ديدگاههاى دو خليفه

نجاح الطائى
مترجم: رئوف حق پرست

- ۱۱ -


وليد بن عقبة بن ابى معيط

وليد از آزادشدگانى بود كه به قهر و غلبه در هنگام فتح مكه اسلام آوردند پدرش از معاندين با رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بود، كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) او را بعد از اسارت در جنگ بدر بدست على بنابىطالب (عليه السلام) به قتل رساند.
عمر او را والى بر اعراب جزيره نمود.(806) و دربارهى فاسق شمردن وليد، آيهى قرآن نازل شد كه: (إِنْ جائَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَاء فَتَبَيَّنُوا)(807)
ابن كثير ذكر كرد كه: هيچ خلافى بين اهل تفسير وجود ندارد كه آيهى (إِنْ جائَكُمْ...)دربارهى وليد بن عقبه نازل شده است. به اين صورت كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) او را براى گرفتن زكوة به طرف بنىالمصطلق فرستاد، پس برگشت و دربارهى آنها گفت: مرتّد شدهاند و زكوة نمىدهند.(808)
عمر بنالخطاب اولين كسى بود كه وليد را بعنوان والى بر عربهاى جزيره فرستاد.(809)
ابن قتيبة ذكر كرد كه عمر او را براى گرفتن صدقات بنى تغلب فرستاد.(810)
عقيل بن ابىطالب به وليد گفت: تو چنان سخن مىگوئى كه گويا نمىدانى چه كسى هستى، تو كافرى از اهالى صفوريه هستى (روستائى بين عكا و لجون از شهرهاى اردن از بلاد طبريه است و پدرش ذكوان، يك نفر از يهوديان آنجا بود).(811)
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، به عقبة بن ابى معيط فرمود: محققاً تو يك نفر يهودى از اهالى صفوريه هستى.(812)
و هنگامى كه عثمان وليد را بعنوان والى بر كوفه فرستاد و سعد بن ابىوقاص را عزل كرد، سعد به او گفت: بخدا نمىدانم آيا تو بعد از ما با كياست شدى يا ما بعد از تو احمق گرديديم؟(813)
و در كوفه، وليد ساحرى يهودى آورد تا سحر خود را در مسجد كوفه در مقابل مسلمانان نشان دهد. و در آنجا فتنهاى بپا نمود و جندب ناچار به قتل آن ساحر شد. و وليد شراب خورد و مست به نماز ايستاد، عمر بن شبّه گفت: وليد بن عقبه با اهل كوفه نماز صبح را چهار ركعت خواند سپس به آنها رو كرد و گفت: نمازتان را زيادتر كنم؟
پس عبدالله بن مسعود گفت: از همان روز پيوسته در زياده بودهايم.(814) و دربارهى وليد اين آيه نيز نازل گرديد: (أَفَمَنْ كانَ مُؤمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ)(815)يعنى «آيا كسى كه به خدا ايمان آورده مانند كسى است كه كافر بوده، هرگز مساوى نخواهند بود» گفت: مقصود از مؤمن على (عليه السلام) است و مقصود از فاسق وليد بن عقبه است.(816)
ابن عبدالبر گفت: وليد نماز صبح را چهار ركعت خواند و گفت: مىخواهيد زيادتر كنم.(817)
ابوالفداء در تاريخ خود گفت:
داستان چهار ركعت نماز صبح خواندن او با مردم مشهور بوده و نقل شده است.(818)
سيوطى مىگويد: وليد با اهل كوفه چهار ركعت نماز خواند و در ركوع و سجود خود چنين مىگفت: بنوش و جام مرا پركن.(819)

سعد بن ابى وقاص

سعد از بنى زهرهى قريش بود، شأن او در نسب همانند عبدالرحمن بن عوف است و نسب او به بنى عذرة مىرسد. او از همان جماعتى است كه ابوبكر و عمر و عثمان را تأييد كردند و آنها را در شيوه و اهداف و رسيدن به خلافت يارى دادند.
عمر اين خدمت او را فراموش نكرد و سپاه عراق را در اختيار او گذاشت و مدتى او را والى كوفه نمود سپس بر كنار كرد و به جانشين خود سفارش كرد او را به حكومت آن شهر بازگرداند.
بعد از كشته شدن ابوبكر و استقرار دولت به واسطهى بركنارى و كشتن ياران وى، بين سعد بن ابى وقاص و عتبة بن غزوان برخوردهائى بوجود آمد، لكن عمر جانب سعد را گرفت چون ادعا مىكرد عتبه، نسبى قريش ندارد، اما در واقع سعد هم قريشى نبود و از بنى عذره به شمار مىرفت. و بحدّى رابطهى او با دولت قوى بود كه عمر به چهار نفر وصيّت كرد كه سعد بن ابىوقاص يكى از آنها بود. او چنين وصيّت كرد: بيعت بايد بدست عبدالرحمن بن عوف باشد و گفت: اگر رجال ششگانه شورى دو دسته شدند، قول همانست كه ابن عوف مىگويد و براى عثمان وصيّت به خلافت نمود.(820)
عمر به جانشين خود وصيت كرد تا سعد بن ابىوقاص را والى كوفه كند،(821) يعنى عمر به سه نفر از رجال شورى وصيت نمود، عثمان و ابن عوف و ابن سعد.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در جنگ حديبيّه سعد را براى آوردن آب فرستاد، اما او نتوانست و گفت: از شدت ترسِ از قوم پاهاى من از حركت باز ماند.(822) و سعد معروف به فرار بود، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به او فرمود: هيچگاه تو را نفرستادم مگر آنكه تو از بين اصحابت بطرفم برگشتى.(823)
على (عليه السلام) فرمود: اما سعد، او حسود است.(824) و عمر وصيت كرد ابوموسى اشعرى والى بصره شود!(825) و در مقابل آن هيچ امتيازى به سه نفر ديگر، در شورى نداد!
اما عثمان آنچه را كه عمر محكم كرده بود باز كرد و به عهد خود وفا نكرد، زيرا سعد را از والى بودن بر كوفه طرد كرد و برادر مادرى خود وليد بن عقبه را بجاى او گذاشت، سپس عبدالرحمن را از مجلس خود و از خلافت خود طرد نمود و ابوموسى اشعرى را از ولايت بصره خلع كرد!
سعد، مالى از ابن مسعود قرض گرفت و باز نگرداند، پس عثمان او را عزل كرد.(826)
و دربارهى سوزاندن درِ خانهى سعد بدست عمر گفتهاند: او درى باب بندى شده از چوب براى خود تهيه كرد و بر قصر خود آلانكى از نى درست كرد پس عمر بنالخطاب، محمد بن مسلمة انصارى را فرستاد، او هم آن در و آلانك را به آتش كشيد و سعد هم، در مساجد كوفه اقامت گزيد. و بجز خير دربارهى عمر چيزى نگفت.
و آن دَر، دَرِ قصرِ كسرى يزدجرد در مدائن (بغداد) بود كه سعد آنرا به قصر خود در كوفه منتقل نمود.
عمر بعد از آنكه سعد را در كوفه مستقر كرد نصف اموال او را گرفت.
و عُمْرِ سعد تا ايام حكومت معاويه طول كشيد، پس معاويه به او گفت: اى ابااسحاق، تو همان كسى هستى كه حق ما را نشناخت و نشست پس نه با ما بود و نه بر عليه ما.
سعد گفت: من رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را شنيدم كه به على (عليه السلام) ميفرمود: أَنْتَ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَكَ حَيْثُما دَارَ. يعنى تو بر حق هستى و حق با تو هر جا دور زند.
راوى مىگويد: معاويه گفت: بايد بر اين گفته شاهدى بياورى.
راوى مىگويد: سعد گفت: اين امّ سلمة بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شهادت مىدهد. پس همگى برخاستند و بر ام سلمه وارد شدند و گفتند: اى امالمؤمنين دروغها بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) زياد شده است، و اين سعد چيزى را از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ذكر مىكند كه تاكنون نشنيدهايم، او يعنى به على فرمود: تو با حق هستى و حق با توست هرجا دور زند.
پس امّ سلمه گفت: در همين خانهى من رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به على فرمود: تو با حق هستى و حق با توست هرجا دور زند.
راوى مىگويد: معاويه به سعد گفت: نمىخواهم الان كسى را ملامت كنم، تو اين سخن را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدى و از يارى على (عليه السلام) خوددارى كردى؟ من اگر اين سخن را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مىشنيدم خادم او مىشدم تا بميرم.(827)
سعد بن ابىوقاص اين حديث را از دهان مبارك حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيد لكن على (عليه السلام) را رها نمود و با ابوبكر و عمر بيعت كرد، و بار ديگر در مجلس شورى او را ترك نمود و با عثمان بيعت كرد. و بار سوم نيز او را ترك نمود چون بعد از بيعت عمومى مردم با حضرت، او بيعت نكرد و همراه او جنگ ننمود و بالاخره با معاويه بيعت كرد!
معاويه هم اين حديث را از دهان سعد و امّ سلمه شنيد، سپس دستور داد على (عليه السلام) را بر مأذنههاى مسلمانان لعن كنند!
و معلوم نيست كار كدام يك از اين دو نفر قبيحتر است، معاويه يا ابن ابىوقاص؟
عمر دربارهى على (عليه السلام) گفت: او مولاى هر مرد و زن مؤمن است.(828) اما حضرت را رها كرد و براى عثمان بن عفان وصيت كرد.
سعد والى عمر بر كوفه و معاويه والى او بر شام بود و اين دو والى با بقيّهى واليان مشهور عمر همگى، ضد على بن ابىطالب (عليه السلام) بودند، آنان عبارت بودند از عمروعاص، مغيرة بن شعبه، عبدالله بن ابى ربيعهى مخزومى، ابوموسى اشعرى و ابوهريره.
هنگامى كه على (عليه السلام)به شهادت رسيد و معاويه حاكم شد، سعد از شام بازديد كرد، زيرا آمده است كه: «سعد بن ابىوقاص بر معاويه ميهمان شد و نزد او يك ماه اقامت كرد و نماز خود را شكسته مىخواند و به قولى ماه رمضان نزد او بود و آنرا افطار كرد»(829)
ضمرة بن ربيعه مىگويد: حفص گفت: سعد بن ابى وقاص نزد معاويه رفت... پس با او بيعت كرد و از او چيزى درخواست نكرد مگر آنكه عطا كرد.(830)
سعد بن ابىوقاص بر نسب سلمان فارسى عيب مىگرفت.(831) و به ابن مسعود مىگفت: تو كسى جز ابن مسعود نيستى و ابن مسعود مىگفت: تو هم كسى جز اين حمنه نيستى.
سعد بن ابىوقاص و امام حسن بن على بن ابىطالب (عليه السلام) در روزهائى از دنيا رفتند كه دو سال از حكومت معاويه گذشته بود.(832)
ابوالفرج اصفهانى ذكر كرده است كه معاويه آندو را به قتل رساند.

ابوموسى اشعرى

ابوموسى اشعرى در جاهليت به مكه آمد و با سعيد بن عاص بن اميه پيمان بست، و موقعى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در خيبر تشريف داشت با قوم خود به مدينه آمد تا اسلام خود را اعلان نمايد.
او از مقربين عمر بود، لذا عمر او را بر بصره والى نمود و به جانشين خود وصيت كرد، ابوموسى را بر ولايت و حكومت بصره باقى بگذارد، اما عثمان به وصيّت عمر عمل نكرد. چون آمده است كه: «او را از بصره عزل نمود و به عبدالله بن عامر بن كريز واگذار كرد، پس ابوموسى در كوفه منزل نمود و ساكن آنجا گرديد و هنگامى كه اهل كوفه سعيد بن العاص را دور كردند، ابوموسى را والى نمودند و به عثمان نامه نوشتند و از او خواستند تا ابوموسى را والى نمايد، عثمان هم او را بر كوفه مستقر كرد. و تا زمان مردن عثمان در همانجا بود، بعد از آن على (عليه السلام)او را عزل كرد و بخاطر همين هميشه از على (عليه السلام) ناراحت بود.»(833)
ابوموسى اموال هنگفتى را از عراق آورده بود و عثمان تمام آنرا بين بنىاميه تقسيم كرد و ابوموسى بر اين كار هيچ اعتراضى نكرد،(834) در حالى كه زيد بن ارقم كه امين بيتالمال بود وقتى ديد اموال بسيارى از طرف عثمان به بنىاميه عطا مىشود براى اعتراض استعفا داد. اين در مدينه بود، و در كوفه، عبدالله بن مسعود به همين خاطر استعفا داد.(835)
ابوموسى اشعرى (عبدالله بن قيس) عُمرِ خود را در راه خدمت به منافع حزب قريش تلف كرد.
امام على (عليه السلام) دربارهى او فرمود: در علم يك بار فرو برده شد سپس از آن خارج گرديد. ابوموسى اشعرى از مخالفين مبعضِ امام على (عليه السلام) بود، در حاليكه دربارهى مبغضين على (عليه السلام) احاديثى آمده كه بر همگان معلوم است.(836)
و چون خبر قتل عثمان به اهل كوفه رسيد هاشم (بن عتبة بن ابى وقاص) به ابوموسى اشعرى گفت: اى ابوموسى بيا با بهترين اين امت يعنى على بيعت كن. گفت: عجله نكن، پس هاشم دست خود را بر دست ديگر گذاشت و گفت: اين براى على و اين براى من. و مردم را با على بيعت دادم و اين شعر را سرود:
اُبايِعُ غَيْرَمُكْتَرِث عَليّاً *** وَلا أَخْشى أَميراً أَشْعَرّياً
اُبايِعُهُ وَ أَعْلَمُ أَنْ سَأرضى *** بِذاكَ اللّهَ حَقّاً وَ النَّبّيا
يعنى بدون هيچ نگرانى با على (عليه السلام) بيعت مىكنم و از اميرِ اشعرى باك ندارم، با او بيعت مىكنم در حاليكه مىدانم با اين كار به حق، خدا و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را خشنود مىسازم.(837)
ابوموسى در كوفه رأى مردم را دربارهى على (عليه السلام) تغيير داد.(838) در بحث حذيفة بناليمان و معرفت او به اسم منافقان و احوال آنان، حذيفه، نام و احوال ابوموسى را در شمار منافقان ذكر نمود. زيرا عالم اندلسى، ابن عبدالبر در كتاب «الاستيعاب» ذكر كرده مىگويد: «دربارهى او (اشعرى) از حذيفه روايتى نقل شده است كه دوست نداشتم آنرا ذكر كنم، و خدا او را مىآمرزد».(839)
كلامِ دربارهى او اينست كه او دشمن خدا و دشمن رسول او در زندگانى دنيا و روزى كه أَشهاد قيام مىكنند، روزى كه ظالمان را معذرتشان سودى نمىدهد و برايشان لعنت و برايشان بدترين منزلگاه است.
حذيفه منافقين را مىشناخت، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) امر آنها را به وى در نهان بازگو نمود و نام آنان را به وى تعليم داد.(840)
ابوموسى اشعرى اين حديث حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) را روايت كرد: امر امّت من پراكنده نمىشود تا زمانى كه دو نفر را به حكميّت بفرستند كه خود گمراه مىگردند و پيروان خود را گمراه مىكنند.(841)
على (عليه السلام) عدهاى را لعنت مىكرد و مىگفت: أَللّهُمَّ الْعَنْ مُعاوِيَةَ أَوْلا وَ عَمْراً ثانياً وَ أَبَا الأَعْوَرِ الْسَّلَمىَّ ثالِثاً و أَبامُوسى الأَشْعَرىَّ رابِعاً يعنى «خداوندا، معاويه را اولا و عمروعاص را ثانياً و ابوالاعور سلمى را ثالثاً و ابوموسى اشعرى را رابعاً لعنت كن».(842)
ابوموسى نزد معتزله از صاحبان گناهان كبيره است و حكم او حكم كسى است كه مرتكب گناه كبيره شده و بر آن مرده است.(843)
ابوموسى همواره با على (عليه السلام) دشمن بود و در جنگ جمل مردم را از جنگ بهمراه على (عليه السلام) باز مىداشت و در قضيهى حكميّت دعوت به خلع او نمود.(844)
على (عليه السلام) او را از ولايت كوفه عزل نمود و مالك اشتر به ابوموسى گفت: بخدا سوگند تو مردى هستى كه از ديرباز از منافقان بودهاى.(845)
على بنابىطالب (عليه السلام) به او چنين نوشت: تو مردى هستى كه او را هواى نفس گمراه كرد و غرور فريب داد.(846)
حذيفه روشن كرد كه ابوموسى اشعرى از منافقان عقبه بود.(847)
عقيل بن ابىطالب دربارهى او مىگويد: او پسر سراقّه (زن بسيار سرقت كننده) است.(848)
اشعث بن قيس و كسانى كه بعد از آن به رأى خوارج بازگشتند گفتند: ما به ابوموسى اشعرى راضى شديم.
پس على (عليه السلام) فرمود: در اوّل اين امر مرا معصيت كرديد، اكنون ديگر مرا معصيت نكنيد. من صلاح نمىبينم ابوموسى اشعرى را عهدهدار كنم.
اشعث و همراهان او گفتند: راضى نمىشويم مگر به ابوموسى اشعرى.
حضرت (عليه السلام) فرمود: واى بر شما او مورد اطمينان نيست، او از من جدا شد و مردم را از نصرت من بازداشت و چنين و چنان كرد. و امورى را ذكر فرمود كه ابوموسى انجام داده بود، و چند ماهى فرار كرد تا به او امان دادم.(849)
مجاهد از شعبى نقل مىكند كه: عمر در وصيّت خود نوشت هيچ كدام از كارگزارانم بيش از يك سال استقرار پيدا نكنند و اشعرى را چهار سال بر بصره مستقر كن.(850)
ابن الكلبى مىگويد: عمر او را بر صدقات جهينه والى نمود، و ديگرى مىگويد: براى عمر شخصى بود كه براى كشف امور معضلِ شهر آماده شده بود و چون خبرِ عمر بر ابوموسى به تأخير افتاد، اشعرى پيش زنى رفت كه در شكم شيطانى داشت، تا دربارهى عمر از او سؤال كند.(851)
معاويه او را به «دعىّ اشعريان» توصيف كرد.(852)

قُدّامة بن مظعون

او برادر زن عمر بنالخطاب است، ابن حجر عسقلانى در كتاب «الاصابة» ذكركرد كه: عمر در زمان خلافت خود قُدّامه را بر بحرين گماشت و با او ماجرائى دارد. بخارى مىگويد، ابواليمان حديث كرد كه شعيب از زهرى خبر داد كه عبدالله بن عامر بن ربيعه (او بزرگ بنى عدى بود و پدرش بهمراه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)در جنگ بدر حاضر بود) گفت: عمر، قُدّامة بن مظعون را بر بحرين گماشت، او در بدر حاضر بود و دائى عبدالله بن عمر و حفصه است. اين چنين بخارى خلاصه گفته است. لكن حديث بخارى موقوف است و عبدالرزاق به تفصيل آنرا نقل كرده مىگويد: معمر بن شهاب مىگويد عبدالله بن عامر بن ربيعه مرا خبر داد كه: عمر، قُدّامة بن مظعون را بر بحرين گماشت و او دائى حفصه و عبيدالله فرزندان عمر است. پس جارود (بزرگ عبدالقيس) از بحرين نزد عمر آمد و گفت: اى اميرمؤمنان قُدّامه شراب خورد و مست شد، و من يكى از حدود الهى را ديدم و سزاوار دانستم شكايت آنرا به سوى تو آورم.
گفت: چه كسى با تو شهادت مىدهد؟ گفت: ابوهريره.
پس ابوهريره را طلب كرد و گفت: به چه چيزى شهادت مىدهى؟
گفت: نديدم شراب بخورد اما او را مست ديدم در حاليكه استفراغ مىكرد.
گفت: در شهادت موشكافى كردى.
سپس به قُدّامه نوشت كه از بحرين بيايد، پس آمد، جارود گفت: بر او كتاب خدا را جارى كن.
عمر گفت: آيا خصم هستى يا شاهد؟
گفت: شاهد هستم.
گفت: شهادت خود را ادا كردى، راوى مىگويد: جارود ساكت شد و روز بعد پيش عمر آمد و گفت: بر او حدّ خدا را جارى كن.
پس عمر گفت: من تو را نمىبينم مگر آنكه خصم باشى و با تو به جز يك نفر شهادت نداد.
جارود گفت: تو را به خدا قسم مىدهم.
عمر گفت: يا زبان خود را نگه مىدارى يا تو را آزار مىدهم.
ابن جارود گفت: اين حق نيست، پسر عمويت شراب بخورد و مرا آزار دهى.
ابوهريره گفت: اى اميرمؤمنان اگر در شهادت ما شك نمىكنى، بفرست و از دختر وليد (همسر قُدّامه) بپرس.
آنگاه عمر كسى را به سوى هند دختر وليد فرستاد و از او شهادت خواست و او بر عليه شوهر خود شهادت داد.
عمر به قُدّامه گفت: تو را حد مىزنم.
قُدّامه گفت: اگر همانطورى كه مىگوئى شراب خورده باشم، حق نداشتيد مرا حد بزنيد.
عمر گفت: چرا
قُدّامه گفت: خداوند عزوجل فرمود: (لَيْسَ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فيما طَعِمُوا...)(853) يعنى «بر كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دادهاند در آنچه خوردند باكى نيست اگر تقوى پيشه كنند».
عمر گفت: تاويل آيه را اشتباه كردى، تو اگر تقواى خدا را پيش مىگرفتى از آنچه خدا حرام كرد خوددارى مىكردى، سپس عمر رو به مردم كرد و گفت: در شلاق زدنِ قدامه چه مىگوئيد؟
گفتند: مادامى كه مريض است بهتر است او را شلاق نزنى. پس چند روزى عمر در اين باره چيزى نگفت، سپس صبح كرد و عزم بر شلاق زدن او نمود. و گفت: در شلاق زدن قدامه چه مىگوئيد؟
گفتند: مادامى كه دردمند است بهتر است او را شلاق نزنى.
گفت: اگر با خدا زير تازيانهها ملاقات كند برايم محبوبتر است از آنكه خدا را ملاقات كنم در حاليكه او را بر گردن دارم. يك تازيانه كامل برايم بياوريد، پس دستور داد و او را شلاق زدند و بر قُدّامه خشم گرفت و با او قهر كرد.(854)
چيز عجيبى كه در اين امر وجود دارد اينست كه قُدّامة بن مظعون از اهل بدر بود و تنها والى عمر بود كه بخاطر شرب خمر حد خورد.
عجيبتر از آن سخنى است كه قُدّامه به عمر گفت و با آن هر طعام حرامى را حلال مىكرد.
و امر بسيار عجيب امرى است كه دستهاى اموى در يك حديث بوجود آوردند كه: خداوند تعالى بر اهل بدر اطلاع پيدا كرد و فرمود: هر چه مىخواهيد بكنيد زيرا حتماً شما را آمرزيدهام.(855)
و همين شراب خوردن قُدّامه و كارى كه عمر با او كرد بزرگترين دليل بر بطلان نظريهى عدالت صحابه است كه امويان آنرا ايجاد كردند.

فرزندان ابوسفيان (معاويه و يزيد و عتبه)

ابوسفيان مردى يك چشم و از نژادى غيرعرب بود.(856) بسيارى از اصحاب آياتى را كه در لعن و مذمّت بنىاميه نازل گرديد و آنچه را كه حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) دربارهى آنها فرمود و مطالبى را كه راويان دربارهى كفر معاويه ذكر كردهاند، روايت كردهاند.
متقى هندى از عمر بن الخطاب دربارهى آيهى (اَلَمْ تَرَ إلَى الَّذينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ)(857) يعنى «هيچ نديدى حال مردمى را كه نعمت خدا را به كفر مبدّل ساخته و (خود و) قوم خود را به ديار هلاك رهسپار كردند» نقل مىكند كه گفت: آنها دو گروه بسيار فاجر از قريش هستند: بنىالمغيره و بنىاميّه.(858)
عمر گفت: از او (رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)) شنيدم كه مىفرمود: حتماً بنىاميّه بر منبر من بالا مىروند و من آنها را در خواب خود ديدم كه مانند بوزينگان بر آن مىجهيدند. و دربارهى آنها اين آيه نازل گرديد: (وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤيَا الَّتى أَرَيْناكَ إِلا فِتْنَةً لِلنّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرانِ)(859) يعنى «و ما رؤيائى كه به تو ارائه داديم نبود جز براى آزمايش و امتحانِ مردم، و درختى كه به لعن در قرآن ياد شد.»
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: هركس اين شخص را در حال امارت درك كرد پهلوى او را با شمشير بشكافد، پس مردى او را درحال سخنرانى در شام ديد و خواست امر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را اجرا نمايد، به او گفتند: مىدانى چه كسى او را به كار گماشت؟ گفت: چه كسى؟ گفتند: عمر.(860)
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مطالبى مناسب با همين مطلب از مغيرة بن شعبه روايت كرده است. او مىگويد:
روزى عمر گفت: اى مغيره، آيا با اين چشم كورت از موقعى كه كور شده تا به حال چيزى ديدهاى؟ گفتم: نه.
گفت: به خدا قسم بنىاميه يك چشم اسلام را كور مىكنند همانطورى كه اين يك چشم تو كور شد و بعد از آن هر دو چشم او را كور مىكنند تا نداند كجا برود و كجا بيايد. گفتم: بعد چه ميشود اى اميرمؤمنان.
گفت: سپس خداوند تعالى بعد از صد و چهل يا صد و سى، گروهى را مبعوث مىكند همچون گروه پادشاهان، خوشبو و معطر، بينائى اسلام و پراكندگى آنرا باز مىگردانند.
گفتم: چه كسانى هستند اى اميرمؤمنان؟
گفت: حجازى و عراقى هستند.
بعد از آنكه مغيره اين حديث نبوى را از عمر شنيد، بنىاميه را بيش از پيش حمايت و يارى كرد!
ابن ابىالحديد مىگويد: معاويه نزد اصحاب ما، در دين مخدوش و منسوب به الحاد است، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در او خدشه و طعن كرده است.(861)
ابن ابىالحديد مىگويد: شيخ ما ابوعبدالله بصرىِ متكلم رحمت الله عليه از نصر بن مزاحم ليثى از پدرش روايت كرد كه گفت: به مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آمدم در حاليكه مردم مىگفتند: به خدا پناه مىبريم از غضب خدا و غضب رسول او، گفتم: چه شده؟ گفتند: الآن معاويه برخاست و دست ابوسفيان را گرفت و از مسجد بيرون رفتند.
پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: خدا تابع و متبوع را لعنت كند، براى امّتِ من از دست معاويهى ذوالاستاه (فربه) چه روز (سختى) خواهد بود.(862)
احمد در مسند خود روايت كرد كه معاويه در ايام حكومت خود شراب خورد.(863)
روزى ابوسفيان بر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) وارد شد و گفت: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)مىخواهم از شما دربارهى چيزى بپرسم.
حضرت فرمود: اگر بخواهى قبل از آنكه سؤال كنى خبرت دهم.
گفت: خبر ده، فرمود: مىخواستى بپرسى چند سال عمر مىكنم؟
گفت: آرى اى رسول خدا، حضرت فرمود: شصت و سه سال عمر مىكنم.
پس گفت: شهادت مىدهم تو راست گو هستى.
حضرت فرمود: با زبانت شهادت مىدهى نه با قلبت.(864)
احمد بن ابى طاهر در كتاب «اخبار الملوك» روايت مىكند كه: معاويه شنيد مؤذن مىگويد: أَشهدُ أَنْ لا اله الا اللّه، پس آنرا سه مرتبه گفت و چون مؤذن گفت: أَشهد أَنَّ محمداً رسولُ الله، معاويه گفت: خدا خيرت دهد اى پسر عبدالله همتى عالى داشتى، براى خود راضى نشدى مگر آنكه نامت با نام ربالعالمين همراه گردد.
براى همين معتضد عباسى عزم كرد تا معاويه بر منبرها لعن شود. و دستور داد كتابى نوشته و بر مردم خوانده شود. و در قسمتى از آن ذكر ابوسفيان به اين صورت آمده بود: به سختى جنگ كرد و با حيلهگرى دفاع نمود و با دشمنى اقامت گزيد تا آنكه شمشير او را مغلوب كرد و امر خدا بلند مرتبه شد در حاليكه كراهت داشتند، پس بدون آنكه تأثيرى بر وى داشته باشد به اسلام سخن گفت، و كفر خود را مخفى نمود و از آن دست برنداشت، پس رسول خدا و مسلمانان او را به اين صفت شناختند و حضرت سهم مؤلفهى قلوب زكوة را براى او كنار گذاشت و خود و پسرش آنرا با آنكه مىدانستند چيست قبول كردند، و از لعنتهائى كه خداوند بر زبان پيامبر خود (صلى الله عليه وآله وسلم) براى آنها جارى كرد اين قول اوست: وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزيدُهُمْ إِلا طُغْياناً كَبيراً، يعنى «و درختى كه به لعن در قرآن باشد، و ما بذكر اين آيات عظيم آنها را (از خدا) مىترسانيم و ليكن بر آنها جز طغيان و كفر و انكار شديد چيزى نيفزايد» و خلافى بين احدى وجود ندارد كه خداوند بنىاميّه را از آن قصد كرد واز آن جمله، سخن حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) است ـ هنگامى كه او را سوار بر الاغ ديد و معاويه او را مىكشيد و يزيد او را مىراند ـ كه فرمود: خداوند راكب (سواره) و قائد (گيرندهى افسار) و سائق (راننده) را لعنت كرد.
و ابوسفيان در بيعت عثمان گفت: اى فرزندان عبد مناف چون گوى آنرا دست به دست كنيد كه در آنجا نه بهشتى وجود دارد نه آتشى،(865) و در نقل مسعودى اين عبارت وجود دارد: اى بنىاميّه آنرا چون گوى دست به دست كنيد، به آن كسى كه ابوسفيان به او قسم مىخورد همواره آنرا براى شما اميد داشتم، و حتماً براى كودكان شما موروثى خواهد شد.(866)
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ابوسفيان را در هفت جا لعن نمود.(867)
ابوسفيان در جنگ يرموك هنگامى كه روميان پيروز شدند گفت: بس است تو را اى بنىالاصفر، پس از آن مسلمانان پيروز شدند. و پناهگاه نفاق ناميده شد.(868)
ابوسفيان در عمليات به شهادت رساندن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در عقبه شركت كرد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد.(869)
و چون معاويه به ابن عباس گفت: شما در چشم مبتلا مىشويد، ابن عباس گفت: و شما در بصيرتتان مبتلا مىشويد.(870)
و با استناد به اين حديث معلوم نيست چگونه معاويه بر حكومت شام منصوب گرديد.
و بعد از آنكه عمر آياتى قرآنى و احاديث نبوى را بر ضد معاويه و بنىاميّه شنيد، معلوم نيست به چه دليلى استناد كرد و او را حاكم نمود؟
و بر فرض آنكه ابوسفيان به حكومت مىرسيد، آيا به جز معاويه و يزيد و عتبه و عمروعاص و وليد و ابن ابى سرح و ابن ابى ربيعه مخزومى و مغيره و سعيد بن العاص و عتاب بن اسيد، كسانى ديگر را حاكم مىنمود؟
اما دربارهى چگونگى رسيدن بنىاميّه به قدرت بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ميتوان چنين پاسخ داد كه قوم (يعنى جماعت سقيفه) خواستند ابوسفيان را بعد از حادثهى سقيفه خشنود و راضى كنند، پس پسرش يزيد را والى نمودند و تمام صدقاتى را كه يزيد جمع كرد به ابوسفيان دادند و چون به ابوسفيان گفتند: پسرت حاكم شد گفت: از جانب خويشان به او صلهاى رسيد.(871)
بعد از آن اين شيوه براى خشنود كردن امويان استمرار يافت، لذا عمر معاويه را والى شام نمود و در طول دورهى حكومت خود او را باقى گذاشت و در هيچ چيزى او را ناراحت نكرد.
و برغم آنكه عمر عدهاى از مردم را بخاطر تصرفاتِ مختلفشان مورد ضرب قرار داد اما برخورد او با معاويه به گونهاى ديگر بود، زيرا معاويه در رأس واليانى بود كه عمر آنان را دوست مىداشت.
غانمه دختر غانم به يزيد بن معاويه گفت: خدا تو را حفظ كند، چه كسى هستى؟
گفت: يزيد بن معاويه.
گفت: خدا تو را مراعات نكند اى ناقصى كه زائد نيستى.
پس رنگ يزيد تغيير كرد، و نزد پدر خود آمد و خبرش داد، معاويه گفت: او پيرترين قريش و عظيمترين آنان است. سپس به معاويه گفت: تو كيستى اى معاويه؟ نه تو در خير و نيكى بودى و نه در خير و نيكى پرورش يافتى.(872)
عمار ياسر به عمروعاص گفت: بخدا سوگند مقصود تو و مقصود دشمن خدا فرزند دشمن خدا (معاويه بن ابىسفيان) از دست آويز كردن خون عثمان چيزى بجز دنيا نيست.(873)
اصمعى و ابن هشام الكلبى گفتهاند كه: معاويه از چهار نفر است (معاويه منسوب به چهار پدر است) كه آنان عبارت بودند از: عمارة بن الوليد و مسافر بن عمرو و ابوسفيان و عباس بن عبدالمطلب.(874)
كلبى در كتاب «مثالب العرب» مىگويد: هند از زنان شهوتران بود و به سياهان تمايل داشت و چون فرزندى سياه مىزائيد او را مىكشت.
فاكه بن المغيره، هند را به زنا متهم كرد و طلاق داد.(875)
حافظ ابوسعيد، اسماعيل حنفى در كتابِ «مثالب بنىاميّه» ذكر كرد كه: مسافر بن عمر بن اميّة بن عبد شمس، زيبا و سخاوتمند بود، دلباخته هند گرديد و به گناه با او همبستر شد و در قريش اين مطلب اشتهار پيدا كرد و هند حامله گرديد. و چون زنا معلوم شد، مسافر از ترس عتبه پدر هند به حيره فرار كرد. در آنجا سلطان عرب (عمرو بن هند) بسر مىبرد. و عتبه پدر هند، ابوسفيان را خواست و به او وعدهى مال بسيار داد و دخترش هند را به تزويج او درآورد، و بعد از سه ماه معاويه متولد گرديد، بعد از آن ابوسفيان بر عمرو بن هند امير عرب وارد شد و او از حال هند سؤال كرد.
ابوسفيان گفت: با او ازدواج كردم، پس «مسافر» بيمار گرديد و از دنيا رفت.(876)
عمر بن الخطاب با معاويه به گونهاى خاص رفتار مىكرد كه با بقيهى واليان تفاوت داشت، چون بسيار مورد پسند او بود، و اين همان چيزى است كه عالم مصرى محمود أبوريّه را به غضب آورده است، چون مىگويد: چيزى كه در اينجا باعث تأمل مىشود اينست كه عمر اين سنت را (يعنى برخورد شديد با واليان) دربارهى معاويه بن ابىسفيان، تبعيت نكرد و او را در ساليان متمادى بر حكومت دمشق باقى گذاشت و او را مانند ديگران با عزل خانهنشين نكرد و همين معاويه را بر طغيان خود كمك كرد. و باعث شد در تمام دوران خود، مخصوصاً در زمان عثمان، كه بر تمام شام استيلا پيدا كرد حكومتى همچون حكومت قيصر بوجود آورد. پس از آن، اين طغيانگرى اموى بعد از معاويه امتداد پيدا كرد تا آنكه عباسيان حكومت را بدست گرفتند.(877)
ابوجعفر منصور گفت: معاويه با مركبى به پا خاست كه عمر و عثمان او را بر آن حمل كردند و برايش سختى و چموشى او را هموار نمودند.(878)
و يزيد بن ابىسفيان در سال 18 هجرى به هلاكت رسيد.(879)
يزيد در ذىالحجة همان سال (19 هجرى) در دمشق به هلاكت رسيد و برادرش معاويه را جانشين خود كرد، پس عمر عهدنامهى او را بر تمام نواحى شام نوشت و ماهيانه هزار دينار روزى او نمود.(880)
عمر در سوگ يزيد بن ابىسفيان به شدت بىتابى مىكرد و براى معاويه ولايت شام را نوشت، پس چهار سال بر اين امر قيام كرد و (عمر) مرد.
گفتهاند: قاصد با خبر مردن يزيد بر عمر وارد شد، در حاليكه ابوسفيان نزد او بود، چون نامه را كه دربارهى مردن يزيد بود خواند، به ابوسفيان گفت: در مصيبت يزيد خدا صبرت دهد و او را رحمت كند. سپس ابوسفيان گفت: چه كسى را بجاى او گذاشتى اى اميرمؤمنان.
(عمر) گفت: برادرش معاويه را.
(ابوسفيان) گفت: صله ارحام كردى اى اميرمؤمنان.(881)
سؤال اساسى اينجاست كه چرا عمر در مصيبتِ يزيدِ آزاد شده فرزند آزاد شده اين چنين بىتاب مىشود در حاليكه در جزيرةالعرب دهها هزار مؤمن وجود داشتند.
از طرفى، اميّه از نسل عبد شمس نبود و صرفاً بردهاى از روم بود كه عبد شمس او را به خود ملحق كرد و رسم عربها در جاهليت اين بود كه هرگاه كسى بردهاى داشت و ميخواست وى را به خود ملحق نمايد او را آزاد مىكرد و زنى اصيل از عربها به او مىداد، و او را به خود ملحق مىكرد.(882)
رابطه و علاقهى عمر با معاويه نيز رابطه و علاقهاى خاص بود كه با رابطه و علاقهى او به بقيهى واليان تفاوت داشت.
زيرا عمر كاروانهاى عظيم واليان را دشمن داشت و واليان را از براه انداختن آنها منع كرد لكن معاويه را استثنا كرد. عمر ايستادن مردم را بر در واليان دوست نداشت مگر بر در معاويه، عمر چون وارد شام شد و معاويه را ديد گفت: اين كسراى عرب است و چون نزديك شد (عمر) به او گفت: تو دارنده موكب (كاروان حكومتى) عظيم هستى؟ گفت: آرى اى اميرمؤمنان.
عمر گفت: با اخبارى كه دربارهى ايستادن حاجتمندان بر در خانهات به من مىرسد؟!...
(عمر) گفت: نه تو را امر مىكنم و نه نهى.(883)
و بعد از آنكه عمر به معاويه اجازه داد در ولايت خود احتجاب كند و مردم را پشت در نگهدارد، معاويه در ايام حكومت خود در اين كار جديّت كرد تا جائى كه عبدالرحمن بن ابىربيعه و عبدالله بن خالد بن اسيد را نپذيرفت و به اولى يك سال و به دومى دو سال اجازه ملاقات نداد.(884)
در حاليكه خود عمر احتجاب نمىكرد، زيرا از زيد بن اسلم نقل شده است كه پدرش گفت: عمر براى بعضى از كارهاى خود خلوت كرد و گفت: در را براى كسى بازنكن پس زبير آمد، وقتى او را ديدم از او بدم آمد. و خواست داخل شود، گفتم: او مشغول احتياجات خود است. اما زبير اعتنا نكرد و خواست داخل شود، پس دست خود را بر سينهى او گذاشتم و او بر بينى من زد و خون انداخت، سپس بازگشت، بعد از آن پيش عمر رفتم، او گفت: تو را چه شده؟ گفتم: زبير!
پس دنبال زبير فرستاد، و چون داخل شد آمدم و همانجا ماندم تا ببينم به او چه مىگويد.
پس گفت: چه چيزى تو را بر آن داشت چنين كنى؟ آيا بخاطر مردم مرا خونين كردى؟
زبير در حاليكه كلام عمر را تكرار مىكرد و كلمات را مىكشيد گفت: مرا خونين كردى! آيا خود را از ما پنهان مىكنى، اى پسر خطاب!
بخدا قسم نه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مرا پشت در گذاشت و نه ابوبكر!
عمر مانند كسى كه معذرت مىخواهد گفت: من مشغول بعضى از كارهاى شخصى خود بودم!
اسلم گفت: چون شنيدم از او معذرت ميخواهد، از اينكه حق مرا از او بگيرد مأيوس شدم.
چون زبير خارج شد عمر گفت: او زبير است و آثار او همين است كه دانستى!
گفتم: حق من، حق شماست.(885)
محبّت عمر نسبت به معاويه در جاهاى متعددى ظاهر مىشد:
روزى پيش عمر از معاويه بدگوئى كردند، گفت: ما را از مذمّت جوانمرد قريش رها كنيد، كسى كه در غضب مىخندد و آنچه در اختيار دارد مگر با رضايت بدست نمىآيد و چيزى كه بالاى سر اوست گرفته نمىشود مگر آنكه زير پايش قرار گيرد.(886)
هنگامى كه عمر بنالخطاب، عتبة بن ابىسفيان را والى طائف و صدقات آن نمود و سپس بركنار كرد، به پيشواز او آمد و بهمراه او سى هزار (سكه) يافت.
پرسيد: از كجا بدست آوردى؟
گفت: بخدا اين مال نه از آنِ تو و نه از آنِ مسلمانان است. لكن مالى است كه آنرا با خود آوردم تا باغى با آن بخرم.
گفت: كارگزار ما، همراه او مالى يافتيم كه راهى بجز بيتالمال ندارد. پس اموال او را برداشت.
هنگامى كه عثمان خليفه شد به ابوسفيان گفت: آيا رغبتى در اين مال دارى؟ من جهتى براى پسر خطاب درگرفتن آن نمىبينم. گفت: والله ما به آن احتياج داريم، اما كار كسى را كه قبل از تو بود رد نكن تا كسى كه بعد از توست، كار تو را رد نكند.
عتبه در جنگ جمل بهمراه عايشه حاضر بود و در آنروز چشم او كور شد، و در جنگ صفين همراه معاويه حاضر بود، سپس والى طائف گرديد.
و ابوسفيان كه از معاويه ديدار كرد، چون بازگشت، بر عمر وارد شد، پس (عمر) گفت: اى ابوسفيان ما را توشه و بهرهاى بده.
گفت: هرگاه چيزى بدست آورديم تو را به آن توشه و بهره مىدهيم.
پس عمر انگشتر او را گرفت و براى هند فرستاد و به فرستاده خود گفت: به او بگو ابوسفيان مىگويد آن دو خرجين را كه با خود آوردم حاضر كن. مدت زيادى عمر منتظر نماند كه دو خرجين را برايش آوردند كه در آنها ده هزار درهم بود و عمر همهى آنرا در بيتالمال قرار داد.
چون عثمان خليفه شد آنها را به ابوسفيان برگرداند. پس ابوسفيان گفت: مالى را كه عمر بخاطر آن بر من عيب گرفت نمىگيرم.
ابوبكر، يزيد بن ابىسفيان را فرماندهى يكى از لشكرهاى شام قرار داد.(887)
و عتبة بن ابىسفيان را والى طائف نمود، و عمر، يزيد بن ابىسفيان را والى فلسطين نمود. و هنگامى كه يزيد مرد، معاويه بن ابىسفيان را بجاى او معيّن نمود.(888)
و بخاطر تعيين سه برادر از خانوادهى ابوسفيان يعنى يزيد و عتبه و معاويه... به ولايت، اين خانواده مهمترين خانوادهاى مىشود كه ابوبكر و عمر در امور خارجى خود بر آن اعتماد كردند.
و اين ابتداى تسلط خانوادهى ابوسفيان بر قدرت بود. و هنگامى كه عمر، سعد و خالد را عزل نمود، معاويه را بر شام باقى گذاشت. و اين مطلب به گونهاى باعث برانگيختن تعجب عالم مصرى محمود ابوريّه گرديد، كه گفت: «معاويه در طول مدت حكومت عمر والى شام باقى ماند و هنگامى كه عمر براى عثمان وصيّت كرد به صورتى غيرمستقيم هم براى معاويه به حكومت شام وصيت نمود.»
اين چنين سلطنت و قدرت با بيعتِ عثمان در سال 24 هجرى به امويان بازگشت، بعد از آنكه در سال فتح مكه (هشتم هجرى) آنرا از دست دادند. و تا زمان پيدايش دعوت عباسيان و فرار سپاه مروان دوّم آخرين سلاطين بنىاميه همچنان در دست آنان بود.
و ميتوان گفت امويان فقط سه سال قدرت را از دست دادند كه از فتح مكه شروع شد و با ارتحال پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) پايان يافت! زيرا ابوبكر عدهى زيادى از امويان را بر سر قدرت گذاشت كه در رأس همه آنها يزيدن بن ابىسفيان بر شام و عتبة بن ابىسفيان بر طائف و عتاب بن اسيد بر مكّه و عثمان بن عفّان در وزارت بودند.
پس از آن، عمر تعداد واليان آنها را زياد كرد و پس از او عثمان آنها را مضاعف نمود، قدرت را فقط براى آنها نگه داشت و تمام اين امور در سايهى حيات ابوسفيان و هند دختر عتبه بود او همان زنى بود كه در مسير جنگ احد به لشكر شوهرش پيشنهاد كرد تا قبر آمنه بنت وهب مادر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را در منطقه ابواء بشكافند و اضافه كرد كه: «اگر يكى از شما را اسير كرد هر انسانى را با جزئى از اجزاى بدن او معاوضه مىكنيد».
و كشتههاى مسلمان را در احد مثله كرد و از گوش و بينى مردان خلخال و دستبند تهيه كرد.(889)
هند از اعضاى حمزه دستبند درست كرد.(890) و همين كار را با گوشهاى مسلمانان و بينى آنها انجام داد، و جگر حمزه را جويد.(891)
زبير بن بكار در كتاب الموفقياتِ خود از مطرف بن المغيرة بن شعبه روايت مىكند كه گفت: بهمراه پدرم مغيرة به ديدار معاويه رفتيم، پدرم نزد او مىآمد و با او گفتگو مىكرد سپس نزد من باز مىگشت و از معاويه و عقل او سخن مىگفت و از كارهاى او شگفت زده مىشد. تا آنكه شبى وارد شد و از شام خوردن خوددارى كرد و او را غمگين يافتم، پس ساعتى منتظر او شدم و گمان كردم بخاطر حادثهاى كه براى ما اتفاق افتاده يا كارى كه كردهايم ناراحت است، به او گفتم: مىبينم از اول شب تا به حال غمگين هستى؟ گفت: فرزندم، از پيش خبيثترين مردم آمدم، گفتم: چه شده؟ گفت: در خلوت به او گفتم: اى اميرمؤمنان تو به آرزوهاى خود رسيدهاى! خوب است عدالتى را آشكار كنى و خيرى را گسترش دهى. و مسلماً عمرى از تو گذشته است، خوب است به برادران خود از بنىهاشم نگاه كنى و با آنها صله رحم نمائى، بخدا سوگند امروز چيزى ندارند كه از آن بترسى.
در جوابم گفت: هرگز، هرگز، برادر تيم مستولى شد و عدالت نمود، و كرد آنچه كرد، بخدا سوگند چون بهلاكت رسيد، يادى از او نماند. مگر آنكه گويندهاى بگويد: ابوبكر مستولى شد، سپس برادر عدى مستولى شد، پس كوشش كرد و ده سال دامن همّت به كمر زد، بخدا سوگند چون بهلاكت رسيد، يادى از او نماند، مگر آنكه گويندهاى بگويد: عمر، سپس برادرمان عثمان مستولى شد، پس مردى خليفه شد كه احدى در نسب همانند او نبود، پس كرد آنچه كرد و به عدالت رفتار كرد، پس از آن بخدا سوگند چون بهلاكت رسيد يادى از او نماند، و برادرِ هاشم در طول روز پنج بار نام او را به فرياد مىبرند: اشهد ان محمداً رسولالله، بنابراين چه عملى باقى مىماند مادرت بميرد؟ نه، بخدا، مگر آنكه دفن شود، دفن شود.(892)
و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به معاويه فرمود:
هرگاه مستولى شدى احسان كن.(893)
حضرت حسن بن على (عليه السلام) به معاويه فرمود: تو در بيعت رضوان كافر بودى و در بيعت فتح پيمان شكن، و تو اى معاويه با پدرت از مولفهى قلوب بوديد كه كفر را مخفى و اسلام را ظاهر مىكنيد و با اموال جذب مىشويد.
معاويه به اين مضمون سخن مىگفت: به حتم افراد مورد اطمينان على را با مال جذب خواهم كرد و آنقدر اموال را در ميانشان پراكنده مىكنم تا دنياى من بر آخرتشان غلبه يابد.(894)
معاويه تعداد زيادى، حتى پسر عموى امام على (عليه السلام) عبيدالله بن عباس را با اموال فراوان جذب خود نمود. ابن مسعود از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) روايت مىكند كه: براى هر دينى آفتى است و آفت اين دين بنىاميه هستند.(895)
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: معاويه بر غير اسلام مىميرد.(896) عبدالله بن عمر گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: مردى از اهل آتش نزد شما مىآيد، من پدرم را در حالى كه آماده مىشد خود را به من ملحق كند رها كردم كه ناگاه ديدم معاويه پيش مىآيد، و من از نگرانى در آمدم...
شريك مىگويد: معاويه نسبت به پدر خود بسيار بدگمان بود.(897) و قيس بن سعد نامهاى براى معاويه فرستاد كه در آن چنين آمده بود: اما بعد تو بت، فرزندِ بت هستى، به اكراه در اسلام داخل شدى و به رغبت از آن خارج گرديدى و ايمانت از قديم نبوده و نفاقت به تازگى بوجود نيامده است.(898) جاحظ معاويه را به كفر نسبت داد.(899)
و عقيل بن ابىطالب به او (معاويه) گفت: او (على (عليه السلام)) را بر آنچه خدا و رسولش دوست دارند رها كردم و تو را بر آنچه خدا و رسولش نمىپسندند يافتم.(900)
و صعصعة بن صوحان به معاويه در مجلس او در شام گفت: على و اصحاب او از همان ائمهى ابرار (يعنى امامان نيكوكار) هستند و تو و اصحابت از همان (فاسقان) هستيد.(901)
و اعترافات افراد بنىاميّه به كفرِ خود واضح است، هنگامى كه ابوسفيان بعد از كور شدن بر عثمان وارد شد گفت: اينجا كسى هست؟ گفتند: نه، گفت: خداوندا امر (خلافت) را امر جاهليّت و فرمانروائى را فرمانروائى عَصَبيّت و ستونهاى زمين را براى بنىاميّه قرار ده.(902)
و همچنين گفت: آنرا همچون گوى دست بدست كنيد قسم به آن كسى كه ابوسفيان به او قسم مىخورد نه بهشتى هست و نه آتشى.(903)
ابوسفيان در كنار قبر حمزه چنين گفت: امرى كه بخاطر آن ديروز با ما مىجنگيدى، امروز بدست آورديم، ما از خاندان تيم و عدى به آن سزاوارتر بوديم.(904)
و ابوسفيان قبل از مردن به صراحت كفر ورزيد.(905)
در جنگ تبوك پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، معاويه و عمروعاص را ديد كه با هم راه مىروند و گفتگو مىكنند، فرمود: هنگامى كه آن دو را با هم ديديد از همديگر جدا كنيد، آندو هرگز بر خير و نيكى با هم اجتماع نمىكنند.(906)
حسن بصرى گفت: چهار خصلت در معاويه وجود دارد كه اگر در او فقط يكى از آنها وجود داشت او را در آتش باقى مىگذاشت بدون مشورت، سفيهان را بر اين امت به كار گماشت در حاليكه باقىماندهى اصحاب و صاحبان فضيلت در اين امّت وجود داشتند.
دوم: جانشين نمودن فرزند مستِ شرابخوارى كه ابريشم مىپوشيد و طنبور مىنواخت.
سوم: ادعا كردن برادرى زياد با خود.
چهارم: كشتن حُجر بن عدى و اصحاب او، واى بر او از حجر و اصحاب او، واى بر او از حجر و اصحاب او.(907)
حضرت على (عليه السلام) فرمود: براى هر امّتى آفتى است و آفت اين امّت بنىاميّه هستند.(908)
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: خداوندا راكب و قائد و سائق (ابوسفيان و معاويه و عتبة) را لعنت كن.(909)
با آنكه بنىاميّه مبغوضترين خلايق براى خداوند تعالى و رسول او (صلى الله عليه وآله وسلم) و اصحاب بودند، در زمان ابوبكر و عمر و عثمان نزديكترين افراد به خليفه شدند! و عمر، معاويه را به وصف مُصلح توصيف كرد!(910)

پاورقى:‌


[806]- تاريخ طبرى 3/311، سيرة ابن هشام 1/385، 2/52، و تفسير آيات (يوم يعض الظالم على يديه...)سوره فرقان 30-32 از تفسير قرطبى و طبرى و زمخشرى و ابن كثير و رازى، البداية و النهاية، ابن كثير 3/32، چاپ داراحياء التراث
[807]- حجرات: 5
[808]- اُسدالغابة، اين اثير 5/451 چاپ داراحياء التراث، مختصر تاريخ ابن عساكر 26/338
[809]- تاريخ طبرى 3/327 چاپ الاعلمى، كامل ابن اثير 3/82 چاپ صادر، بيروت
[810]- المعارف، ابن قتيبة ص 319
[811]- مروجالذهب مسعودى 1/336 و به نسب ذكوان در كتاب مثالبالعرب، ابن الكلبى، باب ادعياء الجاهليه مراجعه كنيد.
[812]- السيرة الحلبية 2/186
[813]- سيرهى ابن هشام 4/1554، اُسدالغابة، ابن اثير 5/452
[814]- الاستيعاب 4/1554، اُسدالغابة، ابن اثير 5/452
[815]- سوره سجده آيه 18
[816]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 26/340
[817]- الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/634 ، مسند احمد 1/144، سنن بيهقى 8/318، تاريخ يعقوبى 2/142
[818]- تاريخ ابى الفداء 176، الاصابة، ابن حجر 3/638
[819]- تاريخالخلفاء، سيوطى 104، سيرهى حلبى 2/314، الاغانى، ابوالفرج الاصفهانى 4/178
[820]- اين مطلب را در همين كتاب در موضوع او بيان كرديم.
[821]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد ص 50
[822]- الارشاد 1/121
[823]- مغازى واقدى 1/352
[824]- الامامة و السياسة 1/73
[825]- شرح نهجالبلاغة ابن ابىالحديد ص 50
[826]- المعجم الكبير، طبرانى 1/140
[827]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 9/270 و سعد نيز حديث يا على لايحبك الا مؤمن و لايبغضك الا منافق، يعنى اى على دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن نمىدارد مگر منافق، را روايت نمود.
[828]- ذخائرالعقبى ص 68 ، الصواعق المحرقه 107، الرياض النضرة، حافظ بن سلمان 2/170
[829]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 9/252
[830]- مصدر سابق
[831]- تاريخ ابن عساكر 10/45
[832]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 9/271
[833]- الاستيعاب در حاشيه الاصابة، ابن عبدالبر 372
[834]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 1/199
[835]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 1/66 ، چاپ مصر، شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 1/67
[836]- اى على دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن نمىدارد مگر منافق، صحيح مسلم، كتابالايمان 1/120
[837]- الاصابة، ابن حجر عسقلانى 3/592
[838]- المعيار و الموازنه، اسكافى 115
[839]- الاستيعاب در حاشيهى الاصابة، ابن عبدالبر 373، 380، 658 ، 659
[840]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 13/315
[841]- شرح نهجالبلاغه 13/315
[842]- شرح نهجالبلاغهى ابن ابىالحديد 13/315
[843]- مصدر سابق
[844]- تاريخ طبرى 4/49، 50
[845]- تاريخ طبرى 3/501
[846]- العقد الفريد، ابن عبد ربه الاندلسى 4/325
[847]- كنزالعمال، متقى هندى چاپ مؤسسةالرسالة - بيروت
[848]- بحارالانوار 38 / 113
[849]- مروجالذهب، مسعودى 2/391
[850]- الاصابة 2/360، طبقاتِ ابن سعد 5/45
[851]- تاريخالسيوطى ص 121
[852]- السقيفه، سليم بن قيس 176
[853]- سوره مائده آيهى 93
[854]- الاصابة 3/228، الاستيعاب 3/1278
[855]- البداية و النهاية 2/398
[856]- المعارف ص 586
[857]- ابراهيم : 28
[858]- كنزالعمّال 1/444، حديث 4452
[859]- تفسير الدّر المنثور، دلائل بيهقى، تاريخ ابن عساكر، سورهى اسراء آيهى 60
[860]- بحارالانوار 92/36
[861]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 4/537
[862]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 3/79، اُسدالغابة، ابن اثير 3/116
[863]- مسند احمد 6/476 ح 22432
[864]- قصصالانبياء، بحارالانوار 22/504
[865]- تاريخ طبرى 11/357، النزاع و التخاصم ص 56، الاغانى 6/351 - 356
[866]- مروجالذهب مسعودى 1/440، العثمانيه، جاحظ ص 23
[867]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 2/102، 3/79، 4/537، اُسدالغابة 3/116
[868]- كتاب النزاع و التخاصم ص 30، تاريخ يعقوبى 2/218
[869]- اللالىء المصنوعة، سيوطى فصل مناقب الصحابة
[870]- المعارف 586
[871]- تاريخ طبرى 2/449، چون ابوبكر يزيد را بر شام والى نمود و عمر او را باقى گذاشت، المعارف، ابن قتيبه ص 345
[872]- المحاسن و الاضداد، جاحظ 102 - 104، المحاسن و المساوىء بيهقى 1/69 - 71
[873]- تذكرهى ابن جوزى 53
[874]- مثالبالعرب، الكلبى، تذكرهى ابن جوزى 202، چاپ نجف، ربيعالابرار، زمخشرى 3/551، شرح نهجالبلاغهى ابن ابىالحديد 1/111
[875]- العقد الفريد 6/86، الاغانى 9/53
[876]- كتاب مثالب بنىاميّه، بهجة المستفيد، شيخ ابوالفتوح همدانى
[877]- ابوهريره، شيخالمضيره 86-87
[878]- العقد الفريد 4/449
[879]- تاريخ طبرى 4/202
[880]- الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/471
[881]- همان مصدر
[882]- بحارالانوار 33/107 و نسب عوام بن خويلد نيز چنين بود و اميّه مُصغّر أمة است، امالى شيخ مفيد 171
[883]- الاستيعاب، بن عبدالبر 3/472، تاريخ طبرى 6/184
[884]- الاخبار الموفقيات 297-299
[885]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 12/45
[886]- الاستيعاب 3/472
[887]- اُسدالغابة، ابن اثير 5/492
[888]- اُسدالغابة، ابن اثير 3/560
[889]- تاريخ طبرى 2/204
[890]- طبقات ابن سعد 3/10
[891]- سيرهى ابن حبّان 1/226
[892]- الموفقيات، زبير بن بكار 576-577، و اين حديث را مسعودى در حوادث سال دويست و دوازدهم در پاورقى ابن اثير نقل كرده است 9/49
[893]- النزاع و التخاصم، مقريزى 78 العقد الفريد، ابن عبد ربه 4/364
[894]- وقعة صفين 436، شرح نهجالبلاغه، 8/77
[895]- كنزالعمال 14/39
[896]- قاموس الرجال، شرح حال معاويه، صفين 217-220
[897]- الايضاح 43
[898]- البيان و التبيين، جاحظ 2/87
[899]- رساله جاحظ دربارهى بنىاميه كه به كتاب النزاع و التخاصم الحاق شده است ص 66
[900]- مروجالذهب مسعودى 3/36
[901]- همان مصدر
[902]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 11/67، مروجالذهب مسعودى 2/343
[903]- مروجالذهب ص 343، شرح نهجالبلاغة 9/17
[904]- النزاع و التخاصم ص 84
[905]- تاريخ ابن عساكر 20/67
[906]- العقد الفريد، ابن عبد ربه 4/321
[907]- تاريخ طبرى، حوادث سال 50 هجرى، كامل ابن اثير 3/202، تاريخ ابن عساكر 2/329
[908]- كنزالعمال 6/91، النزاع و التخاصم ص 14
[909]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 2/102، المفاخرات، زبير بن بكار
[910]- كنزالعمال 12/6 ح 27549