ولایت تکوینی و ولایت تشریعی

آيت‌ الله العظمی لطف اللّه صافی گلپايگانی

- ۲ -


5. پيرامون غلوّ

اعتقاد به امكان اينكه خداوند، ممكنات را مطيع و فرمانبر بشرى قرار دهد، يا بشر مانند فرشته، مناصب يا مأموريت هايى در داخل سازمان كائنات و رتق و فتق امور و امر خلق و رزق داشته باشد، مثل ملائكه صورتگر، ياملائكه مُوَكَّل بر أمطار و سحاب و حتّى حاملان عرش، شرك نيست، ولى بعضى ممكن است از طريق "غلوّ" اينگونه عقايد را مورد اشكال قرار دهند و بگويند: "اين مناصب از خواصّ ذاتى ملائكه است، و بشر اين خواص را ندارد، و اعتقاد به اينكه فردى از افراد بشر اين مناصب را دارد، اعتقاد به ارتفاع و خروج او از عالم بشريّت است، مانند اينكه كسى بگويد، انبيا مثل ملائكه بالذّات خوردن و خوابيدن و خسته شدن و بيمارى و گرسنگى و تشنگى و رنج و درد ندارند. اين عقيده اگر چه شرك نيست چون ملائكه اين عوارض را ندارند، ولى غلوّ است. بنابراين اگر كار و عملى كه مقتضاى ذات بشرى نيست، از نبى و ولى ظاهر شود، خرق عادت بوده و حقيقة فعل خدا است".

امّا پاسخ از اين توهم اين است كه:

اول، از كجا مى گوييد مداخله ملائكه در امورى كه مأموريت دارند، و مناصبى كه بر عهده دارند، از خواص ذات آنها است، تا بنابراين كه خاصه مشترك بين آنها و انسان نباشد، قول به آن نسبت به بشر غلوّ باشد؟ بلكه ممكن است مأموريت و منصب باشد و بعضى از افراد بشر نيز مانند آنها مناصب غيبى داشته باشند. مانند بنده اى كه در سوره كهف، شرح ملاقات حضرت موسى عليه السّلام بااو مذكور است، و مأموريت هاى غيبى و باطنى و غير عادى انجام مى دهد. و مؤيِّد اينكه اين مناصب خاصيّت ذات ملائكه نيست، اينست كه هر كدام از ملائكه، قائم به منصبى و مختص به مأموريتى هستند، در حالى كه اگر خاصيت ذات آنها بود، بايد همه، داراى تمام اين مناصب باشند، و قول به اينكه هر فردى از ملائكه خاصيت ذاتى جداگانه اى دارد كه اقتضاى مقام خاصى را دارد، مستلزم قول به اين است كه ملائكه انواع مختلف هستند، و چه انواع مختلف باشند و چه نباشند، اين جهت كه مداخله آنها در امور كاينات، خاصيت ذات آنها باشد، آن هم نه خاصيت مشترك بين آنها و انسان، مردود است.

دوم، اگر از خواص ذات آنها باشد، خاصيّت مشترك بين آنها و بشر است، زيرا چنانكه گفته شد بعضى از افراد بشر نيز از اينگونه مناصب سرّى و مخفى و غير عادى دارند. و اگر گفته شود: پس چرا تمام افراد بشر اين مداخله را ندارند ؟ ممكن است جواب داده شود كه اصل اين خاصيّت، در بشر هست، ولى ممكن است ظهور آن شرايطى داشته باشد، ياموانعى از ظهور آن منع كنند؛ ياعللى اصل آن را فاسد و باطل نمايند.

سوم، جماعتى از حُكما و فلاسفه چنانكه خواهيم گفت ـ خرق عادت و قدرت بر تصرّف در اكوان را لازم ذات نبىّ و ولىّ مى دانند. و حداقلّ اين رأى، اين است كه قدرت بر تصرّف، از لوازم ذوات و نفوس كامله است، خواه ملك باشد، خواه بشر.

چهارم، اگر بگوييم: قدرت غير عادى بر تصرّف در اكوان و اطاعت و فرمانبرى مخلوقات، از بشر، ذاتى او نيست، از كجا بگوييم حصول اين قدرت يا اطاعت، و فرمانبرى كاينات از بشر، منافى با ذات او است[26]، چنانكه در عوارض ديگر نيز همينطور مى توان گفت. مثلاً سهو و نسيان براى بشر امكان دارد، امّا ضرورى نيست و چنان نيست كه بشر "واجبُ السّهو و النَّسيان" باشد. چنانكه مراتب و موارد سهو و نسيان و همچنين تذكّر و توجّه، به حسب همه افراد امكان دارد، ولى اين مراتب براى همه واجب نبوده، و اتفاق نمى افتد. و با چنين تحقيقى، مى توان وفق و سازگارى داد بين قولى كه قايل به سهو نفوس كامله است، كه مراد او امكان ذاتى سهو آنها باشد ـ هر چند خلاف ظاهر كلام او و استدلال او است ـ و بين قولى كه قايل به عدم جواز سهو است، به اينكه مراد او نفى امكان وقوعى آن است. و اين نظر در ملائكه هم جارى است.

بنابراين، هيچ مانعى ندارد كه انبيا و اوليا، تحت رعايت هاى خاصّى اين مناصب را داشته باشند، و مثلاً از سهو و نسيان مصون باشند و غلوّى در اين فرض نمى شود، و احتمال غلوّ ناشى از عدم تحقيق و بررسى موضوع است.

امير المؤمنين عليه السّلام راجع به پيغمبر اعظم صلى الله عليه و آله در خطبه قاصعه مى فرمايد:

"وَلَقَدْ قَرَنَ اللهُ بِهِ ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ مِنْ لَدُنْ أنْ كانَ فَطيماً أَعْظَمَ مَلَك مِنْ مَلائِكَتِهِ يَسْلُكُ بِهِ طَريقَ المَكارِمِ وَ مَحاِسنَ أَخْلاقِ العالَمِ لَيْلَهُ وَنَهارَهُ" [27]

"خداوند بزرگترين فرشتهاى از فرشتگانش را از وقتى كه پيغمبر صلىالله عليه و آله از شير گرفته شده بود همنشين آن حضرت گردانيد كه او را در شب و روز به راه بزرگوارىها و خوىهايى نيكو سير دهد".

و اينكه يك نفر، تحت نظر خاص تربيت و رعايت الهى يا جنود غيبى حق باشد، و ديگرى نباشد، امر نادرى نيست و:

"اَللهَ أَعلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رسالَتُه" [28]

"خدا بهتر مىداند كه رسالت خود را در كجا مقرر دارد".

مثلاً يك نفر صدقه مى دهد، يا صله رحم مى كند، يا دعا مى نمايد، بلا از او دفع مى گردد، و جنود غيبى الهى از او نگهدارى مى نمايند و به او كمك مى دهند. يا يك نفر صدقه نداده و قطع رحم كرده است، عمرش كوتاه گرديده، و ملائكه اى كه از او محافظت مى نمايند، او را ترك مى كنند. اينها غلوّ نيست بلكه مسائلى است كه در نظام تدبير امور كاينات ـ كه قائم به آن خداوند قيوم است ـ وارد، و از اسرار قضا و قدر الهى است.

پنجم، ممكن است گفته شود، ريشه تمام كمالاتى كه براى موجود ممكن، متصور و معقول باشد، در تمام انسان‌ ها نهفته است، و مراتب ظهور آن به حسب وجود اسباب و شرايط و عدم آنها، و همچنين وجود يا عدم موانع، مختلف و متكثّر است و شدت و ضعف دارد، و اختلاف مراتب به قدرى است كه بعضى از مراتب عالى آن مافوق مرتبه انسان جلوه مى كند، چون اُنس اغلب مراتب مادون است. مثلاً استعداد تعلّم غيوب، به وحى و الهام الهى، و حتّى از طريق خواب و تفرّسات، نيرويش در وجود بشر هست، هر چند بالذات عالم به غيب نيست. لذا مى بينيم بسيارى حتّى با خواب، از امور غيبى و آينده مطّلع مى شوند. حال اگر افرادى باشند، كه تحت رعايت و عنايت الهى، و در اثر رياضات و عبادات و خلوص نيّت و كمال معرفت، با الهامات و عنايت هايى از غيب مطلع باشند، جايز است و غلو نيست، و فوق مرتبه بشرى نمى باشد، اگر چه خارق عادت است، آنچه فوق مرتبه بشر است، علم غيب ذاتى است.

ششم، بر حسب روايات معتبر، انوار و ارواح رسول اكرم وائمّه، صلوات الله عليهم اجمعين، در عوالم قبل از اين عالم، هميشه مشمول عنايت هاى الهى، و داراى كيفيات خاص و خصوصّيات ممتاز و واجد شؤون و مراتب و مقامات عالى بوده اند، كه احدى آن مراتب و مقامات را نيافته است. و سوابق آفرينش و سير آنها در عوالم مختلف، و ظهور انوارشان، حاكى از كمالات وجودى ايشان است، و هر چند سِرّ اختصاص آنها را به اين عنايت ها ـ كما هو حقّه ـ درك نكنيم، ولى اختصاص آنها به مقامات و درجات و كمالات و مناصب رفيع و علوم غيبى و قدرت تصرّف در كاينات و اطاعت و فرمانبرى مخلوقات از آنها، امرى مسلّم و واقع شده است، و محل استبعاد نيست. در حالى كه ما در عصر خود ديده ايم، برخى از اهل عبادت و تقوى را كه با خواندن قرآن مجيد و دعا، و كشيدن دست بر محل درد، درد را آرام مى كردند، از ذوات مقدس محمّد وآل محمد عليهم السّلام كه نخبه كاينات و علّت غايى مخلوقات مى باشند، مراتب و مقاماتى كه خدا به آنها إعطا كرده است، استبعاد ندارد، و در عين حال با:

"إنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُم يُوحى اِلَىَّ"

منافات ندارد، و لازمه اين كمالات، "بشر برتر" بودن است، نه برتر از بشر بودن و غير بشر بودن، تا غلوّ محسوب شود.

و آخرين نكته اى كه در اين قسمت متذكّر مى شويم اين است كه اعتقاد به اينكه نبىّ و ولىّ پاره اى از خصايص ملائكه را دارند، غلو نيست[29]. زيرا پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السّلام از ملائكه افضل هستند، و بلكه ساير انبيا نيز از ملائكه افضلند. چنانكه خواجه نصير طوسى در تجريد فرموده است:

"وَالأَنْبياء أَفْضَلُ لِوُجُودِ الْمُضاد"

بلى، چون بشر بودن انبيا وائمّه عليهم السّلام از ضروريات است، انكار بشر بودن ايشان چون انكار ضرورى دين است، كفر مى باشد، و امّا غلوى كه در كتب فقه و كلام از آن بحث شده و قائل به آن كافر و نجس شمرده شده اين است كه پيغمبر اكرم و أئمّه طاهرين عليهم السّلام را خدا و معبود بداند، يا ايشان را در اُلوهيت و رُبوبيت و خالقيت و رازقيّت، شريك خدا بداند، يا اينكه بگويد، خدا در ايشان حلول كرده يا متحّد شده است، يا اينكه بدون تعليم خدا و افاضه او عالم به غيوب هستند، يا آنكه براى ائمّه نيز مقام پيغمبرى و نبوّت قايل باشد، يا اينكه معتقد باشد كه با ولايت و محبّت خاندان رسالت، حاجتى به عبادت و اطاعت، و پرهيز از معاصى نيست، و امثال اين عقايد كه يا شرك است و يا انكار ضرورى در هر دو صورت كفر است.

6. مجارى فيض

بعضى مى فرمايند: ذوات شريف رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمه هدى عليهم السّلام مجارى وصول فيض خدا به ماسوى هستند.

مقصود از اين بيان، اگر جمع بين نظر حكما و اهل معقول و روايات و احاديث باشد، بدين ترتيب كه بخواهند، ميان اين رأى كه: "صادر اوّل ومعلول اوّل و علت ثانيه، عقل اول است، وپس از آن عقول وعلل ديگر، تا عقل عام تر" با احاديثى كه دلالت دارند بر اينكه:

"اوّل ما خلق الله، نور رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله" [30]

"اولين چيزى كه خداوند خلق كرد نور رسول اكرم صلىالله عليه و آله بود".

وفق بدهند، كه هم نظر حكما را در چگونگى حصول كثير از واحد، و ربط حادث به قديم حفظ نمايند، و هم اين احاديث را قبول كرده باشند، و بگويند: "خلقت اشيا، غير از صادر اوّل يا عقل اوّل يا نور رسول اكرم ـ هر تعبيرى كه نمايند ـ بدون واسطه، محال و غير مقدور است". و بگويند: "هر واسطه  اى نيز در رساندن فيض به واسطه بعد از خود كه معلول او هم مى باشد ـ به ايجاب يا غير ايجاب ـ مثل علّت اوّلى، مؤثّر و مفيض است، و افاضه فيض از ناحيه فّياض حقيقى، بدون تأثير و توسط اين وسايط امكان پذير نيست". و به عبارت ديگر، اين وسايط را به ايجاب يا غير ايجاب، جزء علل فاعلى معلولات بگيرند، اين معنى خلاف آيات و روايات زيادى است، كه دلالت دارند بر اينكه علّت فاعلى ايجاد كاينات و خالق مخلوقات، خداوند متعال است، و هر كجا نيز وسايط و فواعلى ـ مانند ملائكه ـ به اذن او در بين آمده باشد، بر حسب مصالحى است، و آن فاعليت و واسطه بودن هم ـ بر خلاف قول حكما در عقول عشره ـ ذاتى آن فواعل و وسايط نيست، كه در نتيجه صدور افعال و افاضه فيوض، منحصراً بالايجاب، و لزوماً از مجراى آنها صورت پذير باشد. و گذشته از اين قول به فاعليّت ذاتى صوادر و وسايط در برابر فاعليّت ذاتى حق، شرك است، خواه از فاعل، تعبير به عقل شود، و يا به نور پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله.

مضافاً بر اينكه همانطور كه هر بنده مى تواند بدون واسطه با خدا مرتبط شود و:

"أَخْلُوِ بِه حَيْثُ شِئْتُ لِسرِّى بِغَيْرِ شَفيع فَيَقْضى لى حاجَتى" [31]

"خلوت كنم با او هر جا بخواهم براى راز دلم بىواسطه وحاجتم را بر آورد".

بگويد، خدا به طريق اولى مى تواند فيض خود را در هر حال و هر مكان، بدون واسطه به او برساند. اضافه بر اينها، بين اين نظر و روايات و احاديث، نمى توان سازگارى كامل داد، زيرا اگر صادر اوّل، نور جميع حضرات عليهم السّلام باشد، صادر دوّم نور كيست؟ و اگر نور شخص پيغمبر باشد، و ساير معصومين به سلسله مراتب صادر باشند، به طور مستقيم با كلام حكما تطبيق نمى كند.

و به هر حال، اگر مبانى حكما در اين مورد به نحوى تقرير شود كه اشكالى پيش نيايد، و شرك و ايجاب و محاذير ديگر لازم نشود، و برهان قاطع هم بر آن اقامه شود، و دانستن اين مباحث، يعنى چگونگى ربط حادث به قديم و صدور كثير از واحد هم لازم باشد، و نظير مباحثى كه منتهى به بحث از ذات الهى مى شود ـ كه منهىُّ عنه است ـ نباشد، بديهى است كه در اين صورت اين سازگارى بين اين نظر و احاديث به جا و معقول است.

ولى آنچه به طور مسلّم مى توان گفت اين است كه، ورود در اين مباحث لزومى ندارد. خصوصاً كه شناختن پيغمبر و امام، در اين اوج و حدّ، واجب نيست، و عرفان و معرفت مقامات آنان، با معرفت اين مباحث ارتباطى ندارد. بلى، شكى نيست كه صادر اكمل و اتمّ و اشرف، نور رسول خدا و أئمّه طاهرين و حضرت زهرا، صلوات الله عليهم اجمعين،است، و بر حسب روايات زيادى صادر اوّل نيز انوار ايشان است، چنانكه بنابر احاديث معتبر ديگر، خدا نور پيغمبر را از نور خود، و نور على را از نور پيغمبر آفريده، كه بديهى است اين معانى و تعبيرات، كه اشاره به حقايق و مطالبى راجع به غيب اين عالم و غيب وجود آن ذوات مقدّس است، منافاتى با عقايد توحيدى نداشته، و اشكالى ندارد زيرا همانطور كه خدا اين عالم ماده و ظاهر را از عناصر و بسايط مى آفريند، باطن عالم و ارواح را نيز از انوار حضرات معصومين، خلق فرمايد، و از آن عالم معنى به اين عالم غيب مدد بدهد، چنانكه از نور آفتاب و هوا و مواد زمين، به انسان و جنبندگان ديگر و نباتات مدد مى بخشد، هر چند ما اين روابط عينى را درك نكنيم و عاجز از فهم چگونگى آن باشيم، ولى اگر صادق مصدّق از آن خبر داد مى پذيريم. امّا اينكه ايشان ـ كه علّت غايى خلقت هستند ـ علّت فاعلى ايجاد ساير ممكنات، به ايجاب يا غير ايجاب، باشند، خواه آنان را مستقل در ايجاد بشمارند و تأثير آنها را در ايجاد ذاتى آنها بگويند، يا غير مستقل بگويند و منصب و مأموريت بدانند، اينگونه عقايد، يا شرك است و خلاف توحيد افعالى، و يا خلاف مطلب چهارم از مطالب مذكور در اين مقدمه است.

بلى، اين مقدار جايز است كه كسى بگويد، فيض وجود و رحمت و هدايت و ساير فيوض، از آنها و به واسطه آنها به مفاض مى رسد و آنها با امر خداى تعالى و تقدير او، فيوضش را به ديگران مى رسانند، و واسطه در ايصالند، چنانكه در مورد حضرت آدم على نبيّنا وآله وعليه السلام قرآن مجيد تصريح دارد كه خداوند به آدم أسما را تعليم فرمود، و سپس به آدم امر فرمود كه به ملائكه خبر دهد. و به عبارت ديگر گفته شود كه: ارادة الله و مشيّة الله بر اين تعلق گرفته است كه فيض او از اين مجارى به ديگران برسد، چنانكه مشية الله بر اين جارى شده است كه تكثير ذريّه آدم و هر حيوان و جنبنده ديگر ـ مگر در بعضى از موارد نادر ـ به توالد و تناسل انجام بگيرد هر چند بدون آن هم خدا قادر است، و ظاهراً اين بيان هم بازگشت به همان بيانات گذشته دارد؛ اگر مقصود اين باشد كه آنان در ايجاد مخلوقات، منزلتى مثل منزلتى كه خدا براى پدر و مادر در پيدايش فرزند قرار داده دارند، كه به هيچ وجه علّت فاعلى شمرده نمى شوند، بلكه نظير اسباب مُعِدّه مى باشند، و صرف جريان مشيت خدا و تقدير او در پيدايش مخلوقات به اين نحو است، شرك نبوده و مخالف توحيد افعالى نمى باشد، امّا چنانكه در مطلب چهارم گفته شد دليلى قاطع از قرآن و احاديث، براين مطلب كه مشية الله ـ به طور كلى و مطلق ـ به اين نحو قرار گرفته و بدون واسطه، ايجاد و خلق و امور و افعال ديگر، از خدا صادر نمى شود، نداريم، بلكه ظواهر زيادى از آيات و احاديث، خلاف آن را ثابت مى نمايد.

و اگر مقصود اين است كه آنان اگر چه فاعل مستقل نمى باشند، ولى به اذن خدا و امر او، مأمور و مأذونند كه فيض را به ديگران برسانند، و رساندن فيض فعل آنها است، هر چند مأمور خدا و عامل اجراى مشيت او باشند، چنانكه در مورد تعليم آدم به ملائكه، رساندن فيض عالم به ملائكه به امر خدا، فعل آدم است. و در مورد افعال بسيارى از ملائكه، آن افعال فعل ملائكه است، هر چند مأمور و مُجرى مشيّت حق بودند. اين معنى و منصب نيز به طور كلّى و مطلق، براى احدى از بشر و ملائكه ثابت نيست، مع ذلك اگر كسى بعضى از اخبار را در اين موارد، از حيث متن و دلالت، بى خدشه بداند و به آن معتقد شود، كفر و غلو نمى باشد و مطلب محالى نگفته است. هر چند محال نبودن و امكان، اعم از وقوع است، چنانكه وقوع اخصّ از امكان است؛ و اولى در اين مورد سكوت و نفى نكردن و پرهيز از قول به غير علم است.

7. خوارق عادات

ظهور خوارق عادات، و حوادث و وقايع و افعالِ خارج از قلمرو و اسباب و مسببات عادى و متعارف و مألوف، به دست گروهى از افراد بشر، مسلّم و غير قابل انكار است، و به طور تواتر و فوق تواتر نقل شده، و قرآن مجيد هم با صراحت آن را اثبات نموده است؛ و نه فقط ملّيّون و پيروان اديان آسمانى و عقيده مندان به عالم غيب، اين موضوع را قبول دارند، بلكه ديگران نيز اين موضوع را فى الجمله، و به هر چه معلّل كنند، قبول دارند، و شواهد و وقايع حسّى و عينى آن را نقل مى نمايند.

آنچه بين متكلّمان و دانشمندان علم كلام، و فلاسفه و حكما، محلَّ نظر واقع شده است، چگونگى صدور اين خوارق، و مستندِ آن است؛ حكماى بزرگ و فلاسفه الهى معتقدند كه خوارق عادات فعلِ نبىّ و ولىّ، و به عبارت ديگر شخص صاحب نفس كامل و قدسى است، و قدرت او بر فعل خارق، و اطاعت اكوان از او، از خواصّ ذاتى نفس كامل او است. اينان مى گويند، نفس نبىّ و ولى، داراى خواص و خصايصى است كه از جمله قدرت بر إظهار اين خوارق، و اطاعتِ تكوينى عناصر از او است. و خلاصه، از ذاتيّات نفس نبىّ و ولىّ، قدرت تصرّف در اكوان و كاينات است. بنابراين، صدور خارق عادت از نبىّ و ولىّ جايز است، چه براى تحدّى باشد و چه نباشد، و اين اطاعت اكوان و كائنات از او، شاهد صدق او است.

ابن خلدون ، فيلسوف و جامعه شناس، بعد از آنكه به صدور خوارق از نبى و ولى اعتراف مى كند، بين نبى و ولى در اين جهت، به اين نحو فرق مى گذارد كه: خوارق نبى، مانند صعود به آسمان و نفوذ در اجسام و اِحياى موتى و سخن گفتن با ملائكه است، امّا از ولى، كمتر و محدودتر است، مثل تكثير قليل و خبر از غيب و امثال آن. و با اينكه نسبت به اهل بيت عليهم السّلام در كتاب "مقدمه" از حدود ادب خارج شده وتحت تأثير سياست امويّين وتربيت اموى خود سخن رانده است، علم امام جعفر صادق عليه السّلام را به غيوب تصديق كرده است، و غرضش اين است كه، دايره قدرت صاحبِ خارق عادت، به كمال نفس او ارتباط دارد، و لذا چون در نظرش مطلق نبى از ولى، در كمال نفس اكمل است، اينگونه فرق گذارده است، وإلاّ بايد بگويد، قدرت صاحب خارق به حسب اشخاص و نفوس آنها، و اطاعت تكوينى اشيا و عناصر از آنها، مختلف است. و ائمّه عليهم السّلام و حضرت زهرا، عليهاالسّلام، هم محدّث بودند و ملائكه با آنها حديث مى گفتند، چنانكه با مريم عذرا سخن گفتند و قرآن مى فرمايد:

"وَاِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يامَرْيَمُ..." [32]

"و چون فرشتگان گفتند اى مريم...".

و ظاهراً اين نظر، در حدود مطلب "5" از مطالبى كه در اين مقدمه بيان شد، خالى از اشكال عقلى باشد، يعنى به شرك و غلو برخوردى ندارد. زيرا اگر مقصود ايشان اين باشد كه اين قدرت از خواصّ كمال نفس ولىّ و نبى است، و كمال نفس مستقيماً إفاضه و موهبت الهى است، اين قدرت هم بالعرض موهبت الهى خواهد بود، و مانعى ندارد كه خدا چنين قدرتى را به عبدى از عباد خود اعطا كند.

و اگر مقصود اين باشد كه كمال نفس انبيا و اوليا، كسبى است و كمال نفس مقدّمه قدرت بر تصرف در اكوان است، و به عبارت ديگر، لازم و ملزوم يكديگر هستند، باز هم در حدود همان "5" اشكالى پيدا نمى كند. و نظير اين مى شود كه شخصى توسّط إكمال علم، بر اظهار صنايع كوچك و بزرگ قدرت پيدا كند، و در هر دو صورت نبى و ولى فاعل بالاستقلال نمى باشند و جريان كار و تصرّف آنها، مانند تصرفات عادى ايشان، از مسير تقدير و قضا و قدر الهى خارج نيست، و به آنچه در مطلب دوّم و سوّم، بطلان آن ثابت شد، ارتباط ندارد.

گروهى هم گفته اند كه فعل خارق، چنانكه حكما گفته اند، فعل نبى و ولى است، ولى قدرت بر اظهار آن، و اطاعت اكوان از نبى و ولى، خاصّه كمال ذات آنها نيست، هر چند نفس آنها در مرتبه كمال است. بلكه خدا به انبيا و اوليا در هر مورد كه مصلحت بداند، اين قدرت را اعطا مى فرمايد، يا به بعضى از آنها به طور مطلق اين قدرت را مى دهد، و اكوان را مطيع و فرمانبر آنها مى سازد، تا هر تصرّفى را كه مصلحت باشد، طبق آنچه در مطلب پنجم مرقوم شد، بنمايند.

گروهى هم از متكلّمان و غير ايشان مى گويند: خوارق فعل خداوند متعال است، كه بر حسب مصلحت، به تفاضاى نبى و ولى يا بدون درخواست آنها، براى اثبات صدق نبى، يا اظهار و تأييد مقام ولى يا مصالح ديگر، اظهار مى شود. پس اگر از نبى در موقع تحدّى ظاهر شود، دليل بر صدق نبوت او است و به منزله تصديق قولى و صريح خدا است.

صاحبان اين نظر، آياتى را كه دلالت دارند بر اينكه خوارق فعل نبى است، به اين نحو تفسير مى كنند كه: چون آوردن و نشان دادن فعل خارق، يا توسط نبى و ولى، و يا به خواست و اراده و دعاى آنها انجام مى شود، نسبت دادن آن به طور مجاز به نبى و ولى ـ كه به سبب عرفى يا فاعل ظاهرى آن است ـ جايز است، چنانكه اگر كسى فعلى را به امر و فرمان ديگرى انجام دهد، آن فعل را ـ كه مأمور فاعل آن است ـ به آمر نسبت مى دهند، چنانكه در "بَنَى الاْميرُ الْمَدينَةَ" مى گويند، ودر اين مطلب، فرقى بين آمر وملتمس و تقاضاكننده، نيست.

بررسى اين آراء

آنچه به تحقيق، پيرامون اين آراء و نظرات مى توان گفت اين است كه: استناد تصرف انبيا و اوليا كه در اكوان، و صدور خوارق از آنها ـ كه امرى مسلّم است ـ به هر يك از أنحاى مذكور، فى الجمله جايز است و عقلا و شرعاً، شرك خلاف توحيد نيست، و غلوّ هم نمى باشد. بله، ممكن است در سعه و ضيق اين مقام، و حدود و مراتب آن، بحث و گفتگو كرد، و انبيا و اوليا را نيز داراى درجات متفاضلات دانست، چنانكه قرآن مجيد مى فرمايد:

"تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْض مِنْهُمْ مَنَ كَلَّمَ اللهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجات، وَ آتَيْنا عيسَى ابْنَ مَرْيَمَ البَيِّناتِ وَأَيَّدْناهُ بِرُوحِ القُدُسِ..." [33]

"برخى از اين پيغمبران را بر برخى ديگر برترى وفضيلت داديم، بعضى باخدا سخن گفته وبعضى رفعت مقام يافته، وعيسى پسر مريم را معجزات آشكار داديم واو را به روح القدس نيرو بخشيديم...".

و چنانكه كاملترين مراتب اين مقام و مرتبت، براى حضرت رسول خاتم صلى الله عليه و آله و ائمّه طاهرين عليهم السّلام ثابت است، و چنانكه مراتب انبيا و اوليا به حسب آنچه به آنها از علوم تعليم شده، و از حروف اسم اعظم إعطا شده نيز متفاوت است.

مع ذلك، بعضى از خوارق عادات، مسلّم است كه فعل خدا است؛ مانند قرآن مجيد كه آيات متعدده صراحت دارند بر اينكه فعل خدا است، و آنچه بر پيغمبر صلى الله عليه و آله وحى شده و نازل گرديده است، همين آيات و سور است كه قرآن مكتوب، وجود كتبى آن است، چنانكه يك خطابه يا يك قصيده نوشته شده، وجود كتبى گفتار گوينده آن است.

وآيه:

"قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الاِْنسُ وَالْجِنُّ عَلى أَنْ يَأُتوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرآنِ لا يأتونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْكانَ بَعْضُهُمْ لَبِعْض ظَهيراً" [34]

"بگو اى پيغمبر ! كه اگر جن وانس متفق شوند كه مانند اين قرآن كتابى بياورند هرگز نتوانند، هر چند پشتيبان يكديگر باشند"

دلالت دارد كه تمام افراد انس وجنّ، حتى امير المؤمنين على عليه السّلام كه مى فرمايد:

"وَإنّا لَاُمَراء الْكَلامِ وَفينا تَنَشَّبَتْ عُرُوُقُه وَعَلَيْنا تَهَدَّلَتْ غُصُونُهُ" [35]

"ما اميران سخن هستيم و ريشههاى آن در ما فرو رفته و شاخههايش بر ما گسترده شده"

و بلكه شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله هم، اگر به فرض محال، وارد اين ميدان شوند كه بخواهند مثل قرآن را بيآورند، عاجز ـ خواهند شد.

بنابراين، اين فعل خارق و مُعجِز ـ يعنى قرآن ـ كه از يك بُعد و يك نظر داراى صد و چهارده معجزه است، فعلِ خدا است، و دليل بر اين است كه قرآن وحى خدا است، و خود، دليل و برهان خود است، كه: "آفتاب آمد دليل آفتاب" و كلام خدا است كه الفاظ و كلمات و جمله هايش دليل معانى و مطالب و مقاصد بلند و با عظمت و انسان ساز آن است. و كيفيت و چگونگى تركيب كلمات و جمله ها و جهات ديگر آن، دليل وحى بودن آن مى باشد. و به عبارت ديگر همان چيزى كه معجزه و خارق و فعل خدا است، همان نبوّت و وحى و دعوت و رسالت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است. چنانكه كامل بودن دعوت قرآن و جامعيّت آن، كه كسى نتواند عاليتر و كامل تر از آن را عرضه نمايد نيز، حجّتى از خود، براى خود است، بر خلاف معجزات ساير پيغمبران، و معجزات ديگر حضرت خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله كه در آنها دليل، خود مدلول نيست، بلكه غير مدلول است؛ مثل تبديل عصا، به اژدها و آيات تسع، كه معجزات نبوّت موسى، و وحى بودن تورات بود، و مثل شقّ القمر و معجزات ديگر رسول اسلام صلى الله عليه و آله كه اگر چه دليل صدق نبوّت آن حضرت و وحى بودن قرآن بود، ولى دليل، غير از مدلول بود، و مانند بَرْد و سلام شدن آتش، بر ابراهيم كه فعل خدا بود، ولى غير چيزى بود كه معجزه براى آن اقامه مى شود.

گفته نشود كه: "نظير بعضى از خوارقى كه گفته شد فعل خدا است، از ائمه هدى عليهم السّلام نيز صادر شده است، و ظاهر اين است كه فعل خود آن بزرگواران بوده است، مثل معجزه و تصرّف امام عليه السّلام در صورت شير پرده، و نشستن آن شخص در آتش به امر امام و نظاير آن، بنابراين علت آنكه بعضى از اين خوارق به فعل نبى يا ولى انجام شده، و بعضى ديگر به فعل خدا، چيست؟" زيرا پاسخ داده مى شود:

صدور معجزات به هر دو نحو جايز است و مانعة الجمع نمى باشند يعنى هم جايز است نبى ادعاى نبوّت كند و تحدّى نمايد به معجزه اى كه به او عطا شده و مستقيماً و بدون واسطه احدى فعل خدا باشد، و هم تحدى نمايد به معجزه اى كه خدا قدرت اظهار آن را به او داده باشد، و در يك مورد معجزه اى مستقيماً و بى واسطه فعل خدا باشد، و در مورد ديگر همان معجزه به إقدار و إعطاى قدرت بر اظهار آن به نبى، فعل نبى باشد، هر چند صورت اول در تصديق و اثبات صدق، صريح تر باشد، زيرا بلاواسطه فعل خدا است، كه پيغمبر از جانب او فرستاده او است، ولى در صورت دوّم، فعل شخص مدّعى نبوّت است كه به اعطاى قدرت از جانب خدا به او، آن را اظهار داشته است، ولى معلوم است كه اين تفاوت، غالباً مورد نظر عرف نيست، و هر دو را يك حدّ خارق و معجز و دليل صدق مى شناسند. البته در اين جهات و تفاوت ها و وجود واسطه و عدم واسطه، مصالحى نيز مؤثر است و چنانكه:

"اَللهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ"

خدا هم داناتر است كه پيغمبران و اوليا را چگونه و از چه طريق تأييد و تصديق كند، و آنها را با امر، خارق و معجزه سازد. بنابراين، منافات ندارد كه آتش به فعل خدا و بدون واسطه أحدى سرد و سالم شود، و به قدرتى كه خدا به امام عطا كرده، و اكوان را مطيع او قرار داده است، به كسى اثر نكند، يا آنكه عصا تبديل به اژدها شود، و با قدرتى كه به امام موهبت فرموده است، صورت شيرى كه در پرده بود، قلب به شير شود. بله، در بين معجزات انبيا، معجزه اى كه بى رقيب است، و به كسى از ايشان قدرتى به مثل آن اعطا نشده و نخواهد شد، قرآن مجيد است.

8. ولايت شخص بر نفس و آنچه مسخَّر بشر است

مخفى نماند كه مسئله ولايت شخص بر نفس خويش، و آنچه كه خدا مسخّر انسان قرار داده است، غير از تفويض است كه در مسئله جبر و تفويض از آن بحث مى شود، و اين ولايت با امر بين امرين ـ به معناى متعددى كه از آن شده است ـ منافات ندارد، زيرا اگر چه فعل به اختيار عبد واقع مى شود، و فاعل بلاواسطه آن عبد است، امّا چنان نيست كه ـ العياذبالله ـ خدا از كار، معزول، و عبد مستقل باشد، و دست خدا منقطع، و رعايت مطلقه الهى نباشد، بلكه صدور فعل اختيارى از عبد، طبق مشيّت مطلق الهى است، و در عين حالى كه عبد ولايت دارد، قضا و قدر الهى در رفع موانع و حصول شرايط و تأثير مقتضى همه برجا و برقرار است، و طبق قواعدى كه خدا مقرّر كرده است، انجام مى پذيرد وخارج از آن قواعد و بيرون از سلطنت و قيّوميّت و تدبير الهى چيزى واقع نخواهد شد و دايره قدرت و اختيار عبد، محدود به اين سنن و قواعد است، و بيرون از آن، عبد را قدرت و اختيارى نيست، بنابراين إعمال اختيار هم، در دايره قضا و قدر الهى، مقدورِ عبد است. لذا در إعمال اختيار در اين دايره، محدود، و بلكه مضطر و ناچار است، هر چند در اين دايره، مخيَّر در فعل و ترك و اختيارِ چگونگى عمل است؛ انسانى قدرت و اختيار دارد كه از راه گوش بشنود، امّا از شنيدن از راه چشم عاجز است، عليهذا در طريق قرار دادنِ گوش براى استماع، ناچار و مضطر است و در شنيدن يا نشنيدن توسّط گوش و گفتن و نگفتن توسّط زبان مختار است؛ مى تواند بشنود، مى تواند نشنود، مى تواند بگويد، مى تواند نگويد[36].