بهشت ارغوان قصه ى ناتمام صديقه(س)

کمال السيد
مترجم: سيد ابوالقاسم حسينى(ژرفا)

- ۱۱ -


فصل 33

روز دوشنبه هم گذشت. اكنون، اندوه همچون كلاغى افسانه اى، بال و پر خويش را بر سرِ زمين گسترده بود. فاطمه، ماتمزده، سرش را به سينه اى تكيه داده بود كه ديگر نسيم به زيارتش نمى آمد.

فاطمه در حال گوش فرادادن به آواز سكوت پيامبرانه بود. سكوت، زبانى دارد كه تنها قلب ها آن را مى شنوند و عقل ها به آن گوش فرامى دهند.

چشمانى كه پنجره ى نور بودند، اكنون پلك بر هم نهاده اند. دستانى كه گهواره ى هستى بودند، اينك فروآويخته اند. روحى كه تاريخ و انسان را ساخته بود، به دوردست كوچيده است و اين سيّاره ى پر هياهو را در ميان تيرگى ها و سختى ها رها كرده است.

سرانجام، لحظه ى فِراق فرارسيد. انسان آسمانى، جامه ى زمينى اش را فرونهاد تا به جهان سرشار از نور بكوچد. زمينيان، واژه هاى پيامبر را شنيدند كه به آسمان نگريست و ندا داد:

- هموست برترين دوست!

اى خاموشى گزيده! سكوت تو رساتر از همه ى زبان هاى دنياست و سكون تو آواى حق را در جهانِ باطل پژواك مى بخشد. به راستى كه زمين سخت لرزيد و پايه ى آن رَدا از جاى كنده شد؛ ردايى كه باد در برابرش سر تسليم فرود مى آورد؛ ردايى كه جامه ى زرنگار يمانى را از هم مى دريد؛ ردايى كه پيامبر، آن واپسين پيامبر را در خود فرامى گرفت، و نيز مردى را كه در همه چيز جز نبوّت همانند «هارون» بود، و هم بانويى را كه سرور دختران «حوّا» بود، و دو نواده را كه آخرين نوادگان رسول در تاريخ بودند.

على، در برابر كالبدى زانو زده بود كه روح بزرگش جزيره را روشن ساخت و اينك، هنوز پرتو آن نور بر پيشانى سردش مى درخشيد، همانند خورشيدى كه روى به سوى شفق داشته باشد. اكنون، پشت ديوارهاى خانه اى كه اندوهى جاودانه بر آن سايه افكنده بود، فرياد مردان، همچون باد زرد، در هوا مى پيچيد؛ فريادى كه تا مسجد فاصله اى نداشت، همان مسجدى كه تنها يك ديوارِ در حال فروريختن، آن را از خانه جدا مى كرد.

مردى از بنى هاشم پيش آمد و با خود اخبار سقيفه را آورد: باد، هجوم خيز و ويرانگر خواهد وزيد و هيچ چيز و هيچ كس را بر جا نخواهد نهاد.

على پرسيد:

- انصار چه گفتند؟ - گفتند: «از ما اميرى و از شما نيز اميرى!» - چرا اين گونه در برابرشان استدلال نكرديد كه پيامبر سفارش كرد: «به نيكوكارانِ انصار احسان ورزيد و از بدكارانشان در گذريد.»؟ - با اين سخن چگونه مى توان در برابر آنان استدلال كرد؟ - اگر امامت در ميان ايشان جارى بود، هرگز پيامبر چنين سفارشى درباره ى آنان نمى كرد.

اندكى درنگ ورزيد و سپس پرسيد:

- قريش چه گفتند؟ - گفتند: «ما همچون درختى از ريشه ى محمّديم.» على با اندوه نجوا كرد:

- درخت را دستاويز ساختند و ثمره ى آن را تباه كردند.

«هارون» ايستاده بود و با سرگشتگى به ريگزاران «سينا» مى نگريست و مشتاقانه انتظار بازگشت برادرش را مى كشيد. «موسى» روى به سوى كوه داشت:

- اى موسى! چه چيز تو را واداشت تا از قومت پيشى گيرى؟ - آنها همانهايند كه از پى من روان اند. اى پروردگار من! به سوى تو شتافتم تا خشنود گردى.

- ما قومت را پس از عزيمت تو آزمايش كرديم و «سامرى» گمراهشان ساخت.

موسى، خشمگين و اندوهناك بازگشت و لوح هاى آسمانى را با خود بازآورد.

«هارون» در برابر طوفان ايستاده بود و گوساله در ميان پرستندگان خود نعره مى زد. هارون مِهرورزانه گفت:

- شما با اين گوساله آزموده شده ايد و پروردگارتان خداى رحمان است. از پى من بياييد و فرمانبردارم باشيد.

- ما هرگز از پرستش آن دست بر نمى داريم تا موسى نزدمان بازگردد. آنگاه كه موسى بازگشت، لوح ها را فروافكند و با خشم گفت:

- پس از من، بد جانشينى برگزيديد!

هارون، با اندوه گفت:

- اين قوم مرا ناتوان ساختند و مى خواستند مرا بكشند.

اندكى گذشت و خشم موسى فرونشست. لوح ها را ديگر بار برگرفت و زمزمه كرد:

- آنان كه گوساله را خداى خود برگزيدند، به زودى خشم پروردگارشان بر آنها فرود مى آيد و در زندگانى دنيا خوارى و زبونى مى كشند.

سپس موسى روى به آسمان نمود و زارى كنان تقاضا نمود:

- پروردگارا! مرا و برادرم را بيامرز و در پهنه ى رحمت خويش داخل گردان؛ كه تو مِهر ورزترينِ مِهرورزانى.

آنگاه، موسى به سامرى رو كرد و پرسيد:

- اين چه كار بود كه انجام دادى؟ - من چيزى ديدم كه آنها نمى ديدند. مشتى از خاكى كه نقش پاى رسول بر آن بود، برگرفتم و در آن، پيكر افكندم. و نفس من اين كار را در چشمم آراست.

موسى او را در ژرفناى بيابان گمراهى افكند:

- برو! در زندگى دنيا چنان شوى كه همواره بگويى: «به من نزديك نشو!» و تو را وعده اى است كه از آن رها نمى شوى. اكنون، به خدايت كه پيوسته عبادتش مى كردى، بنگر كه آن را مى سوزانيم و به دريا مى افشانيم. [به اقتباس از: طه/ 83 تا 97.] چنين بود كه سامرى در بيابان، گرفتار موج هاى صحرا و زوزه هاى گرگان شد. صداى او تا دوردست مى پيچيد كه وطن را جستجو مى كرد؛ امّا وطن هرگز درختى بى ريشه و بركنده از زمين را نمى پذيرد. تا دوردست، صحراست. مرد رانده شده، ردايى را كه باد در هم دريده گرد خويش مى پيچد و بيابان را پى مى گيرد. مشتى از خاك برمى دارد و مى بويد، شايد ردّپاى رسول را در آن پيدا كند؛ امّا چيزى جز باد در دستش نمى مانَد. سرانجام به «فدك» در جزيرةالعرب مى رسد، بر ريشه هاى آن فرومى افتد و با مرگ دست و پنجه نرم مى كند. اكنون، عرب ديگر بار بت هايش را بيدار كرده است!

فصل 34

«حفصه» نزد «عايشه» نشست، همان سان كه كنيزى نزد سرور خويش مى نشيند يا مريدى در محضر استاد خود زانو مى زند و از او تعليم مى گيرد يا از حركت ها و رفتارش درس مى آموزد. شايد صداقتى كه ميان پدرانشان برقرار بود، حسِّ درونى يك زن نسبت به هَوو را از ميان برده و آن برترى جويى خشن را دور افكنده بود. اكنون، روزگار ميان آن دو پدر وحدتى پديد آورده بود. عمر با ابوبكر بيشتر خلوت داشت و روابط عايشه و حفصه دوستانه تر جلوه مى كرد.

دو زن به گونه اى گردآمدند كه گويى مجلس پيروزى تشكيل داده اند يا براى اجلاس آينده برنامه مى ريزند.

عايشه بر حسِّ ناآرامى و انتقام كشندگى خود چيره گشته بود، زي را پدرش نخستين گام را در راه پيروزى بر رقيب خويش برداشته بود.

از سال ها پيش، ابوبكر به اين آرزوى دست نيافتنى مى انديشيد كه خلافت را بر عهده گيرد، زيرا او در غار همراه پيامبر و در كجاوه همنشين او بود. او احساس مى كرد كه در برتريها و فضيلتها همپاى على است، امّا چه كند كه على در همه چيز بر او پيشى گرفته بود؟ و اين همه را عايشه هم به ياد داشت: «خيبر»، «ذات السّلاسل»، سوره ى براءت،...

عايشه، كينه اى سخت از على در دل داشت. هيچ گاه نمى توانست از ياد ببرد كه در ماجراى «اِفك»، على به پيامبر پيشنهاد داد او را طلاق بدهد. نيز با فاطمه هم سر كينه داشت، زيرا به او و مادرش «خديجه» رَشك مى ورزيد. امّا اينك ديگر چه مى خواست؟ پدرش به رهبرى و خلافت دست يافته بود! و از آن سو، على در خانه تنها نشسته بود و هيچ كس به يارى اش برنمى خاست. فاطمه نيز همچنان شب و روز بر پدر مى گريست.

عايشه، سبكبالانه از نعمت شُكوه لذّت مى برد:هم همسر برترين مرد جزيره بود و هم دختر مردى كه اينك همگان از او فرمان مى بردند.

بارى؛ عايشه در رؤياهاى گذشته و آينده غرق بود كه پدرش از راه رسيد. عمر نيز با او همراه بود.

ابوبكر غمزده مى نمود. «ابو سفيان» آمده بود و او از اقتدار وى هراس داشت. عمر كه مى دانست در خاطرش چه مى گذرد، گفت:

- اى خليفه ى رسول خدا! كار بسيار ساده است. من او را مى شناسم. آنچه بايد زكات بپردازد، به او ببخش! ما براى رويارويى با «بنى هاشم»، به «بنى اميّه» نيازمنديم. گروهى را به گروهى مشغول مى كنيم تا كار براى ت و روان و آسان شود.

- اى عمر! مرا از اندوهى رهاندى. امّا اندوه هاى ديگر برجا مانده اند.

- على و يارانش را مى گويى؟ به خدا سوگند! آنان را وامى دارم كه با تو بيعت كنند، خواه بخواهند و خواه نخواهند. به زودى، خود نزد آنان خواهم رفت و اگر چند و چون كنند، خانه را بر سرشان به آتش خواهم كشيد.

- اى عمر! در آن خانه، «فاطمه» هست.

- باشد!

خاطره ها در ذهن ابوبكر جان گرفتند. به يادآورد روزى را كه به خواستگارى فاطمه رفت و پيامبر او را نااميد بازگرداند. او هرگز اين را بر فاطمه نبخشيد، همان گونه كه رنجهاى دخترش را از رهگذر وجود فاطمه، از ياد نمى توانست بُرد: عايشه هيچ گاه چشمِ ديدن فاطمه و همسرش را نداشت. ابوبكر، خود، نيز از فاطمه خسته دل بود و به خاطر رنجهاى عايشه حسرت به جان داشت.

عمر نگاهى معنادار به دوستش افكند و گفت:

- راستى كه با چه تجربه و مهارتى، آن حديث را دستاويز قرار دادى! من نيز به ياد دارم كه پيامبر فرمود: «ما پيامبران هيچ ميراثى به جا نمى گذاريم. آنچه از ما به جا مى مانَد، صَدَقه به شمار مى رود.» ابوبكر لبخندى زد. گويا مى گفت: «چاره اى جز اين ندارم. پيش روى ما ميدان ها و ميدان هاست. و فاطمه همچنان مقاومت مى كند.» آنگاه، بيمناكانه گفت:

- امّا من از فاطمه بيم دارم. او برانگيخته شده است و سكوت نخواهد و رزيد. چگونه سكوت كند، كه او دختر محمّد و همسر على است؟ - دوست من! از هيچ چيز نهراس! همه چيز به خوبى پايان خواهد پذيرفت. او، تنها يك زن است و هيچ كس همراهى اش نمى كند.

در ژرفاى جان ابوبكر، اندكى از وجدان باقى مانده بود. گفت:

- چه مى شود اگر «فدك» را به او بازسپاريم و از اين همه رنج آسوده گرديم؟ - چه مى گويى دوست من؟ اگر امروز فدك را به او بسپارى، فردا خواهد آمد تا خلافت را براى همسرش بازستانَد. تو خود، خوب مى دانى كه براى او، فدك، ميوه و خرما و زمين نيست، بلكه سمبل خلافت است. نه! نه! هرگز به اين كار تن مده!

- اى «ابوحفصه»! آيا از خشم او بيم ندارى؟ خشم او يعنى خشم خدا و رسولش. اين را همگان مى دانند.

- اين نيز همانند گذارِ طوفان، خواهد گذشت. روزى از او ديدار مى كنيم و او ما را مى بخشايد و همه چيز پايان مى پذيرد. تو روزه مى گيرى، نماز مى خوانى، حج مى گزارى، و جهاد مى كنى؛ پس نگران نباش!

- آرزو دارم كه چنين باشد.

عايشه كه در سكوت به گفتار پدرش گوش فرامى داد، دريافت كه چه حسّى درون او موج مى زند و اگر دوستش- كه همانند گردبادى همواره هجوم مى آورَد- نباشد، صلابتش در هم مى شكند و ديگر چنين تند و تيز رفتار نمى كند. با اين حال، عايشه خوب مى دانست كه عمر پدرش را همراهى مى كند تا در آينده از او بهره برگيرد. اين، پيمانى بود كه آن د و همواره با «جرّاح» بسته بودند.

عايشه از اين دودلى پدرش رنج مى بُرد. او آرزو مى كرد اين بار پدرش نيرومند باشد. اكنون كه محمّد رخت بربسته بود، پدرش بايد به پا مى خاست تا على را پيش چشمان فاطمه به شكست كشانَد. عايشه بسى مشتاق بود كه فاطمه را شكسته دل و پريشان بنگرد كه بر شكوه گذشته و شوكت از دست رفته ناله مى كند.

- نه! نه! اى عايشه... تا اين اندازه سنگدل نباش! آنگاه كه بر درختى فروافتاده مى گذرى، ميوه هاش را لگدمال نكن! آن دَم كه كبوترى شكسته بال را مى نگرى، تيغ تيز نكن تا سرش را ببُرى! خدا را، آيا در سينه ى تو جايى براى محبّت نيست؟ - آيا از من مى خواهى كه بر فاطمه دل بسوزانم؛ فاطمه كه قلب همسر مرا تسخير كرد؟ نه! نه! هرگز او را نخواهم بخشيد؛ و نيز على را كه از پيامبر مى خواست تا طلاقم دهد. هرگز! از آن دو هرگز درنمى گذرم.

پژواكِ آواى جان فروخفت و نداى «انسان» خاموش شد. آنگاه، آن پلنگ وحشى خفته در جان پيروز شد و برخاست تا از نگاه هاى لبريز از شراره سر برآورَد، نگاه هايى كه تا عمق استخوان نفوذ مى كنند.

فصل 35

فاطمه در اين دنياى فريبگر، غمگين و تنها مانده است. خاك، چهره اى را كه به جهان روشنى مى بخشيد، فروپوشانده و قلبى كه همواره سرشار از اميد بود، از تپش بازمانده است.

هنوز كودكى خُردسال بود كه مادرش درگذشت. و اكنون، كه در بهار زندگانى است، پدرش را از كف داده است.

اشيا شفّافيّت خود را از دست داده اند و همه چيز سرد و زشت جلوه مى كند. پيش از اين، هرگاه به جزيره مى نگريست، آن را سبز در سبز مى يافت. لحظه اى با چشمان محمّد به هستى نگريست و ديد كه شكوفه ها لبخند مى زنند و گل ها عطر مى افشانند و آسمان سرشار از طنين بالهاى فرشتگان دوگانه و سه گانه و چهارگانه است و كلمات «جبرئيل» فضا را انباشته اند. امّا آنگاه كه پدر چشمانش را بست، همه ى شعله ها به خاموشى گراييدند، جام هاى سرخ حنايى رنگ باختند، گل هاى خوشبو پژمردند، و بهار جزيره راترك گفت. بتها بيدار شدند و چشمان سنگى خود را گشودند و بانگ گوساله در «فدك» پيچيد.

طوفان، سرسختانه مى وزيد و همه چيز را درهم مى كوبيد. اين طوفان اگر به ستارگان راه مى يافت، آنها را افسرده و خاموش مى ساخت و اگر بر درخت زيتون مى زد، آن را از زمين برمى كند. فاطمه تنها بود و جز مَردش كسى را نداشت؛ مردى كه پس از فروكش كردن آتش جنگ ها، اكنون «ذوالفقار» را در نيام كرده بود، بزرگمردى كه نمى خواست شمشير فتنه را برافرازد. سلاح او «صبر» بود كه سلاح پيامبران است.

در خانه ى فاطمه، كسى نبود جز دو پسربچّه كه بازگشت پدربزرگ را انتظار مى كشيدند، و يك دختر كوچك كه در اندوهى جاودانه غرق شده بود؛ دخترى به نام «زينب». در خانه ى فاطمه، كسى نبود جز كودكانى ناتوان. اينك، اين خانه به حصارى متروك شبيه بود كه آثار «جبرئيل» را در خود داشت. به زودى، طوفانى در راه بود با زبانه هاى شعله ور؛ طوفان آتشى كه پيشتر موش هاى ترسو از بيم آن به لانه هاشان گريخته بودند. در برابر اين طوفان، سلاحى جز صبر نبود. و صبر همچون شَرَنگ تلخ است، چنان تلخ كه تنها مظلومان با طعم آن آشنايند.

آن روز، على همانند شيرى زخم خورده مى نمود؛ شيرى كه او را به زنجير و بند كشيده باشند. سخت ترين درد مرد اين است كه همسرش را تنها و ستمديده بنگرد و دستش بسته باشد. على مى دانست كه پشت پرده چه مى گذرد. او از ديرباز بوى توطئه را استشمام كرده بود، امّا كارى از دستش برنمى آمد. عنكبوت ها روز و شب تار تنيده بودند. آسمان از پاره هاى ابر سياه پوشيده شده و ماه در حجاب بود.

ناگاه، طوفان برخاست. «ابن صهاك» بانگ برآورد و «قنفذ» با چشمانى كه برق شيطان در آن موج مى زد، خيره نگريست:

- على! بيرون آ و همانند مردم بيعت كن!

شير به سكوت پناه برد. «ابن صهاك»، با خشم و سركشى فريادش را رساتر كرد:

- يا بيرون آ، يا خانه را به آتش مى كشم.

مردى به اعتراض بانگ برآورد:

- در اين خانه، فاطمه هست.

ابن صهاك پاسخ داد:

- باشد!

فاطمه خشمگينانه ندا داد:

- چه زود به اهل بيت يورش آورده ايد!

«قنفذ»، وحشيانه لگدى بر در فرودآورد. دختر محمّد نمايان شد، با پرچم مقاومت در دست! چهره ى تابانش آكنده از شميم نبوّت بود. «حسن» و «حسين»، بيمناكانه به مردانى مى نگريستند كه تا ديروز به آنها لبخند مى زدند و امروز آمده بودند و همچون گرگ، دندان هاى تيز خود را نشان مى دادند.

- كجايى پدربزرگ؟ بشتاب و ببين كه اصحابت چه مى كنند!

فاطمه، با خشمى پيامبرانه فرياد برآورد:

- بيرون رويد از خانه! پسر عموى مرا رها سازيد!

آنگاه، دست طلب به سوى آسمان دراز كرد و گفت:

- اگر او را رها نكنند، گيسوان خويش را مى پراكنم و رو به خدا ناله برمى آورم.

«سلمان» كه احساس مى كرد عذاب در آستانه ى فرودآمدن است، ندا داد:

- بانوى من! خداوند پدرت را با مِهر و رحمت برانگيخت.

آنگاه، سلمان رو به «عمر» كرد و گفت:

- على را آزاد سازيد! او سوگند خورده است كه از خانه بيرون نيايد تا روزى كه قرآن را گرد آورَد.

مردان، از پيش پاى بانويى نازك اندام عقب نشستند؛ بانويى كه به نخلى فروتن همانند بود، فروتن با ريشه هايى در اعماق.

همچنان، درفش مقاومت، همچون رنگين كمانى از نقش پرچم پيامبران، بر فراز خانه ى فاطمه برافراشته ماند. تا ريخ، سرگشته بر كناره ى خانه ى كوچكى ايستاد كه بانويى نازك اندام را در خود داشت. تا ريخ، فروتنانه در برابر فاطمه سر فرودآورد؛ در برابر بانويى شگفت كه هيچ كس را به صفاى او نديده بود؛ بانويى كه گويى از آنِ جهان برتر است و با عالَمِ خاك هرگز خويشاوندى ندارد. تا ريخ ايستاد تا از نورى فروغ برگيرد كه همچنان از روزنِ پيكرى نحيف مى تراويد؛ پيكرى كه گويا فرشته اى در روز ميلادش، فروتنانه از خدا خواسته بود:

- پروردگارا! او را استوار گردان همانند كوه؛ بركت خيز گردان همانند نخل؛ پاك گردان همانند قطره هاى شبنم؛ و بانويى بهشتى از او پديد آور! تا ريخ، واله و شيفته روياروى فاطمه ايستاد: پاره ابرى سفيد كه باردار تُندرهاست؛ بانويى كه در محراب خويش، رو به سوى پروردگار ناله مى زند تا آنگاه كه پوسته ى خاكى را بردرد و ستاره اى درخشان شود و از لابه لاى ذرّه هاى خاك به جهان نور پرگُشايد. تا ريخ در برابر بانويى زانو زد كه بيشترين روزهاى زندگانى اش را غرق ملكوت آسمان بود: «پروردگار ما! تو اين جهان را بيهوده نيافريده اى. تو از هر گمانى پاك و پيراسته اى.»؛ بانويى كه در قاب پيكرش قلبى بود كه صحرا در آن گم مى شد.

آرى؛ تاريخ در برابر بانويى سترگ ايستاده بود كه روياروى طوفان قامت افراشت و مى خواست «فدك» را عرصه ى يك كارزار كند.

فصل 36

بر گستره ى زمين و در جغرافياى هستى، چه كوچك است «فدك». امّا چه بزرگ است و پهناور بر نقشه ى تاريخ.

«سامرى» شتافت تا پيش پاى گوساله زانو زند. بتهاى عرب، چشمان سنگى خود را گشودند و ابلهانه خيره ماندند. در چشمان «اسخريوطى» برق نيرنگ درخشيد، همو كه به فرزند «مريم» خيانت ورزيد. «بنى اسرائيل» به «هارون» هجوم آوردند و پروانه ها به نهانگاه خويش گريختند. آنگاه، باد زمهرير همچون گرگى ديوانه، زوزه سرداد.

«فاطمه» در برابر طوفان قامت افراشت و فرياد برآورد:

- «يوسف» را نكشيد! او را در عمق تاريك چاه نيفكنيد!

- به فرزند «مريم پاك دامن» خيانت نورزيد... گوساله را در برابر خدا به پرستش نگيريد... هارون را نكشيد!

- بگذاريد پروانه ها در امواج نور شناور باشند... شعله ها را خاموش نسازيد... زمين را از بار گناه گرانبار نكنيد... بگذاريد «هابيل» رمه ى خويش را به سلامت بچراند!

فاطمه ايستاده بود و به افق دوردست كه از سختى ها و حوادث بزرگ نشان داشت، مى نگريست. او همچنان پيش روىِ طوفان چراغ افراشته بود، به اين اميد كه صحرا و تاريخ را روشن سازد.

زود است كه كارزارى سخت درگيرد و همه چيز را نابود كند؛ كارزارى شگفت كه سلاح آن صبر و سكوت شكسته بالانه است. «على» بايد «ذوالفقار» را كنارى نهد و با سكوت فرياد كند؛ با سكوتى كه در تاريخ طنين مى اندازد. و «فاطمه» بايد پس از ساليانى عبادت و زارى در محراب، اكنون سلاح سخن در دست گيرد.

فاطمه برخاست. از محراب سكوت سر بر آورد تا در برابر كسانى كه «فدك» را در تاريكى شب به سرقت بردند، فرياد كند؛ مبادا آينده و تاريخ را در روشنايى روز به سرقت برند.

فاطمه آمد تا ميراث خويش را بخواهد. تنها سلاح او، قامت درختان فدك بود:

- ميراث من از پدرم «رسول الله» را بازده!

«ابوبكر» پاسخ داد:

- از پدرت شنيدم: «ما پيامبران هيچ ميراثى به جا نمى گذاريم.» - پس چگونه «داود» براى «سليمان» ميراث نهاد؟ و چگونه «زكريّا» گفت: «او از من و خاندان يعقوب ارث مى بَرَد»؟ - من، خود، از پيامبر شنيدم: «ما پيامبران هيچ ميراثى به جاى نمى گذاريم.» «عايشه» و «حفصه» نيز بر اين سخن گواه اند.

- سبحان اللّه! پدرم هرگز از كتاب خدا رويگردان نبود و با احكام آن مخالفت نمى ورزيد.

شعله ى انقلابى در قلب فرزند فاطمه زبانه كشيد. او كه هنوز كودكى بود، رداى مردى را كه در ميراث مادرش با او در افتاده بود، كشيد و فرياد برآورد:

- از منبر پدر من فرودآ و بر منبر پدر خويش بنشين!

مرد، زيركانه پرسيد:

- اين سخن را چه كسى به تو آموخته است؟ كودك به سكوت پناه برد.

مرد ديگربار به سراغ همان بهانه رفت كه اينك نيكو آموخته بود. فاطمه، گل خوشبوى پيامبر را به سينه چسباند و در آنان كه ميراث پدرى اش را ربوده بودند، خيره شد:

- چنين نيست. نفس شما كارى را در نظرتان آراسته است. اكنون براى من «صبر زيبا» بهتر است و خداست كه درباره ى آنچه مى گوييد، بايد از او يارى خواست. [يوسف/18:«... سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل والله المستعان على ما تصفون.] فاطمه آن جا را ترك گفت و بدينسان پرسشها برانگيخت و نشانه هاى سؤال را پراكند. خليفه، اندوهگينانه نزد دوستش به سخن درآمد:

- آيا سزاوارتر نيست كه فدك را به او بازگردانيم؟ من از دختر محمّد بيم دارم.

«ابوحفصه» به او دليرى بخشيد و گفت:

- دوست من؛ نترس! از پس اين غبارِ تيره، آفتاب برخواهد زد. اين، تنها اندكى به طول مى انجامد و آنگاه، همه چيز پايان مى يابد ، گويى كه هيچ چيز رخ نداده است. سپس آهسته دست بر شانه ى او نهاد. به راستى كه خوب مى دانست چگونه در دل او راه پيدا كند:

- نماز بگزار... زكات بپرداز! نيكى ها، بدى ها را مى شويند. در ميان اين همه نيكوكارى، از يك گناه كارى بر نمى آيد.

چهره ى ابوبكر به شادمانى شكفت و گفت:

- عمر! اندوهى را از من زدودى.

آنگاه، خليفه به فرياد آمد، در حالى كه اراده اى استوار كلماتش را بُرندگى مى بخشيد و مرگ و تباهى را مى پراكند:

- آگاه باشيد كه اگر مى خواستم، زبان مى گشودم و اگر زبان مى گشودم، پرده ها را مى دريدم. امّا سكوت ورزيدم تا اين سرا را ترك گفت... از دخترى يارى مى جويند و زنان را برمى انگيزند! امّا من پرده درى نمى كنم و دست و زبان نمى گشايم، مگر در برابر كسى كه سزاوار باشد.

«امّ سلمه» كه زنى نيكومنش بود، به اعتراض برخاست:

- آيا با فاطمه بايد اين گونه سخن گفت؟ او بانويى بهشتى و هَمْشُمار «مريم» است. او در دامان پيامبر پرورش يافته و فرشتگان دستگردانش كرده اند. آيا مى پندارى رسول خدا ميراثش را بر او حرام ساخته است؟ فاطمه به خانه بازگشت. اندوه، همچون پرنده اى شكسته بال، بر خانه هاى مدينه فروافتاده بود.

فاطمه به محراب پناه برد تا از آسمان، روح و حيات و نور بجويد و از عناصر زمين، اين زمين گرانبار از خون آدمى، تن برهانَد. مى خواست به جهان ديگر بپيوندد؛ جهانى كه در آن از رنج و عذاب نشانى نباشد. در جستجوى خانه اى بود از ياقوت كه در آن نه دردى باشد و نه مصيبتى. او همچنان در پى مادر مى گشت.

آن شب، فاطمه به محراب پناه برد و ناليد:

- پروردگار من! برايم در بهشت خانه اى بساز و رهايى ام بخش! لحظه اى چشمانش بر هم آمدند: آبشارى از نور نبوّت جريان يافت. با شور و شوق، آواز داد:

- پدر جان، اى رسول خدا! آسمان از ما پيوند بُريده است.

بال هاى فرشتگان آهسته فرود آمدند و بسترى از نور، آسمان را گستراند. فاطمه به جهان ملكوت پاى نهاد و رفت تا در عالَم نور شناور گردد.

فرشتگان صف آراسته بودند و باغستان ها پُر درخت مى نمودند. جويباران، زندگى را جارى مى ساختند و بانوان سيه چشم بهشتى در ميان درختان، جاودانه در تكاپو بودند. يكى از آنان به فاطمه خطاب كرد:

- خوش آمدى اى بهشتى بانوى آدمى پيكر!

فاطمه در جهانى شفّاف و رنگين گام مى نهاد. به جويبارى روان اشاره كرد كه موج هاى سپيدش، شكن در شكن پيش مى تاختند و گرداگرد قصرى جريان مى يافتند، قصرى برپا در آغوش انبوه درختان كه نور از هر سو آن را در دامان گرفته بود. بانوى بهشتى گفت:

- اين «فردوس» است؛ جايى كه بهترين فرزند آدم، «محمّد»، در آن مى آسايد.

- پدرم كجاست؟ آبشارى از نور محمّد جريان يافت. جامه اى از ابريشم به تن داشت، به رنگ بهار.

فاطمه پيش دويد. شكيبايى اش را يكسره از دست داد. احساس كرد كه به دامان مادرش بازمى گردد؛ به جهانى كه وابسته ى آن است:

- بنگر كه خداوند برايت چه فراهم كرده است. دردهاى تو پايان يافته اند و هنگام آسودگى ات فرارسيده است. بنگر كه پارسايى و زُهدت چگونه بهشتى پديد آورده است كه پهنه اش به گستردگى آسمان هاست. بنگر كه آن بستر تنيده از الياف خرما چگونه به سَريرى از حرير تبديل گشته است. بنگر كه گرسنگى و كم جامگى ات چگونه در چهره ى ميوه ها و خوشه هاى در دسترس و جامه هايى از ديباى زرّين و ابريشمين جلوه كرده است. بنگر كه اشك هايت، جوى هاى شير و عسل جارى ساخته اند. بنگر كه حجره ات قصرى شده است... بنگر كه تاريكيهاى زمينى ات آبشارانى از نور گشته اند.

ناگاه، فاطمه به خود آمد. به زمين بازگشت تا با آن وداع كند و واپسين كلماتش را پيش از كوچ هميشگى بر زبان براند. بازگشت تا «خانه ى اندوه» را به پا كند؛ جايى كه زمينِ گرانبار از رنج و اشك و درد در آن بگريد.