فاطمة الزهراء (سلام الله عليها)

توفيق ابوعلم
مترجم: على اكبر صادقى

- ۲ -


اما چون در ميان زنان، كسى كه قابل قياس با زهرا پاره ى تن رسول خدا باشد، يافت نمى شد، مى بينيم كه تنها بوجود او اكتفا شده و با دعوت از او مادر امامان و بانوى بانوان امت بود، در حقيقت همه ى بانوان دعوت شده بودند.

اما على كه دعوتش در مباهله از سوى پيامبر، به اين حساب بود، كه عنوان انفس و خودشان محقق شود و در واقع على، در اين جريان، نفس پيامبر محسوب گرديد، زيرا كه او، وصى و خليفه و ولى عهد رسول خدا بود و مى توانست كه نفس پيامبر باشد و به جاى او بنشيند، و با اين بيان، على بنص قرآن كريم، نفس پيامبر و پيامبر، نفس وصى خود، على است و هيچكس در اين مطلب، شك و ترديدى ابراز ننموده است. و اگر به فرض، در ميان مسلمانان، كسى همانند على بود، پيامبر او را نيز ضميمه وى ساخته و دعوت مى فرمود، همانطور كه درباره ى حسن و حسين عمل كرد، و اكتفاء بوجود تنها على، مهمترين دليل بر آن است كه در ميان امت كسى به جز على، نفس پيامبر نمى توانست باشد و ما در كتاب خود بنام زندگانى اميرالمومنين در فصل نفس، به اين موضوع، مشروحا پرداخته ايم.

امام على بن ابى طالب، به همين آيه، عظمت و مقام و اولويت و احقيت خويش را در امر خلافت استدلال كرده است، دارقطنى گويد: «على در روز شوراى خلافت، [ مقصود، شورايى است كه به امر عمر تشكيل گرديد تا خليفه پس از وى را تعيين نمايد. ] در برابر اهل مجلس، به احتجاج گفت: شما را به خدا سوگند كه آيا در ميان خود، كسى را به حسب رحم، نزديكتر از من به رسول خدا سراغ داريد؟ و آيا پيامبر خدا كسى را، جز من، نفس خويش دانسته و پسران و زنان او را، پسران و زنان خويش معرفى فرموده است؟ گفتند: نه به خدا قسم.» [ كتاب «الصواعق المحرقه»، ص 93. ] چنانچه ملاحظه مى شود، حاضران به اين مطلب اعتراف كردند كه خداوند متعال در آيه مباهله، نبى را، نفس وصى خوانده است، هم چنانكه استدلال او را به آيه مزبور، براى احقيت و اولويت خود، نسبت به امر خلافت، قبول نمودند و اگر در اين باره، شك و ترديدى داشتند، با وى به مجادله و مناقشه برمى خاستند، زيرا كه آنان، در مقام مناظره و مفاخره بودند و امام در صدد آن بود كه تمام امتيازات خود را كه براى خلافت، شايستگيش مى دهد، ذكر نمايد.

مى دانيم كه عمر بن الخطاب- پيش از مرگ خود- براى خليفه بعد از خود، سه شرط زيرا را معين كرده بود:

1- آنكه بر طبق كتاب خدا، عمل نمايد.

2- آنكه بر طبق سنت و رسول خدا، صلى اللَّه عليه و آله، رفتار كند.

3- و بالاخره آنكه سنت و راه و روش شيخين ابوبكر و عمر را منظور دارد. و پس از آنكه شروط را بر امام، عرضه داشتند، گفت: من با شما، بر عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر و راى و نظر خود بيعت مى كنم و چون امام از عمل به سنت شيخين، امتناع كرد، امر خلافت را به عثمان، عرضه داشتند و او همه ى آن شرايط را بپذيرفت و كار خاتمه يافت و مردم با او بيعت كردند.

سر امتناع امام از پذيرش شرط سوم، آشكار است، زيرا كه وى، خود را، براساس تصريح پيامبر و وحى خدا كه در روز غدير خم، بر پيامبرش نازل فرمود، امام و پيشواى مردم مى دانست.

امام احكام شريعت و اسرار آن را از پيامبر، كه دانشى از سوى خداوند و علمى لدنى داشت، اخذ كرده و از قرآن و سنت كه براى او، دو طريق قطعى و علمى در استنباط احكام دين محسوب مى شد، استفاده مى نمود و به اين ترتيب، ديگر به طريقى ديگر و به كس ديگرى، در فهم معانى قرآن و سنت، نيازمندى نداشت.

آنچه در اين زمينه بيان شد، در صورتى است كه على عليه السلام را به عنوان امام مورد توجه قرار دهيم ولى در صورتى كه او را چون مجتهد مطلقى هم تصور نمائيم، باز نمى توانست شرط سوم را بپذيرد، زيرا كه، هر مجتهد بايد كه به راى و نظر اجتهادى خود عمل نمايد و مجاز نيست كه در مساله اى از مجتهد ديگر تقليد و پيروى كند و چنانچه از ديگرى ولو در هر درجه از علم و دانش كه باشد،تقليد مى نمود، از حد اجتهاد خارج گشته و مرتكب كارى ناروا شده بود، آرى، مجتهد مى تواند كه عمل به احتياط كند ولى باز اين معنى را نيز، تقليد از نظر ديگران، نمى توان شمرد. علاوه آنكه، هر گاه به رويه خلفاء قبل از او بنگريم، مى بينيم كه ايشان در بسيارى از مسائل و موارد، به او مراجعه مى نمودند و به خصوص، در عهد خلافت دومين، اينكار فراوان ديده مى شود، تا آن جا كه بارها، عمر مى گفت: «لو لا على لهلك عمر.» يعنى: اگر على نبود، عمر به هلاكت و تباهى دچار مى شد. و نيز مى گفت: «خداوند مرا به مشكلى گرفتار نسازد، كه ابوالحسن على، براى حل آن نباشد.» و آن كس را كه در اين منزلت و مكانت جاى دارد، چگونه مى توان به پيروى از ديگران، متهد ساخت؟ برخى گويند: بهتر آن بود كه على شرط سوم بيعت را مى پذيرفت و پس از اتمام كار و تثبيت امر خلافت خود، به آن عمل نمى نمود، ليكن اين سخن، درباره ى على عليه السلام كه پاى بند شروط و عهود خويش است «و المومنون عند شروطهم» روا نيست و علاوه، كه اگر آن شرط را مى پذيرفت، در حقيقت، اعتراف ضمنى بدرستى آراء و اعمال خلفاء پيشين كرده بود، در حالى كه به طور يقين، امام با بسيارى از اعمال و نظرات آنان، مخالف بوده است.

از خوددارى امام نسبت به پذيرش اين شرء مى توان به عظمت مقام او، در تقوى و ورع و به ميزان زهد و بى اعتنايى آن حضرت نسبت به مناصب دينوى پى برد، كه با گفتن كلمه «لا» خود را، از خلافت دور ساخت و ترجيح داد كه مانند ديگر افراد عادى زندگانى كند و زير بار تعهد شرطى كه به استقلال راى او آسيب رساند، نرود، زيرا كه استقلال نظر سلاح مجتهد و سنگ زير بناى اجتهاد است و بدون آن،بناى رفيع استنباط احكام درهم فرو مى ريزد.

ناگفته نگذاريم، آنان هم كه آن شرط را به امام، عرضه داشتند، نه به علت علاقه به بيعت به او به چنين كارى دست زدند، بلكه از آن جهت كه مى دانستند، امام، مخالف اين شرط است و با مقام و موقع خود سازگار ندانسته و آن را موافق با امامتى كه براى خود قائل است، نمى شناسد، اقدام به عرضه آن شرط نمودند و در واقع، با اينكار، در كار خلافت امام، سنگ انداختند و خواستند تا به مردم چنين افهام كنند كه ايشان مايل به خلافت على بودند ولى او، خود در عدم قبول آن، اصرار و ابرام ورزيد.

در صورتى كه اگر آنان به حقيقت و واقع پاى بند بودند، ديگر، با وجود آيه مباهله كه على را، نفس پيامبر شمرده است، چيزى ديگر از وى مطالبه ننموده و از قيدى كه امام نمى توانست بپذيرد، طرف نظر مى كردند. و اگر از همان نسختين روز، به دامن على چنگ زده و خلافت او را كه پيامبر در روز غدير خم، تصريح فرمود، گردن مى نهادند، هر آينه ايشان را به صراط مستقيم راهنمائى و راهبرى مى كرد و به گفته ى بانوى بانوان، زهراى بتول، «مردم را به چشمه- سارهاى آب خوشگوار و زلال و فراوان مى رسانيد، چشمه هائى كه جويباران آن، لبريز و سرشار و كرانه هايش پاك و پاكيزه باشد و پس از سيرابى، بازشان مى گردانيد، در آشكارا و نهان پندشان مى داد...» و به اين ترتيب، امت اسلام از تشتت مذاهب آسوده مى شد و هم چنانكه يك دين داشتند، يك مذهب هم بر ايشان، فرمان فروائى مى نمود. اميد آنكه خداوند همه ما را به راه خير و صلاح، هدايت فرموده و توفيق دهد كه در مسير هدايت ائمه طاهرين، گام برداريم و از ايشان پيروى نموده و از نورشان، پرتو گيريم. و الحمدلله رب العالمين.

محمد صادق صدر بغداد- كاظمين- 1/ 5 / 1971

حضرت فاطمه زهرا

پيامبر، صلى اللَّه عليه و سلم، فرمود:

«اى فاطمه، خشم تو پروردگار را، به خشم مى آورد و خشنوديت، خداى را خشنود مى كند.» فاطمه، دختر ارجمند پيامبر خدا، صلى اللَّه عليه و سلم، كوچكترين و محبوبترين دختر وى كه نسل طاهر و ذريه مطهر رسول اكرم، تنها، از او، در جهان باقى مانده است و اين، خود بزرگترين امتياز خداداد بود كه اولاد وى، يعنى شريفترين و نجيب ترين خانواده اى كه عرب تاكنون، شناخته، منحصرا از زهراء به دنيا آمده اند. او، تنها دامان پاكى است كه ذرارى رسول خدا، همه از آنند و تنها زمين طيب و طاهرى است كه شجره ى برومند خاندان گرامى پيامبر، در آن روييده، بلكه، او پاكترين مادرى است كه حافظه ى قرون و اعصار به خاطر مى آورد.

مادر فاطمه ى زهرا، حضرت خديجه، رضى اللَّه عنها بود كه از سوى پدر و مادر، هر دو، قرشى است، پدرش، خويلد بن اسد بن عبدالعزى بن قصى بن كلاب بن مره بن- كعب بن لوى بن غالب بن فهر و مادرش، فاطمه بنت زائد بن اصم بن رواحه بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لوى بن غالب بن فهر است و مادر اين فاطمه، هاله بنت عبد مناف بن حارث بن عمر و بن منقذبن عمر و بن معيص بن عامر بن لوى بن غالب بن فهر مى باشد. و به اين ترتيب، حضرت خديجه، ام المومنين، خود از پدر و مادرى است كه از ريشه دارترين خانواده هاى عرب بوده و به طورى كه ذكر شد، نسبت وى، از سوى پدر و مادر، به لوى بن غالب بن فهر مى رسد و علاوه، مادر مادر او نيز، به همين نسب شريف و ريشه دار منتسب است.

خديجه در عين حال، بانويى بسيار ثروتمند بود تا آنجا كه كاروان تجارتى او كه به شام مى رفت، در اغلب سنوات، برابر با تمام كاروانهاى خانواده هاى مختلف قريش مى شد.

خديجه از نظر وراثت و تربيت، سرشتى دينى و مذهبى داشت، چه پدرش خويلد، تنها مردى بود كه با «تبع» كه مى خواست حجرالاسود را با خود، به يمن حمل كند، در افتاد و به انگيزه ى علاقه اى كه به طواف حجرالاسود داشت، با وى به معارضه برخاست و براى حمايت از مناسك و عبادات دينى خود، از برخورد با او هراس ننمود.

پسر عم حضرت خديجه، ورقه بن نوفل است كه پيوسته ايام خود را، به تحقيق و مطالعه در كتب نصارى و يهود مى گذارنيد و تنها انگيزه ى او در اين كار، سرشت او بود كه وى را نسبت به پرستش بتها، بدگمان كرده و به تفحص در حقيقت جهان، رهبريش مى نمود، تا شايد بواقعيتى دست يابد كه از بت پرستى فراتر و برتر باشد و گرنه، او را در اين تلاش، سودى ديگر متصور نبود، زيرا در آن زمان در مكه، مسيحى مذهبى نبود كه به عالم تورات و انجيل مراجعه داشته و يا بكاهن و كنيسه روى آورد. و رقه، پيوسته از بت پرستى اهل مكه، خرده مى گرفت و در عبادات خود، بر طبق دين ابراهيم، عليه السلام رفتار مى كرد و از شراب خوارى و قمار، گريزان بود و بر دخترانى كه بنا به رسوم جاهليت، در انديشه ى زنده بگور كردن ايشان بودند، با ديده ى رافت و مهر مى نگريست، اتفاق مى افتاد كه مبلغى به عنوان «فداء» به پدر مى داد و دخترى كه در خطر مرگ قرار داشت، نزد خود بزرگ مى كرد و پرورش مى داد و اگر احيانا، پدر مى خواست دختر خود را پس از بزرگ شدن، از ورقه گرفته و نزد خويش برگرداند، امتناعى نمى كرد، در كتاب روض الانف اشعار زير از ورقه بن نوفل نقل شده است:

لقد نصحت لاقوام و قلت لهم   انا النذير فلا يغرر كم احد
لا تعبدن الها غير خالقكم   فان دعوكم فقولوا بيننا حدد
سجان ذى العرش سبحانا يدوم له   و قبلنا سبح الجودى و الجمد
مسخر كل ما تحت السماء له   لاينبغى ان يناوى ملكه احد
لاشيئى مما ترى تبقى بشاشته   يبقى الاله و يودى الاهل و الولد
لم تغن عن هرمز يوما خزائنه   و الحد قد حاولت عاد فما خلدوا
و لا سليمان اذ تجرى الرياح له   و الجن و الانس فيما بينها مرد
اين الملوك التى كانت لغرتها   من كل اوب اليها و افد يفد
حوض هنالك مورود بلاكذب   لابد من ورده يوما كما وردوا

يعنى: «چه پندها كه گوشزد نمودم و چه هشدارها كه به مردم دادم كه مبادا كسى فريبتان دهد.

مبادا كه جز آفريننده ى خود، ديگرى را پرستش كنيد و اگر به اينكارتان خواندند، ميان خودتان و آنان، اعلام خصومت نمائيد.

پاك و منزه است خداوند، پروردگار عرش كه پيش از اين، درياها و خشگيها تسبيح او كرده اند.

هر آنچه بزير سقف آسمان قرار گرفته، مسخر خداوند است و هيچكس را، آن نيرو نيست كه با فرمان او بستيزد.

هر آنچه كه مى بينى، هيچ يك پايدار نخواهد ماند و تنها خداست كه باقى و جاويدان است كه زنان و فرزندان همه نابود خواهند شد.

خزائن هرمز، حتى يك روز هم، دردى از وى دوا ننمود و قوم عاد براى جاودانگى خود تلاش نمودند وليكن پايدار نماندند. و سليمان نيز كه بادها بفرمان او مى وزيد و جن و انس را، زيرا سلطه و قدرت خويش داشت.

كجايند آن شاهان كه از فرط عظمتشان، از همه جانب، به آستانهاشان بار مى بستند.

جايى است آنجا (رستاخيز و محشراللَّه) كه از ورود به آن گريزى نيست و بايد كه چونان ديگران به آن ورود نمود.» خديجه، در بسيارى از امور، با ورقه، مشورت مى كرد و از راى و نظر صائب او، استفاده مى نمود. حتى پس از آنكه وحى در غار حرا، بر پيامبر خدا، صلى اللَّه عليه و سلم نازل گشت، خديجه همراه همسر خود، نزد ورقه رفت و حقيقت امر را از او، جويا شد، ورقه پس از آگاهى از ما وقع، محمد را به پيامبرى بشارت داد و گفت: عنقريب، پيامبرى بزرگ خواهى شد كه دين تو به سراسر گيتى، گسترده گردد، گرچه مردم در آغاز كار، با تو، به خشونت رفتار خواهند كرد، تا آنجا كه از شهر و ديارت اخراج نمايند، زيرا كه تو، ايشان را به دينى جديد دعوت مى كنى و اين، امرى بس دشوار است، ليكن خداوند، ترا يارى و پاسدارى خواهد فرمود. آنگاه گفت: كاش من، در آن روزها، زنده مى بودم و در كارت، يارى مى نمودم.

گويند: ابيات زير، از ورقه بن نوفل است كه در عصر جاهليت، سروده همانند اشعار اميه بن ابى طالب است.

گويا كه ماجراى وحى و غار حرا، احساسات او را، تحريك نموده و به انشاء اين اشعار برانگيخته است:

لججت و كنت فى الذكرى لجوجا   لهم طالما بعث النشيجا
و وصف من خديجه بعد وصف   فقد طال انتظارى يا خديجا
بما خبرتنا عن قول قس   من الرهبان اكره ان يعوجا
فان محمدا سيسود فينا   و يخصم من يكون له حجيجا
و يظهر فى البلاد ضياء نور   يقيم به البريه ان تموجا
فيلقى من يحاربه خسارا   و يلقى من يسالمه فلوجا
فيا ليتى اذا ما كان ذاكم   شهدت فكنت اولهم و لوجا
و لوجا بالذى كرهت قريش   و لو عجت بمسكنها عجيجا
فان يبقوا وابق تكن امور   يضج الكافرون لها ضجيجا
و ان اهلك فكل فتى سيلقى   من الاقدار متلفه خروجا

يعنى: «چنان در تذكر به ايشان، پافشارى و اصرار مى ورزيدم كه گاه، زارى از آنان برمى خاست.

آيا خديجه، چه وصفها كه پياپى، از تو شنيديم و زمانى بس دراز است كه چشم براه داريم.

آن خبرها كه از قول قس رهبان، نقل نمودى كه چه ناخوش آيند من است كه نادرست باشد.

آرى، محمد، در ميان ما، به سرورى خواهد كرد و با منكران خود، به خصومت خواهد نشست. و پرتوى از نور حق، در جهان، هويدا خواهد كرد كه جهانيان را از تزلزل و اضطراب وارهاند.

در آن هنگام، هر كس را كه با وى، سر جنگ باشد، زيان رسد و آن را كه به فرمانش گردن سپارد، رستگارى نصيب گردد.

اى كاش، در آن زمان كه چنين و چنان مى شود، زنده مى بودم و نخستين كسى به حساب مى آمدم كه به آيين او، داخل مى شود.

همان آيين كه قريش از آن، در كراهتند و چه باك از كار ايشان و اگر چه در خانه هاشان، بانگ شيون بپا كنند.

اگر آن روزها باشند و باشم و عمر به ايشان و به من مجال دهد، ناظر هنگامه هايى خواهيم بود كه كافران را، بضجه و زارى كشاند.

«ليكن باز، نه جاى تاسف است اگر مرگ، رشته ى زندگانيم را بگسلاند كه بى شك، هر جوان به حادثه مرگ و نابودى دچار خواهد آمد.» در كتب سيره آمده است كه خديجه از نام جبرئيل نزد ورقه، ابراز شگفتى نمود،ورقه گفت: جبرئيل همانا فرشته ى سفير ميان خداوند و انبياء اوست و هرگز شيطان را جرات و جسارت آن نيست كه به صورت او در آيد و يا با نام او خوانده شود.

توجه و ميل فراوانى كه در بنى اعمام خديجه، نسبت به مطالعه ى مذاهب و اديان بود و نيز اقدامى كه تنها پدر خديجه در ميان زعماء مكه، براى حراست از عبادت طواف خانه و حجرالاسود، عليه پادشاه يمن، به عمل آورد و در اين كار، جان خود را در خطر جدى قرار داد، نمايشى از وجود فطرت دينى و علاقه مذهبى در خانواده ى خديجه است.

حضرت خديجه را پيش از اسلام، با نامهاى طاهره و با بانوى بانوان قريش مى خواندند. وى پيش از آنكه به همسرى پيامبر، صلى اللَّه عليه و سلم، در آيد، با «اباهاله نباش بن زراه» و پس از او، با «عتيق بن عابد مخزومى» ازدواج نموده بود. و در آن زمان هم، مانند عهد اسلام، ازدواج بدين صورت انجام مى شد كه دختر و يا زنى را كه در تحت سرپرستى و قيمومت كسى بود، از وى خواستگارى كرده و سپس با پرداخت كابين، او را به همسرى خويش درمى آوردند.

بانو خديجه، ام المومنين، رضى اللَّه عنها، از شوى نخستين، پسرى بنام «هند» آورد. گرچه «هند» نام مخصوص زنان عرب است، ولى گاهى بر حسب عرف و عادت، نام زنان را بر مردان، مى نهادند.

اين پسر كه باصصلاح، ربيب و پرورده ى پيامبر خدا، و برادر مادرى حضرت فاطمه بود، به اسلام مشرف شد و خواهر زاده اش، حسن بن على بن ابى طالب، روايت معروف در اوصاف و خصوصيات رسول خدا را از وى نقل كرده است. «هند» در هنر توصيف، سخت نيرومند بود و در بيان فضائل اسلام هيچكس با او، برابر نيست و حديثى، كه از او، در زمينه ى صفات و شمايل پيامبر، صلى اللَّه عليه و سلم، ونقل شده، و بليغ ترين احاديث، در اين باب است.

«هند»، در مقام ابراز شرافت خويش مى گفت: من از لحاظ پدر و مادر و برادر و خواهر، از همه گرامى ترم، زيرا كه در واقع، پدرم، رسول خدا و برادرم، قاسم و خواهرم، فاطمه و مادرم، خديجه، رضى اللَّه عنهم، مى باشند. و ى در غزوه بدر، شركت داشت و سرانجام، در جنگ جمل، در شمار لشكريان امام على بن ابى طالب بود و هم در آن جنگ، به درجه ى رفيع شهادت نايل آمد.

يادآورى نام و ذكر تاريخ مختصرى از زندگانى هند، از اين سبب به عمل آمد كه خوش نداشتم موردى را كه به وجهى با زندگى بانو خديجه، ارتباط و پيوستگى دارد، ناگفته گذارم، به ويژه كه ديگر مولفان كه در شرح حال و حيات اين بانوى عظيم الشان، آثارى تدوين كرده اند، هيچ يك معترض احوال «هند» نگرديده اند، تا آن جا كه وى تقريبا، چهره اى ناشناخته در تاريخ اسلام، باقى مانده و عذر ايشان در اين اهمال، آن است كه در كتب خود، سيره ى خديجه را، از آن زمان كه به همسرى با پيامبر خدا مفتخر گرديده، ياد كرده اند و نيز گفته اند: كيست كه بداند اين بانو با خورشيد رسالت، محمد مصطفى، صلى اللَّه عليه و سلم، پيوند خورده و از او، فرزندى به نام زهرا، مادر حسن و حسين، متولد گرديه و در عين حال، باز پس نگردد و از پسرى بنام «هند» كه خديجه از شوى نخستين خود، «ابى هاله»، آورده است، گفتگو و جستجو نمايد؟ حضرت خديجه از دومين شوى خود، «عتيق بن عابد مخزومى»، نيز دخترى با نام «هند» بياورد، او نيز به شرف دين اسلام نايل آمد و جزء زنان صحابى به شمار آمده است.

خديجه، ام المومنين، پس از مرگ «عتيق بن عابد» با آنكه خواستگارانى فراوان، از ميان اشراف و اعيان قريش داشت، به همسرى هيچ يك تن نداد، تا آخر الامر، همان سعادت بر سرش، سايه افكند و افتخار ازدواج رسول گرامى و پيامبر ارجمند را بيافت. خديجه، نخستين همسر آن حضرت بود كه مدت پانزده سال، پيش از بعثت و ده سال، پس از آن، در كنار او و شريك زندگانى او بود.

تجارت، عشق، ازدواج

دخالت پيامبر خدا، در امور تجارتى خديجه كه به آشنائى و سرانجام، به ازدواج با او كشيد، با نظر و مشورت ابوطالب، عم گرامى آن حضرت، صورت گرفت، وى روزى از سختى سال و تنگى وضع معيشت، نزد پسر برادر خود، شكوه مى نمود، آنگاه گفت: هم اكنون، كاروانهاى تجارتى خويشان تو، راه شام در پيش دارند و خديجه خويلد،مردانى را، به دنبال كاروان خود، گسيل مى كند، تو نيز اگر خود را، بر وى عرضه دارى، با اشتياق، به كارت خواهد گماشت. پس از اين گفتگو، ابوطالب نزد خديجه رفت و از او خواست، تا محمد را در امور تجارتى خود، اجير سازد.

خديجه با خشنودى، از اين پيشنهاد استقبال كرد و افزود: «اگر راجع به ناشناسى ناخوشايندهم، سخن مى گفتى، با ميل مى پذيرفتم، چه رسد كه در مورد خويشاوندى محبوب، پيشنهاد مى كنى.» و با اين مقدمات بود كه پيامبر خدا سفر تجارتى خود را، به سرپرستى كاروان خديجه، به شما، آغاز كرد و از آن جا، سودى سرشار، عايد او گردانيد.

خديجه، جوانمردى و امانت و مهارت محمد را، فراوان ستايش كرد و مهر او را در دل گرفت و پنهانى آرزو مى كرد كه محمد نيز، در ميان هجوم خواستگاران، از او، خواستگارى نمايد، اما شرم مانع آن شد كه محمد در اين باب، سخنى بگويد و خديجه نيز حرفى به زبان نياورد. تا آنكه روزى، خديجه بدوست خود، «نفيسه»، خواهر «يعلى بن اميه» راز گونه، در اين باره توصيه كرد كه محمد را، بر خواستگارى او تحريك و تحريص نمايد. اين كار، بر نفيسه، چندان دشوار نبود كه به عنوان زنى صاحب نظر، موضوع را با محمد، در ميان گذارد و احيانا و در صورت مقتضى. قبول و پذيرش خديجه را نيز به نمايندگى از وى، نزد محمد، ابراز و اعلام دارد. فرستاده ى خديجه در آن روزگار كه سخن گفتن زنان با مردان، منعى نداشت، به راحتى مى توانست تا با محمد سخن بگويد و تنها در اين كار، نيازمند كمى قوت قلب بود كه خود را در برابر اين مساله ى مهم، نبازد و ماموريت خويش را بدلخواه، انجام دهد.

بنا به نقل ابن سعد در طبقات، نفيسه در اين باره، چنين گويد:

«خديجه دختر خويلد بن عبدالعزى بن قصى، علاوه از خصايص ذاتى و فضايل خداداد بانويى دانا و زيرك و شريف و نسبش از همه ى قريشيان برتر و شرفش، والاتر و مكنتش، افزونتر بود و همه ى خويشاوندان نسبت، به ازدواج با او، اشتياق فراوان داشتند كه در صورت قبول خديجه، ثروتهاى فراوان بپايش مى ريختند. بارى،چون كاروان تجارتى شام به سرپرستى محمد امين، بازگشت، خديجه مرا، نزد خود، خواند و گفت: تو را براى كارى مهم، برگزيده ام.

گفتم: من از انگشتان دست خود، بيشتر به فرمان توام.

گفت: «پس به نزد محمد رو و در حضور وى، از من سخن به ميان آور.» نفسيه گويد: «نزد محمد بن عبداللَّه رفتم و به او گفتم: چرا همسرى براى خود، انتخاب نمى كنى؟ محمد در پاسخ، بعذر كمى درآمد و نداشتن ثروت لازم براى تشكيل خانواده، متعذر گرديد.

به او گفتم: اگر تو را، بزنى صاحب جمال و ثروتمند و هم شان، دلالت كنم، چه خواهى كرد؟ گفت: مقصودت كيست؟ گفتم: خديجه.

گفت: همان خديجه ى شريف، منظورت طاهره است؟ چه زن مناسب و چه همسر سزاوارى! برو كه بزودى، از او خواستگارى خواهم نمود.» زهرى مولف قديمى ترين كتب سيره، در اين باره، مى نويسد:

«پيامبر خدا، صلى اللَّه عليه و سلم، به شريك خود كه به اتفاق، در اموال خديجه، تجارت مى كردند، گفت: نزد خديجه رويم و با او، در مورد كار خود، سخن بگوييم خديجه ايشان را گرامى داشت و بهر يك، تحفه اى نيز اهدا نمود. چون از نزد خديجه برخاستند، زنى كاهن محمد را گفت: به خواستگارى رفته بودى؟ محمد گفت: نه زن گفت: به خدا سوگند كه تمام زنان قريش و حتى خديجه، تو را براى همسرى خود،سزاوار و شايسته مى دانند...

از اين جريان چيزى نگذشته بود كه محمد با عم خود به خواستگارى رفتند. حمزه، عمر و بن اسد بن عبدالعزى الفهرى عم خديجه را، مخاطب قرار داد و گفت: محمد از لحاظ شرف و نجابت و فضيلت خردمندى، از همه ى جوانان قريش، برتر و والاتر است، او را اگر مكنت و ثروتى نباشد، باكى نيست كه ثروت، هم چون سايه اى گذران و عاريتى است، بارى، محمد مى خواهد كه با خديجه ازدواج كند و خديجه نيز به همسرى با او، مايل شده».

عمرو گفت: «هو الفحل الذى لا يقدع انفه» [ يعنى: او جبريل است كه دست رد به سينه اش نخواهد زد، و اين جمله، مثلى است كحه در مورد كسى كه از هر جهت مورد قبول باشد، بكار مى رود. ] وبا اين جمله، موافقت خود را با اين كار، اعلام نمود.» برخى از مورخين نوشته اند: ابوطالب از سوى محمد، خديجه را، خواستگارى نمود و گفت:

«خداى را سپاس كه ما را، از ذريه ابراهيم و نسل اسماعيل و ريشه ى معد و نژاد مضر، قرار داد و پاسدارى خانه ى خويش به ما واگذارد و ما را موجب شكوه و حرمت حرم خود ساخت و خانه ى ما را مطاف و حريم امن خويشتن فرمود و ما را بر مردم حكمروائى ارزانى داشت. اما بعد، اين محمد بن عبداللَّه است كه با هيچ مردى، قابل مقايسه نيست، اگر چه او را ثروتى نيست، زيرا كه مال و ثروت هم چون سايه اى گذران و ناديرپاى و عاريتى باز پس گرفتنى است، قرابت و خويشاوندى او را، خود مى دانيد و با اين احوال، از خديجه، دختر خويلد، خواستگارى مى كند و به ازدواج با او، ميل تمام دارد و خديجه را نيز به او، ميل و رغبتى است، اگر پذيرفته آيد، هر مبلغ كه به عنوان مهر تعيين شود، به عهده خواهم گرفت و بدانيد كه به خداوند سوگند كه محمد را، در آينده، امرى عظيم و مكانت و مقامى شكوهمند خواهد بود.» هنوز ابوطالب سخن خويش، به پايان نبرده بود كه ورقه بن نوفل، پسر عموى خديجه چنين پاسخ آغاز كرد:

«خداى را سپاس كه ما را چنان كه ياد كردى، نعمت ها بخشيد و بر همه، برترى و فضيلت داد و ما را از سادات و پيشوايان عرب ساخت و شما نيز به آنچه گفتيد، بسى سازاوريد، طايفه ى قريش به عظمت و شكوه شما، اعتراف دارد و هيچكس را، در شرافت و افتخارات شما، سر انكار نيست و ما نيز، به پيوند با شما، اشتياق داريم. من، گروه قريش را، گواه مى گيرم كه خديجه بنت خويلد را، براى محمد بن عبداللَّه، در برابر چهار صد دينار مهريه، تزويج نمودم.» پس از آن، ورقه خاموش شد و دوباره، ابوطالب لب به سخن گشود و گفت: «ميل دارم كه عم خديجه نيز، در اين كار، با شما، هم صدا و هم آواز گردد.» آنگاه، عم خديجه گفت: «گروه قريش را، گواهى مى گيرم كه خديجه بنت خويلد را، به نكاح محمد بن عبداللَّه، در آوردم.» و به اين ترتيب، همه ى اعيان و اشراف قريش، بر واقعه ى ازدواج ايشان، شاهد و گواه شدند.

عمر خديجه به هنگام ازدواج با رسول اكرم

مورخان، در سن خديجه، ام المومنين هنگان ازدواج با رسول خدا، صلى اللَّه عليه و سلم ، اختلاف نظر دارند. از ابن عباس نقل شده كه خديجه در آن وقت، بيست و هشت ساله بود و نگارنده نيز اين قول را، استوارتر از ساير اقوال مى دانم. استاد عباس محمود عقاد نيز همين راى را تاييد نموده و چنين گويد: «به عقيده من، اين روايت به درستى و صحت نزديكتر است، زيرا كه ابن عباس بهتر از ديگران، مى دانست كه سن حقيقى خديجه چقدر بوده و علاوه، زنان در جزيره العرب، زود رشد نموده و زود هم از كار مى افتند و معمولا كمتر زنى يافت مى شود كه بعد از چهل سالگى، تن به ازدواج دهد و كمتر ديده شده كه زنى پس از چهل سال، ازدواج كند و پس از آن هفت فرزند بياورد و به طور كلى، دخترانى چون خديجه كه از لحاظ جمال و ثروت و اصالت و نجابت ممتازند، در حدود پانزده سالگى يا پيش از اين سال، به خانه ى شوهر مى روند و از طرفى، مدت زندگانى خديجه با دو شوهر نخستينش، گرچه تحقيقا و بدرستى معلوم نيست، اما به طور قطع، زمانى كوتاه بوده است و تولد تنها دو فرزند از خديجه در مدت زناشوئى با ايشان، گواه اين دعوى است.

با توجه به آنچه گفته شد، چنين به نظر مى رسد كه سن خديجه، رضى اللَّه عنها هنگام ازدواجش با پيامبر خدا، صلى اللَّه عليه و سلم، بيش از بيست و پنج سال نبوده است.

فرزندان پيامبر همه از خديجه بودند

اين، خواست پروردگار جهان بود كه فرزندان پيامبر خدا، صلى اللَّه عليه و سلم، همگى از پسر و دختر، از خديجه باشند، مگر ابراهيم كه ماريه به دنيا آمد.

پيامبر اكرم، صلى اللَّه عليه وسلم، درباره ى خديجه مى فرمود: «به خدا قسم كه زنى بهتر از خديجه، نصيب من نشد، در آن زمان كه همه ى مردم كافر بودند، او بود كه به من ايمان آورد و در آن هنگام كه همه مرا تكذيب كردند، او بود كه تصديقم نمود و از بذل اموال خود نسبت به من، دريغ نداشت و خداوند متعال نيز تنها، از اين بانو، مرا فرزند عنايت فرمود.» پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و سلم، حتى پس از مرگ خديجه نيز، نسبت به وى، وفادار باقى ماند و پيوسته او را به خاطر مى آورد.

از عايشه، رضى اللَّه عنها، روايت شده كه: «هر گاه پيامبر مى خواست از خانه خارج شود، به ياد خديجه مى افتاد و او را فراوان تحسين و تمجيد مى كرد، تا روزى بر حسب متعارف خود، از خديجه نام برد، من از حسد گفتم: مگر خديجه به جز پير زنى بود و خداوند بهتر از او، نصيب تو كرد. پيامبر از اين سخن، روى در هم كشيد و چنان خشمگين شد كه از غضب رگ جلو پيشانيش راست ايستاد.» و نيز، عائشه گويد: «رسول خدا هر گاه كه گوسفندى ذبح مى كرد، مى فرمود تا از گوشت آن براى دوستان خديجه، فرستاده شود، روزى در اين باره، از او، پرسش كردم، فرمود: من دوستان خديجه را هم دوست مى دارم.» از پيامبر، صلى اللَّه عليه و سلم، روايت شده، كه فرمود: «از مردان عالم، بسيارى به درجه كمال رسيده اند ولى از ميان زنان، تنها سه نفر، كامل شدند، يكى مريم دختر عمران، و ديگرى آسه، همسر فرعون و سه ديگر خديجه دختر خويلد و اما عايشه به همان نسبت كه آبگوشت بر ساير غذاها برترى دارد، از ساير زنان امتياز دارد. و در روايتى ديگر آمده كه فرمود: بهترين زنان عالم، مريم بنت عمران و آسيه بنت مزاحم و خديجه بنت خويلد و فاطمه بنت محمد مى باشند.

ابن عباس گويد: روزى پيامبر خدا، صلى اللَّه عليه و سلم، روى زمين، چهار خط كشيد و فرمود: آيا مى دانيد كه اين خطها چيست؟ گفتند: خدا و پيامبرش داناترند. پس فرمود كه افضل زنان بهشتى، عبارتند از: خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمد و مريم دختر عمران و آسيه و دختر مزاحم.

يكى از نويسندگان فرانسوى در كتاب خود بنام محمد رسول اللَّه آورده كه:

خديجه بر دل محمد، جاذبه اى نيرومند داشت كه هيچكس ديگر نتوانست چون او، در دل پيامبر نفوذ كند. با آنكه محمد در آغاز جوانى بود و عرف و عادت هم به وى،اجازه تجديد فراش مى داد و اسباب و موجبات اينكار نيز فراهم مى نمود، معذلك، تا خديجه زنده بود، زنى ديگر اختيار نكرد و پس از آنكه مرگ ميان او و خديجه، تفرقه انداخت، باز هم پيوسته، ياد او را گرامى مى داشت. عايشه، سوگلى زنان پيامبر، از وفادارى و محبت او نسبت به خديجه، در آتش گدازنده ى حسادت مى سوخت و پيامبر على رغم زيبائى و هوشيارى عايشه و امتيازاتى كه ديگر زوجاتش داشتند، پيوسته خديجه را بر آنها ترجيح و تفضيل مى داد و او را يكى از چهار زن كامل، در پهنه گيتى،به حساب مى آورد، كه آن سه ديگر آسيه، همسر فرعون و نجات دهنده ى موسى و مريم، مادر عيسى، و فاطمه زهرا بودند.

از حضرت خديجه روايت شده كه گفت: [ در نادرستى اين نقل، ترديد نبايد كرد، زيرا كه رسول خدا، صلى اللَّه عليه و سلم، در اصالت وحى پروردگار و امر رسالت خود، دچار شك و ترديد نبود. تا آنكه خديجه او را از آن حالت بدر آورد. مترجم. ] «محمد پس از آنكه ناگهان، فرشته ى وحى بر او نازل گرديد، نزد من آمد و گفت: من بر خود، خائف و ترسانم.» خديجه چون ايمان داشت كه آنچه بر محمد نازل شده، وحى الهى بوده، نه عارضه اى از عارض جنون، او را نوازش و دلدارى داد و گفت: نه، ممكن نيست كه خداوند تو را رسوا و مفتضح سازد، تو كه صله رحم مى كنى و بار ضعيفان و ناتوانان بر دوش مى كشى و مردم فقير را، سرمايه ى كسب و كار مى بخشى و ميهمان را، گرامى مى دارى و بر مشكلات راه حق، ثبات و پايدارى دارى و بالاخره، تو كه راستگو و امينى، نه، ممكن نيست خدا تو را رسوا و مفتضح كند.

در منگهام در كتاب خود به نام زندگانى محمد آنجا كه سخن از وفاى خديجه به ميان آورده، مى نويسد: «شوى خديجه، ترسان و لرزان و با نگاهى ناآرام، از غار حرا به خانه بازگشت، ولى محبت هاى بى آلايش و مهربانيهاى مادرانه ى خديجه، بار ديگر، سايه اى از آرامش و سكون، بر قلب محمد انداخت، آرى نوازشهاى خديجه بر دل محمد، همچون آغوش گرم مادرى كه فرزند خود را از هر خطر و بلائى در جهان، حمايت و حراست مى كند، آرام بخش بود.» بنت شاطئى مى نويسد: «ممكن نبود كسى مانند خديجه، دعوت تاريخى محمد را از غار حرا، به آن صورت و با كمال محبت و قوت ايمان استقبال كند، خديجه در صدق و درستى ادعاى شوهر خود، سر سوزنى ترديد نداشت و اين عقيده، حتى يك لحظه، قلب او را ترك ننمود كه: «ممكن نيست خداوند محمد را، رسوا سازد.» هرگز زنى چون خديجه ى ثروتمند و نازپرورده متنعم پيدا نمى شد كه با كمال ميل و رضا، از همه ى ناراحتى ها و آسايش زندگى پر تجمل خود، چشم پوشد، تا آنكه بتواند در حساس ترين لحظات اندوه و مصيبت، در كنار همسر خود، پايدارى نموده و او را در راه مقاومت بر انواع آزار و شكنجه و محروميت و در طريق انجام وظيفه و دعوت حق، كمك و مساعدت نمايد. هرگز، هرگز، كسى جز خديجه چنين نمى توانست باشد، دست تقدير او را براى انجام چنين امر خطيرى ساخته و آماده كرده بود، تا حيات و زندگى محمد پيامبر را، از محبت لبريز و سرشار سازد و درد يتيمى او را، همچون مادرى، درمان كند و الهام بخش قهرمانيهاى او گردد و پناهگاهى امن و مطمئن براى محمد در مبارزاتش باشد و براى اين فرستاده ى راستين خدا، اعتماد و آرامش و آسايش ارمغان آورد.» ابن اسحق نوشته است: «هر زمان كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم، از سخن ناسزاى كافران و تكذيب ايشان، اندوهگين مى گشت، تنها خديجه بود كه تا زنده بود، تسلى بخش دل غمگين او مى شد و آلام روحى او را تسكين مى داد و در راه دعوت و پيامبرى، تصديق و تاييدش مى كرد و مردم و كارهاشان را در نظر محمد، كوچك و حقير جلوه مى داد.» جبرئيل روزى، بر رسول خدا، صلى اللَّه عليه و آله و سلم، نازل گشت و گفت:«خديجه را از جانب خدا، سلام برسان.» پيغمبر فرمود: «اى خديجه، اينك جبرئيل است و از طرف خدايت سلام مى رساند.» خديجه گفت: «خداوند، خود، سلام است، و سلامت همه از جانب اوست و بالاخره، سلام بر جبرئيل باد.»

كودكى در دامان محمد و در كنف تربيت غيب!

در همين جا و قبل از آنكه به شرح زندگى حضرت فاطمه زهرا بپردازيم، لازم است كه درنگى كوتاه در خانه ى محمد و خديجه نموده و خواننده را، از ماجرائى كه عنقريب، در زندگى فاطمه، اثرها خواهد گذارد ناآگاه نگذاريم ، آرى، درگير و دار اين اوضاع و احوال بود كه فرشتگان رحمت گردا گرد كودكى، در خانه ى محمد، مى گشتند و در آفاق جانش، طواف مى كردند، تا او را كه هم اكنون، چون ديگر كودكان، به بازيهاى كودكانه مشغول است، از هر پليدى و فساد،پاك و منزه ساخته و براى پيشوائى و رهبرى خلق، در راه خير و صلاح، آماده اش نمايند.

نبايد تصور كرد كه اين كودك در خانه ى محمد، يتيم بود، نه، هرگز، بلكه پدرش حيات داشت، ليكن عنايات ازلى، اينگونه فرزندان، فرزندان سعادت و عظمت و مجد و شرافت را، تحت كفالت خود گرفته و آنان را تربيت و پرورش مى دهد، تا بينش و آگاهى هاى لازم را، در ايشان بوجود آورد.

پدر اين كودك هرگز اجازه نمى داد كه فرزندش، همچون بى پدران، در خانه ى او و آن، بزرگ شود، او همان ابرمرد بزرگوار و شريف و سرشناس مكه ابوطالب است كه مشكلات مالى، او را ناگزير ساخته بود، تا به درخواست برادرش، عباس و برادرزاده اش محمد امين روى مساعد نشان دهد و تقاضاى ايشان را، در مورد تكفل دو تن از فرزندانش، بپذيرد، شايد كه بار زندگى بر دوشش سبكتر گردد.

اينك، آن كودك خوشبخت تر كه در سهم كفالت محمد امين در آمده، على است، همان كس كه بعدها، امام مسلمانان و پدر عظيم الشان ائمه اطهار و خورشيد آسمان مجيد و شرف شد.

تربيت و پرورش همه جانبه على در آن خانه كه به عنوان وظيفه اى بزرگ براى خديجه تلقى مى شد، يك حسن توفيق بود كه دست غيبى تقدير از آستين به درآمده و اين كودك را براى امرى بس عظيم كه با همان خانه مربوط و وابسته مى شد آماده و مهيا سازد.

شايد به خاطر هيچ يك از افراد آن خانه نمى رسيد كودكى كه امروز، در كنار ايشان بزرگ مى شود و شادى بخش كاشانه ى ايشان است، در آينده اى نزديك، تنها رشته اى باشد، كه با وساطت آن، نسل اين خانواده محفوظ خواهد ماند. خديجه از كجا مى دانست كه هيچ يك از پسرانش زنده نخواهند ماند؟ او، چه مى دانست كه اين كودك كه در حقيقت، از آن سوى اين جهاد مادى، پرورده و تربيت مى شد، در آتيه، همسرى بزرگوار و شايسته براى دختر كوچك او خواهد گرديد؟ و چگونه مى توانست حدس بزند، طفلى كه خود و شوهرش در تربيت و پرورشش، صميمانه مى كوشند، سرانجام، جد بزرگوار و عظيم الشان خانواده اى مى گردد كه به همين خانه مربوط و منسوب است و بزرگترين و ارجمندترين خانواده ى گيتى است كه در طول اعصار و قرون، خجسته و فرخنده، در زمين باقى و پايدار خواهد ماند.

اين خانه، گرچه براى بسيارى، منشاء فيض و منبع بركت بود، اما در اين ميان، تنها از على نام برده شد، تا آنها كه از وى نامى شنيده اند، او را بهتر بشناسند و به عظمت و جلالت و فضيلت و منقبت بى شماره اش آگاه تر گردند. آرى، اين خانه كه جسم و روح على را از كودكى، در خود مى پروريد، بدون شك، مهد پرورش عالى ترين و شكوهمندترين ادبها بود. على مرتضى، همان مرد مردان كه جهان او را به عظمت شناخته، همان امام عالى مقام كه والاترين نمونه ى جلالت و عظمت روح است. او، مجمع همه ى فضائل و گنيجه ى اسرار و مظهر ولايت كبراى الهى است.

على، در خانه ى محمد، از عواطف فراوان پيامبر، صلى اللَّه عليه و سلم، و حضرت خديجه، برخوردار بود، محبتى كه مهر مادران و پدران، هرگز به آن پايه نمى رسيد.

فرزندان پيامبر و پاسخ به نوشته اى غرض آلوده

فرزندان رسول خدا، بنامهاى قاسم، طاهر، طيب، زينب، رقيه، ام كلثوم و فاطمه، همگى از خديجه رضى اللَّه عنها بودند. قاسم و طيب و طاهر هر سه بعد از بعثت آن حضرت، درگذشتند و به همين جهت بود كه مردى بنام عاص بن وائل سهمى، رسول خدا را ابتر لقب داده بود، زيرا كه در ميان اعراب كسى كه پسرى نداشت، ابتر به معنى بلاعقب و ناقص مى خواندند. و خداوند متعال براى تسلى خاطر پيامبر خود، سوره مباركه انا اعطيناك الكوثر [ كوثر نام نهرى است در بهشت و به معنى خير كثير و اولاد و ذريه فراوان نيز آمده و بهر يك از معانى ياد شده، ترجمه ى سوره ى كوثر چنين است همانا كه ما به تو كوثر بخشيديم پس (بشكرانه) براى پروردگارت نماز بگزار و قربانى كن كه بى شك، دشمن تو، ابتر و بلاعقب خواهد بود. ] را نازل فرمود تا از گفته ى بيهوده گويان آزرده خاطر نباشد.

گرچه در اين، ترديدى نيست كه كليه فرزندان رسول به جز ابراهيم، همه از خديجه بودند ولى راويان اخبار، در شماره ى پسران آن حضرت اختلاف دارند:

ابن اسحق مى نويسد: بزرگترين پسر رسول خدا قاسم و پس از او طيب و سپس طاهر است. طبرى گويد: خديجه رضى اللَّه عنها، از پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و سلم، فرزندانى به ترتيب، با نامهاى قاسم، طيب، طاهر كه عبداللهش نيز مى خواندند و زينب و رقيه و ام كلثوم و فاطمه به دنيا آورد.

در كتاب استيعاب آمده است كه:

به اتفاق مورخين، خديجه را از پيامبر، چهار دختر بود كه همگى ادراك اسلام نموده و از مكه مهاجرت كردند، ايشان عبارتند از: زينب و فاطمه و رقيه و ام كلثوم و ينز متفقند كه پسر پيامبر از اين بانو، همان قاسم است كه به همين مناسبت محمد را، ابوالقاسم مكنى نموده اند.

معمر از ابن شهاب نقل كرده كه: برخى از علماء پنداشته اند خديجه پسرى بنام طاهر از پيامبر داشت. و عقيل نيز از ابن شهاب روايت نموده كه: خديجه براى رسول خدا، فاطمه و زينب و ام كلثوم و رقيه و قاسم و طاهر را به جهان آورد.

قتاده گويد: خديجه چهار دختر و دو پسر آورد، يكى قاسم كه كنيه رسول خدا به آن مناسبت است و ديگرى، عبداللَّه كه در همان كوچكى وفات يافت.

در كتاب روض الانف سهيلى از زبير به عوام نقل شده كه خديجه از پيامبر، دو پسر بنام هاى قاسم و عبداللَّه داشت، عبداللَّه را از آن جهت كه بعد از بعثت متولد گرديد طيب و طاهر نام دادند ولى قاسم به سن راه رفتن رسيد ولى هنوز شيرخوار بود كه از جهان رفت.

در كتاب اصابه آمده است كه: از خديجه، قاسم و عبداللَّه تولد يافتند و چون عبداللَّه پس از بعثت به دنيا آمده بود، او را طيب و طاهر مى خواندند.

شيخ احمد حلوانى در كتاب خود، به نام واكب الربيع فى مولد الشفيع، فرزندان پيامبر خدا را، به ترتيب ولادتشان، چنين آورده است:

بالقاسم بن المصطفى و بزينب   و رقيه هب لى القبول و فاطمه
و بام كلثوم و عبداللَّه جد   وقنى بابراهيم شر الحاطمه

[ يعنى: «خداوندا به قاسم پسر مصطفى و به زينب و رقيه و فاطمه، تو را سوگند كه مرا به خود بپذير و عذرم را قبول فرما. و به ام كلثوم و عبداللَّه و ابراهيم بر من كرم نما و از شر دورزخم وارهان. ] .

توفيق و سازش ميان روايات مختلف بالا، چندان دشوار به نظر نمى رسد، چه اختلاف مورخان را در مورد تعداد پسران پيامبر، مى توان ناشى از اشتباهى دانست كه در اسم و لقب ايشان پيش آمده، به اين صورت كه برخى از روات، طيب و طاهر را دو پسر جداگانه به حساب آورده و قاسم را سومى ايشان تصور كرده اند، در حاليكه طيب و طاهر دو لقب عبداللَّه است و با اين بيان، فرزندان ذكور پيامبر از خديجه، تنها همان دو پسر با نامهاى قاسم و عبداللَّه خواهند بود. و قول مشهور ميان مورخان نيز همين است و جمع بين روايات هم اين نظر را تاييد مى نمايد. ليكن در مورد تاريخ ولادت و در گذشت هر يك از ايشان، گرچه سازش ميان اقوال مختلف، دشوارتر مى آيد، اما تنها ابن اسحق، مرگ هر دو پسر رسول خدا را در جاهليت و پيش از طلوع اسلام نقل كرده است، در حاليكه ديگر روات، تولد قاسم را پيش از اسلام و مرگ او را پس از آن روايت نموده ولى تولد و درگذشت عبداللَّه را بعد از اسلام معين كرده اند، و با توجه به آنكه در سند روايات اخير، زبير بن عوام خواهر زاده ى حضرت خديجه قرار دارد و يكى از عشره ى مبشره است، بيشتر مى توان به آنها اعتماد و اطمينان نمود.

ابن سعد، يكى ديگر از مورخان، ترتيب فرزندان پيامبر را بر حسب تاريخ ولادتشان از ابن عباس، به شرح زير ذكر كرده است، قاسم، زينب، عبداللَّه، ام كلثوم، فاطمه و بالاخره رقيه، اما قاسم، نخستين فرزند رسول خدا در مكه در گذشت و پس از روى عبداللَّه نيز بمرد.

ابن سعد مى نويسد: ماريه از پيامبر در مدينه، صاحب پسرى بنام ابراهيم شد كه ذى حجه سال هشتم هجرى در هيجده ماهگى وفات يافت.

خديجه همه ى فرزندان خود را، پس از وضع حمل، بدايه مى سپرد و در اين ميان، تنها فاطمه از خود شير مى داد و حضانت مى كرد.

لامنس كشيش و مستشرق يسوعى، درباره ى فاطمه و دختران رسول خدا، صلى اللَّه عليه و سمل، كتابى به زبان فرانسه نگاشته و در آن كتاب به منابع و مآخذ فراوانى استناد كرده و نظرات و آرائى دور از حقيقت و بى ارزش ابراز نموده است، گاهى، به طور كلى منكر وجود برخى از دختران پيامبر شده و زمانى بدون رعايت عفت قلم و با استناد به پاره اى روايات مجعول، ايشان را به ارتكاب لغزشهائى متهم ساخته و از روى عداوت، موجبات آزار و ايذاء ايشان را بر قلم رانده است. اين خاورشناس! ضمن يادآورى ميل فراوان پيامبر بداشتن اولاد ذكور و ذريه، مى نويسد: محمد در ميان خويشاوندان خود، از جهت نداشتن پسر، مورد سرزنش بود و او را محمد ابتر لقب داده بودند، تا آنكه قرآن با آن با آيه ان شائك هو الابتر به اين گونه طعنه ها، پاسخ داد. و نيز گويد: مردم درباره ى محمد، مى گفتند كه چون او را پسر و برادرى نيست ، لاجرم با مرگش همه ى اين دعويها پايان مى گيرد و حتى خاطره ى زندگانى او نيز محو و نابود خواهد گرديد.