پژوهشـى در عـدالت صحـابه

احمد حسين يعقوب

- ۲ -


فصل سوم : نقض اصل پيكره نظريه

دليل اهل سنت از نظر شكل و تركيب به دو جهت مردود است:

وجه اول: درباره شهادت و شهوداست. قرآن كريم ذكر است و آنچه را پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) آورده بيان و ترجمه همان ذكر و از لوازم آن است. و خداى تعالى خود حفاظت از آن را در طول تاريخ كفالت فرموده: "انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون"(54) البته ما قرآن را نازل كرديم و ما به طور قطع آن را محافظت مى كنيم.

بنابر اين حفظ و نگهدارى قرآن با ضمانت الهى تضمين شده است و هيچ ارتباطى به صحابه بزرگوار ندارد. پس دين محفوظ است، و پايدار و نيازى به شهود نيست، و خداوند خود شاهد و ضامن پايدارى آن است.

پس از آنكه دين از طرف خداوند كامل گشت و "نعمت" اتمام گرديد رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) رحلت كرد از اينرو خود پيامبر بر مسلمانان شاهد و گواه بود و مسلمانان در هر عصرى شاهد و گواه بر مردم اند. و چون قرآن از طرف خداوند نازل گرديده، هيچ كس ـ هركه باشد ـ توانايى آن را ندارد كه چيزى بر آن افزوده يا از آن بكاهد يا در آن تغييرى بدهد، زيرا ترتيب و ساختار آن الهى است، و هرگاه دسته اى از آيات قرآن كريم بر رسول خدا نازل مى شد، همراه بود با دستور الهى كه در كدام سوره و با چه ترتيبى نهاده شود. بنابر اين هنگام انتقال رسول خدا به جوار رحمت الهى، تمامى قرآن با همين ترتيب و صورتى كه اكنون در دست ما است مرتب و كامل نوشته شده بود و تنها در سينه مردان و صحابه بزرگوار نبود; چنانكه برخى از برادران ما مى پندارند.

پس اينكه گفته شود تمامى صحابه عادل بوده اند بر ثبات آنچه ثابت است نمى افزايد و تأثيرى در حفظ قرآن، كه كفالت حفظ آن را خداى تعالى دارد، نخواهد داشت. بنابر اين مطرح كردن قرآن و حفاظت و نگهدارى آن، براى اثبات عدالت تمامى صحابه بى وجه است. زيرا تمامى فضل و منت و شكر و سپاس در حفظ قرآن براى خداى تعالى است. و فخر و مباهات از آن محمد و آل محمد و راستگويان از صحابه است كه بر گرد خورشيد وجود مبارك نبوى و اهل بيت طاهرينش گرد آمدند. زيرا اگر اهل بيت، پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) آن حضرت را تسليم كفار قريش مى كردند، يا او را باقريش به حال خود رها مى كردند، قطعاً قريش محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را مى كشتند ـ چنانكه كفار بسيارى از انبياء پيشين را كشتند ـ و ديگر نيازى نبود كه اهل بيت پيامبر و بنى هاشم سالها محاصره و عذابهاى سخت را تحمل كنند.

و در اينجا مى پرسم: هنگامى كه بنى هاشم در شعب ابوطالب در محاصره قرار داشتند و از شدت گرسنگى برگ درخت و علف مى خوردند و كودكانشان از شدت عطش ريگها را مى مكيدند، صحابه كجا بودند؟ آيا عدالت انسانى يا عدالت الهى مى پذيرد كه محاصره كننده با محاصره شده (ستمگر و ستمديده) با هم برابر باشند؟ "ما لكم كيف تحكمون"(55) شما را چه مى شود، چگونه داورى مى كنيد؟

وجه دوم: اما اينكه گفته اند هركس عيب يكى از صحابه را بگويد زنديق و كافر است، به چند دليل مردود است.

1ـ با توجه به اينكه اسلام آخرين دين آسمانى و كاملترين اديان است. به گونه اى تشريع گرديده كه هر انسانى به اندازه فهم و درك خود از آن استفاده كند، برترين و بهترين فهم آن است كه با خواسته و هدف شرع مطابقت داشته باشد. به گونه اى كه آنچه مى فهميم عيناً همان چيزى باشد كه خدا اراده فرموده است. و اين نه تنها بسيار دشوار، بلكه يك امر تخصصى است، و الا دليلى براى فرستادن پيامبران با كتاب، و راهنمايان براى هدايت و راهنمايى وجود نداشت و اصولاً هدف از وجود رهبران الهى و سرپرستى انبياء چه بوده است؟ بنابر اين اسلام چيزى است و فهم ما از آن بر حسب فرهنگمان چيز ديگرى است. برخى از صحابه حتى بر شخص پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))عيب گرفته و در عدالتش خدشه كردند. به سخن ابن الخويصره بنگريد كه گفت: اى محمد عدالت كن، سوگند به خدا تو در اين تقسيم رضايت خدا را اراده نكرده اى." پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به او نفرمود: زنديق، كافر و منافق، بلكه فرمود: و اى برتو! اگر من عدالت نكنم پس چه كسى عدالت مى كند؟

آيا قدر و منزلت صحابه از قدر و منزلت پيامبر اكرم بيشتر است؟ پس هرگاه سيّد و سرور بشريّت حضرت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى فرمايد: من بشرم و ممكن است خطا كنم، پس چگونه شما عدالت را به تمام صحابه تعميم مى دهيد، و كسانى را كه اين نظريه را نپذيرند زنديق و كافر مى شماريد؟

نقض برهان اهل سنت:

اهل سنت اجماع دارند يا تظاهر به اجماع مى كنند كه: رسول خدا حق است، قرآن حق است و آنچه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) آورده حق است و تمام اين حقايق به وسيله صحابه به ما رسيده است. پس صحابه گواهان اين حقايق و مسائل هستند و كسى كه از يكى از صحابه ـ هر كه باشد ـ عيبجويى كرده و بدگويى كند، مى خواهد گواهان ما را از ما بگيرد تا در نتيجه كتاب و سنت را باطل كند و اينگونه افراد زنديق و كافرند.(56)

بنابر اين هركس بر صحابه عيبى بگيرد و بد گويى كند، با او چيزى نخوريد و نياشاميد و بر جنازه اش نماز نخوانيد.(57)

مرورى گذرا:

اولاً ـ اشتباه مطالب:

اين سخن كه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))، قرآن و آنچه را پيامبر آورده حق است، سخنى است بسيار متين و محكم و در آن هيچگونه اختلافى نيست و اين خود عامل مشتركى ميان همه مسلمانان اعم از شيعه و سنى است. و تمام آنان در گرايش به اين دين و بر دوش كشيدن هويت و حقيقت جاويد آن مساوى و يكسانند.
دين هم از دو ركن تشكيل يافته است:

1ـ شخص پيامبر (گفتار، كردار و تأييد آن حضرت)

2ـ كتاب خدا قرآن.

اين مطلب مورد اتفاق و اجماع تمام مسلمانان است. اختلاف تنها در فهم مقصود شرعى دين است، پس نبايد ميان دين و آنچه ما از دين مى فهميم اشتباه شود. دين همان هسته مركزى ثابت است و ديدگاههاى ما نقاط متغير و متحركى هستند كه به دور آن مى گردند. پس دين چيزى و درك ما از دين چيز ديگرى است. و اين درك و برداشتها نسبت به افراد و گروهها و ميزان دانش و بينش و توانايى و دور بودن از هواهاى نفسانى مختلف است. و اگر تحميل يك درك و فهم خاص بر نص شرعى سودمند بود، خداى تعالى خود آن را بر مردم تحميل مى كرد و ديگر نيازى به اجماع نبود و داعى بر فهم نصوص شرعى وجود نداشت. پس هرگاه نص و عبارت معينى را ما به گونه اى بفهميم و ديگرى همان را به گونه اى ديگر بفهمد، سپس هركدام ادعا كنيم كه درك و برداشت ما درست و منظور شرع همين بوده است در اين صورت بر آنان لازم است كه آن مطلب را دو يا سه بار مورد بررسى و دقت قرار دهند تا به نقطه مشتركى برسند. زيرا عبارت و نص شرعى واحد، مقصود شرعى واحدى دارد كه همان مقصود الهى است. چون اگر غير اين را بگوييم اساس شرع را بر اختلاف و جدايى قرار داده ايم و هر گروهى به دنبال مقاصد خويش مى رود، با آنكه صلاح امت در اتحاد است نه در تفرقه و جدايى. و اگر همه داراى اخلاص بوده و در جهت رضاى حق تعالى حركت كنيم، بايد بدانيم كه مصلحت تمامى ما تنها در اين است كه مقصود الهى برتر را درك نموده و بر طبق آن عمل نماييم. پس جايز نيست كه فهم و برداشتهاى خو را با دين آغشته نموده و با مقاصد گوناگون، خوب باشد يابد، مخلوط كنيم و بگوييم اين برداشتهاى ما از دين عيناً همان دين است و آنگاه براى كسانى كه با درك و فهم ما مخالفت كنند، كيفر قرار دهيم.
و يا از دايره پيروى از دين پا را فراتر گذاشته و به تشريع دست زنيم، با آنكه تشريع مخصوص خداى تعالى است و حكم به نخوردن و نياشاميدن و نماز نخواندن بر جنازه كسى كه با ما مخالف است و زنديق شمردن حكمى است كه دين او را اثبات نكرده و اين كيفرى است بدون نص و دليل شرعى و اين خود از اساس و بنياد باطل است و هيچ ارزشى ندارد.

ثانياً ـ سخنانى به ياد ماندنى:

1ـ اسلام واژه اى است كه بر معناى مخصوصى دلالت مى كند و آن عبارت است از ايمان به پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) (گفتار، كردار و تأييد او) و قرآن كريم، در بعد نظرى و عملى، و آن مجموعه قوانين حقوقى كاملى است كه خداى تعالى بر پيامبرش وحى فرموده و پيامبر آن را براى مردم بيان كرده است. و آن است دين الهى كه خدا خواسته است كه دين او باشد و دين بندگان مطيع و فرمانبردارش و اين دين الهى معنايى قائم به خود و مستقل از هرچيز ديگرى است.

2ـ صحابه بزرگوار از اين دين پيروى كردند و پيامبرش را در دو مرحله دعوت و دولت تصديق و يارى كردند، پس صحابه فقط پيروان دين اسلام مى باشند، نه آنكه دين و يا جزيى از دين هستند.

3ـ مسلمانان تماماً عبارتند از كسانى كه از اسلام پيروى كرده و به آن ايمان آورده اند، ولكن اينان اسلام نيستند، بلكه پيروان اسلام هستند.

و روشن است كه ميان دين و دين داران و بين قانون و مردم و ميان قاضى و شكايت كنندگان تفاوت زيادى وجود دارد.

ثالثاً ـ پشتيبانى و پنهان كارى:

چنانكه قبلاً اشاره كرديم، مصلحت اسلام و مسلمين تنها با درك صحيح هدف شرع مقدس، يعنى آنچه خداى تعالى اراده فرموده، محقق مى شود. و رسيدن به اين هدف و مقصود شرعى نياز به تخصص و صفات و ملكات ويژه اى دارد. و مسلم است كه آگاه شدن از آن حقيقت، مقصود همه مسلمانان است. لكن گروهى از مردم با اين باور كه اجتهاد حق آنان است خود را در مقامى قرار دادند كه حق آنان نبوده، سپس كوشش كردند كه خواسته يا ناخواسته اجتهاد خود را بر تمام ملت تحميل كنند و راه بحث و كاوش از حقيقت شرعى را ببندند. اينان اعلام كردند كه رأى و نظرشان، عين دين است و هركس با ايشان معارضه كند زنديق است. و اين ديگر حق آنان نيست. زيرا آنان چيزى هستند و دين چيز ديگرى است و مخالفت با ايشان در اجتهاد و نظر، مخالفت با دين نيست. چون اگر غير از اين باشد ترجيح بدون مرجح است، و در حقيقت اين كار، زير پوشش دين، طرفدارى از يك انديشه عليه انديشه ديگرى است ـ تز مذهب عليه مذهب است ـ .

بنابر اين اختلاف ديدگاه شما با من در فهم نصوص و متون شرعى موجب كفر و زندقه شما نمى گردد و از من يك مرجع پاك و مصون از اشتباه نمى سازد. زيرا اين ادعايى است بدون دليل، و خدمتى است به آنان كه خير اين امت را نخواسته و عامل تفرقه و فساد بوده اند، و بادامهاى گسترده سياسى خويش و كمك ساده انديشان از علماى بى تقوى باين تفرقه و جدائى دامن زده اند تا آنجا كه يكى را زنديق و ديگرى را رافضى و سومى را جعفرى و آن را مالكى و اين را حنبلى و.... مى ناميدند، و ذوق سليم اين الفاظ و عبارات تفرقه انگيز را نمى پذيرد و فطرت پاك از آن تنفر دارد. و حتى كفار اهل كتاب از اينگونه امور روى گردانند، تا چه رسد به مسلمانان. در نهايت بايد بگويم اين سخنان نشانه تنگ نظرى و ضيق صدر است و با روح برادرى اسلامى و بينش و سيع و فراگير اسلام تناقض دارد. و خدا مى داند كه اين سخنان تا چه حد مايه تعصّبهاى ناروا و تهمتهاى بى جا مى گردد.

ذهبى در رساله اى كه درباره افراد ثقه نوشته، مى گويد: ابو عمر بن عبدالبرّ گفته است كه از محمد بن وضاح روايت شده كه او گفت: از يحيى بن معين ـ كسى كه سخنش در جرح و تعديل افراد حجت و دليلى قاطع است ـ در مورد شافعى پرسيدم گفت: مورد اعتماد نيست اما ابوحاتم و نسائى، جعفر بن محمد الصادق را مورد اعتماد دانسته اند، ولى بخارى به روايات آن حضرت استدلال نكرده است.(58)

شما ملاحظه مى فرماييد كه يحيى بن معين، آن دانشمند برجسته و مشهور، گمان مى كند كه شافعى ثقه نيست. همچنين بخارى به روايات امام صادق عمل نكرده و آنها را حجت ندانسته است، ولى به روايات كسانى كه به مراتب كمتر از آن حضرت هستند عمل كرده است با آنكه امام صادق، صاحب مذهب اهل بيت است و استاد پيشوايان مذاهب اربعه اهل سنت، و عالم برجسته اى است كه غبارى بر چهره نورانيش ننشسته و چهار هزار فقيه و محدث را تربيت كرده و بالاتر از همه آنكه او ششمين امام از اهل بيت بزرگوار است. او جعفر بن محمد بن زين العابدين بن حسين بن على بن ابى طالب است. و با اين حال بخارى به سخن وى اعتماد نكرده و از نقل روايات اهل بيت خوددارى كرده است; با آنكه ايشان از صحابه اند، و طبق نظر اهل سنت صحابه همگى عادل اند.

نقض نظريه عدالت صحابه:

اهل سنت معتقدند كه تمام صحابه ـ بدون استثناء ـ عادل اند. و در آينده ثابت خواهيم كرد كه اين نظريه را سياستمداران قدرتمند و زورگو به منظور خاصى به وجود آوردند و به افراد ساده اى كه به اين عقيده پايبند بودند چنين القا كردند كه اين نظريه قسمتى جداناپذير از دين اسلام است، و هركس در مورد آن ترديد كند يا آن را زير سؤال ببرد زنديق است و نبايد بر جنازه اش نماز خواند.

البته بدون شك صحابه بودن شرافت بسيار بزرگى و مقامى بسيار عالى است، لكن صحابه بودن به هردو معناى لغوى و اصطلاحى كه مورد اتفاق ملت اسلام است، شامل كليه مسلمانانى است كه معاصر رسول خدا بوده اند، يعنى تمام مردم و رعاياى دولت رسول خدا صحابى بوده اند; زيرا معيار صحابه بودن اين است كه:

1ـ با پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) ملاقات كرده باشد.

2ـ به پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) ايمان داشته يا تظاهر به ايمان كند; مانند منافقين و كسانى كه با تمام توان عليه اسلام كوشش و در تمام مواقع با اسلام جنگيدند و چون در محاصره اسلام قرار گرفتند ناچار اظهار اسلام كردند. زيرا تمام راهها بر آنان بسته شده بود، جز راه اسلام و از آن راه وارد شدند و خداوند به نيت آنان داناتر است.

3ـ با ايمان از دنيا برود. همانا مؤمنان صادق و تظاهر كنندگان به ايمان كه اسلام و ايمان در دلهايشان وارد نشده بود، همه آنان در يك درجه نبودند تا گفته شود همه آنان عادل اند، بلكه بعضى صرفا اظهار ايمان مى كردند و كفر و گناه خود را پنهان مى كردند و آنان همان گروه منافقان زمان پيامبرند كه رسول خدا از دنيا رفت و آنان هنوز در قيد حيات بودند و به زندگى ادامه مى دادند. و قرآن كريم اين راز را آشكار كرد كه آنان بر نفاق خود اصرار داشتند: "بعضى از اعراب اطراف مدينه منافق اند و بعضى از اهل شهر مدينه نيز منافق اند و بر نفاق خود ماهر و ثابتند و شما از نفاق آنان آگاه نيستيد. ما بر سريرت ناپاك آنها آگاهيم و آنان را دوبار عذاب مى كنيم (قبل از مرگ و بعد از مرگ) و عاقبت هم به عذاب سخت ابدى دوزخ باز مى گردند."(59)

اين منافقين خيانت كردند، عهد و پيمان را شكستند، دروغ گفتند، جعل حديث كردند و فتنه جويى نمودند، و پيامبر را مورد اذيت و آزار قرار داده و واقعيتها را وارونه جلوه دادند.

آرى پرچم اسلام هر روز بر افراشته تر مى شد تا آنكه دولت اسلام به رهبرى پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) سلطه مبارك خود را بر تمام جزيرة العرب گسترانيد و هيبت خود را بر همگان توسعه داد و خدا دين را كامل و نعمت را تمام فرمود. سپس پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به جوار پروردگارش منتقل گرديد و آن گروه منافق هنوز باقى بودند. و مسلم است كه مسلمانان از نظر ايمان و فداكارى و منزلت متفاوت اند.

شگفتا چگونه بدون هيچ مقدمه اى يا با مقدماتى سياسى تمام رعاياى دولت پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) عادل شدند، به اين دليل كه تمامى ايشان صحابى اند.
يعنى پيامبر اكرم را ديده اند يا پيامبر ايشان را ديده است. و به پيامبر ايمان آورده اند يا تظاهر به ايمان كرده اند. با آنكه اين نظريه در عصر اموى (عصر خلافت طلقاء و آزاد شدگان) اختراع شد و پيش از آنكه طبقه صحابه به معنايى كه گذشت از دنيا بروند. يعنى در حالى به عدالت تمام صحابه حكم كردند كه هنوز پايان كار ايشان و حسن عاقبتشان را نمى دانستند! و اين نظر از اساس مردود است.

دلايل رد نظريه:

1ـ تعارض و ناسازگارى آن با نصوص قطعى قرآن.

2ـ تعارض و ناسازگارى با سنت نبوى (گفتار، كردادر و تأييد).

3ـ واقعيت حال صحابه اين طرز تفكر را رد مى كند.

4ـ اين نظريه با روح اسلام و حسن عاقبت و هدف از زندگى تعارض داشته و ناسازگار است.

توضيح دلايل رد: تعارض و ناسازگارى نظريه عدالت تمامى صحابه با نصوص قرآنى.

پديده نفاق:

در زمان پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) پديده نفاق به حدى شايع گرديد كه منافقين به صورت يك قدرت واقعى كه روى آن حساب مى شد درآمدند. منافقين گروهى بودند كه در ظاهر ايمان آورده و با زبان به وحدانيت خدا و رسالت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) شهادت مى دادند و از روى فريب و استهزا، همان الفاظ و اصطلاحات مسلمانان را به كار مى بردند. قرآن مجيد مى فرمايد: و گروهى از مردم گويند كه ايمان آورده ايم به خدا و روز قيامت و حال آنكه ايمان نياورده اند. خواهند تا خدا و اهل ايمان را فريب دهند و حال آنكه فريب ندهند مگر خود را و اين را از سفاهت نمى دانند.(60) منافقين با صداى بلند اقرار به وحدانيت خدا و رسالت پيامبر مى نمودند و اصرار داشتند كه اين سخنان را به گوش پيامبر برسانند و مؤمنين را از ايمان خود آگاه سازند. "هرگاه مؤمنان را ملاقات كنند مى گويند ما ايمان آورده ايم...."(61)

اين پديده نفاق منحصر به گفتار نبود، بلكه به اعمال و رفتار نيز سرايت كرده بود. منافقان مانند ساير مسلمين نماز مى خواندند، انفاق مى كردند، و چون از جهاد در خدمت پيامبر سر باز مى زدند، بهانه ها مى آوردند و مراتب ايمان خود را تكرار مى كردند. اگرچه دير يا زود حقيقت انسان و باورهاى نفسانى او در اعمال و رفتارش اثر گذاشته و ظاهر مى گردد، لكن بر نيّتها و مقاصد باطنى افراد تنها خدا آگاه است. پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به همان ظاهر افراد و رفتار آنان اهميّت مى داد و كارى به باطن اشخاص نداشت و آن را به خداوند واگذار مى كرد، آن حضرت انسانى وارسته، مهربان و داراى اخلاق كريمه و نمونه اى از يك انسان كامل بود، ولى چون منافقان از حدود خود تجاوز كردند. آيات قرآن نازل شد و حقيقت اين گروه را آشكار و از اسرار آنان پرده برداشت از جمله آنها آيات شريفه ذيل است:

"ايشان ايمان ندارند... با خدا و مؤمنان از در فريب و نيرنگ در آمده اند."(62)

"و هرگاه با شياطين (و هم مسلكان) خود به خلوت مى نشينند مى گويند ما با شماييم ما مؤمنان را مسخره مى كنيم".(63)

"... و نماز بجا نمى آورند جز با كسالت و انفاق نمى كنند مگر با كراهت"(64)

"و اگر قصد سفر جهاد داشتند درست مهيّاى آن مى شدند، ولى خدا حركت آنان را كراهت داشت لذا (توفيقش را از آنان سلب كرد و) ايشان را (از اين كار) بازداشت..."(65)

"اگر اين مردم منافق همراه شما مؤمنان براى جهاد خارج شوند چيزى جز اضطراب و ترديد به شما نمى افزودند و هر آنچه مى توانستند در كار شما اخلال و خرابى مى كردند و از هر سو در جستجوى فتنه برمى آمدند و هم در ميان لشكر شما براى آنان جاسوسانى وجود دارند..."(66)

"و برخى از آن مردم منافق گويند ما را از جهاد معاف كن و ما را در فتنه و آتش قرار مده. آگاه باشيد كه آنان خود به فتنه در افتادند و دوزخ به آن كافران احاطه خواهد داشت."(67)

"و آنان دايم به خدا سوگند مى خورند كه ما هم از شما مؤمنانيم. در حاليكه از شما نيستند، ولى آنان مى ترسند".(68)

حكم قطعى الهى:

پس از آنكه قرآن مجيد حقيقت منافقان را آشكار و باطن ايشان را روشن ساخت فرمان عادلانه و قاطع خود را در مورد آنان و متناسب با جنايتشان كه دروغ به مردم و به خداوند بود، صادر نمود، و به پيامبر خود دستور داد كه مضمون اين فرمان الهى و جهات و علت صدور آن را به آنان ابلاغ كند: "بگو (به آن منافقان) انفاق كنيد، چه از روى ميل يا با كراهت، هرگز از شما پذيرفته نخواهد شد، شما مردمى هستيد كه سخت به فسق خو گرفته ايد".(69)

چرا اينطور شد؟ و چرا چنين حكم قاطعى درباره آنان نازل گشت؟ چون منافقان با خدا و مؤمنان مكر و نيرنگ مى كردند، و ادعاى ايمان آنان چيزى جز دروغ و تمسخر نبود، و با تمام ادعايى كه نسبت به ايمان داشتن مى كردند، به خدا و رسول او كافر بودند. پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) اين فرمان الهى و اسباب و عوامل آن را اعلام كرد و تمام حقايق را براى همه مردم روشن ساخت. و در عين حال، براى آنان استغفار مى فرمود كه پاسخ روشن الهى نازل گرديد كه: "چه براى آنان استغفار كنى و چه نكنى (حتى) اگر هفتاد بار براى آنان استغفار كنى هرگز خداوند آنان را نمى آمرزد چون آنان از راه فسق و سركشى به خدا و رسول او كافر شدند و خدا فاسقان را هرگز هدايت نخواهد كرد."(70)

تعارض نظريه عدالت صحابه با قرآن كريم:

مثال اوّل: خداى تعالى مى فرمايد: "بعضى از آنان با خدا عهد بستند كه اگر نعمت و رحمتى نصيب ما باشد، البته پيامبر را تصديق كرده و از نيكان مى شويم. و با اين عهد باز چون از فضل و نعمت نصيب آنان فرمود بر آن بخل ورزيدند و از دين روى گردانيدند و از حق اعراض كردند. در نتيجه اين تكذيب و نقض عهد، خدا دل آنان را ظلمتكده نفاق گردانيد تا روزى كه به كيفر بخل و اعمال زشت خود برسند".(71)

اين داستان ثعلبه است، همان صحابى فقير و بى چيزى كه از رسول خدا خواست تا دعا كند و از خداى تعالى بخواهد به او مالى عطا كند. رسول خدا فرمود: واى بر تو اى ثعلبه! مال اندكى كه شكرش را بجا آورى، بهتر است از مال زيادى كه طاقت شكرش را نداشته باشى. ثعلبه عرض كرد: سوگند به خدايى كه تو را مبعوث فرموده اگر از خدا بخواهى به من مالى بخشد و روزى كند، حتماً حق هر صاحب حقى را به او پرداخت مى كنم. آنگاه پيامبر دعا كرد و خداوند به وى ثروت زيادى روزى فرمود و آن مال بسيار زياد گرديد و چون رسول خدا زكات اموالش را طلب كرد، ثعلبه بخل ورزيد و گفت زكات نوعى جزيه است و از پرداخت آن امتناع ورزيد. پيامبر از دنيا رفت و ثعلبه زنده ماند. و زكات مالش را براى ابوبكر فرستاد، لكن ابوبكر نپذيرفت. و در زمان عمر براى عمر فرستاد، او نيز نپذيرفت تا آنكه ثعلبه در زمان عثمان به هلاكت رسيد.(72)

مثال دوم: خداى تعالى مى فرمايد: "آيا آن كس كه به خدا ايمان آورده مانند كسى است كه كافر بوده است؟ هرگز مؤمن و كافر يكسان نخواهند بود. اما آنان كه با ايمان و نيكو كار بودند به پاداش اعمال شايسته رسيده و منزلگاهى پرنعمت در بهشت ابد يابند. و اما آنان كه سر از اطاعت حق كشيده و فاسق شدند منزلگاهشان در آتش دوزخ است. و هرچه كوشند و خواهند كه از آن آتش بيرون آيند باز به آتش برگردانيده شوند و به آنان گفته شود كه اينك آتشى را كه در دنيا تكذيب مى كرديد بچشيد."(73) مقصود از مؤمن در اين آيه، على بن ابى طالب است و مراد از فاسق، وليد ابن عقبه است. وليد فرماندار عثمان در كوفه گرديد، و سپس فرماندار معاويه و يزيد در مدينه منوره شد.(74)

مثال سوم: خداى تعالى مى فرمايد: آيا از آن كس كه به راه اسلام و سعادتش مى خوانند و او همان دم بر خدا افترا و دروغ مى بندد در جهان كسى ستمكارتر است؟ و خدا هم هيچ قوم ستمكارى را هدايت نخواهد كرد."(75)

اين آيه شريفه درباره عبدالله بن ابى سرح نازل شد كه در خلافت عثمان والى مصر شد و همان كسى است كه بر خدا افترا بست و پيامبر خونش را هدر و مباح فرمود، حتى اگر به پرده كعبه چسبيده باشد; مؤلف سيره حلبيّه روايت مى كند: عثمان او را در روز فتح مكه نزد رسول خدا آورد و برايش امان خواست. رسول خدا مدتى سكوت كرد تا شايد در خلال سكوتش كسى او را بكشد ـ چنان كه بعداً رسول خدا بيان فرمود ولى كسى به اين كار اقدام نكرد و پيامبر او را امان داد.(76)

تحليل مثالهاى سه گانه:

در مثال اوّل: خداوند بر نفاق درونى ثعلبه حكم كرده و فرموده كه او ازدروغگويان است. در مثال دوّم بيان فرموده كه وليد بن عقبه فاسق و اهل آتش است و براى او نجاتى از آتش جهنم نيست. در مثال سوّم: بيان فرموده كه عبدالله بن ابى سرح بر خدا افترا زده و قصد تحريف كتاب خدا را داشته و او از تمام خلق ستمكارتر است و محال است كه هدايت شود. زيرا خداى تعالى گروه ستمكاران را هدايت نخواهد كرد.

حكم اهل سنت درباره اين سه نفر:

اين هر سه نفر ـ ثعلبه، وليد و عبدالله ـ از صحابه اند چون شرايط صحابه بودن در آنها موجود است به هردو معناى لغوى و اصطلاحى. و چون صحابه اند پس بايد عادل هم باشند و تكذيب آنان جايز نيست، بلكه ايشان به پاكى و نزاهت محكومند و اهل بهشتند و احدى از ايشان وارد آتش نخواهند شد. چرا چنين نباشد با آنكه عبدالله بن ابى سرح استاندار عثمان در مصر و يكى از مشاورين و پشتيبانان عثمان است. و وليد بن عقبه استاندار وى در كوفه است. و او كسى است كه نماز صبح را چهار ركعت خواند و گفت اگر بخواهيد بيشتر مى خوانم.

او مشاور عثمان و استاندار معاويه بر مدينه رسول خداست. و اگر كسى درباره اين سه نفر صحابى بدگويى كند، زنديق است و نبايد با او غذا خورد و چيزى نوشيد و يا بر جنازه اش نماز خواند!

كداميك سزاوار تصديق است:

آيا كتاب خدا و حكم آن را بايد تصديق كرد يا تقليد كوركورانه را؟ از اينجا روشن مى شود كه نظريه عادل بودن تمام صحابه از حيث موضوع مردود است. زيرا هم با نصوص قطعى قرآنى معارض است و هم با احكام الهى مخالف است.

تعارض نظريه عدالت تمام صحابه با سنت نبوى:

مثال اول: ذوالثديه، كه از صحابه به ظاهر زاهد و عابد بود و مردم از عبادت و كوشش دينى او در شگفت بودند، نمونه جالبى براى تعارض نظريه عدالت تمام صحابه با سنت نبوى است زيرا رسول خدا همواره مى فرمود او مردى است كه در چهره اش اثرى از شيطان است و ابوبكر را فرستاد تا او را بكشد، ولى چون ديد نماز مى خواند برگشت. سپس عمر را فرستاد تا او را بكشد، و او هم وى را نكشت. سپس على را فرستاد، لكن او را نيافت چون از مسجد بيرون رفته بود.(77) و اين ذوالثديه، رهبرى خوارج را داشت و در جنگ نهروان على (ع) او را كشت.(78)

مثال دوم: گروهى از صحابه در خانه اى گرد آمده بودند و مردم را از رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) باز مى داشتند. پس رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) دستور دادند كه آن خانه را به آتش كشيدند.(79)

مثال سوم: قزمان بن حرث در جنگ احد همراه رسول خدا جنگيد و دلاورى و رشادت بسيار نمود، اصحاب پيامبر گفتند: احدى همچون قزمان از ما دفاع نكرد. رسول خدا فرمود: آگاه باشيد كه او اهل دوزخ است! و چون مجروح شد و بر زمين افتاد، به او گفته شد گوارا باد برتو بهشت اى أبا فيداق. گفت باغ و بهشتى از حرمل (سپند) به خدا سوگند كه ما نجنگيديم، مگر براى حسب و نسب.(80)

مثال چهارم: حكم بن عاص بن امية بن عبد شمس، عموى عثمان بن عفان و پدر مروان بن حكم، كسى است كه رسول خدا او را و آنكه در صلب او بود لعن فرمود.(81) و فرمود و اى بر امت من از كسانى كه در صلب حكم بن عاص اند.

و در حديث عايشه ام المؤمنين است كه به مروان گفت: شهادت مى دهم كه رسول خدا پدرت و تو را كه در صلب او بودى لعنت كرد. حكم بن عاص را رسول خدا از مدينه منوره به مرج در نزديكى طايف تبعيد و ورود او را به مدينه تحريم فرمود.

عثمان بن عفان بعد از رحلت رسول خدا نزد ابوبكر براى عمويش حكم بن عاص شفاعت كرد تا اجازه دهد به مدينه برگردد. لكن نپذيرفت بعد از او نزد عمر شفاعت كرد، او نيز نپذيرفت و چون عثمان خودش بر اريكه قدرت نشست و به خلافت رسيد، عمويش حكم بن عاص را با عزت و احترام ـ بر خلاف فرمان پيامبر و سيره شيخين ـ به مدينه آورد يكصد هزار درهم نيز به او بخشيد و به اين هم اكتفا نكرد، بلكه فرزندش مروان بن حكم را مشاور خود قرار داد. سرانجام همين مروان با عملكرد خود اسباب كشته شدن خليفه را فراهم كرد. مردم به مروان لقب "خيط باطل" يعنى نخ باطل داده بودند، و همين مروان بعدها به عنوان خليفه مسلمين قدرت را در دست گرفت.

شاعر گويد:

لَحا اللّه قوماً أمّروا خَيطَ باطل على النّاسِ يُعطى مَن يشاء و يَمنَعُ(82)

"خداوند دور گرداند قومى را كه (نخ باطل) را بر مردم فرمانروا كردند".

"او به ميل خود، به هركس كه مايل است عطا مى كند و هركس را كه خواست محروم مى نمايد".

مثال پنجم: كسانى هستند كه مسجد ضرار را براى تفرقه در ميان مسلمين ساختند و گفتند اين مسجد را براى رضاى خدا ساخته اند. آنان دوازده نفر از صحابه منافق بودند.(83)

مثال ششم: نفرين رسول خدا برخى از صحابه را:

حلبى در روايتى نقل كرده كه: پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى فرمود: خدايا فلانى و فلانى را لعنت فرما.(84)

بخارى از سالم و او از پدرش روايت كرده كه شنيدم رسول خدا پس از سربرداشتن از ركوع ركعت دوم نماز صبح و گفتن "سمع الله لمن حمده" مى فرمود: خدايا فلانى و فلانى را لعنت كن.

سيوطى از احمد و بخارى و ترمذى و نسائى و ابن جرير و بيهقى روايت كرده كه ابن عمر گفت: رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در روز اُحد فرمود: پروردگارا ابوسفيان، حرث بن هشام، سهيل بن عمرو و صفوان بن اميه را لعنت كن.

سيوطى گويد: ترمذى روايت كرده و تصحيح هم نموده و ابن جرير و ابن ابى حاتم نيز از ابن عمر روايت كرده اند كه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) همواره چهار نفر را لعنت كرد و در نماز صبح مى گفت: پروردگارا فلانى و فلانى را لعنت كن.(85)

نصربن مزاحم منقرى از عبدالغفار بن قاسم، از عدى بن ثابت از براء بن عازب روايت كرده كه روزى ابوسفيان با معاويه مى آمدند. پس رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: پروردگارا تابع و متبوع، هر دو را لعنت فرما. پروردگارا عذاب تو بر "أقيص" باد. ابن براء به پدرش گفت أقيص كيست؟ گفت مقصود معاويه است.(86)

نصربن مزاحم در آخر حديث خود از على بن اقمر روايت كرده كه رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به ابوسفيان نگريست كه سوار بود و معاويه و برادرش، يكى پيشاپيش او و يكى به دنبال او بود. چون ايشان را ديد گفت: پروردگارا سواره و جلودار و دنباله رواش را لعنت فرما. پرسيديم كه آيا تو خود از رسول خدا شنيدى؟ گفت: آرى اگر نشنيده باشم، دو گوشم كر باد.(87)

در نامه محمد بن ابى بكر به معاويه آمده است: تو خود را با على برابر مى دانى، حال آنكه فرق او با تو بسيار است، او در خلوص نيت از همه راستگوتر، فرزندانش بهترين فرزندان، همسرش بهترين همسران و او بهترين پسر عمو را داشت. برادرش جعفر در جنگ مؤته جانش را به خداوند فروخت. عمويش حمزه سيدالشهداء در احد به شهادت رسيد. پدرش حامى رسول خدا بود و ما ياران او و تو لعنت شده پسر لعنت شده هستى. تو و پدرت همواره عليه رسول خدا غائله برپا مى كرديد و براى خاموش كردن نور خدا كوشش مى كرديد و جمعيتها را جمع و مالها خرج مى نموديد و قبايل را بر ضد رسول خدا بسيج كرديد. پدرت بر همين كفر و نفاق مرد و توهم بر همين شيوه و مرام جانشين او شدى.(88)

معاويه با آنكه پاسخ مفصلى براى محمد بن ابى بكر نوشت، ولى لعن خود و پدرش را انكار نكرد ورد ننمود.(89)

تحليل مثالها:

مثالهاى ششگانه اى كه از پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نقل كرديم كاملاً نظريه عدالت تمام صحابه را رد مى كند. زيرا كسى كه رسول خدا فرمان قتلش را صادر مى كند، قطعاً عادل نيست، كسانى كه به دستور پيامبر خانه آنها بر سرشان آتش زده شد. حتماً عادل نيستند، كسى كه بهشت را مكانى پر از حرمل (سپند) مى نامد و بر مبناى حسب و نسب مى جنگد عادل نيست. كسى كه رسول خدا، او و هركس را كه در صلب اوست لعنت كرده، قطعاً عادل نيست. همچنين كسانى كه مسجد ضرار را ساختند قطعاً عادل نيستند. زيرا عادل دانستن آنان با سنت ناسازگار است. و سنت نبوى اين عدالت را نفى مى كند. امّا كسانى كه بدون انديشه كوركورانه تقليد مى كنند تمام آنان را عادل مى دانند، حال كدام يك را بايد پذيرفت؟ سنت پيامبر يا تقليد كور كورانه مقلدين؟

آرى در عدالت صحابه با فضيلت هيچ خلافى نيست، ولى اختلاف و اشكال در تعميم آن است. چون، با سنت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در تناقض كامل است.

واقعيت عينى اين نظريه را رد مى كند:

مثال اوّل: معاويه براى آنكه مردم با او بيعت كنند، به كشتار،تخريب،آتش زدن، دشنام دادن به انصار و ياران رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم))متوسل شد، و از اموال مسلمين كه در مدت بيست سال حكومت بر شام جمع آورى كرده بود، بهره جست، تمام اموال (بيت المال) را كه مصارف شرعى خاصى داشت جمع آورى نموده و از آن سوء استفاده كرد، و آنها را در راه تحكيم پايه هاى حكومت خويش مصرف نمود.

معاويه عطاى جديدى به نام (رزق البيعه) مرسوم كرد كه هنگام تعيين خليفه جديد به سپاهيان پرداخت شود.(90)

اينكه معاويه، فرزندش يزيد را براى جانشينى و خلافت بعد از خود تعيين و به زور از مردم براى او بيعت مى گرفت، نشانگر اين است كه مقصود حقيقى او چيزى جز سلطنت نبود.(91) و عليرغم بى حيايى، گستاخى و فساد يزيد او را بر صحابه رسول خدا مسلط كرد.

مثال دوّم: معاويه بن ابى سفيان به فرزندش يزيد توصيه كرد كه هرگاه مردم مدينه شورش كردند، مسلم بن عقبه را براى سركوبى آنان بفرستد. مسلم بن عقبه، ليستى از اسامى صحابه پاك و بزرگوار را همراه داشت تا همگى آنان را به قتل برساند. سرانجام مسلم بن عقبه بر مدينه، مركز حكومت رسول خدا و سرزمين وحى الهى، داخل شد و كارهايى انجام داد كه آسمان را به ناله درآورد.

مروان بن حكم، راهنماى سپاهيان، اشاره مى كرد و مسلم و سپاهيان پيروزش، اجرا مى كردند; آنها بدون كمترين رحم و عطوفتى، مردم را اعدام كردند و بدترين و وحشيانه ترين كشتار را مرتكب شدند. و نتيجه وصيت معاويه اين شد كه:

اولاً: تمام صحابه اى كه در جنگ بدر شركت كرده بودند و از موقعيت و احترام خاصى برخوردار بودند، كشته شدند.

ثانياً: هفتصد نفر از انصار و قريش از بين رفتند.

ثالثاً: ده هزار نفر از موالى (غلامان آزاد شده) و اعراب كشته شدند.

اين جنايت در سال شصت و سه هجرى قمرى اتفاق افتاد و به نام واقعه "حرّه" معروف شد، در اين جريان بود كه عبد الله بن عمر گفت: (هركس پيروز شد، ما با او هستيم) بعدها اين سخن به صورت يك قانون كلى و اساسى درآمد. همين عبد الله بن عمر در هنگام اوج گرفتن جنگ صفين از جنگ كناره گرفت!(92)

مثال سوم: معاويه در سال چهلم هجرى بسر بن ارطاة را با سه هزار سرباز به مدينه فرستاد، بسر در مدينه برروى منبر نشست و مردم را تهديد به قتل كرد. تا اينكه اهالى مدينه براى بيعت با معاويه به او پاسخ مثبت دادند. آنگاه بسر به مكه مكرّمه رفت و از آنجا به يمن و فرماندار يمن، عبيدالله بن عباس، را در يمن نيافت و دو كودك او عبدالرحمن و قثم را همراه با دائى آنان به قتل رسانيد. و همچنين در جرف، صنعاء، مدينه و بين مكه و مدينه خلق كثيرى را از دم شمشير گذرانيد. و هركس را كه مى شنيد محب و طرفدار "على" است نابود مى كرد.(93)

جويريه مادر آن دو طفل كشته شده، با موهاى پريشان براى آن دو چنان مرثيه خوانى و گريه مى كرد كه دل سنگ را آب مى نمود.(94)

مثال چهارم: جعده، دختر اشعث بن قيس كندى، همسر حسن بن على(ع)، با دسيسه معاويه كه به او سفارش كرد اگر امام حسن را به شهادت برسانى صدهزار درهم نقد برايت مى فرستم و سپس تو را به ازدواج يزيد در مى آورم، امام حسن را به شهادت رساند. بعد از شهادت امام، معاويه نسبت به مال وفا كرد، لكن براى جعده نوشت كه ما به زنده ماندن يزيد علاقه منديم، ورنه تو را به ازدواج يزيد در مى آورديم. و گفته شده كه امام حسن هنگام شهادت فرمود: معاويه به هدف خود رسيد، لكن سوگند به خدا آنچه را وعده داده وفا نكند و در آنچه گفته صادق نيست.

از عباس بن عبدالمطلب روايت شده كه من نزد رسول خدا بودم كه على بن ابى طالب آمد. پس چون رسول خدا اورا ديد، چهره اش باز شد. عرض كردم اى رسول خدا على را كه مى بينى خوشنود مى شوى؟ فرمود: اى عموى رسول خدا به خدا سوگند، خداوند بيش از آنچه كه من على را دوست دارم، او را دوست مى دارد، هيچ پيامبرى نبوده مگر آنكه ذريه او از صلب خودش بوده، جز من كه ذريه ام از صلب على است...(95)

از جمله كسانى كه معاويه آنها را مسموم كرد، عبدالرحمان بن خالد بن وليد است. اين جنايت هنگامى بود كه معاويه در مورد جانشين خود با مردم شام مشورت كرد.
گفتند عبدالرحمان بن خالد، و اين بر معاويه گران آمد و عبدالرحمان را مسموم كرد.(96) معاويه همين كار را درباره عبدالرحمان بن ابى بكر نيز انجام داد.

مثال پنجم: شادمانى بزرگ محمد بن جرير طبرى از محمد بن حميد رازى، از على بن مجاهد، از محمد بن اسحاق، از فضل بن عباس بن ربيعه، روايت كرده كه گفت: هنگامى كه عبدالله بن عباس به قصد ديدار معاويه به شام رفته و در آنجا بسر مى برد، روزى من در مسجد بودم كه ناگهان معاويه در كاخ "الخضراء" تكبير گفت و اهل كاخ همه تكبير گفتند. سپس اهل مسجد هم به پيروى از آنان تكبير گفتند. پس فاخته، دختر قرظة بن عمرو بن نوفل بن عبد مناف، از غرفه خود بيرون آمد و گفت: خدا تو را شاد كند اى اميرالمؤمنين! چه خبرى شنيدى كه شادمان شدى؟ معاويه گفت: خبر مردن حسن بن على را. فاخته گفت: انا للّه و انا اليه راجعون. سپس گريست و گفت: سرور مسلمين و پسر دختر رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از دنيا رفت. معاويه گفت: كار نيكى انجام دادى. او همان گونه بود. سزاوار است كه بر او گريه شود. سپس خبر به ابن عباس رسيد. او بر معاويه وارد شد. معاويه گفت: اى پسر عباس مى دانى كه حسن بن على درگذشت؟ ابن عباس گفت تو براى همين تكبير گفتى؟ او گفت: آرى.(97)

مثال ششم: سپاهى به فرماندهى عمر بن سعد بن ابى وقاص كه از صحابه به شمار مى رفت به سمت كربلا روانه گرديد، و به آن حضرت يورش برد و چون سپاهيان در اطراف حسين بن على (ع) زياد شدند و آن حضرت يقين كرد كه چاره اى جز جنگيدن نيست، جنگيد تا به شهادت رسيد. كسى كه مرتكب قتل او گرديد، مردى بود از قبيله مذحج كه سر مبارك امام حسين را برداشت و به نزد ابن زياد برد و مى گفت: ركاب مرا پر از طلا و نقره كن; زيرا كه من سلطان نجيبى را كشته ام. من زاده بهترين پدر و مادر و والاترين خاندان را به قتل رسانيده ام.

بلاذرى در انساب الاشراف روايت كرده است كه لباس و كفش امام را از تنش بيرون كردند و به غارت بردند. به اين هم اكتفا نكردند و عمر بن سعد بن ابى وقاص صحابى دستور داد بر بدن مقدسش اسب بتازند و اسحاق بن هبيره حضرمى را به همراه عده اى ديگر براى اين كار انتخاب كرد.(98)

عمر بن سعد بعد از آنكه فرزندان رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را به خاك و خون كشيد و به اسارت گرفت و لب تشنه در كنار فرات به شهادت رساند، به خيال خود پيروز برگشت.

مثال هفتم: امام حسن در اثناى اجتماعش با معاويه خطاب به مردم كوفه فرمود: اى مردم اگر غير از كشتن پدر و غارت اموالم و زدن دشنه به شكمم، كار ديگرى هم انجام نداده بوديد، اين سه كار شما كافى بود تا اختيار را از من سلب كند و بناچار با معاويه بيعت كنم.(99)

امام حسن (ع) بعد از تصدى مقام خلافت با لشكر دوازده هزارنفرى از شهر خارج و در مدائن اردو زد. پس برخى از همراهانش به او خيانت كرده و به كاروانش شبيخون زدند و پس از غارت اثاثيه و وسائل وى، از آن حضرت جدا شدند و او را تنها گذاشتند، حتى گروهى قصد داشتند او را دستگير كرده و به معاويه تحويل دهند، و برخى نيز تصميم داشتند كه آن حضرت را به قتل برسانند.

تحليل و بررسى مثالها:

كشتار، تخريب، آتش زدن، نابود كردن صحابه بدريّين، كشتن يا زدن، هزار مسلمان در يك روز، آن هم از مردم مدينه رسول خدا، بدون هيچ دليل و ضرورتى، امرى ناقض عدالت است. كشتن كودكان معصوم، كشتن هر كسى كه گمان دوستى او را با على داشته باشند، كارى ناقض عدالت است. مسموم كردن امام حسن، به شهادت رساندن امام حسين، اسب تاختن بر بدن مقدسش، آواره كردن فرزندان رسول خدا، منع كردن آنان از آب فرات، با عدالت در تعارض، بلكه از مقام انسانيت به دور است. آرى اين امور و مانند اينها از مواردى است كه بسيار زياد و قابل شماره نيست.

اين امور، گفته كسانى را كه مى گويند تمام صحابه عادل اند، رد مى كند و با اين سخن كه تمام صحابه اهل بهشت اند و به آتش داخل نمى شوند، منافات دارند. زيرا اگر چنين بگوييم، اين خود پاداشى است براى كسانى كه هتك حرمت خدا را نموده اند. زهر دادن به امام حسن، كشتن امام حسين، آواره كردن اهل بيت و بزرگان و افاضل صحابه، چيزى نيست كه قابل اجتهاد باشد، بلكه ستمگرى، تجاوز و عدوان بر محارم الهى است و هركس آن را انجام دهد نمى تواند عادل باشد; نه با معيارهاى عقلى و نه با معيارهاى نقلى و دينى و نه با معيارهاو شرايع و قوانين قراردادى و وضعى كه بشر مى شناسد. هر فرمانده آمريكايى يا فرانسوى، يا روسى و يا بت پرست، از اينكه كودك بى گناه را در غياب پدرشان بى ديل بكشد، اباء دارد، لكن بسر ابن ارطاة از آن اباء نكرد و مرتكب قتل دو كودكى گرديد كه هيچ نقشى هم در تقدّم و تأخر سلطنت معاويه و يا فرزندش يزيد نداشت. و اين در تمامى مقياسها يك عمل وحشيانه و غير قابل توجيه است. پس آيا ممكن است كسى كه به اين عمل دست بزند يا فرمان بدهد، جزء صحابه عادل باشد؟ آيا معقول است كه خدا او را داخل بهشت كند؟ آرى با تقليد بى منطق و بدون فكر، هر امر عجيب و غريبى قابل قبول است، لكن بر حسب موازين و قواعد شرع حنيف، هرگز.

بنابر اين واقعيتها و آنچه بعد از رحلت رسول خدا پديد آمد، اين نظر كه "تمامى صحابه عادل اند" كاملاً مردود است. چون جريان واقعى با عدالت سازگار نيست. و اين نظر و انديشه تنها براى اغراض و اهداف سياسى و براى سرپوش نهادن بر كارهاى نا مشروع و براى توجيه خلافت نا اهلان ايجاد شده است، لكن خداوند بر امر خود غالب و پيروز است. سپس مردم هم بدون توجه اين نظريه را تقليد كرده اند و همچون مُدِ لباس به يكديگر انتقال دادند.

منافات اين نظريه با روح اسلام:

خداى تعالى مرگ و زندگى، زمين و آنچه روى آن است را فقط براى امتحان و آزمايش بندگان آفريده است، تا معلوم شود چه كسى عملش بهتر است. دليل اين سخن آيات قرآنى ذيل است:

"ما آنچه را روى زمين است زينت آن قرار داديم تا آنان را بيازماييم كه كدام يك كاركرد بهترى دارند".(100)

"او كسى است كه مرگ و حيات را آفريد تا شما را بيازمايد كه كداميك از شما كاركردش بهتر است".(101)

بنابر اين زندگى پديد آمده تا ميدان آزمايش باشد و هرچه در صحنه حيات و زندگى است، عنصرى از عناصر آزمايش است. اين آزمايش با تكليفى كه توأم با عقل و تمييز است، آغاز مى شود و با مرگ پايان مى گيرد. پس هرگاه تمام صحابه عادل باشند و تكذيب آنان جايز نباشد و همه به پاكدامنى محكوم و همه اهل بهشت باشند و هيچ يك داخل آتش نشوند، در نتيجه همه از برنامه امتحان خارج و اصولاً نيازى به آزمايش آنان نيست. و اين فرض با هدف زندگى ناسازگار و موجب ركود و توقف سير آزمايش الهى است.

اين نظريه با روح اسلام نيز در تضاد است. زيرا از نظر قرآن تمام افراد انسان در زيانكارى و خسرانند، مگر كسانى كه ايمان آورند و كار شايسته انجام دهند و يكديگر را به حق و بردبارى وصيت و سفارش كنند. پس ارزش مسلمان به اين است كه متكى به اوامر الهى باشد، تا زمانى كه مرگش فرارسد. و هرگونه خللى در اين التزام او را از دايره اسلام بيرون برده و به همان اندازه مايه غضب بر او مى گردد و هميشه ملاك پايان كار او است كه چگونه خاتمه يابد. پس اگر مسلمانى در طول زندگى ملتزم به اوامر خداى تعالى باشد و يك روز يا يك ساعت پيش از مرگ كافر شود، آن التزام و كارهاى سابقش هيچ سودى براى او نخواهد داشت.

يكى از الطاف و فيوضات الهى بر پيامبرش اين بود كه آن حضرت بر حوادث و اتفاقات آينده آگاهى كامل داشت، لذا در حجة الوداع تمام مؤمنين را مورد خطاب قرار داد و فرمود: مبادا بعد از من دوباره كافر شويد و يكديگر را گردن بزنيد. اين خطاب متوجه همان صحابه بود; صحابه به هردو معناى لغوى و اصطلاحى.

بخارى از ابن عباس و او از پيامبر اكرم روايت كرده است كه فرمود: شما در روز قيامت عريان و پابرهنه (بدون كفش و لباس) محشور مى شويد. و گروهى از اصحاب من به راست و چپ كشيده مى شوند. من مى گويم: اصحابم اصحابم! آنگاه خداى تعالى مى فرمايد: اينان بعد از تو مرتد شدند و به عقب (يعنى به دوران جاهليت) برگشتند. پس مانند عبد صالح خدا عرض مى كنم: تا من در ميان ايشان بودم گواهشان بودم.

مسلم در صحيح خود همين حديث را با تغييراتى روايت كرده كه آن حضرت فرمود: افرادى از اصحابم بر من وارد مى شوند و چون آنان را مى بينم و مى شناسم از نزد من كشانده شده و دفع مى گردند. مى گويم اصحابم!! گفته مى شود: تو نمى دانى كه بعد از تو چه ها كردند؟

بخارى از پيامبر اكرم روايت كرده كه فرمود: در زمانى كه من ايستاده ام، گروهى را مى آورند و تا من ايشان را مى شناسم، مردى از ميان من و ايشان بيرون مى آيد و مى گويد بياييد. مى پرسم كجا؟ مى گويد به آتش. مى گويم چرا؟ مگر چه كرده اند؟ مى گويد ايشان بعد از تو مرتد شدند و به قهقرا و دوران جاهليت برگشتند، و نمى بينم كه از ايشان نجات يابند، مگر اندكى.

در روايت ديگرى آمده كه رسول خدا فرمود: روز قيامت گروهى از اصحابم بر من وارد شوند، لكن آنان را از حوض كوثر منع كنند. من مى گويم ايشان اصحاب من هستند. خداى تعالى مى فرمايد: تو نمى دانى آنان چه كرده اند. مرتد شدند و به قهقرا برگشتند.

بخارى از سهل بن سعد روايت كرده كه پيامبر فرمود: اقوامى در قيامت بر من وارد شوند كه من آنان را مى شناسم و آنان مرا مى شناسند. سپس ميان ما جدايى مى افتد. ابو حازم گويد: نعمان بن ابى عياش اين روايت را از من شنيد و پرسيد كه تو خودت از سهل شنيدى؟ گفتم آرى. شهادت مى دهم كه صحابى ديگر ابو سعيد خدرى در دنباله اين حديث اضافه كرد: رسول خدا فرمود من مى گويم ايشان از من هستند. پس گفته مى شود تو نمى دانى اينها بعد از تو چه كردند. آنگاه مى گويم نابود باد كسى كه بعد از من امر را تغيير داده است.

و از حديث ابن عباس نقل كرده كه گروهى از اصحابم را به سمت چپ مى برند. مى گويم اصحابم اصحابم! پس گفته مى شود كه آنان از زمانى كه از ايشان جدا شدى به عقب برگشته و مرتد شدند. ابو يعقوب در مسند عمر مانند اين روايت را آورده است.

بخارى در باب غزوه حديبيّه از علاء بن مسيّب از پدرش روايت كرده كه گفت: براء بن عازب را ملاقات كردم و گفتم خوشا به حالت كه جزء صحابه پيامبر بودى و در زير درخت با آن حضرت بيعت كردى. او گفت: پسر برادر! تو نمى دانى كه ما بعد از آن حضرت چه كرده ايم!!

و نيز از عبدالله از پيامبر اكرم روايت كرده كه فرمود: من بر شما پيشى مى گيرم در ورود بر حوض، و مردانى از شما را از نزد من مى برند. پس مى گويم پروردگارا! اصحابم! و گفته مى شود تو نمى دانى كه بعد از تو چه كرده اند.

بخارى گويد: عاصم و حصين از ابى وائل از حذيفه از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) اين حديث را روايت كرده اند.

و نيز از اسماء دختر ابوبكر روايت كرده كه پيامبر فرمود: من در كنار حوض ايستاده ام تا آنكه ببينم چه كسانى از شما بر من وارد مى شوند. ناگهان گروهى را از نزد من مى برند. پس مى گويم پروردگارا ايشان از من هستند و از امتم مى باشند. پس گفته مى شود آيا مى دانى بعد از تو چه كرده اند؟ سوگند به خدا همواره به عقب برگشتند.

بخارى گويد: ابن مليكه همواره مى گفت: پروردگارا! ما به خودت پناه مى بريم از اينكه به عقب برگرديم و از دين خود منحرف شويم.

اين مقدار را از بخارى و مسلم نقل كرديم و در ساير كتب از اينگونه روايات بسيار است كه به خاطر ترس از طولانى شدن بحث از آنها صرف نظر كرده و متعرض نشديم.(102)

تحليل مثالها:

از احاديثى كه از رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نقل شده ثابت مى شود كه گروهى از صحابه بعد از پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مرتد شده و به دوران جاهليت برگشتند اين گروهها به آتش خواهند رفت. اين احاديث را بخارى و مسلم در كتب صحاح خود آورده اند كه در نظر پيروان ايشان در مرتبه بعد از قرآن است. پس چگونه ميان اين نظريه كه تمام صحابه عادل و اهل بهشت هستند و هيچ كدام داخل آتش نمى شوند، و ميان اين احاديث و نصوص نبوى قطعى و متواتر ـ كه واقعيت عينى و حقيقت خارجى هم آن را تأييد مى كند ـ جمع كنيم؟

با ملاحظه حالات و عملكرد صحابه مى توان نتيجه گرفت كه جمع ميان نظريه عدالت تمام صحابه و اين احاديث امكان پذير نيست، و اصولاً اين نظريه از اساس مردود است زيرا با هدف از زندگى كه همان امتحان و آزمايش است ناسازگار و همچنين با روح اسلام، كه زندگى صحيح را به عمل صالح و توصيه دائم به حق و صبر مرتبط مى داند، و تمامى آنها را به حسن عاقبت مشروط كرده، منافات دارد.

تناقض نظريه عدالت تمام صحابه:

ابن عرفه، مشهور به نفطويه، كه از بزرگان محدثين اهل سنت است، روايت كرده ـ چنان كه در شرح نهج البلاغه معتزلى است ـ كه بيشتر احاديث فضايل صحابه در زمان بنى اميه و براى تقرب به آنان ساخته شده است. زيرا گمان مى كردند با اين كارها بينى بنى هاشم را به خاك مى مالند. اين احاديث به گونه اى ساخته شده كه از هر صحابه اى، پيشوايى شايسته براى اهل زمين قرار داده اند، و هركسى كه به يكى از آنان ناسزا گويد يا تهمتى بزند، مورد نكوهش قرار مى گيرد، چنانكه در روايت انس از رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم))آمده است: هركس يكى از اصحاب مرا دشنام دهد، لعنت خدا بر او باد و لعنت فرشتگان و همه مردم بر او و هركس عيبى بر آنان بگيرد و نقصى را به آنان نسبت دهد، پس با او چيزى نخوريد و نياشاميد و بر جنازه اش نماز نخوانيد. آرى اين خبر به اين ترتيب آمده و هيچ تفاوتى ميان صحابه نگذاشته است.

نكته قابل توجه:

على بن ابى طالب به نص صريح ولى خدا، برادر رسول خدا، بزرگ اهل بيت، دروازه شهر علم پيامبر و حداقل يك صحابى است و مانند ديگر صحابه اين عنوان افتخار آميز را دارا است. پس حكم كسى كه او را دشنام داده و سبّ كند، بلكه ناسزا گفتن به او را واجب شمارد و در تمام نقاط حكومتش على را مورد تنقيص و عيب جويى قرار دهد، چيست؟ و پيروان و فرمانبرداران او چه حكمى دارند؟ آيا حديثى كه گذشت، شامل چنين فردى ـ معاويه ـ و پيروانش نيز مى شود؟ معاويه اى كه وقتى بعضى از خواصّش او را نصيحت كردند كه از دشنام دادن به على دست بردارد، در پاسخ گفت: سوگند به خدا دست برندارم تا آنكه بزرگان بر اين شيوه پير شوند و كودكان به سن جوانى و نوجوانى برسند.

معاويه به سمرة بن جندب صحابى، پانصد هزار درهم داد تا از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) به دروغ روايت كند كه آيه شريفه "و من الناس من يعجبك قوله..."(103) يعنى (و بعضى از مردم كسانى هستند كه گفتار آنان در زندگى دنيا باعث شگفتى تو مى شود و خداوند بر آنچه در دل دارند گواه است. آنان سرسخت ترين دشمنان اند، هنگامى كه روى برمى گردانند (و از نزد تو خارج مى شوند) در راه فساد در زمين كوشش مى كنند و زراعتها و حيوانات را نابود مى سازند و خداوند فساد و تباهى را دوست ندارد) در شأن على نازل شده است.

و آيه شريفه "و من الناس من يشرى نفسه"(104) يعنى (بعضى از مردم ـ مخلص و فداكار ـ جان خود را در برابر خشنودى خدا مى فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است) درباره عبدالرحمان بن ملجم نازل گرديده، زيرا كه او على (ع) را به قتل رسانده است.

پس چرا در اين نظريه، ميان يك صحابى با صحابى ديگر فرق مى گذارند. اين چه نظريه عامى است كه بر گروهى تطبيق مى كند و بر برخى ديگر تطبيق نمى كند.

هر عاقلى مى داند كه دولت اموى، دشنام به على و اهل بيتش را بر تمام مردم واجب كرده بود و مردم هم در اين گناه بزرگ با دولت همكارى كردند; گروهى با ميل و رغبت و گروهى از روى ترس.

نقش صحابه در تشريع:

در زمان صحابه و طبقه اول از تابعين، نقش صحابه منحصر بود در نقل سنت، يعنى گفتار و كردار و تقرير رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)). و معمولاً راويان واسطه را هم براى تأكيد مطلب يادآور شده و نقل مى كردند.

برخى از آنان براى تأكيد بر صداقت گفته هاى خود سوگند مى خوردند و بسيارى از ايشان از نقل روايات ديگران پرهيز مى كردند. چون بعضى بودند كه بر رسول خدا دروغ مى بستند و تازيانه عمر بن الخطاب در كمين آنها بود.

با آنكه در نزد صحابه و متقدمين، سنت، از گفتار و كردار رسول خدا تجاوز نمى كرد. در عصرهاى بعدى، مذاهب متعددى پيدا شد و در ديگر اقطار پراكنده گرديد.
پس سنت هم توسعه پيدا كرد و شامل فتواى صحابه نيز گرديد. و هرگاه درباره واقعه اى نصى از كتاب خدا و سنت پيامبر نمى ديدند، آراء صحابه در حوادث و رويدادهاى جارى جزء مصادر بعد از كتاب خدا و سنت رسول خدا بود. و شايد ائمه مذاهب و علماى حنفى، مالكى و حنبلى، از شافعيها در اين جهت تعصب بيشترى داشته اند; چنانكه از گفته ها و جوامع فقهى آنان ظاهر مى شود. مثلاً ابوحنيفه با آنكه بسيار به قياس پايبند بود و آن را از بهترين مصادر قانون شرع مى دانست، گاهى رأى و فتواى يكى از صحابه را بر قياس مقدم مى داشت.

از او نقل شده كه مى گفت هرگاه چيزى را در كتاب خدا و سنت رسول خدا نيابم، به گفته صحابه عمل مى كنم و اگر آراء ايشان مختلف باشد، قول هركدام را كه خواهم مى گيرم و قول هركدام را كه بخواهم رها مى كنم و از قول صحابه به قول تابعين عدول نمى كنم.

ابن قيم در كتاب اعلام الموقعين مى گويد: احكام و مصادر احكام در نزد احمد بن حنبل پنج چيز است; از جمله فتواى صحابه. حنفيها و حنبليها تخصيص كتاب خدا را به عمل صحابه جايز مى دانند; به دليل اينكه صحابه عمل به عموم كتاب را ترك نمى كنند، مگر آنكه دليلى بر تخصيص داشته باشند. پس عمل صحابه بر خلاف عموم كتاب دليل بر تخصيص آن است و گفته صحابى نيز به منزله عمل اوست.(105)

فاصله ميان اهل تسنّن و تشيّع چقدر زياد است، شيعيان مى گويند تكيه كردن بر سنّت در قانونگذارى و تشريع جايز نيست مگر آنكه موافق قرآن باشد زيرا در قرآن بيان هرچيزى است و با لغت عرب هم نازل شده و با اسلوبى كه هر عرب زبانى آن را مى فهمد. اين شرط در عمل به سنت به اين سبب است كه آن را افرادى از پيامبر نقل كرده اند كه درباره آنان احتمال اشتباه و يا دروغ مى رود. و حتى روايات بعضى از آنان را قبول نمى كردند و هركدام به آنچه اجتهاد مى كرد عمل مى نمود. بدترين تهمتها را به يكديگر مى زدند; حتى بعضى خون بعضى ديگر را مباح مى شمردند.(106)

به هرحال گفتار صحابه و آراء و اجتهاداتشان نزد اهل سنت از مهمترين مصادر و اصول تشريع بعد از كتاب خدا به شمار مى آيد. تا آنجا كه عموم كتاب را به آن تخصيص زده و مطلقاتش را تقييد مى كنند; گويا كه اين نظريات و اجتهادات وحى آسمانى است و به هيچ وجه باطل به آن راه ندارد، و روشن است كه اينگونه غلوّ و تند روى در قداست دادن به صحابه، جز مقام عصمت چيز ديگرى نيست، و حتى اين ويژگى دربر گيرنده منافقان و مشركانى كه مجبور به تظاهر به اسلام شدند نيز مى شود، و اين مبالغه در تقديس صحابه در زمانى پديد آمد كه مذاهب فقهى به جنگ فقه و اصول و تمامى تعاليم تشيع و پيروان امامان اهل بيت برخواستند. تعاليم اهل بيت كه اسلام را در جميع مراحل و فصول خود مجسم مى كند و آن را از جدشان على بن ابى طالب دروازه شهر علم به ارث بردند.

امامان اهل بيت (عليهم السلام) همواره مى فرمودند ما هرگز حديثى نمى گوييم، مگر آنكه موافق قرآن باشد و هر حديثى كه به ما نسبت داده شود و موافق قرآن نباشد آن را كنار بگذاريد. و امام صادق مى فرمود: حديث من همان حديث رسول خداست. و حديث رسول خدا فرموده خداى تعالى است.(107)