امام شناسى ، جلد دهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- پى‏نوشت‏ها -
- ۱ -


(1) - آيات 24 تا 36، از سوره طه: بيستمين سوره از قرآن كريم.
(2) - آيه 35، از سوره 25: فرقان.
(3) - سيد ابن طاوس دعاى رسول الله را براى استخلاف امير المؤمنين و اعطاء جميع مقامات هارون را نسبت‏به موسى در وقت نزول آيه
انما وليكم الله و رسوله
از ثعلبى با چندين طريق روايت مى‏كند كه از جمله آنها روايتى است كه ثعلبى مرفوعا از عباية بن ربعى آورده است كه او گفت: در وقتى كه عبد الله بن عباس بر سر چاه زمزم نشسته بود و مى‏گفت قال رسول الله، و از احاديث وارده از رسول خدا براى مردم بيان مى‏كرد، مردى كه بر سر خود و روى خود عمامه بسته بود بدانجا آمد، و هر بار كه ابن عباس مى‏گفت: قال رسول الله و حديثى بيان مى‏نمود، آنمرد نيز مى‏گفت: قال رسول الله و حديثى از رسول خدا بيان مى‏كرد.ابن عباس گفت: از تو مى‏خواهم با سوگند به خدا كه خودت را معرفى كنى! آنمرد عمامه را از رخسار خود كنار زد و چهره نمايان كرد، و گفت: ايها الناس! هر كس مرا مى‏شناسد كه مى‏شناسد و هر كس نمى‏شناسد، بداند كه من جندب بن جناده بدرى ابوذر غفارى هستم.من از رسول خدا با اين دو گوشم شنيدم، و اگر دروغ بگويم كر شوند، و با اين دو چشمم ديدم، و اگر دروغ بگويم كور شوند كه مى‏گفت: على قائد البررة، و قاتل الكفرة منصور من نصره، مخذول من خذله «على پيشوا و رهبر نيكان است و كشنده كافران، كسى كه او را يارى كند يارى مى‏شود، و كسى كه او را رها كند و تنها گذارد مخذول و منكوب مى‏گردد» .
اى مردم روزى من با رسول خدا كه نماز ظهر را بجاى مى‏آورم مرد سائلى در مسجد سئوال نمود، و كسى به او چيزى نداد، سائل دست‏خود را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا گواه باش كه من در مسجد رسول خدا سئوال كردم و كسى به من چيزى نداد.و على عليه السلام در حال ركوع بود او دست‏خود را دراز كرد و با انگشت‏خنصر راست (انگشتر كوچك) به او اشاره نمود، و عادت على چنين بود كه پيوسته انگشترى خود را در انگشت كوچك دست راست مى‏كرد.سائل جلو آمد و انگشترى را از انگشت على بيرون آورد، و اين امر در برابر ديدگان رسول خدا واقع شد.چون رسول خدا از نماز فارغ شد، سر خود را به سوى آسمان بلند كرد و عرض نمود:
اللهم ان موسى سالك فقال:
«رب اشرح لى صدرى و يسرلى امرى و احلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى و اجعل لى وزيرا من اهلى هرون اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى‏»
فانزلت عليه قرآنا ناطقا
«سنشد عضدك باخيك و نجعل لكما سلطانا فلا يصلون اليكما بآياتنا انتما و من اتبعكما الغالبون.»
اللهم و انا محمد نبيك و صفيك اللهم فاشرح لى صدرى و يسر لى امرى و اجعل لى وزيرا من اهلى عليا اشدد به ظهرى.
ابو ذر مى‏گويد: هنوز سخن رسول خدا به پايان نرسيده بود كه جبرائيل عليه السلام از نزد خداوند متعال فرود آمد و گفت: اى محمد بخوان رسول خدا گفت چه بخوانم؟ گفت‏بخوان:
انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون.
(«طرائف‏» ابن طاوس، طبع قم سنه 1400 ه، ج 1، ص 47 و ص 48، حديث 40) .
(4) - «كتاب سليم بن قيس‏» هلالى كوفى، ص 221 و ص 222.و مختصر مضمون اين روايت را در «كنز العمال‏» ج 15 ص 150 در شماره 428 از امير المؤمنين عليه السلام ذكر كرده است.
(5) - «شواهد التنزيل‏» ج 1، ص 435، حديث 598.
(6) - آيه 35 از سوره 28: قصص.
(7) - «الغدير» ج 3، ص 116.
(8) - «حلية الاولياء» ص 65 و ص 66.و در «غاية المرام‏» قسمت اول ص 125 حديث‏شماره 97 اين روايت را از ابن ابى الحديد روايت مى‏كند و نيز حديث انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى را روايت مى‏كند و در دنبال آن از ابن ابى الحديد نقل مى‏كند كه او گفت: و ابان نفسه عنه بالنبوة، و اثبت له ما عداها و من جميع الفضائل و الخصائص مشتركا بينهم.
(9) - «حلية الاولياء» ص 66.
(10) - آيه 94 و 95، از سوره 15: حجر: «و بآنچه امر شده‏اى، ماموريت‏خود را فاش ساز، و اعلان بلند در ده! و از مشركان روى بگردان! ما تو را از شر مسخره كنندگان كفايت مى‏كنيم.»
(11) - آيه 214، از سوره 26: شعراء: «و قوم و خويشان نزديكترين خود را، از خدا و جهنم و عواقب امورشان بترسان.»
(12) - اين فقره از روايت را در «دلائل الصدق‏» ج 2، ص 233 آورده است.
(13) - «كتاب سليم بن قيس‏» ص 199 و ص 200.و قيس بن سعد در ضمن همين احتجاج بر معاويه چنانچه در ص 201 وارد است مى‏گويد: و رسول خدا به على در غزوه تبوك گفت: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى.
(14) - در كتاب «الاصابة فى تمييز الصحابه‏» آورده است كه: ابو رافع قبطى غلام رسول الله بوده است، و اسامى مختلفى براى او نقل شده است، و ابن عبد البر گويد: مشهور آنستكه اسم او اسلم بوده است.ابو رافع در اول امر غلام عباس بن عبد المطلب بوده است و عباس او را به پيغمبر بخشيد، و چون ابو رافع به پيغمبر بشارت اسلام آوردن عباس را داد، پيغمبر او را آزاد كرد.و اسلام ابو رافع قبل از غزوه بدر بوده است و ليكن در بدر حضور نيافت و در غزوه احد و غزوات بعد از آن حضور يافت.او از پيغمبر و از عبد الله بن مسعود روايت مى‏كند (ج 4، ص 68)
(15) - ثريد آبگوشتى است كه در آن نان را خرد كرده و مى‏خورند، و در پارسى به آن تريد گويند.و صحيح آن همان ثريد است.
(16) - اين روايت را تا اينجا در «تاريخ دمشق‏» جلد امير المؤمنين عليه السلام جزء اول ص 89، در شماره 141 ذكر كرده است.
(17) - «غاية المرام‏» قسمت اول ص 135 و ص 136، حديث‏سى و هشتم.و در «مجمع البيان‏» طبع صيدا، ج 4 ص 206 آورده است.
(18) - و مجلسى در «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 9، ص 241 اين روايت را از كتاب «كنز الفوائد» كراجكى از ابو رافع روايت كرده است و در تتمه آن اين جمله را اضافه دارد كه: فقال لابيطالب: ليهنك ان تدخل اليوم فى دين ابن اخيك و قد جعل ابنك مقدما عليك «در امروز محمد تو را ضعيف و خوار شمرد كه تو در دين پسر برادرت داخل شوى، در حاليكه پسرت را مقدم بر تو قرار داد» !
(19) - احدثهم سنا، و ارمضهم عينا، و اعظمهم بطنا، و احمشهم ساقا، اين معانى كنايه از فقر و مسكنت، و نداشتن مال و اعتبار و آسايش است.و در بعضى از نسخ ارمصهم عينا با صاد مهمله آمده است.
(20) - «شواهد التنزيل‏» ج 1، ص 371 و ص 372، حديث 514 در ضمن رواياتى كه درباره شان نزول آيه
و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى،
وارد شده است.
و اين روايت را ابن عساكر در «تاريخ دمشق‏» جلد امير المؤمنين عليه السلام در جزء اول ص 88 در شماره 140 ذكر كرده است.و ايضا اين روايت را در «كنز العمال‏» باب فضائل على عليه السلام، از طبع دوم حيدر آباد، ج 15، ص 115 تا ص 117 در شماره 334 ذكر كرده است و در پايان آن گويد: اين حديث را ابن جرير طبرى و ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابو نعيم و بيهقى هر دوى آنها در كتاب «دلائل النبوة‏» خود ذكر كرده‏اند.و «دلائل الصدق‏» ج 2 ص 233 و طبرى در تاريخ خود طبع استقامت ج 2، ص 62 و 63 آورده و ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغة‏» از طبع افست‏بيروت، ج 3 ص 254 و ص 255، و از طبع دار احياء الكتب العربية مصر، ج 13، ص 210 و ص 211 آورده است.و نيز مختصر همين حديث را در «كنز العمال‏» ج 15 ص 100 شماره 286 آورده است.
(21) - «شواهد التنزيل‏» ج 1، ص 420 و ص 421، حديث‏شماره 580، در ضمن رواياتى كه درباره شان نزول آيه:
و انذر عشيرتك الاقربين
وارد شده است.
(22) - «مجمع البيان‏» طبع صيدا، ج 4، ص 206، و اين روايت را در «غاية المرام‏» قسمت اول ص 320 حديث‏شماره سوم از ثعالبى در تفسير خود در ذيل تفسير آيه شريفه با سند متصل ذكر كرده است.و ليكن ما اين روايت را در «تفسير ثعالبى‏» نيافتيم، و ممكنست از تفسير «ثعلبى‏» آورده باشد و در كتابت و يا در استنساخ اشتباه شده باشد، و عين همين اشتباه را تعليقه زننده بر «شواهد التنزيل‏» كرده است و در ج 1 ص 420 از ثعالبى كما فى «غاية المرام‏» ذكر كرده است و همچنين اين روايت را
مجلسى در «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 9 ص 294 از كتاب «عمده‏» از «تفسير ثعلبى‏» روايت كرده است.
(23) - «تاريخ دمشق‏» جلد امير المؤمنين جزء اول ص 83 و ص 84.
(24) - همين مصدر، ص 84 و ص 85.
(25) - همين مصدر، ص 85.
(26) - مجلسى رضوان الله عليه در ج 9 «بحار الانوار» ص 393 در ذيل روايت وارده از «بشارة المصطفى‏» كه در آن عبارت قاضى دينى وارد شده است، در بيان خود گويد: محقق طوسى نصير الملة و الدين و علامه حلى و جماعتى از علماء ما رضى الله عنهم قاضى دينى با كسر دال خوانده‏اند، و سيد مرتضى رحمة الله عليه اين معنى را انكار كرده است.آنگاه مجلسى گويد: نيازى به اين تكلفات نيست، زيرا تواتر عبارات و نصوص صريحه از هر دو جانب وارد است.
(27) - «تاريخ دمشق‏» جلد امير المؤمنين، جزء اول، ص 85 و ص 86، و اين حديث را با لفظ و ينجز مواعيدى مجلسى در «بحار الانوار» طبع كمپانى ج 9 ص 295 از كتاب «عمده‏» ، آورده است.و «كنز العمال‏» طبع دوم ج 15 ص 131.
(28) - همين مصدر ص 86 و ص 87.و در اين روايت معلوم است كه ذيل آن كه از سكوت عباس ذكر مى‏كند، مجعول و ساختگى است، و هيچ مناسبت‏با دعوت رسول در بدو بعثت ندارد، و جاعل خواسته است تعهد به دين رسالت را با دين شخصى خلط كند.
(29) - همين مصدر ص 87 و ص 88.
(30) - همين مصدر ص 88 و ص 89.
(31) - «تاريخ دمشق‏» جلد امير المؤمنين، جزء اول، ص 89 و ص 90.
(32) - «مسند احمد حنبل‏» ، ج 1، ص 111، و اين حديث را در «كنز العمال‏» طبع دوم حيدرآباد، ج 15 باب فضائل على عليه السلام ص 113، در شماره 323، آورده است، و مجلسى در «بحار الانوار» ، ج 9 ص 295 از كتاب «عمده‏» آورده است، و «دلائل الصدق‏» ، ج 2 ص 233 و علامه حلى در «منهاج الكرامة‏» .بايد دانست كه در «كنز العمال‏» كه اين حديث را از «مسند احمد حنبل‏» و از ابن جرير روايت كرده است گفته است: كه ابن جرير از طحاوى و از ضياء در «مختاره‏» نقل كرده است، و آنرا صحيح شمرده است و ملا على متقى در اول «كنز العمال‏» از سيوطى در ديباجه «جمع الجوامع‏» آورده است كه جميع روايات ضياء در «مختاره‏» صحيح است. (طبع حيدر آباد، طبع دوم ج 15 ص 113 شماره 323)
(33) - من در زمان كوچكى، سينه‏هاى عرب را به خاك افكندم، و شجعان و رؤساى قبيله ربيعه و مضر را كه صيت و آوازه‏شان به همه جا پيچيده بود، خرد كردم و شكستم.
(34) - جذعة بره‏اى را گويند كه شش ماه از او گذشته باشد.و فرق با كسر فاء پيمانه بزرگى بود كه اهل مدينه شيرهاى خود را با آن پيمانه مى‏كردند.
(35) - غمر بر وزن عمر، كاسه كوچك را گويند.و مد عبارت از يك چهارم صاع و صاع قريب يك من است.
(36) - «شرح نهج البلاغة‏» از طبع افست‏بيروت، ج 3 ص 254 و ص 255، و از طبع دار احياء الكتب العربيه مصر ج 13، ص 210 تا ص 212.و «تاريخ طبرى‏» مطبعة استقامت، ج 2، ص 63 و ص 64.و در «كنز العمال‏» ج 15، ص 154 و ص 155 شماره 435 آورده است و گفته است كه احمد حنبل، و طبرى و ضياء در «مختاره‏» آورده‏اند.
(37) - «كنز العمال‏» طبع دوم، ج 15، ص 130، حديث‏شماره 380، و در «دلائل الصدق‏» ج 2، ص 234 از «كنز العمال‏» از ابن مردويه آورده است.
(38) - ابو جعفر اسكافى، محمد بن عبد الله ابو جعفر و معروف به اسكافى است، خطيب در «تاريخ بغداد» در ج 5 ص 416 ترجمه حال او را ذكر كرده است، و گفته است كه او يكى از متكلمين معتزله بغداد بوده است، و تصانيف معروفى دارد، و چنين به من رسيده است كه در سنه 240 فوت كرده است.انتهى.اسكافى كتاب معروف خود را كه به نام «نقض العثمانيه‏» است در رد كتاب عثمانيه جاحظ نوشته است، و غالب مطالبى را كه ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه‏» از او نقل مى‏كند، از اين كتاب است.
(39) - «شرح نهج البلاغه‏» از طبع چهار جلدى افست‏بيروت، ج 3، ص 267، و از طبع دار احياء الكتب العربيه مصر ج 15 ص 244 و ص 245، و مختصر آنرا كه فقط شامل كلام رسول خدا و امير المؤمنين عليهما السلام است، شيخ محمد حسن مظفر در «دلائل الصدق‏» ج 2 ص 233 آورده است.
(40) - «مناقب‏» ابن شهر آشوب طبع سنگى، ج 1 ص 544.
(41) - «سيره حلبيه‏» ج 1 ص 312.
(42) - «تاريخ طبرى‏» طبع مطبعه استقامت ج 2، ص 62 و ص 63.
(43) - «تفسير طبرى‏» ج 19 ص 74.
(44) - «البداية و النهاية‏» ج 3 ص 40.
(45) - «تفسير ابن كثير دمشقى‏» ج 3، ص 351.
(46) - «حيات محمد» ص 104 در طبع اول جمله فايكم يوازرنى هذا الامر و ان يكون اخى و وصيى و خليفتى فيكم را آورده است ولى در پاسخ امير المؤمنين عليه السلام گفتار پيغمبر را كه فانت اخى وصيى و وارثى و خليفتى فيكم را حذف كرده است، و در طبع دوم بطور كلى آنچه را كه راجع به امير المؤمنين است كه: لكن عليا نهض و ما يزال صبيا دون الحلم و قال: انا يا رسول الله عونك، انا حرب على من حاربت فابتسم بنو هاشم و قهقه بعضهم و جعل نظرهم ينتقل من ابيطالب الى ابنه را حذف كرده است.
(47) - مردم پيوسته روى سنت طبيعى، و پيروى از حواس نه از منطق تفكير، دين و آئين خود را بر اصل دين حاكمان و شاهان خود قرار مى‏دهند.
(48) - آيه 58 و 59، از سوره 2: بقره.
(49) - آيه 161 و 162، از سوره 7: اعرف.
(50) - آيه 46، از سوره 4 نساء.
(51) - آيه 13 از سوره 5: مائده.
(52) - آيه 75، از سوره 2: بقره.
(53) - ابن عساكر در «تاريخ دمشق‏» ، جلد ترجمه امير المؤمنين عليه السلام جزء سوم در ص 98 و ص 99، در تحت رقم 1139 اين را با سند خود از محمد بن سعيد اصفهانى با همين سند روايت مى‏كند و احمد بن يحيى بلاذرى در ترجمه «امير المؤمنين و غرر مناقبه عليه السلام‏» طبع اعلمى بيروت در ص 184 حديث رقم 220 نيز از مدائنى از شريك با همين سند روايت مى‏كند.
(54) - اين حديث را ابن عبد البر در «استيعاب‏» ج 3 ص 1118، از ابن وهب از حفص بن ميسره از عامر بن عبد الله بن زبير آورده است كه چون شنيد پسرش به على بن ابيطالب بدگوئى مى‏كند، گفت: اياك و العودة الى ذلك «مبادا ديگر چنين سخنى بگوئى! زيرا كه بنى اميه‏» تا آخر حديث.
(55) - اصطلاح خاص ارباب درايه و رجال است كه بعضى از روايات را موقوفا عليه گويند و بعضى را مرفوعه نامند.
(56) - «شرح نهج البلاغه‏» ابن ابى الحديد، از طبع چهار جلدى افست‏بيروت، ج 3 ص 258 تا ص 260، و از طبع دار احياء الكتب العربيه مصر، ج 13، ص 219 تا ص 224.
(57) - «شواهد التنزيل‏» ص 368 از ج 1 حديث‏شماره 510.
(58) - «شواهد التنزيل‏» ج 1 ص 369 و ص 370 حديث‏شماره 511 و در «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 9، ص 295 از كتاب «عمده‏» ابن بطريق از عبد الله بن احمد بن حنبل از پدرش از عبد الله بن عامر از عبادة بن يعقوب از على بن عابس از حرث بن حصيرة از قاسم كه او گفت‏شنيدم مردى از خثعم كه مى‏گفت از اسماء بنت عميس شنيدم.
و در «دلائل الصدق‏» ج 2 ص 223 گويد: سيوطى در تفسير «الدر المنثور» گويد: ابن مردويه و خطيب و ابن عساكر از اسماء بنت عميس تخريج كرده‏اند كه او گفت: رايت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بازاء ثبير و هو يقول: اشرق ثبير، اشرق ثبير، اللهم انى اسئلك بما سالك اخى موسى، ان تشرح لى صدرى و ان تيسر لى امرى و ان تحل عقدة من لسانى يفقهوا قولى و اجعل لى وزيرا من اهلى عليا اخى، اشدد به ازرى، و اشركه فى امرى كى نسبحك كثيرا و نذكرك كثيرا انك كنت‏بنا بصير.
«ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در مقابل كوه ثبير، و او مى‏گفت: درخشان شد كوه ثبير، درخشان شد كوه ثبير، بار پروردگارا من از تو مى‏خواهم همان چيزى را كه از تو برادرم موسى خواست: اينكه سينه مرا بگشائى و براى من امر مرا آسان كنى! و اينكه گره را از زبان من باز كنى تا گفتار مرا بفهمند و براى من از اهل من على را كه برادر من است وزير قرار دهى، بواسطه على پشت مرا محكم
كنى، و او را در امر من شريك كنى، تا ما تسبيح تو را بسيار گوئيم، و ذكر و ياد تو را بسيار بنمائيم بدرستيكه تو حقا به ما بينائى!»
و سيوطى ايضا گفته است: سلفى در «الطيورات‏» با سند خود از ابو جعفر محمد بن على عليه السلام تخريج كرده است كه: چون آيه
و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى نازل شد، رسول خدا بر فراز كوهى بود، و سپس بدان دعا براى خود دعا كرد و گفت: اللهم اشدد ازرى باخى على، و خداوند اين دعا را مستجاب نمود.و نظير همين مضمون را علامه از «مسند احمد حنبل‏» در همين كتاب «منهاج الكرامة‏» مى‏آورد و همچنين نظير آنرا صاحب «ينابيع المودة‏» در باب 17 از «مسند احمد» آورده است و در باب 56 از «ذخائر العقبى‏» طبرى از احمد در «فضائل‏» و نيز سبط ابن جوزى در «تذكرة الخواص‏» از احمد در «فضائل‏» آورده است.
(59) - همان.
(60) - «شواهد التنزيل‏» ج 1، ص 373، حديث‏شماره 515.
(61) - تا اينجا را در «مناقب‏» ابن شهر آشوب طبع سنگى ج 1، ص 549 از كتاب «منقبة المطهرين‏» و كتاب «فيما نزل من القرآن فى امير المؤمنين‏» كه هر دو آنها از مصنفات ابو نعيم اصفهانى است و در كتاب «خصائص العلويه‏» نطنزى از شعبة بن حكم آورده است. و نيز در «دلائل الصدق‏» ، ج 2، ص 223، از «منهاج الكرامة‏» علامه حلى از ابو نعيم اصفهانى، از ابن عباس روايت كرده است.
(62) - آيه 96، از سوره 19: مريم.
(63) - «مناقب‏» ابن مغازلى، ص 328 و ص 329 و نيز در «غاية المرام‏» در قسمت دوم ص 373 در حديث‏شماره سيزدهم از ابن مغازلى مرفوعا آورده است.و همچنين فرات بن ابراهيم كوفى در تفسير خود ص 89 با عين اين سند و عبارت روايت كرده است.
(64) - «مناقب‏» ابن شهر آشوب، طبع سنگى، ج 1، ص 523 و ص 524.و ابيات ابن مكى را در «الغدير» ج 4 ص 392 آورده است، و شرح حال و ترجمه او را ذكر كرده است.در نسخه «الغدير» در بيت دوم او: و القوم حضرا آورده است، يعنى آن قوم همگى حاضر بودند.
(65) - همان.
(66) - «مناقب‏» ابن شهر آشوب، ج 1، ص 524 و ص 525 و در «الغدير» ، ج 4 ص 127 و ص 131، و در آنجا شرح حالات عونى را مفصلا ذكر كرده است.عونى از شعراى بزرگوار و پيشوايان شعر در مدايح اهل بيت عليهم السلام بوده است و در قرن ششم مى‏زيسته است، و فانى در محبت اهل بيت‏بوده است.اشعار پنج مصراعى او كه در مناقب امير المؤمنين عليه السلام و در مثالب اعداء او ست‏بقدرى راقى است كه از جهت‏سلاست و ملاحت كمتر نظير آنرا مى‏توان يافت.اين اشعار پنجاه و يك پنج مصراعى است كه ما در اينجا از «مناقب‏» ابن شهر آشوب به مناسبت وزارت امير المؤمنين عليه السلام فقط يك پنج مصرعى را ذكر كرديم.و چون اسم او طلحة بن عبيد الله ابى عون غسانى بوده است، آخرين ابيات خود را با خطاب به طلح كه مناداى مرخم است‏خاتمه مى‏دهد.
يا رب مالى عمل سوى الولا لاحمد و آله اهل العلا
صنو الرسول و الوصى المبتلى و فاطم و الحسنين فى الملا
غرا تزين العرش و الكرسيا
ثم على و ابنه محمد و جعفر الصدق و موسى المهتدى
ثم علي و الجواد الاجود محمد ثم على الامجد
و الحسن الذى جلا المهديا
فاعطنى بهم جمال الدنيا و راحة القبر زمان البقيا
و الامن و الستر بحشر المحيا و الرى من كوثر اهل السقيا
و الحشر معهم فى العلى سويا
يا طلح ان تختم بهذا فى العمل لم يدن منك فزع و لا و جل
و انت طلح الخير ان جاء الاجل بالاجر من رب الورى عز و جل
كفى بربى راحما كفيا
(67) - همان.
(68) - «مناقب‏» ابن شهر آشوب، طبع سنگى، ج 1، ص 525.
(69) - همان.
(70) - «مناقب‏» ابن شهر آشوب، ج 1، ص 525.
(71) - همان.
(72) - همان.
(73) - همان.
(74) - «مناقب‏» ابن شهر آشوب، ج 1، ص 525.
(75) - در «قاموس‏» ج 2، ص 55 گويد: شبر كبقم، و شبير كقمير و مشبر كمحدث، ابناء هارون عليه السلام، قيل: و باسمائهم سمى النبى صلى الله عليه و آله الحسن و الحسين و المحسن.
(76) - «مناقب‏» ابن شهر آشوب ج 1، ص 525.و اين دو روايت را در «بحار الانوار» طبع حروفى، ج 38، ص 145 و ص 146 از «مناقب‏» آورده است و در طبع كمپانى، ج 9، ص 294.
(77) - «مناقب‏» ابن شهر آشوب ج 1، ص 549 و ص 550.
(78) - در «بحار الانوار» طبع حروفى ج 38 ص 146 روايت ابو صلت اهوازى را تا اينجا ذكر كرده است.و در طبع كمپانى، ج 9، ص 294 و ص 295.
(79) - «مناقب‏» ابن شهر آشوب ج 1، ص 549 و ص 550.
(80) - «مناقب‏» ابن شهر آشوب ج 1، ص 550.
(81) - همان.
(82) - همان.
(83) - «مناقب‏» ابن شهر آشوب، ج 1، ص 550.
(84) - «الغدير» ج 1، ص 396.
(85) - «الغدير» ج 1، ص 397 و ص 398.
(86) - «ينابيع المودة‏» طبع اسلامبول، اولين طبع، ج 1، باب 56، ص 251 در مودت سادسه از كتاب «مودة القربى‏» سيد على همدانى.
(87) - «ينابيع المودة‏» ، ج 1 باب 56 ص 251، در مودت ششم.و ص 254، مودت هفتم.
(88) - همان.
(89) - «ينابيع المودة‏» باب 6، ص 50.و «غاية المرام‏» قسمت اول، ص 109، حديث اول.
(90) - «ينابيع المودة‏» باب 6 ص 50، و «غاية المرام‏» ص 109 حديث‏سوم، و ص 110، حديث‏يازدهم، و در «مناقب‏» ابن مغازلى در ص 29 و ص 34 و ص 35 و ص 36 احاديثى تحت‏شماره‏هاى 42 و 51 و 53 و 54، از سعيد بن مسيب از سعد بن ابى وقاص در اين باره آورده است.
(91) - «ينابيع المودة‏» باب 6 ص 50.
(92) - «ينابيع المودة‏» طبع اسلامبول ج 1، باب 6 ص 50 و ص 51.
(93) - همان.
(94) - عوسج، چوبى است از درخت‏خاردار.
(95) - «ينابيع المودة‏» ج 1، باب 6، ص 51 و در «بحار الانوار» ج 9 ص 238 از «كشف الغمة‏» از «مناقب‏» خوارزمى، از جابر بن عبد الله روايت كرده است.
(96) - «ينابيع المودة‏» ج 1، باب 7، ص 55.
(97) - «ينابيع المودة‏» طبع اسلامبول، ج 1، باب 7، ص 55 و ص 56.و ابن عبد البر در «استيعاب‏» ج 3، ص 1109 و ص 1110 از معمر، از ابن طاوس، از پدرش، از مطلب بن عبد الله بن حنطب، آورده است كه: چون وافدين طائفه ثقيف به نزد رسول الله آمدند، رسول خدا به آنها گفت: لتسلمن او لابعثن رجلا منى - او قال: مثل نفسى - فليضربن اعناقكم و ليسبين ذراريكم و لياخذن اموالكم.قال عمر: فو الله ما تمنيت الامارة الا يومئذ و جعلت انصب صدرى له رجاء ان يقول: هو هذا.قال: فالتفت الى على رضى الله عنه، فاخذ بيده ثم قال: هو هذ.
«بايد اسلام بياوريد و تسليم شويد! و گرنه من به سوى شما مردى را كه از من است - و يا آنكه
فرمود: مثل نفس من است - بر مى‏انگيزم تا گردنهاى شما را بزند، و اطفال شما را اسير كند، و اموال شما را بگيرد.عمر مى‏گويد: سوگند به خدا كه من در هيچ موقعى آرزوى رياست و امارت را نكردم مگر در آن روز و پيوسته در سينه و نيت‏خود داشتم كه پيغمبر بگويد: اينست آن مرد.ولى پيغمبر به سوى على ابن ابيطالب عليه السلام توجه كرد و دست او را گرفت و گفت: آن كس اين مرد است.»
(98) - «جامع الصغير» طبع چهارم، مطبه مصطفى البابى الحلبى و اولاده، باب عين، ص 66.
(99) - «كنوز الحقايق فى حديث‏خير الخلائق‏» كه در هامش «جامع الصغير» سيوطى طبع شده است، ص 6.
(100) - خطبه قاصعه: 190، در قسمت پنجم آن، از طبع عبده مصر، ص 393.و قبل از اين سخن اينست كه: و لقد سمعت رنة الشيطان حين نزل الوحى عليه صلى الله عليه و آله فقلت‏يا رسول الله! ما هذه الرنة؟ فقال: هذا الشيطان ايس من عبادته انك تسمع ما اسمع - الى آخره.
(101) - «شرح نهج البلاغه‏» ابن ابى الحديد، طبع دار احياء الكتب العربية، ج 13، ص 211.
(102) - «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 9، ص 241.
(103) - «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 9، ص 241 و ص 242.و متن اين حديث مبارك را در «غاية المرام‏» قسمت اول، ص 115 و ص 116 تحت‏شماره 60 از خوارزمى در «فضائل‏» با سند متصل خود از ابراهيم بن عبد الله بن العلا، از پدرش، از زيد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب، از پدرش، از جدش، از على عليه السلام روايت كرده است.و عبارات آن همين عبارات است و نيز اضافه دارد كه: و ان اعدائك غدا ظما مطمئين مسودة و جوههم يتقحمون مقمحون! يضربون بالمقامع و هى سياط من نار مقتحمين! و انت‏باب علمى!
و همچنين در «غاية المرام‏» مختصر اين حديث را از خوارزمى در «مناقب‏» ، از ناصر للحق در ضمن حديث طويلى روايت كرده است. و نيز در «غاية المرام‏» اين حديث را بطوله از كتاب «المناقب الفاخرة‏» با سند متصل خود از جابر بن عبد الله روايت كرده است و در پايان حديث اين جملات را اضافه دارد كه: يا على لقد جعل الله نسل كل نبى من صلبه، و نسلى من صلبك! فانت اعز الخلق لدى، و اكرمهم لدى! و محبوك اكرم على من امتى، و نيز در «غاية المرام‏» ، قسمت اول ص 127 حديث‏شماره 4 از طريق خاصه از شيخ صدوق با اسناد متصل خود از جابر بن عبد الله با عين عبارات مذكوره آورده است.
(104) - «غاية المرام‏» قسمت اول، ص 110 حديث هفتم.و ص 122 حديث هشتاد و سوم و «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 9، ص 239 و اين حديث را به همين عبارتى كه ما ترجمه آنرا آورديم در «غاية المرام‏» و در «بحار الانوار» از «مسند» احمد حنبل ذكر كرده‏اند، ولى ظاهرا در حديث جمله: «آيا از پدرت چيزى شنيدى‏» اشتباها زياد شده و متعلق به حديث ابراهيم و يا عامر و يا مصعب و يا عائشه كه فرزندان سعد وقاص هستند، مى‏باشد، و در اين حديث راوى روايت‏بدون واسطه خود موسى جهنى از فاطمه بنت على عليه السلام است.و شاهد گفتار ما روايتى است كه مجلسى در «بحار» ج 9، ص 239 از كتاب «عمده‏» ابن بطريق از ابن مغازلى روايت مى‏كند، و در آن موسى جهنى بدون واسطه از حضرت فاطمه بنت على روايت مى‏كند.و «استيعاب‏» ج 3، ص 1097 و ص 1098، و «فرائد السمطين‏» ، ج 1، ص 122، حديث 85، و اين حديث‏با طرق كثيرى از مصادر مختلفى روايت‏شده است كه اكثر آنها را ابن عساكر در «تاريخ دمشق‏» ، جلد امير المؤمنين عليه السلام، در جزء اول ص 354 و ما بعد از آن در تحت‏شماره 440 و ما بعدش آورده است.و نيز در «احقاق الحق‏» ج 5، ص 180 و ما بعد از آن آمده است.
(105) - «غاية المرام‏» ص 110، حديث نهم.و مجلسى در «بحار الانوار» ج 9، ص 239 از كتاب «عمده‏» آورده است.و كتاب «عمده‏» و كتاب «مستدرك‏» و كتاب «مناقب‏» همانطور كه مجلسى در مقدمه بحار آورده است همگى در روايات عامه است كه در باب امامت آورده شده است و مؤلف آنها شيخ ابو الحسين يحيى بن حسن بن حسين بن على بن محمد بن بطريق اسدى است.و «غاية المرام‏» ص 110 حديث پانزدهم و هجدهم از «صحيح‏» مسلم آورده است و «البداية و النهاية‏» ج 5 ص 7.
(106) - «غاية المرام‏» ص 110، حديث چهاردهم.و «بحار الانوار» ص 239 از ج 9، از ابن بطريق در كتاب «عمده‏» آورده است.و نيز در «غاية المرام‏» ص 110 حديث هفدهم از «صحيح‏» مسلم آورده است، و «البداية و النهاية‏» ج 5، ص 7.
(107) - «غاية المرام‏» ص 110، حديث دوازدهم و سيزدهم و «بحار الانوار» ج 9، ص 239.و نيز در «غاية المرام‏» ص 110، حديث‏شانزدهم از «صحيح‏» مسلم آورده است.و «البداية و النهاية‏» ج 5، ص 7.و در «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 9 ص 240 و ص 241 بعد از روايات بسيارى و بيان حديث از «كامل التواريخ‏» و «طرائف‏» و مصنف‏» قاضى تنوخى، گويد: حديث منزله را تنوخى از عمر بن خطاب و امير المؤمنين صلوات الله عليه على بن ابيطالب و سعد بن ابى وقاص و عبد الله بن مسعود و عبد الله بن عباس و جابر بن عبد الله انصارى و ابو هريره و ابو سعيد خدرى و جابر بن سمره و مالك بن حويرث و برآء بن عازب و زيد بن ارقم و ابو رافع مولى رسول الله و عبد الله بن ابى اوفى و برادرش زيد و ابو سريحه و حذيفة بن اسيد و انس بن مالك و ابو بريده اسلمى و ابو ايوب انصارى و عقيل بن ابيطالب و حبيش بن جناده سلولى و معاوية بن ابى سفيان و ام سلمه زوجه رسول الله و اسماء بنت عميس و سعيد بن مسيب و محمد بن على بن الحسين و حبيب بن ابى ثابت و فاطمة بنت على و شرحبيل بن سعد كه همگى آنها از پيغمبر روايت كرده‏اند، روايت كرده است و سپس تنوخى به شرح اين روايت و اسانيد و طرق آن پرداخته است.
(108) - «غاية المرام‏» قسمت اول، ص 111 حديث‏بيست و دوم.و همچنين مضمون اين حديث را در «غاية المرام‏» ص 130 حديث پانزدهم از «امالى طوسى‏» با سلسله سند متصل خود از سعيد بن مسيب از سعد وقاص روايت مى‏كند و استكتا با تشديد كاف است استك يستك استكاكا يعنى كر شدن و صمم پيدا كردن، و ثلاثى آن سك يسك سكا مى‏باشد.و «مناقب‏» ابن مغازلى ص 27 و ص 28 حديث 40، و ص 33 حديث 50 و «مناقب‏» خوارزمى طبع سنگى ص 95 و طبع نجف ص 95 و ص 96 و «اسد الغابة‏» ج 4 ص 26 و ص 27.
(109) - «غاية المرام‏» ص 111، حديث‏بيست و ششم.و در «بحار الانوار» ج 9، ص 240 از كتاب «عمده‏» ابن بطريق روايت كرده است، و «مناقب‏» ابن مغازلى ص 29، حديث 43.
(110) - «غاية المرام‏» ص 111، حديث‏سى و يكم.و در «بحار الانوار» ، ج 9، ص 240، از «عمده‏» ابن بطريق آورده است.و در «مناقب‏» ابن مغازلى، ص 31 و ص 32 و در «ينابيع المودة‏» ذيل اين حديث را در ج 1 باب 6، ص 50 آورده است.
(111) - «فصول المهمة‏» ، ص 125، و «غاية المرام‏» قسمت اول، ص 124، حديث نود و دوم از «فصول المهمة‏» از كتاب «خصائص‏» .و نيز اين حديث را در «غاية المرام‏» ص 114 حديث پنجاه و پنجم از موفق بن احمد خوارزمى در كتاب «فضائل امير المؤمنين عليه السلام‏» با سند متصل خود، از علامه فخر خوارزم محمود بن عمر زمخشرى از ابو الحسن على بن الحسين بن مدرك رازى، از اسماعيل بن حسن سمان از محمد بن عبد الواحد خزاعى غطاء، از عبد الله بن سعيد انصارى از عبد الله بن اردان خياط شيرازى، از ابراهيم بن سعيد جوهرى وصى مامون، از هارون الرشيد، از پدرش، از جدش از عبد الله بن عباس آورده است كه او مى‏گويد: سمعت عمر بن خطاب و عنده جماعة فتذاكروا السابقين الى الاسلام فقال عمر - تا آخر روايت.و در ج 9 «بحار الانوار» طبع كمپانى ص 240، از كتاب «الفردوس‏» آورده است.
(112) - «غاية المرام‏» ص 112، حديث‏سى و پنجم.و همچنين مضمون اين حديث را در «غاية المرام‏» ص 123 حديث هشتاد و نهم از ابراهيم بن محمد حموئى با سند متصل خود، از قيس بن ابو حازم روايت كرده است، و «مناقب‏» ابن مغازلى ص 34 و ص 35 حديث 52، و در «طرائف‏» از ابن مغازلى شافعى و از احمد بن حنبل با عبارت واحد مرفوعا از اسمعيل بن ابى خالد از قيس از معاويه بن ابى سفيان روايت كرده است.و در «بحار الانوار» ج 9 ص 240 از كتاب «عمده‏» ابن بطريق روايت كرده است.
(113) - در «كنز العمال‏» ج 15، ص 131 از ابراهيم بن سعيد جوهرى روايت كرده است كه گفت: مامون الرشيد براى من حديث كرد از پدرش هارون الرشيد، از مهدى عباسى كه او گفت: سفيان ثورى بر من وارد شد، من به او گفتم: بهترين فضيلتى را كه براى امير المؤمنين على بن ابيطالب سراغ دارى، براى ما بگو! سفيان گفت: براى من روايت كرده است‏سلمة بن كهيل از حجية از على بن ابيطالب كه او گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: انت منى بمنزلة هارون من موسى. (ابن النجار) .
(114) - «غاية المرام‏» ص 131، حديث‏بيست و پنجم.در «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 9، ص 237.
در باب اخبار المنزلة و الاستدلال بها على امامته صلوات الله عليه، تنها از «امالى‏» شيخ طوسى، هشت روايت در اين موضوع: از مفيد با اسناد خود از عبد الله بن عباس از رسول خدا و از ابو عمرو از ابن عقده با اسناد خود از حبشى بن جناده سلولى از رسول خدا، و با همين سند از جابر بن سمره از رسول خدا، و از ابو عمرو از ابن عقده با سند خود از ابو سعيد خدرى از رسول خدا، و از محمد بن احمد بن ابى الفوارس با سند خود از عامر بن سعد از پدرش از رسول خدا، و از ابن صلت از ابن عقده با سند خود از حضرت رضا از پدرانش از رسول خدا، و از مفيد با سند خود از سعيد بن مسيب از سعد بن ابى وقاص از رسول خدا، و از مجاسعى از حضرت صادق از پدرش از جدش على بن الحسين عليهم السلام از عمر و سلمه دو پسران ابو سلمه دو ربيب رسول خدا از رسول خدا روايت كرده است.
(115) - ترهات جمع ترهة از ماده تره مى‏باشد، يعنى اباطيل و دواهى.
(116) - مراد از غلام ثقيف، جوانى است از قبيله ثقيف كه به او حجاج بن يوسف ثقفى مى‏گفتند.و در «تنقيح المقال‏» ج 1 ص 255 گويد: او ظالم و سفاك و شقى و عنود و اعدا عدو اهل بيت طهارت بود، مدت حكومتش در عراق بيست‏سال طول كشيد، و تعداد كسانى كه بدست‏ستم و ظلم و عدوان او كشته شدند، يكصد و بيست هزار نفر بودند و كسانى كه در روز مرگش در زندان او بودند، از مردان پنجاه هزار نفر، و از زنان سى هزار نفر بودند.عمر او پنجاه و سه سال شد و در دوازدهم ماه رمضان سنه 95 از هجرت بمرد.
و ابن خلكان در «وفيات الاعيان‏» شرح احوال و ترجمه حجاج را مفصلا ذكر كرده است و در ج 2، از ص 29 تا ص 54، در شماره 149 از طبع دار الثقافه بيروت قرار گرفته است.او در ص 53 در علت مرگ حجاج گويد: به مرض آكله مرد (و آكله مرضى است كه در عضو پيدا مى‏شود و گوشت و اجزاء بدن را مى‏خورد) .ابن خلكان مى‏گويد: مرض آكله در شكم حجاج پيدا شد و حجاج طبيب طلبيد تا نظر كند.طبيب قطعه گوشتى طلبيد، و آنرا بر سر نخى بست، و آنرا از حلقش فرو برد، و آويزان كرد و ساعتى نگهداشت، و بيرون آورد و ديد كه كرم‏هاى بسيارى به آن آويخته‏اند.و خداوند زمهرير را بر او مسلط كرد، و چنان در سرماى جانكاه بود كه بخارى‏هاى پر از آتش را اطراف او نگه مى‏داشتند و آنقدر به بدن او نزديك مى‏كردند كه پوست او مى‏سوخت و معذلك احساس نمى‏كرد.انتهى.
اقول: اين مرض آكله، همان اخبار امير المؤمنين عليه السلام است كه به مرض زشتى و فاحشى مى‏ميرد كه از بسيارى آنچه از شكم او بيرون مى‏آيد، دبرش محترق مى‏شود.ابن خلكان مى‏گويد: رحمه الله تعالى و سامحه، وليكن من مى‏گويم: لعنه الله و اخزاه، و حشره مع مواليه: عبد الملك بن مروان، و من يحذو حذوه، و ارانا الله تعالى محله فى الجحيم و شفانا الله قلوبنا برؤية عذابه و نكاله.مدت مرض او پانزده روز طول كشيد و به حسن بصرى شكايت‏برد، حسن گفت: مگر من تو را نهى ننمودم از آنكه متعرض صالحين نشوى؟ ! حجاج گفت: من از تو نخواستم كه دعا كنى و شفا يابم! و ليكن مى‏خواهم كه دعا كنى خداوند در قبض روح من تعجيل نمايد، و اينگونه عذاب من به درازا نكشد! چون خبر مرگ حجاج را به حسن بصرى دادند، سجده شكر بجاى آورد و گفت: خدايا تو او را ميراندى! سنت او را از ميان ما بميران! (وفيات الاعيان) .
(117) - يعنى بدون هيچ تفاوت، و طابق النعل بالنعل هم مى‏گويند، چون يك لنگه كفش از هر چيز شبيه‏تر به لنگه ديگر خود آنست. و در اين عبارت با اين تشبيه، حضرت مى‏خواهد برساند كه عمل من از هر چيز شبيه‏تر و همانند عمل رسول خدا است.
(118) - «احتجاج‏» ابى منصور احمد بن على بن ابيطالب طبرسى، طبع مطبعه نعمان، نجف اشرف، ج 1، ص 246 تا ص 248، و «غاية المرام‏» قسمت اول، ص 150 و ص 151 حديث‏شماره شصت و چهارم، از «احتجاج‏» .
(119) - «كنز العمال‏» طبع اول، ج 8، ص 215 تا ص 217 و «منتخب كنز العمال‏» ج 6، ص 315 تا ص 331.
(120) - «نهج البلاغة‏» خطبه 154.
(121) - «تاريخ يعقوبى‏» طبع بيروت سنه 1379 هجرى ج 2 ص 183.
(122) - «كنز العمال‏» طبع اول ج 6، ص 83.
(123) - در آيه 18، از سوره 11: هود است كه: الا لعنة الله على الظالمين.
(124) - آيه 227، از سوره 26: شعراء.
(125) - نه تنها امام حسن عسكرى را عسكرى گويند، بلكه همه امامان تبعيد شده به سامراء را عسكرى گويند، و در اين حديث مى‏بينيم كه به حضرت امام على بن محمد نيز لقب عسكرى داده شده است، همچنانكه نه تنها حضرت امام محمد تقى جواد الائمة را ابن الرضا گويند، بلكه حضرت امام على النقى و حضرت امام حسن عسكرى را نيز ابن الرضا گويند.
(126) - آيه 55، از سوره 5: مائده.
(127) - «احتجاج‏» شيخ طبرسى، طبع نجف، ج 2، ص 250 تا ص 253، و «غاية المرام‏» از «احتجاج‏» قسمت اول، ص 152 حديث‏شماره هفتادم.
(128) - «احتجاج‏» طبرسى، طبع مطبعه نعمان نجف، ج 1، ص 157 تا ص 185 و در «غاية المرام‏» قسمت اول، ص 146 تا ص 148 در حديث‏شماره شصت و دوم آورده، و در آخر آن مرحوم بحرانى گويد: من اين حديث را مسندا از روايت ابن بابويه در كتاب «برهان‏» در تفسير قوله تعالى:
يا ايها الذين آمنوا اذا ناجيتم الرسول فقدموا بين يدى نجواكم صدقة
- الآية تخريج كرده‏ام.
(129) - «احتجاج طبرسى‏» طبع نجف، ج 1، ص 188 تا ص 210.و «غاية المرام‏» ص 148 تا ص 150 در حديث‏شماره شصت و سوم از «احتجاج‏» .
(130) - «غاية المرام‏» ص 125، حديث‏شماره نود و هشتم.
(131) - «نهج البلاغة‏» خطبه 73.
(132) - آيه 33، از سوره 33: احزاب.
(133) - «شرح نهج البلاغه‏» طبع دار الكتب العربية، ج 6، ص 169 و ص 170.و «غاية المرام‏» ص 125، حديث‏شماره نود و هشتم.
(134) - آيه 37، از سوره 27: نمل، و اين گفتار پيغام سليمان پيغمبر است‏به بلقيس و دستياران او كه ما به هديه مالى شما نيازى نداريم! و شما بايد مسلمان شويد، و گرنه من لشكرى انبوه را بدانصوب مى‏فرستم تا شما را با ذلت و سرافكندگى از آن ديار اخراج كنند!
(135) - در نسخه ابن ابى الحديد كه در شرح آمده است: احمر مخشا آمده است، و مخش با ضم ميم و كسر خاء و تشديد شين، به معناى ماضى و جرى و نافذ در امور است ولى در نسخه «غاية المرام‏» جرما محتا آمده است كه به معناى جامع و مجتمع و هزار سوار مى‏باشد.
(136) - «شرح نهج البلاغه‏» طبع دار الكتب العربيه، ج 16، ص 181 و ص 182، و «غاية المرام‏» قسمت اول، ص 125 و ص 126 ديث‏شماره يكصدم.و «استيعاب‏» ج 2، ص 525 و ص 526.
(137) - در «عقد الفريد» ج 3 ص 228 گويد: كه سميه مادر زياد را ابو الخير بن عمرو بن كندى به طبيب معالج‏خود، حرث بن كلده بخشيد، و در فراش او نافع و ابو بكره را زائيد و چون رنگ ابو بكره را مشابه خود نديد آنرا امر منكرى شمرد، و نيز به او گفته شد كه: اين جاريه تو زناكار است فلهذا حرث بن كلده ابو بكره و نافع را از خود نفى كرد و سميه را به عبيد كه غلام دخترش بود تزويج كرد، و سميه در فراش عبيد، زياد را زائيد.و در غزوه طائف منادى رسول خدا ندا در داد: هر بنده‏اى كه از قلعه فرود آيد آزاد است و ولاى او بر خدا و رسول خداست.ابو بكره از قلعه فرود آمد و مسلمان شد و به پيغمبر پيوست.حرث بن كلده كه ديد ابو بكره را از خود نفى كرده، و او را غلام زاده خود دانسته است، و همين بندگى سبب اسلام و حريت ابو بكره شده است‏به برادر ابو بكره نافع گفت: انت ابنى تو پسر من هستى و مانند ابو بكره عمل مكن.فلهذا نافع ملحق به حرث بن كلده شد - انتهى.و بنا بر اين سه پسران سميه هر يك از مردى بوده‏اند: زياد از نطفه ابو سفيان و نافع از نطفه حرث بن كلده و نفيع برادرش كه ابو بكره است از نطفه عبيد بوده است.نفيع چون هنگام نزول از قلعه با ريسمانى توسط قرقره پائين آمد، فلهذا به ابو بكره ملقب شد.
(138) - «تاريخ الكامل‏» ابن اثير، ج 3، ص 443 در ذكر حوادث سنه 44.و «استيعاب‏» ج 2 ص 523 تا ص 530 و «اصابه‏» ج 1 ص 563 و «فوات و فيات الاعيان‏» ج 2، ص 31 تا ص 33.
(139) - «استيعاب‏» ج 2، ص 525.
(140) - «شرح نهج البلاغه‏» ابن ابى الحديد، طبع دار المعارف العربيه، ج 16، ص 181.
(141) - «صحيح مسلم‏» مفهرس، طبع بيروت، دار احياء الكتب العربية، باب الولد للفراش و توقى الشبهات، ج 2، ص 1080 و نيز در همين جا يك روايت ديگر از عائشه و دو روايت ديگر از ابو هريره روايت كرده است كه رسول خدا گفته‏اند: الولد للفراش و للعاهر الحجر.
(142) - و بنا بر اين كه رسول خدا، سوده، خواهر عبد بن زمعه را امر به احتجاب كردند، نه از باب حكم مسلم شرعى است‏بلكه از باب احتياط بوده است چون عبد بن زمعه همانطور كه در روايت آمده است‏شباهت‏بسيارى به عتبة بن ابى وقاص داشته است و در علم اصول مقرر است كه احتياط عقلا و شرعا نيكوست‏حتى با وجود حجت معتبر على احد الاحتمالين.
(143) - «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 10، ص 127، و كتاب «القواعد الفقهيه‏» ج 4 ص 21.و در كتب اربعه، مشايخ ثلاثه، از حسن بن صيقل از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده‏اند كه حسن بن صيقل مى‏گويد: سمعته و يسال عن رجل اشترى جارية ثم وقع عليها قبل ان يستبرء رحمها قال عليه السلام: بئس ما صنع يستغفر الله و لا يعد، قلت: فان باعها من آخر و لم يستبرء رحمها ثم باعها الثانى من رجل آخر فوقع عليها و لم يستبرء رحمها فاستبان حملها عند الثالث، فقال ابو عبد الله عليه السلام: الولد للفراش و للعاهر الحجر.
(144) - «شرح نهج‏» ابن ابى الحديد، ج 16، ص 194.
(145) - در «جواهر» طبع حروفى ج 29، ص 256 و ص 257 گفته است: و كيف كان فلا يثبت النسب مع الزنا اجماعا بقسميه، بل يمكن دعوى ضروريته فضلا عن دعوى معلوميته من النصوص او تواترها فيه.فلو زنى فانخلق من مائه ولد على الجزم لم ينسب اليه شرعا على وجه يلحقه الاحكام و كذا بالنسبة الى امه.
(146) - سيد رضى در تفسير اين دو تشبيه گفته است: الواغل هو الذى يهجم على الشرب ليشرب معهم
و ليس منهم، فلا يزال مدفعا محاجزا.و النوط المذبذب هو ما يناط برحل الراكب من قعب او قدح او ما اشبه ذلك فهو ابدا يتقلقل اذا حث ظهره و استعجل سيره.
(147) - «نهج البلاغة‏» باب الرسائل، رساله 44.
(148) - «جمهرة رسائل العرب‏» احمد زكى صفوت، ج 2، ص 29 و ص 30، از ابن ابى الحديد.
(149) - «جمهرة رسائل العرب‏» ج 2، ص 30 و ص 31 از ابن ابى الحديد.
(150) - يعنى عثمان.چون عثمان پسر عفان بن ابى العاص بن اميه بوده است.
(151) - «جمهرة رسائل العرب‏» ج 2، ص 32 و ص 33، از شرح ابن ابى الحديد.
(152) - در «عقد الفريد» طبع سنه 1331 هجرى قمرى ج 3 ص 230 آورده است كه: زياد از اصدقاء و دوستان مغيره بود و اين بجهت آن بود كه زياد يكى از آن چهار نفر شاهدى بودند كه در زمان عمر براى شهادت بر زناى مغيرة بن شعبه به مدينه آمدند و در ايشان نيز ابو بكره برادر زياد بود، آن سه نفر شهادت دادند ولى زياد در شهادت تلجلج و تردد كرد و صراحتا شهادت نداد با آنكه بنا بود شهادت دهد.فلهذا مغيره از خوردن حد زنا نجات پيدا كرد، و عمر آن سه نفر ديگر را به عنوان قذف بازداشت كرد و حد قذف بر آنها جارى كرد.از اين رو بين ابو بكره و زياد روابط تاريك بود.ولى مغيره با زياد صديق و دوست‏بود چون مغيره از طرف معاويه به فارس رفت، زياد به مغيره گفت: اشر على و ارم الغرض الاقصى! فان المستشار مؤتمن.قال: ارى ان تصل حبلك بحبله و تسير اليه و تعير الناس اذنا صماء و عينا عمياء: «تو راه صواب را به من نشان بده، و به آخرين هدف تير خودت را پرتاب كن! چون شخصى كه مورد مشورت قرار مى‏گيرد، بايد مورد امانت‏باشد! مغيره گفت: راى من اينست كه تو ريسمان خود را به ريسمان معاويه متصل كنى! و به سوى او بروى و با مردم در رفت و آمد باشى با گوش كر و با چشم كور!» زياد به مشورت مغيره عمل كرد و به سوى معاويه رفت. (جمهرة رسائل العرب، ج 2، تعليقه ص 33)
(153) - در نسخه مطبوعه از شرح ابن ابى الحديد بدين عبارت است كه: و لقد قمت‏يوم قرات كتابك مقاما يعبا به الخطيب المدره. فلهذا اينطور ترجمه نموديم، ولى در نسخه «جمهرة الرسائل‏» يعيابه مضبوط است و معناى آن اين مى‏شود كه: خطيب زعيم متكلم را عاجز مى‏كند.
(154) - تمام مطالبى را كه ما در اينجا درباره معاويه و زياد ذكر كرده‏ايم، بعد از ذكر نامه امير المؤمنين عليه السلام از «نهج البلاغة‏» از ابن ابى الحديد است در «شرح نهج البلاغه‏» طبع دار الكتب العربيه.ج 16، ص 182 تا ص 186 و ابن ابى الحديد، از ابو جعفر محمد بن حبيب روايت كرده است.و اين نامه اخير را نيز در «جمهرة رسائل العرب‏» ج 2، ص 33 تا ص 35 آورده است.
(155) - «شرح نهج البلاغه‏» ج 16، ص 187.
(156) - «عقد الفريد» طبع اول سنه 1331 هجرى، ج 3، ص 126.
(157) - زيرا خود را كه ناموس پيغمبر است، و آيه حجاب:
و اذا سالتموهن متاعا فسئلوهن من وراء حجاب، و آيه و قرن فى بيوتكن
درباره آنها نازل شده است، به مرد اجنبى نشان داده است، و ناموس آنحضرت را هتك نموده است.
(158) - «شرح نهج البلاغه‏» طبع دار الكتب العربيه، ج 16، ص 188 و ص 189.
(159) - «شرح نهج البلاغه‏» ابن ابى الحديد، ج 16، ص 189.و «استيعاب‏» ج 2، ص 526.
(160) - «شرح نهج البلاغة‏» ج 16، ص 189 و ص 190 و «استيعاب‏» ج 2، ص 527.
(161) - از قاعده كليه الولد للفراش و للعاهر الحجر: مرحوم آية الله حاج ميرزا حسن بجنوردى رضوان الله عليه، در ج 4، از ص 21 تا ص 44 از كتاب پر فائده «القواعد الفقهيه‏» بحث كافى كرده است.
(162) - «جواهر الكلام‏» شيخ محمد حسن نجفى از بهترين كتاب‏هاى فقه شيعه است، كتاب نكاح، باب عدم اثبات النسب بالزنا، از طبع حروفى ج 29 ص 256 و ص 257.
(163) - «مجمع البحرين‏» طريحى، ماده لغ.
(164) - «وسائل الشيعة‏» كتاب نكاح، باب 101، از ابواب احكام اولاد، حديث اول.
(165) - در «جواهر» بعد از بحث كافى در عدم تحقق نسب به زنا فرموده است: و بر هر تقدير جاى ترديد نيست كه مدار حرمت عناوين هفتگانه در نسب بر لغت است، و از لغوى بودن اين موضوعيت‏حكم لازم نمى‏آيد كه اثبات احكام نسب را در غير موضوع نكاح كه از دليلش استفاده شرعى بودن مى‏شود نه لغوى بودن را نمود.زيرا ساير احكام غير از نكاح در زنا منتفى است و المنفى شرعا كالمنفى عقلا همچنانكه نظير همين مسئله در لعان است كه با تحقق لعان طفل از جهت تمام احكام نفى مى‏شود.و عليهذا آنچه را كه علامه در «قواعد» درباره عتق اگر طفل متولد از زنا مالك پدرش شد، و يا پدرش او را مالك شد، و يا درباره حكم شهادت بر پدر، و قصاص پدر، و حرمت زن اين طفل بر پدر، و غير اين مسائلى كه در نسب آمده است، اشكال كرده است، اين اشكال بى‏مورد است و در «كشف اللثام‏» فرموده است: و آنچه از احكام نسب در زنا متحقق نمى‏شود همچون ارث، و حرمت‏شوهر دختر بر مادرش، و جمع بين دو خواهر از زنا، و يا يكى از نسب و يكى از زنا، و حبس كردن پدر را در دين پسرش اگر دينش را ندهد، ...تا آنكه گفته است: اولى احتياط است در احكامى كه به نكاح و يا به ريختن خون منتهى است و اما در عتق اصل عدم وجوب است‏با وجود شك در سبب آن بلكه با ظهور خلاف آن و اصل در شهادت قبول است.
آنگاه صاحب «جواهر» گويد: قلت: البته سزاوار نيست كه ترديدى شود در اينكه حكم وجيه آنستكه احكام نسب مطلقا غير از خصوص نكاح در زنا جارى نمى‏شود، بلكه خواهى دانست اقوى عدم جريان حكم نسب است در مصاهراتى كه پيدا مى‏شود فضلا از غير نكاح.بلكه گاهى از اوقات در جواز نظر كردن به آن كسانى كه نكاح آنها حرام است نيز مورد شبهه و توقف است، وليكن انصاف آنستكه حلال بودن نظر خالى از قوه نيست، به ادعاء اينكه در اينجا تلازم بين دو حكم: حكم حرمت نكاح و حكم حلال بودن نظر ظاهر است، خصوصا بعد از ظهور وحدت مناط و ملاك آنها.و از آنچه گفتيم براى تو ظاهر است كه آنچه در «مسالك‏» در امثال اين احكام ترديد كرده است‏بدون وجه است. (جواهر، ج 29، ص 258 و ص 259) .
(166) - «شرح نهج البلاغة‏» ج 16، ص 193.
(167) - آيه 60 از سوره 17، اسراء.
(168) - داستان نامه اهانت آميز زياد را به حضرت امام حسن، و پاسخ آنحضرت و نامه معاويه را به زياد، ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه‏» ج 16، ص 194 و ص 195 ذكر كرده است.
(169) - در «عقد الفريد» ابن عبد ربه اندلسى، در ج 3، ص 120 تا ص 123، از طبع اول سنه 1331 هجرى، داستان خروج عبد الله بن عباس را بر امير المؤمنين عليه السلام، و نامه‏هائى كه رد و بدل شد، و بالاخره فرار او را از بصره به حجاز مفصلا ذكر كرده است.
(170) - آيه 72، از سوره 15: حجر.
(171) - «عقد الفريد» ج 3، ص 124 و ص 125.
(172) - آيه 29 تا 32، از سوره 20: طه.
(173) - «غاية المرام‏» ص 126 حديث صدم از عامه.
(174) - «غاية المرام‏» ص 144 و ص 145، حديث‏شماره پنجاه و هشتم از خاصه.
(175) - نكزها، اى ضربها و دفعها و نكصه.
(176) - نعل السيف، ما يكون فى اسفل غمده من حديد او فضة.
(177) - «دلائل الامامة‏» ابو جعفر محمد بن جرير بن رستم طبرى كه از اعاظم علماء اماميه در قرن چهارم است، طبع دوم نجف اشرف ص 45.و مجلسى در «بحار الانوار» در ج 10، ص 49 از طبع كمپانى از «دلائل الامامة‏» روايت كرده است.
(178) - «بحار الانوار» ج 8، ص 231.و اين مطلب را مجلسى از بعض افاضل در مكه از جزء دوم كتاب «دلائل الامامة‏» در ضمن روايت مفصلى روايت كرده است.
(179) - «بحار الانوار» ج 13، ص 205 و خروج امير المؤمنين من داخل الدار محمر العين حاسرا حتى القى ملاءته عليها و ضمها الى صدره.
(180) - در «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 13، ص 205 آورده است كه: ضرب عمر لها بالسوط على عضدها حتى صار كالدملج الاسود، و ركل الباب برجله حتى اصاب بطنها و هى حاملة بالمحسن لستة اشهر و اسقطها اياه.
و اين حديث را در باب آنچه در ظهور حضرت امام زمان واقع مى‏شود به روايت مفضل بن عمر از بعضى از مؤلفات اصحابنا از حسين بن حمدان از محمد بن اسمعيل و على بن عبد الله حسينى از ابو شعيب محمد بن نصر از عمر بن فرات از محمد بن مفضل از مفضل بن عمر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است، و «تلخيص الشافى‏» ص 415، و از طبع نجف ج 3، ص 156.
(181) - ملاءة لباسى است كه ران‏ها را مى‏پوشاند و به پارچه سرتاسرى همچون روپوش و ملحفه نيز گفته مى‏شود.
(182) - در «عقد الفريد» ج 2، ص 197 از طبع سنه 1321 هجرى آورده است كه: ان عمر جاء بقبس و مراد از قبس همانطور كه در «قاموس‏» آمده است عبارت است از شعلة نار مضرمة يعنى شعله آتش فروزان و ملتهب.و در قضيه آوردن عمر آتش را به در خانه فاطمه سلام الله عليها سيد مرتضى علم الهدى در كتاب «شافى‏» ص 240 ترديد نكرده است و گفته است غير از علماء شيعه از علماء عامه كسانى كه آنها در نزد اهل تسنن متهم نيستند اين قضيه را روايت كرده‏اند، و شيخ طوسى در «تلخيص الشافى‏» ج 3 ص 156 آنرا ذكر كرده است و سيد ابن طاوس در «طرائف‏» ص 64 آورده است، و آن داستان را از جماعتى روايت كرده است.و ابن طاوس در كتاب «طرف‏» احاديثى را آورده است كه رسول خدا به امير المؤمنين عليهما السلام در وصيت‏خود تصريح به صبر مى‏كنند.
(183) - «الامامة و السياسة‏» طبع مطبعه امه به درب شغلان مصر، سنه 1328 هجرى قمرى، ص 13.
(184) - يعنى اى پسر رسول خدا، اگر تو بخواهى از تو گوش مى‏كنم و آنرا حفظ و نگهدارى مى‏كنم، و به هيچكس از مردم بازگو نمى‏كنم، و چون جابر تصور كرده بود كه: منظور امام از نگهدارى آن اينست كه به كسى بازگو نكند، حضرت براى او روشن ساختند كه در شهرهاى خود اگر بگوئى در وقتى كه راحله و مركب تو، تو را بدانجا رساند، براى شيعيان ما بيان كن! و اين حقايق را آشكار ساز!
(185) - آيه 142، از سوره 7: اعراف.
(186) - «روضه كافى‏» ص 18 تا ص 30، و اين آيات آخر خطبه، آيات آخر سوره 50: ق است، و ليكن در سوره ق بجاى يوم تاتى الصيحة بالحق «يوم يسمعون الصيحة بالحق‏»، وارد است.و همچنين آيه قبل از اين كه بدان استشهاد شده است: آيه 85، از سوره 2: بقره، و ما الله بغافل عما يعملون است ولى چون در نسخه «روضه كافى‏» ، عما يعملون طبع شده است، و اولا در هيچ جاى قرآن و ما الله بغافل عما يعملون نيامده است، و ثانيا عما يعملون معناى صحيحى ندارد، فلهذا ما در متن به عما يعملون تصحيح كرديم، و در ترجمه نيز چنين آورديم.
(187) - صيره با كسر صاد، محفظه‏اى است كه از سنگ و شاخه‏هاى درخت درست مى‏كنند براى نگهدارى گاو و گوسفند.
(188) - عبارت حضرت اينست: لازلت ابن آكلة الذبان عن ملكه.و چون در زمان جاهليت از هر چيز خبيث مى‏خورده‏اند فلهذا حضرت به عنوان تحقير از ابو بكر به پسر زن مگس خوار تعبير كرده است.
(189) - عبارت حضرت اينطور است: اغدوا بنا الى احجار الزيت محلقين، و ملا صالح مازندرانى در «شرح اصول و روضه كافى‏» ج 11 ص 281 فرموده است: محلقين يعنى در حاليكه حلقه پوشيده‏ايد، بيائيد، و حلقه با سكوت لام عبارت است از مطلق سلاح و يا خصوص زره.و محتمل است مراد از تحليق سر تراشيدن باشد و گويا كه آنحضرت ايشان را باين كار امر كرده است تا شعار ايشان باشد، و مقدار اطاعت و امتثال آنها را بآنها خبر داده باشد.
(190) - احجار زيت نام محلى است در داخل مدينه.
(191) - اقتباس است از آيه 38 از سوره 14: ابراهيم:
ربنا انك تعلم ما نخفى و ما نعلن و ما يخفى على الله من شى‏ء فى الارض و لا فى السماء. و اين دعاى حضرت ابراهيم است‏به پيشگاه خداوند.
(192) - آيه 101 از سوره 12 يوسف و اين دعاى حضرت يوسف است‏به پيشگاه پروردگار.
(193) - «روضه كافى‏» ص 31 تا ص 33.
(194) - «كمال الدين‏» صدوق، در فصل نص النبى على القائم عليه السلام از طبع مؤسسة النشر الاسلامى ج 1، ص 262 تا ص 264، و كتاب «سليم بن قيس‏» از ص 69 تا ص 79 با مختصر اختلافى در لفظ.
(195) - كتاب «وفاة الصديقة الزهراء» عليها السلام تاليف سيد عبد الرزاق موسوى مقرم ص 36 و ص 37 و اين ابيات را بجهت وفات حضرت صديقه عليها السلام در اين موضع انتخاب كرده است و ليكن تمام قصيده را كه مصدر به بيت: جوهرة القدس من الكنز الخفى، بدت فابدت عاليات الاحرف مى‏باشد و شامل 109 بيت است، در همين كتاب از ص 126 تا ص 131 آورده است.
(196) - در نسخه بدل، خمخانه آمده است.
(197) - در نسخه بدل، گردون آمده است.
(198) - «ديوان كمپانى‏» ص 42 و ص 43.
(199) - «مروج الذهب‏» طبع مطبعه سعادت مصر، 1367 هجرى قمرى، ج 2، ص 297 و ص 298