ديدگاههاى دو خليفه

نجاح الطائى
مترجم: رئوف حق پرست

- ۱۴ -


تميم دارى اولين كسى بود كه در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)قصهگوئى كرد

پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) با قصهگويان مبارزه نمود و فرمود: بعد از من قصهگويانى خواهند آمد كه خداوند نظر رحمت به آنان نمىفرمايد.(1077)
على (عليه السلام) به مردى قصهگو فرمود: آيا ناسخ را از منسوخ باز مىشناسى؟ گفت: خير، على (عليه السلام) فرمود: تو ابو اعرفونى (ظاهراً به انسان خودنما گفته مىشود) هستى.(1078)
و در زمان خلافت خود آنان را از مسجد طرد كرد.(1079) هارون بن معروف مىگويد، محمد بن سلمة حرانى از ابن اسحاق از نافع از ابن عمر نقل مىكند كه گفت: عمر وارد مسجد شد، و در مسجد حلقههائى از مردم ديد، پرسيد اينها چه كسانى هستند؟ گفتند: اينها قصهگويان هستند.
گفت: قصهگويان يعنى چه؟ ما آنها را بر يك قصهگو جمع مىكنيم كه روزهاى شنبهى هر هفته برايشان قصه بگويد، آنگاه تميم دارى را بر اين كار مأمور كرد. موسى بن مروان برقى مىگويد، محمد بن حرب خولائى از زبيرى از زهرى از سائب بن يزيد نقل مىكند كه: در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر، قصهگوئى وجود نداشت، و اولين كسى كه قصهگوئى كرد تميم دارى بود، كه از عمر بن الخطاب اجازه گرفت تا ايستاده بر مردم قصهگوئى نمايد و عمر هم به او اجازه داد.
عمر از تميم مسيحى و كعبالاحبار درخواست كرد تا براى مسلمانان قصههاى اهل كتاب را بيان كنند اما خداوند تعالى فرمود: (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِه لَمِنَ الْغافِلينَ)(1080)يعنى «ما بهترين حكايات را به وحى اين قرآن بر تو مىگوئيم هرچند پيش از اين وحى از آن آگاه نبودى».
(وَ كُلا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِه فُؤادَكَ وَ جاءَكَ فى هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْرى لِلْمُؤْمِنينَ).(1081)
يعنى «ما همهى حكايات اخبار انبيا را بر تو بيان مىكنيم تا قلب تو را به آن قوى و استوار گردانيم و در اين ـ شرح حال رسولان ـ طريق حق و راه صواب بر تو روشن شود و اهل ايمان را پند و عبرت و تذكر باشد».
زهرى مىگويد: او (عمر) و ابن عباس در مجلس درس او نشستند.
ابوعاصم مرّة مىگويد: او (عمر) در مجلس تميم نشست در حاليكه مشغولِ قصهگوئى بود و از او شنيد كه مىگويد: «از لغزش عالم برحذر باشيد»، عمر خواست دربارهى اين لغزش سؤال كند، اما روا ندانست كلام او را قطع كند.
او (ابوعاصم) مىگويد: عمر و ابن عباس با يكديگر گفتگو مىكردند و تميم مشغول قصهگوئى بود، و قبل از آنكه از سخن گفتن فارغ شود، از جاى خود برخاستند.(1082)
ابن ابى رجاء مىگويد، ابراهيم بن سعد از ابن شهاب نقل مىكند كه گفت: دربارهى قصهگوئى از من سؤال كردند، گفتم: فقط در زمان عمر بوجود آمد، قبلا وجود نداشت، تميم از او خواست تا در روز جمعه يك مقام داشته باشد و به او اجازه داد و باز از او خواست تا مقام ديگرى به او بدهد، او نيز مقامى ديگر در روز شنبه به او داد. و چون عثمان به خلافت رسيد مقام ديگرى به او اضافه كرد، (ناگفته نماند كه مقام همان محل القاى سخنرانى در حال قيام است) و به اين ترتيب (در هر هفته) سه روز سخنرانى مىكرد.
محمد بن يحيى مىگويد، عبدالله بن موسى تميمى از ابن اسامة بن يزيد از شهاب نقل مىكند كه گفت: اولين شخصى كه در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) قصه گفت، تميم دارى بود، از عمر اجازه خواست تا مردم را يك بار در هفته به ياد خدا اندازد، و عمر قبول نكرد، بار ديگر اجازه خواست، اين بار نيز قبول نكرد، تا آنكه اواخر حكومت عمر فرا رسيد، پس به تميم اجازه داد، از روز جمعه دو روز را موعظه كند و تميم اين كار را ادامه مىداد.(1083)
از سائب بن يزيد نقل شده است كه مىگفت: در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر قصهگوئى وجود نداشت. اولين كسى كه قصهگوئى كرد تميم دارى بود كه از عمر اجازه خواست تا بر مردم به حال ايستاده قصه بگويد و عمر به او اجازه داد.(1084) و ظاهراً عمر به مرد ديگرى نيز اجازه داد تا در مكّه قصّه بگويد، از ثابت نباتى نقل شده است كه گفت: اولين كسى كه قصه گفت عبيد بن عميره در زمان عمر بن الخطاب بود.(1085)
ابن اثير ذكر كرده است كه عبيد بن عمير بن قتاده قصهگوى اهل مكّه بود. و با آن كه بخارى مىگويد او پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را ديده است اما مسلم مىگويد او در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) متولد گرديد.(1086)
ذهبى در «ميزان الاعتدال» دربارهى او مىگويد: او را كسى نمىشناسد و فقط ابن ابى ذئب از او ياد كرده است.(1087)
ابن حجر عسقلانى در دو كتاب خود، «الاصابه» و «لسان الميزان»، نامى از عبيد بن عمير نياورده است و ابن منظور در كتاب «مختصر تاريخ دمشق» نيز از او ذكرى نكرده است. بنابراين اگر به فرض و احتمال عبيد بن عمير قصهگوى اهل مكه باشد، به حتم و يقين تميم قصهگوى اهل مدينه بود.
از جملهى مسيحيانى كه با فريبكارى وارد اسلام شدند و در حديث دروغ گفتند، ابن جريح رومى است كه در سال 150 هجرى از دنيا رفت، و بخارى او را توثيق نمىكرد، البته بخارى در اين مطلب بر حق بود.
ذهبى در كتاب «تذكرة الحفاظ» مىگويد: او نسبى رومى داشت و مسيحىالاصل بود و بعضى از علما دربارهى او مىگفتند: او وضع حديث مىكرد.(1088)
بخاطر زيادى تعداد راويان ساختگى و دروغگو، حافظ دارقطنى گفته است كه: حديث صحيح در بين احاديث دروغين چون يك موى سفيد در پوستِ گاوِ سياه است.(1089)
سپس قصهگوئى در زمان امويان پيشرفت كرد و دروغ و افترا بر خدا و رسول او بيشتر گرديد.
عبدالله بن بريده مىگويد ابوبريده گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) صبح از خواب بيدار شد و بلال را صدا زد و فرمود: «اى بلال چه كردى كه در بهشت بر من سبقت گرفتى؟ داخل بهشت نشدم مگر آنكه صداى زيورآلات تو را در مقابل خود شنيدم، ديروز داخل بهشت شدم و همان صدا را در مقابل خود شنيدم. و بر قصر مربّع سر به فلك كشيدهاى از طلا عبور كردم، پس گفتم: اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از عرب است، گفتم: من عرب هستم! اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از قريش است، گفتم: من از قريش هستم، اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از امت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)! گفتم: من خود، محمد هستم! اين قصر از كيست؟ گفتند: از آنِ عمر بن الخطاب است».
بلال عرض كرد: اى رسول خدا، هيچگاه اذان نگفتم مگر آنكه دو ركعت نماز خواندم و هيچ گاه بىوضو نشدم مگر آنكه وضو گرفتم و به نظرم رسيد خداوند از من دو ركعت نماز مىخواهد. آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: بخاطر همين دو كار بود.(1090)
در اينجا راوى بلال و عمر را برتر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به تصوير كشيد.
و بدين ترتيب، قصهگويان، در دست دولت، تبديل به وسيلهاى نيرومند شدند، تا اهداف خود را اثبات و دشمنان خود را دور و افكار خود را ترويج كنند و به درجهاى رسيدند كه معاويه در روزى كه براى جنگ با امام حسن (عليه السلام) به كوفه رفت، همين قصهگويان را به همراه خود برد.(1091)
پس از آن همين قصهگويان، فتنه بينِ شيعيان و سنيان را به سال 367 هجرى، ترويج كردند، و عضدالدوله آنان را از اين عمل باز داشت.(1092)
بدين ترتيب، احاديث و قصهها در فضيلت دادن اصحاب بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)در همه جا منتشر گرديد و تميم و كعب، اساس و زيربناى قصهگوئى معارض با خدا و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و اسلام را پايهريزى كردند.
از عايشه نقل شده است كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نشسته بود كه همهمه و سروصداى چند بچه بگوش رسيد. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) برخاست كه ناگاه حبشه را ديد كه مىرقصيد و بچهها اطراف او بودند، حضرت فرمود: اى عايشه، بيا نگاه كن، پس آمدم و چانهى خود را بر شانهى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) گذاشتم. و مشغول نگاه كردن به آن رقاصه از بين شانه و سر آن حضرت، شدم. حضرت فرمود: آيا سير نشدى؟ آيا سير نشدى؟
عايشه مىگويد: من براى آنكه منزلت خود را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بدانم به گفتنِ نه، نه مشغول شدم. كه ناگاه سروكله عمر پيدا شد، عايشه مىگويد: پس مردم از دور آن زن رقاصه پراكنده شدند. آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: من به شياطين جن و انس نگاه مىكنم كه از عمر فرار كردهاند.
عايشه مىگويد: پس از آن بازگشتم.(1093)
امثال اين احاديث بعد از زمان عمر و در راستاى ستايش از او و بدگوئى از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ساخته شده بودند.
و به عايشهى ام المؤمنين در زمان ابوبكر و عمر منصب فتوى دهنده و مرجع دينى داده شد، لذا با فتواهاى خود از دولت حمايت مىكرد.
و چون نسبت به عثمان نظر بدى داشت، اقدام به صادر كردن فتوائى به مهدورالدم بودن وى نمود، و چنين گفت: نعثل را بكشيد او كافر شده است.(1094)
و در عمل، آن مرد سياهى كه عثمان را ذبح كرد، مىگفت: من نعثل را كشتم.
قصهگويان و از جملهى آنها عبيدالله بن عمر، بسيار شدند و معاويه بعد از نمازِ صبح، پاى سخن قصهگو مىنشست و عمر بن عبدالعزيز نيز چنين مىكرد. و قصهگوى عمر بن عبدالعزيز محمد بن قيس بود.(1095)
و تبيع بن عامر، پسر زنِ كعبالاحبار، قصهگو بود.(1096) و ابوهريره هم قصهگو بود، و مادر حسن بصرى براى زنها قصهگوئى مىكرد.(1097)
و از احاديثى كه بر دست قصهگويان و پيروان آنها به ناحق و ناروا شايع شد، اين احاديث هستند: «اگر پيامبرى بعد از من باشد به حتم عمر بن الخطاب است»(1098) و «اگر در ميان شما مبعوث نمىشدم حتماً عمر مبعوث مىشد».(1099)
و شاعرى، شعرى براى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) سرود، پس عمر وارد شد، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)به شاعر اشاره كرد ساكت شود، و چون عمر خارج شد فرمود: ادامه بده و شاعر ادامه داد، پس عمر بازگشت و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) براى بار ديگر اشاره به سكوت نمود، و چون عمر خارج شد، شاعر دربارهى او سؤال كرد، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: او عمر بن الخطاب است، او مردى است كه باطل را دوست ندارد.(1100)
هدفِ راوى اين حديث آن است كه ـ العياذ بالله ـ رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) اهل باطل و دوستدار باطل است.
و در زمانى كه عمر بن الخطاب منصب قصهگوى مسجد را اختراع كرد خداوند تعالى اين وظيفه را منحصر به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) كرده بود. زيرا در حديث آمده است كه: روزى امام حسن (عليه السلام) عبور مىكرد، در حاليكه يك نفر قصهگو بر در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مشغول قصهگوئى بود. امام حسن (عليه السلام) فرمود: تو كيستى؟
گفت: اى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)، من قصهگو (پند دهنده) هستم.
حضرت فرمود: دروغ گفتى، محمد همان قصهگو (پند دهنده) است. خداوند عزوجل فرمود: (فَاقْصُصِ الْقَصَصَ)(1101) يعنى «تو قصهها را بيان كن». گفت: پس من موعظه كننده و تذّكر دهنده هستم. حضرت فرمود: دروغ گفتى، محمد همان تذكر دهنده است. خداوند عزوجل فرمود: (فَذَكِّرْ إِنّما أَنْتَ مُذَكِّرُ)(1102) يعنى «پس تذّكر ده و صرفاً تو تذكر دهنده هستى». گفت: پس من كه هستم؟ فرمود: تو متكلّف از مردان هستى.(1103)
پس از آن مجالس قصهگويان در مساجد مسلمانان پراكنده شدند.(1104) و مادر امام ابوحنيفه، گفتار قصهگو را بر فتواى پسرش ترجيح مىداد،(1105) در حاليكه احمد بن حنبل قصهگويان را تكذيب مىكرد.(1106)
شعبى نيز آنان را تكذيب كرد.(1107) و از دروغهاى اين قصهگويان مىتوان به قصهى غرانيق و قصهى داود و اوريا اشاره نمود.(1108)
اصحاب و از جملهى آنها ابن مسعود نيز آنان را تكذيب كردند.(1109)

كعبالاحبار و مقام مرجعيت

يهوديان تلاش مىكردند اسلام را نابود كنند، زيرا عبدالله بن سلام از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) درخواست كرد بر شنبه (روز يهوديان) بماند و در نماز خود از توراة بخواند اما آن حضرت اجازه نداد.(1110) پس از آن احبار ديگرى به دروغ اسلام آوردند، كه در ضمن آنان كعبالاحبار بود.
كعبالاحبار تبديل به مرجعى عام براى دولت شد كه خليفه، در تمام شئون دولت، به او رجوع مىكرد.
سليمان بن يسار مىگويد: عمر بن الخطاب براى كعب نامه نوشت و از او خواست منزلگاهها را برايش انتخاب كند. پس كعب نوشت: «اى اميرمؤمنان، خبردار شديم تمام اشياء با هم اجتماع كردند، پس سخاوت گفت: يمن را مىخواهم و حسن خلق گفت: من همراه تو هستم و جفا گفت: حجاز را مىخواهم، بلافاصله فقر گفت: من نيز بهمراه تو هستم، جنگ گفت: شام را مىخواهم، پس شمشير گفت: من همراه تو هستم...».(1111)
و عمر از كعب راجع به على (عليه السلام) و خلافت سؤال كرد و گفت: دربارهى على چه مىگوئى؟ رأى خود را بگو و ياد كن پيش شما چه مطلبى دربارهى او وجود دارد؟(1112)
عمر دربارهى خليفهى آينده از كعب سؤال كرد، و گفت: نزد شما امر خلافت به چه كسى خواهد رسيد؟(1113)
پيشگوئى يكى از علماى اهل كتاب مبنى بر آنكه عمر در آينده بر تمام شهرها مسلط مىشود، و موقعيت فرهنگى بالاى اهل كتاب قبل از اسلام در نظر بعضى از مردم، تأثير بزرگى در سؤال كردن عمر از اهل كتاب داشت.
در كتابهاى ابى احمد عسكرى آمده است كه: عمر همراه وليد بن مغيره، براى تجارت به شام مىرفت، و چون به بلقاء رسيد، مردى از علماى روم با او ملاقات كرد، و مشغول نگاه كردن به او شد و بسيار در عمر نگاه مىكرد، سپس گفت: اى جوان گمان مىكنم نامت عامر يا عمران يا چيزى شبيه به اين نامها باشد.
(عمر) گفت: نام من عمر است، گفت: رانهاى خود را نشان بده، عمر چنين كرد و در يكى از آنها خالى وجود داشت كه به اندازهى گودىِ كفِ دست بود، پس از او خواست تا سر خود را نشان دهد، پس او را طاس يافت و از او خواست تا به دست خود تكيه دهد، پس او را هم چپ دست و هم راست دست يافت. پس به او گفت: تو پادشاه عربها هستى، عمر از روى استهزاء خنديد. عالم گفت: آيا مىخندى؟ به حق مريم بتول تو پادشاه عربها و پادشاه روميان و پادشاه فارس هستى، و عمر در حالى او را ترك كرد كه كلام او را ناچيز مىشمرد. عمر بعدها دربارهى آن واقعه گفتگو مىكرد و مىگفت: آن مرد رومى سوار بر الاغ دنبالم مىآمد و پيوسته همراه من بود تا وليد كالاى خود را فروخت و با قيمت آن عطر و لباس خريد و به حجاز بازگشت، ولى مرد رومى همچنان دنبالم مىآمد و از من چيزى نمىخواست و هر روز دست مرا مىبوسيد... .(1114)
كعب امر مهمى را ابداع كرد كه موجب شد بسيارى از مردم پيرو او شوند، زيرا مىگفت: «هيچ چيزى وجود ندارد مگر آنكه در توراة نوشته شده است».(1115)
و چون مسلمانان از خواندن زبان عبرى ناتوان بودند، در دست كعب و امثال او اسير گرديدند كه هر آنچه را بدان تمايل داشت و مىپسنديد به اسم «قال الله تعالى فىالكتاب المقدس» يعنى خداوند تعالى در كتاب مقدس فرمود، نقل مىكرد.
و با همين نيرنگ، كعب مرجع مهمى براى گروهى از مسلمانان گرديد و آنها را به هر جا مىخواست پيش مىبرد، البته اين مطلب دربارهى كسانى بود كه متوجه دروغهاى او نمىشدند، اما ديگران سخنان او را به كنارى انداختند، و كسانى كه در خط كعب كشيده شدند، در زمرهى يهودى زدگان قرار گرفتند و حديثى از كعب به نام پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)روايت كردند كه در آن چنين آمده بود: از طرف بنىاسرائيل حديث بگوئيد و هيچ حرجى بر شما نيست.(1116)
اخبار ديگر ذكر مىكنند كه، عبدالله بن عمروعاص، كه يكى از شاگردان كعبالاحبار بود، در جنگ يرموك به دو خورجين از علوم اهل كتاب دست يافت، و از همان علوم حديث مىگفت، و ابن حجر اضافه مىكند كه: «به همين جهت ائمهى تابعينِ بسيارى، از اخذِ حديث او اجتناب مىكردند».(1117)
توراة تحريف شده، به قوم يهود خطاب كرده مىگويد: پروردگار، تو را انتخاب كرد تا براى او ملتى خاص و برتر و بالاتر از تمام ملتهاى روى زمين باشى.(1118)
و از ادلهى موجود نزد يهوديان كه مىگويد اين قوم بالاتر از بقيّهى ملتهاست، اين حديث است كه مىگويد: «خداوند در طول شب با يعقوب كشتى گرفت و از دست او عاجز شد!؟» بلكه خداوند از رها شدن و فرار از يعقوب عاجز ماند، به همين جهت باريتعالى ناچار شد عواطف يعقوب را به حركت آورد و التماس كند تا وى را رها كند، لذا چنين گفت: «مرا رها كن فجر طلوع كرد».
يعقوب گفت: رهايت نمىكنم اگر مرا مبارك نكنى. پس پروردگار او را مبارك نمود و نام او را اسرائيل گذاشت. يعنى كسى كه با خدا كشتى مىگيرد و مبارزه مىكند! و همين احاديث رسواكننده و خندهآور، در زمان كعب و عبدالله بن سلام و تميم دارى مرجع مسلمانان شدند و كعب و تميم، چنين احاديثى را براى انحراف مسلمانان، در روز جمعه و بقيهى روزهاى هفته آنهم در مسجدالنبى (صلى الله عليه وآله وسلم) مطرح مىكردند. و اين درحالى بود كه يهوديان به مردم جهان به ديدهى برده نگاه مىكردند، زيرا در كتاب تلمود آمده است كه: ما ملت برگزيدهى خدائيم، و احتياج به دو نوع حيوان داريم، يك نوع حيوان زبان بسته، همچون چهارپايان و احشام و پرندگان و نوع ديگر حيوان انسانى است، و اين نوع، تمامِ ملتهاى شرق و غرب عالم هستند.
كعب موفق شد عمر را در بسيارى از امور قانع كند، امورى مانند رفتن به شام و نرفتن به عراق و والى نمودن معاويه و والى نكردن على (عليه السلام) و اهتمام به صخرهى بيتالمقدس و تميز كردن آن، در حالى كه آن صخره بالاتر از گوسالهى بنىاسرائيل نبود.
كعب از عمر خواست در صورت احتياج، لازم نيست به فرمانهاى خدا عمل كند، عمر هم قبول كرد.(1119)
در عام الرماده، در سال 18 هجرى، كعب به عمر گفت: بنى اسرائيل هرگاه گرفتار چنين قحطى مىشدند به خويشاوندان پيامبران متوسل مىشدند و باران مىطلبيدند.
در اينجا رواياتى آمده است كه عمر چنين گفت: اين عموى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و برادر پدر او و سرور بنىهاشم، عباس است. انس مىگويد: عمر گفت: خدايا به پيامبرت متوسل مىشديم ما را سيراب مىكردى، اكنون متوسل به عموى پيامبرت مىشويم، پس ما را سيراب كن!(1120)
عمر از كعبالاحبار دربارهى شعر سؤال كرد كه آيا در توراة ذكرى از آن يافته است؟(1121)و از او پرسيد عدن چيست؟(1122)
بنابراين عمر بنالخطاب در مسائل متعددى به كعب مراجعه كرد، همانطورى كه به زودى واضح خواهد شد.
آوردن كعب به مسجد النبى (صلى الله عليه وآله وسلم) براى القاى درسها و سخنرانىهاى دينى خود، به احاديث او قداست دينى بخشيد. ابن كثير در تفسير خود مىگويد: در يك اقدام فريبكارانهى خطرناك، ابوهريره و ديگران سعى كردند احاديث كعب را به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نسبت دهند.(1123)
و چون عمر اجازه مىداد كعب در مسجد نبوى شريف قصهگوئى و سخنرانى كند و خود نيز پاى درس او مىنشست، بسيارى از مسلمانان احاديث او را اخذ كردند!
زيرا در حديث آمده است كه كعبالاحبار گفت: مىيابيم كه در كتاب نوشته شده است، در غرب مدينه، گورستانى در كنارهى سيل وجود دارد كه هفتاد هزار نفر از آن محشور مىشوند، كه هيچ حسابى بر آنان نيست!
پس ابوسعيد مقبرى به فرزند خود وصيّت كرد كه: چون به هلاكت رسيدم مرا در مقبرهى بنىسلمه كه از كعب شنيدى، دفن كن.(1124)
بخارى در سنن خود حديث پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را در مورد حرمت بول كردن رو به قبله و پشت به آن را ذكر نمود، و بعد از آنكه ادلهى بسيارى در اثبات اين مطلب آورد، بلافاصله سخن عبدالله بن عمر را دربارهى بول كردنِ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به جهت پشت به قبله را ذكر كرد! زيرا از عبدالله بن عمر شاگرد كعب نقل شده است كه: براى كارى بالاى خانهى حفصه رفتم، پس ديدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)پشت به قبله و به طرف شام قضاى حاجت مىكرد.(1125)
علماى حديث در باب روايت اصحاب از تابعين يا روايت بزرگترها از كوچكترها، ذكر كردهاند كه: «ابوهريره و عبادله (مثل عبدالله بن عمر و عبدالله بن عمروعاص و...) و معاويه و انس و ديگران از كعبالاحبار يهودى روايت كردهاند، با آنكه از روى فريبكارى و نيرنگ اسلام آورد»(1126)
در حديثى ديگر عبدالله بن عمر مىگويد: روزى بالاى پشت بام خانهى خودمان رفتم، پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را ديدم كه بر روى دو خشت بطرف بيتالمقدس نشسته است.(1127)
در حاليكه بخارى در همان صفحه حديثى نبوى ذكر كرده است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود: هرگاه كسى براى قضاى حاجت مىرود، رو به قبله و پشت به آن ننشيند.(1128)
و اين چنين بخارى سم را در عسل وارد كرد، زيرا ثابت نمود، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) با شريعتى كه خود آورده مخالفت مىنمايد. البته اگر صحيح بخارى نوشتهى خود بخارى باشد، زيرا محمود ابوريّه ادعا مىكند بعد از مرگ بخارى بسيارى از احاديث بخارى گرفتار تحريف شدهاند، زيرا بخارى قبل از آنكه كتاب خود را پاكنويس كند از دنيا رفت.(1129)
اما اگر خود، كتاب را نوشته باشد با او سخنى ديگر داريم، زيرا همين مطالب در متهم كردن او به دروغ و تجاوز بر ساحت مقدس پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) كافى بوده، و در هر دو صورت مطلب فوق ثابت مىكند هر آنچه در كتاب بخارى ذكر شده صحيح نيست.

كعب بهشت عدن را معرفى مىكند

عبدالرزاق و عبد بن حميد از قتاده نقل مىكنند: در جزئى از قرائت گفت: الَّذينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ دربارهى قول خداوند: فَاغْفِرْ للَّذينَ تابُوا (من الشرك) وَ إِتَّبَعُوا سَبيلَكَ... يعنى خداوندا از كسانى كه توبه كردند (يعنى از شرك) و راه تو را پيروى نمودند... و دربارهى قول خداوند: وَ اَدْخِلْهُمْ جَناتَ عَدْن يعنى آنها را داخل بهشتهاى عدن كن، قتاده گفت: عمر بن الخطاب گفت: اى كعب عدن چيست؟
گفت: كاخهائى از طلا كه پيامبران و صديقان و امامانِ عدل در آنها سكونت مىكنند.(1130)
حسن بصرى مىگويد: عمر به كعب گفت: عدن چيست؟
گفت: قصرى است در بهشت كه بجز پيامبر يا صديق يا شهيد و يا حاكم وارد آن نمىشود.(1131)
از حسن نقل شده است كه گفت: عمر بنالخطاب گفت: اى كعب دربارهى بهشتهاى عدن سخن بگو!
گفت: آرى اى اميرمؤمنان! قصرهائى در بهشت كه در آنها بجز پيامبر يا صديق يا شهيد يا حاكم عادل در آنها سكونت نمىكند، عمر گفت: اما نبوت، براى اهلش جارى شد، اما صديقان، من خود، خدا و رسول او را تصديق كردم، اما حكم به عدالت، من به خدا اميدوارم كه به چيزى حكم نكنم مگر آنكه در آن جز بعدالت رفتار نكنم.
اما شهادت، عمر را با شهادت چه كار؟(1132)
اينجا عمر بن الخطاب گفت: اى كعب، آيا سخن ابن ام عبد را دربارهى چيزهائى كه پائينترين اهل بهشت دارند نشنيدهاى، پس حالِ بالاترينِ آنان چگونه است؟ گفت: اى اميرمؤمنان: آنچه را كه هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده است، خداوند بالاى عرش و آب بود، پس براى خود، با دست خود، خانهاى آفريد و به آنچه مىخواست آراست و در آن هر ميوه و شرابى كه ميخواست قرار داد، سپس آنرا پوشاند، و از روزى كه آنرا آفريد، احدى از خلق آنرا نديد، نه جبرئيل و نه ملكى غير از او، سپس اين آيه را خواند (فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن...)(1133) يعنى «هيچكس نمىداند كه پاداش نيكو كاريش چه نعمت و لذتهاى بىنهايت كه روشنى بخش (دل و) ديده است در عالم غيب بر او ذخيره شده است». و دو بهشت پائينتر از آن آفريد و آنها را به آنچه مىخواست زينت داد و در آنها حرير و سندس و استبرق كه ذكر فرمود قرار داد و به هر كدام از خلق خود كه ميخواست نشان داد، پس هركس كتاب (نامه عمل او) در علّيّين باشد در آن خانه ساكن مىشود، چون مردى از اهل علّيّين در املاك خود سوار مىشود، هيچ خيمهاى از خيمههاى بهشت باقى نمىماند مگر آنكه پرتوى از روشنائى چهرهى او در آن داخل مىشود، تا جائى كه عطر او به مشامشان مىرسد و مىگويند: چقدر اين عطر دلانگيز است، و مىگويند: امروز مردى از علّيّين بر ما اشراف دارد.
عمر گفت: واى بر تو اى كعب، اين دلها به پرواز درآمدند، آنها را درياب. كعب گفت: جهنم زفيرى دارد كه هيچ فرشته و هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه بخاطرش به زانو در مىآيد تا جائى كه ابراهيم خليلالله بگويد:
پروردگارا، مرا درياب مرا درياب و اگر اعمال صالحهى هفتاد پيامبر را در كنار اعمال خود داشته باشى، به حتم گمان مىكنم از آن نجات نمىيابى.(1134)

مراجعات معاويه به كعب و حمايت از وى

ابن عساكر ذكر مىكند كه معاويه كعب را به قصد گفتن فرمان داد.(1135) و به همان شيوهى عمر سؤالات زيادى از كعب مىپرسيد. ابن عباس نقل مىكند كه پيش معاويه بودم، او آيهى هشتاد و ششم سورهى كهف را به شكلى خاص خواند، پس من اعتراض كردم، معاويه از عبدالله بن عمروعاص سؤال كرد و او معاويه را تأييد كرد.
ابن عباس گفت: قرآن در خانهى ما نازل شده است.
معاويه براى حلّ اين مشكل، شخصى را فرستاد تا از كعبالاحبار سؤال كند، و دربارهى كعب چنين گفت: آگاه باشيد كعب يكى از علماست.(1136)
بنابراين معاويه رأى ابن عباس را دربارهى قرآن، قبول نكرد و از كعب، دربارهى قرآن سؤال كرد.
عمر از كعبالاحبار دربارهى وجود شعر در توراة سوال كرد.
كعب گفت: جمعى از فرزندان اسماعيل در حالى كه بر سينهى آنها كتابِ انجيل قرار دارد، لب به حكمت مىگشايند و مثلها را مىگويند و اعتقاد دارم آنان از عربها هستند.(1137)
و مطلبى را كه حذيفه، دربارهى رو آوردن فتنهها همزمان با مردن عمر گفته بود، كعب و عبدالله بن سلام به خود نسبت دادند و در زمان عثمان، اين مطلب را منتشر كردند كه: در زمان عمر چنين گفته شد:
(چون كعب روايت كرد خود به عمر چنين گفته است): واى به حال پادشاه زمين از پادشاه آسمان، عمر گفت: مگر آن كس كه نفسِ خود را محاسبه نمايد، كعب گفت: تو دروازهى فتنهها هستى.(1138)
و معاويه با عباى كعب تبرّك مىجست!(1139)

كعب مىگويد: خداوند بر صخرهى بيتالمقدس در هوا بسر مىبرد!

ابن عباس رضىالله عنه روايت مىكند كه: روزى در مجلس عمر بن الخطّاب حاضر شدم و كعبالاحبار نزد وى بود، ناگاه عمر گفت: اى كعب، آيا توراة را حفظ كردهاى؟ كعب گفت: بسيارى از توراة را حفظ كردهام. پس مردى از كنار او در مجلس گفت: اى اميرمؤمنان از او بپرس، خداوند قبل از آنكه عرش خود را بيافريند كجا بود و آب را از چه خلق كرد؟ كه عرش خود را بر آن قرار داد. پس عمر گفت: اى كعب از اين علم، چيزى دارى؟
كعب گفت: آرى اى اميرمؤمنان، در اصل حكيم مىيابيم كه خداوند تبارك و تعالى قبل از خلقت عرش، قديم بود و در هوا بر روى صخرهى بيتالمقدس بسر مىبرد، و چون خواست عرش را بيافريند، تُفى انداخت كه درياهاى عميق و درياچههاى پرآب از آن پديد آمدند و آنگاه عرش خود را از جزئى از اجزاى صخرهاى كه زير خودش بود آفريد. و باقى ماندهى آنرا براى مسجد قدس خود باقى گذاشت.
ابن عباس رضىالله عنه مىگويد: على بن ابىطالب (عليه السلام) در مجلس حاضر بود، پس پروردگار خود را به عظمت ياد كرد و برخاست و لباس خود را تكاند، پس عمر، على (عليه السلام) را قسم داد كه بجاى خود بازگردد، و او چنين كرد (كلمهى او چنين كرد در بعضى از نسخهها وجود ندارد).
عمر گفت: اى غوّاص براى ما غوّاصى كن (يعنى گوهرى از درياهاى علم و معرفت خود به ما نشان بده)، ابوالحسن چه مىگويد؟ زيرا من تو را بجز كسى كه غمها را برطرف مىكند نمىشناسم (يعنى تو هر غم و غصه را برطرف مىكنى). پس على (عليه السلام) رو به كعب نمود و فرمود: اصحاب تو اشتباه كردند و كتاب خدا را تحريف نمودند و (باب) افترا و دروغ را بر وى گشودند. واى بر تو اى كعب، آن صخرهاى كه گمان بردهاى، حاوى جلال او نمىشود و وسعتِ عظمت او را ندارد. و هوائى كه ذكر كردى، اطراف او را نمىتواند دربر گيرد، و اگر صخره و هوا به همراه او قديم باشند، بايد قديم بودن او را داشته باشند، و خداوند عزيزتر و جليلتر از آن است كه گفته شود، مكانى دارد كه به آن اشاره شود و خداوند چنان نيست كه ملحدان مىگويند و چنان نيست كه جاهلان مىانگارند. وليكن خداوند وجود داشت و مكان موجود نبود، به گونهاى كه اذهان بدان نرسند، و مىگويم: «بود» اين كلام، بودنش به وجود آمده است.
و اين چيزى است از آنچه از بيان و سخن گفتن ياد داد. خداوند تعالى ميفرمايد: (خَلَقَ الأنْسانَ، عَلَّمَهُ الْبَيانَ)(1140) يعنى «خداوند انسان را آفريد و سخن گفتن به وى آموخت». و اينكه مىگويم او بود، اين از همان چيزهائى است كه از بيان و سخن گفتن به من ياد داد تا به حجّت خداوند منّان سخن بگويم و خداوند پيوسته بر آنچه ميخواست قادر بود، و بر هر چيزى احاطه داشت، سپس آنچه را اراده كرد بدون فكرى كه حدوث كرده و به او رسيده باشد، ايجاد كرد، و بدون وارد شدن شبههاى در آنچه اراده كرده است.
خداوند عزوجل نورى را خلق كرد از غير شيىء و آن را ابداع كرد، سپس از او ظلمتى آفريد، و قادر بود ظلمت را هم از غير شيىء بيافريند همانطورى كه نور را از غير شيىء آفريد، سپس از آن نور ياقوتى آفريد و آنرا به اندازهى هفت آسمان و هفت زمين ضخامت داد، سپس آن ياقوت را باز داشت، كه بخاطرِ هيبت او ذوب گرديد و به آبى لرزان مبدّل شد و تا روز قيامت لرزان خواهد ماند، سپس عرش خود را از نور آن آفريد، و آنرا بر روى آب قرار داد، و براى عرش، ده هزار زبان است، و هر زبانى خداوند را به ده هزار لغت تسبيح مىگويد، و هيچ لغتى شبيه لغت ديگر نيست. و عرش روى آب بود و حجابهائى از مِه پائين عرش قرار داشت. و اين فرمايش خداوند تعالى است كه ميفرمايد: (وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ لِيَبْلُوَكُمْ)(1141) يعنى «عرش او بر آب بود تا شما را امتحان كند».
واى بر تو اى كعب، اگر درياها بنا به گفتهى تو، آب دهان او باشد، عظيمتر از آن بود كه صخرهى بيتالمقدس يا هوا، كه اشاره كردى در آن بسر مىبرد، او را دربر گيرد.
پس عمر بن الخطاب خنديد و گفت: و مطلب همين، و علم چنين است. و اين علم همچون علم تو نيست اى كعب، زنده نباشم تا زمانى كه در آن زمان ابوالحسن را نبينم.(1142)

سؤال دربارهى آينده و دربارهى دجال

عمر از كعبالاحبار پرسيد كه: دربارهى چيزى از تو مىپرسم و مىخواهم چيزى را از من پنهان نكنى.
كعب گفت: بخدا سوگند، چيزى را كه مىدانم بر تو پنهان نمىكنم.
عمر گفت: بر امت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) از چه چيزى بيشتر مىترسى؟
گفت: رهبران گمراه كننده.
عمر گفت: راست گفتى، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) اين راز را به من فرمود و مرا از آن آگاه كرد.(1143) و در عمل، كعبالاحبار به همان شيوهى نابود كردن اسلام به وسيلهى رهبران گمراهكننده، كه بدان اعتقاد داشت پيش رفت، و عمر را براى حمايت از معاويه دعوت نمود، و عمر نيز قبول كرد.
و با اندك دقتى در واليان ابوبكر و عمر، در مىيابيم كه ولايتهاى بزرگ (و شهرهاى مهم) در دست رهبران گمراه كننده قرار داشت، در حالى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آنان را از رهبران گمراه كننده ترسانده بود. و عملا معاويه و امويان و يارانشان همچون عمروعاص و ابن شعبه مشكلاتى براى مسلمانان بوجود آوردند كه تاكنون از آنها شكايت مىكنند و در زير سنگينى بار آنها دست و پا مىزنند.
سالم از پدرش نقل مىكند كه عمر از مردى يهودى سؤال كرد و به او گفت: صدق و راستى را در تو يافتهام، دربارهى دجّال صحبت كن.
گفت: او را فرزند مريم بر دروازهى «لد» به قتل مىرساند، و گمان مىكنم آن يهودى كعب بود.
در اين روايت عمر به كعب مىگويد كه من صدق و راستى را در تو مىبينم، در حالى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: اهل كتاب را تصديق نكنيد.(1144)
و اگر به احاديث كعب مراجعه كنيم و در توراة دقت نمائيم، در مىيابيم كه احاديث كعب، احاديثى دروغين هستند كه آنها را كعب به اسم ذكر كتاب مقدس بوجود آورد. در حالى كه خوب مىدانيم خودِ توراة گرفتار تحريف شده، و همين امر را پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ذكر فرموده است. بنابراين چگونه كعب مىتواند راستگو باشد، در حالى كه او همان دروغگوى معاند است و امام على (عليه السلام) و ابن عوف و معاويه و بخارى و ابن عساكر و ديگران او را تكذيب كردهاند.(1145)

كعب مردم را به كفر دعوت مىكند

ابن مردويه از عبدالرحمن بن ميمون نقل مىكند كه: روزى كعب نزد عمر بن الخطاب رفت، عمر گفت: مرا خبر ده، شفاعت محمّد در روز قيامت به كجا مىانجامد؟
كعب گفت: خداوند در قران به تو خبر داده است. خداوند مىفرمايد: (ما سَلَكَكُمْ فى سَقَر... حَتّى أَتانَا الْيَقينُ)(1146)
كعب گفت: پس خداوند در آن روز شفاعت مىكند تا به كسى مىرسند كه حتى يك نماز نخوانده و هيچ مسكينى را اطعام نكرده و به آخرت اصلا ايمان نياورده است، و چون شفاعت به اين گروه مىرسد، احدى باقى نمىماند كه در او خيرى وجود داشته باشد.(1147)
در اينجا كعب بيان كرد كه كفّار و كسانى كه نماز نمىخوانند داخل بهشت مىشوند. و با اين بيان، به شيوهاى شيطانى به ايمان نياوردن و نماز نخواندن و زكوة ندادن دعوت كرد!
عبدالله مىگويد: ابى ثنا، أسود بن عامر گفت: حماد بن سلمه از ابىسنان از عبيد بن آدم و ابى مريم و ابى شعيب نقل كرد كه هنگامى كه عمر در جابيه بود فتح بيتالمقدس را ذكر كرد، راوى مىگويد: ابوسلمه گفت: ابوسنان از عبيد بن آدم نقل كرد كه گفت: عمر بن الخطاب را شنيدم كه به كعب مىگفت: به نظرت كجا نماز بخوانيم؟
كعب گفت: اگر از من قبول كنى، پشت صخره نماز بخوان، زيرا تمام قدس روبروى تو خواهد بود.
عمر گفت: چون يهوديان نظر دادى، نه، اما همچون رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نماز مىخوانم، پس رو به قبله نمود و نماز خواند، سپس پيش آمد و عباى خود را باز كرد و زبالهها را در عباى خود جارو زد و مردم نيز جارو زدند.(1148)
هدف كعب از دعوت كردن عمر به نماز خواندن پشتِ صخره، آن بود كه صخره را قبلهى مسلمانان و معبودى براى آنها قرار دهد همانطورى كه گوسالهى بنىاسرائيل معبودِ بنىاسرائيل گرديد.
و گفته مىشود كه (عمر) چون داخل بيتالمقدس شد تلبيه گفت، (يعنى لبيك اللهم لبيك گفت) و در محراب داود (عليه السلام) نماز تحيّت مسجد خواند. و روز بعد نماز صبح را با مردم به جماعت خواند و در ركعت اول سورهى صاد را خواند و در آن سجده كرد، و مسلمانان نيز به همراه او سجده كردند، و در ركعت دوم سورهى بنىاسرائيل را خواند، سپس كنار صخره آمد و از كعبالاحبار دربارهى مكان آن صخره راهنمائى خواست، كعبالاحبار اشاره كرد تا مسجد را پشت صخره قرار دهد (بنحوى كه قبلهى مسجد، بجاى كعبه، صخرهى بيتالمقدس باشد).
عمر گفت: همچون يهوديان نظر دادى، سپس مسجد را در جهت قبلهى بيتالمقدس قرار داد، اين مسجد امروزه به مسجد عمرى شهرت دارد، سپس خاك صخره را با گوشهى عبا و قباى خود برداشت، و مسلمانان به همراه او چنين كردند، و اهل اردن را در برداشتن بقيّهى آن بكار گماشت.
روميان در آن زمان، صخرهى بيتالمقدس را چون قبلهى يهوديان بود، به زبالهدان تبديل كرده بودند، تا جائى كه يك زن، كهنهى حيض خود از زبالهدان خانهى خود بر مىداشت و مىفرستاد تا روى صخره قرار دهند.
اين مكافات و مجازات كارى بود كه يهوديان در قمامه انجام دادند. قمامه همان محلى است كه يهوديان در آن مصلوب را به دار آويختند، و همواره يهوديان بر قبر او زباله ريختند، به همين جهت آن محل را قمامه (يعنى زبالهدان يا زباله) ناميدند، و اين نام بر كليسائى كه مسيحيان در آن محل بنا نمودند، كشيده شد، و آن كليسا را قمامه، نام گذاشتند.(1149)
و با آنكه هيچ دليلى بر قداست صخره وجود ندارد ولى يهوديان همانطوريكه قبلا به گوساله سامرى توجه مىكردند، به آن صخره نيز توجه كردند، و بعد از تلاش بسيارِ مسلمانان براى پاك كردن آن صخره از كثافات و نجاسات، آن محل را جائى براى مسجد مسلمانان قرار دادند.
هشام بن محمد مىگويد: عبدالرحمن قشيرى به نقل از همسرِ ابن حباشهى نميرى گفت: همراه عمر بنالخطاب در روزهائى كه به شام مىرفت خارج شديم و در جائى منزل كرديم كه به آن «قتل» مىگفتند.
آن زن مىگويد: شوهرم شريك، بيرون رفت تا آب بياورد، اما دلو او در چشمه افتاد و بخاطر ازدحام جمعيت نتوانست آنرا از آب بيرون آورد، پس به او گفتند: تا شب صبر كن. چون شب شد به درون چشمه رفت و تا مدتى طولانى همانجا ماند، و چون عمر ميخواست از آن منزل كوچ كند، نزد او رفتم و او را از مكان شوهرم خبر دادم. پس سه روز در آنجا درنگ كرد و روز چهارم به حركت افتاد. ولى ناگهان ديديم شريك مىآيد، مردم به او گفتند: كجا بودى؟
او نزد عمر آمد در حالى كه برگى در دست داشت، آن برگ به اندازهاى بود كه دست او را مىپوشاند و پا را مىپوشانيد و پنهان مىكرد، آنگاه چنين گفت: اى اميرمؤمنان، در چشمه راهى پيدا كردم، در آن حال مردى آمد و مرا به زمينى برد كه شبيه زمين شما نبود و به باغهائى كه شبيه باغهاى دنيا نبودند و چيزى از آن باغ برداشتم، آن مرد گفت: هنوز وقت آن نرسيده است، و من اين برگ را برداشتم، و آن برگ درخت انجير است.
در اينجا عمر، كعبالاحبار را صدا زد و گفت: آيا در كتابهاى خود يافتهاى، مردى از امّت ما داخل بهشت مىشود و بعد، از آن خارج مىگردد؟
كعب گفت: آرى و اگر در ميان جمعيت باشد، او را به تو نشان مىدهم.
عمر گفت: او در ميان قوم است.
پس كعب، در جمعيت تأمل كرد و شريك را نشان داد و گفت: او همان است. و بنى نمير تا به حال شعار (يعنى لباس روئين) خود را سبز قرار مىدهند.(1150)
و در حادثهاى ديگر كعب به عمر گفت: وصيّت كن زيرا تا سه روز ديگر خواهى مرد. عمر با تعجب گفت: اللّه، آيا عُمَر را در توراة مىيابى؟ (يعنى آيا در توراة از عمر چيزى گفته شده است).
گفت: نه، لكن صفت و نشانههايت را يافتهام.(1151)
اما در توضيح قضيهى اول مىگوئيم، توافق بين آن مرد دروغگو و كعبالاحبار به خوبى آشكار است! لكن امر عجيب آنست كه چگونه عمر او را تصديق كرد؟
و در حادثهى دوم: در سخن كعب دروغ به وضوح ديده مىشود، زيرا اين دروغ را كعب بعد از قتلِ عمر بوجود آورد تا به او و سخنانش بيشتر اطمينان كنند!

پاورقى:‌


[1077]- كنزالعمال 10/171
[1078]- كنزالعمال 10/171، ربيعالابرار 3/588
[1079]- كنزالعمال 10/171
[1080]- سورهى يوسف آيهى 3
[1081]- سورهى هود آيهى 120
[1082]- تاريخ المدينة المنوره، ابن شبه 1/12 چاپ مكه
[1083]- تاريخ المدينه، ابن شبه 1/11
[1084]- كنزالعمال 10/280، حديث 29448، و احمد و طبرانى در كتاب الكبير روايت كردهاند.
[1085]- كنزالعمال 10/280 حديث 29448
[1086]- اُسدالغابة، ابن اثير 3/545
[1087]- ميزانالاعتدال، ذهبى 3/21
[1088]- اضواء على السنة المحمديّه، ابوريّه 194
[1089]- الاسلام الصحيح 215
[1090]- صحيح تِرمِذى 3/205 حديث 3956
[1091]- تاريخ بغداد 1/208، سير اعلام النبلاء 2/146
[1092]- البداية و النهاية 11/289، المنتظم 7/88
[1093]- صحيح ترمذى 3/206 حديث 3956
[1094]- تاريخ طبرى 3/477، كاملِ ابن اثير 3/206
[1095]- القصاص و المذكرين ص 32، التراتيب الاداريّه 2/348، الجرح و التعديل 8/63 ، التاريخ الكبير 1/212، تاريخ ابن معين ص 166
[1096]- تهذيب الكمال، مزى 4/314
[1097]- التراتيب الاداريّه 2/338
[1098]- سنن ترمذى 5/282 و طبرانى در المعجم الكبير حديث را نقل كرده است.
[1099]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد 2/178
[1100]- همان مصدر
[1101]- اعراف آيهى 176
[1102]- سورهى غاشيه آيهى 21
[1103]- تاريخ يعقوبى 2/228
[1104]- القصاص والمذكرين ص 16
[1105]- القصاص والمذكرين ص 90، تاريخ بغداد 3/366
[1106]- القصاص والمذكرين ص 83، طبقات الحنابله 1/253، تاريخ بغداد 3/366
[1107]- السنه قبل التدوين ص 211
[1108]- القصاص والمذكرين ص 85
[1109]- مجمعالزوائد 1/189
[1110]- سيرهى حلبى 1/230
[1111]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 1/133
[1112]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 3/115، چاپ دار احياء الكتب العربيه
[1113]- مصدر سابق
[1114]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 12/183، 184
[1115]- اضواء على السنة المحمديه، ابوريّه 165
[1116]- تفسير ابن كثير 1/4
[1117]- فتح البارى 1/167
[1118]- سفر تثنيه، الاصحاح، 14
[1119]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 1/360، 3/115
[1120]- اضواء على السنة المحمديه، ابوريّة 160
[1121]- العمدة، ابن رستيق ص 8
[1122]- الدّر المنثور 4/57
[1123]- تفسير ابن كثير 3/104، 105
[1124]- وفاء الوفاء 2/81 چاپ، الاداب، تاريخ المدينة المنوره، ابن شبه 1/92
[1125]- صحيح بخارى 1/136، باب 11، باب لاتستقبل القبلة بغائط او بول
[1126]- اضواء على السنة المحمديه، محمود ابوريّه ص 215
[1127]- صحيح بخارى، 1/137، باب 111
[1128]- صحيح بخارى: باب لاتستقبل القبله بعائط اوبول 1/135
[1129]- اضواء على السنة المحمديه، محمود ابوريّه 316
[1130]- الدرالمنثور 5/347
[1131]- الدرالمنثور 4/57
[1132]- كنزالعمال 13/560، حديث 35760
[1133]- سورهى سجده آيهى 17
[1134]- الدر المنثور، سيوطى 6/257
[1135]- مختصر تاريخ ابن عساكر 21/187، كنزالعمال حديث 15029
[1136]- الطبقات الكبرى، ابن سعد 2/358 چاپ بيروت
[1137]- العمده، ابن الرشيق ص 25 چاپ مصر
[1138]- مختصر تاريخ دمشق، 19/347
[1139]- التراتيب الاداريّة 2/446
[1140]- الرحمن: 3 و 4
[1141]- هود: 7
[1142]- تنبيه الخواطر و نزهة النواظر، ورّام بن ابى فراس 2/5، 6
[1143]- مسند احمد 1/42، در مجمعالزوائد نيز آنرا روايت كرد و گفت: «حديث را احمد روايت كرد و رجال حديث موثق هستند».
[1144]- صحيح بخارى، 8/213 و 3/150
[1145]- صحيح بخارى 8/160، مقدمهى ابن خلدون، تفسير سورهى نحل، مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 1/133
[1146]- سورهى مدثر آيهى 42 تا 47
[1147]- الدرالمنثور 6/286
[1148]- مسند احمد 1/34، و حديث را در الدّرالمنثور از احمد روايت كرده است 4/151
[1149]- البداية و النهاية 7/64
[1150]- معجمالبلدان 4/387
[1151]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 19/35