راهى به سوى حقيقت
ترجمه کتاب موتمر علما راهى به سوى حقيقت

مقاتل بن عطيه

- ۲ -


پيروی از سخن گذشتگان خود

علوى به عباسى گفت: يكى ديگر از اشتباهات اهل سنت، اين است كه على بن ابى طالب(عليه السلام) را رها كرده و پيرو سخن گذشتگان خود شدند.

عباسى: چرا اين كار اشتباه مى باشد؟

علوى: چون پيامبر على بن ابى طالب(عليه السلام) را براى جانشينى خود تعيين كرده بود; نه آن سه نفر را. آنگاه رو به شاه كرد و ادامه داد:

اى پادشاه، اگر كسى را براى جانشينى خود تعيين نمايى، آيا لازم است كه وزيران و دولتمردان از فرمان تو تبعيت نمايند يا اينكه مى توانند جانشين تو را عزل و ديگرى را به جانشينى تو تعيين كنند؟

ملك شاه: البته لازم است از كسى كه من به جانشينى خود تعيين كرده ام پيروى نمايند و فرمان مرا درباره او اطاعت كنند.

علوى: شيعيان همين طور عمل كرده اند. آنها پيرو خليفه اى شده اند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به دستور خداى متعال او را معين كرده است و او على بن ابى طالب(عليه السلام) است و غير او را واگذاشته اند.

عباسى به دفاع از كرده اهل سنت پرداخت و گفت: على بن ابى طالب شايسته خلافت نبود; چون سن او كم بود. ديگر اين كه در جنگ ها، بزرگان و دليران عرب را كشته بود; لذا عرب، خلافت او را گردن نمى نهاد. برخلاف او، ابوبكر عمر بسيارى داشت و در جنگ ها، كسى را نكشته بود!

پيامبرش امرى را لازم بدانند، اختيارى (در برابر فرمان خدا) داشته باشد، و هر كس خدا و رسولش را نافرمانى كند به گمراهى آشكارى گرفتار شده است. ؟ ! و مگر خداى سبحان نفرموده: (يا أيّها الذين آمنوا استجيبوا لله وللرّسول إذا دعاكم لما يحييكم)(40); اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون خدا و پيامبر شما را به چيزى فراخوانند كه به شما حيات مى بخشد، آنان را اجابت كنيد. ؟ !

عباسى: هرگز! من نگفتم كه مردم از خدا و رسول او داناترند.

علوى: در اين صورت، كلام تو ديگر جايى ندارد. زيرا اگر خدا و پيامبر شخصى را براى خلافت و امامت برگزينند، لازم است از او پيروى كنى; چه مردم او را بپسندند و چه نپسندند.

عباسى: شايستگى هاى على بن ابى طالب براى خلافت كم بود.

علوى: نخست اين كه: معناى سخن تو اين است كه خداوند، على بن ابى طالب را به درستى نمى شناخت و از كمى امتيازات او اطّلاعى نداشت كه او را به خلافت برگزيد و اين كفرى آشكار است.

دوم اين كه: واقعيت اين است كه شرائط و ويژگيهاى خلافت و امامت به طور كامل در على بن ابى طالب(عليه السلام) جمع گشته بود، در حالى كه اين امتيازات در ديگران اصلا وجود نداشت.

عباسى: آن ويژگيها چه بود؟

علوى: ويژگيها و امتيازات على(عليه السلام) بسيار است، نخستين امتيازش اين بود كه از جانب خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) براى خلافت تعيين شده بود.

ديگر اينکه در همه زمينه ها از همه صحابه عالم تر و داناتر بود، چنانکه پيامبر درباره اش فرمود: اقضاکم علي ، آگاهترين شما به امر قضاوت علي است و عمر بن خطاب هم مي گويد: اقضانا علي(42)، داناترين ما در امر قضاوت، على است». همچنين پيامبر فرمود: «أنا مدينة العلم وعلىّ بابها فمن أراد المدينة والحكمة فليأت الباب(43); من شهر علمم و على دروازه آن; پس هر كس بخواهد به شهر علم و حكمت درآيد بايد از دروازه آن وارد شود».

و خود آن حضرت مى فرمايد: «علّمنى رسول الله ألف باب من العلم يفتح لى من كل باب ألف باب; پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)هزار باب علم را به من آموخت كه از هر باب، هزار باب ديگر فراروى من گشوده شد». بديهى است كه عالم مقدم بر جاهل است چنانكه خداوند مى فرمايد: (هل يستوى الذين يعلمون والذين لا يعلمون)(44); آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند برابرند.

ويژگي سوم اين که : آن حضرت از ديگران بي نياز بود و در احکام به ديگران رجوع نمي کرد ولي ديگران محتاج ايشان بودند و در پيشامدها به او رجوع مي کردند . مگر ابوبکر نگفته است اقيلوني فلست بخيرکم و علي فيکم (45) مرا رها کنيد که من بهترين شما نيستم در حالي که علي بن ابيطالب در ميان شماست. مگر عمر بيش از هفتاد مرتبه نگفت: لولا علي لهلک عمر(46) اگر علي نبود عمر هلاک مي گشت. و : لاابقاني الله لمعضلة لست فيها يا ابا الحسن اى ابوالحسن، خدا مرا در مشكلى كه تو براى حلّ آن حضور ندارى، باقى نگذارد».

و: «لا يفتينّ أحد فى المسجد وعلىّ حاضر(47); آن گاه كه على در مسجد حضور دارد، كسى ديگر حق ندارد فتوا دهد».

چهارمين امتياز اينكه: على بن ابى طالب(عليه السلام) هيچ گاه خدا را معصيت ننمود و غير خدا را نپرستيد و در سراسر زندگى خود، براى بتها سجده نكرد; ولى آن سه نفر، خدا را عصيان و غير او را پرستش و براى بتها هم سجده كرده بودند و خداى تعالى مى فرمايد: (لا ينال عهدى الظالمين)(48); عهد و پيمان من به ظالمان نمى رسد. بديهى است كه گنهكار، ظالم است; پس شايسته رسيدن به عهد خدا، يعنى نبوت و خلافت نيست.

ويژگى پنجم على بن ابى طالب اين است كه: فكرى سليم، عقلى بزرگ و رأيى درست و مستقيم داشت كه از اسلام، سرچشمه مى گرفت; در حالى كه ديگران آرائى نادرست داشتند كه از شيطان نشأت مى گرفت. از همين رو، ابوبكر مى گفت: «إنّ لى شيطاناً يعترينى(49): من شيطانى دارم كه ملازم من است و پيوسته به سراغم مى آيد». و عمر هم در جاهاى زيادى با پيامبر مخالفت نمود. عثمان نيز، فردى سست رأى و سست اراده بود كه اطرافيان نابابش در او تأثير و نفوذ داشتند; مانند وزغ بن وزغ (مروان بن حكم) كه پيامبر، او و نسلش را جز مؤمنان لعنت كرد و كعب الاحبار يهودى و...

ملك شاه كه به شگفت آمده بود، رو به وزير كرده، پرسيد: آيا درست است كه ابوبكر گفته من شيطانى دارم كه ملازم من است و پيوسته مرا فرو مى گيرد.

وزير: اين مطلب در كتابها وجود دارد.

ملك شاه: آيا صحيح است كه عمر با پيامبر مخالفت مى كرد؟

وزير: بايد از علوى بپرسيم كه منظورش از اين سخن چه بود؟

علوى: علماى اهل سنت در كتابهاى معتبر آورده اند كه عمر در موارد زيادى، رأى پيامبر را نپذيرفت و با آن حضرت مخالفت نمود از جمله:

1. زمانى كه پيامبر مى خواست بر جنازه عبد الله بن اُبىّ نماز گزارد، عمر با تندى و درشتى بر پيامبر اعتراض كرد به طورى كه پيامبر از آن رفتار رنجيده خاطر شد، در حالى كه خداوند مى فرمايد: (والذين يؤذون رسول الله لهم عذاب اليم)(51); كسانى كه پيامبر خدا را آزار دهند عذاب دردناكى برايشان خواهد بود.

2. آنگاه كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) دستور داد بين عمره تمتع و حج تمتع فاصله و جدايى انداخته شود و اجازه داد كه زن و شوهر بين عمره و حج، نزديك هم آيند، عمر با عبارت زننده اى به پيامبر اعتراض نمود و گفت: «أ نحرم ومذاكيرنا تقطر منياً؟». پيامبر در جوابش فرمود: هرگز به اين حكم ايمان نخواهى آورد. پيامبر با اين جمله فهماند كه عمر از كسانى است كه به بعضى از احكام ايمان دارد و بعضى را انكار مى كند.

پيامبر را تعطيل نمود و زنا و گناهان زشت را رواج داد و در نتيجه، مشمول اين آيه گرديد: (ومن لم يحكم بما انزل الله فأولئك هم الكافرون... الظالمون... الفاسقون)(54); هر كس به موجب آنچه خداوند نازل فرموده، حكم نكند (و از پيش خود احكامى را ابداع و اعلام كند)، پس از كافران... ستمكاران... و فاسقان مى باشد.

4. در صلح حديبيه چنانكه گذشت. و ديگر مواردى كه عمر با پيامبر خدا مخالفت مى كرد و او را با درشتى سخنش آزار مى داد.

ملك شاه: حقيقت اين است كه من هم، ازدواج موقت را نمى پسندم.

علوى: آيا قبول دارى كه اين، يك حكم شرعى اسلامى است يا نه؟

ملك شاه: نه، قبول ندارم.

علوى: پس معناى آيه (فما استمتعتم به منهنّ فآتوهنّ أجورهنّ) و نيز معناى اين گفته عمر: «متعتان كانتا على عهد رسول الله وأنا أحرمهما وأعاقب عليهما» چيست؟ آيا قول عمر بيانگر اين نيست كه متعه زنان در زمان پيامبر و زمان ابوبكر و نيز بخشى از زمان خود عمر، جايز و مورد عمل بوده است تا اينكه عمر آن را ممنوع و از آن جلوگيرى كرد؟ علاوه بر آن، دلايل ديگرى بر جواز آن وجود دارد. اى پادشاه! عمر خودش متعه مى كرد و عبد الله بن زبير هم از متعه به وجود آمد.

ملك شاه كه بين خواهش نفس و قبول دليل درمانده بود، به وزيرش گفت: نظام الملك! تو چه مى گويى؟

وزير: دلايل علوى، صحيح و بدون ايراد است; ولى چون عمر آن را ممنوع كرده، بر ما لازم است آن را بپذيريم.

رسول الله أسوة)(57); مسلّماً براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى مى باشد.؟ و مگر اين حديث مشهور را نشنيده اى: «حلال محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) حلال إلى يوم القيامة وحرام محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) حرام إلى يوم القيامة; حلال رسول خدا تا روز قيامت حلال، و حرام رسول خدا تا روز قيامت حرام خواهد بود»؟

ملك شاه كه هنوز دلش آرام نگرفته بود، گفت: من به تمام احكام اسلام، ايمان دارم; ولى حكمت مشروعيتِ متعه را نمى فهمم؟ آيا يكى از شما رغبت مى كند كه دختر يا خواهر خود را چند ساعتى در اختيار مردى قرار دهد؟ آيا اين زشت نيست؟

علوى: چه مى گويى اى پادشاه! آيا انسان رغبت مى كند كه دختر يا خواهر خود را به عقد دائمى مردى درآورد كه مى داند يك ساعت بعد از بهره گيرى از او، وى را طلاق مى دهد؟

ملك شاه: اين كار را نمى پسندم.

علوى: اما اهل سنت، معتقدند كه اين عقد دائم و طلاق پس از آن، صحيح است! پس فرقى بين ازدواج موقت و ازدواج دائم وجود ندارد، جز اينكه ازدواج موقت به تمام شدن مدت تعيين شده، پايان مى پذيرد ولى ازدواج دائم با طلاق. به ديگر سخن، ازدواج موقت مانند اجاره است و ازدواج دائم مانند ملكيت، كه اجاره با پايان گرفتن مدت، از بين مى رود و ملكيت با فروختن و... بنابراين، قانون ازدواج موقت، بدون ايراد و صحيح است; چرا كه برطرف كننده نياز جسم است همان گونه كه قانون ازدواج دائم كه با طلاق به هم مى خورد، بى ايراد و درست است.

اى پادشاه، اكنون از تو سؤالى دارم: در مورد زنان بيوه اى كه شوهر خود را از دست داده اند و كسى به خواستگارى آنان نمى آيد، چه مى گويى؟ آيا ازدواج موقت، تنها راه حل براى حفظ آنها از فساد و گناه نيست؟ و چه مى گويى در مورد جوانان و مردانى كه شرائط به ايشان اجازه ازدواج دائم نمى دهد؟ آيا ازدواج موقت، تنها راه حل براى رهايى از نيروى سركش جنسى و حفظ از گناه نيست؟ آيا ازدواج موقت از زنا و لواط و عادات زشت بهتر نيست؟ اى پادشاه، من معتقدم كه باعث هر عمل زنا، لواط و استمنايى كه از مردم سر زند عمر است و او در گناه آن شريك; زيرا او ازدواج موقت را ممنوع و از انجام آن جلوگيرى كرد چنانكه در روايات آمده كه: «از آن هنگام كه عمر از ازدواج موقت جلوگيرى كرد زنا بين مردم شيوع يافت».

اما اينكه تو ـ اى پادشاه ـ مى گويى: رغبتى به آن ندارم...، اسلام هيچ كسى را بر اين عمل مجبور نكرده است، همان گونه كه مجبور نيستى دخترت را به عقد كسى درآورى كه مى دانى يك ساعت بعد او را طلاق مى دهد. علاوه بر آن، بى رغبتى تو و ديگران نسبت به چيزى دليل بر حرمت آن نيست. زيرا حكم خدا ثابت است و با نظريه ها و خواسته هاى مردم تغيير نمى يابد.

ملك شاه دلايل و پاسخ هاى علوى را شنيد و چيزى نداشت كه بگويد، لذا رو به وزير كرد و گفت: دلايل علوى در جواز ازدواج موقت محكم و استوار است!

وزير هم كه چيزى در مقابل دلايل علوى نداشت، سخن پيشين خود را تكرار كرد و گفت: ولى علما از نظريه عمر پيروى كرده اند.

علوى از تكرار سخن پيشين وزير به خشم آمد و گفت: نخست اين كه: تنها علماى اهل سنت از نظريه عمر پيروى كرده اند، نه همه علما.

دوم اين كه: آيا پيروى حكم خدا و پيامبر سزاوارتر است يا سخن عمر؟

سوم اين كه: حتى علماى شما هم با رأى عمر مخالفت كرده اند.

وزير: چگونه؟

علوى: چون عمرگفته بود: «دو متعه در زمان رسول خدا حلال بود ومن آنها را حرام مى كنم: متعه حج و متعه زنان». اگر گفته عمر صحيح است، چرا علماى شما در مورد متعه حج از او پيروى نكرده و على رغم تحريم عمر گفته اند: «متعه حج صحيح است»؟ و اگر سخن عمر باطل است چرا علماى شما در ممنوعيت متعه زنان از رأى او پيروى و با آن موافقت كرده اند؟

وزير كه جوابى نداشت، ساكت شد و چيزى نگفت.

ملك شاه كه از وزير مأيوس شد، رو به حاضران نموده گفت: چرا جواب علوى را نمى دهيد؟!

يكى از دانشمندان شيعه كه نامش شيخ حسن القاسمى بود گفت: ايراد و اشكال به عمر و پيروانش وارد است. از همين رو ـ اى پادشاه ـ آنها جوابى براى جناب علوى ـ كه خداوند او را حفظ نمايد ـ ندارند.

ملك شاه كه فهميد ديگر كسى جوابى ندارد، لذا دلش آرام گرفت و گفت: بنابراين، اين موضوع را رها كنيد و به موضوع ديگرى بپردازيد.

كشورگشايى هاى عمر

عباسى مسأله كشورگشايى هاى عمر را مطرح كرد و گفت: شيعيان معتقدند كه عمر هيچ فضيلتى نداشته است در حالى كه همين فتوحات و كشورگشايى هاى او، براى فضيلتش كافى است.

علوى: ما جوابهايى براى اين سخن داريم:

نخست: اين كه پادشاهان، كشورهاى ديگر را براى توسعه اراضى و گسترش نفوذ خود فتح مى كنند، آيا اين فضيلت است؟

دوم: فرض مى كنيم كه فتوحات او فضيلت است، آيا فتوحات، مجوّز غصب خلافت پيامبر است و كار عمر را تصحيح مى كند؟ در حالى كه پيامبر خلافت را براى او قرار نداده، بلكه على بن ابى طالب(عليه السلام) را براى آن سمت تعيين نموده بود. اى پادشاه! اگر تو جانشينى براى خودت تعيين نمودى، سپس كسى آمد و سلطنت را از او گرفت و خود به جايش نشست و پس از آن، مناطقى را فتح كرد و كارهاى خوبى هم انجام داد، آيا تو به فتوحات او راضى مى شوى يا به سبب خلع كسى كه تو معين كرده اى و عزل جانشينت و قرار گرفتن در جاى تو بدون اجازه خودت، بر او خشمناك مى گردى؟

ملك شاه: بر او خشم مى گيرم و فتوحات او، گناهانش را نمى شويد.

علوى: عمر هم همين طور بود. جايگاه خلافت را غصب و بدون اجازه پيامبر بر جاى آن حضرت نشست.

سوم: فتوحات عمر اشتباه و داراى آثار و نتايج سوء و معكوس بود. چون پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) هيچ گاه بر ديگران هجوم نمى برد و همه جنگهاى آن حضرت دفاعى بود. از همين رو، مردم متمايل به اسلام گرديدند و گروه گروه، به دين خدا درآمدند; چرا كه اسلام را، دين صلح و دوستى يافتند. اما عمر به شهرها حمله برد و مردم را با زور و شمشير وادار به اسلام آوردن كرد; به همين جهت، برخى نسبت به آن بدبين شدند و آن را دين شمشير و زور ناميدند; نه دين منطق و صلح دوستى و اين مسأله باعث شد تا دشمنان اسلام زياد شوند. بنابراين فتوحات عمر، چهره اسلام را زشت نماياند و نتايج منفى و معكوسى به دنبال آورد.

اگر ابوبكر و عمر و عثمان، خلافت را از صاحب شرعى آن، يعنى امام على بن ابى طالب(عليه السلام) غصب نكرده بودند و آن حضرت خود زمام امور را بعد از پيامبر بدست مى گرفت، طبق روش رسول خدا رفتار مى نمود و پاى خود را جاى پاى پيامبر مى گذاشت و شيوه صحيح او را به اجرا درمى آورد. اين روش باعث مى شد كه مردم، گروه گروه به دين اسلام درآيند و دامنه نفوذ اسلام گسترش مى يافت تا همه كره زمين را فرا گيرد. اما... لا حول ولا قوة الاّ بالله العلى العظيم.

سخن كه به اينجا رسيد، علوى ماجراهاى پس از پيامبر را به ياد آورد و آنچه كه بر اسلام رفته بود . . . ، آه از نهادش برآمد و دستش را بر دست ديگر زد و حزن و اندوه بر چهره اش نشست.

ملك شاه كه متأثر شده بود، به عباسى گفت: چه جوابى دارى؟

عباسى كه بهت زده شده بود، گفت: من تاكنون چنين سخنى ـ با اين منطق و استدلال زيبا ـ نشنيده بودم!

علوى كه چنين شنيد، گفت: اكنون كه اين مطالب را شنيدى و حق براى تو آشكار گرديد، خلفاى خودت را ترك كن و از خليفه شرعى پيامبر، على بن ابى طالب، پيروى كن. آنگاه افزود: كارهاى شما اهل سنت عجيب است. اصل را به فراموشى سپرده، ترك كرده ايد و به فرع چسبيده ايد.

عباسى: چگونه؟

علوى: چون شما فتوحات عمر را ياد مى كنيد، اما فتوحات على بن ابى طالب(عليه السلام) را فراموش كرده ايد.

عباسى: فتوحات على بن ابى طالب(عليه السلام) چه بوده است؟

علوى: بيشتر فتوحات و پيروزيهاى پيامبر همچون جنگ بدر، فتح خيبر، جنگ هاى حنين، خندق و... به دست على بن ابى طالب(عليه السلام) شكل گرفته است. و اگر اين پيروزيها كه اساس اسلام را به پا داشت، نبود. ديگر نه عمر مى ماند و نه اسلام و ايمان. شاهد اين سخن، گفته پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در جنگ احزاب (خندق) است. آنگاه كه على به جنگ عمرو بن عبدود رفت، پيامبر فرمود: «تمامى ايمان به جنگ تمامى شرك رفته است، بارخدايا! اگر مى خواهى ديگر عبادت نشوى پس عبادت نمى شوى»، يعنى اگر على كشته شود مشركان بر قتل من و ديگر مسلمانان جرأت مى يابند و بعد از آن هم ديگر اسلام و ايمانى باقى نخواهد ماند. و نيز فرمود: «ضربة على يوم الخندق أفضل من عبادة الثقلين(58); ضربتى كه على در روز خندق زد از عبادت جن و انس برتر بود». بنابراين، درست است كه بگوييم پيدايش دين اسلام، وابسته به پيامبر بود و تداوم آن به على(عليه السلام) بستگى داشت و به فضل خدا و مجاهدتهاى على(عليه السلام)، اسلام تداوم يافت.

عباسى كه در مقابل سخنان علوى چيزى نداشت تا بگويد، سخن را به جاى ديگرى كشاند و گفت: فرض كنيم سخن شما در مورد خطاكار بودن عمر و غاصب بودن او و اينكه او در احكام اسلام، تغيير و تبديل به وجود آورد، صحيح است، براى چه ابوبكر را ناخوش داريد؟

علوى: به جهت كارهاى ناشايست او كه دومورد آن را براى تو مى گويم:

اول: رفتار او با دختر رسول خدا و سرور زنان عالم فاطمه زهرا.

دوم: جارى نكردن حدّ زنا بر مجرم زناكار، خالد بن وليد.

ملك شاه باتعجب از علوى پرسيد: مگر خالدبن وليد مجرم بود؟!

علوى: آرى.

ملك شاه: جرم او چه بود؟

علوى: جرمش اين بود كه ابوبكر او را به سوى صحابى بزرگوار، مالك بن نويره ـ كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بشارت داده بود او از اهل بهشت است ـ فرستاد و به او دستور داد كه مالك و قوم او را به قتل رساند. مالك در منطقه اى خارج مدينه منوره به سر مى برد. چون مشاهده كرد خالد با گروهى از لشكريان به سوى او مى آيند به قبيله خود دستور داد تا سلاح بردارند. آنها نيز، مسلح شدند.

وقتى خالد به آنها رسيد حيله كرد و به دروغ سوگند ياد كرد كه قصد بدى نسبت به آنها ندارد و اضافه كرد: ما براى جنگ با شما نيامده ايم بلكه امشب را ميهمان شما هستيم.

چون خالد به خدا سوگند ياد كرد، مالك مطمئن شد و خود و قبيله اش، اسلحه را به كنارى گذاردند. وقت نماز رسيد و مالك و قبيله اش مشغول نماز شدند، در اين موقع، خالد و همراهانش بر آنها حمله كردند و كتفشان را بسته، سپس همه را به قتل رساندند.

سپس، خالد كه زيبايى همسر مالك را ديده بود، بدو ميل كرد و در همان شب كه شوهرش را كشته بود، با او زنا نمود و سر مالك و قبيله او را در زير اجاق قرار داد و با آن، غذاى زنايش را پخت و با اطرافيانش خورد.

وقتى خالد به مدينه بازگشت، عمر مى خواست او را، به خاطر كشتن مسلمانان قصاص كند وبه جهت زنا با همسرمالك، براوحد جارى نمايد; اما ابوبكر (باايمان!) به شدّت با آن مخالفت ورزيد ومانع اجراى حدّ وقصاص گرديد. با اين كار، خون مسلمانان را پايمال و حدود الهى را ساقط نمود.

ملك شاه كه به شگفت آمده بود، از وزير پرسيد: آيا آنچه علوى درباره خالد و ابوبكر مى گويد، درست است؟

وزير: آرى، مورخان همين گونه آورده اند.

ملك شاه: پس چرا برخى از مردم، او را شمشير كشيده خدا مى نامند؟

علوى: او شمشير شكسته شيطان بود; اما از آنجايى كه دشمن على بن ابى طالب(عليه السلام) بود و با عمر در آتش زدن در خانه فاطمه زهرا(عليها السلام) همراهى نمود، بعضى از اهل سنت او را شمشير خدا ناميدند.

ملك شاه باتعجب گفت: مگراهل سنت دشمنان على بن ابى طالب هستند؟

علوى: اگر دشمن او نيستند، چرا غاصبان حقّ او را، مدح مى گويند و گرد دشمنانش حلقه مى زنند و فضايل و مناقبش را انكار مى كنند و كينه و دشمنى را بدانجا رسانيده كه مى گويند: «ابوطالب، پدر حضرت على(عليه السلام)، كافر از دنيا رفت» در حالى كه ابوطالب مؤمن بود و در سخت ترين شرايط اسلام، از پيامبر براى انجام رسالتش دفاع نمود و اسلام را يارى كرد.

ملك شاه به شگفت آمد و گفت: مگر ابوطالب، اسلام آورد؟

علوى: ابوطالب كافر نبود تا اسلام بياورد; بلكه مؤمنى بود كه ايمان خود را پنهان مى داشت و آنگاه كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) به پيامبرى برانگيخته شد، ابوطالب نزد او، اسلامش را ظاهر نمود. بنابراين، او سومين مسلمان بود; نخستين مسلمان على بن ابى طالب، پس از او، خديجه كبرا همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و سومين شخص ابوطالب(عليه السلام) بود.

ملك شاه ازوزير پرسيد: آيا سخنان علوى درباره ابوطالب صحيح است؟

وزير: آرى، برخى از تاريخ نويسان آن را ذكر كرده اند.

ملك شاه: پس براى چه در ميان اهل سنت مشهور شده است كه ابوطالب، كافر از دنيا رفت؟

علوى: زيرا ابوطالب، پدر امام امير مؤمنان على(عليه السلام) است و كينه اى كه اهل سنت نسبت به على داشته اند وادارشان نمود تا بگويند پدر او كافر از دنيارفت، چنانكه كينه آنها نسبت به على(عليه السلام)، آنهارا به كشتن حسن وحسين، سرور جوانان اهل بهشت واداشت، حتى سنى هايى كه در كربلا براى جنگ با حسين(عليه السلام) گرد آمده بودند، اظهار داشتند: به جهت دشمنى ما با پدرت و انتقام آنچه با بزرگان ما در جنگ بدر و حنين انجام داد، با تو مى جنگيم.

ملك شاه رو به وزير كرد وپرسيد: آيا قاتلان حسين، چنين سخنى را گفته اند؟

علوى: مورخان آورده اند كه آنها به حسين، اين سخن را گفتند.

ملك شاه كه خود طرف سخن علوى شده بود، با خود انديشيد كه شايد اهل سنت براى كارهاى خالد و ابوبكر توجيهى داشته باشند، لذا به عباسى گفت: در مقابل جريان خالد بن وليد، چه جوابى دارى؟

عباسى: ابوبكر، مصلحت را در اين كار ديد.

علوى كه به شگفت آمده بود، برآشفت و گفت: سبحان الله! چه مصلحتى باعث مى شود كه خالد، بى گناهان را بكشد و با همسر آنها زنا نمايد، آنگاه بدون حدّ و مجازات، رها شود و علاوه بر آن، فرماندهى لشكر هم به او داده شود؟ و بعد از همه اينها ابوبكر بگويد: او شمشيرى است كه خداوند آن را از نيام بركشيده است؟! آيا شمشير خدا، كفار را مى كشد يا مؤمنان را؟! آيا شمشير خدا، نواميس مسلمانان را حفظ مى كند يا با زنان مسلمان زنا مى نمايد؟

عباسى كه اوضاع را چنين ديد، با زرنگى علوى را به آرامش فراخواند و گفت:

ابوبكر اشتباه كرد; اما عمر خطاى او را جبران نمود.

علوى: جبران اشتباه به اين بود كه خالد براى عمل زنا، شلاق بخورد و براى كشتن مؤمنان بى گناه، كشته شود; در حالى كه عمر اين چنين نكرد. پس او هم مانند ابوبكر، خطا نمود.

ملك شاه كه ديد عباسى جواب درستى ندارد، موضوع ديگرى را كه علوى به آن اشاره كرده بود، مطرح كرد و گفت: اى علوى! در ابتداى گفتارت اظهار داشتى كه ابوبكر نسبت به فاطمه زهرا، دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بى ادبى كرد; بى ادبى او در مورد فاطمه چه بود؟

علوى: ابوبكر بعد از اينكه با ايجاد ترس و وحشت و استفاده از شمشير و زور و تهديد، از مردم براى خود بيعت گرفت، افرادى مثل عمر، قنفذ، خالد بن وليد، ابوعبيده جراح و گروه ديگرى از منافقان را به در خانه على و فاطمه(عليهما السلام) فرستاد; عمر مقدارى هيزم جلو درِ خانه فاطمه جمع كرد (همان خانه اى كه رسول خدا، بارها جلو درِ آن توقف مى كرد و مى فرمود: «السلام عليكم يا أهل بيت النبوة; سلام بر شما اى اهل بيت پيامبر». و هيچ گاه داخل آن نمى شد مگر بعد از آنكه اجازه مى گرفت) آنگاه درِ خانه را به آتش كشيد. وقتى فاطمه پشت در آمد تا عمر و همراهانش را برگرداند، عمر، ضربه اى به در زد و آن چنان فاطمه را بين در و ديوار فشار داد كه فرزندش سقط شد و ميخ در به سينه اش فرو رفت. پس فاطمه فرياد برآورد: اى پدر! اى رسول خدا! ببين بعد از تو از طرف فرزند خطاب (عمر) و ابى قحافه (ابوبكر) چه بر سر ما آمد! در اين موقع عمر رو به اطرافيان خود كرد و دستور داد: فاطمه را بزنيد! پس تازيانه ها بر دردانه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)و پاره تنش فرود آمد به حدّى كه بدنش مجروح شد.

اين فشار سخت و ضربات تلخ، بدن فاطمه را درهم شكست. او بيمار گشت و حزن و اندوه بر هستى اش فرو رفت و كمى پس از وفات پدرش، زندگى را بدرود گفت. پس فاطمه شهيدِ خاندان نبوت است و به سبب ستم عمر بن خطاب، به شهادت رسيده است!

ملك شاه از وزير پرسيد: آيا سخنان علوى صحيح است؟

وزير: آرى، سخنان علوى را در كتابهاى تاريخ ديده ام.

علوى: اينها دليل نفرت شيعه از ابوبكر و عمر است.

وى اضافه كرد: شاهد اين جنايت ابوبكر و عمر، اين است كه مورخان آورده اند كه فاطمه از دنيا رفت و در آن هنگام، بر ابوبكر و عمر غضبناك بود و پيامبر در احاديث متعددى فرموده است: «إنّ الله يرضى لرضا فاطمة ويغضب لغضبها; خداوند از رضايت فاطمه خشنود و از غضب او غضبناك مى شود». و شما اى پادشاه! نيك مى دانى كه سرنوشت كسى كه خداوند بر او خشم گيرد، چه خواهد بود.

ملك شاه رو به وزيركرد وگفت: آيا اين حديث صحيح است؟

آيا درست است كه فاطمه در حالى از دنيا رفت كه بر ابوبكر و عمر خشمناك بود؟

وزير: آرى، اين مطلب را محدثان و مورخان گفته اند.

علوى شاهد ديگرى براى سخنانش آورد و گفت: اى پادشاه، مطلب ديگرى كه درستى سخنم را براى تو ثابت مى نمايد اين است كه فاطمه به على بن ابى طالب(عليه السلام) وصيت كرد كه ابوبكر، عمر و ديگر افرادى كه در حق او ظلم نمودند، در تشييع جنازه اش شركت نكنند و بر او نماز نگزارند و همچنين وصيت كرد كه على، قبر او را مخفى نمايد تا بر سر قبرش هم حاضر نشوند. على(عليه السلام) هم به وصاياى او عمل نمود.

ملك شاه كه از شنيدن اين وصيت به تعجب فرو رفته بود، گفت: مطلب غريبى است!

آيا على و فاطمه(عليهما السلام) اينگونه عمل نمودند؟!

وزير: مورخان اين گونه آورده اند.

علوى گوشه ديگرى از رفتار ناشايست ابوبكر و عمررا مطرح كرد و گفت:

ابوبكر و عمر، ظلم و اذيت ديگرى هم در حق فاطمه نمودند.

عباسى پرسيد: چه اذيتى؟

علوى: آنها «فدك» را كه ملك فاطمه بود، غصب نمودند.

عباسى: چه دليلى بر غصب فدك توسط آنها وجود دارد؟

علوى: در كتب تاريخ آمده كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) فدك(62) را به فاطمه بخشيد. در زمان پيامبر، فدك در اختيار فاطمه بود و چون پيامبر وفات يافت، ابوبكر و عمر مأمورانى فرستادند و كارگران فاطمه را با زور و شمشير از آنجا بيرون كردند. فاطمه به ابوبكر و عمر اعتراض كرد و با آنها به محاجّه پرداخت، اما آنها به سخن وى گوش ندادند و او را به خشم آوردند و از رسيدن او به حقش جلوگيرى كردند. از همين رو، ديگر فاطمه با آنها صحبت نكرد تا اينكه با ناراحتى از آنها از دنيا رفت.

عباسى: ولى عمر بن عبد العزيز در ايام خلافت خود، فدك را به فرزندان فاطمه برگرداند.

علوى: چه فايده اى دارد؟ اگر كسى خانه تو را غصب و تو را آواره نمايد، سپس شخصى ديگر بعد از مرگ تو بيايد و خانه ات را به فرزندانت برگرداند، آيا گناه غاصب را برطرف مى كند؟

ملك شاه: از صحبت شما دو نفر (عباسى و علوى) چنين برمى آيد كه هر دو قبول داريد كه ابوبكر و عمر فدك را غصب نمودند.

عباسى: آرى، تاريخ نويسان چنين گفته اند.

ملك شاه پرسيد: چرا آنها چنين كارى كردند؟

علوى در پاسخش گفت: زيرا آنها خلافت را غصب كرده بودند و مى دانستند كه اگر فدك در دست فاطمه باقى بماند او درآمد زياد آن را (كه بنا به گفته بعضى تواريخ به يكصد و بيست هزار دينار طلا مى رسيد) در بين مردم تقسيم مى نمايد و در اين صورت، مردم دور على(عليه السلام) جمع مى شوند و اين چيزى بود كه ابوبكر و عمر از آن وحشت داشتند.

ملك شاه: اگر اين سخنان درست باشد، كارآنها عجيب است! واگر خلافت آن سه نفر باطل باشد، چه كسى جانشين پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) خواهد بود؟

علوى: پيامبر خودش به دستور خداى تعالى جانشينان خود را معين نمود. در كتابهاى حديث آمده كه آن حضرت فرمود:

«الخلفاء بعدى اثناعشر بعدد نقباء بنى اسرائيل وكلّهم من قريش; جانشينان بعد از من، دوازده نفرند به تعداد نقيبان بنى اسرائيل و همگى آنها از قريش مى باشند».

ملك شاه از وزير پرسيد: آيا پيامبر اين مطلب را گفته است؟

وزير: آرى.

ملك شاه: آن دوازده تن چه كسانى هستند؟

عباسى پيش دستى كرد و گفت: چهار تن از آنان معروفند: ابوبكر، عمر، عثمان و على.

ملك شاه: پس بقيه كيانند؟

عباسى: در مورد بقيه، بين علما اختلاف وجود دارد.

ملك شاه: آنها را بشمار.

عباسى ساكت شد.

علوى كه ديد عباسى درمانده است، گفت: اى پادشاه! الان اسامى آنها را همان گونه كه در كتب علماى اهل سنت آمده است، برايت مى گويم: آنها حضرت على بن ابى طالب، حسن بن على، حسين بن على، على بن الحسين، محمد بن على، جعفر بن محمد، موسى بن جعفر، على بن موسى الرضا، محمد بن على، على بن محمد، حسن بن على و آخرين شان حضرت مهدى (صلوات الله عليهم اجمعين) مى باشند.

عباسى كه نام حضرت مهدى را شنيد، فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اى پادشاه، گوش كنيد! شيعيان مى گويند «مهدى» از سال 255 تاكنون زنده است. آيا اين معقول است؟ و نيز مى گويند: او در آخرالزمان ظهور مى نمايد تا زمين را از عدل و داد پر كند بعد از آنكه از ظلم پر شده باشد.

ملك شاه رو به علوى كرد و پرسيد: آيا درست است كه شما چنين اعتقادى داريد؟

علوى: آرى، درست است. چون پيامبر آن را فرموده است و راويان شيعه و سنى، آن را روايت كرده اند.

ملك شاه: چگونه ممكن است انسانى در اين مدت طولانى زنده بماند؟

حالى كه قرآن درباره نوح پيامبر مى فرمايد: (فلبث فيهم ألف سنة إلاّ خمسين عاماً)(66); نوح در ميان قوم خود، نهصد و پنجاه سال درنگ نمود. آيا خداوند ناتوان است كه انسانى را در اين مدت طولانى زنده نگهدارد؟ مگر مرگ و زندگى به دست خداوند نيست و او بر هر چيزى توانا نمى باشد؟ علاوه بر آن، پيامبر اين مطلب را بيان داشته و او راستگو و مورد تصديق خداوند است.

ملك شاه از وزير پرسيد: آيا درست است كه پيامبر از مهدى خبر داده است، همان گونه كه علوى مى گويد؟

وزير: آرى.

ملك شاه با ناراحتى به عباسى گفت: چرا تو حقايقى را كه ما اهل سنت نيز نقل كرده ايم، انكار مى كنى؟

عباسى: به اين جهت مى ترسم كه عقيده عموم مردم سست شود و دلهايشان به طرف شيعه متمايل گردد!

علوى: بنابراين تو اى عباسى، مصداق اين سخن خداى تعالى هستى كه مى فرمايد: (إنّ الذين يكتمون ماأنزلنا من البينات والهدى من بعد ما بيناه للناس فى الكتاب، أولئك يلعنهم الله ويلعنهم اللاعنون)(68); كسانى كه دلايل روشن و وسيله هدايتى را كه نازل كرده ايم، بعد از آن كه در كتاب براى مردم بيان نموديم كتمان كنند، خدا آنها را لعنت مى كند و همه لعنت كنندگان نيز آنها را لعن مى كنند. پس لعنت خداى تعالى شامل تو مى گردد.

سپس اضافه نمود: اى پادشاه، از عباسى سؤال كنيد: آيا بر شخص عالم، محافظت از كتاب خدا و سخنان پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) واجب است يا محافظت از عقيده مردم عوامى كه از كتاب و سنت پيامبر منحرف گرديده اند؟

عباسى: من از عقيده مردم محافظت مى كنم تا دل آنها به طرف شيعيان تمايل پيدا نكند; چون شيعيان اهل بدعت مى باشند.

علوى: در كتابهاى معتبر آمده كه پيشواى شما (عمر) اولين كسى بود كه در اسلام بدعت گذاشت و خود نيز بدان تصريح كرد و گفت: «اين بدعت خوبى است». اين كار در قضيه نماز تراويح بود كه به مردم دستور داد نماز مستحبى را با جماعت بخوانند با اينكه مى دانست خدا و پيامبر، اقامه نماز مستحب به جماعت را حرام نموده اند. بنابراين، بدعت عمر مخالفت آشكار با خدا و پيامبر مى باشد.

همچنين مگر عمر با برداشتن «حىّ على خير العمل» از اذان و جايگزين كردن «الصلاة خير من النوم»(70) بدعت ديگرى نگذارد؟

مگر عمر با ابطال سهم مؤلفة القلوب از زكات به آنها برخلاف خدا و رسولش، بدعت نگذارد؟

مگر با لغو قانون متعه حج برخلاف خدا وپيامبر بدعت نگذارد؟

مگر با لغو قانون متعه زنان برخلاف خدا و پيامبر بدعت نگذارد؟

مگر با منع اجراى حدّ بر مجرم زناكار خالد بن وليد، برخلاف دستور خدا و پيامبر در اجراى حدّ بر زناكار و قاتل، بدعت نگذارد؟ و ديگر بدعتهاى شما اهل سنت و پيروان عمر.

اكنون آيا شما اهل بدعت هستيد يا ما شيعيان؟

ملك شاه كه از شنيدن بدعتهاى عمر تعجب كرده بود، رو به وزير كرد و پرسيد: آيا سخنان علوى درباره بدعتهاى عمر در دين درست است؟

وزير: آرى، جماعتى از علما، آن را در كتابهاى خود آورده اند.

ملك شاه: با اين حال، چگونه ما از كسى پيروى كنيم كه در دين بدعت گذارده است؟!

علوى: به همين دليل، پيروى از چنين شخصى حرام است. چون پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) فرموده است: «كلّ بدعة ضلالة وكلّ ضلالة فى النار; هر بدعتى گمراهى است و هر گمراهى در آتش خواهد بود». پس تمام كسانى كه از بدعتهاى عمر پيروى مى كنند ـ و از مسأله اطلاع هم دارند ـ بدون شك از اهل آتشند.

عباسى در صدد توجيه برآمد و گفت: اما پيشوايان مذاهب (چهارگانه) عمل عمر را تأييد كرده اند.

علوى: اى پادشاه، اين هم (پيروى از سران مذاهب چهارگانه) بدعت ديگرى است.

ملك شاه: چگونه؟

علوى: چون پيشوايان اين مذاهب، يعنى ابوحنيفه و مالك بن انس و شافعى و احمد بن حنبل، در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نبودند; بلكه حدود دويست سال بعد به دنيا آمدند. بنابراين، آيا مسلمانان در اين مدت كه آنها وجود نداشته، بر باطل و گمراهى بودند؟ علاوه بر آن چه دليلى بر منحصر كردن مذاهب به آن چهار مذهب و پيروى نكردن از ديگر فقها وجود دارد؟ آيا پيامبر بدان وصيت كرده بود؟

ملك شاه به عباسى گفت: اى عباسى، چه مى گويى؟

عباسى: آنها از ديگران عالم تر بودند.

ملك شاه: آيا علم همه دانشمندانى كه پس ازاينها آمده اند ازاينها كمتربوده است كه نمى توانيم ازآنها پيروى كنيم، اما علم آن چهارنفر بايد پيروى شود؟

عباسى: شيعيان هم از مذهب جعفر صادق پيروى مى كنند.

علوى: ما بدين جهت از مذهب امام صادق(عليه السلام) پيروى مى كنيم كه مذهب او، مذهب پيامبر خدا است. زيرا او از خاندانى است كه خداوند درباره آنها فرموده است: (إنّما يريد الله ليذهب عنكم الرجس ويطهركم تطهيراً)(72); خداوند فقط مى خواهد آلودگى را از شما خاندان پيامبر بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند.

ما از همه ائمه دوازده گانه پيروى مى كنيم; ولى از آن جهت كه امام صادق(عليه السلام) بيشتر از ساير ائمه، امكان نشر علم تفسير و حديث و احكام را پيدا نمود به طورى كه در مجلس درس او چهار هزار شاگرد(73) حاضر مى شدند و آن حضرت توانست نشانه ها و احكام دين اسلام را بعد از آن كه اموى ها و عباسى ها در صدد نابودى آن بودند، تجديد نمايد، شيعه به تجديد كننده مذهب، يعنى امام صادق(عليه السلام)منسوب و جعفرى خوانده شد.

ملك شاه به عباسى گفت: سخن تو چيست؟

عباسى: تقليد سران مذاهب چهارگانه، عادتى است كه ما اهل سنت آن را برگزيده ايم.

علوى: هرگز، بلكه بعضى از فرمانروايان وحاكمانتان، شمارا بدان مجبور نمودند و شما نيز، كوركورانه و بدون دليل و برهان، از آنها پيروى كرديد.

عباسى ساكت شد.

علوى: اى پادشاه، اگر عباسى با اين حالت بميرد من شهادت مى دهم كه او از اهل آتش است.

ملك شاه: از كجا فهميدى كه او اهل آتش است؟

علوى: زيرا در كتب حديث آمده كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «من مات ولم يعرف إمام زمانه مات ميتة جاهلية(74); كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناخته باشد مانند مردم زمان جاهليت (دوره شرك و بت پرستى) از دنيا رفته است». حال از عباسى بپرسيد كه: امام زمان او، كيست؟

عباسى سكوت خود را شكست و گفت: اين روايت از پيامبر خدا نرسيده است.

ملك شاه از وزير پرسيد: آيا اين حديث از پيامبر روايت شده است؟

وزير: آرى، نقل شده است.

ملك شاه به خشم آمد و گفت:

اى عباسى، گمان مى كردم كه تو مورد وثوق هستى، اما الان دروغگويى تو براى من آشكار شد.

عباسى: من امام زمان خود را مى شناسم.

علوى: او كيست؟

عباسى: پادشاه، امام زمان من است.

علوى: اى پادشاه! بدانيد كه او دروغ مى گويد و اين سخن او چيزى جز تملق و چاپلوسى نيست.

ملك شاه: آرى، مى دانم كه او دروغ مى گويد و خود را هم مى شناسم و مى دانم كه صلاحيت ندارم كه امام زمان مردم باشم. زيرا من، دانش چندانى ندارم و بيشتر وقت خود را صرف شكار و اداره مملكت مى كنم.

آنگاه پرسيد: اى علوى، امام زمان تو كيست؟

علوى: به عقيده من امام زمان، حضرت مهدى(عليه السلام) است، همان گونه كه قبلا گفتيم كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) از او خبر داده است. پس كسى كه او را بشناسد مسلمان مى ميرد و اهل بهشت مى باشد و كسى كه او را نشناسد مانند مردم زمان جاهليت مى ميرد و با آنها در آتش مى سوزد.

روشنايى حق

سخن علوى كه به اينجا رسيد، ملك شاه چهره شكفت و لبخند بر لبانش نشست و رو به حاضران نمود و گفت:

بدانيد كه من از لابلاى اين گفتگوها، اطمينان پيدا كردم و دانستم كه حق با شيعه است و اعتقاداتشان درست است. و اهل سنت به باطل گراييده اند و از راه راست، منحرف شده اند. من از كسانى هستم كه وقتى حق را بشناسند به آن اقرار مى كنند و در دنيا، به باطل نگرايم و در نتيجه، در اخرت، دوزخى نمى باشم. بنابراين، من در برابر شما، تشيّع خود را اعلام مى كنم و كسى كه دوست دارد با من باشد بايد به بركت خدا و رضايت او، شيعه شود و خود را از تاريكى هاى باطل خارج به سوى روشنايى حق به در برد.

نظام الملك وزير نيز گفت: من در زمان تحصيل خود به اين حقيقت رسيده بودم كه مذهب تشيّع، بر حق است و تنها مذهب راست و درست است و حال، تشيّع خود را آشكار مى كنم.

همچنين بيشتر دانشمندان، وزيران و فرماندهان حاضر در مجلس كه تعدادشان به حدود هفتاد نفر مى رسيد، تشيّع اختيار كردند.

خبر شيعه شدن ملك شاه، نظام الملك، وزرا، فرماندهان و دبيران در همه شهرها پخش شد و عدّه زيادى از مردم به تشيّع گرويدند. نظام الملك ـ كه پدر زن من بود ـ دستور داد در مدارس نظاميه راهي به سوي حقيقت، مذهب شيعه توسط اساتيد تدريس گردد.

بااين حال، بعضى از علماى سنى كه برباطل اصرارداشتند برمذهب سابق خودباقى ماندند تا مصداق اين سخن خداوند تعالى شوند: (فهي كالحجارة أو أشدّ قسوة)(76); (دلهاى شما) همچون سنگ سخت شد يا سخت تر از آن.

آنها شروع به چيدن توطئه ضدّ ملك شاه و نظام الملك نمودند و عواقب آن مناظره را به او نسبت دادند; چه اينكه او مغز متفكر و مدير اجرايى كشور بود، تا اينكه دستى جنايتكار به اشاره آن دشمنان به سوى او دراز و او را در دوازدهم رمضان سال 485 به شهادت رساند و بعد از آن هم ملك شاه سلجوقى را شهيد نمودند. إنّا لله وإنّا إليه راجعون.

بدون شك، آنها در راه خدا و براى حق و ايمان كشته شدند. شهادت، گواراى آنها و همه كسانى كه در راه خدا و براى حق و ايمان كشته مى شوند.

خاتمه

من (مقاتل بن عطيه) در مجلس گفتگو و مناظره كه سه روز طول كشيد، حاضر بودم و هر چه را در آن جلسات مطرح شد يادداشت نمودم; اما زوايد را حذف كردم و مطالب را در اين رساله به اختصار آوردم.

والحمد لله وحده والصلاة على محمد وآله الأطياب وأصحابه الأنجاب

مدرسه نظاميه راهي به سوي حقيقت

مقاتل بن عطيه