد، هيچ گونه عكس العلمى انجام ندادند! [ علت عدم عكس العمل انصار و سكوت آنها را در فصل سوم «انصار و اقدامات اعضاى سقيفه» ملاحظه فرماييد.] به گفته عمر رضا كحاله وقتى عمر عباس، زبير و سعد بن عباده را از خانه ى على- عليه السلام- بيرون نمود و آنها به گفته ايشان با ابوبكر بيعت كردند، و على- عليه السلام- از خانه خارج نمى شود، عمر نزد ابوبكر مى آيد و مى گويد: «الا تاخذ هذه المتخلف عنك بالبيعه؟ فقال ابوبكر، لقنفذ: عد اليه فقل له اميرالمؤمنين يدعوك لتبايع فجاء قنفذ فادى ما امره به. فرفع على- عليه السلام- صوته فقال: سبحان الله لقد ادعى ما ليس له. فرجع قنفذ فابلغ الرساله فبكى ابوبكر طويلا ثم قام عمر فمشى معه جماعه حتى اتو باب فاطمه- سلام الله عليها- فدقو الباب. فلما سمعت اصواتهم نات باعلى صوتها، يا ابى يا رسول الله ماذا لنقنا بعدك من ابن الخطاب و ابن ابى قحافه. فلما سمع القوم صوتها و بكائها انصرفوا باكين و كادت قلوبهم تتصدع و ابكادهم تنفطر. و بقى عمر و معه قوم فاخرجوا عليا فمضوا به الى ابوبكر فقالوا: له بايع. فقال: انا لم افعل؟ قالوا اذا والله الذى لا اله الا هو نضرب عنقك! قال تقتلون عبدالله و اخا رسوله- صلى الله عليه و آله و سلم- قال له عمر: اما عبد فنعم و اما اخو رسوله- صلى الله عليه و آله و سلم- فلا، و ابوبكر ساكت لا يتكلم. فقال له عمر: الا تامر فيه بامرك فقال: لا اكره على شيى ء ما كانت فاطمه الى جنبه. فلحق على- عليه السلام- بقبر رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- يصيح و يبكى و ينادى: يا ابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى. و لم يبايع على حتى توفيت فاطمه- سلام الله عليها-. [ اعلام النساء، ج 4، باب فاطمه بنت محمد- صلى الله عليه و آله و سلم-.] آيا اين متختلف از بيعت (على- عليه السلام-) را مواخذه و بازخواست نمى كنى؟ پس ابوبكر به غلام خود قنفذ گفت: به خانه ى على برو و به او بگو كه اميرالمؤمنين تو را خواسته با اينكه با وى بيعت كنى. قنفذ به خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- آمد و آنچه را كه ماموريت داشت انجام داد، و على- عليه السلام- با صداى بلند فرمود: سبحان الله آنچه را كه حق او نيست (بيعت) از من مى خواهد، در حالى كه شايستگى آن را ندارد! قنفذ برگشت و آنچه را كه از على- عليه السلام- شنيده بود به ابوبكر گفت، وقتى كه ابوبكر اين حرف را شنيد گريه ى طولانى كرد. بعد عمر بلند شد و با گروهى كه همراهش بود به خانه فاطمه- سلام الله عليها- آمدند، وقتى به خانه رسيدند و درب را زدند، بانوى دو عالم صداى آنها را شنيد و با صداى بلند و ناراحت كننده ناله كرد كه اى پدر، اى رسول خدا ، بعد از تو چه مصيبتهايى از ابن خطاب و ابن ابى قحافه به ما نرسيده است؟!