امام شناسى ، جلد دهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- پى‏نوشت‏ها -
- ۲ -


(1) - آيه صد و چهل دوم، از سوره اعراف: هفتمين سوره از قرآن كريم.
(2) - «مجمع البيان‏» طبع صيدا، ج 2، ص 473.
(3) - «تفسير الميزان‏» ج 8، ص 247 و ص 248.
(4) - «مجمع البيان‏» ج 2، ص 473.
(5) - بيان ترتيب اين مقامات به حسب زمان نيست، بلكه فقط از نظر شمارش و تعداد است.
(6) - دار الندوه، مجلس شوراى ملى اعراب جاهليت‏بود، كه خانه‏اى بود كه براى مشورت و تصميم‏گيرى در امور مهم، سران عرب در آن گرد مى‏آمدند.
(7) - «مروج الذهب‏» ج 3 از طبع مطبعة السعادة سنه 1367، ص 23 و ص 24، و از طبع مطبعة دار الاندلس ص 14 و ص 15 و اين قصيده را در ديوان سيد اسمعيل حميرى از ص 160 تا ص 162 در تحت‏شماره 45 آورده است و آنرا اولا از «مروج الذهب‏» ج 3 ص 24 روايت كرده است و ثانيا بيت اول و دوم و پنجم و سوم و هفتم آنرا از «اعيان الشيعة‏» ج 12 ص 239 آورده و يك بيت ديگر را كه بيت‏ششم در ديوان قرار داده است از ص 136 «اعيان الشيعة‏» آورده است و آن بيت اين است:
اذا اتى معشرا يوما انامهم انامة الريح فى تدميرها عادا
يعنى: «زمانى كه على بن ابيطالب ابو الحسن بر سر جماعت مشرك براى نبرد در روزى مى‏آمد، چنان به روى زمين آنها را مى‏خوابانيد، همچنانكه باد براى هلاكت قوم عاد ايشان را به روى زمين مى‏خوابانيد.»
و بنا بر اين در ديوان «حميرى‏» مجموعا اين قصيده را يازده بيت آورده است.و در «استيعاب‏» ج 3 ص 1133 هفت‏بيت اول را از حميرى روايت كرده است.
(8) - مراد حميرى از تيم اخا صلف (برادر تيمى كه دوست دارد مدح او را گويند در چيزهائى كه در او نيست) طلحة بن عبيد الله است كه بيعت‏با امير المؤمنين عليه السلام را شكست و براى جنگ با آنحضرت در واقعه جمل حركت كرد.و همچنين تيم نام قبيله عائشه است.و مراد از عدى جاحد حق الله (عدى كه حق خدا را انكار مى‏كند) عبد الله بن عمر است كه از قبيله عدى است و از متخلفين از بيعت كنندگان بود، و مراد از بنى اسد، زبير بن عوام است كه او نيز نقض بيعت كرد و در قضيه جمل وارد شد، زيرا كه زبير از بنى اسد بن عبد العزى بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لؤى مى‏باشد، و همچنين پسر او عبد الله بن زبير كه در آتش زدن جنگ سهم وافرى داشت.و مراد از رهط سعد، سعد بن ابى وقاص است و اسم ابى وقاص مالك بن اهيب بن عبد مناف بن زهره است، و مراد از بنى زهر بنى زهره است كه قبيله سعد وقاص است، و در كلام معاويه كه آمده بود بنو عذره نمى‏گذارد تو خليفه شوى و اين سخن را با مسخره و ضرطه به سعد گفت، كنايه از خرابى نسب سعد داشت، زيرا با اين گفتار مى‏خواست‏برساند كه تو از قريش نيستى! و خليفه بايد از قريش باشد! و نسب او از بنو عذره است.
(9) - «سفينة البحار» ج 1، ص 506.و لا يخفى آنكه مرحوم ميرزا عبد الله افندى در «رياض العلماء» مطلب فوق را از مرحوم سيد مرتضى بن داعى صاحب كتاب «تبصرة العوام‏» كه يكى از اكابر علماى شيعه است نقل كرده است.بارى ما با تفحص تامى كه نموديم در اصحاب رسول خدا كسى را به نام سعيد بن مالك نيافتيم نه در «اصابه‏» و نه در «استيعاب‏» و نه در «وفيات الاعيان‏» مگر در «تنقيح المقال‏» مامقانى كه در ج 2 ص 10 نام ابو سعيد خدرى را سعد و يا سعيد بن مالك گفته است و در بقيه كتب همه نام ابو سعيد را سعد بن مالك آورده‏اند و در اينصورت شايد مراد از سعيد بن مالك در عبارت «رياض العلماء» ابو سعيد خدرى باشد همچنانكه در «مروج الذهب‏» تصريح كرده است كه ابو سعيد خدرى از تخلف كنندگان از بيعت‏بوده است و در «تنقيح المقال‏» از شيخ در «رجال‏» خود آورده است كه او را تارة از اصحاب رسول خدا و تارة از اصحاب امير المؤمنين شمرده است، و شيخ كشى او را از سابقون الاولون الذين رجعوا الى امير المؤمنين عليه السلام دانسته است، و در حديث فضل بن شاذان حضرت رضا عليه السلام او را از كسانى كه بر منهاج پيغمبر عمل كرده‏اند و لم يغيروا و لم يبدلوا شمرده‏اند و علامه از برقى او را از اصفياء اصحاب امير المؤمنين عليه السلام نقل كرده است و حضرت صادق عليه السلام فرموده‏اند: از اصحاب رسول خدا بوده و كان مستقيما - تا آخر كلام.
(10) - بين الهلالين در نسخه بدل آمده است.
(11) - «مروج الذهب‏» طبع مطبعه سعادت، ج 2، ص 361 و ص 362.
(12) - «استيعاب‏» ج 2، ص 607.
(13) - «تنقيح المقال‏» ج 2، ص 12.
(14) - «مروج الذهب‏» ج 3 ص 24 و ص 25.و اين آيه، آيه 23 از سوره 8: انفال است.
(15) - «طبقات‏» ابن سعد، ج 3، ص 143 و ص 144.
(16) - همان.
(17) - «استيعاب‏» ج 2، ص 609 و ص 610.
(18) - «استيعاب‏» ج 2، ص 610.
(19) - «استيعاب‏» ج 3، ص 1120.
(20) - «تنقيح المقال‏» ج 2، ص 11 و ص 12.
(21) - «استيعاب‏» ج 2، ص 608، و در ص 607 به عبارت: اللهم سدد سهمه، و اجب دعوته روايت كرده است.
(22) - آيه 59، از سوره 4: نساء: «اى كسانيكه ايمان آورده‏ايد، از خدا اطاعت كنيد، و از رسول خدا و صاحبان ولايت‏خود اطاعت كنيد! »
(23) - آيه 9، از سوره 49: حجرات.
(24) - مجلسى (ره) در «بحار الانوار» طبع كمپانى ج 4، ص 90 از «اختصاص‏» مفيد از ابن عباس آورده است كه: چون خداوند رسول خدا را مبعوث كرد او را امر كرد كه به اهل كتاب يهود و نصارى نامه بنويسد و در آنوقت كاتب او سعد بن ابى وقاص بود، و به يهود خيبر نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم من محمد بن عبد الله الامى رسول الله الى يهود خيبر: اما بعد فان الارض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم. - الحديث.
(25) - در «استيعاب ج 2، ص 607 از واقدى، از سلمه، از عائشه دختر سعد، از سعد آورده است كه او گفت: من در وقتى كه اسلام آوردم نوزده ساله بودم.و اگر اسلام او در اول بعثت‏بوده باشد كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام ده ساله بوده‏اند، سن او از آنحضرت نه سال بزرگتر است.و در «طبقات‏» ابن سعد، ج 3، ص 148 و ص 149 از عائشه دختر سعد آورده است كه: پدرم در قصر خود در عقيق ده ميلى مدينه فوت كرد و جنازه او را بر دوش مردان تا مدينه آوردند و مروان بن حكم در آن وقت‏سنه پنجاه و پنج كه والى مدينه بود بر او نماز خواند و روزى كه پدرم مرد، هفتاد و چند سال داشت.و روى آن روايت‏سابق اگر در بدو بعثت عمرش 19 سال باشد بايد در وقت فوت 87 ساله باشد 87 55+13+19 و در «استيعاب‏» ج 2، ص 610 از ابوزرعة از احمد بن حنبل آورده است كه: سعد بن ابى وقاص در حكومت معاويه در سن 83 سالگى مرد.
(26) - در «اقرب الموارد» آمده است: السخل و السخال، مردان ضعيف و رذل و پست را گويند.گفته مى‏شود: رجال سخل و سخال، و خالد گفته است‏به يكنفر از آنها سخل گفته مى‏شود.و السخل ايضا ما لم يتم من كل شى‏ء.اما بچه گوسفند را هر گونه باشد سخلة گويند، و جمع آن سخل و سخال و سخلان آيد.
(27) - «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 9، ص 635.علاوه بر ابن بابويه، ابن قولويه هم در «كامل الزيارات‏» ص 74 اين روايت را با تعيين نام سعد وقاص آورده است، ليكن شيخ مفيد در «ارشاد» كه عين اين روايت را ذكر كرده است‏به لفظ قام اليه رجل آورده است و عبارت مفيد اينطور است: ...خطب على بن ابيطالب عليه السلام فقال فى خطبته: سلونى قبل ان تفقدونى! فو الله لا تسئلونى عن فئة تضل ماة و تهدى ماة الا نباتكم بنا عقها و سايقها الى يوم القيامة.فقام اليه رجل فقال: اخبرنى كم فى راسى و لحيتى من طاقة شعر؟ فقال امير المؤمنين عليه السلام و الله لقد حدثنى خليلى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بما سالت عنه و ان على كل طاقة شعر فى راسك ملكا يلعنك و على كل طاقة شعر من لحيتك شيطان يستفزك و ان فى بيتك لسخلا يقتل ابن رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و آية ذلك مصداق ما اخبرتك به و لو لا ان الذى سالت عنه يعسر برهانه لاخبرتك به و لكن آية ذلك ما نبات به من لعنتك و سخلك الملعون.و كان ابنه فى ذلك الوقت صبيا صغيرا يحبو فلما كان من امر الحسين عليه السلام ما كان، تولى قتله و كان الامر كما قال امير المؤمنين عليه السلام (ارشاد، طبع سنگى ص 182 و ص 183) .و ابن شهر آشوب در «مناقب‏» ج 1، ص 427 تمام اين قضيه را از فضيل بن زبير از ابو الحكيم از مشايخ او آورده است.
(28) - در «مقاتل الطالبيين‏» طبع معرفت لبنان، در ج 1، ص 51 و ص 52 در ضمن خطبه امام حسن مجتبى عليه السلام بعد از شهادت امير المؤمنين عليه السلام آورده است كه آنحضرت فرمود: و ما خلف صفراء و لا بيضاء الا سبعماة درهم بقيت من عطائه اراد ان يبتاع بها خادما لاهله. «پدرم رحلت كرد و نه زر سرخى و نه نقره سپيدى از خود باقى نگذاشت مگر هفتصد درهم كه از عطاى او باقيمانده بود و مى‏خواست‏براى اهل و عيال خود غلامى را بخرد.» و نيز اين مطلب را در «طبقات‏» ابن سعد ج 43، ص 38 آورده و در «كنز العمال‏» ج 15، ص 172 آمده است.
(29) - مقاتل الطالبيين ج 1، ص 50.
(30) - «مقاتل الطالبيين‏» ج 1، ص 73.و نيز با سند ديگر آورده است كه: توفى الحسن بن على و سعد بن
ابى وقاص فى ايام بعد ما مضى من امارة معاوية عشر سنين و كانوا يرون انه سقاهما سما.و در تعليقه از ابن ابى الحديد نيز آورده است.
(31) - عامر و مصعب و ابراهيم و عمر پسران، و عائشه دختر او از روات بوده‏اند.
(32) - در «امالى مفيد» طبع جامعة المدرسين در مجلس هفتم ص 55 تا ص 58 روايتى را با سند متصل خود از حارث بن ثعلبه روايت كرده است و خلاصه و محصل آن اينست كه: او گفت دو مرد در وقت طلوع هلال ذى الحجة و يا قبل از آن عازم مدينه و مكه بودند، و ديدند كه مردم بار سفر بسته و به حج مى‏روند.آنها گفتند: ما هم با آنها به راه افتاديم در ميان راه به قافله‏اى برخورد كرديم كه در آن مردى بود كه گويا امير آنها بود.آن مرد از قافله جدا شد و بما گفت: شما دو نفر عراقى هستيد؟ ! گفتيم: آرى! كه گويا امير آنها بود.آن مرد از قافله جدا شد و بما گفت: شما دو نفر عراقى هستيد! گفتيم: آرى! گفت: از اهل كوفه هستيد؟ ! گفتيم: آرى! گفت: از كدام قبيله؟ گفتيم: از بنى كنانه! گفت: از كدام تيره؟ گفتيم از بنى مالك بن كنانه.گفت: مرحبا بر روى مرحبا و قربا على قرب! من شما را به تمام كتابهاى نازل شده و به تمام پيامبران فرستاده شده سوگند مى‏دهم: آيا شما از على بن ابيطالب هيچ شنيديد: كه مرا سب كند و يا آنكه بگويد: او دشمن من است و يا با من در جنگ است؟ ! گفتيم: تو كيستى؟ گفت: من سعد بن ابى وقاص‏ام.گفتيم: نه.گفت: آيا شنيديد كه از بردن نام من دريغ كند و به بدى ياد كند؟ گفتيم: نه.گفت: الله اكبر الله اكبر در آنصورت من گمراه بودم بعد از آنكه چهار مطلب درباره او از پيغمبر شنيده‏ام كه هر كدام از آنها اگر در من بود از براى من از دنيا و آنچه در دنياست‏بهتر بود و در صورتيكه عمر من به قدر عمر نوح بوده باشد.آنگاه سعد آن چهار چيز را مى‏شمرد از جمله آنكه فرمود: اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى الحديث (اين حديث را در «بحار الانوار» طبع كمپانى ج 9، ص 435 و طبع حروفى ج 40، ص 39 تا ص 41 آورده است، و در «غاية المرام‏» ص 129 حديث 12 آورده است) .
(33) - «استيعاب‏» ج 3 ص 1117 و ص 953.
(34) - همان.
(35) - «استيعاب‏» ج 3، ص 953 و در «تاريخ دمشق‏» جلد امير المؤمنين عليه السلام، جزء سوم در تعليقه ص 173 و 174 روايات كثيرى را از مصادر مختلف در تاسف عبد الله عمر در قعود از جنگ و عدم معاونت امير المؤمنين عليه السلام آورده است.
(36) - همان.
(37) - همان.
(38) - در «استيعاب‏» ج 3 ص 952 و ص 953 آورده است كه: قال ابو عمر: عبد الله بن عمر در مكه در سنه 73 مرد، و حجاج مردى را امر كرده بود تا پاشنه نيزه‏اش را مسموم كند و در ازدحام راه با او مواجه شود و آن پاشنه نيزه مسموم را در روى پاى ابن عمر بگذارد.و اين بجهت آن بود كه حجاج روزى خطبه مى‏خواند و نماز به تاخير افتاد، ابن عمر گفت: خورشيد منتظر تو نمى‏شود! حجاج به او گفت: اراده كردم سر از بدن كسى كه چشم‏هاى تو در آن قرار دارد بردارم! ابن عمر گفت: اگر چنين كنى مرد چيره نادانى! و گفته شده است كه: اين گفتار را بطورى گفت كه حجاج نشنيد.و ابن عمر در موقف عرفه زودتر مى‏رفت و در همان مواضعى كه رسول خدا وقوف مى‏كردند وقوف مى‏كرد.و اين امر بر حجاج گران آمد و امر كرد تا مردى كه با او حربه مسمومى بود چون مردم از عرفات بيرون مى‏روند و ازدحام است‏خود را به مركب ابن عمر بچسباند و اين حربه را از روى پاى او عبور دهد، و در حاليكه پاى عبد الله بن عمر در ركاب مركبش بود آن مرد اين عمل را انجام داد و بدينجهت ابن عمر چند روز مريض شد و حجاج براى عيادت او آمد و به او گفت: اى ابا عبد الرحمن چه كسى اينكار را با تو كرده است؟ ابن عمر گفت: اگر بدانى با او چه مى‏كنى؟ ! حجاج گفت: خدا مرا بكشد اگر او را نكشم! ابن عمر گفت: من چنين نمى‏يابم كه تو او را بكشى! زيرا تو خودت امر كرده‏اى كه با اين حربه بر من جفا كنند! حجاج گفت: اى ابا عبد الرحمن اين سخن را مگوى و برخاست.در «سفينة البحار» در ماده عبد از «گلزار قدس‏» محقق كاشانى نقل كرده است كه: چون حجاج داخل مكه شد و ابن زبير را به دار آويخت، عبد الله بن عمر به‏نزد وى رفت و گفت: دستت را دراز كن تا من با تو براى عبد الملك بيعت كنم، چون رسول خدا گفته است: من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية.حجاج پاى خود را دراز كرد و گفت: پاى مرا بگير و بيعت كن زيرا دست من مشغول بكار است.ابن عمر گفت مرا مسخره مى‏كنى؟ حجاج گفت: اى احمق از طائفه بنى عدى! تو با على بيعت نكردى و باو بگوئى من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية! آيا على امام زمان تو نبود؟ سوگند بخدا تو حضور من بجهت اين گفتار رسول خدا نيامدى! بلكه از آن درختى ترسيدى كه ابن زبير بر آن به دار آويخته شد.
(39) - مضمون اين روايت را كه بل الله ادخله و اخرجكم را به طور استفاضه علماء شيعه و عامه در كتب خود روايت كرده‏اند، از جمله امام حافظ على بن حسن بن هبة الله شافعى معروف به ابن عساكر كه در قرن ششم مى‏زيسته است در تاريخ معروف خود بنام «تاريخ دمشق‏» در ترجمه احوال على بن ابى طالب در جزء دوم از ص 312 تا ص 314 با چهار سند مختلف تحت‏شماره 816 تا 819 آورده است.
و در جزء سوم ص 55 حديث 1094 با سند متصل خود آورده است كه سعد بن مالك (ابو سعيد خدرى) به نزد سعد وقاص آمد، سعد به او گفت: چنين به من رسيده است كه شما در كوفه سب على را پيشه ساخته‏ايد! آيا تو هم او را سب كرده‏اى؟ ! سعد بن مالك گفت: معاذ الله! سعد بن وقاص گفت: و الذى نفس سعد بيده لقد سمعت رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم يقول فى على شيئا لو وضع المنشار على فرقى [ظ] على ان اسبه ما سببته ابدا «سوگند بآنكه جان سعد در دست اوست من حقا از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه درباره على چيزى را مى‏گفت كه اگر اره بر فرق من بگذارند كه على را سب كنم، او را ابدا سب نمى‏كنم‏» .
40) - «غاية المرام‏» قسمت اول، ص 129 و ص 130، حديث چهاردهم.
(41) - آيه 9، از سوره 49: حجرات.
(42) - روايت‏برخورد معاويه را با سعد بن ابى وقاص بزرگان خاصه و عامه به عبارات مختلفى در كتب خود آورده‏اند.از جمله در «كشف الغمه‏» ص 43 و ص 44 على بن عيسى اربلى، از «مناقب‏» خوارزمى با اسناد خود از ابو عيسى ترمذى، از عامر بن سعد بن ابى وقاص، از پدرش آورده است كه: معاويه، سعد بن وقاص را امر كرد تا على را سب كند و سعد از سب كردن امتناع كرد.معاويه گفت: به چه جهت از سب ابو تراب امتناع ورزيدى؟ ! سعد گفت: چون درباره على سه خصلت از رسول خدا شنيدم كه اگر هر يك از آنها در من بود، در نزد من محبوب‏تر بود از شتران سرخ مو! از رسول خدا در حاليكه على را در بعضى از غزواتش به جانشينى خود در مدينه معين فرمود - و على گفت: اى رسول خدا تو مرا بر زنان و كودكان خليفه نمودى؟ - شنيدم كه مى‏گفت: اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبوة بعدى؟ و شنيدم كه در روز خيبر مى‏گفت: لاعطين الراية غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله، و ما گردن كشيديم و سر برافراشتيم كه شايد ما را بدين امر ماموريت دهد.پيامبر گفت: ادعوا عليا.على نزد رسول خدا آمد و چشمانش دردناك بود.رسول خدا آب دهان خود را به چشمان او زد و پرچم جنگ را باو سپرد و خداوند بدست على خيبر را فتح كرد، و چون اين آيه نازل شد:
قل تعالوا ندع ابناءنا و ابنائكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم
تا آخر آيه، رسول خدا على و فاطمه و حسن و حسين را فرا خواند و به پروردگار عرض كرد: اللهم هؤلاء اهل بيتى! «پروردگارا، اينانند كه اهل بيت من هستند» .
ابو عيسى ترمذى گويد: هذا حديث‏حسن غريب صحيح من هذا الوجه.و قال رضى الله عنه كه رسول خدا گفته است: اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى.و اين حديث را شيخين: بخارى و مسلم در دو كتاب «صحيح‏» خود به طرق مختلف روايت كرده‏اند.و ابن حجر عسقلانى در كتاب «الاصابة‏» ج 2، ص 503، اين خبر را از ترمذى با سند قوى از عامر بن سعد از پدرش سعد روايت كرده است، و ابن اثير جزرى در «اسد الغابة‏» ج 4، ص 25 و ص 26 در ترجمه احوال امير المؤمنين عليه السلام آورده است. و در «غاية المرام‏» قسمت اول ص 114 در حديث‏شماره 53 از عامه و ص 130 از خاصه اين گفتگو را بين معاويه و سعد آورده است ولى بجاى آيه انفسنا منقبت ديگرى را كه نزول آيه تطهير و دخول خمسه طيبه تحت الكساء است آورده است، و اين حديث را از ابن شيرويه در كتاب «فردوس‏» آورده است.و نيز همان متن اول را در «غاية المرام‏» ص 115 در حديث‏شماره 57 از عامه از موفق بن احمد خوارزمى در «مناقب‏» و در ص 123 و ص 124 از ابراهيم حموئى در «فرائد السمطين‏» از عامه، و در ص 130 حديث 19، از خاصه از «امالى‏» شيخ طوسى آورده است، و متن دوم را حاكم در «مستدرك‏» ج 3، ص 108 و ص 109 آورده است، و نيز متن دوم را ابن اثير جزرى در «اسد الغابة‏» ج 4 ص 25 و ص 26 آورده است.
(43) - و اين روايت را ابن كثير در «البداية و النهاية‏» ج 8، ص 77 از كثير نورى از عبد الله بن بديل آورده است.
(44) - در «كنز العمال‏» با دو سند و در «مناقب‏» خوارزمى از امير المؤمنين عليه السلام روايت كرده است كه: در جنگ حديبيه جماعتى از مشركان كه در ميان آنها سهيل بن عمرو و جماعتى از رؤساء مشركين بودند به نزد رسول الله آمده و گفتند: اى رسول خدا جماعتى از پسران ما و برادران ما و غلامان ما كه معناى دين را نمى‏فهمند بجهت فرار از اموال ما و املاك ما كه در آنها كار مى‏كرده‏اند اينك به نزد تو آمده‏اند، آنها را بما باز گردان، حضرت رسول الله با ابو بكر مشورت كردند گفت: راست مى‏گويند اى رسول خدا، و با عمر مشورت كردند گفت: راست مى‏گويند اى رسول خدا، رسول خدا فرمود: اى جماعت قريش از گفتار و خواسته خود دست‏بر مى‏داريد؟ و يا آنكه خداوند بر مى‏انگيزاند بر عليه شما كسى را كه گردنهاى شما را براى دين با شمشير بزند؟ آنكس كه خداوند دل او را به ايمان امتحان كرده است.ابو بكر گفت: كيست آنكس اى رسول خدا؟ عمر گفت: كيست آنكس اى رسول خدا؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خاصف النعل فى المسجد آنكس كه كفش را در مسجد پنبه مى‏زند، و اين در حالى بود كه پيامبر نعلين خود را به امير المؤمنين داده بودند كه پينه بزند.و سپس امير المؤمنين گفتند: رسول خدا فرمود: لا تكذبوا على فان من كذب على متعمدا فليتبوا مقعده من النار. «دروغ بر من نبنديد زيرا كه كسى كه دروغ بر من ببندد بايد محل خود را در آتش تهيه ببيند!» (كنز العمال، طبع حيدر آباد ج 15 ص 153 و ص 154 حديث 433 و 434 و مناقب خوارزمى طبع نجف ص 85 و ص 86)
(45) - «غاية المرام‏» ص 125، حديث نودونهم از عامه.
(46) - «غاية المرام‏» ص 109 و 110، حديث اول تا يازدهم از عامه.
(47) - همين كتاب ص 110 حديث دوازدهم تا چهاردهم از عامه.
(48) - همين كتاب ص 110 و ص 111 حديث پانزدهم تا بيست و يكم از عامه.
(49) - همين كتاب ص 111، حديث‏بيست و دوم و نيز در همين كتاب ص 116 حديث‏شصت و يكم از عامه با سند ديگر از موفق بن احمد خوارزمى در فضائل آورده است.
(50) - «غاية المرام‏» ص 111 و ص 112 حديث‏بيست و سوم تا چهلم از عامه و ابن طاوس در «طرائف‏» ج 1 ص 51 تا ص 55 پس از نقل شش روايت از حديث منزله از «مسند» احمد حنبل و «جمع بين صحيحين‏» حميدى و «صحيح بخارى‏» و «صحيح مسلم‏» و غيرها گويد: قاضى ابو القاسم تنوخى كه از اعيان رجال عامه است كتابى درباره گفتار رسول خدا به امير المؤمنين على بن ابيطالب: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى و بيان طرق مختلف و وجوه روايت آن، تاليف كرده است، و آنرا به نام «ذكر الروايات عن النبي انه قال: انت منى‏» نامگذارى كرده است و من آن كتاب را از نسخه كهنى كه نزديك به سى ورق بود و تاريخ روايت آن سنه 445 بود، ديده‏ام.
و همين قاضى على بن محسن بن على تنوخى حديث انت منى بمنزلة هارون من موسى را از عمر بن خطاب و امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام و سعد بن ابى وقاص و عبد الله بن مسعود و عبد الله بن عباس و جابر بن عبد الله انصارى و ابو هريره و ابو سعيد خدرى و جابر بن سمره و مالك بن حويرث و برآء بن عازب و زيد بن ارقم و ابو رافع مولى رسول الله و عبد الله بن ابى اوفى و برادرش: زيد بن ابى اوفى و ابو سريحه و حذيفة بن اسيد و انس بن مالك و ابو بريده اسلمى و معاوية بن ابى سفيان و ابو ايوب انصارى و عقيل بن ابيطالب و حبشى بن جناده سلولى و ام سلمه زوجه رسول خدا و اسماء بنت عميس و سعيد بن مسيب و محمد بن على بن الحسين عليهم السلام و حبيب بن ابى ثابت و فاطمه بنت على و شرحبيل بن سعد روايت كرده است.
و حاكم ابو نصر حربى در كتاب «التحقيق لما احتج‏به امير المؤمنين عليه السلام يوم الشورى‏» - و اين
حاكم از اعيان مذاهب اربعه است و زمان حيات ابو عباس ابن عقده حافظ را ادراك كرده است و وفات ابن عقده در سنه 333 بوده است - گفتار رسول خدا به امير المؤمنين: انت منى بمنزلة هارون من موسى را از خلق كثيرى روايت كرده است و گفته است كه: اين حديث را ابو بكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و حسن بن على بن ابيطالب و عبد الله بن عباس و عبد الله بن عمرو ابن منذر و ابى بن كعب و ابو يقظان و عمار بن ياسر و جابر بن عبد الله و ابو سعيد خدرى و فاطمه بنت‏حمزه و فاطمه بنت رسول الله و اسماء بنت عميس و اروى بنت‏حارث بن عبد المطلب و معاويه و بريده و انس و جابر بن سمره و مالك بن حويرث و زيد بن ارقم و براء بن عازب و حبشى بن جناده روايت كرده‏اند.
(51) - «غاية المرام‏» ص 111، حديث‏سى و دوم، و «مناقب ابن مغازلى‏» ص 32 و ص 33، حديث 49، و نيز اين روايت را حافظ ذهبى در «ميزان الاعتدال‏» ج 1، ص 262، و ابن حجر عسقلانى در «لسان الميزان‏» ج 2، ص 324 آورده است.
(52) - «غاية المرام‏» ص 112، حديث چهلم از عامه.و نيز در «غاية المرام‏» ص 114 و ص 115 همين مضمون از روايت را با سند ديگر از خوارزمى در فضائل امير المؤمنين عليه السلام تحت‏حديث‏شماره پنجاه و پنجم از عامه آورده است.و نيز در ص 114 در حديث پنجاه و دوم از عامه با اسناد ديگر از كتاب «فردوس‏» كه مؤلف آن ابن شيرويه ديلمى است روايت كرده است.و نيز در ص 124 در حديث‏شماره نود و دو از عامه با سند ديگر از على بن احمد مالكى در «الفصول المهمة‏» آورده است و در ذيل آن عمر گويد: رسول خدا گفت: كذب من زعم انه يحبنى و يبغضك.يا على من احبك فقد احبنى و من احبنى احبه الله تعالى و ادخله الله الجنة، و من ابغضك فقد ابغضنى و من ابغضنى ابغضه الله تعالى و ادخله النار.و نيز اين حديث را بتمامه در «كنزل العمال‏» ج 15، ص 108 به عنوان مسند عمر آورده است، و گويد: آنرا حسن بن بدر فيما رواه الخلفاء، و حاكم دركنى، و شيرازى در القاب و ابن نجار آورده‏اند.
(53) - «غاية المرام‏» ص 112، حديث چهل و دوم از عامه.
(54) - «غاية المرام‏» ص 114، حديث چهل و هشتم از عامه.
(55) - جرف با ضم جيم و سكون راء محلى است در يكفرسخى مدينه كه حضرت رسول وعده گاه را در آنجا قرار دادند، تا چون همه لشگر مجتمع شوند از آنجا حركت كنند.
(56) - «غاية المرام‏» ص 114، حديث پنجاهم از عامه.
(57) - در «طبقات‏» ابن سعد، ج 2، ص 166 وارد است كه: فاصله دومة الجندل تا مدينه پانزده شب راه است، و در «معجم البلدان‏» گويد: مكانى است‏بين دمشق و بين مدينه و فاصله آن تا دمشق هفت مرحله است (و هر مرحله هشت فرسخ و مسافت‏يكروز است) و نيز گويد: دومة الجندل با ضم دال و فتح آن است، ولى ابن دريد فتح آنرا انكار كرده و از اغلاط اصحاب حديث‏شمرده است.و در دور دومه ديوارى است كه دومه را به شكل قلعه در آورده است و در داخل ديوار قلعه منيعى است كه بآن مارد گويند و آن قلعه اكيدر بن عبد الملك بن عبد الحى بن اعيان الحارث است كه سلطان آنجا بوده است و آن قلعه بدست‏خالد بن وليد فتح شد و اكيدر اسلام آورد و او را خالد بمدينه نزد رسول خدا آورد و معاهده‏اى بين آنحضرت و او منعقد شد.
(58) - در «سيره حلبيه‏» ج 3، ص 151 لشگرگاه آنحضرت را در جرف نوشته است، و در «معجم البلدان‏» آورده است كه: جرف در سه ميلى مدينه به طرف شام است.
(59) - در «سيره ابن هشام‏» ج 4، ص 946 آمده است كه: عبد الله بن ابى لشگر خود را عليحده زد، پائين‏تر از لشگر رسول خدا در نزديكى ذباب، و بنا بر آنچه گمان مى‏كنند: لشگر او كمتر از لشگر رسول خدا نبود، و «طبقات‏» ابن سعد، ج 2، ص 165، و «مغازى‏» واقدى، ج 3، ص 995 و «تاريخ طبرى‏» ج 2، ص 368 و «البداية و النهاية‏» ج 5 ص 7.
(60) - «مغازى‏» واقدى، ج 3، ص 995 و ص 996 و «سيره حلبيه‏» ج 3 ص 149 و ص 150، و «الكامل فى التاريخ‏» ج 2 ص 277 و «اعيان الشيعه‏» طبع رابع، ج 2 ص 198 و «حبيب السير» ج 1 ص 399.
(61) - «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 6، ص 635 از تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام.
(62) - مجلسى در «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 6، ص 624 از «تفسير على بن ابراهيم‏» الدرثوك ضبط كرده است، و از جوهرى آورده است كه: درثوك نوعى از پارچه‏هائى است كه مانند پارچه‏هاى بافته شده از كرك شتر، داراى ريشه‏هاى مخملى شكل از خود آن پارچه است.
(63) - در «سيره حلبيه‏» ج 3، ص 150 وارد است كه: روميان را بنو الاصفر گويند به جهت آنكه آنها از اولاد روم بن عيص بن اسحق پيغمبر بوده‏اند و او را اصفر گويند به جهت زرديى كه در او بود.مورخين كه به تاريخ قديم اطلاع دارند، مى‏گويند: عيص با دختر عموى خود اسمعيل ازدواج كرد و از او پسرى به دنيا آمد كه نام او را روم نهادند، و در او زردى بود، و به همين مناسبت او را اصفر گويند، و بعضى گويند: زردى در پدرش عيص بوده است.انتهى.و در «بحار الانوار» ج 6 ص 626 گويد كه: در «قاموس‏» آمده است كه بنو اصفر پادشاهان روم هستند، چون از اولاد اصفر بن روم بن عيص بن اسحق ابن ابراهيم مى‏باشند و يا بجهت آنكه لشگرى از حبشه بر آنها غلبه كرده و چون با زنان آنها آميزش نمودند، اولاد آنها زرد رنگ شدند.
(64) - در «معجم البلدان‏» آورده است كه: بلقاء ناحيه‏اى است از اطراف دمشق بين دمشق و وادى القرى، و قصبه آن عمان است.
(65) - در «معجم البلدان‏» آورده است كه: حمص با كسر حاء و سكون ميم و صاد مهمله، شهرى است قديمى و مشهور و آن بين دمشق و حلب در وسط راه قرار دارد.و اين داستان را نيز در تفسير «الميزان‏» ج 9، ص 312 از «تفسير قمى‏» آورده است.
(66) - «سيره حلبيه‏» ج 3 ص 148، و «الكامل فى التاريخ‏» ابن اثير، ج 2 ص 277.و محمد حسين هيكل در كتاب «حياة محمد» ص 425 درباره علت غزوه تبوك مى‏گويد: و هيچ ناحيه‏اى از نواحى شبه جزيره عربستان نبود مگر آنكه رفته رفته سلطان و قدرت محمد را احساس كرده بود و هيچ طائفه‏اى و يا قبيله‏اى نبود كه در صدد مقاومت و درگيرى با اين سلطان و قدرت در آيد، مگر آنكه پيغمبر قدرتى را بدان ناحيه مى‏فرستاد تا آنها را وادار به دفع خراج و بقاء بر دينشان و يا به اسلام و دفع زكاة بنمايد، و در اين هنگام كه ديده بانان و مراقبين از طرف او بر جميع بلاد عرب مقرر شده بودند تا حكمى از احكام او نقض و شكسته نشود و تا اينكه در تمام اجزاء و بلاد آن از دورترين نقطه تا دورترين نقطه، امنيت‏برقرار باشد، در اين وقت‏خبرى به رسول خدا رسيد از بلاد روم كه آنها در صدد تهيه لشكريانى هستند تا با حدود شمال عرب جنگ كنند، آن چنان جنگى كه به روى خاك ريختن عرب حاذق به جنگ را در غزوه موته به فراموشى اندازد و نام عرب و قدرت و سلطان مسلمين پيشرو را در هر ناحيه از ياد ببرد.اين جنگ براى آنستكه قدرت و حكومت روم در شام با قدرت و حكومت فارس در حيره متصل شود و فاصله از بين برود.چنان اين خبر وارد شد و در ذهن‏ها جا گرفت كه حدى بالاتر از آن نبود.
و در ص 429 گويد: چون جيش رسول خدا به تبوك رسيد و عظمت اين جيش به روميان دانسته شد، روميان چنين مصلحت ديدند كه لشگرى را كه تا حدود مرز شمالى عرب آورده بودند، عقب برده و در داخل شهرهاى شام در قلعه‏ها متحصن كنند.چون مسلمين به تبوك رسيدند و محمد از عقب نشينى روميان مطلع شد و ترس و وحشت آنها را دريافت مصلحت نديد كه ديگر به دنبال آنها داخل شهرهاى آنها برود و در مرز توقف كرد تا با هر كس كه مى‏خواست‏با او مقاومت كند و يا او را بجايش بنشاند جنگ كند.
(67) - در «معجم البلدان‏» آورده است كه: ثنية الوداع نام گردنه‏اى مى‏باشد كه بر مدينه اشراف دارد، و كسى كه بخواهد به مكه برود، از آنجا عبور مى‏كند، و گفته شده است كه: چون محل وداع مسافران از مدينه به مكه است‏بدين نام اسم گذارى شده است.
(68) - «مغازى‏» واقدى متوفى در سنه 207 هجرى، جلد 3، ص 989 تا ص 992، و «حبيب السير» ج 1، ص 398.
(69) - آيه 38 و 39 از سوره 9: توبه.
(70) - آيه 40، از سوره 9: توبه.
(71) - آيه 41، از سوره 9: توبه.
(72) - تفسير «مجمع البيان‏» طبع صيدا، ج 3، ص 32 و ص 33.
(73) - تفسير «الميزان‏» ج 9، ص 296 و ص 297.
(74) - در «مغازى‏» واقدى تحتقب آمده است‏يعنى آنها را در رديف خود سوار مى‏كنى.و در «تفسير على ابن ابراهيم‏» 267 تحتفد آمده است‏يعنى آنها را خدمت مى‏كنى.و در «الميزان‏» نيز بهمين لفظ از تفسير «على بن ابراهيم‏» آورده است.ولى مجلسى در «بحار الانوار» ج 6 ص 626، تحتفد را اينطور معنى كرده است كه آنها را اعوان و خدمتكاران خود قرار مى‏دهى و در بعضى از نسخه‏ها تستحفد وارد شده است و آن به صواب نزديكتر است.
(75) - اين قضيه را تا اينجا در تفسير «الميزان‏» ج 9، ص 313 و ص 314 از «تفسير قمى‏» آورده است، و كتاب «حياة محمد» ص 426 و ص 427.
(76) - آيه 81 و 82، از سوره 9: توبه.
(77) - آيه 49، از سوره 9: توبه.
(78) - «مغازى‏» واقدى، ج 3، ص 989 تا ص 993.و مختصر اين مطلب را ابن هشام در «سيره‏» خود، ج 4، ص 943 و ص 944 آورده است، و تفسير «نور الثقلين‏» ج 2، ص 223، و سيره «حلبيه‏» ج 3، ص 150.
(79) - «سيره ابن هشام‏» ج 4، ص 944 و «سيره حلبيه‏» ج 3 ص 150 و كتاب «حياة محمد» ص 427.
(80) - «تفسير قمى‏» ص 266 و ص 267 و نيز در «الميزان‏» ج 9، ص 313، و مجلسى در «بحار الانوار» ج 6 ص 624 هر دو از «تفسير قمى‏» روايت كرده‏اند، و مجلسى در ص 625 در تحت عنوان بيان بعضى از فقرات آنرا معنى كرده است، از جمله گويد: در «نهايه‏» گفته است: خير الامور عوازمها يعنى فرائضها التى عزم الله عليك بفعلها.و المعنى ذات عزمها التى فيها عزم و قيل: هى ما وكدت رايك و عزمك عليه و وفيت‏بعهد الله فيه.و العزم الجد و الصبر.و قال فيه: اياكم و محدثات الامور جمع محدثة بالفتح و هى ما لم يكن معروفا كتابا و لا سنة و لا اجماعا.و قال فى «النهاية‏» : و فى الحديث: و من الناس من لا يذكر الله الا مهاجرا يريد هجران القلب و ترك الاخلاص فى الذكر فكان قلبه مهاجرا للسانه غير مواصل له.و منه الحديث: و لا يسمعون القرآن الا هجرا، يريد الترك و الاعراض عنه.و الامر الى اخره، اى الامر انما ينفع اذا انتهى الى آخره او الامر ينسب فى الخير و الشر و السعادة و الشقاوة الى اخره و على التقديرين الفقرة الثانية كالتفسير له.
و در روايات عامة آمده است كه: شر الروايا روايا الكذب.و اين خطبه را واقدى در «مغازى‏» ج 3، ص 1016 و ص 1017 آورده است. وليكن گفته است كه آن را رسول صلى الله عليه و آله و سلم در تبوك ايراد كرده‏اند: و در «البداية و النهاية‏» ج 5 ص 13 از بيهقى آورده است، و سيره «حلبيه‏» ج 3، ص 161.
(81) - اين خطبه را مجلسى در ج 6 «بحار الانوار» ص 512 در ضمن گزارشات غزوه احد آورده است و آنرا از واقدى روايت نموده است، و واقدى در «مغازى‏» ج 1، ص 221 تا ص 223 آورده است.
(82) - شباب به معناى تشبيب آمده است، گفته مى‏شود: قصيدة حسنة الشباب، يعنى قصيده‏ايكه در آن تشبيب خوب بكار برده شده است.و تشبيب به معناى ذكر ايام جوانى و لهو و تعزل، و بيان شاعر مواضع نيكوى زنان راست و شرح دلباختگى و مفتون شده اوست نسبت‏به ايشان.
(83) - ذراع مقياس طولى است كه به اندازه سر انگشتان تا مرفق است و در حدود نيم متر است و چهار ذراع يعنى دو متر و كنايه از اندازه قبر است.
(84) - معناى اين جمله اين است كه: «من اين معانى شعرى را كه مى‏خوانم، و هواخواه آن محبوبه هستم، تو اى خانمى كه در خيمه نشسته‏اى مقصودم از آن تو هستى‏» ، و نظير اين مثال در زبان فارسى مى‏گوئيم: «به در مى‏گويم، ديوار تو بشنو» ، و اين مثال را در «مجمع الامثال‏» ميدانى، ج 1، ص 49 و ص 50 از طبع بيروت بدينطور ذكر كرده است كه: اولين كسى كه اياك اعنى و اسمعى يا جاره را گفت، سهل بن مالك فزارى است كه براى ديدار نعمان خارج شد، و در راه به بعضى از قبيله‏هاى طى‏ء برخورد كرد، و از رئيس قبيله جويا شد.گفتند: نام او حارثة بن لام است، و به سوى او رفت و او در خيمه‏اش نبود، خواهر حارثه به او گفت: بفرما بنشين در اين مكان باز و گسترده! سهل از مركب پياده شد، و آن خواهر مقدم او را گرامى داشت و به او ملاطفت نمود، و سهل از خيمه خواهر بيرون آمد و ديد كه اين زن از تمام زنان زيباتر و كاملتر و عاقلترين زنان طائفه طى‏ء و سيده آنهاست.مهر او در دلش جاى گرفت و نمى‏دانست چگونه به او پيغام بفرستد و چگونه موافقت او را به دست آورد، متحير ماند.روزى آمد در ساحت گسترده كنار خيمه نشست، بطورى كه آن زن كلام او را مى‏شنيد و با خود اين شعر را خواند:
يا اخت‏خير البدو و الحضاره كيف ترين فى فتى فزاره؟
اصبح يهوى حرة معطاره اياك اعنى و اسمعى يا جاره
«اى خواهر بهترين بيابان نشين و شهر نشين! چگونه مى‏بينى جوانى را از قبيله فزارة كه روزگارش اينطور شده كه عاشق زن آزاده و خوشبو گرديده است؟ (و بعد گفت:) اى خانم بزرگوار و همجوار من! سخن مرا بشنو! زيرا كه من منظورم از آن آزاده زن و خوشبو تو هستى!» چون خواهر حارثه اين دو بيت را شنيد دانست كه: منظور او خود اوست و در پاسخ او گفت: «اين سخن، گفتار شخص عاقل فرزانه نيست، و اين فكر، انديشه درست نيست، و اين نهج را مردم غيرتمند نجيب نمى‏پسندند، تا وقتى كه در اينجا نزد ما درنگ مى‏كنى، با احترام و اكرام هستى و سپس هر وقت‏خواستى برو به سلامت‏» .و بعضى گفته‏اند: آن زن پاسخ او را هم بدين دو بيت گفت:
انى اقول يا فتى فزاره لا ابتغى الزوج و لا الدعاره
و لا فراق اهل هذى الجاره فارحل الى رحلك باستخاره
«من مى‏گويم، اى جوان فزارى كه: من نه شوهر مى‏خواهم و نه اهل فساد و فسق و فجور هستم! و نه مى‏توانم دورى با اين همنشينان خود را تحمل كنم.پس تو با طلب خير از خدا به سوى قوم و خويشاوندان خود حركت كن!» جوان فزارى خجالت كشيد و گفت: اى واى بر من، واى بر زشتى عمل! من از عشق به تو نيت‏بدى نداشتم! خواهر گفت: راست گفتى، و از اين پاسخى را كه با شتاب و بدون تامل به او داده بود شرمنده شد.جوان از آنجا رفت و به نزد نعمان رفت.نعمان او را گرامى داشت و انعام كرد، و چون مراجعت كرد به نزد حارثه برادر آن زن آمد و در آن ايامى كه در نزد او مقيم بود، زن نظر به آن جوان كرد و ديد او هم زيباست و براى او پيام فرستاد كه: اگر به من نياز دارى به خواستگارى من بفرست.جوان از او خواستگارى كرد و با او ازدواج نمود و او را با خود به سوى اقوام خود برد.و اين مثال را براى سخنگوئى مى‏زنند كه سخنى مى‏گويد و چيز ديگرى را اراده كرده است.
(85) - آيه 65 از سوره 39: زمر: «اگر اى پيغمبر شرك بياورى عملت‏باطل و نابود مى‏شود و هر آينه از زيان كاران خواهى بود!»
(86) - آيه 74 از سوره 17: اسراء: «و اگر اى پيغمبر تو را ثابت و برقرار نمى‏داشتيم، نزديك بود كه مقدار كمى به مشركان نزديك شوى‏» .
(87) - «تفسير نور الثقلين‏» ج 2، ص 223 و 224، و در «الميزان‏» ج 9، ص 314 از «عيون‏» آورده است.
(88) - آيه 17، از سوره 80: عبس.
(89) - آيه 19، از سوره 74: مدثر.
(90) - آيه 30، از سوره 9: توبه.
(91) - آيه 47 و 48.
(92) - استاد علامه طباطبائى رضوان الله عليه در تفسير آيه اخير گفته‏اند: يعنى من سوگند مى‏خورم كه اين منافقين براى مسلمين پيدايش مشكلات و اختلاف كلمه و تفرق جماعت را قبل از اين غزوه - كه غزوه تبوك است - مى‏خواسته‏اند، همچنانكه در غزوه احد در وقتى كه عبد الله بن ابى با ثلث لشگر برگشت و پيغمبر را تنها و مخذول نمود، معلوم شد.و قلبوا لك الامور يعنى امور را بر تو واژگون مى‏كنند به اينكه مردم را به مخالفت‏با تو مى‏خوانند، و به معصيت و سرپيچى از جهاد دعوت مى‏نمايند و يهود و مشركين را بر جنگ با مسلمين بر مى‏انگيزند و بر تجسس بر امور مسلمين ترغيب مى‏كنند و غير از اين امور از انواع فتنه و فساد تا آنكه جاء الحق همان حقى كه واجب است همه از آن پيروى كنند و ظهر امر الله و هم كارهون. «تفسير الميزان‏» ج 9، ص 304.
(93) - آيه 46.
(94) - آيه 67 و 68 از سوره 8: انفال.
(95) - آيه 30، از سوره 47: محمد صلى الله عليه و آله.
(96) - آيه 58، از سوره 9: توبه.
(97) - تمام آيه اين است:
و ليعلم الذين نافقوا و قيل لهم تعالوا قاتلوا فى سبيل الله او ادفعوا قالوا لو نعلم قتالا لاتبعناكم هم للكفر يومئذ اقرب منهم للايمان يقولون بافواههم ما ليس فى قلوبهم و الله اعلم بما يكتمون.
«و تا اينكه بدانند آنانكه نفاق ورزيدند و چون به آنها گفته شد: بيائيد در راه خدا جهاد كنيد، و يا لا اقل از جان و مال و ناموس خود دفاع كنيد، در پاسخ گفتند: اگر ما از جنگ اطلاع داشتيم به دنبال شما مى‏آمديم! ايشان با وجود اينكه خود را مسلمان مى‏دانند در آن وقت‏به كفر نزديكتر بودند تا به ايمان.با زبان‏هاى خود چيزى را بيان مى‏كردند كه در دلهاى ايشان نبود، و خداوند بر آنچه آنها مخفى مى‏دارند داناترست‏» .
(98) - «الميزان فى تفسير القرآن‏» ج 9، ص 267 تا ص 302، و مطالبى را كه در صدد رد آن در اينجا بر آمده‏اند، از تفسير «المنار» ج 10، ص 465 و ص 466 مى‏باشد كه از شيخ محمد عبده مصرى است، و سيد محمد رشيد رضا آنرا تاليف كرده است.
(99) - آيه 44 و 45، از سوره 9: توبه.
(100) - آيات 50 تا 52، از سوره 9: توبه.
(101) - در «وفآء الوفاء باحوال المصطفى‏» ج 2، ص 250 آورده است كه: ذو اوان نام موضعى است كه تا مدينه يك ساعت راه است.
(102) - «مغازى‏» ج 3، ص 1045 و ص 1046 و «مجمع البيان‏» ج 3، ص 72 و «تفسير على بن ابراهيم‏» ص 280.
(103) - «تفسير قمى‏» ص 268، و در «بحار الانوار» ج 6، ص 624 از «تفسير قمى‏» .
(104) - «ارشاد مفيد» ص 83 تا ص 85 از طبع سنگى، و «بحار الانوار» ، ج 6، ص 623 و ص 624 از «ارشاد» و در ص 627 از «احتجاج‏» طبرسى و از «تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام‏» ، و در ص 629 از «امالى شيخ طوسى‏» در روايت‏يكى از ابو سعيد خدرى و ديگرى را با سند خود از حضرت امام رضا عليه السلام از امير المؤمنين عليه السلام روايت كرده است، و نيز در ص 630 با سند ديگر از تفسير امام آورده است، و نيز در ج 9، ص 237 از «امالى طوسى‏» از حضرت رضا از پدرانش روايت كرده است، و در ص 239 از كتاب «عمده‏» ابن بطريق با اسناد خود از سعيد بن مالك (ابو سعيد خدرى)، و در ص 240 از كتاب على بن عبد الواحد واسطى از سعد وقاص، و نيز در ص 240 از ابن بطريق در كتاب «مستدرك‏» از كتاب «مغازى‏» محمد بن اسحق، و در ص 241 از ابن حجر عسقلانى در «فتح البارى شرح صحيح بخارى‏» از سعد وقاص، روايت كرده است و «سيره حلبيه‏» ، ج 3 ص 151 و «سيره ابن هشام‏» ، ج 4، ص 946 و ص 947 و «تاريخ طبرى‏» طبع مطبعه استقامت، ج 2، ص 368، و «البداية و النهاية‏» ج 5، ص 7، و «حبيب السير» ، ج 1، ص 399، و «طبقات ابن سعد» ، ج 3 در ص 23 و ص 24 چهار روايت‏با چهار سند ذكر مى‏كند، و در «مناقب‏» ابن مغازلى از ص 27 تا ص 37 مجموعا هفده روايت در حديث منزله نقل مى‏كند در تحت‏شماره 40 تا 56 كه چهار روايت آن فقط با تصريح به وقت عزيمت‏به تبوك است، و «مسند» احمد حنبل، ج 1، ص 171، و «الكامل فى التاريخ‏» ج 2، ص 278، و «استيعاب‏» ج 3، ص 1097، و «اصابه‏» ج 2، ص 502 و «الميزان‏» ج 9، ص 386 از تفسير «الدر المنثور» و «اسد الغابة‏» ج 4، ص 25 و ص 26 و نيز در «اسد الغابة‏» ج 1، ص 188.
(105) - «اعلام الورى باعلام الهدى‏» تاليف امين الاسلام ابى على، فضل بن حسن طبرسى صاحب «مجمع البيان‏» ص 169، و «بحار الانوار» ج 6، ص 631 از «اعلام الورى‏» .
(106) - آيه 53 تا 55، از سوره 9: توبه.
(107) - در تفسير «نور الثقلين‏» علامه خبير و محدث جليل شيخ عبد على بن جمعه عروسى حويزى در ج 2، ص 226 از «اصول كافى‏» با سند خود از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه گفتند: لا يضر مع الايمان عمل و لا ينفع مع الكفر عمل الا ترى انه قال: و ما منعهم ان تقبل منهم نفقاتهم الا انهم كفروا بالله و رسوله و ماتوا و هم كافرون. «با داشتن ايمان هيچ عملى ضرر نمى‏رساند، و با داشتن كفر هيچ عملى فائده نمى‏بخشد، مگر نمى‏بينى كه خدا مى‏گويد: هيچ مانعى براى پذيرش نفقات و صدقات منافقين نيست مگر آنكه آنها به خدا و رسول او كافر شدند و در حالت كفر مردند.»
(108) - آيه 56 و 57، از سوره 9: توبه) .
(109) - آيه 86 و 87، از سوره 9: توبه.
(110) - «مغازى‏» ج 3، ص 995 و «سيره حلبيه‏» ج 3، ص 165 و «اعيان الشيعة‏» طبع رابع، ج 2، ص 196.
(111) - آيه 88 و 89، از سوره 9: توبه.
(112) - «مغازى‏» ج 3، ص 995.
(113) - آيه 90، از سوره 9: توبه.
(114) - «مجمع البيان‏» ج 3، ص 59.
(115) - «الميزان‏» ج 9، ص 379 و ص 380.
(116) - آيه 91 و 92 از سوره 9: توبه.
(117) - «الميزان‏» ج 9، ص 387 و «الكامل فى التاريخ‏» ج 2، ص 277 و ص 278.
(118) - در «نهايه ابن اثير» ج 3، ص 84 آورده است كه عرض با سكون، به معناى متاع است.
(119) - تفسير «قمى‏» ، ص 268 و ص 269، و تفسير «نور الثقلين‏» ج 2، ص 252، و «الميزان‏» ج 9، ص 387 هر دو از تفسير «قمى‏» و «بحار الانوار» ج 6، ص 625 از تفسير «قمى‏» .
(120) - واقدى در «مغازى‏» در اسماء بكاون به جاى عليه، علبه و به جاى عتمه، عتبه ضبط كرده است، در ج 3، ص 994 و در ص 1024 غنمه ضبط كرده است، و در «سيره حلبيه‏» ج 3، ص 148 و ص 149 گويد كه: بكاؤن از فقهاى صحابه بوده‏اند و قاضى بيضاوى عرباض بن ساريه را از آنها به شمار نياورده است، و «سيره ابن هشام‏» ج 4، ص 945.
(121) - يك صاع تقريبا يك من تبريز است‏يعنى در حدود سه كيلوگرم.
(122) - «مغازى‏» ج 3، ص 994.
(123) - آيه 120 و 121، از سوره 9: توبه.
(124) - جوهرى گويد: اعرابى منسوب است‏به اعراب، و مفرد از آن نيامده است.و مراد از آن كسانى هستند كه در بيابان زندگى مى‏كنند، و احكام شرعيه را ياد نمى‏گيرند.
(125) - «سيره حلبيه‏» ج 3، ص 158.و بسيارى از مورخين همچون واقدى در «مغازى‏» ج 3، ص 1002 اسب‏ها و شترها را هر كدام ده هزار نوشته‏اند.
(126) - «سيره حلبيه‏» ج 3، ص 61، و گفته است كه حافظ دمياطى اقامت رسول خدا را در تبوك بيست‏شب نوشته است.
(127) - «مغازى‏» ج 3، ص 999.
(128) - اداوه ظرف كوچكى است از پوست كه در آن آب مى‏ريزند، و جمع آن اداوى است.
(129) - «بحار الانوار» ج 6، ص 625، از «تفسير قمى‏» ، و «الكامل فى التاريخ‏» ج 2، ص 280، و «اعيان الشيعة‏» طبع رابع، ج 2، ص 198، و «سيره ابن هشام‏» ج 4، ص 950 و ص 951.
(130) - در تبعيد كردن ابوذر به ربذه در ميان مورخين خلاف نيست، و شرح آنرا ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه‏» طبع دار الاحياء در تحت‏شماره 128: و من كلامه عليه السلام بابى ذر الغفارى، در ج 8، از ص 252 تا ص 262 آورده است.
(131) - نقار هموزن غراب، دردى است‏شبيه طاعون كه به چهار پايان مى‏رسد.
(132) - قت‏يك نوع دانه صحرائى است كه باديه نشينان بعد از كوبيدن و پختن آنرا مى‏خورند.
(133) - داستان رحلت و تكفين ابوذر غفارى را ابونعيم در «حلية الاوليآء» ج 1، ص 169 و ص 170 به تفصيل ديگرى ذكر كرده است.
(134) - قرآن را به تهجد خواندن عبارت است از قرآئت قرآن را در سوره‏هاى نماز شب.بدين طريق كه خواب و بيدار مى‏شدند و هر وقت در موقع بيدارى چند ركعت نماز خوانده و در ركعات آن بعد از قرآئت فاتحة الكتاب مقدارى از قرآن را با صداى بلند جهرا و با آواز خوش قرائت مى‏كردند و سپس بخواب مى‏رفتند و دوباره بيدار مى‏شدند و به همين كيفيت قرآن را در ركعات نماز مى‏خواندند تا تمام يازده ركعت نماز شب به پايان برسد.رسول خدا و اصحاب راستين آنحضرت و ائمه طاهرين عليهم السلام نيز شب‏ها
قرآن را به اين كيفيت مى‏خواندند و حقا منظره عجيب و دلكش است.و آيات وارده در سوره المزمل امر به قرآئت قرآن در شب‏ها بدين طريق مى‏كند رزقنا الله انشاء الله و جميع اخواننا المؤمنين بالتاسى بنبيه الاكرم فانه اسوة حسنة.
«و من الليل فتهجد به نافلة لك عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا» آيه 79 از سوره 17: اسرآء)
«و پاسى از شب را به طور تهجد، خواب و بيدار باش و به قرآئت قرآن در نماز مشغول باش كه اين عطيه‏اى است از براى تو! و شايد پروردگار بدين جهت مقام محمود (شفاعت كبرى) را به تو مرحمت كند.»
(135) - «تفسير على بن ابراهيم‏» ص 270 و ص 271، و مجلسى در «بحار الانوار» طبع كمپانى ج 6، ص 776 و ص 777، و تخلف ابوذر را در ص 624 و نيز در «عين الحيوة‏» در اوائل كتاب مفصلا آورده است، و «تفسير الميزان‏» ج 9، ص 315.
(136) - «مغازى‏» واقدى ج 3، ص 1000 و ص 1001، و او ابن مسعود را با جماعتى از اهل عراق متولى و مباشر غسل آورده است، و «سيره حلبيه‏» ج 3، ص 153 تا ص 155 و «اسد الغابة‏» ج 1، ص 302، و ابن عبد البر در «استيعاب‏» ج 1، از ص 252 تا ص 256 داستان اسلام و مرگ ابى ذر را مفصلا روايت كرده است و گفته است: جماعتى كه از كوفه آمدند، عبد الله بن مسعود بود با چند نفر از فضلاء اصحاب خود همچون حجر بن ادبر و مالك بن الحارث اشتر و يك جوان از انصار.و «البداية و النهاية‏» ج 5، ص 8، و «الكامل فى التاريخ‏» ج 2، ص 280، و «سيره ابن هشام‏» ج 4، ص 951.
(137) - مجلسى رضوان الله عليه در كتاب «عين الحيوة‏» ص 2 گفته است: «ابوذر كه از قبيله بنى غفار بود نام او جندب بن جناده است، آنچه از اخبار خاصه و عامه مستفاد مى‏شود، اينست كه: بعد از رتبه معصومين صلوات الله عليهم در ميان صحابه، كسى به جلالت قدر و رفعت‏شان سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد بن اسود كندى نبود».
و در ص 5 و 6 گويد: «ارباب سير معتمده نقل كرده‏اند كه ابوذر در زمان عمر به ولايت‏شام رفت و در آنجا بود تا زمان خلافت عثمان، چون قبايح عثمان عليه اللعنة به سمع او رسيد، خصوصا قصه اهانت و ضرب عمار، زبان به طعن و مذمت عثمان گشود، و عثمان را آشكارا طعن مى‏فرمود، و قبايح اعمال او را بيان مى‏نمود، چون از معاويه لعنه الله اعمال شنيعه مشاهده مى‏نمود، او را توبيخ و سرزنش مى‏نمود، و مردم را به ولايت‏خليفه به حق امير المؤمنين عليه السلام ترغيب مى‏نمود و مناقب آنحضرت را بر اهل شام مى‏شمرد، بسيارى از ايشان را به تشيع مايل گردانيد، چنين مشهور است كه شيعيان كه در شام و جبل عامل اكنون هستند به بركت ابوذر است.معاويه حقيقت اين حال را به عثمان نوشت، و اعلام نمود كه اگر چند روز ديگر در اين ولايت‏بماند، مردم اين ولايت را از تو منحرف مى‏گرداند، عثمان در جواب نوشت كه: چون نامه من به تو رسد، البته بايد كه ابوذر را بر مركبى درشت رو نشانى، و دليلى عنيف با او فرستى، كه آن مركب را شب و روز براند، تا خواب بر او غالب شود، و ذكر من و ذكر تو از خاطر او فراموش گردد.
چون نامه به معاويه رسيد، ابوذر را بخواند، و او را بر كوهان شترى درشت رو و برهنه بنشاند، و مردى درشت و عنيف را با او همراه كرد.ابوذر مردى دراز بالا و لاغر بود، و آن وقت، شيب و پيرى اثرى تمام در او كرده بود، و موى سر و روى او سفيد گشته، ضعيف و نحيف شده بود.دليل راه شتر را به عنف مى‏راند، و شتر جهاز نداشت.از غايت‏سختى و ناخوشى كه آن شتر مى‏رفت، ران‏هاى ابوذر مجروح گشت و گوشت آن بيفتاد و كوفته و رنجور به مدينه وارد شد.چون او را به نزد عثمان آوردند، و آن ملعون در او نگريست گفت: هيچ چشم به ديدار تو روشن مباد اى جندب!
ابوذر گفت: پدر من مرا جندب نام كرد، و مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم مرا عبد الله نام نهاد!
عثمان گفت: تو دعوى مسلمانى مى‏كنى و از زبان ما مى‏گوئى كه: خداى تعالى درويش است و ما توانگريم، آخر من كى اين سخن را گفته‏ام؟ ! ابوذر گفت: اين كلمه بر زبان من نرفته است، وليكن گواهى مى‏دهم كه از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه او گفت: چون پسران ابو العاص سى نفر شوند، مال خداى تعالى را وسيله دولت و اقبال خويش كنند، و بندگان خدا را چاكر و خدمتكاران خود گردانند، و در دين حق تعالى خيانت كنند، پس از آن خداى تعالى بندگان خود را از ايشان خلاصى دهد و باز رهاند.» انتهى موضع حاجت ما از گفتار علامه مجلسى (ره) .
داستان اسلام آوردن ابوذر را در «روضه كافى‏» ص 297 و ص 298 آورده است.و در آنجا وارد است كه: «چون ابوذر در نزد رسول خدا اسلام آورد، حضرت رسول به او گفتند: اينك به شهر و ديار خود برگرد! و مى‏يابى كه پسر عمويت مرده است و وارثى غير از تو ندارد. اموال او را برگير و در نزد اهل خودت بمان تا امر ما ظاهر شود.ابوذر مراجعت كرد و اموال عموزاده را اخذ نمود و همانجا ماند تا امر رسول خدا ظاهر شد» .و در كتب تراجم عامه وارد است كه ابو ذر در آنجا ماند تا بعد از غزوه خندق، و پس از آن به مدينه آمد و در نزد رسول الله بماند تا آنحضرت رحلت كردند، و به همين جهت در غزوه بدر و احد و احزاب شركت نداشت.
بايد دانست كه بزرگان عامه صاحب تصانيف و تراجم، در شان و منزلت ابوذر فروگذار نكرده، و همگى اتفاق دارند كه در سبقت در اسلام و فقه و قرآن و زهد و صدق در كلام و صراحت لهجه و ايستادگى در برابر كفر و نفاق و تعدى، از فقهآء صحابه درجه اول است و از حواريين مولى الموالى امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام و شيعيان مخلص و حقيقى و پيروان ثابت قدم و طرفداران كمر بسته و مجهز اوست.
ابن عبد البر در «استيعاب‏» ج 1، ص 252 تا ص 256، و ابن اثير جزرى در دو باب: اول در باب كنيه‏ها: ج 5 از ص 186 تا ص 188، و ديگر در باب اسامى، ج 1، از ص 301 تا ص 303، و برهان الدين حلبى شافعى در «سيره نبويه‏» ج 3، در ص 154 و ص 155 شرح حال او را نوشته‏اند و گفته‏اند: اسلام او قديم بود و بعد از سه نفر و يا چهار نفر اسلام آورد، و چون خبر بعثت رسول خدا را شنيد، در مكه نبود، و در شهر خود از طائفه بنى غفار بود، و به مجرد شنيدن اين خبر به مكه آمد، و به حضور رسول خدا مشرف شد، و ايمان آورد. و بعد از ذكر تبعيد او به ربذه توسط عثمان و رحلت او در آنجا غريبا وحيدا گفته‏اند: جمعى از صحابه از او روايت مى‏كنند، و او از ظروف واسع علم، و از مبرزين در زهد و ورع، و گفتار حق بود.
از على عليه السلام درباره ابوذر پرسش نمودند، در پاسخ فرمود:
ذلك رجل وعى علما عجز عنه الناس ثم اوكا عليه و لم يخرج شيئا منه.
«او مردى است كه در خود علمى را حفظ كرده است كه مردم از آن عاجز هستند، سپس بر آن علم اعتماد كرده و آنرا در خود تحمل نمود، و چيزى از آن را از خود بيرون نياورد.»
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت‏شده است كه او گفت:
ابوذر فى امتى شبيه عيسى بن مريم فى زهده.
«ابوذر در امت من، شبيه عيسى بن مريم است در زهدش.»
و بعضى از رسول خدا روايت كرده‏اند كه او گفت:
من سره ان ينظر الى تواضع عيسى بن مريم فلينظر الى ابى ذر.
«كسى كه شادمان مى‏شود از نظر كردن به تواضع عيسى بن مريم، بايد نظر به ابوذر كند.»
و در حديث ورقآء و غيره از ابو الزناد، از اعرج، از ابو هريره روايت‏شده است كه او گفت: قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبرآء من ذى لهجة اصدق من ابى ذر.
«آسمان سايه نيفكنده است.و زمين بر روى خود حمل نكرده است، صاحب گفتارى را كه از ابوذر راستگوتر باشد.»
و نيز اين روايت را از حديث ابو دردآء روايت كرده‏اند.
و ابراهيم تيمى، از پدرش، از ابوذر روايت كرده است كه گفت: كان قوتى على عهد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم صاعا من تمر، فلست‏بزائد عليه حتى القى الله تعالى.
«خوراك من در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم يك من خرما بود، و من بر آنمقدار چيزى افزوده نمى‏كنم تا خداوند تعالى را ملاقات كنم.»
و اعمش، از شمر بن عطيه، از شهر بن حوشب، از عبد الرحمن بن غنم روايت كرده است كه او گفت: من نزد ابو دردآء بودم كه مردى از اهل مدينه (مراد از آن مرد، عثمان است) وارد شد.ابو دردآء از او سئوال كرد كه: اين تركت اباذر؟ ! (ابوذر را كجا فرستادى؟ !) او گفت: به ربذه، ابو دردآء گفت: انا لله و انا اليه راجعون.لو ان ابا ذر قطع منى عضوا لما هجته لما سمعت من رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم يقول فيه، «انا لله و انا اليه راجعون اگر ابوذر عضوى از اعضاء مرا قطع مى‏كرد، من بر او عيبى نمى‏گرفتم به جهت آنچه را كه از رسول خدا درباره او شنيده‏ام.» انتهى ملخصا آنچه را كه از عين عبارت «استيعاب‏» آورديم.
و در «اسد الغابة‏» ج 1، ص 301 گويد: كه ابوذر اولين كسى است كه پيغمبر را با تحيت اسلام، تحيت گفته است.و در ج 5، ص 187 گويد: وفات او در ربذه در سنه سى و يكم و يا سى و دوم از هجرت بود، و عبد الله بن مسعود بر او نماز گزارد.
در «تفسير على بن ابراهيم‏» در تفسير آيه
و اذ اخذنا ميثاقكم لا تسفكون دمآءكم و لا تخرجون انفسكم من دياركم ثم اقررتم و انتم تشهدون،
و آيه بعد از اين كه آيات 84 و 85 از سوره 2: بقره هستند، وارد است كه اين آيات درباره ابوذر رحمة الله عليه و عثمان بن عفان وارد شده است.و علت نزول اين آيات اين بود كه چون عثمان امر كرد كه ابوذر را به ربذه تبعيد كنند، در حالى بود كه ابوذر عليل بود، و بر عصا تكيه كرده بود، و در پيش روى عثمان صد هزار درهم بود كه از بعضى نواحى براى او حمل كرده بودند، و اصحاب عثمان گرداگرد آن مال بودند، و بدان چشم دوخته بودند، و طمع داشتند كه آنرا در ميان ايشان تقسيم كند.
ابوذر گفت: اين مال چيست؟ عثمان گفت: صد هزار درهم است كه از بعضى از نواحى به سوى من حمل شده است، و من مى‏خواهم معادل اين مقدار را به آن اضافه كنم، آنگاه هر چه اراده من تعلق گيرد، عمل خواهم كرد.
ابوذر گفت: اى عثمان! صد هزار درهم بيشتر است‏يا چهار دينار؟ ! عثمان گفت: صد هزار درهم!
ابوذر گفت: آيا به خاطر دارى كه من و تو شبى بر رسول خدا وارد شديم، و او را محزون و غمگين يافتيم، و سلام بر او كرديم، و پاسخ سلام ما را نداد، صبحگاهان كه به حضورش مشرف شديم، او را مسرور و خندان ديديم، و به آنحضرت گفتيم: پدران ما و مادران ما فداى تو باد! ديشب بر تو وارد شديم، و تو را غصه‏دار و اندوهگين يافتيم، و امروز دوباره به نزد تو آمديم، و تو را شادمان و مسرور ديديم؟ !
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: آرى! از مال مسلمين نزد من چهار دينار مانده بود كه من قسمت ننموده بودم، و ترسيدم كه مرگ مرا فرا گيرد، و اين مال نزد من باشد، ولى امروز آنرا تقسيم كردم، و از آن راحت‏شدم.
عثمان به كعب الاحبار نظر كرد و گفت: اى ابو اسحاق! چه مى‏گوئى درباره كسى كه زكوة واجب مال خود را داده باشد، آيا چيز ديگرى هم به عهده اوست؟ ! كعب الاخبار گفت: نه، اگر عمارتى بسازد كه يك خشت آن از طلا و يك خشت آن از نقره باشد، بر او چيزى واجب نيست.
ابوذر عصاى خود را بلند كرد، و بر كله كعب زد، و گفت: اى پسر زن يهودى كافر! تو را در فتوى دادن و اظهار نظر نمودن در احكام مسلمانان چكار؟ آيا گفتار خدا راست‏تر است‏يا گفتار تو؟ آنجا كه گويد:
و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم. يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ما كنزتم لانفسكم فذوقوا العذاب بما كنتم تكنزون (آيه 34 و 35، از سوره 9: توبه) .
«و آن كسانى كه طلا و نقره را انباشته مى‏كنند، و آنها را در راه خدا انفاق نمى‏نمايند، پس اى پيغمبر ايشان را از عذاب دردناك بترسان! در روزيكه آنها را به شدت گرم كنند در آتش دوزخ، و سپس با آنها پيشانى‏ها و پهلوها و پشت‏هاى آن انباشته كنندگان را داغ نهند، و به ايشان خطاب شود: اينست آنچه را كه براى خودتان انباشته‏ايد! پس به پاداش آنچه را كه براى خود انباشته‏ايد اين عذاب دردناك را بچشيد!»
عثمان گفت: اى ابوذر، حقا تو به اندازه‏اى پير شده‏اى كه عقلت رفته است، و خرفت‏شده‏اى! و اگر از اصحاب رسول خدا نبودى، حتما ترا مى‏كشتم!
ابوذر گفت: دروغ مى‏گوئى اى عثمان! حبيب من رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من خبر داده است كه تو را نمى‏كشند! و اما عقل من به اندازه‏اى كه حديثى را كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره تو و درباره قوم و خويشاوندان تو شنيده‏ام در حفظ داشته باشم، باقى است!
عثمان گفت: درباره من و خويشان من از رسول خدا چه شنيده‏اى؟ !
ابوذر گفت: سمعته يقول: اذا بلغ آل ابى العاص ثلاثين رجلا صيروا مال الله دولا، و كتاب الله دغلا، و عباده خولا، و الفاسقين حزبا و الصالحين حرب.
«شنيدم: رسول خدا مى‏گفت: چون مردان خاندان ابو العاص(1) به سى تن برسند، مال خدا را در بين خود دست‏به دست مى‏گردانند، و كتاب خدا را مورد استفاده‏هاى سوء و بهره‏بردارى‏هاى غلط و فاسد قرار مى‏دهند، و بندگان خدا را خدمتكار و كنيز و غلام و حاشيه نشينان خود مى‏كنند، و فساق و فجار را همدست و داستان مى‏نمايند و با صالحين و نيكان از سر جنگ و فتنه بر مى‏خيزند.»
عثمان گفت: يا معشر اصحاب محمد! آيا يك تن از شما اين سخن را از رسول خدا شنيده است؟ !
(1) ابو العاص جد عثمان بن عفان و مروان حكم است، زيرا عثمان پسر عفان بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس بود، و مروان پسر حكم بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس فلهذا عثمان با مروان عموزاده بودند.
تبعيد كردن عثمان ابو ذر غفارى را به ربذه همانند ضرب و جرح عمار ياسر كه منجر به مرگ او شد و ضرب عبد الله بن مسعود كه نيز منجر به مرگ او شد از جنايات آشكار عثمان است.ابوذر غفارى آن صحابى عظيم الشان را كه بعد از مقام معصوم كسى بدان مقام دست نيافت فقط و فقط به جهت ارشادى كه آن مرد بزرگ و امر به معروف و نهى از منكر نمود و به ربذه فرستاد.و او در ربذه جان داد و يك كفن نداشت و دخترش در وقت رحلتش نگران آن بود كه او را بدون كفن چه كند؟ ولى براى خودش و اقوام خودش از پسران ابى العاص آنقدر از بيت المال مسلمين حيف و ميل مى‏كرد كه حساب نداشت.شرح حال او را در «اسد الغابة‏» ج 3، از ص 376 تا ص 382 آورده است.و اما شرح حال حكم بن ابى العاص را در «اسد الغابة‏» ج 2، ص 33 تا ص 35 آورده است.و گويد: او در روز فتح مكه مسلمان شد.و با سند متصل خود از قيس بن حبتر از دختر حكم بن ابى العاص روايت كرده است كه او روزى به پدر خود حكم گفت: من گروهى را نديده‏ام كه راى آنها درباره محمد، از شما بدتر باشد، و در امر از بين بردن و نابود كردن او بدتر و زشت‏تر باشد.اى بنى اميه! آخر شما چرا به حساب او نمى‏رسيد؟ ! حكم گفت: اى دخترك من! مرا ملامت مكن، من براى تو چيزى را نمى‏گويم مگر آنكه با اين دو چشم خودم به عيان ديده‏ام! ما پيوسته مى‏شنيديم كه قريش مى‏گفتند: اين مرد صابى بى دين (يعنى محمد) در مسجد ما (مسجد الحرام) مى‏آيد و نماز مى‏خواند.با هم قرار بگذاريد و او را بگيريد! و ما با هم قرار مى‏گذاشتيم كه برويم و در موقع نماز او را بربائيم.چون مى‏ديديم كه مشغول نماز است ناگهان صداى مهيب و دهشت انگيزى مى‏شنيديم كه مى‏پنداشتيم در تهامه هيچ كوهى باقى نمانده مگر آنكه بر سر ما ريخته است.ديگر ما هيچ نمى‏فهميديم تا نمازش تمام مى‏شد و به سوى اهل بيتش بر مى‏گشت.و براى شب ديگر قرار مى‏گذاشتيم.چون به مسجد مى‏آمد، و ما از جا بر مى‏خاستيم كه مقصدمان را انجام دهيم، مى‏ديديم كه كوه صفا و كوه مروه يكى از آنها به ديگرى مى‏خورد، و بين ما و او فاصله مى‏انداخت.سوگند به خدا كه آنچه كرديم هيچ فائده‏اى نداشت.
و نيز ابن اثير با سند متصل ديگر خود روايت مى‏كند از نافع بن جبير بن مطعم از پدرش كه گفت: ما با پيغمبر بوديم كه حكم بن ابى العاص از نزد ما گذشت، رسول خدا فرمود: ويل لامتى مما فى صلب هذا «اى واى بر امت من از آنچه در صلب اين مرد است‏» .و حكم طريد رسول خداست (تبعيدى و بيرون كردنى) او را از مدينه به طائف اخراج كرد و پسرش مروان هم با او رفت.
مروان در سنه دوم و يا سوم از هجرت در مدينه متولد شد و پيامبر را اصلا نديد و بعضى گويند: در طائف متولد شد.و در سبب اخراج حكم را به طائف مورخين به اختلاف سخن گفته‏اند.بعضى گفته‏اند: استراق سمع مى‏كرد، و سر خانه رسول خدا را اصغاء مى‏كرد و گوش فرا مى‏داد، و از در خانه رسول خدا و بيت او اشراف پيدا مى‏نمود.و او همان كسى است كه چون رسول خدا ديد كه: از در اطاق رسول خدا اشراف كرده و چشم چرانى مى‏كند، خواست چشم او را با شانه‏اى كه در دست داشت‏بيرون آورد.و بعضى گفته‏اند سبب اخراج او اين بود كه تقليد رسول خدا را در كيفيت راه رفتن و بعضى از حركات آنحضرت را مى‏نمود، و ادا در مى‏آورد و بازيگرى مى‏نمود، زيرا رسول خدا در موقع راه رفتن به طرف جلو ميل مى‏كرد و سينه آن حضرت جلوتر از قدمهايش بود.روزى رسول خدا او را ديد كه به بازيگرى از او خودش را ميل به جلو مى‏دهد و مضطربانه و مرتعشانه راه مى‏رود، فرمود: كن كذلك (همينطور بوده باش) و حكم تا آخر عمر بدنش مرتعش و مضطرب بود.و از همين سبب بود كه عبد الرحمن بن حسان بن ثابت در هجو كردن عبد الرحمن بن حكم گفت:
ان اللعين ابوك فارم عظامه ان ترم ترم مخلجا مجنونا
يمسى خميص البطن من عمل التقى و يظل من عمل الخبيث‏بطينا
«مرديكه مورد لعنت رسول خدا گرفته است پدر تست پس استخوان‏هاى او را متهم كن و اگر او را متهم كنى متهم كرده‏اى شخص ديوانه‏اى را كه بدنش داراى اضطراب و ارتعاش است.او روز را به شب مى‏آورد در حاليكه از عمل خوب شكمش گرسنه مانده است و از عمل زشت‏شكم خود را انباشته است.»
و معناى گفتار عبد الرحمن: ان اللعين ابوك روايتى است كه ابو خيثمه از عائشه روايت كرده است كه چون مروان بن حكم به عبد الرحمن بن ابى بكر الزام كرد كه بايد يزيد را به ولايت عهدى معاويه بشناسى و بيعت كنى! و او از بيعت امتناع كرد، و مروان آن جملات را گفت، و اين داستان مشهور است، عائشه به مروان گفت: اما انت‏يا مروان فاشهد ان رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم لعن اباك و انت فى صلبه. «اما تو اى مروان! پس من شهادت مى‏دهم كه رسول خدا پدرت را لعنت كرد و تو در صلب او بودى.»
در لعن رسول خدا و اخراج حكم را از مدينه احاديث‏بسيارى وارد شده است كه نيازى به ذكرش نيست، مگر اينكه آن امر قطعى كه هيچ شكى در آن نيست آنست كه رسول خدا صلى الله عليه (و آله) و سلم با آن مقام حلم و گذشت و بردبارى و چشم پوشى كه از امور ناپسند داشتند، لعنت و حكم اخراج او را از مدينه نكرده‏اند مگر براى امر عظيمى كه به جاى آورده بود، و حكم پيوسته در اخراج و تبعيد بود تا زمانى كه رسول خدا حيات داشته‏اند، چون ابو بكر خلافت را متصدى شد درباره حكم با او سخن گفتند كه او را به مدينه برگرداند، ابو بكر گفت: گره‏اى را كه رسول خدا بسته است من باز نمى‏كنم.و همچنين عمر در زمان خلافتش اينطور گفت، ولى عثمان در زمان خلافتش او را به مدينه باز گرداند و گفت: من با رسول خدا درباره بازگشت او به مدينه مذاكره كرده‏ام و او وعده بازگشت او را به من داده است.
همه گفتند: نه! ما اين سخن را نشنيده‏ايم! عثمان به ابوذر گفت: على را بخوان!
امير المؤمنين عليه السلام آمدند.عثمان به او گفت: اى ابو الحسن! ببين اين شيخ دروغگو چه مى‏گويد؟ !
امير المؤمنين عليه السلام گفت: آرام باش اى عثمان! و نگو: دروغگو، چون من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى‏گفت: ما اظلت الخضرآء و لا اقلت الغبرآء على ذى لهجة اصدق من ابى ذر.
اصحاب رسول خدا گفتند: على راست مى‏گويد، و ما اين گفتار را از رسول خدا شنيده‏ايم!
ابوذر گريه كرد، و گفت: اى واى بر شما! هر يك از شما چشم خود را بدين مال دوخته و گردن خود را دراز كرده‏ايد، و چنين مى‏پنداريد كه من بر رسول خدا دروغ مى‏بندم؟
سپس ابوذر به آنها نگاهى كرد و گفت: بهترين فرد شما كيست؟ ! گفتند: تو مى‏پندارى بهترين ما هستى؟ !
ابوذر گفت: آرى چنين است! من رسول خدا را ترك كرده‏ام در حاليكه همين جبه‏اى را كه مى‏بينيد در تن داشته‏ام، و شما احداثى ايجاد كرده‏ايد! و كارهاى بزرگ و بسيار غير صحيحى را بر خلاف كتاب خدا و سنت رسول خدا بجا آورده‏ايد، و خداوند از شما مؤاخذه مى‏كند، ولى از من مؤاخذه‏اى نمى‏كند!
عثمان گفت: اى ابو ذر! من از تو چيزى را مى‏پرسم و به حق رسول خدا پاسخ مرا از آنچه پرسيده‏ام بده!
ابو ذر گفت: سوگند به خدا اگر به حق محمد هم نمى‏پرسيدى، من پاسخ تو را مى‏دادم!
عثمان گفت: كدام يك از شهرها براى تو پسنديده‏تر است كه در آن باشى!؟
ابوذر گفت: مكه كه حرم خدا و حرم رسول خداست، من در آنجا خداوند را عبادت كنم تا مرگ من برسد!
عثمان گفت: لا و لا كرامة (پذيرفته نيست، و هيچ گونه كرامتى براى تو نيست)، ابوذر گفت: مدينه حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم! عثمان گفت: لا و لا كرامة لك (پذيرفته نيست، و هيچ كرامتى هم براى تو نيست) و ابوذر ساكت‏شد.
عثمان گفت: كدام يك از شهرها در نزد تو مبغوض‏تر است؟ ! گفت ربذه كه در آن بر غير دين اسلام بوده‏ام!
عثمان گفت: برو به ربذه! ابوذر گفت: از من چيزى پرسيدى و من راست گفتم، و من چيزى از تو مى‏پرسم، به من راست‏بگو! عثمان گفت: آرى راست مى‏گويى! ابوذر گفت: اگر تو مرا با جمعى از اصحاب خودت به سوى مشركين بفرستى، و آنها مرا اسير كنند و آنها بگويند به تو كه ما او را آزاد نمى‏كنيم مگر آنكه تو يك ثلث مال خودت را بدهى! آيا تو مى‏دهى؟ ! گفت: آرى من براى رهائى تو ثلث مال خودم را مى‏دهم! ابوذر گفت: اگر بگويند: او را آزاد نمى‏كنيم مگر آنكه نصف مالت را بدهى؟ !
عثمان گفت: براى آزاد كردن تو مى‏دهم.ابوذر گفت: اگر بگويند: او را آزاد نمى‏كنيم مگر آنكه تمام مالت را بدهى؟ ! عثمان گفت: براى آزاد كردن تو مى‏دهم.
ابوذر گفت: الله اكبر حبيب من رسول خدا روزى به من گفت: چگونه هستى اى ابوذر در وقتى كه به تو بگويند: كدام يك از شهرها نزد تو محبوبتر است كه در آنجا باشى؟ و تو بگوئى مكه حرم خدا و حرم رسول خدا، در آنجا عبادت كنم تا مرگ من فرا رسد، و به تو بگويند: لا و لا كرامة لك! پس از آن بگوئى: حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، و به تو بگويند: لا و لا كرامة لك! و سپس بگويند: كدام يك از شهرها نزد تو مبغوض‏تر است كه در آنجا باشى؟ و تو بگوئى ربذه آن محلى كه من بر غير دين اسلام در آنجا بوده‏ام، و به تو بگويند: برو به ربذه!
من به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتم: آيا اى رسول خدا اين امر واقع شدنى است؟ !
رسول خدا گفت: آرى سوگند به آن كسى كه جان من در دست اوست، واقع شدنى است.
فقلت‏يا رسول الله! افلا اضع سيفى هذا على عاتقى فاضرب به قدما قدما؟ ! من گفتم: اى رسول خدا! آيا در آن وقت من اين شمشيرم را بر دوشم نگذارم، و بدون اينكه به راست و چپ متمايل شوم، و بدون اينكه خم شوم، مرتبا جلوى خودم را از دم تيغ آن بگذرانم و جلو بروم؟ !
رسول خدا فرمود: لا! اسمع و اسكت و لو لعبد حبشى و قد انزل فيك و فى عثمان آية «نه چنين كارى را مكن! بشنو و ساكت‏باش گرچه در برابر غلام حبشى باشى! خداوند درباره تو و عثمان آيه‏اى را نازل كرده است.» گفتم: اى رسول خدا آن آيه چيست؟ ! رسول خدا گفت: قوله تعالى:
و اذ اخذنا ميثاقكم لا تسفكون دمآءكم و لا تخرجون انفسكم من دياركم ثم اقررتم و انتم تشهدون - ثم انتم هؤلاء تقتلون انفسكم و تخرجون فريقا منكم من ديارهم تظاهرون عليهم بالاثم و العدوان و ان ياتوكم اسارى تفادوهم و هو محرم عليكم اخراجهم افتؤمنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض فما جزآء من يفعل ذلك منكم الا خزى فى الحيوة الدنيا و يوم القيمة يردون الى اشد العذاب و ما الله بغافل عما تعملون. (آيه 84 و 85، از سوره 2: بقره)
«و به ياد بياوريد زمانى را كه از شما پيمان گرفتيم كه: خون‏هاى خود را مريزيد! و خودتان را از شهرها و ديارتان بيرون مكنيد، پس شما هم بر آن پيمان، اقرار و تعهد نمودند، و خود شما هم حضور داشته و گواه بوديد - و با وجود اين قضيه شما همان كسانى بوديد كه خودتان را مى‏كشيد! و جماعتى از خودتان را از شهرها و ديارشان بيرون مى‏كنيد كه در ستم و دشمنى با آنها شما پشت‏به شت‏يكديگر داده، و متفقا بر عليه آنها ظلم مى‏كنيد! در حاليكه اگر آنهائى را كه اخراج كرده‏ايد، نزد شما به عنوان اسارت بيايند، فديه مى‏دهيد و آنانرا آزاد مى‏كنيد، در حاليكه اصل اخراج آنها بر شما حرام بوده است! آيا شما به بعضى از احكام كتاب ايمان مى‏آوريد، و نسبت‏به بعضى ديگر كافر مى‏شويد؟ ! پس پاداش كسى كه از شما چنين كارى را بنمايد، نيست مگر ذلت و خوارى در حيات دنيا، و در روز قيامت ايشان را به شديدترين عذاب بازگشت مى‏دهند، و خداوند از آنچه شما به جاى مى‏آوريد، غافل نيست.» (تفسير قمى، ص 43 تا ص 46)
محمد بن يعقوب كلينى در «روضه كافى‏» از ص 206 تا ص 208 با سند متصل خود از ابو جعفر خثعمى روايت كرده است كه چون عثمان ابوذر را به ربذه تبعيد كرد (و امر كرده بود كه هيچكس از او مشايعت و بدرقه نكند) امير المؤمنين عليه السلام و عقيل و حسن و حسين عليهما السلام و عمار بن ياسر از او مشايعت كردند، چون هنگام وداع و خداحافظى رسيد، امير المؤمنين عليه السلام فرمود:
اى ابوذر! تو براى خداوند عز و جل به خشم آمدى! پس اميدت به همان كسى باشد كه به خاطر او خشم كردى! اين قوم به جهت دنيايشان از تو ترسيدند، و تو هم به خاطر دين خودت از آنها ترسيدى! و بنا بر اين تو را از ساحت منزلت (يا منزل خودشان و يا از ساخت‏خانه رسول خدا) اخراج كردند، و تو را به بلاها آزمايش نمودند! سوگند به خداوند كه اگر آسمان‏ها و زمين براى بنده‏اى بسته باشد، و آن بنده تقواى خدا را پيش گيرد، خداوند عز و جل براى او محل خروج و رهائى را باز مى‏كند! انيس تو نباشد جز حق! و به دهشت تو را نيندازد مگر باطل!
و پس از آنحضرت، عقيل چنين گفت: اى ابو ذر! تو مى‏دانى كه ما تو را دوست داريم، و ما مى‏دانيم كه تو هم ما را دوست دارى! و تو درباره ما حفظ كردى آنچه را مردم تضييع كردند مگر عده قليلى از آنها! پس خداوند پاداش تو را بدهد! روى همين سبب بود كه بيرون كنندگان تو را بيرون كردند، و حركت دهندگان تو را حركت دادند! پس ثواب تو بر عهده خداوند عز و جل است! پس تقواى خدا را پيشه ساز و بدان كه رها كردن و دست‏برداشتن از بلا ناشى از بى‏طاقتى است، و عافيت را كند و دور پنداشتن از نوميدى است! بى طاقتى و نوميدى را رها كن و بگو: حسبى الله و نعم الوكيل. «خداوند براى من بس است، و او وكيل خوبى است.»
و پس از او امام حسن عليه السلام گفتند: اى عموجان! اين قوم بر تو آن آورده‏اند كه مى‏بينى! و خداوند عز و جل در منظر اعلى است (بر تمام بندگان خود اشراف دارد، و عالم است‏به آنچه از ايشان صادر مى‏شود، و چيزى از امور آنها از خدا پنهان نيست) پس با ياد از فراق دنيا، ياد دنيا را از خود دور كن! و با ياد گشايش وسعه‏اى كه بعد از دنيا حاصل مى‏شود، شدائدى را كه از دنيا بر تو وارد مى‏شود رها كن! و شكيبائى را پيشه ساز، تا انشاء الله رسول خدا را ملاقات كنى، و او از تو راضى باشد!
و سپس امام حسين عليه السلام گفتند: اى عموجان! خداوند تبارك و تعالى قادر است كه آنچه را كه مى‏بينى تغيير دهد و هو كل يوم فى شان (و هر روزى خداوند در شان خاصى است) اين گروه تو را از دنياى خودشان منع كردند، و تو آنها را از دين خودت منع كردى پس چقدر تو بى نيازى از آنچه ترا منع كردند! و چقدر ايشان نياز دارند به آنچه تو از ايشان منع نمودى! پس بر تو باد به صبر و تحمل! چون خير در صبر است و صبر از كرامت انسان است، و جزع و بى‏طاقتى را رها كن كه براى تو سودى ندارد!
و پس از آنحضرت، عمار رضى الله عنه تكلم كرد و گفت: اى ابوذر! خدا به وحشت اندازد كسى را كه تو را به وحشت انداخت! و بترساند آن كس كه تو را ترساند! سوگند به خداوند كه مردم را از سخن حق باز نداشت مگر اعتماد و دلبستگى به دنيا و محبت دنيا! آگاه باش كه مردم از جماعت‏ها اطاعت مى‏كنند (گرچه بر باطل باشند) و حكومت‏براى كسى است كه بر حكومت استيلا يابد! و اين قوم مردم را به دنياى خودشان مى‏خوانند، و مردم هم اجابت آنها را مى‏كنند در وصول به دنيا، و دين خودشان را به آنها بخشيده‏اند فخسروا الدنيا و الآخرة ذلك هو الخسران المبين (پس هم در دنيا و هم در آخرت زيانكار شدند، و اينست زيان آشكارا) .
و در آخر ابوذر سخن گفت، و گفت: عليكم السلام و رحمة الله و بركاته پدرم و مادرم فداى اين چهره‏هاى درخشان باد! هر وقت من شما را مى‏بينم به واسطه شما ياد رسول الله را مى‏كنم! من در مدينه حاجتى ندارم! آرامشى غير از شما ندارم! درنگ من در مدينه بر عثمان گران آمد، همانطور كه درنگ من در شام بر معاويه گران آمد.عثمان قسم ياد كرد كه مرا تبعيد كند به شهرى از شهرها، من از او خواستم كه مرا به كوفه بفرستد، ترسيد كه من در آنجا مردم را بر برادرش (مراد از او وليد بن عقبه برادر مادرى عثمان است كه عثمان ولايت كوفه را به او داده بود و زمخشرى و غيره ذكر كرده‏اند كه او در حال مستى نماز صبح را چهار ركعت‏خواند و گفت: اگر مى‏خواهيد بيشتر هم بخوانم. (مرآة العقول) بشورانم، و قسم ياد كرد كه مرا به شهرى بفرستد كه در آنجا يكنفر انيس نداشته باشم و در آنجا صداى مونسى به گوش من نرسد، و سوگند به خداوند كه من غير از خداى عز و جل مصاحبى نمى‏خواهم، و با وجود داشتن خدا از هيچ چيز وحشت ندارم حسبى الله لا اله الا هو عليه توكلت و هو رب العرش العظيم و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطيبين.
خطبه امير المؤمنين عليه السلام در «نهج البلاغه‏» تحت‏شماره 128 همان كلام ايشانست‏با ابوذر در وقت وداع و ابن ابى الحديد در «شرح نهج‏» طبع دار الاحياء در ج 8، ص 252 تا ص 262 آنرا و شرح آنرا آورده است و گفته است كه اين كلام را ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى در كتاب «سقيفه‏» از عبد الرزاق از پدرش از عكرمه از ابن عباس روايت كرده است كه او گفت: چون ابوذر را به ربذه اخراج كردند، عثمان امر كرد تا در ميان مردم ندا كنند كه هيچكس حق ندارد با او سخن بگويد و يا او را مشايعت كند، و امر كرد كه مروان بن حكم او را اخراج كند.ابوذر را اخراج كردند و همه مردم از تكلم با او و مشايعت‏با او پرهيز كردند مگر على بن ابيطالب عليه السلام و عقيل و حسن و حسين عليهما السلام و عمار.آنگاه يكايك از سخنانى را كه آنها با ابوذر گفتند و ابوذر به آنها گفت‏بيان مى‏كند به همان عباراتى كه ما از «روضه كافى‏» آورديم.و گويد كه: چون حسن عليه السلام مى‏خواست‏با ابوذر سخن بگويد و وداع كند، مروان گفت: دست‏بردار اى حسن! آيا نمى‏دانى كه امير المؤمنين (عثمان) از تكلم با اين مرد نهى كرده است و اگر تو نمى‏دانى، اينك بدان! در اين حال على عليه السلام به مروان حمله كرد و با تازيانه بين دو گوش اسب او زد، و گفت: دور شو! خدا لعنت كند ترا و قبيح گرداند ترا براى آتش! مروان با حال غضب به نزد عثمان آمد، و داستان را به او خبر داد، و دل عثمان از خشم بر على آتش گرفت.
چون على عليه السلام با همراهان خود از مشايعت ابوذر به مدينه بازگشتند، على عليه السلام به نزد عثمان آمد.عثمان گفت: علت آنكه رسول مرا رد كردى، و امر مرا كوچك شمردى چه بود؟
حضرت فرمود: اما رسول تو مى‏خواست مرا از قصدم باز بدارد، من او را رد كردم، و اما امر تو را من كوچك نشمردم! عثمان گفت: آيا نهى مرا از تكلم با ابوذر به تو نرسانده‏اند؟
حضرت فرمود: آيا هر وقت تو امر به معصيت كنى مگر بايد ما اطاعت نمائيم؟ عثمان گفت: بگذار مروان قصاص خود را از تو بگيرد!
حضرت فرمود: از چه؟ گفت: اسب او را زده‏اى! و او را شتم كرده‏اى!
حضرت فرمود: اما اسب او پس اسب من حاضر است از آن قصاص كند، و اما شتم نمودن مرا پس سوگند به خدا كه اگر او مرا يك شتم كند من شتم مى‏كنم خود ترا به مثل همان شتم بدون آنكه دروغى بر تو ببندم! عثمان به غضب آمد و گفت: چرا مروان ترا شتم نكند؟ گويا تو از او بهتر هستى؟ !
حضرت فرمود: آرى سوگند به خدا، و از تو هم بهتر هستم و سپس برخاست و خارج شد.
(138) - آيه 46، از سوره 9: توبه.
(139) - «تفسير قمى‏» ص 269 و ص 270 و «تفسير الميزان‏» ج 9، ص 315 از «تفسير قمى‏» .
(140) - در «نهايه‏» ابن اثير، ج 3، ص 12 گويد: ضح عبارت است از نور خورشيد وقتى كه در زمين متمكن شود.
(141) - اولى لك، كلمه تهديد و وعيد است، يعنى شر به تو نزديك است‏بپرهيز از آن.يا به معناى الويل لك، و يا آنست كه خداوند در امر تو چيز ناگوار پديد آورد.
(142) - «مغازى‏» ج 3، ص 998 و ص 999.و تفسير «مجمع البيان‏» طبع صيدا، ج 3، ص 79.و «البداية و النهاية‏» ج 5، ص 7 و ص 8 و «تفسير قمى‏» ص 270 و «تفسير الميزان‏» ج 9، ص 315 از «تفسير قمى‏» و «سيره حلبيه‏» ج 3، ص 152 و «بحار الانوار» ج 6، ص 622 و ص 623 و همچنين در ص 625 و «الكامل فى التاريخ‏» ج 2، ص 278 و «اعيان الشيعة‏» طبع رابع، ج 2، ص 196 و «سيره ابن هشام‏» ج 4، ص 947 و ص 948 و كتاب «حياة محمد» ص 428.
(143) - آيه 64 تا 66 از سوره 9: توبه.
(144) - آيه 46، از سوره 9: توبه.
(145) - و همين قضيه را شيخ طبرسى در «مجمع البيان‏» ، طبع صيدا، ج 3، ص 51 يكى از احتمالات گفته شد در تفسير اين آيه مباركه آورده است، و در «بحار الانوار» ج 6، ص 626، از «تفسير قمى‏» ذكر كرده است.
(146) - «مغازى‏» واقدى، ج 3، ص 1003 تا ص 1005، و «اعيان الشيعة‏» ، طبع رابع، ج 2، ص 199، و «سيره ابن هشام‏» ج 4، ص 951 و ص 952.
(147) - «مغازى‏» ج 3، ص 1003.