پژوهشـى در عـدالت صحـابه

احمد حسين يعقوب

- ۱۱ -


فصل دهـم : تحليل موضوعى و نفى تصادف:

تاريخ نويسان اهل سنت اجماع و اتفاق نظر دارند كه نخستين كسى كه خبر گردهمايى سقيفه را شنيد عمر بن خطاب بود(479) و در روايت ديگرى آمده است كه نخست ابوبكر از اجتماع سقيفه با خبر گرديد.(480) رسيدن خبر به ابوبكر با اين خبر كه نخست عمر شنيده باشد، منافات ندارد. در روايت ابن هشام آمده كه: شخصى به نزد ابوبكر و عمر آمد و گفت: ...(481). و تا كنون نام خبر دهنده ناشناخته مانده است!!!

البته نمى توان پوشيده ماندن نام مخبر را امرى تصادفى تلقى كرد زيرا ترديدى نيست كه اين مخبر از افراد برجسته بوده است، چون او از مسائل پشت پرده اطلاع داشته و عمر و ابوبكر را از گردهمايى سقيفه مطلع كرده و آن دو به حرف او گوش داده و او را تصديق كرده اند. حال بايد گفت چگونه ممكن است نام فردى با اين اهميت در لابلاى صفحات تاريخ پوشيده مانده باشد؟ اين مسأله خود وجود واقعى چنين خبر دهنده اى را مورد شك و ترديد قرار مى دهد.

وانگهى اين تصافى نيست كه انصار با آنكه اكثريت پايتخت اسلام (مدينه منوّره) را تشكيل ميدهند، اجتماع كنند و از تمام مهاجرين كسى جز عمر از آن خبر نداشته باشد!

چرا عمر بعد از اطلاع، تنها ابوبكر را صدا كرد و به ديگر مهاجرين اطلاع نداد، با آنكه تمام مهاجرين مشغول وداع با پيامبر بودند و با اهل بيت گرامى رسول خدا در اين مصيبتِ بسيار سخت ابراز همدردى مى كردند. پس اين نيز تصادفى نيست.

از اينها گذشته، فاروق كه هنگام شنيدن خبر وفات پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))قرار از كف داد و تهديد كرد هركس سخن از وفات پيامبر بگويد، وى را خواهد كشت و يا دست و پايش را خواهد بريد،(482) در آن وقت كجا بود؟.

فرض بر اين است هنگامى كه وفات براى او مسلم شد، به خانه پيامبر برود تا آخرين ديدار را با پيامبر داشته باشد و در مصيبت امت اسلامى شركت كند. و اگر به خانه پيامبر رفته است، چرا اين خبر تنها براى او آمد و نه براى ساير مردم؟ چه كسى اين خبر را به او داد؟ چگونه خبر دهنده از ميان هزاران نفر مسلمان مهاجر و انصار كه در خانه مبارك پيامبر و اطراف آن گردآمده بودند، تنها نزد عمر رفت؟ روشن است كه اين قضيه تصادفى نيست.

در باره انصار نيز بايد گفت مسلّماً تمام انصار در اجتماع سقيفه حاضر نبودند. به ويژه انصارى كه در بدر شركت داشته اند وبر حسب بيان شرعى از برگزيدگان انصارند. امكان ندارد كه اجتماع انصار بدون بدريّون كه برگزيدگان انصارند به نتيجه رسيده و خاتمه يابد. آن دو نفر از انصار كه با سه نفر از مهاجرين برخورد كردند، از انصار اهل بدر بودند. اگر مقصود از اجتماع سقيفه تعيين و گزينش خليفه بود، آن دو نفر انصار اهل بدر نيز بايد شركت مى كردند.

از سوى ديگر در زمانى كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) از دنيا رفته و هنوز بدن مقدسش در خانه قرار دارد و دفن نشده، آيا معقول است براى آخرين وداع با رسول خدا هيچ يك از انصار به خانه رسول خدا نيايند، در حالى كه اهل بيت براى دفن پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) آماده مى شدند؟ تصديق اين امر امكان ندارد مگر به حكم تقليد كور و بر فرض آن كه تمامى انصار به منظور انتخاب و گزينش خليفه اجتماع كرده باشند، ولى آنان به احكام شرع آشنا بودند و مى دانستند كه محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) از قريش است و بايد امامان بر حَسَب نص شرعى از قريش باشند، و نيز احكامى را كه در باره اهل بيت وارد شده، اطلاع داشتند و خود شاهدِ نصب خليفه بعد از پيامبر در غدير خم بوده اند و بارها پيامبر به ايشان در باره على و اهل بيت خود سفارش فرمود. يك بار در اجتماع انصار فرمود: اى گروه انصار آيا راهنمايى كنم شما را بر چيزى كه اگر به آن چنگ زنيد هرگز گمراه نمى شويد؟ عرض كردند: آرى، اى رسول خدا. آن گاه فرمود:
اين على را دوست داريد به دوستى من واكرامش كنيد به اكرام من زيرا جبرئيل از سوى خداى عزوجل مرا به آنچه گفتم امر فرموده است(483)

آيا ممكن است انصار اين بيان صريح پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) را فراموش كرده باشند يا اينكه خود را به فراموشى زدند؟ چگونه قضيه نصب خليفه را از ياد بردند؟ انصار با اين شعار كه نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند، چه ارتباطى دارند؟ انصار كه از قريش نيستند و در كنار زدن اهل بيت رسول خدا از صحنه سياسى و مقام خلافت، سودى نمى برند. پس چگونه سخن پيامبر را در باره على از ياد بردند كه فرمود: "او بعد از من ولىّ شما است. او بعد از من مولاى هر مرد و زن با ايمان است". انصار در ناديده گرفتن اين همه نصوص و بيانات صريح، روشن و قطعى چه مصلحتى را در نظر داشتند؟ بنابر اين انصار براى انتخاب خليفه از ميان خود جمع نشده اند. چون اين امرى است كه تصديق آن بر حسب موازين و معيارهاى شرعى و اجتماعى بسيار دشوار است. چرا كه انصار ولىّ أمر و خليفه پيامبر را مى شناختند و به همين دليل هنگامى كه ديدند امر از دستشان خارج مى شود، در غياب على گفتند: ما جز با على بيعت نمى كنيم.(484)

در روايت ديگرى نيز آمده كه برخى از انصار گفتند: ما جز با على بيعت نمى كنيم(485) و اين تعبير بيانگر آن است كه بعضى مى خواسته اند با غير على بيعت كنند. اگر اين روايت دوم صحيح باشد پيداست كه تنها روايتى صادق است كه بر آگاهى انصار از موقعيت على و ولايت او دلالت دارد.

چون انصار در امر خود مغلوب شدند و با ابوبكر بيعت كردند، فاطمه دختر رسول خدا به آنان مراجعه مى كرد و يارى مى طلبيد. آنها در پاسخ آن حضرت مى گفتند: اى دختر رسول خدا بيعت ما با اين مرد ـ يعنى ابوبكر ـ انجام شده، اگر شوهر و پسر عموى شما پيش از ابوبكر مى آمد، ما با كس ديگرى بيعت نمى كرديم. آنگاه على ـ كرّم الله وجهه ـ گفت: آيا شما مى گوييد من جنازه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) را در خانه اش رها كرده، و دفن نمى كردم، آن گاه براى نزاع بر سر خلافت و جانشينى او بيرون مى آمدم؟ فاطمه زهرا عليها سلام نيز فرمود: على جز آنچه شايسته او بود انجام نداد و ديگران هم كارى كردند كه خداى تعالى باز خواست كننده ايشان است(486).

بشير بن سعد نخستين كسى بود كه با ابوبكر بيعت كرد. امّا وقتى از اجتماع انصار بيرون آمد و استدلال على را بر حقانيّت او نسبت به خلافت شنيد، گفت: اگر اين سخنان را انصار قبل از بيعت با ابوبكر مى شنيدند، حتى دو نفر هم در باره تو اختلاف نمى كردند و همه با تو بيعت مى نمودند(487).

كسانى كه اينگونه مى انديشيدند، معقول نيست كه براى گزينش خليفه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در غياب كسى كه پيامبر او را نصب فرموده اجتماعى تشكيل دهند، آن هم در برابر چشم همين انصار كه در غدير خم به او تبريك و تهنيت گفتند و بارها از پيامبر اكرم شنيده اند كه مى فرمود: بعد از من على ولىّ شما است و او مولاى هر مرد و زن با ايمان است.

سعد بن عباده رئيس خزرج و صحابى جليل القدر كه هرگز در هيچ موردى ضعف و سستى از خود نشان نداد، بزرگتر از آن است كه بعد از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) با وجود ولىّ و اهل بيت پيامبر و با وجود بزرگان مهاجرين خلافت را براى خود بخواهد. گذشته از آنكه سعد به اجماع مورخان و راويان مريض بوده و توان حركت نداشته و اگر قادر به حركت بود حتماً از آخرين وداع با پيامبر اكرم خود را محروم نمى كرد.

مسلّماً خانه سعد جنب سقيفه و چسبيده به آن بوده. زيرا طبق روايت ابن قتيبه سعد را برداشتند و داخل خانه اش بردند. و ممكن است كه اين گروه از انصار براى عيادت او آمده بودند و او را از وفات پيامبر اكرم آگاه كردند. و بعيد نيست كه ميان حاضران گفتگوهايى آرام و معمولى پيرامون امر خلافت و دوران بعد از وفات پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) صورت گرفته باشد.

ورود سه مهاجر به سقيفه:

با ورود سه نفر از مهاجرين (ابوبكر، عمر و ابو عبيده) اجتماع سقيفه شكل خاصى به خود گرفت. طبيعى است كه با ورود آنان سخن قطع مى شود. پس از آن چه كسى سخن را آغاز كرده است؟ چه كسى، بحث و مجادله را شروع نمود؟ هيچ كس به يقين و به طور جزم او را نمى شناسد.

فاروق تصور مى كرد كه انصار مى خواهند آنان را از ريشه قطع كنند و امر خلافت را از ايشان بگيرند(488) و در همين حال كه به اين تصورات گرفتار بود انتظار آمدن افراد ديگرى را نيز مى كشيد كه به اين اجتماع ضميمه شوند كه ناگهان قبيله "اسلم" با همه افراد خود وارد شدند و به قدرى جمعيّت زياد شد كه سقيفه و راههاى اطراف آن پر شد و سپس با ابوبكر بيعت كردند. عمر مى گويد من نخست نگران بودم، ولى به محض آن كه چشمم به اسلم افتاد يقين كردم كه پيروزيم(489). معناى اين سخن آن است كه عمر از قبل مى دانسته چه كسى او را تأييد مى كند. اسلم خانواده بزرگى است از انصار و آن گونه كه از عبارات استفاده مى شود، افراد بسيار زيادى داشتند و با اين وصف از اول در اجتماع سقيفه حاضر نبوده اند. اين نشان مى دهد كه اجتماع انصار در سقيفه به هيچ وجه رنگ سياسى نداشته است. مقصود عمر از اين سخن كه يقين كردم كه پيروزيم چيست؟ پيروزى بر چه كسى؟ و با چه وسيله اى؟ تمامى اينها بر اين نكته مهم تأكيد مى كند كه امر بيعت بر انصار تحميل شده است و گردهمايى آنان جنبه سياسى نداشته است.

هدف آن سه مهاجر:

بدون شك هدف اصلى آن سه مهاجر (ابوبكر و عمر و ابو عبيده) از رفتن به سقيفه و شركت در جمع انصار مشخصاً انتخاب خليفه پيامبر اكرم بوده است. اين كار در غياب قريش و ساير مهاجرين انجام گرفت و گويا نظر تمامى قريش همين بود. چون همه بر اين انديشه بودند كه بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع نكنند و با اين وصف دليلى براى حضور قريش وجود ندارد. زيرا قريش و انديشه قريش در همين سه نفر و يا در خصوص عمر مجسّم شده بود كه به شعار: نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند، ايمان كامل داشت. و هدف اين بود كه كار گزينش و نصب خليفه در غياب اهل بيت پاك و مطهرِ پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) و خصوصاً در غيابِ بزرگِ آنان، على بن ابى طالب انجام پذيرد. چون اگر اهل بيت حضور داشتند، مسلماً نتيجه گزينش تغيير مى يافت. زيرا عليه آن سه نفر و ساير قريش دليل و برهان قطعى و روشن اقامه مى كردند و انصار را قانع مى ساختند.

بنابر اين اگر اهل بيت و زعيم آنان غايب باشند، ميدان براى آن سه مهاجر و قريش باز خواهد بود، فضاى مناسب ايجاد مى شود و مى توانند يك فرد را از ميان خود به عنوان خليفه انتخاب و آن دسته از انصار را كه با خود همراه كرده اند، وادار به بيعت كنند و به هدف خويش برسند.

اگر گروهى از قبيله "اوس" بيعت كنند، قبيله "خزرج" نيز بيعت مى كنند تا هر دو گروه افتخار و شرف بيعت با خليفه را ميان خود تقسيم كنند.

بدين ترتيب آنان در برابر بنى هاشم برگ برنده اى به دست آوردند و آن بيعت انصار بود و اگر انصار بيعت كنند، هرگز از بيعت خود برنمى گردند و بعد از اين بيعت، ديگر برخورد ميان بنى هاشم يا بزرگِ آنان على بن ابى طالب با ابوبكر و عمر و ابو عبيده، برخوردى شخصى و رويارويى فردى نيست، بلكه برخورد و رويارويى ميان خليفه حاكم بر جامعه اسلامى است با يكى از افراد عادى رعيت و يا ميان يكى از معاونين و مشاورين خليفه با يكى از رعاياى دولت و نتايج آن واضح و روشن است.

اگر برخورد ميان بنى هاشم و زعيم آنان با قريش و ساير مهاجرين برخوردى منطقى در فضايى سالم مى بود فاروق در برابر ولىّ شرعى و برگزيده پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) توان رويارويى را نداشت و منكوب مى شد.

چون ولىّ مؤمنين على بن ابى طالب دروازه شهر علم و حكمت لدنى پيامبر است و كارهاى عمر در جنگها مانند على نبوده است. مثلاً در جنگ خندق عمرو بن عبدَودّ آن قدر فرياد زد و مبارز طلبيد كه صدايش گرفت، همه صحابه و از جمله فاروق صداى او را مى شنيدند و هيچ كس جرأت نداشت كه به جنگ او برود مگر ولىّ خدا. امّا وقتى عمر نايب خليفه و معاون ابوبكر مى شود، ديگر داعى ندارد كه خود با على مواجه شود، بلكه گروهى را مى فرستد تا ولىّ مؤمنين على بن ابى طالب را كشان كشان نزد او آورند.

بنابر اين زمانى را كه اين سه نفر مهاجر (ابوبكر و عمر و ابو عبيده) براى گزينش خليفه، انتخاب كرده بودند، بسيار زمان مناسبى بود، يعنى زمان تجهيز و آماده كردن جسم شريف و مطهّر پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) براى دفن در ضريح مقدس. اين زمان بهترين وقت براى تعيين و نصب خليفه در غياب اهل بيت و زعيم و بزرگ ايشان بود. چون اهل بيت با تمام وجود غرق در مصيبت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و حتى غافل از خود بودند. ساير مسلمين نيز در چنين حالتى بودند در نتيجه وقت مناسبى براى تعيين خليفه دلخواه قريش به وجود آمد و انتخاب انصار براى تغيير اوضاع به نفع خود، انتخابى بسيار دقيق و حساب شده وموفق بود. چون هدف قريش اين بود كه بنى هاشم ميان نبوّت و خلافت جمع نكنند، ديگر برايشان مهم نبود كه چه كسى خليفه شود. آنچه مهم بود آنكه از بنى هاشم نباشد، بنابر اين منازعه قريش با خليفه اى كه تعيين شده، وجهى ندارد. از اين رو پس از آنكه از سقيفه بيرون آمدند و به مسجد رفتند، نخستين كسى كه با خليفه بيعت كرد، عثمان بن عفانِ اُموى و همراهانش بودند. سپس سعد بن ابى وقاص، و عبدالرحمن بن عوف و همراهانشان از بنى زهره(490).

دقت كار و زيركى كارگردانان در اين است كه نخست از انصار بيعت گرفتند. زيرا اگر تمام قريش به تنهايى بيعت مى كردند، بدون بيعت انصار ارزش لازم را نداشت. چرا كه امكان داشت بعداً زعيم اهل بيت، امام على بن ابى طالب عليه قريش برهان بياورد و گفته خود را با بيعت نكردن انصار تأييد و تأكيد كند. و اوضاع را به نفع خويش سوق دهد.

بنابر اين حضور قريش در اجتماع سقيفه ضرورتى نداشت، زيرا اين سه نفر (ابوبكر و عمر و ابو عبيده) پياده كننده اهداف و نظرات قريش بودند.

بدين سان بنى هاشم عموماً و اهل بيت و عترت پاك رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم))خصوصاً براى نخستين بار در تاريخ، بدون پشتوانه و مرجعى كه آنان را بر قريش پيروز گرداند، باقى ماندند. زيرا كه اين سه نفر مهاجر توانستند انصار را قانع كرده و به جاى خانواده هاى قريش عمل كنند و بنى هاشم را از مقام ولايت و خلافتِ آينده، دور كنند.

اجتماع كنندگان چون از سقيفه بيرون آمدند، وارد مسجد شريف نبوى شدند، در حالى كه ابوبكر و عمر و ابو عبيده پيشاپيش جمعيّت بودند ـ قبلاً انصار بيعت كرده بودند ـ عمر به حاضران در مسجد گفت: چرا در حلقه هاى پراكنده اى گرد آمده ايد، بر خيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد. من با او بيعت كرده ام و انصار هم بيعت كرده اند. عثمان و هركس از بنى اميه كه با او بود، بى درنگ برخاسته و با ابوبكر بيعت كردند. سعد و عبدالرحمن و همراهان آن دو از طايفه بنى زهره نيز برخاسته و بيعت كردند امّا على و عموى پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))، عباس بن عبدالمطلب و بنى هاشم از جمله زبير بن عوام بيعت نكردند و به خانه هاى خود رفتند. آن گاه عمر با گروهى نزد ايشان رفتند و گفتند بيرون آييد و با ابوبكر بيعت كنيد. لكن آنان نپذيرفتند. (به شيوه عمر بن خطاب و لهجه او در بيعت گرفتن توجه و دقت كنيد!)

حاضران در سقيفه:

افراد حاضر در سقيفه تنها يك گروه از انصار بودند و نه تمامى ايشان. حتى نصف و يا ثلث و حتى يك دهم انصار نيز حضور نداشتند، زيرا اكثريت قريب به اتفاق مردم مدينه، انصار بودند و بر حسب عرف و عادت و عقل و منطق بسيارى از آنان در خانه پيامبر و اطراف آن بودند. حتى آنان كه سعد بن عباده و اطرافيان او را در سقيفه ديدند، به آنان ملحق نشدند. مانند آن دو مرد انصارى صالح و شايسته اى كه از مبارزان بدرهم بودند، يعنى: عاصم بن عدى و عويم بن ساعده به روايت طبرى(491) و عويم بن ساعده با معن بن عدى به روايت ديگر(492). اگر آن اجتماع مربوط به تمام انصار بوده اين دو نفر اجتماع را ترك نمى كردند.

نيز بايد توجه كرد كه چون قبيله "أسلم" آمدند، راهها را پر كردند. به اين معنى كه آنان از اول در سقيفه حضور نداشته و عمر منتظر بود كه ايشان بيايند و مى دانسته كه او را تأييد مى كنند. از اينرو گفت: به محض آن كه "اسلم" را ديدم، يقين كردم كه پيروزيم. از اين گفته ها چنين برمى آيد كه موضوع اجتماع گروهى از انصار در سقيفه، گزينش و تعيين خليفه نبوده است اين موضوع و بحث پيرامون خلافت و تعيين خليفه، بعد از آمدن آن سه نفر مهاجر پديد آمد و آنان خلافت و بيعت را طرح كرده و آن گونه كه خواستند، تحميل كردند. زيرا كسى كه خبر اجتماع انصار را آورد، همواره مجهول مانده و تا كنون معلوم نشده است و كسى كه بعد از ورود اين سه نفر مهاجر، سخن را آغاز كرده نيز همواره ناشناخته مانده، چون هنگام ورود طبيعتاً بايد سلام كنند و پاسخ بشنوند و بعد از سلام و پاسخ و احوالپرسى بايد سخنى گفته شود. اين سخنگو و آن كسى كه سخن را آغاز كرده كيست؟ او نيز مانند كسى كه خبر اجتماع انصار را آورده، ناشناخته است. با آنكه افرادى كه نقش كمترى از او داشته اند شناخته شده اند. تمامى اينها نشان دهنده آن است كه قسمتهايى از داستان را آنگونه كه بوده، نقل نكرده اند و بعضى از جوانب آن اصلاً نقل نشده است. با وجود اينكه روايات و راويان آنها متعدد و زياد است، حقيقت اين است كه داستان اجتماع سقيفه زير نظر طرفداران و مؤيّدين ابوبكر و عمر نوشته شده است و به گونه اى تنظيم و طرح گرديده كه راز حاكمان فاش نگردد و موجب نگرانى و آزار مؤيّدين نباشد و در عين حال به گونه اى باشد كه اين سه نفر را مانند شخصيتهاى اصلى و قهرمانان داستان به تصوير بكشد.

اين موضوع را مى توان در ضمن تعدد روايات سقيفه و اختلاف مفاد و حتى از تباين ميان آنها به دست آورد. مثلاً آنچه را آن دو نفر انصارىِ صالح و شايسته گفته اند به دو روايت متناقض نقل شده است(493). و يا سعد بن عباده در يك روايت طالب خلافت و رقيبى سرسخت براى آن سه نفر مهاجر نشان داده مى شود كه همه را خشمگين كرده و نزديك بود كشته شود(494) و در روايت ديگرى فردى است كه عمر بر او اتمام حجت نموده و بر وى اقامه برهان كرده و او هم قانع شده و بيعت كرده است(495). هيچ تمردى از هيچ كس ديده نمى شود و كارها بر وفق مراد پيش رفته و همه چيز سرجاى خود قرار دارد.

بزرگترين سرمايه فكرى انسان:

اگر آن سه مهاجر (عمر و ابوبكر و ابو عبيده) با عترت پاك و اهل بيت رسول خدا و ساير مسلمين، در تجهيز و تدفين پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) شركت مى كردند و بعد از دفن، تمامى تشييع كنندگان به مسجد مى آمدند و نماز واجب خود را به امامت مولاى خود (و مولاى هر مرد وزنِ با ايمان به اعتراف آن سه نفر) مى خواندند و بعد از نماز، هر يك از آن سه نفر مى ايستاد و آنچه مى خواست مى گفت و نقطه نظر خود را بيان مى كرد و زمينه براى بيان هر رأى و نظرى مهيّا مى شد، سپس على بر مى خواست و راى خود را بيان مى كرد و حكم شرعى پيرامون تمام آرا و افكار مطرح شده را توضيح مى داد زيرا او به نص شرع هادى و راهنماى امت است و بيان كننده تمام امورى است كه امت در آنها اختلاف داشته باشند آنگاه انصار و تمامى مسلمين تمام اين گفتگوهارا مى شنيدند و حفظ مى كردند و سخن برتر و بهتر را ترجيح داده، بر مى گزيدند، آنگاه با امامى كه خداى تعالى براى ايشان معين كرده بيعت مى كردند. چنين مناظره و برخورد انديشه و فكرى، بزرگترين سرمايه فكرى انسان مى شد و جريان تاريخ را كاملاً تغيير مى داد، و تطبيق و اجراى نظام سياسى اسلام ـ كه خدا بر بنده خود نازل فرموده ـ ممكن مى شد، و آن وقت امكان داشت نوع بشر را گردهم جمع كرده و دولت جهانى حاكم بر كره زمين را بر طبق احكام شرع ايجاد كرد. امّا اين آرزوئى است كه محقق نشد. چون ما نص شرعى را رها كرده و به اجتهاد خود رو آورديم، و امتى كه نصوص شرعى را رها كرده و به اجتهاد خود عمل كند، لا محاله هلاك شده و بدبختى و وبال كار خود را خواهد چشيد. و اين كيفر كفران نعمت خدا و روگردانى از ارشاد و راهنمايى او است، زيرا وى اوامر واضح و روشن خداوند را تنها براى پيروى از هواى نفس خود تأويل و توجيه كرده است.

دلايل شرعى پيرامون سقيفه:

پژوهشگران دير يا زود كشف خواهند كرد كه ملاقات جمعى از انصار با سعد بن عباده از هر جهت ملاقاتى عادى بوده و هيچ رنگ سياسى نداشته است. اگر چه حرف سياسى هم در آن زده شده باشد. آن اجتماع صرفاً تبادل نظر ميان گروهى بوده كه در آنجا حاضر بوده اند و براى عيادت مريض آمده بودند. لكن آنچه به اين ملاقات رنگ سياسى داد، آمدن سه نفر مهاجر (ابوبكر، عمر و ابو عبيده) بود.

اين مهاجرين اجتماع را به اجتماع سياسى تبديل كردند و آن را اساسى براى نصب خليفه بعد از پيامبر قرار دادند. دليل شرعى كه در آنجا مطرح شد و بر اساس آن پيروز شدند، چه بود؟

انصارى كه در سقيفه حاضر بودند نمى خواستند از خود خليفه اى تعيين كنند، آن گونه كه به ذائقه روات، اصرار بر اين مطلب شيرين آمده. زيرا انصار مى دانستند كه خلافت در ميان ايشان نيست و بعيد است كه همه انصار در مقام شكستن عهد خدا و رسول و تغيير آن بوده باشند، با آنكه هنوز پيامبر دفن نشده است و با آنكه انصار مى دانستند كه پيغمبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) ولىّ و خليفه بعد از خود را نصب فرموده و همه در زمان حيات پيامبر به او تبريك گفته اند و تمامى مسلمين حتى همان سه نفر مهاجر نيز تبريك گفته و مى دانند كه على بعد از پيامبر، ولىّ مؤمنين و اجتماع كنندگان در سقيفه و مولاى هر مرد و زن مسلمان و همان سه نفر مهاجر است.

بنابر اين انصارِ حاضر در سقيفه، هدفشان آن نبود كه از ميان انصار كسى را به خلافت برگزينند. چنين سخنى قبل از آمدن آن سه نفر مهاجر اصلاً مطرح نشد و طبيعى است كه آنان بر اين كار دليلى نداشته باشند. و در حقيقت دلايل و براهينى كه در مقام استدلال بر خلافت خود به آنان نسبت داده شده از لوازم نمايش داستان و جلوه گرى قهرمانان اين داستان است.

امت نيز اين داستان را زير نظر مجريان و قهرمانان آن همانگونه كه آنان ساخته و پرداخته بودند دريافت كرد. وسايل و ابزار تبليغاتى رسمى نيز آنرا دنبال و تبليغ نمودند، رواياتى هم كه با آن داستان مخالف و متناقض بود، كنار زده شد و نسلهاى بعد و آيندگان آن را يك حقيقت ثابت و يك واقعيت درست از يك حكومت رسمى و مردمى دانستند و هركسى كه به جريان سقيفه ايراد گرفت مورد لعن و طرد امت واقع شد چون بر خلاف اجماع و پذيرش امت اسلامى بود.

آنچه سه مهاجر در سقيفه انجام دادند:

1 ـ نصب خليفه پيامبر در اين زمان خاص و در غياب اهل بيت رسول خدا و پنهان از چشم آنان كه مشغول تجهيز و تدفين پيامبر بودند.

2 ـ بيعت گرفتن از افراد حاضر در سقيفه، چرا كه اگر گروهى از "اوس" بيعت كنند بدون شك افراد قبيله "خزرج" كه در سقيفه حاضرند نيز بيعت مى كنند تا اين افتخار و شرافت تنها از آن اوس نباشد. پس از بيعت، مصالح بيعت كنندگان ايجاب مى كند كه از خليفه جديد كه با او بيعت كرده اند، حمايت كنند.

بنابر اين كسى كه افراد حاضر در سقيفه با او بيعت كنند، مانند خليفه و جانشين رسمى پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) از آنجا بيرون مى آيد و آن دو نفر مهاجر ديگر هم دو نائب خليفه خواهند بود و بيعت كنندگان در پشت سر مهاجران مانند سپاه و نيروى نظامى در فرمان خليفه، او را همراهى مى كنند و اگر كسى به شخص منصوب تعرّض كند و يا به مقابله با او بپردازد او با يك نفر معمولى طرف نشده است بلكه با خليفه پيامبر طرف شده و از فرمان ولىّ امر خود، خارج گرديده است و كسى كه بر خليفه بشورد و طغيان كند، محكوم به مرگ است. اگر خليفه او را بكشد، مانعى نخواهد داشت. چون او بر جماعت مسلمين شوريده و در حكومت طمع كرده و حريص بر آن است و حكم شرع در باره چنين كسى روشن است. اين دقيقاً همان چيزى است كه واقع شد.

دليل شرعى سه مهاجر چيست؟

اكنون اين سؤال مطرح است كه اين سه نفر مهاجر (ابوبكر و عمر و ابو عبيده) به چه چيزى استدلال كردند كه انصار مقام خلافت و رهبرى را به آنان واگذار نمودند؟ آيا دليل آنان شرعى بود؟ يعنى در كتاب و سنت از آن اثرى بود؟ آنچه مسلم است ابوبكر و عمر به خويشاوندى خود با پيامبر اكرم استدلال كردند و گفتند خويشاوندان رسول خدا به حكومت و خلافت او سزاوارترند.

خلاصه استدلال ابوبكر عليه انصار در سقيفه:

ابوبكر به انصار گفت: "ما گروه مهاجرين، نخستين كسانى بوديم كه اسلام آورديم و سايرين از ما پيروى كردند. ما خويشاوندان و فاميل رسول خداييم.

ما ازحيث نسب بهترين قبايل عربيم و هيچ قبيله اى از قبايل عرب نيست مگر اينكه از قريش در آن قبيله نسبتى هست(496).

خلاصه استدلال عمر عليه انصار در سقيفه:

عمر بن خطاب در برابر انصارِ حاضر در سقيفه، گفت: "سوگند به خدا عربها راضى نمى شوند كه شما را امير خود گردانند در حالى كه پيامبر آنان از غير شماست. ولى در عين حال براى عرب شايسته و سزاوار نيست كه امر خلافت را به كسانى واگذارند كه نبوت در ميان آنان بوده و اولى الامر از ايشانند. ما برهان قاطع و دليلى روشن در دست داريم. چه كسى با ما بر سر ميراث و حكومت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) با آن كه ما جزو عشيره و اولياى او هستيم نزاع مى كند؟ جز كسى كه به باطل فرو رفته و مرتكب گناه شود و يا خود را به هلاكت اندازد"(497).

پاسخ انصار به ابوبكر و عمر:

أنصار عموماً گفتند: ما جز با على بيعت نمى كنيم(498). و به روايت ديگر برخى از انصار گفتند: ما جز با على بيعت نخواهيم كرد(499). اين جريان در حالى پيش آمد كه به اجماع امت، على حضور نداشت و از جلسه بيرون بود. اگر على نيز حضور مى داشت؟ چه مى شد؟

اگر آن سه نفر مهاجر نيز خلافت على را قبول مى كردند، هيچ اشكالى پيش نمى آمد و نظام سياسى اسلامى به سير طبيعى خود ادامه مى داد. امّا اين كار بر آنان دشوار بود زيرا جايز نمى دانستند كه بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند آنان مى گفتند نبوت مخصوص بنى هاشم باشد و هيچ كس در آن شريك نشود، ولى خلافت بايد از آنِ قريش باشد و هيچ كس از بنى هاشم نبايد در آن شريك گردند.

خليفه يكى از سه نفر است:

اين سه نفر مهاجر (ابوبكر و عمر و ابو عبيده) سخن انصار را كه گفتند: "ما جز با على بيعت نكنيم" نشنيده گرفتند و خود را به نادانى زدند. ابوبكر گفت: من شما را در باره يكى از اين دو نفر نصيحت و سفارش مى كنم: ابو عبيدة بن جراح يا عمر بن خطاب. پس با هر كدام كه خواستيد بيعت كنيد. آنگاه عمر گفت: به خدا پناه مى برم از چنين كارى كه تو در ميان ما باشى و با ديگرى بيعت كنيم. دستت را بده تا با تو بيعت كنم(500).

نخستين بيعت كننده از انصار:

بشير بن سعد چون ديد اين سه نفر ولايت على را نمى پذيرند و دانست كه لا محاله بيعت با آنان واقع مى شود، خواست كه او نخستين كسى باشد كه بيعت كند، از اين رو گفت: محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) مردى از قريش است و خويشان او به ميراثش سزاوارند(501) آنگاه از جاى برخاست و نخستين كسى بود كه با ابوبكر بيعت كرد(502) شايان ذكر است كه اين بشير بعدها دومين نفرى از انصار بود كه به سوى معاويه رفت و در رديف دشمنان على قرار گرفت.

نصب خليفه و بيعت با او:

چون قبيله اوس موضع گيرى سعد بن عباده، بزرگ خزرج را ديدند و همچنين موفق شدن سه نفر مهاجر و جريان امور را مشاهده كردند اسيد بن حضير دانست كه ابوبكر، خليفه خواهد شد; لذا به افراد قبيله و هواداران خود گفت: برخيزيد با ابوبكر بيعت كنيد. در نتيجه قبيله "اوس" بيعت كردند. افراد حاضر از قبيله "خزرج" هم براى اينكه سهمى در شرف و اعتبار داشته باشند و شرف تنها نصيب اوس نگردد، با ابوبكر بيعت كردند.

پاداش همكارى:

بشير بن سعد از نزديكترين مشاورين خليفه گرديد. او به ابوبكر و عمر گفت سعد بن عباده را نكشيد. اسيد بن حضير نيز فرمانده نيروى امنيت داخلى گرديد ـ اگر اين تعبير درست باشد ـ و براى بيعت گرفتن از بنى هاشم و زبير بن عوام و ديگر افرادى كه از بيعت خود دارى كرده بودند، كمك كرد و فرماندهى گروهى را به عهده گرفت و به اجبار آنان را براى بيعت گرفتن، بيرون آورد در حالى كه سلمة بن اسلم نيز او را كمك مى كرد(503).

پخش خبر و بيعت كردن:

ابوبكر، عمر و ابو عبيده به سوى مسجد حركت كردند در حالى كه افرادى با ابوبكر بيعت كرده بودند. مردم هم در مسجد شريف رسول خدا بودند. عمر بر آنان فرياد زد: چرا حلقه هاى پراكنده اى تشكيل داده ايد، بر خيزيد با ابوبكر بيعت كنيد. من با او بيعت كرده ام و انصار نيز بيعت كرده اند.

آنگاه عثمان و همراهانش از بنى اميه برخواستند و بيعت كردند. سپس سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن عوف و افرادى از بنى زهره نيز كه با آنان بودند بيعت كردند. طبيعى است كه بعد از شايع شدن خبر بيعت انصار هركس از انصار در مسجد بود بيعت كرد بويژه آنكه مى ديدند كه بشير بن سعد و اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم به گونه اى عمل مى كنند كه گويى جزيى از حكومت و سلطه جديدند.

اما على و عباس و بنى هاشم به منازل خود برگشتند. زبير بن عوام نيز با بنى هاشم بود. عمر بن خطاب كه نقش نايب خليفه را داشت با گروهى از ياران خود كه اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم نيز در ميان ايشان بودند، بنى هاشم را به اجبار براى بيعت از منازل خود بيرون آوردند. آنان آماده بودند تا اگر لازم شد خانه فاطمه زهرا دختر رسول خدا يعنى محلّ اجتماع بنى هاشم را بسوزانند. لكن خداى تعالى خانه زهرا را از سوختن محافظت فرمود. افراد حاضر در خانه، چون هيزم ها را ديدند و عمر را در تصميم خود جدى يافتند، ناچار بيرون آمده و بيعت كردند. ما حادثه آتش زدن را بارها اثبات كرديم تا بدانيد اين شگفت نيست، چون فاطمه بزرگتر و بالاتر از پدرش محمد رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) نبود و عمر ميان پيامبر و نوشتن نامه مانع گرديد و نگذاشت پيامبر آنچه را اراده فرموده بود، بنويسد. نسبت هذيان و بيهوده گويى به او داده شد و مى پرسيدند كه آيا او هَذيان مى گويد؟

رويارويى و بر خورد نا برابر:

بعد از رحلت پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) ولىّ مسلمين، على از تمام امكانات و نيروهايى كه داشت محروم ماند و او را به اجبار نزد ابوبكر آوردند. آنان بى توجه به سخنان على كه مى فرمود "من بنده خدا و برادر رسول خدايم"، به او گفتند با ابوبكر بيعت كن. فرمود: "من به أمر خلافت از شما سزاوارترم و شما به بيعت كردن با من سزاوارتر مى باشيد. شما در گرفتن اين امر از انصار به خويشاوندى پيامبر اكرم احتجاج كرديد و اكنون آن را از ما اهل بيت با زور مى گيريد؟ حال من در برابر شما به همان دليل احتجاج كرده، مى گويم ما به رسول خدا در زمان حياتش و پس از وفاتش از هر كس ديگر سزاوارتريم. پس اگر ايمان داريد با ما به انصاف رفتار كنيد و اگر نه بعمد مرتكب ظلم و ستمگرى خواهيد شد".

اين سخن ولى مؤمنين سزاوار نبود حتى از سوى سلطه حاكم، رد شود. لكن عمر فوراً در پاسخ امام على گفت: تابيعت نكنى تو را رها نمى كنيم. على عليه السلام به او فرمود: از پستان خلافت و رهبرى، شير بدوش كه بخشى از آنِ تو خواهد شد امروز كار او (ابوبكر) را محكم گردان تا فردا آن را به تو برگرداند. سپس فرمود: اى عمر به خدا سوگند سخن تو را نپذيرم و با او بيعت نكنم. آنگاه ابو عبيده جراح به على ـ كرم الله وجهه ـ گفت: پسر عمو تو جوان و كم سنّى و اينان بزرگان قوم تو هستند. تو تجربه آنان را ندارى و امور را مانند ايشان نمى شناسى. گمان مى كنم ابوبكر در خلافت از شما قويتر و نيرومندتر و بردباريش بيشتر باشد، اكنون با ابوبكر بيعت كن. اگر عمرى باقى باشد، در آينده از نظر فضيلت، دين، دانش، آگاهى، سوابق خويشاوندى با پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) براى خلافت شايسته و سزاوارى. على((عليه السلام)) فرمود: "خدا را بپرهيزيد، اى گروه مهاجرين حكومت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) را از خانه اش بيرون نبريد و به خانه هاى خود نكشانيد و اهل بيتِ او را از مقامى كه در جامعه دارند، كنار نزنيد و از حق مسلم خود محروم نكنيد: اى گروه مهاجرين به خدا سوگند ما به اين امر از ديگران سزاوارتريم. كسى كه حافظ كتاب خدا، فقيه در دين، دانا به سنت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) بردبار و آگاه به مصالح امت و دفع كننده بديها و سختى ها از آنان و مقسّم عادل است به خدا سوگند در ميان ما است. از هواى نفس پيروى نكنيد و از راه خدا منحرف نشويد چون بيش از اين از حق دور خواهيد شد"(504).

داورى نخستين بيعت كننده از انصار:

بديهى است كه سلطه حاكم در برابر استدلال روشن و برهان متقنِ امام پاسخى نداشت. بشير بن سعد يعنى نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت كرده بود و در مجلس گفتگوى امام حاضر بود، پس از شنيدن استدلال منطقى امام در حضور اركان سلطه جديد به او گفت: اگر انصار اين سخنان را پيش از بيعت با ابوبكر شنيده بودند حتى دو نفر هم در باره بيعت با تو اختلاف نمى كردند و همه با تو بيعت مى كردند.(505)

حركت سياسى:

على عليه السلام شبها فاطمه زهرا دختر رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) را بر مركب سوار مى كرد و نزد انصار مى برد و از آنان كمك و يارى مى خواست.
انصار در مقابل زهرا مى گفتند: ما قبلاً با اين مرد بيعت كرده ايم و اگر شوهر و پسر عموى شما زودتر نزد ما آمده بود، فقط با او بيعت مى كرديم، و على مى فرمود: آيا مى بايست رسول خدا را در خانه اش مى گذاشتم و دفن نمى كردم و براى نزاع بر سر خلافت او بيرون مى آمدم. و فاطمه فرمود: ابو الحسن جز آنچه شايسته و سزاوار او بود، انجام نداد. خداى تعالى حسابرس و باز خواست كننده كار ديگران است(506). امام على بن ابى طالب همان جا دانست كه همانگونه كه رسول خدا خبر داده بود، امت فريب خورده است.

تهديد به كشتن:

چنانكه گذشت سلطه حاكم تهديد كرد كه اگر كسانى كه با ولىّ مؤمنين در خانه فاطمه گرد آمده اند، بيرون نيايند خانه را با اهلش آتش مى زند. به عمر كه چنين تهديدى كرد، گفته شد: فاطمه در ميان خانه است. گفت: گرچه فاطمه باشد!!!.

آنگاه افرادى كه در خانه با على بودند، چون فهميدند عمر در تصميم خود جدى است، از خانه بيرون آمدند و با اجبار و اكراه بيعت كردند. ولى على بيعت نكرد.

فاطمه بر در خانه ايستاد و خطاب به عمر و همراهانش فرمود: من هيچ گروهى را نشان ندارم كه بدتر و زشت تر از شما عمل كرده باشد. جنازه رسول خدا را پيش روى ما رها كرديد و كار تعيين خليفه را در ميان خود انجام داديد، بى آنكه با ما مشورت كنيد و بى آنكه حق ما را به ما برگردانيد. سپس ابوبكر كسى را فرستاد و از على خواست كه نزد او برود. امّا على اين تقاضا را رد كرد. سپس عمر برخاست و همراه با گروهى به خانه فاطمه رفتند و در را كوبيدند. چون فاطمه صداى آنان را شنيد، با صداى بلند فرياد زد: اى پدر اى رسول خدا، بعد از تو از عمر بن خطاب و پسر ابى قحافه چه بر سر ما آمد و چه رنجها كشيديم؟! آن گروه چون صداى ناله و گريه فاطمه را شنيدند، با ناراحتى و چشم گريان باز گشتند.

امّا عمر كه قوى و سنگدل بود و در راه حق از سرزنش كنندگان باكى نداشت!!! مقاومت كرد و گروهى نيز با او ايستادند. آنان على را از خانه بيرون آوردند و به نزد ابوبكر بردند و گفتند: بيعت كن. على فرمود: اگر بيعت نكنم چه مى شود؟ گفتند: سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست، گردنت را خواهيم زد. فرمود: درين صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را خواهيد كشت. عمر گفت: بنده خدا را آرى، اما برادر رسول خدا را نه، (يعنى تو برادر رسول خدا نيستى. با آنكه برادرى على با پيامبر امرى ثابت و مسلم است). آنگاه عمر به ابوبكر گفت: آيا در باره او دستورى صادر نمى كنى؟ ابوبكر گفت تا زمانى كه فاطمه در كنار او باشد او را بر چيزى اكراه نمى كنم. سپس على قبر رسول خدا را در برگرفت و با صداى بلند گريه كرد و گفت: "يَا بنَ أمِّ إنَّ القَومَ استَضعَفُونى وَكادُوا يقتُلُونَنِى". (اى پسر مادرم اين قوم مرا تضعيف كردند و نزديك بود مرا بكشند).

تلاش جهت جلب رضايت فاطمه:

پس از اصرار و التماس فراوان فاروق و صديق موفق به كسب اجازه جهت ديدار با فاطمه زهرا دختر رسول خدا شدند، فاطمه به آنان فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نشنيديد كه رسول خدا فرمود: "خشنودى فاطمه، خشنودى من است و هركس فاطمه را خوشنود گرداند مرا خوشنود گردانيده و هركس فاطمه را به خشم آورد مرا به خشم آورده است؟" گفتند: آرى شنيديم. فاطمه فرمود: "پس اكنون من خداى تعالى و فرشتگان الهى را گواه مى گيرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورديد و خشنودم نكرديد و هرگاه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) را ملاقات كنم شكايت شما را به او خواهم كرد". پس از شنيدن سخنان فاطمه، ابوبكر با صداى بلند بشدّت گريست. و فاطمه ادامه داد: "سوگند به خدا من در تمام نمازهايم شما را نفرين مى كنم". و ابوبكر در حالى كه مى گريست بيرون رفت.(507)

تصميم ابوبكر بر كناره گيرى:

وقتى كه ابوبكر از خانه فاطمه خارج شد مردم گرد او جمع شدند، به آنان گفت: هر كدام از شما دست در گردن همسرش شاد و مسرور مى خوابيد و مرا با اين امر مهم تنها گذاشته ايد، من ديگر نيازى به بيعت شما ندارم بيعت خود را پس بگيريد.

بديهى است كه اطرافيان فوراً اين تصميم را رد كنند و براى آن توجيه شرعى بتراشند.(508)

جايگاه نهايى ولىّ مؤمنين:

هنگامى كه سلطه جديد بر اوضاع مسلط گرديد، خليفه پيامبر به صورت يك شهروند عادى و معمولى درآمد كه براى او هيچ حقّ خاصى نبود اگر دستگاه حاكم بخواهد مى تواند او را به خود نزديك كند و اگر بخواهد مى تواند از خود براند و دور كند. آرى نظام حاكم به حكم غلبه، صاحب حق واقعى شده است. بدين گونه خلافت كه حق مسلّم على بود و از جانب خدا و رسولش به وى اختصاص يافته بود ضايع گرديد و ادامه معارضه با نظام سلطه، ممكن بود به كشتن او منجر شود و براى كشتن او هم توجيهات بسيارى داشتند.

ممكن بود به او نسبت دهند كه نافرمانى كرده و بر سران نظام شوريده و مى خواهد خلافت را از اهلش بگيرد. و هيچ كس جز اهل بيت با على نبود. او خود حالت خويش را در آن برهه از زمان چنين توصيف مى كند: نگاه كردم ديدم جز اهل بيتم هيچ كس با من نيست. مرگ را بر آنان رواندانستم. گويا چشمم را بر روى خوار و خاشاك بستم و آب را با استخوانى در گلو فرورفته، نوشيدم و با فروبردن خشم، صبر كردم، صبرى تلخ تر از حنظل(509). روزى ديگر فرمود: ... قريش رَحِم مرا قطع كردند و حكومت پسر مادرم را از من گرفتند(510) على مطمئن است كه برحق است.

و نيز فرمود: "قريش در نزاع با من و غصب حق مسلم من، اجماع كردند و يكى از آنان گفت: "اى پسر ابو طالب تو بر اين امر بسيار حريصى" در پاسخش گفتم:

به خدا سوگند كه شما حريصتريد. من حقم را مى خواهم و شما ميان من و حقّم مانع مى شويد. سوگند به خدا از لحظه قبض روح رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم))تا به امروز، همواره مرا از حقم محروم و ديگران را بر من مقدم داشته ايد"(511).

على چاره اى جز حفظ حق خود نداشت، و در عين حال مى بايست عليه كسانى كه از او عدول كرده بودند، به گونه اى حجت را تمام كند كه موجب اِخلال نظام مسلمين هم نگردد وميان آنان فتنه اى واقع نشود كه دشمنان اسلام از آن سوء استفاده كنند. پس در خانه نشست تا به اكراه و اجبار او را بيرون آوردند. چرا كه اگر با پاى خود و با شتاب آمده بود، حجت بر آنان تمام نمى شد و دليل و برهانى براى پيروانش نبود. امّا او ميان حفظ دين و حفاظت از حق خويش در خلافت مسلمين، جمع كرد و چون در آن هنگام حفظ اسلام و دفع تجاوز دشمنان متوقف بر ترك نزاع و خصومت بود خود راه مسالمت و سازش را گشود. يعنى: جهت حفظ امت و رعايت جانب احتياط، و قيام به وظيفه شرعى و عقلى، اهم را بر مهم مقدم داشت و با متصديان خلافت سازش كرد.(512).

علت ناخشنودى قريش از خلافت على:

راز كراهت و ناخوشنودى قريش از ولايت و رهبرى على در تربيت سياسى آنان نهفته است كه بر اساس تقسيم مناصب ميان خانواده ها استوار بود. مناصبى كه هر خانواده اى از آن بهره و نصيبى داشت.

چون نبوّت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) پديد آمد، ساختار سياسى حاكم بر قريش را تغيير داد و به حكم تقدير ـ كه فرار از آن امكان نداشت ـ نبوّت به بنى هاشم اختصاص يافت و على رغم جنگهاى سخت و طولانى و ناگوارى كه قريش براى از ميان بردن نبوت سامان دادند، بنى هاشم به تنهايى شرف و افتخار نبوت را به دست اوردند وهيچ كس با آنان شركت نداشت. پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))به فرمان خداى تعالى در زمان حيات خود على بن ابى طالب ـ عليه السلام ـ را براى خلافت و رهبرى بعد از خود نصب فرمود، زيرا على از هركس ديگرى داناتر، آگاه تر، با فضيلت تر و براى ناخدايى كشتى اسلام مناسبتر و تواناتر بود. ترس از محظور:

اگر بيعت با على به عنوان خليفه و جانشين پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) صورت مى گرفت معنايش آن بود كه بنى هاشم ميان خلافت و نبوت جمع كرده اند وتمامى شرف و افتخار نصيب آنان گرديده و براى ديگر خانوادههاى قريش چيزى باقى نمى ماند. و اين مسأله با هيچ يك از موازين و معيارهاى قريش قابل پذيرش نبود و با هيچ قيمتى نمى شد تسليم آن گردند. قريش هم به لباس اسلام درآمدند و اسلام ميان آنان و ديگران مساوات بر قرار كرد و گذشته ايشان را ناديده گرفت. پس ديگر چه دليلى دارد كه بنى هاشم به سبب سبقت در اسلام، داراى امتياز باشند و نبوت و خلافت مخصوص آنان باشد؟

تقسيم عادلانه:

بنى هاشم مقام نبوت را به خود اختصاص دادند و هيچ يك از خانوادههاى قريش در آن شركت نداشتند. و در آينده هم چنين چيزى امكان ندارد. نبوت شرافتى است كه ما فوق آن شرافتى نيست، اكنون كه بنى هاشم و ساير قريش برادر و برابر هستند. پس چه مانعى دارد كه ديگر خانواده هاى قريش خلافت را به خود اختصاص دهند و هيچ يك از بنى هاشم در اين شرافت، با آنان شركت نداشته باشند؟

اين گونه تقسيم تنها راه حل و نزديك ترين راه رسيدن به عدالت بود نبوت از آنِ بنى هاشم بدون شركت قريش و خلافت از آن قريش بدون شركت هيچ يك از بنى هاشم.

طوايف قريش مانند يك خانواده:

از اينجا تمام قبايل قريش در طول تاريخ مانند يك گروه واحد عمل كردند و در كارها و جريانات دخيل بودند. فرقى ميان خانواده اى با خوانده ديگر نبود و براى همه آنها يك هدف وجود داشت و آن منع بنى هاشم از جمع كردن ميان نبوت و خلافت.

ابوبكر در سقيفه بنى ساعده خطاب به انصار حاضر گفت: من خيرخواه شما هستم و شما را سفارش مى كنم كه يكى از اين دو مرد ابو عبيده جراح يا عمر بن خطاب، را به خلافت برگزينيد و با هر كدام كه دوست داريد، بيعت كنيد. و عمر گفت: به خدا پناه مى برم از چنين كارى و با وجود تو من خليفه شوم(513).

بديهى است كه ابو عبيده نيز چنين موضع گيرى نموده، زيرا فرقى ميان اين سه نفر نبود، همه برادر و برابر بودند. لكن چون انصار گفتند ما جز با على بيعت نمى كنيم هر سه نفر پيشنهاد انصار را رد كردند و زمانى كه ابوبكر تصميم به استعفا گرفت نيز قريش مانع شدند و او را از اين كار بازداشتند(514). بنابر اين قريش بر اين امر اتفاق و اجماع داشتند. به سخن ولىّ مؤمنين على بنگريد آن جا كه مى فرمايد: قريش پاداش مرا دادند و حكومت پسر مادرم را از من ربودند(515).
و بار ديگر فرمود: "خدايا من بر قريش و ياوران قريش از تو كمك مى خواهم. آنان رحم مرا قطع كردند. خويشاونديم را ناديده گرفتند، قدر و منزلت مرا كوچك شمردند، و درنزاع و دشمنى بر سر چيزى كه حق مسلم من بود، همه باهم اتفاق كرده و متحد شدند"(516).

زمانى كه ابوبكر مى خواست خليفه و جانشين خودش را تعيين كند، عثمان وصيّت نامه او را نوشت. به محض آنكه ابوبكر به او گفت بنويس بى هوش شد، عثمان از زبان وى نوشت: من عمر بن خطاب را خليفه شما قرار دادم و هيچ گونه خيرى را از شما دريغ نكردم. چون ابوبكر به هوش آمد به عثمان گفت: آنچه را نوشته اى بخوان. عثمان نوشته را خواند. ابوبكر گفت: اگر خودت را هم مى نوشتى شايسته بودى(517).

پس هيچ فرقى ميان عثمان و عمر وجود نداشت هر دو برادر و برابر و از يك گروه بودند. عمر اندكى قبل از مرگ خود گفت: "اگر ابو عبيده جراح زنده بود، او را خليفه و حاكم بر شما قرار مى دادم. اگر معاذ بن جبل و يا خالد بن وليد و يا سالم غلام ابو حذيفه مى بودند او را خليفه قرار مى دادم. چون ميان ابو عبيده و خالد فرقى نيست هر دو از همان گروه اند و داراى يك هدف مى باشند". يعنى در خلافت معاذ بن جبل نيز هيچ مانعى وجود ندارد، هر چند او از انصار است و پيش از اين از نظر عمر خلافت تنها به كسى كه از قوم و قبيله پيامبر باشد مى رسيد (چنانكه در سقيفه استدلال كرد). حتى چه مانعى دارد اگر مردى كه جزو بردگان و موالى مانند سالم غلام ابو حذيفه عهده دار مقام خلافت گردد، مهم اين است كه فردى از بنى هاشم و مخصوصاً على، به خلافت نرسد. روزى كه آن پنج نفر پيرامون جانشين عمر و خليفه بعد از او مشورت كردند، چون طلحه غايب بود، اگر على هم ـ در ظاهر ـ عضو شورى نبود هيچ مشكلى پيش نمى آمد و فوراً با عثمان بيعت مى كردند.
زيرا عثمان بعد از عمر و ابو عبيده، نخستين مهاجرى بود كه با ابوبكر بيعت كرد، عثمان كسى بود كه از قول ابوبكر نوشت: من عمر را خليفه شما قرار دادم و تنها كسى بود كه نامزد خلافت و جانشينى عمر بود. او در زمان عمر به عنوان همتاى او شناخته مى شد. هركس در وصيّت عمر دقت كند با اندك تأمل مى فهمد كه به گونه اى تنظيم شده كه در هر صورت عثمان پيروز شود و به مقام خلافت رسد. هنگامى كه طلحه در جلسه شورى حاضر شد، عثمان اعلام كرد حاضر است به نفع طلحه كنار برود اگر طلحه مايل باشد. آرى عثمان آماده است تا به نفع طلحه كنار برود، چرا كه آنان برادرند و عضو يك گروه و همه يك هدف دارند و آن منع بنى هاشم از جمع ميان مقام نبوت و خلافت بلكه مانعى نبود كه عبدالله بن عمر بعد از پدرش عهده دار مقام خلافت گردد. (چنانكه جمعى به عمر توصيه كردند و گفتنداى امير المؤمنين او را جانشين خود قرارده كه او شايسته اين مقام است.) زيرا همه افراد قبيله قريش از يك گروه هستند و اصلاً ميان آنان فرقى نيست.

فصل يازدهم : محروم شدن بنى هاشم از تمام حقوق سياسى

قبايل قريش به گرفتن حق مسلم على و كنار زدن وى از خلافت و رياست دولت اسلامى اكتفا نكردند، بلكه تمام بنى هاشم را از كارهاى سياسى و دولتى ممنوع كردند. ابوبكر و همچنين عمر و عثمان هيچ يك از بنى هاشم را به كارى نگماشتند(518).

عبدالرحمن بن عوف به على گفت: من با اين شرط با تو بيعت مى كنم با اين شرط كه هيچ يك از بنى هاشم را بر مردم مسلط نكنى، يعنى آنان را بر كارى نگمارى، و استاندار، فرماندار و غيره قرار ندهى. على فرمود: تو را چه به اين كار. هرگاه امر خلافت را در گردن من قرار دادى، من مسؤولم كه براى بهبود وضع امت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))، تلاش و كوشش كنم و در هرجا و هركس نيرو و توان كاريافتم از او كمك بگيرم، چه از بنى هاشم باشد و يا ديگران.

عبدالرحمن گفت: سوگند به خدا تا اين شرط را نپذيرى با تو بيعت نكنم.

على فرمود: سوگند به خدا كه هرگز چنين شرطى را نخواهم پذيرفت.(519)معناى اين سخن عبدالرحمن اين است كه خليفه حق ندارد فردى از بنى هاشم را بركارى بگمارد، هر چند امين و كاردان و نيرومند باشد. اين نهايت درجه استبداد است. و نيازى نيست كه ياد آورشويم كه عبدالرحمن چگونه به دقت، وصيّت عمر را اجرا كرد.
چرا بنى هاشم را بركارى نمى گمارند؟

پاسخ اين سؤال را فاروق در آن جا كه قصد داشت ابن عباس را به فرماندارى حمص منصوب سازد، بيان كرد. او در اين امر مردد بود و ترديد خود را به ابن عباس هم گفت ابن عباس از او پرسيد چرا از او بيم دارد و در ولايت او ترديد مى كند؟ فاروق گفت: اى پسر عباس مى ترسم مرگ من فرارسد و تو فرماندار باشى و مردم را بسوى بنى هاشم دعوت نمايى...(520).

معناى اين سخن آن است كه عمر مى خواست مطمئن گردد كه حتى بعد از مرگ او نيز خلافت به على و يا فرد ديگرى از بنى هاشم منتقل نمى شود. اين نهايت درجه وفادارى و پايبندى به اين شعار جاهليت بود كه "سزاوار نيست بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند".
رازِ نهان، آشكار مى شود:

قريش عموماً مناصب را اين گونه تقسيم كردند: نبوّت را به بنى هاشم اختصاص دادند. و براى هيچ يك از قريش در آن سهمى قائل نشدند و خلافت را مخصوص خويش قرار دادند تا در ميان خود دست به دست كنند و هيچ يك از بنى هاشم را مطلقاً در آن سهمى نباشد. آنان معتقد بودند كه اين تقسيم عادلانه است. از اين رو به اجماع و اتفاق مقرر داشتند كه به بنى هاشم امكان و فرصت جمع ميان نبوت و خلافت داده نشود.

امّا قريش نمى دانست اين مصوّبه خود را چگونه پياده كند. زيرا آنان پس از ديگران مسلمان شدند و از نظر منزلت اجتماعى از همه عقب تر بودند. درهمان حالى كه طوايف قريش در كار خود حيران و سرگردان بود، "فرزند نيكوكار قريش"، عمر بن خطاب از راز دل قبايل قريش پرده برداشت و آنچه را در سينه پنهان داشتند، آشكار نمود و شرعى بودن اين نظريه را امضا كرد و مُجرى آن گرديد و به حق شايسته لقب "فرزند نيكوكار قريش" بود.

عمر كسى است كه توانست ميان رسول خدا و آنچه را كه مى خواست بنويسد، ـ به بهانه آنكه مرض رسول خدا شدت يافته و كتاب خدا به تنهايى كفايت مى كند و نيازى به نامه رسول خدا نيست ـ مانع شود. ياران عمر او را با عبارات و الفاظ مختلف تأييد كردند تا آنجا كه گفتند رسول خدا هذيان مى گويد و پرسيدند كه آيا سخن بيهوده مى گويد؟ اينان با گروهى كه رسول خدا را تأييد مى كردند و مى خواستند كه نامه بنويسد، به نزاع بر خواستند. اگر قريش به گفته و نظر عمر اطمينان نداشته و مضمون نامه پيامبر اكرم را به يقين نمى دانستند، هرگز چنين سخنى را نمى گفتند. عمر با زيركى مخصوص خود دريافت كه پيامبر مى خواهد براى ولىّ مؤمنين على تجديد عهد كند. از اين روميان پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و آنچه مى خواست بنويسد، مانع گرديد و گفت مرض رسول خدا شدت يافته و با اين حال درست نيست كه پيامبر نامه بنويسد. امّا همين عمر هيچ عيب و نقصى نمى بيند كه صديق (ابوبكر) در حال شدت مرض و بيهوشى نامه بنويسد. و نيز بر فاروق (عمر) شخصا باكى نيست اگر وصيّت خود را در حال شدت مرض بنويسد. با آنكه مرض ابوبكر و عمر از مرض و بيمارى رسول خدا به مراتب شديدتر بود. داستان مانع شدن عمر از نوشتن نامه توسط رسول خدا به قدرى واضح و مسلم است كه هيچ كس توان انكار و يا توجيه آن را نداشته است. داستان وصيّت ابوبكر و نوشتن آن در حال مرض و همچنين وصيّت عمر در حال شدت مرض نيز ثابت و مانند طلوع خورشيد از مشرق أمرى مسلم است. اين دو وصيّت اساس نظام خلافت در تاريخ اسلام است.

اعتراف فاروق:

عمر بن خطاب روزى با ابن عباس گفتگو مى كرد به او گفت: پسر عمويت چطور است؟ ابن عباس گويد گمان كردم از عبدالله بن جعفر مى پرسد. گفتم: او با هم سن و سالان خودش سرگرم است. عمر گفت مقصودم عبدالله نيست، از بزرگ اهل بيت مى پرسم. گفتم او را در حالى ديدم كه با دلوى بزرگ آب مى كشيد و قرآن مى خواند عمر گفت: قربانى كردن شتران برگردن تو باشد اگر آنچه را سؤال مى كنم كتمان كنى. آيا در ذهن او چيزى از امر خلافت باقى مانده است؟ گفتم: آرى.
پرسيد: آيا گمان مى كند كه رسول خدا بر خلافت او تصريح كرده است؟ گفتم: آرى و من به سؤال شما اضافه كنم كه از پدرم در باره آنچه على ادّعا مى كند كه رسول خدا بر خلافت او تصريح فرموده سؤال كردم. پدرم در پاسخ من گفت: على راست مى گويد. عمر گفت رسول خدا در باره شأن و منزلت رفيع على سخنانى فرموده كه مطلب را اثبات و برهانى نكرده و راه عذر را نبسته است. گاهى نيز در باره او مردم را آزمايش مى فرمود تا آنكه در هنگام مرض و نزديك وفاتش مى خواست نام او را با صراحت اعلام كند كه من نگذاشتم(521).
نظر فاروق در باره اين شعار:

در يك گفتگوى طولانى، عمر به ابن عباس گفت: اى پسر عباس آيا مى دانى كه بعد از رسول خدا سبب دورى خويشاوندان شما (قريش) از شما چه بود؟ ابن عباس گويد چون دوست نداشتم پاسخش را بگويم، گفتم: اگر من ندانم امير المؤمنين مى داند. آنگاه عمر گفت آنان نمى خواستند كه نبوت و خلافت هر دو براى شما جمع شود تا با شادمانى و فخر و مباهات نسبت به خويشاوندان خود ستم روا داريد. بدين سبب خلافت را براى خود برگزيدند و درست عمل كردند و موفق نيز شدند. گفتم:
اى امير المؤمنين اگر اجازه سخن مى دهى و مرا از خشم خود در امان مى دارى، سخنى بگويم؟ عمر گفت: بگو. گفتم: اى امير المؤمنين اين سخن كه قريش خلافت را براى خود برگزيد و موفق شد و به هدفش رسيد، پا سخش اين است كه اگر اختيار قريش بر طبق همان چيزى است كه خداى تعالى اختيار فرموده، پس كارى درست بوده كه آنان انجام داده اند و چنين كارى نه مورد حسداست و نه مورد انكار و ردّ ديگران. امّا در مورد اين كه قريش جمع ميان نبوت و خلافت را براى ما كراهت داشته و نمى خواستند. بايد گفت خداى تعالى گروهى را به كراهت داشتن توصيف كرده و مى فرمايد: "ذلكَ بِاَنَّهُم كَرِهُوا ما اَنزَلَ اللّهُ فَأحبَطَ اَعمالَهُم"(522). (آن بدين سبب بود كه آنچه را خدا نازل فرموده كراهت داشتند. پس خدا اعمالشان را باطل كرد).

عمر گفت هيهات اى پسر عباس! گاهى خبرهايى را در باره تو مى شنيدم كه دوست نداشتم آنها را در باره تو باور كنم و مقام و منزلت تو نزد من كم شود. گفتم اى امير المؤمنين اگر آنچه را شنيده اى حق بوده، كه سزاوار نيست منزلت من كم شود و اگر باطل و بيهوده بوده فردى مانند من باطل را بايد از خود دور كند. عمر گفت: شنيده ام كه تو مى گويى خلافت را از روى حسد و با ظلم و ستم از ما گرفته اند. گفتم: أمّا اينكه از روى ستم گرفته اند، براى دانا و نادان روشن است و نياز به گفتن و استدلال ندارد. اينكه از روى حسد بوده، بله، حضرت آدم نيز مورد حسد واقع شد و ما هم فرزندان محسود او هستيم. عمر گفت: هيهات هيهات. سوگند به خدا دلهاى شما بنى هاشم جز حسدى زايل نشدنى، چيز ديگرى را نپذيرد. گفتم: آرام باش اى امير المؤمنين و دلهاى گروهى را كه خدا پليدى و آلودگى را از آنها زدوده و پاكشان گردانيده، اين گونه توصيف مكن(523).
افراط در وفادارى به شعار:

فاروق تنها به اين اكتفا نكرد كه شعار (نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند) را در جامعه اجرا كند، بلكه تمام نيرو و توان خود را به كار گرفت تا كارى را كه انجام داده بعداز در گذشت او نيز همچنان پا بر جا و استوار بماند.

عمر بر اين نكته كه حتى بعد از وفاتش على و يا هر فرد ديگرى از بنى هاشم به رياست دولت اسلامى نرسد، بسيار حريص بود. كما اينكه حاضر نبود هيچ فردى از بنى هاشم بر هيچ كارى از كارهاى دولت اسلامى گمارده شوند، هر چند آن فرد هاشمى نيرومند و امانتدار باشد.

بنابر اين آن شرطى را كه عبدالرحمن بن عوف در جلسه شورى مطرح كرد مبنى بر عدم واگذارى كارى به بنى هاشم، حرف خود او نبود، بلكه او مجرى دقيقِ وصيّت عمر بود كه در بستر مرگ وصيت كرده بود. اينك فرازهائى از آنچه مسعودى در مروج الذهب روايت كرده ذكر مى كنيم:

"چون فرماندار حمص از دنيا رفت عمر، ابن عباس را احضار كرد و تصميم داشت او را به فرماندارى حمص منصوب كند. سپس منصرف گرديد. و سبب انصرافش را چنين بيان مى كند: اى پسر عباس مى ترسم مرگم فرا رسد و تو فرماندار باشى و مردم را بسوى خودتان (بنى هاشم) فرا خوانى"(524).

عمر مى خواست وقتى از دنيا مى رود خاطرش اسوده باشد كه هيچ يك از فرمانداران و استاندارانش مردم را به سوى بنى هاشم دعوت نمى كند. اين نهايت درجه وفادارى به اين شعار است كه "نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند" و هيچ فردى از قريش نسبت به اين شعار به اين درجه از وفادارى نرسيد و اين شرط فقط براى بنى هاشم وضع شده بود و نه براى گروه ديگر.

آيا خدا به اين شعار فرمان داده است؟

اين شعار از هر جهت شعارى جاهلى بود. چنانكه بارها آن را ثابت كرديم. بنابر اين نه خدا به آن امر كرده و نه رسول خدا و نه دين اسلام آن را تثبيت كرده بود. اين شعار با آن نصوصى كه مربوط به نصب على بن ابى طالب به عنوان ولىّ و جانشين پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) ـ كه قبلاً متعرض شديم، ـ و نصوصى كه ما را به پيروى از اهل بيت أمر كرده و آنان را يكى از دو شئ وزين و گرانبهايى شمرده كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) به يادگار گذاشته و كشتى نجات و حزب خدا و حافظ امت از اختلاف معرفى كرده، تعارض دارد. اين شعار با اينكه شرافت و رياست از آن محمد و آل محمد است نيز منافات دارد. براى تأكيد گذاشتن روى اين حقيقت خداى تعالى، درود و صلوات بر محمد و آل محمد را ركنى از أركان نماز واجب قرار داده است و ما بارها آن را اثبات كرده ايم.
علت تمسك فاروق به اين شعار:

فاروق بر حسب اجتهادِ خود گمان مى كرد اگر نبوت از بنى هاشم و خلافت از قريش باشد، اين تقسيم تقسيمى عادلانه است، و هرگاه قريش چنين تقسيم كنند موفق گرديده اند. سپس از روى استحسان عقلى گفتند اگر بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند، منتهى به ظلم و ستم بنى هاشم نسبت به ديگر خانواده ها مى گردد، و اجحاف در اسلام نيست. على نيز شخصا نسبت به ديگران جوان است و شايسته نيست كه بعد از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) بر مسلمين ولايت داشته باشد.

به خاطر اين عوامل و به جهت دلسوزى فاروق نسبت به اسلام عمر اين شعار را مطرح كرد و مخلصانه در پيشبرد آن تلاش نمود هر چند مى دانست كه اين شعار با نصوص شرعى تعارض دارد. چرا كه فاروق به ظواهر ترتيب اثر نمى داد بلكه وى به واقعيتها و فرجام كارها مى انديشيد.

رفتار عمر با اهل بيت:

عمر حتى در زمانى كه نقش مشاورِ ابوبكر را داشت، نسبت به آينده اسلام حساس بود از اين جهت زمانى كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى خواست و صيتش را بنويسد و عمر گمان كرد كه اين وصيت براى آينده اسلام خطرناك است، در برابر پيامبر اكرم ايستاد و با نوشتن آن معارضه كرد و جلو آن را گرفت.
آن گاه گروه بسيارى از همفكران خود را جمع كرد و دامنه معارضه با پيامبر را تا آنجا توسعه دادند كه در حضور او گفتند: رسول خدا سخن بيهوده مى گويد و مى پرسيدند كه آيا سخن بيهوده و باطل مى گويد؟! عمر كار گزينش خليفه را شخصاً سامان داد و جريان را لحظه به لحظه تعقيب كرد تا زمانى كه پنهان از چشم تمامى قريش و بنى هاشم و بزرگ بنى هاشم "على" خليفه منصوب گرديد. اين كارها تماماً به خاطر حريص بودن عمر بر مصلحت و وحدت مسلمين بود و براى اينكه بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع نكنند و در نتيجه بر قوم خود اجحاف كنند، چون فاروق طبيعتاً ظلم و اجحاف را دوست نداشت!!

او در آنچه مربوط به امنيت دولت و وحدت امت بود، سهل انگارى نمى كرد. امنيت دولت را بالاتر از هر چيز ديگر مى دانست. حال اگر اعتقاد و باورش اين باشد كه اخلال به امنيّت دولت يا تعرّض به وحدت امت، خطرى است كه از خانه فاطمه، دختر رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) بر مى خيزد، ديگر چه مانعى دارد كه خانه فاطمه را با اهلش آتش بزند!! زيرا قانون در باره همه جارى مى شود حتى در باره فاطمه زهرا سلام الله عليها. آرى عمر واقعا تصميم گرفت خانه فاطمه را آتش بزند و هيزم آورد. اما چون گروه معارض از خانه بيرون آمدند، او هم از آتش زدن منصرف شد. با اين حال عمر به ابوبكر پيشنهاد كرد كه به خانه فاطمه برود و از او دلجويى و عذر خواهى كند. عمر در باره كسانى كه از بيعت تخلف مى كردند، كوتاه نيامد و سستى نكرد، حتى اگر خود ولى منصوب از طرف پيامبر باشد. و آن هنگامى كه على بن ابى طالب بيعت با ابوبكر را رد كرد، عمر او را تهديد به قتل كرد، و به او گفت: اگر بيعت نكنى كشته خواهى شد. در عين حال به كسى كه شأن على را كوچك مى شمرد، مى گفت: او مولاى من و مولاى تو و مولاى هر مرد و زن با ايمان است. عمر در بسيارى از موارد به على مراجعه و با او مشورت مى كرد و بارها گفت: پروردگارا به تو پناه مى برم از پيش آمدن مشكلى كه در آنجا "ابوالحسن" حاضر نباشد. تمام اين مطالب را در همين نوشته و در كتاب "النظام السياسى فى الاسلام" اثبات كرده ام.

عمر شخصاً قانون و مقررات وضع كرد كه نبايد بنى هاشم را بر كارى گماشت و بر گردن مردم مسلط كرد، اگر چه آن فرد هاشمى داراى امانت، تخصص، تعهد و مديريت باشد. و اين به عنوان مسدود كردن راههاى خط احتمالى بود كه بر حسب رأى و اجتهاد عمر، بنى هاشم ميان نبوت و خلافت نبايد جمع كنند مبادا كه منتهى به اجحاف و ستم بر ديگر خانواده هاى قريش گردد.

عمر به رغم تمامى اين امور، در توزيع عطايا از اهل بيت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))شروع مى كرد و ايشان را بر ديگران حتى بر خانواده ابوبكر مقدم مى داشت چنانكه بلاذرى در فتوح البلدان روايت كرده است.

كوتاه سخن آنكه عمر در فهم دين و اجراى آن براى خود سليقه و روش خاصى داشت و در اظهار آن باكى نداشت حتى اگر به رويارويى با پيامبر اكرم منتهى شود. حادثه روز رحلت رسول خدا ـ به تعبير ابن عباس ـ بهترين مثال و گواه اين مطلب است. عمر گاهى كار را به آنجامى رساند كه با روش اجتهادى خود نص قرآنى را هم كنار مى گذاشت. به عنوان نمونه به اين آيه شريفه توجه كنيد: "إنَّما الصَّدقاتُ للفُقَراءِ والمساكينَ والعامِلينَ عَلَيها وَالمؤلَّفَةِ قُلُوبُهُم وفي الرِّقاب وَالغارمينَ وَفي سَبِيلِ اللّهِ وَابنِ السَّبيلِ فَريضَةً مِنَ اللّهِ". (صدقات منحصراً از آن فقرا، مساكين، و كسانى كه آنرا جمع آورى مى كنند، و كافرانى كه موجب جلب محبتشان مى شود و براى (آزادى) بردگان و بدهكاران، و در راه (تقويت آيين) خدا، و واماندگان در راه، اين يك فريضه اى است الهى.

خداوند در اين آيه صراحتاً مصرف صدقات را تحديد و مشخص كرده و انحصار آن را در موارد ياد شده مانند ساير واجبات الهى شمرده. ولى عمر چنين تشخيص داد كه سهم مؤلفه قلوبهم را نپردازد و گفت: اين كار ضرورتى ندارد و دادن اين سهم به آنان هدر دادن اموال بيت المال است. اكنون كه خداوند اسلام را يارى فرموده و عزت داده، ديگر نيازى به تأليف قلوب با پرداخت مال نيست و با قلم گرفتن ليست مربوط به آنان سهمى را كه خدا براى آنان قرار داده بود، ساقط كرد.
آگاهى او به اينكه رسول خدا اين سهم را با وجود نصرت الهى و عزت اسلام و فتح و پيروزى به صاحبان آن داده است، وى را از اسقاط حق آنان بازنداشت.

سهم خمس هم نمونه ديگرى از مخالفت عمر با نص قرآن است، مثال ديگر منع از حج تمتع است كه در زمان رسول خدا تشريع و تا زمان خلافت عمر باقى بود.
عمر از آن منع كرد. نمونه ديگر آنكه در زمان پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) و زمان ابوبكر سه طلاق، بايد در سه جلسه جداگانه انجام مى گرفت. عمر گفت بهتر است كه طلاق سه بار ولى در يك جلسه باشد و جمله "أنتِ طالِقٌ ثَلاثاً" را جايگزين سه طلاق در سه جلسه قرار داد.

عمر مانند گردباد به پيش مى رفت و هيچ چيزى مانع راه او نبود و هيچ چيزى او را از گفتن آنچه را گمان مى كرد صحيح است باز نمى داشت. عمر در زمان خلافت ابوبكر حرف اول را مى زد، زيرا ابوبكر در خلافتش مديون او بود. اگر عمر مى خواست، خود خليفه اوّل مى شد.

در زمان خود نيز به دليل آنكه خليفه بود، حرف اول را او مى زد و سخن وى در تمام خانواده هاى قريش مسموع بود. آنان خوب مى دانستند كه تنها عمر بود كه بنى هاشم را از جمع ميان نبوت و خلافت بازداشت.

سخن او در ميان بنى اميه نيز نفوذ كامل داشت و ايشان از او حرفشنوى داشتند، براى اينكه فاروق يزيد پسر ابو سفيان و برادرش معاويه را بر ولايت شام منصوب و تثبيت كرد و عملاً در باره خلافت عثمان وصيّت و سفارش كرد. از اين رو محبت او در دلهاى قريش جاى گرفت و سپس به بقيّه جامعه اسلامى سرايت نمود. از جمله اسباب محبوبيّت عمر اين بود كه بنا به گفته امام عاملى: او در زندگانى خويش آلوده به شهوات نگرديد.

بر سر دوراهى:

با آنكه هنوز پيامبر اكرم در بستر بيمارى و مرگ بود زمين زير پاى مؤمنين لرزيد و يك سلسله حوادث هولناك و پى در پى پيش آمد. هر حادثه و شكستى ضرورتاً حادثه ديگرى را در پى داشت. امّا اين سؤال را كه شكست و فروپاشى كامل چه زمانى فرا مى رسد تنها خدا مى داند. اين شكستها با جلوگيرى از نوشتن وصيّت نامه رسول خدا شروع شد. با فوت آن حضرت و قبل از دفن، كسانى كه مانع نوشتن نامه شدند، كار خود را استحكام بخشيده و در غياب قريش و دور از چشم اهل بيتِ پاك رسول خدا و زعيم و بزرگ آنان خلافت را به دست گرفتند. حتى در غياب اكثريّت قاطع مسلمين، همه را در برابر دولتى حقيقى كه رداى مشروعيت كامل برتن داشت و با امرى كه محكم شده بود روبرو ساختند.

حكومت و مخالفان:

كسانى كه براى به دست گرفتن خلافت قيام و اقدام كرده بودند، اينك مانند حاكمان حقيقى كه قدرت را در اختيار دارند، با حكومت استوار و پيروان بيعت كرده، به صحنه آمدند و بنابر اين اينان حاكمان حقيقى و قدرتى واقعى بودند. در نتيجه ولىّ مؤمنين بعد از پيامبر اكرم، خود را با قرآن تنها يافت. هر جا و هر سو كه ولىّ خدا مى رفت، قرآن هم با او همسو بود(525) او با حق است و حق با اوست. به هر سو كه برود، حق نيز با او مى رود(526). خداى تعالى او را به عنوان هادى امت تعيين فرموده(527): على بعد از فوت پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))مرجع و بيانگر موارد اختلاف ميان امت است(528). او مانند پيامبر اكرم در روز قيامت بر مسلمين حجت است(529).

على از كليه امتيازاتى كه هارون نسبت به موسى داشت برخوردار بود، جز مقام نبوت(530)، آرى كسى كه طبق نص شرعى بعد از پيامبر ولىّ مؤمنان است با همه اوصاف و كمالات و امتيازات، بعد از رحلت پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))خود را تنها و خلع شده از تمام نيروها و امكانات يافت. هيچ كس نبود كه به سخن او گوش فرادهد، او يك شهروند عادى بود كه جز اهل بيت طاهرينِ خود و بنى هاشم كه با فشار و هجومِ همه جانبه عربها، از پاى درآمدند، از او پيروى نمى كردند. با وجود آنكه آنان از سوى خداى تعالى نامزد و مورد تأييدند و دين را آن گونه كه حقيقتِ آن است، براى ما بيان و تفسير مى كنند.

گروه مخالف بر سر دوراهى:

در برابر مخالفين دو راه بيش نبود: يا رها كردن اوضاع به حال خود و يا برخورد و رويارويى. امّا با توجه به اوضاع و شرايطى كه بر امت اسلامى مى گذشت، برخورد با سلطه، يك خود كشى حقيقى بود كه احياناً موجب وارد آمدن خطر بر اصل دين و احتمال شهادت ولىّ خدا را هم در پى داشت كه موجب خوارى و ذلت ذريّه و عترت پاك رسول خدا مى گرديد.

بدين سبب ولىّ خدا أمرى را كه مهمتر بود، مقدم داشت و راه صبر و برد بارى و عدم تعرض را پيش گرفت. با اين حال از هيچ نصيحت و توضيح و بيان مسايل دينى دريغ نكرد و بخل نورزيد.

دو راه در پيش روى أمت

بخدا سوگند گويا كه امت اسلامى در خواب بود و پس از رحلت پيامبر، با ترس و هراس از خواب بيدار شد و ديد كه:

1 ـ سلطه و قدرتى مسلط و استوار و حكومتى واقعى كه پير مردان اصحاب و ياران و مشاوران رسول خدا آن را رهبرى مى كنند و مى گويند ما بر حق مى باشيم.

2 ـ نيروى مخالف محدودى كه ولىّ خدا بعد از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) آن را رهبرى مى كند و كسى همراه او نيست جز اهل بيت و عترت پاك رسول خدا و بنى هاشم. يعنى همان كسانى كه مدت بيست و سه سال با تمام وجود براى رضاى خدا و پيروزى اسلام در برابر عربها ايستادند ايشان نيز اعلام مى كنند كه حق با آنها است.

مردم دو دسته شدند:

گروه اول: گروهى عافيت طلب، راه سلامت خود را برگزيدند و گمان كردند كه مخالفت با سلطه حاكم فايده اى ندارد. پس با حكومت از در صلح و آشتى در آمدند. اهل سنّت از اين رو حكومت را دوست مى داشتند كه ولىّ نعمت ايشان است و قدرت در دست اوست و رمز وحدت اسلامى است.

وقتى معاويه بر على پيروز و قانون در برابر زور و قدرت شكست خورد، آن سال را سال جماعت ناميدند. كسانى كه معاويه را دوست مى داشتند و او را ولىّ خود مى دانستند و طرفدار نيروى غالب بودند، اهل سنت ناميده شدند. اين گروه هواداران حكومت و داراى احزاب و دسته جات متعددى هستند كه در مورد دوستى و توجيه كارهاى حكومت متفاوت مى باشند. همچنين در مورد توجه و عطوفت و تمايلشان نسبت به گروه مخالف و درك ايشان نسبت به موقعيت مخالفين با هم تفاوت دارند. اكثريت بر اين باورند كه تمامى گروهها (حكومت و مخالفين آن)، همه از صحابه پيامبر مى باشند و اهل بهشت هستند، همه مجتهدند و هر مجتهدى مأجور است ـ چه حق را بيابد و چه گرفتار اشتباه و خطا گردد ـ اين گروه با اين راه حلّ، خود را راحت كرد و عاقبت كارش با عاقبت كار حاكمان گره خورد. ايشان در مقام دفاع از حكام و توجيه كار آنان بر آمده و ملامتها را از آنان بر طرف كرده اند. البته نه به خاطر محبت و دوستى حاكمان بلكه براى اينكه خود از ملامتها و سرزنشها سالم بمانند. زيرا اگر حكام مورد سرزنش و ملامت قرار گيرند. بناچار براى پيروان آنان هم چنين چيزى خواهد بود. اين گروه در باره رياست دولت اسلامى نظر خاصى دارند ومى گويند: ما با كسى هستيم كه بر اوضاع غلبه كند و مسلط گردد، هركس كه باشد. دليل ايشان بر اين نظر سخن عبدالله پسر عمر بن خطاب است كه خود جزو صحابه بود و در روز واقعه حرّه گفت: ما با كسى هستيم كه پيروز گردد. سخن او از آن به بعد يك قاعده شرعى گرديد.

شيعه:

گروه دوم: آن كسانى هستند كه از ولىّ شرعى بعد از پيامبر اكرم پيروى نموده و اعتقاد و ايمان دارند كه حق با او و هميشه همراه او است، و او با قرآن و قرآن با اوست. او را ولىّ خود دانسته اند و او و اهل بيت و عترت پاك رسول خدا را دوست مى دارند.

آنان اين سخن رسول خدا را تصديق كرده اند كه فرمود: "قرآن ثقل اكبر است و عترت پيامبر و اهل بيت آن حضرت، ثقل اصغر. هدايت به دست نمى آيد مگر با تمسك به هر دو ثقل اكبر و اصغر، قرآن و عترت پاك رسول خدا".

زعيم و بزرگ اهل بيت نبوت در هر زمانى امام و رهبر و سرپرست شرعى شيعه است. هركس را بزرگ اهل بيت دوست دارد شيعه دوست مى دارد و هركس را او دشمن دارد، شيعه نيز دشمن مى دارد. بزرگانِ اهل بيت دوازده نفرند. شيعه ملتزم به شرعيت كامل است و از دايره شرع هرگز بيرون نمى رود، هر چند تكاليف آن سخت و فداكاريهايش گران باشد. هدف بزرگتر شيعه، وحدت امت اسلامى است در زير پرچم امام و زعيم اهل بيتِ نبوت كه بزودى عهده دار بيان احكام دين الهى و اجراى آن خواهد بود و رسالت اسلام ناب را در سراسر جهان خواهد داشت، تا جهان را از ظلمتها رهانيده و بسوى نور و سعادت رهنمون گردد.

راهى را كه شيعه در طول تاريخ برگزيده، مملوّ از دردها و رنجها و مصيبتها بوده و اين بهايى است كه بايد شيعه بپردازد تا به رضوان خداى تعالى و مقام و منزلت رفيعى كه پيامبر به آنان بشارت داده، برسند. هنگامى كه آيه شريفه: "انَّ الّذينَ آمَنُوا وَعمِلُوا الصّالحات أولئِكَ هُم خَير البريّة(531)" كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام دهند بهترين و برترين انسانها هستند نازل شد پيامبر اكرم به على فرمود: آنان تو و شيعيان و پيروان تو هستند(532).

شيعه به عنوان گروه مخالف، در مشروعيّت حكومتهايى كه رئيس آن از إمامان اهل بيت نبود، تشكيك مى كرد. از اين رو حالت سوء ظن ميان شيعه و سلطه حاكم پديد آمد. اين حالت اندك اندك شديد و عميق گرديد تا آنجا كه به دشمنى تبديل شد. دشمنى كه از كينه هاى متبادل ميان حكومت و ميان شيعه در طول تاريخ پديد آمد.

شيعه به صورت فردى و گروهى تلاش كرد كه اثبات كند سلطه حاكم نيروى ستمگرى است كه أمر خلافت و رياست دولت را از اهلش غصب كرده و با زور و غلبه، خود را بر امت اسلامى تحميل كرده و مسلمانان و بلكه انسانيّت را به خاطر جاه پرستى و برگزيدن دنيا بر آخرت از حكومت الهى محروم كرده است.

شيعه براى اثبات مدعاى خود از وسايل و ابزار فردى و مخفى استفاده مى كرد. زيرا نظام سلطه در طول تاريخ، آزادى را از شيعه سلب كرد، آنان را تحت تعقيب قرار داد و در اطراف بلاد متفرق و پراكنده نمود. آنان شديداً در تنگنا و سختى بسر مى بردند.

آنان شيعه را در مقابل نظام سلطه و حكومتها كه زمام تمامى امور جامعه را در اختيار داشتند در مطرح كردن آرا و انديشه هاى خود آزاد نگذاشتند. بلكه شيعه را متهم كردند كه عليه جماعت مسلمين شوريده اند، و گاهى شيعه را به خروج از دين و كفر و زندقه نيز متهم مى كردند. دستگاه حاكمه اين تهمتها را همه جا و براى همه كس با تمام ابزار تبليغى خود در كمال آزادى نقل و علماى در بارى و همكاران حكومت نيز همان مطالب را ترويج مى كردند. بدين ترتيب دستگاه حاكم زشت ترين تصوير را از شيعه به مردم ارائه نمود و فاصله و شكاف ميان شيعه و امت اسلامى را روز به روز عميقتر كرد.

نسلهايى از دنيا رفتند و نسلهاى جديدى آمدند. اين نسلهاى جديد چون گمان كردند آنچه حكومتها در باره شيعه گفته و تهمت زده اند، صحيح است و حقيقت دارد، آنها نيز همان تهمتها را تكرار كردند و بر همان شيوه به حكم تقليد ادامه دادند. امّا شيعه همچنان صبر كرد و به حساب خداى تعالى گذاشت و به راه خود ادامه داد و اطمينان داشت كه زمان روشن شدن حقايق نزديك است.
(پايان)

پاورقى:‌


(479و2) تاريخ طبرى ج 3، ص 219 و 201.
(481) سيرة ابن هشام ج 2، ص 656.
(482) تاريخ طبرى ج 3، ص 197.
(483) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 9 ص 170 تحقيق ابوالفضل و حلية الاولياء ابو نعيم ج1، ص 63 و مجمع الزوائد ج 9 ص 132 و كفاية الطالب گنجى شافعى ص 210 و ينابيع المودة ص 313 و كنزالعمال ج 15 ص 126 والرياض النضرة طبرى ج 2 ص 233 و فضائل الخمسة ج 2 ص 98 و مطالب السؤول ابن طلحه شافعى ج 1 ص 60 و فرائد السمطين ج 1 ص 197.
(484و2) الامامة والسياسه ابن قتيبه ص 8 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 266.
(486و2) الامامة والسياسه ابن قتيبة ص 8 و 12.
(488) تاريخ طبرى ج 3، ص 201 ـ 218.
(489) تاريخ طبرى ج 3، ص 222.
(490) به الامامة والسياسة، ابن قتيبه، ص 11، مراجعه شود.
(491و2) تاريخ طبرى ج 3، ص 205 ـ 206.
(493) تاريخ طبرى، ج 3، ص 205.
(494) الامامة والسياسة، ص 10.
(495) تاريخ طبرى، ج 3، ص 203.
(496) براى نمونه به الامامة والسياسة ص 6 مراجعه شود.
(497) همان مدرك سابق.
(498) تاريخ طبرى ج 3، ص 198 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2، ص 265.
(499) همان مدرك سابق.
(500) الامامة والسياسة ص 8 ـ 9.
(501) همان مدرك سابق.
(502) همان مدرك سابق.
(503) الامامة والسياسة ص 9 به بعد.
(504) الامامه والسياسة ابن قتيبة ص 11 ـ 12.
(505) الامامه والسياسة ابن قتيبة ص 11 ـ 12.
(506) همان مدرك سابق.
(507) الامامة والسياسة ص 11 ـ 12.
(508) الامامة والسياسة ص 11 ـ 12.
(509) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد، ج 1، ص 62 ( حنظل = شرنگ، هندوانه ابوجهل)
(510) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد، ج 3، ص 67.
(511) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد، ج 2 ص 103 و ج 1 ص 37 والنظام السياسى فى الاسلام ص 135.
(512) المراجعات شرف الدين عاملى ص 332 ـ 334 والنظام السياسى فى الاسلام ص 33 به بعد...
(513) الامامة والسياسة ابن قتيبة ص 9.
(514) تاريخ طبرى ج 3 ص 198 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 265.
(515) شرح نهج البلاغة، ج 3، ص 67.
(516) شرح نهج البلاغة ج 2 ص 103 و ج 1، ص 37.
(517) تاريخ طبرى ج3، ص 429 و سيرة عمر ابن جوزى ص 37 و تاريخ ابن خلدون ج 2، ص 85.
(518) الامامة والسياسة ص 24.
(519) الامامة والسياسة، ص 26 ـ 27.
(520) مروج الذهب مسعودى، ج 2، ص 353 ـ 354.
(521) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد، ج 3 ص 105.
(522) سوره 47، محمد: 9.
(523) كامل ابن اثير ج 3 ص 24 حوادث سال 23 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 3 ص 107 و در تاريخ بغداد با سند معتبر از ابن عباس و شرح نهج ج 12 ص 52 تحقيق ابوالفضل و تاريخ طبرى ج 4 ص 223 ج 2 ص 289 و عبدالله بن سبأ عسكرى ج 1 ص 114.
(524) مروج الذهب مسعودى، ج 2 ص 353 ـ 354.
(525) مناقب خوارزمى ص 110 والمعجم الصغير طبرانى ج 1 ص 55 والجامع الصغير سيوطى ج 2 ص 56 و تاريخ سيوطى ج 2 ص 56.
(526) تاريخ بغداد خطيب بغدادى ج 14 ص 321 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج 3 ص 119 ح 1162 و غاية المرام ص 539 و منتخب كنز العمال ج 5 ص 30 در هامش مسند احمد.
(527) براى نمونه: تاريخ دمشق ابن عساكر ج 2 ص 417 و مسند احمد ج 5 ص 34 در هامش، و تفسير طبرى ج 13 ص 108 و تفسير ابن كثير ج 2 ص 502 و تفسير شوكانى ج 3 ص 70 و تفسير رازى ج 5 ص 271 و مستدرك حاكم ج 13 ص 129 ـ 130 والدر المنثور سيوطى ج 4 ص 45.
(528) مناقب خوارزمى ص 236 و منتخب كنز العمال ج 5 ص 33 در هامش مسند احمد بن حنبل و تاريخ ابن عساكر ج 2 ص 88 ح 1008 ـ 1009.
(529) تاريخ ابن عساكر ج 2، ص 273 ح 793 ـ 795 و مسند احمد ج 5 ص 94 و مناقب ابن مغازلى و الميزان ذهبى ج 4 ص 128.
(530) اين روايت را چندين بار يادرآور شده و اثبات نموده و گفته شد كه حتى معاويه نيز آنرا روايت كرده كه فرمود: انت منى بمنزلة هارون من موسى.
(531) سوره بيّنه، آيه 7
(532) الصواعق المحرقة ابن حجر شافعى ص 96 والدر المنثور سيوطى ج 6 ص 379 و تفسير طبرى ج 3 ص 146 و فتح القدير شوكانى ج 5 ص 477 و روح المعانى آلوسى ج 30 ص 270 و غاية المراجع باب 28 جزء دوم ص 328 و فرائد السمطين ج 1 ص 156 و مناقب خوارزمى ص 62 و 187 والفصول المهمة ابن صباغ مالكى ص 107 و....