امام شناسى ، جلد یازدهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۱۰ -


خبر چهاردهم:

كنت انا و على نورا بين يدى الله عز و جل قبل ان يخلق ادم باربعة عشر الف عام، فلما خلق ادم قسم ذلك فيه، و جعله جزئين فجزء انا و جزء على.

«من و على يك نور بوديم در برابر دو دست جلال و جمال خداوند عز و جل، چهارده هزار سال قبل از آنكه خداوند آدم را خلق كند. چون آدم را آفريد، آن نور را خداوند در آدم به دو قسمت تقسيم كرد، و آنرا دو نيمه نمود، نيمه‏اى را من قرار داد، و نيمه‏اى را على.»

اين حديث را احمد در «مسند» آورده، و نيز در كتاب «فضائل على عليه السلام‏» روايت نموده است، و صاحب كتاب «الفردوس‏» آنرا ذكر نموده، و اين جمله را اضافه دارد كه:

ثم انتقلنا حتى صرنا فى عبد المطلب فكان لى النبوة، و لعلى الوصية.

«و سپس ما حركت كرديم تا در عبد المطلب رسيديم، بنابراين نبوت از آن من است و وصيت از آن على.»

خبر پانزدهم:

النظر الى وجهك يا على عبادة! انت‏سيد فى الدنيا و سيد فى الاخرة! من احبك احبنى، و حبيبى حبيب الله! و عدوك عدوى، و عدوى عدو الله.الويل لمن ابغضك!

«اى على! نظر كردن بر صورت تو عبادت است.تو سيد و سالار هستى در دنيا، و سيد و سالار هستى در آخرت! كسى كه به تو محبت‏بورزد، به من محبت ورزيده است، و حبيب من حبيب خداست.و دشمن تو دشمن من است، و دشمن من دشمن خداست، اى واى بر آن كس كه بغض تو را داشته باشد!»

اين روايت را احمد در «مسند» آورده است، و گفته است كه: ابن عباس اين عبارت رسول خدا را تفسير مى‏كرده و مى‏گفته است:

ان من ينظر اليه يقول: سبحان الله! ما اعلم هذا الفتى! سبحان الله ما اشجع هذا الفتى! سبحان الله ما افصح هذا الفتى!

«هر كس به على نگاه مى‏كرد، مى‏گفت: سبحان الله! چقدر اين جوان عالم است! سبحان الله چقدر اين جوان شجاع است! سبحان الله چقدر اين جوان فصيح است!»

خبر شانزدهم:

چون شب غزوه بدر فرا رسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: من يستقى لنا مآء؟ فاحجم الناس، فقام على فاحتضن قربة، ثم اتى بئرا بعيدة القعر مظلمة، فانحدر فيها، فاوحى الله الى جبريل و ميكائيل و اسرافيل، ان تاهبوا لنصر محمد و اخيه و حزبه! فهبطوا من السماء، لهم لغط يذعر من يسمعه، فلما حاذوا البئر، سلموا عليه من عند آخرهم اكراما له و اجلالا.

«كيست‏براى ما آب بياورد تا بياشاميم؟ ! مردم همگى عقب كشيدند، و امتناع نمودند.على برخاست، و مشگى را با خود برداشت، و آمد سرچاهى كه‏بسيار تاريك بود، و گود بود، از آن چاه پائين رفت.

خداوند به جبرائيل و ميكائيل و اسرافيل وحى فرستاد كه: براى نصرت محمد و برادرش، و حزبش آماده شويد!

آنها از آسمان به زير آمدند.و يك صداى توام با ابهامى داشتند كه هر كس مى‏شنيد، مى‏ترسيد.

چون به محاذات چاه رسيدند، به جهت‏بزرگداشت و تجليل از مقام على همگى به او سلام كردند.»

اين روايت را احمد در كتاب «فضائل على عليه السلام‏» آورده است، و در طريق ديگرى كه از انس بن مالك است، اين عبارت را اضافه دارد كه: لتؤتين يا على يوم القيمة بناقة من نوق الجنة فتركبها، و ركبتك مع ركبتى، و فخذك مع فخذى، حتى تدخل الجنة!

«اى على، در روز قيامت‏يك ناقه از ناقه‏هاى بهشت، براى تو آورده مى‏شود، و تو بر آن سوار مى‏شوى، به طوريكه زانوى تو با زانوى من است، و ران تو با ران من است، بدون هيچ‏گونه تاخرى، تا داخل بهشت مى‏شوى!»

خبر هفدهم:

در روز جمعه‏اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خطبه‏اى خواند، و گفت:

ايها الناس قدموا قريشا و لا تقدموها! و تعلموا منها و لا تعلموها!

قوة رجل من قريش تعدل قوة رجلين من غيرهم، و امانة رجل من قريش تعدل امانة رجلين من غيرهم.

ايها الناس اوصيكم بحب ذى قرباها: اخى و ابن عمى على بن ابيطالب! لا يحبه الا مؤمن و لا يبغضه الا منافق، من احبه فقد احبنى، و من ابغضه فقد ابغضنى، و من ابغضنى عذبه الله بالنار.

«اى مردم! قريش را مقدم داريد، و خودتان از آنها جلو نيفتيد! از آنها ياد بگيريد، و چيزى به آنها ياد ندهيد.قوت يكمرد از قريش معادل قوت دو مرد از غير قريش است، و امانت‏دارى يكمرد از قريش معادل امانت‏دارى دو مرد از غير قريش است.

اى مردم! شما را توصيه مى‏كنم به محبت صاحب قرابت من از قريش: برادرمن و پسر عم من على بن ابيطالب! دوست ندارد وى را مگر مؤمن.و دشمن ندارد وى را مگر منافق، كسيكه او را دوست داشته باشد، حقا مرا دوست داشته است، و كسيكه دشمن دارد او را حقا مرا دشمن داشته است، و كسى كه مرا دشمن دارد خداوند او را به آتش عذاب مى‏كند.»

اين خبر را احمد در كتاب «فضائل على عليه السلام‏» آورده است.

خبر هجدهم:

الصديقون ثلاثة: حبيب النجار، الذى جاء من اقصى المدينة يسعى، و مؤمن ال فرعون الذى كان يكتم ايمانه، و على بن ابيطالب، و هو افضلهم.

«صديقين سه نفر هستند، حبيب نجار كه شتابان از دوردست‏ترين نقطه شهر آمد، و مؤمن آل فرعون كه ايمان خود را پنهان مى‏داشت، و على بن ابيطالب.و على افضل آنهاست.»

احمد در كتاب «فضائل على عليه السلام‏» اين روايت را آورده است.

خبر نوزدهم:

اعطيت فى على خمسا، هن احب الى من الدنيا و ما فيها، اما واحدة فهو كاب(32)بين يدى الله عز و جل حتى يفرغ من حساب الخلائق.و اما الثانية فلواء الحمد بيده، ادم و من ولد تحته.و اما الثالثة فواقف على عقر حوضى، يسقى من عرف من امتى.و اما الرابعة فساتر عورتى و مسلمى الى ربى.و اما الخامسة فانى لست اخشى عليه ان يعود كافرا بعد ايمان، و لا زانيا بعد احصان.

«پنج چيز درباره على به من داده شده است كه آنها در نزد من از دنيا و آنچه در دنياست، محبوب‏ترند:

اول آنكه: او در برابر دو دست جلال و جمال خداوند عز و جل، پيوسته فنجان، فنجان، از شراب‏هاى بهشتى مى‏آشامد (يا در برابر خدا به حالت‏سجده درمى‏آيد) تا خدا از حساب خلايق در روز قيامت فارغ گردد.

دوم آنكه: لوآء و پرچم حمد در دست اوست، آدم و اولاد آدم همگى در زيرلوآء او هستند.

سوم آنكه: او در آبشخوار حوض من ايستاده است، هر كس را از امت من بشناسد، سيراب مى‏كند.

چهارم آنكه: او پوشنده عورت من، و تسليم‏كننده و سپارنده من است‏به پروردگار من وقت مردن.

پنجم آنكه: من از او بيم آن را ندارم كه بعد از ايمان كافر شود، و بعد از احصان و عصمت زنا كند.»

احمد اين حديث را در «كتاب فضائل‏» ذكر كرده است.

خبر بيستم:

از براى جماعتى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درهائى بود كه از خانه‏هايشان به مسجد رسول خدا باز مى‏شد، آن حضرت روزى فرمود:

سدوا كل باب فى المسجد الا باب على!

«تمام درهائيكه به مسجد باز مى‏شود، ببنديد، مگر در على را!»

و همه درها را بستند، و در اين‏باره جماعتى به نحو اعتراض سخن گفتند، تا به گوش آن حضرت رسيد، و در ميان نجماعت‏برخاست و گفت:

ان قوما قالوا فى سد الابواب و تركى باب على، انى ما سددت و لا فتحت، و لكنى امرت بامر فاتبعته.

«جماعتى راجع به بستن درها، و بازگذاشتن من در على را گفتگو كرده‏اند.من نه درى را بسته‏ام، و نه بازگذارده‏ام، و ليكن امرى به من شده است، و من از آن متابعت نموده‏ام.»

اين روايت را احمد در «مسند» كرارا ذكر كرده است، و در كتاب «فضائل‏» همچنين آورده است.

خبر بيست و يكم:

در غزوه طائف، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، على را فراخواند، و با او مدتى به طور رازگوئى و پنهانى سخن گفت، و اين نجوى و رازگوئى طول كشيد، به طوريكه براى بعضى از صحابه ناپسند آمد.

يكنفر از آنجماعت گفت: لقد اطال اليوم نجوى ابن عمه «امروز نجواى با پسر عموى خود را طول داد.» اين سخن به سمع آن حضرت رسيد، جماعتى از آنها را گرد آورد، و گفت:

ان قائلا قال: لقد اطال اليوم نجوى ابن عمه، اما انى ما انتجيته، و لكن الله انتجاه.

«گوينده‏اى گفته است: امروز نجواى خود را با پسر عمش طول داده است.آگاه باشيد: من با او نجوى نكرده و به پنهانى سخن نگفته‏ام، وليكن خداوند با او نجوى كرده و سخن به پنهان گفته است!»

اين حديث را احمد در «مسند» نقل كرده است.

خبر بيست و دوم:

اخصمك يا على بالنبوة فلا نبوة بعدى، و تخصم الناس بسبع، لا يجاحد فيها احد من قريش: انت اولهم ايمانا بالله، و اوفاهم بعهد الله، و اقومهم بامر الله، و اقسمهم بالسوية، و اعدلهم فى الرعية، و ابصرهم بالقضية، و اعظمهم عند الله مزية! (33)

«اى على! در مقام شمارش مزيت و برترى، من به سبب نبوت بر تو غلبه دارم، زيرا كه بعد از من عنوان نبوت براى كسى نيست، و تو در مقام شمارش مزيت و برترى، با هفت‏خصلت و صفت، بر مردم غلبه دارى، به طوريكه يك نفر از قريش را توان آن نيست كه آنها را انكار كند: تو اولين آنها هستى در ايمان به خداوند، و وفاكننده‏ترين آنها هستى به عهد و ميثاق خداوند، و قيام‏كننده‏ترين آنها هستى به امر خداوند، و بهترين و عادل‏ترين قسمت‏كننده بالسويه هستى در ميان آنها، و دادورترين و با ميزان‏ترين آنها هستى در حكم و امارت نمودن در بين رعيت، و با بصيرت‏ترين و بيناترين آنها هستى در حكم و قضاوت، در مسائلى كه پيش مى‏آيد، و مورد خلاف قرار مى‏گيرد در بين آنها، و بزرگترين و عظيم‏ترين آنها هستى از جهت مزيت و شرف و برترى در نزد خداوند!»

اين خبر را ابو نعيم حافظ در «حلية الاولياء» ذكر كرده است.

خبر بيست و سوم:

فاطمه گفت: انك زوجتنى فقيرا لا مال له «تو مرا به ازدواج‏مرد فقيرى درآوردى كه مال ندارد!» رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او گفت:

زوجتك اقدمهم سلما، و اعظمهم حلما، و اكثرهم علما.الا تعلمين ان الله اطلع الى الارض اطلاعة فاختار منها اباك، ثم اطلع اليها ثانية فاختار منها بعلك!

«من تو را در ازدواج كسى درآوردم كه اسلام او از همه مردم جلوتر بود، و حلمش از همه مردم عظيم‏تر بود، و علمش از همه افزون‏تر بود.آيا نمى‏دانى كه خداوند به سوى بسيط زمين نظرى افكند، و پدرت را اختيار و انتخاب كرد، و سپس نظرى افكند، و شوهرت را اختيار و انتخاب نمود؟ !»

اين روايت را احمد در «مسند» آورده است.

خبر بيست و چهارم:

پس از مراجعت از غزوه حنين چون آيه:

اذا جاء نصر الله و الفتح

نازل شد، پيامبر بسيار سبحان الله، استغفر الله مى‏گفت، و سپس گفت:

يا على انه قد جاء ما وعدت به، جاء الفتح، و دخل الناس فى دين الله افواجا.و انه ليس احد احق منك بمقامى، لقدمك فى الاسلام، و قربك منى، و صهرك، و عندك سيدة نساء العالمين، و قبل ذلك ما كان من بلاء ابى طالب عندى حين نزل القران، فانا حريص على ان اراعى ذلك لولده.

«اى على! به درستيكه آنچه به من وعده داده شده بود، رسيد! فتح و ظفر از جانب خدا رسيد، و مردم فوج فوج، و دسته دسته، در دين خدا داخل شدند.و حقا و تحقيقا هيچيك از مردم، سزاوارتر از تو، به مقام من نيست، به جهت قدمت تو در اسلام، و نزديكى تو به من، و دامادى تو، و در نزد تو فاطمه سيدة و سالار زنان عالميان است، و از همه اينها پيشتر و مقدم‏تر، آن شدائد و ابتلائات و مصائبى است كه به خاطر حفظ من بر پدرت ابو طالب رسيد در مكه، چون قرآن نازل شد، و من بسيار ميل دارم كه حق وى را در پسرش مراعات كنم!»

اين روايت را ابو اسحق ثعلبى در تفسير قرآن آورده است.

ابن ابى الحديد پس از بيان اين بيست و چهار خبر گويد: بدان كه ما اين اخبار را در اينجا ذكر كرديم، به علت آنكه بسيارى از كسانى كه از على عليه السلام انحراف دارند، چون بر گفتار او در «نهج البلاغه‏» و غير آن بگذرند، كه متضمن‏بيان و حديثى است از نعمت‏هاى خداوندى كه وى را از خواص رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قرار مى‏دهد، و او را از غير او متمايز مى‏كند، او را به كبر و خودپسندى و فخر (تيه و زهو و فخر) نسبت مى‏دهند، و قبل از آنها جماعتى از صحابه، على را بدين نسبت‏ها نسبت مى‏دادند.به عمر گفته شد: ول عليا امر الجيش و الحرب «على را سرلشگر براى امر لشگريان و جنگ قرار بده!» عمر گفت: هو اتيه من ذلك «على دماغش، مقامى را بالاتر از اين مى‏خواهد، و تكبرش اقتضاى پذيرش چنين ماموريتى را به او نمى‏دهد» .و زيد بن ثابت گفت: ما راينا ازهى من على و اسامة «ما بالنده‏تر و فخر فروشنده‏تر از على و اسامه نديده‏ايم.»

و بنابراين در اينجا چون به تفسير گفتار او رسيديم كه مى‏گويد: نحن الشعار و الاصحاب و الخزنة و الابواب، با بيان اين احاديث و روايات خواستيم بر بزرگى و عظمت مقام و منزلت او در نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هشدار داده باشيم و متوجه و متنبه كنيم كه: كسى كه درباره او چنين و چنان گفته شده است، اگر به آسمان هم بالا رود، و در هوا صعود نمايد، و بر فرشتگان و پيامبران از روى فخريه، و مباهات، و بزرگ دانستن مقام خود ببالد، مورد ملامت قرار نمى‏گيرد، بلكه سزاوار و لايق چنين فخريه و افتخارى است.

اين از باب فرض بود، چگونه على به خود ببالد و فخريه كند؟ او اهل باليدن و فخر كردن نيست.

على عليه السلام هيچوقت در راه تعظم، و تكبر، و خودپسندى، و بزرگ‏منشى، راه نرفته است، و در اين وادى وارد نشده است، نه در گفتارش، و نه در كردارش.و اخلاق او لطيف‏ترين خلق بشرى بوده است، و طبع او كريمترين طبع بشرى بوده است، و تواضع و فروتنى او از همه شديدتر بوده است، و در برابر احسان و نيكيها سپاسگزارتر بوده است، و چهره او بشاش‏تر، و سيما و صورت او بازتر و خندان‏تر، تا به سرحديكه نسبت داد به او كسى كه نسبت داد(34)كه على اهل مزاح و شوخى است.

و اين دعابه و مزاح، شوخى و مزاح دو صفتى هستند كه با تكبر و بلند منشى منافات دارند.

على عليه السلام احيانا بعضى از اوقات از اين نوع بيانات را مى‏آورد، همچون كسى كه سينه او از شدت درد و گرفتگى اخلاط، به تنگ آمده، و بخواهد خلط سينه را بيرون افكند، و يا همچون شخص غصه‏دار و حزينى كه در زير بار الم و اندوه خميده و بخواهد شكايت‏خود را بيان نمايد، و يا همچون مهموم و مغمومى كه بخواهد يك نفس آزاد بكشد، و قصدى و نيتى در مواقعى كه از اين نوع سخنان بر زبان داشت، نداشت مگر به جهت‏شكر نعمت‏خداوند، و تنبيه، و آگاهى، و بيدار كردن غافلان را از اينچنين فضيلتى كه خداوند به او اختصاص داده است.

زيرا اينگونه بيانات از باب امر به معروف و ترغيب و تحريض بر اعتقاد حق و صواب در امر او بوده است و از باب نهى از منكرى است كه مقدم داشتن غير او را بر او در فضل و فضيلت‏باشد، و خداوند سبحانه از تقديم مفضول بر فاضل، و جلو انداختن غير او را بر او، نهى كرده است، آنجا كه گويد:

و(36)و(37)

«آيا آن كسى كه هدايت‏به سوى حق مى‏كند، سزاوارتر است كه متابعت‏شود، يا آن كسى كه نمى‏تواند هدايت كند مگر اينكه خودش هدايت‏شود؟ ! پس پاسخ آن در نزد شما چيست؟ ! شما چگونه در اين‏باره حكم مى‏كنيد؟ !»

بارى امير المؤمنين على بن ابيطالب دريائى بود بيكران، و بحرى مواج، از علم و فهم و درايت، و عالم بشريت‏با كنار زدن او از صحنه تدبير، و اداره امر اجتماع، و تكفل تربيت‏بنى نوع آدمى را به مقام كمال، ضررى جبران ناپذير، و خسارتى شگرف را بر خود تحميل كرد، و آنها كه متصدى مقام وى شدند، و اين كرسى را شاغل گشتند، چيزى جز زبونى و عجز و جهل و وحشت و دهشت را براى عالم بشريت‏به ارمغان نياوردند.چه خوب ابو الحسن مرادى رحمة الله عليه در اين باب سروده است:

يا سائلى عن على و الاولى عملوا به من السوء ما قالوا و ما فعلوا

لم يعرفوه فعادوه لجهلهم و الناس كلهم اعداء ما جهلوا(38)

«اى كسيكه از من درباره على پرسش مى‏كنى، بدانكه آن كسانى كه با او بدى كردند، خودشان نه چيزى گفتند كه قابل شنيدن باشد، و نه چيزى انجام دادند كه قابل ارائه و توصيف باشد.

على را نشناختند، و به همين جهت‏با او از سر بغض و دشمنى برخاستند، زيرا كه به مقام و منزلت او جاهل بودند، و مردم همگى دشمن آنچيزى مى‏باشند كه بدان جاهلند. (علت عقب زدن على كوتاهى فكرشان و جهلشان بود به سرمايه‏هاى او) .»

از شرح «بديعيه‏» ابن مقرى روايت‏شده است كه: سه نفر نزد امير المؤمنين صلى الله عليه و آله آمدند، و درباره هفده شتر نزاع داشتند.اولى مى‏گفت: نصف اين شتران مال من است.و دومى مى‏گفت: ثلث آنها مال من است.و سومى مى‏گفت: تسع (9/1) از آنها مال من است.و چون مى‏خواستند تقسيم كنند، عدد كسرى سهميه هر يك مى‏شد، نه عدد صحيح.

و از طرفى هم نمى‏خواستند مقدارى از سهميه خود را به ديگرى بذل نمايند، و يا درهم و دينارى صرف نمايند، و عازم بودند كه شترى را نجر كنند.و خورده سهميه خود را از آن بردارند.

حضرت گفتند: آيا رضا مى‏دهيد كه من يك شتر از مال خودم بر شتران شما بيفزايم، آنگاه قسمت كنم؟ !

گفتند: چگونه رضا ندهيم؟ ! و بنابراين حضرت، شتر خود را بر آنها بيفزود، و آنكس كه نصف شتران سهم او بود را فرا خواند و گفت: از هفده شتر، هشت‏شتر و نيم بهره تو بود.اكنون از هجده شتر، نه شتر سهم خود را بردار! و آنكس كه ثلث‏شتران سهم او بود، بفرمود: از شش شتر، يك ثلث‏شتر كمتر سهم داشتى، اكنون‏شش شتر تمام را ماخوذ دار! و آنكس كه تسع شتران سهم او بود، بفرمود: سهم تو از دو شتر يك تسع كمتر بود، اكنون دو شتر تمام بدون كسر بردار.آن سه تن هر يك شتران خود را بدون كسر برداشتند (نه عدد، و شش عدد، و دو عدد) و امير المؤمنين عليه السلام نيز شتر خود را برگرفت.(39)

توضيح اين مسئله آنستكه: مجموع سهامى را كه آنها براى خود ادعا كرده بودند بقدر نصف تسع از يك شتر كمتر مى‏شد، زيرا

18/17=18/2+6+9=9/1+3/1+2/1

9/5.0=18/1=18/17-18/18

و امير المؤمنين عليه السلام مى‏دانستند كه تمام هفده شتر از آن ايشان بوده است و بنابراين ادعا، مقدارى از يك شتر به قدر 18/1 زياد مى‏آيد كه بدون مالك مى‏ماند، در حاليكه مى‏دانيم تمام هفده شتر را بدون هيچ كسرى، ايشان مالك مى‏باشند.و خود آن سه نفر به اين معنى فكرشان نمى‏رسيد، و اين دقيقه را ادراك نمى‏نمودند.

و حضرت مى‏دانستند كه آنها مى‏خواهند بگويند: ما مالك همه شترانيم به نسبت نصف 2/1 و به نسبت ثلث 3/1 و به نسبت تسع 9/1 و در اينصورت بايد همه شتران را بدون هيچ كسرى بين آنها با اين نسبتها قسمت نمود.

يعنى مخرج كسر را هجده گرفت، و هفده شتر را از مخرج هجده برداشت، بدينصورت:

17=18/2+6+9=9/1+3/1+2/1

مجموع شترهاى برداشته شده به قدر مجموع شترهاى آنهاست.

و از طرفى مى‏دانيم: عدد هجده مقدار شتر آنها نيست، بلكه مخرج جعلى است‏براى برداشت مقدار سهام فلهذا يك شتر زائد است 1=17-18، پس از آنكه آنها سهام خود را به عدد صحيح برداشتند ديگر نيازى به عدد هجده نيست، يعنى شتر حضرت كه براى تسهيل حساب، پا در ميان نهاده، اينك بلا فائده است، وبايد از حساب بيرون رود.فلهذا حضرت عدد يك را كه در مخرج از تعداد شتران براى تمامى حساب بيشتر آورده بود، و مخرج را هجده گرفته بود، اينك كنار مى‏برد، يعنى حضرت يك شتر خود را كه با شتران ضميمه نمودند، حالا كه حساب روشن شد، و آنها به ملك خود، يعنى تمام شتران به نسبت 2/1 و 3/1 و 9/1 رسيدند، حضرت شتر خود را برمى‏دارند.

نكته دقيق و باريك اين مسئله در اينست كه: فرق است‏بين آنكه نصف مال، از آن كسى باشد، و بين آنكه به نسبت 2/1 از آن او باشد.در صورت اول نصف حقيقى مال از آن اوست، و در صورت دوم اگر نصف مال را به او داديم، باز هم كسر آورد، بايد به نسبت 2/1 از باقيمانده نيز به او بدهيم.و اين در صورت ورود سهام مختلفه با كسرهاى متفاوته همچون مثال ما متحقق مى‏شود.زيرا بعد از آنكه به اولى نصف حقيقى را كه 2/1 يعنى 17/5.8 است داديم، و به دومى ثلث‏حقيقى را كه 3/1 يعنى 17/3.17 است.از شش شتر 3/1 كمتر، و به سومى تسع حقيقى را كه 9/1 يعنى 17/9.17 و از دو شتر 9/1 كمتر است داديم، اينك باز مقدار باقيمانده از يك شتر كه 18/1 است‏به نسبت 2/1 و 3/1 و 9/1 بر مقدار ايشان بايد اضافه كنيم، و در نتيجه سهميه اولى يعنى 17/5.8+ مقدار اضافى به نسبت 2/1 مساوى با 9 مى‏شود، و سهميه دومى يعنى 17/3.17+ مقدار اضافى به نسبت 3/1 مساوى با 6 مى‏شود، و سهميه سومى يعنى 17/9.17+ مقدار اضافى به نسبت 9/1 مساوى با 2 مى‏شود.

و محصل گفتار آنكه در حساب تسهيم سهامى كه به نسبت كسور بايد تقسيم شود، بايد مخرج را برداشت و برحسب مقاديرى كه در صورت كسر است‏بايد تقسيم نمود.

مثال: اگر 600 عدد قرآن را بايد به نسبت 2/1 و 4/1 قسمت كنيم: اول بايد مخرج مشترك بگيريم، و بگوئيم 4/3=4/2+1=2/1+4/1 آنگاه مخرج را برداريم، و فقط 600 قرآن را به 3 تقسيم، و در 1 و 2 ضرب كنيم 200=3/1×1600 و 400=3/2×600

بنابراين ديگر مخرجى نمى‏بينيم، فقط در اين تسهيم، مخرج عدد سه است كه در حساب اول صورت قرار داشت.

در فرض ما نيز مخرج 18 از بين مى‏رود، و هفده شتر به نسبت 9 و 6 و 2 تقسيم مى‏شود.

عينا مانند آنستكه 600 عدد قرآن را به نسبت 4 و 2 تقسيم كنيم، در اينصورت بايد اين دو عدد را جمع كنيم، و بگوئيم 6=2+4 سپس 600 را بر مجموع تقسيم، و بر هر عدد ضرب كنيم 400=4×6/600 200 =×6/600

ولى در تقسيم به نسبت 4/1 و 2/1 با تقسيم به نسبت 2 و 4 فرق در اينجاست كه در صورت كسر، مثل 4/1 و 2/1 عدد كسرى 2/1 بزرگتر است از 4/1، و در صورت عدد صحيح، مثل 2 و 4، عدد 4 بزرگتر است از عدد 2.اما در كيفيت تسهيم و تقسيم تفاوتى نيست. در حال عدد صحيح، صورت بر آنها قسمت مى‏شود، و در حال كسر، بايد مخرج را برداشت، و به صورت عدد صحيح تبديل نمود، آنگاه قسمت كرد.

در شرح «خلاصة الحساب‏» شيخ بهاء الدين عاملى حاج فرهاد ميرزا گويد: در «زهر الربيع‏» سيد نعمت الله جزائرى وارد است كه مردى يهودى نزد امير المؤمنين على بن ابيطالب عليهما السلام آمد، و گفت: عددى را براى من نام ببر كه نصف و ثلث و ربع و خمس و سدس و سبع و ثمن و تسع صحيح داشته باشد، و در آن كسر نباشد.

حضرت گفتند: اگر براى تو نام ببرم، مسلمان مى‏شوى؟ !

گفت: آرى! حضرت گفتند: اضرب ايام اسبوعك فى ايام سنتك! (40)عدد هفته‏ات را در عدد سالت ضرب كن!) چون يهودى ضرب كرد، و ديد مسئله درست است، و در آن كسر نيست، ايمان آورد.

و در «كشكول‏» شيخ در بيان اينكه براى پيدا كردن عدد صحيحى كه قابل قسمت‏به كسور تسعه باشد مى‏گويد: قال شارح «النهاية‏» : ان عليا سئل عن مخرج الكسور التسعة فقال للسائل: اضرب ايام اسبوعك فى ايام سنتك.(41)

توضيح اين مسئله آنست كه چون بخواهيم عددى را بيابيم كه نصف صحيح داشته باشد...و تسع صحيح داشته باشد بايد بين اين اعداد مضرب مشترك بگيريم، و آسانترين طريق و كوچكترين عدد، آنست كه بين آنها كوچكترين مضرب مشترك بگيريم، يعنى بين عدد 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 از روى قاعده تماثل و توافق و تداخل و تباين عمل كرده، در ميان آنها از متماثلين يكى را انتخاب كنيم، و در متداخلين، بزرگتر را انتخاب، و در متوافقين، يكى را ضرب در وفق ديگرى كنيم، و در متباينين، هر دو را در هم ضرب كنيم، و چون بدينگونه عمل كنيم كوچكترين مضرب مشترك عدد 2520 خواهد شد.و اين همان عددى است كه حضرت گفته‏اند، زيرا چون عدد ايام هفته كه 7 است اگر ضرب در عدد ايام سال كه 360 است‏بنمائيم مساوى با 2520 خواهد شد. 2520=7×360

و در «خلاصة الحساب‏» آورده است كه لطيفه اينجاست كه اين كوچكترين مضرب مشترك، يعنى مخرج كسرهاى نه گانه از ضرب عدد روزهاى ماه يعنى 30، در عدد ماههاى سال يعنى 12، در عدد روزهاى هفته يعنى 7 حاصل مى‏شود.2520=7×12×30

و يا از ضرب مخرج‏هائى كه در آن حرف عين است فقط، يعنى ربع و سبع و تسع و عشر چنانچه آنها را در هم ضرب كنيم 2520=10×4×7×9 اين عدد به دست مى‏آيد.(42)

البته اين مسئله، مسئله مشگلى نيست، بلكه يكى از ساده‏ترين مسائل رياضى است، ولى سخن در بداهت و سرعت پاسخ امير المؤمنين عليه السلام است كه بدون هيچ عمليه‏اى فورا عدد 2520 را كه حاصلضرب 360 در 7 است عينا مانند دستگاه كامپيوتر جواب گويند، و اين غير از معجزه چيزى نيست.

نظير تقسيم مسئله گذشته 17 شتر به نسبت 2/1 و 3/1 و 9/1 كه فورا بدون اعمال حساب، و تسهيم و تقسيم، با عبارتى سهل و آسان كه موجب خشنودى و رضاى آن سه نفر نيز هست (زيرا چنين مى‏پندارند كه به هر يك از آنان بيش از سهميه و مقدار ادعائى ايشان داده شده است) اين عمليه غير از عمليه شبيه عمل كامپيوتر چيزى نيست.

مسعودى در «مروج الذهب‏» ذكر كرده است كه: بعد از خاتمه جنگ جمل، امير المؤمنين عليه السلام، با جماعتى از مهاجرين و انصار، داخل در بيت المال بصره شدند، و نگاهشان به طلاهاى سكه خورده، و نقره‏هاى سكه خورده افتاد، و شروع كردند به گفتن اين كلمات: يا صفراء غرى غيرى! [و يا بيضاء غرى غيرى] «اى طلاى زرد، غير مرا گول بزن [و اى نقره سپيد، غير مرا گول بزن]» و نظر طويلى توام با تفكر به اين مال نمود، و سپس گفت: اين مال را بين اصحاب من و آن كسانى كه با من هستند، پانصد درهم، پانصد درهم تقسيم نمائيد! و عدد مردان، دوازده هزار نفر بود.(43)

اين تقسيم ممكن است از راه حساب بوده باشد، در صورتيكه مقدار طلا و نقره سكه خورده مجموعا بالغ بر شش مليون درهم بوده باشد، و اين مقدار در نزد آنحضرت معلوم باشد.و ممكن است از باب قضاياى معجزآساى ايشان بوده است در صورتيكه حساب آنها مشخص نبوده و حضرت با علم غيب سهميه همراهان و اصحاب را معين كرده باشند.

نظير قضيه‏اى كه از آنحضرت در بدو خلافت واقع شد، و آنحضرت دستور داد به هر يك از مسلمين سه دينار بدهند.ابن شهر آشوب از عمار بن ياسر روايت كرده است كه: چون در ابتداى خلافت، به منبر بالا رفت، به ما گفت: قوموا فتخللوا الصفوف، و نادوا هل من كاره؟ !

«برخيزيد! و در بين صف‏هاى نماز در مسجد گردش كنيد! و مردم را صدا بزنيد كه: آيا كسى از روى اكراه و ناخوشايندى بيعت كرده است؟ !» مردم از هر جانب فريادهاى خود را در هم انداخته، و بلند بلند مى‏گفتند: اللهم قد رضينا و اسلمنا و اطعنا رسولك، و ابن عمه! «بار پروردگارا! ما همگى راضى هستيم به بيعت‏با او، و تسليم مى‏باشيم، و از رسول تو و پسر عموى رسول تو اطاعت مى‏نمائيم.»

آنگاه حضرت گفتند: اى عمار! برخيز، و برو به بيت المال، و به هر انسانى از آن مالها سه دينار بده، و براى من هم سه دينار كنار بگذار! عمار و ابو الهيثم با جماعتى از مسلمين به بيت المال رفتند، و امير المؤمنين عليه السلام به مسجد قبا رفتند، تا در آن نماز بخوانند.عمار و ابو الهيثم با آنجماعت كه به بيت المال آمدند، در آنجا سيصد هزار دينار يافتند، و مردمى كه بايد به آنها آن مال را تقسيم كنند، يكصد هزار نفر بودند.

عمار گفت: جاء و الله الحق من ربكم! و الله ما علم بالمال، و لا بالناس، و ان هذه الاية وجبت عليكم بها طاعة هذا الرجل.فابى طلحة و الزبير و عقيل ان يقبلوها - القصة.(44)

«سوگند به خدا كه اين آيه و نشانه حقى است كه از پروردگار شما آمده است! به خدا قسم على مقدار مال را نمى‏دانست.و مقدار مردم را هم نمى‏دانست.و به واسطه همين نشانه و علامتى كه به ظهور پيوست، طاعت اين مرد بر شما واجب آمد.

وليكن طلحة و زبير و عقيل از قبول كردن اين آيه و نشانه امتناع ورزيدند - تا آخر داستان.» اين علم و فهم و درايت را در امام شيعه، قياس كنيد با فهم و علم و درايت امام عامه خليفه ثانى كه مفهوم و معناى عدد هشتصد هزار را نمى‏توانست‏بفهمد، با آنكه در آن، نه جمعى به كار رفته است، و نه ضربى و نه تقسيمى!

ابن ابى الحديد مى‏گويد: ابو هريره مى‏گويد از نزد ابو موسى اشعرى بر خليفه دوم وارد شدم، و هشتصد هزار درهم با خود آورده بودم.خليفه دوم به من گفت: چقدر با خود آورده‏اى؟ ! گفتم: هشتصد هزار درهم! در شگفتى فرو رفت، و هى لفظ هشتصد هزار را تكرار مى‏كرد.

تا آخر به من گفت: ويحك ثمانماة الف درهم «اى واى بر تو! هشتصد هزار درهم؟ !»

من شروع كردم از صدهزار شمردن، صدهزار اول، صدهزار دوم، تا رسيدم به هشتصد هزار.

براى او اين معنى بزرگ آمد - الخبر.

مسئله منبريه

ابن شهرآشوب از كتاب فضائل على بن ابيطالب، تصنيف احمد حنبل آورده است: كه او گويد: عبد الله گويد: داناترين اهل مدينه به مسائل و محاسبه و تعيين مقدار ميراث على بن ابيطالب است.و شعبى گويد: ما رايت افرض من على و لا احسب منه، و قد سئل عنه و هو على المنبر يخطب:

عن رجل مات و ترك امراة و ابوين و ابنتين، كم نصيب المراة؟ !

فقال عليه السلام: صار ثمنها تسعا.فلقبت‏بالمنبرية.

«من نديده‏ام كسى را كه فريضه‏ها و مقادير سهام وراث را بهتر از على به دست آورد، و از او در حساب توانگرتر باشد.از او در حاليكه بر روى منبر بود، و مشغول خواندن خطبه بود سؤال شد كه: مردى مرده است، و از او يك زن، و پدر و مادر، و دو دختر، باقى مانده است، نصيب زن از ميراث وى چقدر است؟ !

على عليه السلام فورا گفت: سهميه زن كه 8/1 (يك هشتم) از ميراث است، در اين صورت به 9/1 (يك نهم) تبديل مى‏شود.و به همين جهت‏به اين مسئله، مسئله‏منبريه گفته‏اند.»

آنگاه ابن شهرآشوب گويد: شرح اين مسئله از اين قرار است: براى پدر و مادر 6/2 (دوسدس) است.و براى دو دختر 3/2 (دو ثلث) و براى زوجه 7/1 (يك ثمن) و در اين صورت عول لازم مى‏آيد، زيرا سهميه زوجه كه سه سهم از بيست و چهار قسمت است، و همان ثمنيه اوست، در اين صورت تبديل مى‏شود به سه سهم از بيست و هفت قسمت.و اين مقدار تسع از ما ترك است 9/1=27/3 و بنابراين 27/3 به زوجه داده مى‏شود.و باقى مى‏ماند بيست و چهار قسمت، براى دو دختر شانزده قسمت، و براى پدر و مادر هشت قسمت‏به طور مساوى.

و اين گفتار را حضرت بنابر طريق استفهام گفته‏اند، يعنى آيا ثمنيه او تسعيه مى‏شود؟ يا بنابر قول عامه كه آنها در اين صورت به عول قائلند و سهميه زوجه را كم مى‏كنند، و 9/1 مى‏دهند، و يا بنا به مذهب خود شخص سائل است كه عامى بوده است.و يا مى‏خواسته است‏بيان كند كه چگونه بنابر مذهب قائلين به عول، حكم اينطور مى‏شود، فلهذا جواب و حساب و قسمت و نسبت را بيان كرد.(45)

مراد ابن شهرآشوب از گفتار اخيرش اينست كه: بنابر اجماع شيعه مسئله عول باطل است.يعنى در صورت زيادتر شدن سهام از فريضه، نقص بر زوجه وارد نمى‏شود، و به او بايد ثمن داده شود، و به پدر و مادر هم ثلث مى‏رسد.كه عبارت است از هشت‏سهم از بيست و چهار قسمت، و بقيه هر چه ماند سهميه دو دختر است، كه سيزده سهم از بيست و چهار قسمت مى‏شود.

مجموع سهميه زوجه و پدر و مادر 24/11=24/8+24/3=3/1+8/1

مجموع سهميه دو دختر 24/13=24/11-24/24

و اما عامه بنابر زياد شدن سهام از فريضه، فريضه را بالا مى‏برند و نقص را بالنسبة از همه كم مى‏كنند، و لذا آنها در اين مثال، فريضه را از عدد بيست و هفت مى‏گيرند.از آن سه سهم را به زوجه مى‏دهند، هشت‏سهم را به پدر و مادر، و شانزده سهم را به دو دختر.امير المؤمنين عليه السلام اين پاسخ را كه صار ثمنها تسعا بر مذاق عامه داده‏اند، نه آنكه حق مسئله اين باشد.(46)

و شاهد ما در اينجا اينست كه بالبداهه پاسخ گفتن آن حضرت عجيب است، تا به جائيكه ابن ابى الحديد گويد: اگر كسى در علم فرائض و مقدار كيفيت تقسيم ميراث خبير باشد، جواب حضرت را پس از نظر طولانى و تفكر بگويد، البته نيكو جواب داده است. پس چگونه گمان برده مى‏شود، در حق كسى كه بالبداهة، و بدون فكر و محاسبه اين پاسخ را فورا داده باشد.(47)

و تا به جائيكه محمد بن طلحه شافعى در كتاب «مطالب السئول‏» ، اين قضيه‏را از عقول اولى الالباب برتر شمرده است.او گويد: و در استحضار اين جواب، عقول اولى الالباب بدان راهى ندارد، و براى كسى تسجيل شده است كه خداوند به او حكم و فصل الخطاب را عنايت كرده باشد.(48)

و نيز محمد بن طلحه شافعى آورده است كه: و از علوم معجزآساى امير المؤمنين عليه السلام مسئله معروف به مسئله ديناريه است، و شرحش آنستكه: در وقتى كه آنحضرت از منزل خارج شده بودند، و يك پا در ركاب اسب گذارده بودند، زنى به نزد آنحضرت آمد و گفت: اى امير المؤمنين! برادر من مرده است، و ششصد دينار از خود باقى گذارده است، و از اين مال فقط به من يك دينار داده‏اند.از تو مى‏خواهم انصاف دهى، و مال مرا به من برسانى.

امير المؤمنين عليه السلام گفتند: آيا برادر تو از خود دو دختر باقى گذاشته است؟ ! گفت: آرى!

حضرت گفتند: دو ثلث از اين مال يعنى چهارصد دينار براى آنهاست.آيا برادر تو مادرى هم از خود باقى گذاشته است؟ گفت: آرى! حضرت گفتند: يك سدس يعنى يكصد دينار هم براى اوست.

آيا برادر تو زوجه‏اى هم باقى گذارده است؟ ! گفت: آرى! حضرت گفتند: يك ثمن يعنى هفتاد و پنج دينار هم از آن اوست.

آيا با تو دوازده برادر ديگر باقى گذارده است؟ گفت: آرى! حضرت گفتند: براى هر برادر، دو دينار بايد داده شود، و براى تو يك دينار، بنابراين حق خودت را گرفته‏اى! اينك برو دنبال كارت!

آنگاه حضرت در همان وقت‏سوار شدند، و رفتند، و اين مسئله بدين مناسبت‏به مسئله ديناريه معروف شد.(49)

و اگر به مسئله ركابيه نام گذارده شود، انسب است.

بارى در اين مسئله نيز حضرت بر مذاق عامه و بر مبناى ايشان، يعنى بر تعصيب پاسخ داده‏اند، و نزد شيعه تعصيب به اتفاق و اجماع ائمه معصومين عليه السلام باطل است.تعصيب عبارت است از آنكه: مقدارى از فريضه و ما ترك ميت، از مقدار سهام معين شده، بيشتر شود، عامه آن زيادى را به عصبه، يعنى ساير خويشاوندان ميت كه در آن رتبه وراث نيستند، مى‏دهند، و به همين جهت تعصيب گويند.همانطور كه در اين روايت، مقدار سهام بر اين اساس ذكر شده است، كه بعد از آنكه دو دختر و مادر كه در رتبه اول هستند، و همچنين زوجه كه با تمام مراتب وراث، ارث مى‏برد، بقيه مال را كه بيست و پنج دينار است، به برادران و خواهران مى‏دهند.

وليكن با روايات قطعية الصدور و اجماع اهل بيت، بايد مقدار زيادى را نيز به افرادى كه در همين رتبه هستند، غير از زوجه و مادر كه دو سهم مختلف (براى زوجه ثمن و ربع، و براى مادر سدس و ثلث) براى آنها معين شده است، بدهند.و در اين مثال مال زيادى فقط به دو دختر برمى‏گردد.زوجه سهم خود را هفتاد و پنج دينار مى‏برد يعنى ثمن، و مادر نيز سهم خود را كه صد دينار باشد، يعنى سدس، و بقيه مال فرضا و ردا بايد به دو دختر بالسويه تقسيم شود.آنها چهارصد دينار كه سهم فريضه آنهاست مى‏برند، و بيست و پنج دينار نيز به آنها ردا داده مى‏شود.و بنابراين هر يك از آنها دويست و دوازده دينار و نيم ارث مى‏برند.و به خواهر و برادران هيچ نمى‏رسد.

باز شاهد ما در ذكر اين مسئله ديناريه، تبحر و تسلط و احاطه عميق و علم بيكران حضرت است كه چنان به وقايع و امور و مقدار ارثيه و كيفيت تسهيم و مقدار و تعداد وراث، از انواع مختلف: دختران و مادر، و برادران و خواهر، واقف بوده است كه در زمانى كوتاه به قدر آنكه كسى سوار مركب شود، جواب تام و تمام را داده است، گر چه حقيقت اين پاسخ طبق نظريه و فتواى حضرت نبوده است، و حضرت بنابر مصالح عمومى، و عدم اختلال نظم، در بسيارى از موارد طبق آراء و فتاواى خلفاى پيشين مطلب را ارائه مى‏كرده‏اند.

ابو شعيب محاملى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه: مردى قبول كرد براى كسى چاهى حفر كند به عمق ده قامت انسان به اجرت ده درهم، و چون به اندازه يك قامت‏حفر كرد، از حفر بقيه آن عاجز شد.حضرت گفتند: مقدار ده درهم بايد بر پنجاه و پنج جزء قسمت‏شود، يك جزء از آن پنجاه و پنج جزء در مقابل قامت اول است، و دو جزء در مقابل قامت دوم، و سه جزء در مقابل قامت‏سوم، و به همين حساب، تا قامت دهم.(50)

توضيح اين مسئله آنست كه: چون حفر قامت اول به هر مقدار كه مشكل باشد، سختى حفر قامت دوم، دو برابر آنست، و سختى حفر قامت‏سوم، سه برابر آن، و سختى حفر قامت‏هاى ديگر به همين منوال، تا برسد به قامت دهم كه ده برابر است‏بنابراين بايد ده درهم را به اين نسبت تقسيم نمود.

55=10+9+8+7+6+5+4+3+2+1

و به اين كسى كه يك قامت‏حفر كرده است، يك جزء، از پنجاه و پنج جزء، از ده درهم را داد، نه يك درهم را به طورى كه ده درهم را قسمت‏بر ده قامت كنى، زيرا مشكلات و سختى‏هاى حفر در قامت‏هاى زيرين، هر چه پيش برود بيشتر است.

البته اين در صورتى است كه صعوبت و سختى زمين در اين ده قامت‏يكسان باشد، ولى البته در بعضى از اماكن كه صعوبت زمين، در طبقات مختلف فرق مى‏كند، اين حكم تفاوت مى‏نمايد.

در ضمن حديث اربعماة امير المؤمنين عليه السلام گفته‏اند: و لا يبل احدكم على سطح الهواء، و لا فى ماء حار، فمن يفعل ذلك فاصابه شى‏ء فلا يلومن الا نفسه، فان للماء اهلا و للهواء اهلا.(51)

«هيچيك از شما نبايد در فضاى هوا، و نه در آب گرم بول بكند! و اگر كسى چنين كند، و گزندى به او رسد، بايد فقط خود را ملامت كند، زيرا كه براى آب اهلى و ساكنانى است، و براى هوا اهلى و ساكنانى است كه در آن زيست مى‏كنند.»

امروز به ثبوت رسيده است كه: در آب و در هوا موجودات زنده، و بالاخص در آب جارى سكونت دارند، و بول كردن موجب آزار و يا مرگ آنها مى‏شود، فلهذا بول كردن در آب و در هوا مكروه است.

حضرت سجاد عليه السلام در نفرين بر دشمنان و متعديان و متجاوزان به اسلام از جمله عرض مى‏كند:

اللهم امزج مياههم بالوباء(52)

«خداوندا آب‏هاى آنها را به وبا آلوده گردان.»

و امروزه به ثبوت رسيده است كه ميكرب وبا در آب است، و اين كلام‏حضرت قبل از كشف ميكرب بوده است، خواه در آب، و خواه در هوا.نظير فرمايش جدش امير مؤمنان كه معناى اهل را در آب و هوا از منبع نبوت براى ما بازگو مى‏كند.

محمد بن يعقوب كلينى و شيخ طوسى روايت كرده‏اند با سند متصل خود از اصبغ بن نباته كه او گفت: از امير المؤمنين عليه السلام پرسيده شد درباره مردى كه كسى بر سر او زد، و اين مرد مضروب ادعا كرد كه: چشمش در اثر ضرب نمى‏بيند، و بوى چيزى را ادراك نمى‏كند، و زبان او هم از كار افتاده است.

امير المؤمنين عليه السلام گفتند: اگر راست‏بگويد، بايد به او سه ديه داده شود.از آنحضرت پرسيدند: صدق او را از كجا به دست آوريم؟ حضرت گفتند: اما در اينجهت كه ادعا مى‏نمايد: او بوئى را استشمام نمى‏كند، بايد حراق (ماده سوزنده همچون فلفل و آب پياز و امثالهما) را به او نزديك كرد.اگر مطلب همينطور بود كه مى‏گويد، تغييرى نمى‏كند، و گرنه سرش را به عقب مى‏برد، و دو چشمانش اشگ مى‏آورد.

و اما در ادعائى كه در چشمش دارد: بايد وى را در برابر خورشيد داشت، اگر دروغ بگويد، قدرت بر باز گذاردن چشم خود را ندارد، و بالاخره چشم خود را فرو مى‏بندد، و اگر راست‏بگويد، دو چشمش باز مى‏ماند.

و اما در ادعائى كه در زبان خود دارد، بايد سوزنى را به زبان او زد، اگر خون قرمز بيرون آيد، دروغ مى‏گويد، و اگر خون سياه بيرون آيد، راست مى‏گويد.(53)

اين حديث را كلينى و شيخ همانطور كه ذكر شد، از اصبغ روايت مى‏كنند، اما در بعضى از نسخه‏هاى «كافى‏» مرفوعا آورده، و گفته است: على بن ابراهيم رفعه قال: سئل.فلهذا در وسائل از چنين نسخه‏اى استفاده كرده، و مرفوعا آورده است، و در ذيل آن از شيخ مسندا از اصبغ روايت كرده است.(54)

و در «مستدرك الوسائل‏» ، از «بحار الانوار» از كتاب «مقصد الراغب‏» مرسلا در ضمن قضاياى امير المؤمنين عليه السلام آورده است.(55)

كلينى با اسناد خود از محمد بن يحيى، از احمد بن محمد، از بعضى از اصحاب او، از ابان بن عثمان، از حسن بن كثير، از پدرش، و شيخ از حسين بن سعيد، از فضاله، از ابان، از حسن بن كثير، از پدرش، روايت كرده‏اند كه: چشم كسى در حاليكه ظاهرش تغييرى نكرده بود، به طورى آسيب ديد كه بينائى او كم شد.امير المؤمنين عليه السلام دستور دادند تا چشم صحيح او را بستند.آنگاه مردى تخم‏مرغى در دست گرفت، و در جلوى او ايستاد، و گفت: آيا اين را مى‏بينى؟ ! و اين شخص آسيب‏ديده، هر وقت مى‏گفت: آرى! آنمرد قدرى تخم مرغ را به عقب مى‏برد، تا به جائيكه چون ديگر نمى‏ديد، آن‏جا را علامت مى‏زد، و پس از آن چشم آسيب ديده را مى‏بست، و تخم مرغ را در برابر چشم سالم مى‏نهاد، و پيوسته به عقب مى‏رفت، تا به جائيكه ديگر نمى‏ديد، آن‏جا را نيز علامت مى‏زد، و سپس فاصله ميان اين دو علامت را اندازه مى‏گرفت، و به قدر نسبت اين مقدار با اصل درازاى ميدان ديد چشم سالم، ارش و تفاوت ديه را معين مى‏نمود.(56)

در «مستدرك الوسائل‏» از كتاب «دعائم الاسلام‏» از امير المؤمنين عليه السلام آورده است كه: چون مردى را بزنند، به طوريكه تمام قوه شنوائى (سامعه) خود را از دست‏بدهد، بايد به او يك ديه كامل بپردازند.و اگر آن شخص مدعى آسيب ديده، مورد اتهام باشد، و احتمال دروغ درباره او برود، بايد در نزديكى او به طورى كه او خودش نبيند، و نداند، و كاملا غافلانه انجام شود، نه كلام و نه صوت راقبلا نفهمد، چيز صدادارى را ناگهان به صدا درآورند، تا اينكه از دست دادن قوه سامعه او مشخص گردد.(57)

و همچنين در «مستدرك‏» از كتاب «جعفريات‏» با سند متصل خود از امير المؤمنين عليه السلام روايت مى‏كند كه: آنحضرت قضاوت كردند، راجع به مردى كه زده شده بود، به حديكه مقدار قوه شنوائى خود را از دست داده بود.

امير المؤمنين عليه السلام گفتند: تا گوش سالم او را گرفتند، و گوش آسيب ديده را آزاد گذاردند، و سپس يك درهم را به زمين زده، و به صدا درآوردند و او مى‏شنيد و كم كم آن درهم را دورتر و دورتر به صدا درآوردند، تا جائى كه ديگر نشنيد.و در اينحال جاى اين موضع را علامت گذاردند، و حساب كردند كه تا مكان وقوف او چقدر فاصله دارد؟

پس از اين او را به جانب ديگر برگرداندند، و درهم را به صدا درآوردند، تا جائيكه ديگر نشنيد، و اين جا را نشانه گذارده، و فاصله آنرا نيز تا موقف او حساب كردند.اگر فاصله دو مكان در دو طرف محاسبه يك اندازه بود، او را در ادعاى خود تصديق مى‏نمودند، و اگر اين دو فاصله مساوى نبود، او را در اين دعوى متهم مى‏داشتند.و اگر در صورتيكه اين دو فاصله به قدر هم بود، در اين وقت گوش آسيب‏ديده را مى‏بستند و مى‏گرفتند، و گوش سالم را رها مى‏كردند، و باز از دو جانب، درهم را به صدا درمى‏آوردند، و كم كم به عقب مى‏بردند، اگر فاصله جائى را كه ديگر نمى‏شنيد، در هر دو صورت مساوى بود، او را تصديق مى‏كردند و الا متهم مى‏داشتند.

حال بر فرض تصديق او را در هر دو مورد، يعنى در گوش آسيب‏ديده، و در گوش سالم، ديه‏اى را به مقدار نسبت ذراع(58) هائى را كه نمى‏شنيده است و سامعه نقصان پذيرفته است‏به او مى‏پرداختند.(59)

و شيخ طوسى از حسين بن سعيد، از حسن، از زرعه، از سماعه روايت كرده‏است كه: امير المؤمنين عليه السلام درباره كسى كه بر سر غلامى زده بود، و در اثر آن ضرب، مخرج بعضى از حروف را از دست داده بود، و بعضى از حروف ديگر را خوب تلفظ مى‏كرد، چنين حكم كردند كه: يك ديه كامل انسان را بايد تقسيم به جميع حروف معجم (الف با) نمود آنگاه ديه را بر اين اساس به وى پرداخت كرد، بدين قسم كه: آن حروفى را كه تلفظ مى‏كرد، از ديه كم مى‏گذاردند، و به مقدار حروفى را كه نمى‏توانست تلفظ كند، از ديه به او مى‏پرداختند.(60)

سيد بن طاوس از «مجموع‏» محمد بن حسين مرزبان، نقل كرده است كه: مردى را نزد عمر آوردند كه كسى به او با چيزى چنان زده بود كه قطعه‏اى از زبان او جدا شده بود، و در نتيجه مقدارى از كلام او خراب و ضايع گرديده بود.و عمر نمى‏دانست در اينجا چه حكم كند؟ ! فحكمه على عليه السلام ان ينظر ما افسد من حروف ا ب ت ث و هى ثمانية و عشرون حرفا، فتؤخذ من الدية بقدرها.(61)

در اين صورت على عليه السلام حكم كرد كه: «بايد تحقيق شود كه از حروف الف با تا ثا كه مجموعا بيست و هشت‏حرف است، در اثر ضربه وارده، چه مقدار از آن ضايع شده است، از ديه به مقدار آنها به آن مرد داد شود.

كلينى از على بن ابراهيم، از پدرش، از ابن فضال، از سليمان دهان، از رفاعه، از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه: در زمان خلافت عثمان، مردى از قبيله قيس، مولاى خود را (آزاد شده - هم سوگند - شريك) را به حضور او آورد و گفت: اين مرد به من سيلى زده است، به طوريكه از چشم من آب مى‏ريزد، و با آنكه جراحتى و پارگى در او مشاهده نمى‏شود و ظاهرش صحيح است، وليكن هيچ نمى‏بيند.

آن مرد گفت: من ديه اين چشم را به او مى‏پردازم.و اين شخص سيلى‏خورده امتناع از قبول مى‏نمود، و اصرار داشت كه حتما بايد قصاص شود.عثمان (نمى‏دانست چگونه قصاص كند كه چشم ظاهرش صحيح باشد، ولى نور آن از دست‏برود) آن دو نفر را به نزد امير المؤمنين عليه السلام فرستاد، و گفت: در ميان اين دو نفر حكم كن! آن مرد سيلى‏زننده، به او ديه داد، و قبول نكرد، و همينطور ديه را بيشتر و بيشتر كردند، تا به مقدار دو ديه حاضر شدند به او بدهند، و او قبول ننمود، و گفت: من غير از قصاص به چيزى تنازل نمى‏كنم.

حضرت صادق عليه السلام گفتند: در اين حال امير المؤمنين عليه السلام آئينه‏اى را طلب كرد، و آن را داغ نمود، و سپس پنبه‏اى طلبيد، و آنرا تر كرد، و بر روز مژگان چشمهاى سيلى‏زننده نهاد، و پس از آن چشمان او را در مقابل خورشيد نگهداشت، و آئينه را طلب كرد، و گفت: اينك در آئينه نگاه كن، چون نگاه كرد، پيه چشم او ذوب شده بود، و چشمانش بدون اينكه در شكل و ظاهرش تغييرى پيدا شود، نور و بينائى خود را از دست داده بود.(62)

مجلسى رضوان الله عليه، در شرح اين حديث گويد: شيخ در «نهايه‏» گفته است: علت قراردادن پنبه مرطوب بر مژه‏هاى چشم او براى اين بوده است كه: مژگان نسوزد و محترق نگردد، و كلام حضرت صادق عليه السلام كه پس از آن چشمان او را در مقابل خورشيد نگهداشت، ظاهرش آنست كه: خود آن مرد را مواجه خورشيد قرار داد، نه آئينه را همچنانكه در «تحرير» نيز اينطور استظهار كرده است.اما ظاهر كلام بعضى چنين است كه: آئينه را مواجه خورشيد قرار داد، و اين طرز با تجربه موافق‏تر است كه آئينه را در برابر خورشيد بگيرند، و به آن مرد بگويند: در آن آئينه نظر كن!

در «روضه‏» گفته است: اگر نور و روشنائى چشم برود، با سلامت‏حدقه، گفته شده است: براى قصاص بايد بر روى مژه‏هاى چشم پنبه مرطوب نهاد، و آنگاه چشم را در برابر آئينه داغ‏شده‏اى كه در مقابل خورشيد گذارده شده است، قرار داد، و آنگاه به مرد مجرم امر كرد، تا در آئينه نظر كند، تا آنكه نور و روشنائى چشم از بين برود.و قول به اينكه بدينگونه بايد استيفاء قصاص از شخص مجرم كرد، مشهور است در ميان اصحاب، و مستند آن، روايت رفاعة است، حال بايد دانست كه در «روضه‏» كه گفته است: قيل فى ذلك، اينطور گفته شده است، و به طور جزم حكم نكرده است، به چه علت است؟ علت آن اينستكه مى‏خواهد بفهماند كه: راه استيفاء قصاص در چشم، منحصر به اين طريق نيست، و مى‏توان به هر طريقى كه غرض حاصل مى‏شود، نور چشم را از بين برد، و حدقه را باقى گذارد.(63)

ابن شهرآشوب گويد: مردى در نزد حضرت امير المؤمنين عليه السلام ادعا كرد كه بر سينه او چنان زده‏اند، كه نفس‏هاى او كوتاه شده است.حضرت گفتند: نفس در منخر راست است، و ساعتى در منخر چپ است، اما چون سپيده صبح بدمد، در منخر راست قرار مى‏گيرد تا آفتاب طلوع كند، بنابراين شخص مدعى را از اذان صبح تا طلوع آفتاب مى‏نشانند، و تعداد نفس‏هاى وى را شمارش مى‏كنند.سپس در روز دوم يكى از هم سن‏هاى او را نيز در اين وقت از طلوع فجر صادق تا طلوع آفتاب مى‏نشانند، و نفس‏هاى او را شمارش مى‏كنند، آنگاه به مقدار نقصانى كه شخص آسيب‏ديده از نفس‏هاى او كم شده است، نسبت‏به مقدار نفس‏هاى شخص صحيح بايد به او ديه بدهند.(64)

شيخ مفيد در «ارشاد» آورده است كه: مردى به حضور امير المؤمنين عليه السلام آمد و گفت: در پيش روى من خرما بود، زن من با شتاب آمده، و مبادرت كرد، و يكدانه از آن خرماها را قاپيد، و در دهان خود نهاد.

من قسم خوردم كه او نبايد اين خرما را بخورد و نبايد از دهان خود بيرون افكند.من چه كنم تا از عهده قسم بيرون آيم؟ (زيرا زن من همينطور خرما را در دهان خود نگهداشته است.)

حضرت گفتند: نصفش را بخورد، و نصفش را بيرون افكند، در اينصورت از عهده قسم خودت بيرون آمده‏اى.(65)

مجلسى از حفص بن غالب مرفوعا روايت نموده است كه: در زمان خلافت عمر، دو نفر پهلوى هم نشسته بودند و در اينحال غلامى را كه قيد (غل) كرده بودند از جلوى آنها عبور دادند، يكى از آن دو نفر گفت: وزن و سنگينى اين قيد فلانمقدار است، و اگر اين مقدار نباشد امراتى طالق ثلاثا (زن من سه طلاقه باد)(66) و آن نفر ديگر گفت وزن آن اين مقدار نيست، و اگر اين مقدار باشد، زن من سه طلاقه باد.

چون آقا و سيد اين غلام به جهت جرمى كه اين نموده بود، او را در قيد كرده بود، ناچار به نزد او آمده و از وى خواستند تا قيد را باز كند.و اينها آنرا وزن كنند، تا معلوم شود: كدام يك از دو قسم صحيح است، و كدام غلط، براى آن كه قسمش غلط است، به واسطه مطلقه بودن زن خود به سه طلاق، از زوجه خود كناره گيرد.

آقا و مولاى غلام، از باز كردن آن امتناع كرد.مرافعه را به نزد عمر بردند، عمر گفت: اينك شما دو نفر از زنهايتان كناره گيريد! آنگاه فرستاد و امير المؤمنين عليه السلام را براى حل قضيه خواست.

امير المؤمنين عليه السلام گفتند: چقدر اين سهل است؟ آن وقت امر فرمود ظرف بزرگى شبيه تغار آوردند، و قيد غلام را با ريسمان بستند.آنگاه پاهاى غلام و قيد را با هم در آن ظرف نهادند، و آب در ظرف ريختند تا آب تمام قيد را فرا گرفت.در اين حال فرمود: محل بالا آمدن آب را از داخل ظرف علامت زدند.

در اين حال دستور داد تا ريسمانى را كه به قيد بسته بودند، بالا كشيدند، به قدرى كه قيد تماما از آب بيرون آمد، و فقط پاها در آب بود.و فرمود: محل پائين رفتن آب را در داخل ظرف علامت زدند.

پس از اين فرمود: مقدارى آهن بياورند، و داخل ظرف بريزند، تا آب به محل اول خود بالا آيد، و سپس فرمود: اين مقدار از آهن را وزن كنند، كه همان مقدار وزن و سنگينى قيد است.و عمر در تعجب فرو رفت.(67)