ديدگاههاى دو خليفه

نجاح الطائى
مترجم: رئوف حق پرست

- ۶ -


قتلهاى مرموز در صدر اول اسلام

تلاش براى قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)

غزوهى تبوك در سال نهم هجرى اتفاق افتاد، واقدى در كتاب مغازى خود آنرا ذكر كرده مىگويد:
اخبار شام هر روز در اختيار مسلمانان قرار مىگرفت زيرا نبطىهائى كه از آنجا مىآمدند بسيار بودند و روزى يك گروه آمدند و گفتند: كه دولت روم جمعيت فراوانى را در شام گرد هم آورده و هرقل خرجىِ اصحاب خود را به مدت يك سال پرداخته و افراد لُخَم و جُذام و غَسان و عامِلة بهمراهش فرا خوانده شده و حركت كردهاند و مقدمهى خود را به بلقاء فرستاده در همانجا اردو زدهاند و هرقل در حِمص باقىمانده است.
البته واقع چنين نبود و فقط به آنها گفته شده بود چنين بگويند و آنها گفتند و براى مسلمانان دشمنى ترسناكتر از آنان وجود نداشت. بخاطر آنكه (در برخورد با آنها در سفرهاى تجارى) تعداد و تجهيزات و اسبهاى آنها را ديده بودند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)هيچ غزوهاى را انجام نمىداد مگر آنكه آنرا با چيزهائى مخفى مىنمود تا اخبار پراكنده نشوند و معلوم نشود كه چه قصدى دارد. تا آنكه غزوه تبوك پيش آمد و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)آنرا در گرماى شديد انجام داد.
جلاس بن سويد گفت: بخدا سوگند اگر محمد راست بگويد ما از خران بدتريم! به خدا سوگند آرزو مىكنم از من بخواهند هر كدام ما صد ضربه شلاق بخوريم و از اينكه قرآنى دراينباره بخاطر حرفهاى شما نازل شود، معاف شويم.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به عمار ياسر فرمود: اين گروه را درياب كه در آتش سوختند، از آنها دربارهى مطالبى كه گفتند سؤال كن و اگر انكار كردند، بگو، آرى چنين و چنان گفتيد.
عمار به طرفشان رفت و به آنان گفت و آنها نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آمدند تا معذرتخواهى كنند... پس خداوند اين دو آيه را نازل كرد (وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ... كانُوا مُجرِمينَ)(361) يعنى «اگر از آنها بپرسند كه چرا سخريه و استهزا مىكنند پاسخ دهند كه ما به مزاح و شوخى سخن رانديم، اى رسول بگو به آنها، آيا با خدا و آيات خدا و رسول خدا تمسخر مىكنيد، عذر نياوريد كه عذرتان به كلّى پذيرفته نيست كه شما بعد از ايمان كافر شدهايد، اگر از برخى سادهلوحان شما درگذريم گروهى را نيز عذاب خواهيم كرد كه مردمى بسيار زشتكارند».
و چون مسلمانان در گرماى تابستان آن صحرا احتياج به آب پيدا كردند رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) دعا كرد و باران باريد. و اوس بن قيظى منافق گفت: ابرى گذرا بود.(362)
غزوه تبوك در سال نهم هجرى يعنى بعد از پيروزى مسلمانان بر مشركين و تسلطشان بر جزيرةالعرب اتفاق افتاد. منافقان دريافتند كه پادشاهى مسلمانان عظمت پيدا كرده و كشورشان پهناور شده است لذا براى قتل پيامبر و تسلط بر خلافت تلاش بسيار نمودند.
در جنگ تبوك آيات بسيارى دربارهى منافقين و كردارشان نازل شد. كه ميتوان به اين آيات اشاره كرد. (وَ قالُوا لا تَنْفِرُوا...)(363) يعنى «و آنها مىگفتند در اين هواى سوزان از وطن خود بيرون نرويد، آنانرا بگو آتش دوزخ بسيار سوزانتر از اين هواست اگر مىفهميدند، اكنون بايد آنها خنده كم و گريه بسيار كنند كه به مجازات سخت اعمال خود خواهند رسيد».
و آيهى (وَالَّذينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً...)(364)
يعنى «آن مردم منافقى كه مسجدى براى زيان به اسلام برپا كردند و مقصودشان كفر و عناد و تفرقهى بين مسلمين و مساعدت با دشمنان ديرينهى خدا و رسول بود و با اين همه، قَسَمهاى مؤكد ياد مىكنند كه ما جز قصد خير و توسعهى اسلام نداريم خدا گواهى مىدهد كه محققاً دروغ مىگويند».

منزلت على (عليه السلام) نسبت به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)همچون منزلت هارون به موسى است

چون پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) على (عليه السلام) را جانشين خود بر مدينه نمود على (عليه السلام) به حضرت عرض كرد: آيا مرا بر زنان و كودكان خليفه نمودى؟
حضرت فرمود: آيا راضى نمىشوى نسبت به من بمنزله هارون نسبت به موسى باشى، مگر آنكه پيامبرى بعد از من وجود ندارد.(365)
بعضى از منافقين بيشترين ترس را از رسيدن امام على (عليه السلام) به خلافت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)داشتند، زيرا خلافت على (عليه السلام) بمعناى تسلط بنىهاشم بر حكومت و محروم شدن قريش از خلافت بود.
و خلافتِ الهى على (عليه السلام) آنجا بيشتر نمايان شد كه او را در مدينهى منوره باقى گذاشت تا آنرا حفظ كند و او را همانند هارون (عليه السلام) نسبت به موسى (عليه السلام)توصيف نمود.
دقت كنندهى در حركت منافقان در مىيابد كه بعضى از مسلمانان مشغول جنب و جوش جديدى شدند كه با روشهاى سابقشان متفاوت بود، زيرا با احداث مسجدى اسلامى نمايان مىشد، تا پايگاهى براى هدف گرفتن اسلام محمدى باشد. و براى اولين بار در تاريخ اسلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مسجدى را ويران نمود زيرا براى ضرر رساندن ساخته شده بود. و گروهى ديگر براى به قتل رساندن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) قبل از منتقل شدن حكومت به على (عليه السلام) تحرّكاتى انجام دادند.
كسى كه تاريخ سيره را به خوبى درك مىكند در مىيابد كه معارض اصلى بنىهاشم بر سر قدرت فقط قريش بودند، نه انصار. لذا پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در مكّه قريش را نفرين كرد و بر انصار نفرين نكرد بلكه بر ايشان دعا نمود. امام على (عليه السلام) نيز بر قريش نفرين نمود و براى انصار دعا كرد.
و در اينجا به اين نتيجه مىرسيم كه حيلهگران باهوش قريش كارهائى را انجام دادند كه تا به امروز براى بسيارى از علما و محققين پوشيده مانده است و بيان كنندهى حرص و آز آنان براى كسب قدرت بود.
و از جملهى آن كارها اينكه:
حديثِ «الْخُلَفاءُ مِنْ بَعْدى إثناعَشَر أوَّلُهُمْ عَلىُّ (عليه السلام) ... يعنى: خلفاى بعد از من دوازده نفر هستند كه اولين آنان على (عليه السلام) است...» را به نفع خود تحريف كردند و حكومت را تا روز قيامت در قبائل قريش قرار دادند. و بدون هيچ سند الهى و عقلى انصار و ديگران را از خلافت دور نمودند.

تلاشى براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)

از نافع بن جُبير بن مَطعَم نقل شده است كه «رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) منافقينى را كه شبِ عقبه، در تبوك شترش را رم دادند نام نبرد، و آنان دوازده نفر بودند». اما آنها در حديث اين جملهى خود را اضافه كردند: يك نفر از قريش در آنان نبود و تمامى آنان از انصار يا از همپيمانانشان بودند!(366)
در قضيهى سقيفه نيز رجال قريش همان كار را انجام دادند. آنان مراسم دفن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را رها كردند و در سقيفه با ابوبكر بيعت نمودند و به اين هم اكتفا نكرده بلكه تلاش كردند مخالفين خود (انصار) را به كلّى نابود سازند. كه به صورت متهم ساختن انصار به بيعت گرفتن براى سعد بن عبادة در سقيفه و به غصب حكومت از قريش نمايان گرديد.
در حالى كه انصار براى بيعت با سعد در آنجا جمع نشدند و با او بيعت نكردند و اصلا نقشهاى براى اين كار نداشتند، و آن اخبار دروغين فقط هجومى براى از پا درآوردن انصار بود.(367)
آمده است كه: هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) از تبوك به مدينه باز مىگشت در قسمتى از راه تعدادى از اصحاب او حيله و توطئه كردند تا حضرت را از پرتگاه گردنه پرتاب نمايند. و خواستند راه را براى همين منظور با او طى كنند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) از راز آنان خبردار شد و به اصحاب خود فرمود: هر كدام شما بخواهد، از ميان درّه عبور كند زيرا براى شما وسعت بيشترى دارد. و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) راه عقبه را در پيش گرفت و مردم از ميان درّه عبور كردند بجز عدهاى كه قصد حيله داشتند، آنها آماده شدند و صورتهاى خود را پوشاندند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به حذيفة بن يمان و عمار بن ياسر دستور داد، پس بهمراه او با پاى پياده حركت كردند، و به عمار دستور داد مهار شتر را بگيرد و به حذيفه دستور داد از پشت سر، شتر را براند، در بين راه ناگاه صداى دويدن قوم را از پشت سر شنيدند كه بر آنان حمله كردند. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) خشمگين شد و حذيفه را دستور داد آنان را ببيند و شناسائى نمايد، حضرت با عصاى خود بازگشت و روبروى صورت اسبهاى آنها ايستاد و با عصا آنها را زد و قوم را ديد كه صورتها را بستهاند، آنها چون حذيفه را ديدند وحشت كردند و گمان كردند حيله و نيرنگشان فاش شده است، لذا شتاب گرفتند، و در ميان مردم پراكنده شدند.
و حذيفه برگشت تا به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) رسيد، چون به او رسيد، حضرت فرمود: حذيفه ناقه را بزن و تو اى عمار حركت كن. پس سرعت گرفتند و از گردنه بيرون رفتند و منتظر رسيدن مردم شدند. آنگاه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: اى حذيفه كسى از آنان را شناختى؟
گفت: مركبِ فلان و فلان را شناختم و تاريكى شب آنها را فرا گرفته بود و چهرههاى خود را پوشانده بودند.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: آيا دانستى چه مىكردند و چه مىخواستند؟
گفت: نه اى رسول خدا.
فرمود: آنها فكر كردند همراه من حركت كنند و چون به گردنه رسيدم مرا در آن پرتاب نمايند.
گفت: خوب است موقعى كه مردم آمدند آنها را به هلاكت برسانى.
فرمود: دوست ندارم مردم گفتگو كنند و بگويند محمد اصحاب خود را كشت، سپس همگى آنان را نام برد.(368)
در كتاب ابان بن عثمان بن عفّان، اعمش گفت: آنها دوازده نفر بودند كه هفت نفر آنان از قريش بودند.
و ابوالبخترى گفت: حذيفه گفت:
اگر حديثى را برايتان بگويم سه ثلث شما مرا تكذيب خواهيد كرد.
(ابوالبخترى) گفت: جوانى متوجه شد و گفت: اگر سه ثلث مردم تو را تكذيب كنند چه كسى تو را تصديق مىكند؟
گفت: اصحاب محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) دربارهى خير سؤال مىكردند و من از ايشان دربارهى شر مىپرسيدم.
ابوالبخترى گفت: گفته شد: چرا چنين مىكردى؟
گفت: كسى كه شر را شناسائى كند در خير واقع مىشود.(369)
و حسن بن على (عليه السلام) فرمود: «روزى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را در عقبه متوقف كردند تا شتر او را رم دهند، دوازده نفر بودند و ابوسفيان از آنها بود.»(370)
ابن عبدالبر اندلسى در كتاب «الاستيعاب» خود مىنويسد: ابوسفيان از زمانى كه اسلام آورد براى منافقان كهف و پناهگاه بود.(371)
همچنين آمده است كه: «در هنگام بازگشت، بين راه و قبل از رسيدن به مدينه دوازده نفر منافق كه هشت نفر آنان از قريش و بقيه از اهل مدينه بودند براى كشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) توطئه نمودند، بدين ترتيب كه شتر حضرت را در گردنهى ميان مدينه و شام رم بدهند و حضرت را به درهاى كه آنجا بود پرتاب نمايند.
و چون لشكر اسلام به ابتداى آن منطقه (گردنه) رسيدند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود: هر كدام بخواهد، دره را در پيش بگيرد، زيرا برايتان وسيعتر است پس مردم راه درّه را در پيش گرفتند، لكن رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) راه گردنه را در پيش گرفت حذيفة بن اليمان مهار شتر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را در دست گرفت و عمار ياسر شتر را مىراند، در حال حركت، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به پشت سر نگاه كرد، در روشنائى ماه سوارانى را با چهرههاى بسته مشاهده نمود كه نزديك او رسيدهاند و ميخواهند شتر او را رم دهند و آهسته با هم صحبت مىكردند، پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) غضبناك شد و بر آنان فرياد زد و حذيفه را دستور داد صورت شترانشان را بزند. و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) با فرياد خود بشدت آنان را وحشت زده كرد و دانستند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)به حيله و توطئهى آنان واقف شده است، لذا با شتاب عقبه را ترك كردند و بين مردم متوارى شدند.
حذيفه مىگويد: من آنان را از شترانشان شناختم و براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نام بردم و عرض كردم: خوب است بفرستى آنها را بكشند؟
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در جواب با لحنى مملو از مهر و عاطفه فرمود: خداوند مرا امر كرده است از آنان صرفنظر كنم و دوست ندارم مردم بگويند: او مردمى را از قوم و اصحابش به سوى دينش دعوت نمود و آنان او را اجابت كردند و به همراه آنان جنگ كرد تا بر دشمن چيره شد، سپس آنان را كشت، لكن اى حذيفه آنان را رها كن كه خداوند در كمين است».(372)
و مطابق روايتِ حذيفة بن اليمان در ميان آن گروهِ مردان، ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و سعد بن ابىوقاص هم به چشم مىخوردند.(373)

روايت حذيفه دربارهى توطئه كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)

حذيفة بن يمان عبسى (صاحب سرِّ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به توصيف عمر)(374) تلاش تعدادى از صحابه را براى قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در غزوهى تبوك ذكر كرد كه مىخواستند او را از گردنه به درّه پرتاب نمايند.
و ابن حزم اندلسى متوفاى سال 135 هجرى حادثه را در كتاب المحلى ذكر كرد و گفت: اما حديث حذيفه بىارزش است زيرا از طريق وليد بن جميع نقل شده و او فاسد است و به نظر مىرسد از وضع حديث اطلاعى ندارد، زيرا اخبارى روايت كرده است كه در آنها آمده است: ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه سعد بن ابىوقاص قصد كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)و پرتاب كردن او را از گردنهاى در تبوك داشتند. و اگر اين اخبار صحيح باشد براساس مطالبى كه بيان كرديم بىشك اين گروه از كسانى هستند كه نفاق آنها صحيح و مسلم است. و بعد به توبه پناه بردند و چون حذيفه و ديگران يقين به باطن امر آنها نداشتند، از نماز بر جنازه آنها خوددارى مىكردند.(375)
لكن وليد بن جميع همان وليد بن عبدالله بن جميع است.
در كتاب «ميزانالاعتدال» ذهبى آمده است كه:(376) ابن معين و عجلى، وليد بن جميع را توثيق كرده و احمد و ابوزعه گفتهاند: اشكالى ندارد و ابوحاتم گفته است: صالحالحديث است.
در كتاب «الجرح و التعديل» رازى آمده است كه: اسحاق بن منصور از يحيى بن معين نقل مىكند كه گفت: وليد بن جميع موثق است.(377)
ابن حجر عسقلانى در كتاب «الاصابة» او را در ضمن راويان خود ذكر كرده است.(378)
ابن كثير او را در ضمن راويان موثق و مورد اطمينان خود ذكر كرده است.(379)
مسلم او را در صحيح خود در ضمن راويان خود ذكر كرده است.(380) و چون «حاكم» بر حديث حذيفه كه به واسطه وليد بن عبدالله بن جُميع ذكر شده اطلاع پيدا كرد، گفت: «اگر مسلم آنرا در صحيح خود نقل نمىكرد بهتر بود».(381)
بنابرين مطابق نظر مسلم و ذهبى و ابن معين و عجلى و ابى زرعة و ابىحاتم و رازى و ابن حجر، سند اين حديث صحيح است و اين گروه حذيفه يمان و وليد بن جُميع را توثيق مىكنند.
ابن حزم اندلسى قطع و يقين نمود كه حذيفه بر ابوبكر و عمر و عثمان نماز نخواند، زيرا چنين گفت: نه حذيفه و نه غير او بر باطن امر آنان آگاه نبودند، پس، از نماز خواندن بر او خوددارى كرد. و همانطورى كه ذكر كرديم حذيفه صاحب سرِّ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بود، و هنگامى كه يك نفر مىمرد، عمر دربارهى حذيفه سؤال مىكرد. اگر در نماز او حاضر مىشد عمر بر او نماز مىخواند و اگر حذيفه در نماز حاضر نمىشد عمر نيز حاضر نمىگرديد.(382)
ابوهريره مىگويد: «مردى ابوبكر را دشنام داد در حاليكه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نشسته بودند، و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) با تعجب و تبسّم نگاه مىكردند».(383)
و ذكر شده است آن كسى كه در زمان عمر و حذيفه مُرد ابوبكر بود. و ابن حزم اندلسى قطع و يقين نمود كه حذيفه بر او نماز نخواند.
سپس ابن عساكر نويسندهى «تاريخ دمشق» ذكر كرد كه: حذيفه بر فلانى يعنى ابوبكر نماز نخواند.
و عادت مشهور همين بود كه به شيخين يعنى ابوبكر و عمر فلان مىگفتند، ولى با همين حال ابن حزم نام هر دو را به صراحت برد و گفت عمر خود پيش آمد و نماز خواندن بر او را از حذيفه طلب نمود، و چون حذيفه نماز نخواند، پريشان شد و دو چشم او بيرون زد، سپس از حذيفه سؤال كرد: آيا من از همان گروه (يعنى منافقان) هستم؟
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و على (عليه السلام) و عمر تصريح كردهاند كه حذيفه بن اليمان نام منافقان را مىداند، على (عليه السلام) فرمود: او مردى است كه معضلات و مفصّلات را دانست و به نام منافقين علم دارد. اگر از او دربارهى آنها سؤال كنيد در مىيابيد كه به آنها عالم است.(384)
حذيفه كسى را به نام منافقين خبر نداد لكن بر آنان نماز نخواند و مقصود از منافقين در اينجا مجموعه افرادى هستند كه در گردنه به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) هجوم آوردند.
حذيفه مىگويد: عمربن الخطاب از كنارم عبور كرد و من در مسجد نشسته بودم، پس گفت: اى حذيفه فلانى يعنى ابوبكر مُرد بيا بر او نماز بخوان.
حذيفه مىگويد: سپس عبور كرد و چون نزديك در مسجد رسيد به من رو كرد و ديد من همچنان نشستهام، پس دانست. آنگاه به سويم برگشت و گفت: اى حذيفه تو را به خدا آيا من از همان گروه هستم؟
حذيفه مىگويد گفتم: خداوندا نه، و من أحدى را بعد از تو تبرئه نمىكنم.
حذيفه مىگويد: ديدم دو چشم عمر برگشتند.(385) يعنى دانست حذيفه رغبت ندارد بر جنازهى ابوبكر نماز بخواند.
ابن عساكر روايت كرده است كه: «عبدالرحمن بر ام سلمه داخل شد و ام سلمه گفت: از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم كه مىفرمود: از اصحاب من كسانى هستند كه بعد از مردنم هرگز مرا نمىبينند، پس عبدالرحمن از نزد او خارج شد در حاليكه بسيار ناراحت بود، تا بر عمر وارد شد و گفت: چيزى را كه مادرت مىگويد بشنو، پس عمر به پا خاست و بر او داخل شد و از او سؤال كرد، سپس گفت: تو را به خدا آيا من از آنها هستم؟
(ام سلمه) گفت: نه ولى بعد از تو احدى را تبرئه نمىكنم. و ظاهراً عمر بشدت از اين موضوع هراسان بود لذا دربارهى آن از حذيفه و امسلمه سؤال كرد! و امسلمه و حذيفه در تنگناى شديدى بخاطر سؤال حساس و خطير عمر گرفتار شدند و اين تنگنا و حرج از اين كلام آنها ظاهر شد كه گفتند: هرگز احدى را بعد از تو تبرئه نمىكنيم.
نافع بن جبير بن مطعم مىگويد:
«رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) از نام منافقينى كه در شب عقبهى تبوك شترش را رم دادند به احدى جز حذيفه خبر نداد و آنان دوازده نفر بودند»(386)
و به حديث ابن عساكر جملهاى اضافه كردند كه در اصل كتاب موجود نيست و آن جمله اينست: از قريش كسى در آنها وجود نداشت و همگى از انصار و همپيمانان آنها بودند! تا هرگونه شك و ترديد را از قريش دور كنند و بر عهدهى انصار قرار دهند. همانطوريكه در حوادث بسيارى چنين كردند. كه ماجراى سقيفه يكى از همانهاست.
حذيفه گفت: اگر بر ساحل رودى باشم و دست خود را دراز كرده باشم تا مشتى آب بردارم آنگاه به تمام آنچه مىدانم خبرتان مىدادم، هنوز دستم به دهانم نرسيده كشته مىشدم.(387)
يعنى اگر حذيفه خبر از نام منافقين زنده يا مرده مىداد به سرعت كشته مىشد. براى همين نام آنها را نبرد. و براى اشاره به منافق بودن آنها بر جنازههايشان نماز نخواند.
سپس در اواخر حكومت عثمان و در زمان حكومت على (عليه السلام) خبر از نام آنها برد، پس او را كشتند.
از حذيفه نقل شده است كه گفت: (علم) را از ما بگيريد كه براى شما مورد اطمينان هستيم، سپس از كسانى بگيريد كه از ما مىگيرند. و از كسانى كه بعد از آنها هستند نگيريد. گفتند: چرا؟ گفت: چون آنها حديث شيرين را مىگيرند و تلخ آنرا رها مىكنند، در حاليكه شيرين آن صلاحيت پيدا نمىكند مگر با تلخ آن.(388)
حذيفه مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مرا به آنچه واقع مىشود تا روز قيامت خبر داد. مگر آنكه من از آن حضرت نپرسيدم چه چيزى موجب خارج شدن اهل مدينه از آنجا مىشود.(389)
از حذيفه نقل شده است كه گفت: چند فرسخ بين شما و بين آنكه شر بر شما نازل شود وجود دارد مگر آنكه سوارى از اينجا سر برآورد و خبر هلاكت عمر را بگويد.(390)
از نزال بن سبره هلالى نقل شده است كه گفت: روزى على بن ابىطالب (عليه السلام) را شاد و مسرور يافتيم، پس گفتيم اى اميرمؤمنان، دربارهى اصحاب خود سخن بگوئيد... (و حديث را ذكر كرد و در ضمن حديث آمده است) گفتيم: دربارهى حذيفه سخن بگوئيد.
فرمود: او مردى است كه معضلات و مفصلات را دانست... و نام منافقين را دانست، اگر از او در اينباره سؤال كنيد در مىيابيد عالم به آن است.(391)

علل بوجود آمدن حادثهى تبوك

سبب اساسى حادثهى تبوك سخن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در سال هشتم هجرى در هنگام حج بود كه فرمود: «يا أَيُّهَا النّاس قَدْ تَرَكْتُ فيكُمْ ما إِنْ أَخَذْتُمْ بِه لَنْ تَضِّلُوا: كِتابَاللّهِ وَ عِتْرَتى أَهْلَ بَيْتى وَ مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَولاهُ» يعنى اى مردم بين شما چيزى را به يادگار گذاشتم كه اگر بدان تمسك كنيد هرگز گمراه نمىشويد: كتاب خدا و عترت من يعنى اهلبيت من و هركس من مولاى او هستم اين على مولاى اوست.(392)
ترمذى اين حديث را يك بار از جابربن عبدالله انصارى و بار ديگر از زيد بن ارقم نقل كرده است. همانطوريكه حديث را ابن سعد و احمد بن حنبل هم ذكر كردهاند.
و حادثهى دومى كه منجر به حادثهى تبوك شد اين سخن رسولخدا محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)به على (عليه السلام) در هنگام جانشين نمودن او بر مدينه بود كه فرمود: آيا راضى نمىشوى، اى على كه نسبت تو به من، مانند منزلت هارون نسبت به موسى باشد، مگر آنكه پيامبرى بعد از من وجود ندارد.(393) و اين حديث، نص آشكار بر خلافت است كه هيچ شبهه و شكى در آن نيست. و ما در همين كتاب دلائلى از زبان عمر آوردهايم كه ولايت على بن ابىطالب (عليه السلام) را اثبات مىنمايد.
و با وصيت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) براى خلافت على (عليه السلام)، معظم رجال قريش كه تلاش براى قبضه نمودن قدرت و تقسيم آن بين قبايل قريش را داشتند، مخالفت كردند.

آيا ابوموسى اشعرى از منافقين بود؟

حذيفة بن اليمان ذكر كرد كه ابوموسى اشعرى از منافقان بود، و عالم اندلسى، ابن عبدالبر در كتاب استيعاب نوشت: «در آن كلامى دربارهى او از حذيفه روايت شده است كه نپسنديدم آنرا ذكر كنم، و خدا او را مىآمرزد.»(394)
روايت شده است كه از عمار دربارهى ابوموسى اشعرى سؤال شد، گفت: از حذيفه دربارهى او سخنى عظيم شنيدم، شنيدم مىگويد: او دارنده بُرنس سياه است، سپس روى درهم كشيد كه از او دانستم كه در شب عقبه در ميان آن گروه بوده است.(395)
ابن عُدى در «الكامل» و ابن عساكر در التاريخ براساس نقل منتخب كنزالعمال بنحو مستند از ابن نجاء حكيم نقل كرده است كه گفت: به همراه عمار نشسته بودم، پس ابوموسى اشعرى آمد و گفت: مرا با تو چه كار است؟ آيا برادر تو نيستم؟
عمار گفت: نمىدانم، اما در شب حادثهى كوه (عقبهى تبوك) شنيدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)تو را لعنت مىكند. گفت: او برايم استغفار كرد، عمار گفت: من شاهد لعن بودم و شاهد استغفار نبودم.(396)
عبدالله بن عمر به ابى بردة فرزند ابوموسى اشعرى گفت: پدر تو از پدر من بهتر بود.(397)
در حالى كه حذيفه و اشتر دربارهى ابوموسى اشعرى گفتهاند: «او از منافقان است.»(398) «و او از شركتكنندگان در توطئه كشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در عقبه بود.»(399)
شقيق مىگويد: با حذيفه نشسته بوديم، پس عبدالله (بن عباس) و ابوموسى اشعرى وارد مسجد شدند، (حذيفه) گفت: يكى از اين دو منافق است، سپس گفت: شبيهترين مردم از نظر راه رفتن و حركات و سكنات به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)عبدالله (بن عباس) است.(400)
عقيل بن ابىطالب دربارهى او گفت: او ابنالمراقه يعنى ولد زنا است.(401) در همين حال جرير بن عبدالحميد ضبى از اعمش از شقيق ابى وائل نقل مىكند كه گفت: حذيفه بن يمان گفت: بخدا قسم در اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) احدى داناتر از من به منافقين نيست.. و من شهادت مىدهم ابوموسى اشعرى منافق است.(402)
بنابراين از جملهى مهاجمان به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در عقبه، ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و سعد بن ابى وقاص و ابوسفيان و ابوموسى اشعرى هستند.
و نويسندهى كتابِ منتخبالتواريخ به اين گروه، ابن عوف و ابن الجراح و معاويه و ابن العاص و مغيره و اوس بن حدثان و ابوهريره و ابوطلحه انصارى را اضافه كرد.(403)

كشته شدن طالب بن ابىطالب در سال دوم هجرى

قريش، بنىهاشم، يعنى عباس و عقيل و نوفل بن الحارث و طالب بن ابىطالب را با قهر و غلبه به جنگ بدر فرستادند و بنىهاشم خواستند بازگردند، پس ابوجهل بر آنها سخت گرفت و گفت: اين گروه از ما جدا نمىشوند تا بازگرديم.(404)
طالب خواست با بنى زهره بازگردد، پس مشاجرهاى بين او و قريشيان درگرفت و گفتند: بخدا دانستيم كه ميل و رغبت شما با محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) است. و طالب با همان افراد به مكه رجوع كرد... لكن نه در بين كشتهها و نه در بين اسرى و نه در بين كسانى كه به مكه بازگشته بودند يافت نشد، بنابراين او مفقودالاثر بود.(405)
طالب در اشعارى چنين مىگويد:
يارَبِّ إِمّا يَغْزُوَنَّ طالِبٌ *** فى مَنْقَب مِنْ هذِه الْمَناقِب
فَلْيَكُنِ الْمَسْلُوبُ غَيْرَ السّالِبِ *** وَلْيَكُنِ الْمَغْلُوبُ غَيْرَالْغالِبِ
يعنى پروردگارا يا طالب در يكى از اين مناقب جنگ كند و بايد سلب شده غير از سالب باشد و مغلوب غير از غالب باشد...
و ظاهر امر نشان از اسلام طالب دارد. او مىگويد:
وَ خَيْرُ بَنى هاشِم اَحْمدُ *** رَسُولُ اِلا لهِ إلى الْعالَمِ
يعنى بهترين بنىهاشم احمد (صلى الله عليه وآله وسلم) فرستاده خدا براى جهان است.(406)
و قريش مىگفت از دشمنان خود احدى را پشت سر خود رها نكنيد.(407)
و چون قريش اصرار داشت دشمنان خود، از بنىهاشم در جنگ حاضر باشند، به او اجازه نداد پشت جبهه بماند، پس براى طالب بن ابىطالب كه به پشت جبهه باز مىگشت حيله كردند و او را كشتند.
و براى آنكه غدر و حيلهى آنان ثابت نشود و قاتل او شناخته نگردد ادعا كردند جنها او را ربودهاند.(408)
و هرگاه قريش فردى را به حيله از پاى در مىآوردند و از عشيره او بيمناك مىشدند آن ادعاى پوچ را مىآوردند.
هنگامى كه محمد بن مسلمة (مأمور مخصوص عمر) سعد بن عباده را در شام كشت، دولت ادعا كرد اجنه او را كشتهاند! و عايشه آنرا شايع كرد، آنها از زبان اجنه شعرى را به نظم درآوردند كه: ما سيد خزرج سعد بن عباده را كشتيم، و او را دو تير زديم و در زدن قلب او خطا نكرديم.(409)
و از اشخاصى كه به نيرنگ و فريب بين مكه و مدينه كشته شدند عبدالرحمن بن ابىبكر است.(410) و اين سه نفر كسانى بودند كه بواسطهى حزب قريش به قتل رسيدند.

چه كسى ابوبكر و پسر او را با زهر كشت؟

ابواليقظان به نقل از سلام بن ابى مطيع ذكر كرد كه: ابوبكر مسموم شد و در آخر روز دوشنبه مُرد. و همان دستى كه ابوبكر را به قتل رساند پسر او را بعد از آن، به قتل رسانيد.
براى شناخت قاتل در جنايات، تحقيقكنندگان از نظريهى «جستجو از اولين سودبرنده از قتل قربانى» پيروى مىكنند. و ظاهر امر نشان مىدهد كه اولين سودبرنده از مردن او (ابوبكر) عمر بن الخطاب بود زيرا به جاى او نشست! و دربارهى سطح علاقه آنها، عبدالله بن عمر گفت: آندو با هم اختلاف پيدا كردند.(411)
نصوص و روايات هم اختلاف آندو را تأييد مىكند، زيرا عمر گفت: او مخالفتر است و او از تمام قريش حسودتر است.
و عمر به فرزندش گفت: آيا غافل از مقدم شدن احمقِ پستِ بنى تيم و ظلم او بر من هستى!؟(412)
ما نمىگوئيم كه قاتل، عمر بنالخطاب است، بلكه نصوص و روايات را مطرح مىكنيم تا خواننده به نتيجه برسد.
عمر گفت: از دست حقير بنى تيم حسرت و تأسف مىخورم، به ظلم از من پيش افتاد و آنرا از روى گناه به من تحويل داد و گفت: آن (خلافت) را به من تحويل نداد مگر بعد از آنكه از آن مأيوس شد.
عمر همچنين گفت: بخدا سوگند اگر زيد بن الخطاب را اطاعت مىكردم اصلا (ابوبكر) شيرينى آن (خلافت) را نمىچشيد.(413) و ظاهر امر آنست كه نزاع بين آندو بسيار شديد بود، لذا عمر ابوبكر را تهديد كرد و گفت: آگاه باش، بخدا سوگند يا دست بر مىدارى، يا سخن بليغى دربارهى خودم و خودت مىگويم كه سواران به هرجا بروند آنرا با خود ببرند.(414) و عمر گفت: بيعت ابوبكر اشتباه بود.(415)
دومين نفرى كه از قتل ابوبكر سود مىبرد عثمان بن عفان اموى بود كه بعد از عمر قدرت را بدست گرفت.
عمر با تعيين واليان و حكام ديگرى از بنىاميه چون سعيد بن العاص و وليد بن عقبة بن ابى معيط امتيازات آنها را افزود. و همانطورى كه ذكر شد امتيازات امحبيبه دختر ابوسفيان را زياد كرد و منزلت و مقام ابوسفيان و معاويه را در عطاى حقوق به مقام و منزلت مقاتلين مهاجر بدر بالا برد و آنها را بر تمام انصار برترى داد.(416)
معاويهى اموى، عبدالرحمن بن ابىبكر را نيز در شرايط مبهم و نامعلومى به قتل رساند تا از تبعات ريختن خون او در امان باشد لكن دلائل كشتن عبدالرحمن آشكار بودند.(417)
و از امور قطعى، شركت بنى اميه در پيش بردن نقشهى قتل ابوبكر است تا ابوبكر اولين نفرى باشد كه با زهر بنىاميه قربانى شده باشد و بعد از او ابن عوف و عبدالرحمن بن ابىبكر و حسن بن على (عليه السلام) و عبدالرحمن بن خالد بن وليد و سعد بن ابىوقاص و مالك اشتر و معاويهى دوم و عبدالرحمن بن عمر و عمر بن عبدالعزيز و دهها نفر ديگر، در زير سايهى نظريهى معاويه كه مىگفت: خداوند را لشكريانى از عسل است (چون امويان سم را در عسل قرار مىدادند) به قتل رسيدند.(418) و چيزى كه در وصيت ابوبكر براى عمر جلب توجه مىكند آنست كه وصيت به خط عثمان بود و به خط ابوبكر نبود. و عثمان تنها شخصى بود كه در هنگام وصيت كردن ابوبكر در حال مردنش، حضور داشت.(419) كه اين مطلب مخالفت با عرف گذشتگان و عرف سياسى است كه اهل و دوستان و وزرا و خواص در هنگام وصيت، همگى حاضر مىشوند مخصوصاً اگر محتضر خليفهى مسلمانان باشد.
طبرى در تاريخ خود حادثهى قتل ابوبكر را ذكر كرده مىگويد: «ابوزيد به نقل از على بن محمد با اسناد او كه قبلا ذكر شد خبرم داد كه: ابوبكر در حالى از دنيا رفت كه شصت و سه سال عمر داشت در ماه جمادىالثانيه روز دوشنبه هشت روز مانده به آخر ماه، و گفتهاند سبب وفات او آنست كه يهوديان او را با برنج مسموم كردند و گفته مىشود با جذيذه او را مسموم نمودند. حارث بن كلده با او غذا خورد سپس از خوردن دست كشيد و به ابوبكر گفت: غذاى آلوده به سم يك ساله خوردى، و بعد از يك سال مرد، و پانزده روز بيمار شد و به او گفته شد خوب است دنبال طبيب بفرستى. گفت: مرا معاينه كرده است. گفتند: چه گفت؟ گفت: هر چه بخواهم انجام دهم، (ابوجعفر) گفت: عتاب بن اُسيد در مكه در همان روزى كه ابوبكر مرد، از دنيا رفت.(420) (و حارث بن كلده بن عمرو ثقفى طبيب عرب نيز از دنيا رفت).(421)
ليث بن سعد از زهرى نقل مىكند كه گفت: طعامى به ابوبكر اهدا شد و نزد او حارث بن كلده بود، و از آن غذا خوردند; پس حارث گفت: ما سم يك ساله خورديم، و من و تو تا سر سال حتماً مىميريم! و هر دو، در يك روز و بعد از گذشتن يك سال از دنيا رفتند.(422)
مؤلف مىگويد: دوست دارم بگويم ابوسفيان كه متخصص در آدمكشى بود و مردى را براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرستاده بود.(423) در مدينه و در كنار عمر و عثمان بسر مىبرد.
معاويه هم در مدينه بسر مىبرد و او دارندهى اين نظريهى مشهور است كه مىگويد: «خداوند لشكريانى از عسل دارد».(424)
بخاطر اقتضاى مصالح سياسى عمر دفن رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را تا دو روز دوشنبه و سهشنبه به تأخير انداخت و بعضى گفتهاند سه روز به تأخير انداخت.(425)
اما مصلحت سياسى اقتضا كرد كه عمر همان شب كه ابوبكر مُرد (شب سهشنبه)، قبل از آنكه مردم بيدار شوند او را دفن نمايند. لذا مردم در مراسم دفن او شركت نكردند.(426)
و اگر اين امور را ملاحظه كنيم و با حالت دشمنى و نزاع بين ابوبكر و عمر و رغبت ابوبكر در عزل او از خلافت جمع نمائيم قضيه واضحتر مىشود، زيرا ابوبكر گفته است: براى او (عمر) بهتر است چيزى از امور شما را بعهده نگيرد.(427)

وصيت ابوبكر به خلافت عمر جعلى بود

چيزى كه شك هر انسانى را بر مىانگيزد آنست كه عثمان بن عفان كه ادعا كرد خودش وصيت ابوبكر را (در جانشين كردن عمر) به تنهائى (و بدون هيچ شاهدى) نوشته است همان كسى بود كه وصيت را بر مردم خواند و چنانچه غيرعثمان بعد از عمر به خلافت مىرسيد مسلماً شك مردم به جوش مىآمد! حال كه عثمان بعد از عمر بنالخطاب و با امر او به خلافت رسيد، چه بايد گفت؟ و چيزى كه اين امر را بيشتر گرفتار شك و ترديد مىكند، اين سخن عثمان بود كه در هنگام خواندن وصيّت ابوبكر، در مقابل مردم آنرا بيان كرد: «اين وصيت ابوبكر است، اگر قبول مىكنيد آنرا مىخوانيم و اگر قبول نكنيد باز مىگردانيم!»(428)
و اين شاهدى بر تصديق نكردن و انكار وصيت ابوبكر توسط مردم است كه به خط عثمان و بدون هيچ شاهدى نوشته شده بود.

كيفيت قتل اصحاب ابوبكر

مجموعه ياران ابوبكر و عمر كه در حوادث سقيفه و بعد از آن، آنها را كمك كردند بسيار بودند و طبيعى است كه اين مجموعه از جهت انسجام با ابوبكر و عمر به دو گروه و حزب تقسيم شوند. مجموعهى ابوبكر در افرادى چون خالد بن وليد و ابوعبيدهى جرّاح و عتاب بن اسيد و مثنى بن حارثهى شيبانى و معاذ بن جبل و بلال و انس بن مالك و شرحبيل بن حسنه نمايان مىشدند. كه سوءرابطهى اين افراد با عمر بنالخطاب ثابت شده است و از طرفى امويان هم به سه حزب تقسيم مىشدند. عدهاى از آنها مثل محمد بن ابى حذيفه و خالد و عمرو و ابان فرزندان سعيد بن العاص، على بن ابىطالب (عليه السلام)را يارى مىكردند، و عدهاى مانند عتاب بن اسيد اموى (والى مكه از طرف ابوبكر) فقط ابوبكر را يارى مىكردند و گروهى نيز از حزب عمر بودند كه آنها عبارت از، عثمان بن عفان و معاويه و عتبه و ابوسفيان و وليد بن عقبه و سعيد بن العاص بودند.
و ثابت شد كه ابوبكر و همراه او عتاب بن اسيد از آن غذاى مسموم خوردند و به هلاكت رسيدند. و خط اموى سعى كردند در آن حادثهى هولناكِ مسموم كردنِ آن سه نفر، بعضى از حقايق را تغيير دهند، لذا ذكر كردند كه عتاب بن اسيد تا سال بيست و دو زنده بود. لكن ابن حجر عسقلانى اين مطلب را رد نمود و گفت: محمد بن اسماعيل از نقلكنندگان اين روايت است و او همان ابن حذافهى سهمى است كه روايت او را ضعيف مىشمارند.(429)
و ظاهر امر نشان مىدهد كه كشندگان ابوبكر، عتاب بن اسيد را هم كشتند. و عمر بخاطر حوادث قتل مالك بن نويره و اصحاب او و زناى با همسرش توسط خالد، خواستار قتل او شد، اما ابوبكر بهرغم شنيع بودن عمل خالد موافقت نكرد. و اولين عمل عمر بعد از رسيدنش به قدرت در عزل خالد بن وليد نمايان شد. سپس او را در حِمص در سال بيست و يك هجرى به قتل رساند.(430)
خالد سختترين دشمنان عمر و دارندهى بزرگترين لشكر در عراق بود.
و فرماندهى نظامى دوم در عراق شرحبيل بن حسنه بود كه به حبشه مهاجرت كرد و از سابقين در اسلام بوده و از فرماندهان فتح عراق بشمار مىآمد.
ابوبكر او را فرماندهى لشكرى از لشكرهاى عراق قرار داد و بر او اعتماد نمود لكن عمر بنالخطاب (در هنگام رفتن به جبايه) شرحبيل بن حسنه را بركنار نمود، و سربازان او را دستور داد تا بر امراى سهگانه ديگر پراكنده شوند. شرحبيل بن حسنه به عمر گفت: اى اميرمؤمنان، آيا ناتوان شدهام يا خيانت كردهام؟
گفت: عاجز نشدى و خيانت نكردى.
گفت: پس براى چه مرا عزل كردى؟
گفت: نمىخواستم تو را امير نمايم در حاليكه با كفايتتر از تو را مىيابم.
گفت: اى اميرمؤمنان در بين مردم (از ناتوانى و خيانت) مرا تبرئه كن و معذور بدار.
گفت: اين كار را انجام خواهم داد. و چنانچه مطلبى خلاف آن مىدانستم چنين نمىكردم، آنگاه ايستاد و او را معذور كرد و تبرئه نمود.(431)
اما شرحبيل چنان نبود كه عمر مىگفت، زيرا او تمامى اردن مگر طبريه را كه اهلش با او مصالحه كردند، با جنگ فتح نمود.(432)
بنابراين او از سابقين و از مجاهدين و از فرماندهان مدبّر بود ولى به رغم اينها عمر او را از مسئوليت كنار كشيد.
و هنگامى كه عمرو بن العاص را به جاى او گذاشت، شرحبيل گفت: عمرو بن العاص دروغ مىگويد، من با رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مصاحب شدم در حالى كه عمرو از شترِ خاندان خود گمراهتر بود.(433)
پس از آن عمر، فرماندهى سوم لشكر عراق را كه از خط ابوبكر به شمار مىرفت عزل نمود و او همان منثى بن حارثه شيبانى بود. كه او را عمر عزل كرد و به جاى او ابوعبيد ثقفى را نصب كرد.(434)
و اين سه فرماندهى مشهور، در دوران خلافت عمر بنالخطاب به قتل رسيدند. زيرا مثنى در جنگ جسر با ايران مجروح شد و بعد از آن به هلاكت رسيد. و خالد بن وليد و شرحبيل بن حسنه براى فرار از عمر به ابوعبيدة بن الجراح والى شام پناهنده شدند و در آنجا معاذ بن جبل و بلال بسر مىبردند كه مجموعهاى را بر ضد عمر تشكيل مىدادند.
عمر معاويه را به رياست بر ابن الجراح گماشت!(435) و بعد از آن ابن جراح و معاذ و شرحبيل و بلال همزمان با هم از دنيا رفتند! و دولت ادعا كرد كه بلال و جماعت او به نفرين عمر هلاك شدند! خالد در سال 21 هجرى در شرايط مشكوك و مبهمى از دنيا رفت.
عمر، انس بن مالك والى ابوبكر بر بحرين را عزل كرد.(436) و ابوهريره را به جاى او گماشت، و انس موالى و طرفدار ابوبكر باقى ماند.
ابوقحافه بعد از ابوبكر شش ماه و چند روز زنده ماند و در محرم سال دهم در مكه از دنيا رفت.(437)
در حاليكه خاندان ابوبكر از دارندگان عمر طولانى به شمار مىروند و اگر ابوبكر را نمىكشتند مسلماً بيشتر زندگى مىكرد، لكن او را كشتند و فرزندان او را نيز كشتند!
مجموع اين حوادث ثابت مىكنند كه عزل و قتل اين گروه از يك جهت و با يك فرمان تحقق يافته و از طرف كسى بوده است كه از اين حالت سود مىبرد.

چرا ابوبكر شبانه دفن شد؟

بعد از كشته شدن ابوبكر و دو مصاحب او با زهر، ابوبكر شبانه دفن شد زيرا در خبر آمده است كه: وفات او شب سهشنبه اتفاق افتاد و دفن او در شب سهشنبه پيش از بيدار شدن مردم واقع شد.(438)
برنامهى دفن سريع و شبانهى ابوبكر در همان شب وفات موجب شد مسلمانان در مراسم دفن او حاضر نشوند، و آخرين ديدار را با جنازهاش نداشته باشند، و صورتش را نبينند!
و همين سرعت فوقالعاده در دفن ابوبكر و استفاده از پرده شب و خواب مردم ثابت مىكند كه برنامهى قتل ابوبكر و دو مصاحب او سياسى بوده و از طرف افراد بانفوذ در قدرت و حكومت طراحى شده است، و چنانچه يهود او را به قتل رسانده بودند، مسلماً دولت از حضور مردم در دفن هراسان نمىشدند.

چرا عمر مجلس نوحهگرى بر ابوبكر را منع كرد؟

بعد از مرگ ابوبكر با زهر، عايشه و ام فروه دختر ابوقحافه مجلس عزا بپا كردند. اما عمر بر آن مجلس هجوم برد و بدون اجازه گرفتن مردان را بر آن داخل كرد و ام فروه را با تازيانهى خود چنان زد كه منجر به از هم پاشيدن آن مجلس شد.(439) بنابراين حوادث به اين ترتيب صورت گرفتند: كشتن او با زهر، كشتن و عزل اصحاب او، و كشتن طبيب او، و دفن شبانهى او، و منع مجلس نوحهگرى و عزادارى بر او.

ماهيت روابط خاندان ابوبكر با عمر و عثمان

روابط خانوادهى ابوبكر با عمر و عثمان بعد از حادثهى قتل ابوبكر بد شد. و رابطهى عبدالرحمن بن ابىبكر با آندو چنان تيره گرديد كه عمر او را به «دويبهى سوء» يعنى حشره بد توصيف كرد.(440) و او را در دستگاه دولت استخدام نكردند. عمر و عثمان درخواستهاى او را اجابت نكردند. و عمر ام فروه را با تازيانه خود زد! و ام كلثوم دختر ابوبكر ازدواج با عمر بنالخطاب را در دورهى خلافتش رد كرد، و با طلحة بن عبيدالله ازدواج كرد.(441) و عبدالرحمان و عايشه و محمد (فرزندان ابوبكر) و طلحه (پسر عموى او) بر عثمان شورش كردند و او را به هلاكت رساندند. و عمر با همسر سابق عبدالله بن ابىبكر بدون رضايت آن زن ازدواج كرد و مطلب عجيب آنست كه عايشه فقط با عمر رابطهى عالى داشت!
ابن سعد به اين سؤال پاسخ داده مىگويد: آنها در مورد چگونگى مردن ابوبكر به عايشه دروغ گفتند.(442)
عمر عايشه را كمك كرد تا چيزهائى را كه در زمان پدرش نمىتوانست بدست آورد، تحصيل نمايد. زيرا در عطاى حقوق او را بر تمام مردان و زنان مسلمان برترى، و به او مقام و منصب فتوى داد. لكن بعد از مردن عمر بنالخطاب روابط عايشه و حفصه بد شد. و قطع رابطه و جدائى تا زمان مردن حفصه استمرار داشت.(443)
ما در موضوعات سابق تيره شدن روابط ابوبكر و عمر را بيان كرديم و گفتيم كه عمر موجبات اين تيرگى روابط را بيان نمود و در رأس همه آنها اعتقاد عمر به مقدم شدن ابوبكر بر او از روى ستم، و ظلم ابوبكر بر او بود، زيرا به فرزند خود عبدالله گفت: آيا از جلو افتادن احقِ پستِ بنى تيم بر من و از ظلم او بر من غافل هستى!؟(444)
همچنين گفت: از دست حقير بنىتيم حسرت و تأسف مىخورم، به ظلم بر من پيش افتاد و آنرا در حالى به من تحويل داد كه گنهكار بود.(445) و عمر بيان كرد كه از ابوبكر خواسته بود تا از منصب خود به نفع او استعفا دهد. و ابوبكر گفت: چند روزى ديگر در اختيار تو خواهد گرديد.(446)
و چون ابوبكر از وصيّت شفاهى خود به نفع عمر پرده برداشت، بخاطر اتّصاف عمر به خشونت و بىرحمى، بعضى از اصحاب اعتراض كردند. لكن عمر به اين وصيت اكتفا نكرد بلكه از ابوبكر درخواست كرد تا از منصب خود استعفا دهد و گفت: گمان كردم جمعهاى بر او نمىگذرد مگر آنكه خلافت را به من باز مىگرداند، اما تغافل كرد، بخدا سوگند بعد از آن حتى با يك كلمه مرا ياد نكرد تا آنكه به هلاكت رسيد.
عمر همچنين گفت: آن چنان خلافت را به چنگ و دندان گرفت تا مردن او نزديك شد و از آن مأيوس گرديد.(447) ابوبكر مدتى طولانى حكومت نكرد، لكن صبر عمر به پايان رسيده بود، ظاهر امر هم نشان مىدهد كه امويان از طولانى شدن مدت حكومت ابوبكر و از مردن عثمان بن عفان قبل از رسيدنش به قدرت كه مساوى با نابود شدن بهرهى امويان در خلافت بود، بيمناك شدند. زيرا كسى كه از آنها باقى مىماند از آزادشدگان بود. و افراد با سابقهى آنها در اسلام خالد و ابان، دو فرزند سعيد بن العاص و عثمان بن عفان و ابوحذيفة بن عقبة (كه سابقاً به قتل رسيد)، بودند.
خالد و ابان مخالف حزب قريش و خاندان ابوسفيان و يارى كنندهى خلافت على بن ابىطالب (عليه السلام) بودند و در جنگ اجنادين به مقام رفيع شهادت رسيدند.
قطع رابطهى عايشه با بنىاميه از زمان معاويه شروع شد. و با قتل محمد بن ابىبكر بدست معاويه و ابنالعاص آغاز گرديد و پس از آن در قنوت خود بعد از نماز آندو را نفرين مىكرد.(448) و معاويه همچون عمر او را با دادن عطاياى فراوان راضى نمود، سپس او را با كشتن عبدالرحمن بن ابىبكر به خشم آورد و چون بر امويان شورش كرد، معاويه او را در همان سالِ كشتن برادرش به قتل رسانيد.

چه كسى طبيب ابوبكر را به قتل رساند؟

حكومتها وسائل مختلف را براى تحقق اهداف و مخفى نمودن اعمال خود استخدام مىكنند. و طبيب بىترديد بهترين وسيله براى كشتن قربانيان و از طرفى بهترين شاهد براى كشف جرائم بشمار مىرود. لذا اطباء هم از جهت اولياى قربانيان و هم از جهت حكومتها در معرض قتل واقع مىشوند.
اولياى عبدالرحمن بن خالد بن وليد، ابن أثال، طبيب نصرانى را به قتل رساندند چون به دستور معاويه عبدالرحمن را كشته بود.(449)
و سلطان عبدالحميد عثمانى، سيد جمالالدين اسدآبادى را بدست طبيبى كه برايش فرستاد به قتل رساند.
و طبيب نصرانى در زمان هارونالرشيد با مشاهدهى چهرهى مباركِ امام كاظم، موسى بن جعفر (عليه السلام)، بعد از شهادت، به قتل رساندن او را با سم كشف نمود. و بعد از آنكه ابوبكر سم خورد و بيمار شد او را به طبيب مشهور عرب حارث بن كلده نشان دادند، زيرا از ابوبكر سؤال كردند: خوب است دنبال طبيب بفرستى، (ابوبكر) گفت: مرا معاينه كرد، گفتند: چه گفت؟ گفت: هر كار بخواهم بكنم.
و ابن كلده به ابوبكر گفت: «غذائى آلوده به زهر يك ساله خوردى.» و بعد از شهادت دادن ابن كلدهى طبيب به اين مطلب، باز هم او را زهر خوراندند، پس مُرد و از طرف او راحت شدند.(450)
سپس دولت، ابوبكر را شبانه قبل از بيدار شدن مردم دفن كردند و وصيت او به خط عثمان نوشته شد.
و طبيب دربارهى امام حسن (عليه السلام) قبل از شهادتش چنين گفت: «او مردى است كه سم احشا و امعاى او را قطعه قطعه كرده است».(451)

چه كسى ابولؤلؤ را به قتل عمر وادار كرد؟ ظلم مغيره يا امويان يا يهود؟

در حديث شريف آمده است كه: فرزند آدم نمىميرد مگر آنكه جايگاه خود را در بهشت يا آتش ببيند.
هنگامى كه عمر كشته شد دولت اسلامى گسترده بود و عمر در ايام حكومت خود تمايل نداشت كافران وارد مدينه شوند، زيرا ابن سعد از ابن شهاب نقل مىكند كه گفت: عمر اجازه نمىداد اسيرى كه به سن بلوغ رسيده به مدينه وارد شود، تا آنكه مغيرة بن شعبه كه والى كوفه بود براى او نوشت و غلامى را ذكر كرد كه چندين صنعت دارد، و از اذن خواست تا به مدينه واردش كند و گفت:
اعمال بسيارى بلد است كه در آنها براى مردم منفعت است. او آهنگر، نقاش و نجار است. پس عمر برايش نوشت و اذن داد تا او را به مدينه بفرستد. پس مغيره ماليات او را صد درهم قرار داد، لذا آن غلام نزد عمر آمد و از سنگينى ماليات شكايت كرد.
عمر گفت: چه كارى را خوب بلدى انجام دهى؟ او اعمالى را كه بلد بود ذكر كرد.
عمر به او گفت: ماليات تو نسبت به اصل كارت زياد نيست.
پس با خشم دور شد و خود را ملامت مىكرد، عمر چند شب باقى ماند تا آنكه غلام از كنارش عبور كرد، پس او را صدا زد و گفت: آيا نشنيدهام كه مىگوئى اگر بخواهم آسيائى مىسازم كه با باد كار مىكند؟
در حاليكه با عمر گروهى بودند، غلام رو به او كرد و با خشم و ترشروئى گفت: براى تو آسيائى درست مىكنم كه مردم دربارهاش سخن بگويند. و چون غلام دور شد، عمر رو به جماعت كرد و گفت: اين عبد مرا براى همين زودىها تهديد كرد.
پس چند شب گذشت، سپس ابولؤلؤ خنجرى دو سر كه دستهاى در وسط داشت با خود حمل كرد و در تاريكى سحر در يكى از گوشههاى مسجد مخفى شد و همانجا ماند تا عمر براى بيدار كردن مردم براى نماز صبح به مسجد آمد و عمر هميشه اين كار را مىكرد. و چون عمر نزديك شد بر او جهيد و سه ضربه به او زد كه يكى از آنها به نافش اصابت كرد و صفاق او را پاره كرد و همان ضربه او را كشت. سپس به طرف اهل مسجد رو آورد و به كسانى كه نزد او بودند چاقو زد تا آنكه بجز عمر دوازده نفر را مجروح كرد و سپس با همان خنجر خودكشى كرد.(452)
هنگامى كه عمر خونريزى پيدا كرد و مردم اطراف او را گرفتند گفت: به عبدالرحمن بن عوف بگوئيد با مردم نماز بخواند سپس خونريزى بر او غلبه كرد و بيهوش شد.
در روايت ابن اثير آمده است كه: بعد از آنكه عمر مجروح شد گفت: اى ابن عباس ببين چه كسى مرا كشت؟ او ساعتى جستجو كرد سپس به مسجد آمد و گفت: غلام مغيرة بن شعبه بود.
گفت: همان استاد صنعتگر؟ گفت: آرى. گفت: خدا او را بكشد! برايش امر به خير و معروف كردم، الحمدالله كه مردن مرا بدست مردى كه مدّعى اسلام است قرار نداد.
و ابولؤلؤ بردهى مغيرة بن شعبه بود و آسياب مىساخت، مغيره روزانه چهار درهم از او ماليات مىگرفت، ابولؤلؤ عمر را ملاقات كرد و گفت: اى اميرمؤمنان، مغيره ماليات مرا سنگين كرده است با او صحبت كن آنرا سبك كند.
عمر گفت: از خدا بترس و به مولاى خود احسان كن.
و گفتهاند كه عمر به ابولؤلؤ گفت: نمىخواهى آسيائى براى ما بسازى؟
گفت: آرى، آسيائى برايت مىسازم كه اهل شهرها دربارهاش گفتگو كنند.(453)
و يكى از آنان گفت ابولؤلؤ نصرانى بود و ديگران گفته اند او مسلمان بود. و ظاهر آنست كه بردهگان مسلمان در مدينه، همانطوريكه عمر گفت، بسيار شده بودند.

عمر قربانى پشتيبانى و حمايت نامحدودش به مغيره شد

ابولؤلؤ متوجه ظلم مغيرة بن شعبة به خود شد، بنحوى كه حال خود را به عمر يعنى بالاترين مقام سياسى دولت شكايت نمود.
و ظاهراً ظلم مغيرة نسبت به بردهى خود به حد اعلاى خود رسيده بود، و چون عمر به ابولؤلؤ گفت: از خدا بترس و به مولاى خود احسان كن، عقل از سر اين برده پريد و اختيار خود را از دست داد و بجاى انتقام از مغيره از عمر بنالخطاب انتقام گرفت! و شايان توجه است كه عمر مغيره را در چند موضع مجازات نكرد: موضع اوّل روزى كه اهل بحرين از او شكايت كردند، او را به حكومت بزرگترى منتقل كرد كه شهر بصره بود. و دوم روزى كه زناى او با چهار نفر شاهد از اهالى بصره ثابت شد، او را به حكومت بزرگترى منتقل كرد! و موضع سوم روزى بود كه ابولؤلؤ دادخواهى كرد.
و ذكر شده است كه عمر بن الخطاب نيت داشت با مغيره دربارهى ماجراى شكايت ابولؤلؤ صحبت نمايد، لكن دليلى بر اين مطلب نداريم. ابولؤلؤ هم آگاهى از اين نيت عمر نداشت زيرا آنرا از عمر يا كس ديگرى نشنيد و به جاى آن، مقابله با شكايت خود را شنيد كه وجوب اطاعتِ مغيره و تقواى خداوند تعالى بود.
بعلاوه اگر عمر قصد داشت حق ابولؤلؤ را از مغيره بگيرد بدون آنكه مردد باشد اقدام مىكرد و به او پيغام مىداد او را به آن امر مىكرد. و بعضى از صحابه، اطرافيان خود را به حدى دوست داشتند كه شكايت بر ضد آنها را، همين دوستى، آسان و ناچيز مىكرد.
همانطوريكه عثمان با مروان رفتار مىكرد، بنابراين اگر اين فرضيّه را كه مطرح كرديم صحيح باشد، مغيرة عامل اصلى در قتل عمر است همانطوريكه مروان عامل اصلى در قتل عثمان است.
و عمل ابن عمر عليه هرمزان عكسالعمل بىخردانهاى بود كه دامنگير دختر و همسر ابولؤلؤ و جفينه شد.
و كتابهاى سيره ثابت مىكنند كه خشونت عمر موجب عكسالعمل مخالف در مدينه شد زيرا در او خشونت و قساوتى بود كه با سيرهى ابوبكر مخالف بود.(454)
از طرفى هم قتل خلفا در آن زمان احتياج به توطئههاى بزرگى كه از طرف مؤسسات حمايت بشوند، نداشت، زيرا خلفا بدون نگهبان بين مردم رفت و آمد مىكردند، لذا براى ابولؤلؤ قتل عمر، و براى ابن ملجم خارجى قتل امام على (عليه السلام)آسان گرديد.
مؤلف مىگويد: مغيرة حالتى شوم داشت كه منجر به دشمنى مردم با وى در بحرين و بصره و كوفه گرديد. او بخاطر فريب دادن خويشان خود فرار كرد و براى پناهندگى داخل اسلام شد و در همان ابتداى اسلام آوردن باعث قتل مسلمانى شد. و با پيشنهاد خلافت يزيد بر مسلمانان سيرهى ننگين خود را خاتمه داد!
و معلوم نيست چرا عمر راضى شد اين گروه، يعنى مغيرة، معاويه، ابنالعاص، ابوهريره، تميم، و عبدالله بن ابى ربيعه اطراف او باشند، با آنكه از فراست كافى براى شناخت مردم بهرهمند بود! بعلاوه سوابق فاسد و اعمال تلخ فعلى آنها شهادت بر نادرستى آنان مىداد.
عمر نامزد نمودن فرزندش عبدالله را براى خلافت بخاطر ضعيف بودنش رد نمود. و عثمان را از كشته شدنش ترساند و معاويه را به كسرى شدنش آگاه نمود. و على (عليه السلام) را به عدالتش مشخص نمود و زبير را به كافر غضب توصيف نمود، گفته مىشود: «از دوستانت بگو تا بگويم تو كه هستى».
البته عمر نيز مانند سايرين گاهى بر خطا و گاهى بر صواب بود. لذا آزادشدگان مكّه در رساندن رجالى چون وليد و سعيد بنالعاص و ابى ربيعه و معاويه و يزيد به قدرت كامياب شدند.
اما در مورد احاديثى كه كعبالاحبار دربارهى شهيد شدن زود هنگام عمر ذكر كرده بود، او تمام آنها را در عصر اموى ذكر كرد تا صحت تورات تحريف شده و غيبگوئى خود را به اثبات رساند. زيرا چنين گفت: «هيچ چيزى وجود ندارد مگر آنكه در تورات نوشته شده است»!(455)
و اگر چنين نبود بعد از تهديد ابولؤلؤ و سخن او چگونه كعب مىتوانست به عمر بگويد تا سه روز ديگر مىميرى!... و اگر اين قول صحيح باشد بر او اتهام ثابت مىشد و بخاطر آن به قتل مىرسيد، و منطقى نيست كه قاتل، مقتول خود را برحذر دارد و سوءِظنِ ديگران را نسبت به خود برانگيزد بلكه سعى مىكند اتهام را از خود دور نمايد.
بنابراين اقوال كعب در زمان معاويه وضع شدند تا صحت توراة و آگاهى كعب به علم غيب ثابت شود. و پايه و ستونى براى قبول احاديث فراوان كعب باشد كه در شريعت اسلامى و سيرهى نبوى وارد مىكرد.
اين احاديث اگر چيزى را اثبات كنند فقط اوج زرنگى و حيلهگرى كعبالاخبار را اثبات مىكنند كه او را قادر ساخت بر كرسى مشاوره با عمر و عثمان و معاويه تكيه زند و تبديل به مرجعى دينى شود كه ابوهريره و عبدالله بن عمر و عبدالله بن عمروعاص و ديگران از او أخذ حديث و علم كنند.
دروغگوئى كعب به حدى رسيد كه معاويه دربارهى آن چنين تعبير كرد: «ما دروغ را با او آزمايش مىكرديم»(456) يعنى از او دروغ بسيار مىشنيديم.
انسان از دستيابى ابنالعاص و معاويه و كعب و مغيره و مروان و ابن سرح و وليد بر مناصب حساس در حكومت اسلامى، آنهم به حساب و اعتبار علما و شجاعان اهل تقوى و سابقه كه در جنگهاى بدر و احد و خيبر و حنين شركت كرده بودند، تعجب مىكند.
و سرّ مطلب در اين نهفته است كه اين گروه با آن حيلهگرى شيطانى متوجه گرفتن زمام امور شدند بدون آنكه تقوائى داشته باشند و در ارتكاب اعمال ناپسند ترديدى نمايند.
هنگامى كه تقوى ضعيف شد و آگاهى سياسى و اتحاد ملّى اندك گرديد، اوضاع براى رسيدن حيلهگران فاجر مهيّا مىشود.
عبدالله بن عباس مردى زيرك و باتقوى و با نسب هاشمى بود لكن عمر او را دور نمود.
محمود ابوريّه ذكر كرد كه كعب و هرمزان در قتل عمر بنالخطاب دستى داشتهاند و گفت:
مسور بن مخرمه ذكر كرد كه: چون عمر بنالخطاب بعد از تهديد ابولؤلؤ به منزل رفت، كعبالاحبار آمد و گفت: اى اميرمؤمنان وصيّت كن زيرا تا سه شب ديگر خواهى مرد... (روايت طبرى مىگويد تا سه روز ديگر) گفت: از كجا مىدانى؟ (كعب) گفت: نمىدانم، نه والله، لكن نشانه و توصيف تو را مىيابم، به حتم اجلت تمام شده، و اين مطلب را در زمانى گفت كه عمر هيچ درد و ناراحتى احساس نمىكرد. چون روز ديگر شد كعب آمد و گفت: دو روز باقىمانده است، و چون روز ديگر شد، كعب آمد و گفت: دو روزش رفت و يك روز باقى ماند و تا فردا صبح زندهاى. و چون صبح بيدار شد عمر براى نماز بيرون رفت، او چند نفر را مأمور صفها كرده بود و موقعى كه صفها منظم مىشدند تكبير مىگفت، و ابولؤلؤ بين مردم وارد شد و در دست خنجرى دو سر داشت كه دسته آن در وسطش قرار گرفته بود و با آن عمر را شش ضربه زد كه يكى از آنها زير ناف او اصابت نمود و همان موجب هلاك او گرديد. (و ابولؤلؤ از اُسراى نهاوند بود)(457)
ابوريّه چند دليل ديگر نيز آورده است:
ـ كعب به عمر گفت: در بنى اسرائيل پادشاهى بود كه هرگاه او را ياد مىكنيم عمر به ياد مىآيد و هرگاه عمر را ياد مىكنيم او به ياد مىآيد. و نزد او پيامبرى وجود داشت، پس خداوند به پيامبر وحى كرد تا به او بگويد: پيمان خود را محكم كن و وصيت خود را برايم بنويس، زيرا تا سه روز ديگر خواهى مرد. پس پيامبر او را خبر داد... و چون روز سوم شد خود را بين ديوار و تخت انداخت و به پروردگار خود روآورد و گفت: بار خدايا اگر مىدانى كه در حكومت عدالت روا مىداشتم و موقعى كه امور اختلاف پيدا مىكردند هدايت تو را پيروى مىكردم، عمرم را زياد كن تا كودكم بزرگ شود و كنيزم (دخترم) رشد كند، خداوند به پيامبر وحى نمود كه: چنين و چنان گفت و صادق هم بود و من بر عمر او پانزده سال افزودم و در اين چند سال فرزند او بزرگ مىشود كنيز او رشد مىنمايد، و هنگامى كه عمر مجروح شد كعب گفت: خوب بود عمر از پروردگار خود مىخواست او را نگه دارد. و چون عمر از اين گفته خبردار شد گفت: خداوندا جانم را بگير درحالى كه نه عاجز هستم و نه ملامت شده.(458)
و ابوريّة اضافه مىكند كه: قسم كعب راست درآمد و عمر در روز چهارشنبه و چهار روز مانده به آخر ذىالحجه سال 23 هجرى به هلاكت رسيد و در روز يكشنبه اول محرم سال 24 هجرى دفن شد.
عبدالرحمن بن ابىبكر، هرمزان را با ابولؤلؤ در شب قتل عمر بن الخطاب ديده بود، لذا بر همين گمان ـ كه هرگز از حق و علم بىنياز نمىكند ـ تكيه كرد و هرمزان و دختر و همسر ابولؤلؤ و جفينه را بدون هيچ دليل و گناهى به قتل رسانيد. عثمان هم او را مورد عفو قرار داد، اما امام على (عليه السلام) بخاطر كشتن آنها قصاص او را مطالبه نمود. در حالى كه عثمان هيچ حقى براى عفو و گذشت نداشت و زياد بن لبيد شاعر هم قتل او را مطالبه كرد و گفت: اى عبيدالله گريزگاه و پناهگاه و نگهبانى از ابن اروى ندارى، بخدا سوگند مرتكب خون حرام شدى. و قتل هرمزان گران و سنگين است. كه بدون هيچ دليلى بجز آنكه گويندهاى گفت: آيا هرمزان را بر قتل عمر متهم نمىكنيد؟، صورت گرفت.
عبيدالله بن عمر از زياد بن لبيد و شعر او به عثمان شكايت كرد، پس عثمان، زياد بن لبيد را فرا خواند و منع كرد، ولى زياد همانجا اين شعر را سرود:
اى ابوعمرو (عثمان)، عبيدالله در گرو است، پس در قتل هرمزان شك نكن. و مسلماً اگر از او گذشت كنى همراه و دوشادوش خطا خواهى شد. آيا گذشت مىكنى؟ اگر به ناحق عفو كنى با كسى كه مىگوئى برايش قصاص مىگيرند (يعنى مظلوم) چه خواهى كرد؟(459)
و در واقع پيشگوئى و وعدهى كعب به قتل عمر، در زمان امويان ذكر شده است تا صحت سخنان و وسعت علوم غيبى يهودى او به اثبات رسد. و مردم او و احاديث و روشش را پيروى نمايند.
در حاليكه هيچ دليل جانبى خاصى وجود ندارد كه سخنان كعب را به اثبات رساند، مثلا عمرو اصحاب و اهل او از هشدارهاى كعب در زمان حادثه و قبل و بعد از آن برحذر باشند و مواظبت نمايند.
پس نتيجه مىگيريم كه كعب، عمر را به مردنِ نزديكش اصلا خبر نداده است. و در آنجا اتهامى در اطراف امويان گردش مىكند كه خودشان عمر را به قتل رساندهاند، زيرا آنها از قتل او بيشترين سود را مىبردند. و كسى كه از قتل سود مىبرد به احتمال قوىتر، خود قاتل است، البته اگر خلاف آن ثابت نشود.
بنى اميه مىدانستند عمر، عثمان را خليفهى خود نموده، زيرا او وزير اوّل خليفه بوده و عمر قبل از مجروح شدن بدست ابولؤلو تصريح به خلافت او كرده بود. به اين صورت كه سعيد بن العاص براى گرفتن زمينى نزد عمر آمد و عمر وعده داد كه بعد از رسيدن عثمان به قدرت به آن زمين خواهى رسيد. و طبيعى است كه امويان منتظر مرگ عمر و آرزومند آن باشند تا عثمان جانشين او شود.
و از اقرع، مُؤْذن (دربانِ) عمر نقل شده است كه: عمر مرا بسوى اسقف فرستاد پس او را دعوت كردم و مشغول سايه انداختن بر آنها از تابش آفتاب شدم.
عمر گفت: اى اسقف، آيا ما را در كتابها مىيابى؟
گفت: آرى
گفت: مرا چگونه مىيابى؟
گفت: تو را قلعهاى مىيابم.
راوى مىگويد: عمر تازيانه را بر سر او بالا برد و گفت: چه قلعهاى؟
گفت: قلعهاى از آهن، با امنيّت و محكم.
گفت: آنرا كه بعد از من است چگونه مىبينى؟
گفت: جانشين شايستهايست لكن خويشاوندان خود را ترجيح مىدهد.
(عمر) گفت: خدا عثمان را رحم كند، خدا عثمان را رحم كند و اين جمله را سه مرتبه گفت.(460)
و عمر بدون هيچ ترديدى مىدانست عثمان خليفهى اوست نه غير او، و كعب، و اسقف نصرانى و تمام خوّاص عمر بر اين مطلب آگاه بودند. و چون امويان در دولت صاحب نفوذ بودند، بسيارى از مردم سعى مىكردند دنياى خود را از طريق آنها آباد نمايند. عثمان وزير اوّل و معاويه حاكم اوّل بود و ابوسفيان هم روابط عالى با خليفه داشت.
و ما بعدها دريافتيم كه امويان براى رسيدن به مقاصد و تمايلات خود از هيچ كارى خوددارى نكردند، آنها همپيمان و وصى عثمان، عبدالرحمن بن عوف، و وزير عمر، محمد بن مسلمة، و ابوذر و محمد بن حذيفه و مالك اشتر و حجر بن عدى را به صورتهاى گوناگونى به قتل رساندند. بنابراين بعيد نبود كه دربارهى قتل عمر فكر كرده و مردم را به اين جهت راهنمائى و ترغيب نمايند.
امويان رابطهاى محكم و استوارى با مغيرة بن شعبه و كعبالاحبار داشتند و اين دو، يارى كننده و طرفدار حكومت بنىاميه به ويژه معاويه بودند و از خواص عمر به شمار مىرفتند.
امويان هر مدرك جرم و نشانهاى را كه در اين راه بجا گذاشته بودند با كشتن محمد بن مسلمه رازدار عمر، همانطوريكه حذيفه رازدار و حافظ سرّ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)بود، محو كردند و وزير دوم عمر، عبدالرحمن بن عوف را نيز كشتند، چون ممكن بود ابن عوف اسرار حساس و مهمى را دانسته باشد كه بر امويان لازم مىكرد در زمان عثمان او را به قتل برسانند.
وگرنه امويان از ناحيهى او هراسى بر نظام خود نداشتند. و بعد از آنكه عثمان او را از خلافت دور كرد و وصيت خود را نسبت به او باطل كرد، هيچ چيزى نداشت كه با آن دولت را تهديد نمايد.
بعد از حوادث قتل، بسيار مىشود كه صاحبان اسرار و آگاهان از اوضاع بلافاصله بعد از حادثه كشته شوند، و براى ابن عوف و ابن مسلمه چنين شد. سكوت ابن عوف در مورد اعمال عثمان ابتداءاً ميتواند از رضايت او نسبت به خلافت عثمان سرچشمه گرفته باشد، زيرا وصى او بود، و چون امويان خلافت او را باطل كردند، بر آشفت و بر آنان شوريد، لذا بلافاصله بعد از بركنارى، وى را به قتل رساندند. حتى ممكن است امويان عمر را بصورتى غيرمستقيم و در طى برانگيختن ابولؤلؤ، به قتل رسانده باشند. و برايش بيان كرده باشند كه عمر بسيار خشن بوده و از غير عربها بدش مىآيد و مغيره را دوست داشته و رغبتى هم به مجازات او ندارد.
يا آنكه جو عمومى را آماده كردند و يا كمك كردند تا افكار عمومى بر ضد عمر شعلهور گردد، مخصوصاً كه بسيارى از مردم از حكومت عمر خسته شده بودند.
و بسيار طبيعى است كه ابوسفيان و مروان و عثمان و معاويه و حكم بن ابىالعاص و وليد بن عقبه و عبدالله بن ابى سرح و سعيد بن العاص و امحبيبه دختر ابوسفيان در هر مخالفت مخفيانهاى كه منجر به سقوط عمر شود شركت نموده تا عثمان بر سر كار آيد.
و طبيعى است كعب با رسيدن عثمان و معاويه به خلافت شادمان گردد زيرا او عمر را راهنمائى كرد، معاويه را خليفه نمايد، و يكى از اهداف يهوديان رسيدن بنىاميّه به قدرت بود تا يهوديت و كفر بر منطقه سيادت كند.

مشغول شدن حكومتها به دشمنان سقوط آنها را بدست دوستان آسان مىنمايد

بنابراين دانستيم كه بزرگترين اشتباه، توافق و پيمان بستن عمر با كسانى بود كه هيچ رحمى نداشتند و دور كردن بنى هاشم و قائد آنان على (عليه السلام) از قدرت بود.
بلكه عمر همنشينان خود را (همانطوريكه ذكر كرديم) از آگاه شدن بنىهاشم بر اسرار دولت برحذر مىداشت! در حالى كه اسرار آنرا در اختيار كعب و معاويه و مغيره و ابنالعاص قرار مىداد.(461)
و ذكر مىكنند كه عمر براى بنىاميه و كعب تسهيلاتى بوجود آورد تا با آزادى كامل كار كنند، زيرا عمدهى همّت او مصروف مراقبت از بنىهاشم و طرفداران آنان و دور كردنشان از قدرت، مىشد.
و همين امر امويان را جرأت داد تا با خيال آسوده و اطمينان كامل عمل كنند و با يد طولا در اين ميدان وارد شوند. چون وزير اول و ولى عهد و والى اوّل از خودشان بود. و چه بسيار دولتهاى جهان با همين خطاى فاحش سقوط مىكنند، يعنى نه بدست دشمنان معروف، بلكه به دست متحدان مقرّب خود سقوط مىنمايند.
و مثالها بر اين مطلب بسيار است، مثل خانوادهى ابوسفيان كه همّت خود را كاملا معطوف مخالفان نمود، خانوادهى مروان بن الحكم بر قدرت مسلط شدند و معاويه بن يزيد بن معاويه و جانشين او وليد بن عتبة بن ابىسفيان را به قتل رسانند.(462)
امويان فقط به كشتن رقباى خود براى بدست گرفتن قدرت اكتفا نكردند بلكه معاويه براى بدست گرفتن قدرت، بر شورشيان، قتل عثمان اموى را تسهيل نمود. و عبدالله بن ابى سرح او را بر اين مطلب متهم نمود.(463) و مسلماً معاويه از فرستادن امداد نظامى به خليفهى تحتِ محاصره خوددارى نمود... و سپاه معاويه همچنان در ميانهى راه به انتظار كشته شدن عثمان به حال آمادهباش باقى ماند.

ديدگاه طبقاتى و قوميتگرائى و خشونت و اثر آن در كشتهشدن عمر!

حزب قريش اعتقاد داشتند كه قريش برتر از تمام عربهاست، لذا خلافت مسلمانان را بدون هيچ نص و دليل الهى در اختيار خود گرفتند و اعتقاد به برترى عربها بر غير عربها داشتند، و بر همين شيوه عمر و عثمان و معاويه پيش رفتند. لذا عثمان، عبيدالله بن عمر را به خاطر كشتن چهار مسلمان غيرعرب مجازات نكرد.
ذكر شده است كه نخستين كسى كه شهادت بَردهِ را رد كرد عمربنالخطاب بود. به اين صورت كه بردهاى براى شهادت دادن پيش او آمد و گفت: اگر شهادت بدهم بر جان خود بيمناك مىشوم و اگر كتمان كنم پروردگار خويش را معصيت كردهام. عمر گفت: شهادت بده، اما از اين پس شهادت بردهاى را نخواهيم پذيرفت.(464)
عمر دوست نداشت افراد ملتهاى فتح شده را به مدينه بياورند، حتى آنها را كه مسلمان شده بودند و به ابن عباس گفت: تو و پدرت دوست داشتيد كفار در مدينه زياد شوند، ابن عباس گفت: اگر بخواهى انجام مىدهيم. (و آنها را از مدينه خارج مىكنيم).
(عمر) گفت: حال كه بزبان شما سخن مىگويند و با نماز شما نماز مىخوانند و با مناسك شما حج بجا مىآورند؟(465)
و هنگامى كه عبيدالله بن عمر، هرمزان و جفينه و همسر و دختر ابولؤلؤ را كشت بعضى مطالبه كردند او را به خاطر قتل اين افراد قصاص كنند، ابن سعد در طبقات خود ذكر كرد كه: عبيدالله بن عمر را در آنروز ديدم كه با عثمان گلاويز شده بود و عثمان به وى چنين مىگفت: خدا تو را بكشد، مردى را كه نماز مىخواند و دختر بچهى كوچك و ديگرى كه از پناهندگان به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)بود به قتل رساندى، رها كردن تو، حق نيست.
(ابن سعد) مىگويد: از عثمان شگفت زده و متحيّرم كه چطور بعد از خلافت او را رها نمود.(466)
و ذكر كردهاند كه چون عبيدالله، هرمزان و جفينه و همسر و دختر ابولؤلؤ را كشت، سعد نزد او آمد، و هر كدام سر ديگرى را بدست گرفت و مشغول كشيدن موى همديگر شدند تا آنكه مردم آنها را جدا كردند...
در آنروز دنيا در ديده مردم تيره و تار گرديد و در نظرشان چنين مجازاتى بسيار سنگين و گران آمد و موقعى كه عبيدالله، جفينه و هرمزان و دختر و همسر ابولؤلؤ را كشت، ترسيدند مبادا عذاب و عقوبتى از جانب پروردگار نازل شود. و بعد از آنكه امام على (عليه السلام) عهدهدار خلافت شد، عبيدالله بن عمر از ترس كشته شدن بخاطر آنهائى كه كشته بود از مدينه گريخت و به شام رفت. زيرا در كتاب «الاستيعاب» آمده آمده است كه: عبيدالله، هرمزان را بعد از آنكه مسلمان شد به قتل رساند. و عثمان از او گذشت، و چون على (عليه السلام) خليفه شد بر جان خود ترسيد و به طرف معاويه گريخت و در جنگ صفين به قتل رسيد.(467)
موافقت عمر براى آمدن ابولؤلؤ به مدينه از دو جهت بود. اولا در تعدادى از صنايع استاد بود و ثانياً مغيره درخواست كرده بود و مغيره مقرّب عمر بود و خواستهى او را رد نمىكرد.
بنابراين ميتوان گفت: عمر مغيره را از مرگ حتمى (در قضيّهى زناى او با امجميل) نجات داد و مغيره عمر را در مرگ حتمى (در قضيهى ابولؤلؤ) قرار داد!!!
در واقع عمر بنالخطاب قربانى ديدگاه طبقاتى و قوميّتگرائى و خشونتى گرديد كه بدان ايمان داشت و بر آن عمل مىكرد. او قريش را بر عربها و عربها را بر غيرآنها و آزادگان را بر بردگان(468) و افراد حزب قريش را بر بقيهى مردم ترجيح و برترى مىداد.
و خشم او بر بردگان به درجهاى رسيد كه پيرهزن كنيزى را كتك زد چون لباس زن آزاد پوشيده بود، در حاليكه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر بر چنين كارى اقدام نكردند.(469)
و در قضيهى عبادة بن الصامت و بردهى نبطى، قصاص گرفتن را ترك كرد.(470) و براى همين عمر، گرفتن حق ابولؤلؤ را ترك نمود زيرا ابولؤلؤ بردهى غيرعرب بود و مغيره آزاد و عرب!!
و بعد از آنكه عبيدالله بن عمر دختر و همسر ابولؤلؤ و هرمزان و جفينه را (كه مردى غيرعرب بود) به قتل رساند، گفت: هيچ غيرعربى را رها نمىكنم مگر او را به قتل برسانم!!(471)

چرا عمر وصيت به ولايت سعد و اشعرى نمود و مغيره و ابنالعاص را رها كرد

عمر مجموعهى واليان خود را كه از قريش انتخاب كرده بود دوست داشت و اسرار خود را نزدشان سپرد و بر ديگر مسلمانان برترى داد و بالا برد و بر شيوهى آنان عمل كرد و آنان بر شيوهى او عمل كردند.
و در طول مدت خلافت عمر گرچه واليان در پست حكومتى باقى بودند اما عمر بعد از وفات فقط براى بعضى از آنان وصيت نمود و از خليفهى بعدى (عثمان) خواست سعد بن ابى وقاص را والى كوفه نمايد و ابوموسى اشعرى را بر بصره معيّن نمايد.(472)
و سبب وصيّت نكردن به تعيين عمرو بن العاص به ولايت كوفه، مشاجرهاى بود كه بين آندو بوقوع پيوست و آنرا در موضوع نسب عمر ذكر كرديم، در زمانى كه عمرو، احسان عمر را به خود ناديده گرفت و در پى افشاى اسرار قلبى خود دربارهى نسب عمر بيرون رفت.(473)
اما سبب وصيّت نكردن عمر به ولايت مغيره با آنكه امانتدار اسرار عمر به شمار مىرفت، به حادثهى ابولؤلؤ بر مىگردد، او دريافت كه براى مغيره بيش از حد استحقاق، كار كرده است، و به رغم مستحق نبودن، او را والى بحرين نمود، و بعد از شكايت مردم از وى او را والى بصره نمود و سپس او را از حادثهى زنايش با امجميل در بصره نجات داد، گرچه مردم بصره و مدينه مطلب را شنيده بودند و شاهدان به مدينه آمده بودند. و به سبب بد شمردن و انكار فعل مغيره توسط اهالى بصره، عمر ناچار شد او را منتقل نمايد و والى كوفه كند. بنابراين دوبار او را منتقل كرد يك بار از بحرين به بصره و يك بار از بصره به كوفه، ولى نه او را عزل كرد و نه او را مجازات نمود.
و بعد از آن درخواست مغيره را مبنى بر وارد كردن ابولؤلؤ به پايتخت خلافت پذيرفت، گرچه رغبت به چنين كارى نداشت.
پس از آن عمر شكايت ابولؤلؤ را بر ضد مالك خود، مغيره نپذيرفت و گفت: تقواى خدا پيشه كن و به مولاى خود احسان كن.(474)
بهمين جهت ابولؤلؤ تصميم گرفت انتقام بگيرد لكن نه با قتل مالك خود مغيره بلكه با قتل عمر كه حمايت كنندهى او بود و شكايت و ملامت ابولؤلؤ را از مغيرة ناشنيده گرفته بود.
و ظاهر امر نشان مىدهد كه عمر از حمايت نامحدود نسبت به مغيره پشيمان شد و اين پشيمانى بصورتِ وصيت كردن به والى شدن سعد بن ابى وقاص و ابوموسى اشعرى و معاويه و ترك وصيت براى مغيره، بروز كرد. در حاليكه مغيره از سعد به عمر نزديكتر بود، به دليل اينكه عمر در پى شكايات مردم سعد را از ولايت كوفه عزل نمود و خانهنشين كرد ولى با وجود شكايات بسيار عليه مغيره دربارهى او چنين نكرد.
و دليل ديگر آنست كه براى مغيره و اشعرى، همانطورى كه در باب رابطهى عمر با ابوبكر گفتيم، اسرار خود را فاش كرد لكن براى سعد چنين نكرد.(475)
مغيره راههاى مقرّب شدن، نزد زعما و رهبران را خوب مىدانست و تمام راهها را تحت عنوانِ هدف وسيله را توجيه مىكند، بكار گرفت، مغيره كسى بود كه در تمام اعمال سقيفه و بعد از آن شركت كرد، او بود كه براى تضعيف على (عليه السلام)پيشنهاد داد عباس جذب دولت شود،(476) او بود كه عمر را به اميرمؤمنان لقب داد، او بود كه خدمات خود را به امام على (عليه السلام) عرضه نمود و حضرت به او اهميّت نداد و خدمات خود را به معاويه نشان داد و موفق شد!
او حيلهگرى از حيلهگران آن روزگار بود. اما كار ابولؤلؤ براى عمر روشن كرد كه مردانى چون مغيره گاهى مسبب مشكلاتى عظيم براى او هستند كه ممكن است قربانى آنها شود و چنين هم شد.
فاصلهى بين مجروح شدن و مردن عمر كافى بود او را قانع كند، شر امثال مغيره از نفعشان بيشتر است. و بعد از آن بپذيرد كه نظريهى «بهتر بودن فاسق قوى از مؤمن ضعيف» باطل است.
و بهتر است بگوئيم بسيارى از زعماى جهان قربانى محبّت نامحدودشان نسبت به وزرا و خويشان و خواص خود شدند.
حال كه عمر قربانى مغيره شد، عثمان قربانى محبت و حمايت از مروان و ديگر افراد بنىاميه گرديد.
و ظاهراً پشيمانى مذكور عمر بر عثمان هم اثر كرد، چون مغيره را دور نمود و از خدمات تلخ و كشندهى او استفاده نكرد.

آرزوهاى عمر قبل از مردن

عمر قبل مردن به آرزوهاى شگفتى تصريح كرد كه بيان كنندهى وحشت او از مردن بود. و ظاهراً اين آرزوها را زمانى بر زبان جارى كرد كه در اثر مجروح شدن بدست ابولؤلؤ از دنيا مأيوس شده بود. عمر بعد از آن، سه روز بر رختخواب بيمارى، منتظر مردنى بود كه به تصريح طبيب از آن هيچ گريزى نبود. عبدالله بن عمار بن ربيعه مىگويد: ديدم عمر كاهى را از روى زمين برداشت و گفت: اى كاش همين كاه بودم! اى كاهش هيچ نبودم، اى كاش مرا مادر نمىزائيد!(477)
عمر گفت: اى كاش گوسفند خاندانم بودم، و تا ميخواستند مرا پروار مىكردند و همينطور كه چاق مىشدم، بعضى از دوستان به زيارت آنان مىآمدند پس جزئى از مرا كباب و جزئى را خشك مىكردند و سپس مرا مىخوردند و مرا به صورت مدفوع و نجاست خارج مىكردند و بشر نبودم!!!(478)
و همچنين گفت: دوست داشتم درختى در كنار راه بودم و شترى از كنارم مىگذشت و مرا به دهان مىبرد و مىجويد و فرو مىداد سپس مرا بصورت پشكلى خارج مىكرد و بشر نبودم!(479)
و عمر گفت: اى كاش، اى كاش گوسفند خاندانم بودم و تا ميخواستند مرا پروار مىكردند، و چون به نهايت چاقى مىرسيدم، كسانى كه دوست مىدارند به زيارتشان مىآمدند و مرا بخاطر آنها ذبح مىكردند و قسمتى از گوشتم را كباب و قسمتى را خشك مىكردند، سپس مرا مىخوردند، و بشر نبودم.(480)
عذرخواهى ابوبكر قبل از مردن بخاطر هجوم به خانهى فاطمه (عليها السلام) به دست ما رسيده است لكن چنين عذرخواهى از عمر بدست ما نرسيده است.
ابوبكر پشيمانى خود را از بعضى حوادث اعلان نمود لكن عمر چنين اعلانى نكرد زيرا ابوبكر گفت: بخدا سوگند، بر چيزى تأسف نمىخورم مگر بر سه چيز كه انجام دادم و اى كاش انجام نمىدادم و بر سه چيز كه انجام ندادم و اى كاش انجام مىدادم، و سه چيز كه اى كاش آنها را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مىپرسيدم، اما آنها را كه انجام دادم و كاش انجام نمىدادم، اى كاش خانهى على را رها مىكردم گرچه بر من اعلان جنگ مىكرد(481)...
و عمر گفت: اگر بگذشته برگردم و بخواهم از نو شروع كنم احدى از آزادشدگان را به كار نمىگيرم.(482)
و همچنين گفت: اگر بهمراه اسلام ما، اخلاق پدرانمان نيز بود، اكنون زنده بوديم.(483)
از ابن عباس نقل شده است كه: وقتى عمر مجروح شد بر او داخل شدم و گفتم: بشارت يابى، اى اميرمؤمنان. خداوند شهرها را بدست تو ايجاد كرد، و نفاق را بدست تو دفع نمود و رزق را بدست تو گسترده كرد.
گفت: اى ابن عباس آيا دربارهى امارت و خلافت بر من ثنا مىگوئى. گفتم: در غير آن هم...
(عمر) گفت: قسم به خدائى كه جانم در دست اوست دوست داشتم همانطوريكه به دنيا آمدم از آن خارج مىشدم، نه اجر و نه عقاب!(484)
زيد بن اسلم از پدر خود روايت مىكند كه: وقتى عمر مجروح شد چنين گفت: اگر آنچه را آفتاب بر آن مىتابد در اختيار داشتم فداى سختى اين ساعت ـ يعنى مردن ـ مىكردم، چرا فديه ندهم در حالى كه آتش را بعد از مردن نمىخواهم.(485)
عمر ماجراهاى بسيارى با پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) داشت كه از جملهى آنها موارد زير هستند:
لباس پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را در هنگام نماز خواندن بر جنازهى اُبى گرفت و حضرت را به طرف خود كشيد.(486)
و از مشاركت در لشكر اسامة ابن زيد خوددارى ورزيد.(487)
و گفت: پيامبر هذيان مىگويد.(488)
و در مراسم دفن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) شركت نكرد و دفن آن حضرت را به تأخير انداخت.(489)
و بر خانهى فاطمه دختر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) هجوم برد و دَر را بر او فشار داد.(490)
و صداى خود را بر صداى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بلند نمود و آيه نازل شد كه: (يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَرْفَعُوا...)(491) يعنى «اى اهل ايمان فوق صوت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) صدا بلند نكنيد و دربارهى او مانند بلند صحبت كردن بعضى از شما دربارهى بعضى ديگر، بلند صحبت نكنيد كه اعمالتان محو و نابود مىگردد».
و عمر از ابوبكر سزاوارتر بود تا دربارهى هجوم آوردن بر خانهى فاطمه (عليها السلام)عذرخواهى كند زيرا دَرِ خانه را با دست خود بر حضرت فشار داد. اما چون ابوبكر امر به هجوم مسلحانه كرد خود را سزاوارتر به معذرت خواستن مىديد.
درست است كه عذرخواهى زبانى از عمر دربارهى حادثهى اسفبار خانهى فاطمه (عليها السلام)بدست ما نرسيده است، اما هنگامى كه با ابوبكر به طرف حضرت رفت (به ابوبكر) گفت: ما را نزد فاطمه ببر، زيرا ما او را غضبناك كرديم...(492) عملا عذرخواهى كرد.
لكن عظمت هجوم و حوادث وحشتناكى كه با آن هجوم همراه گرديد مانع شد فاطمه (عليها السلام) معذرتخواهى آندو را بپذيرد. به ويژه آنكه آن هجوم منجر به شهادت وى و شهادت فرزندش محسن گرديد.
و ابوبكر بعد از آنكه فاطمهى زهرا (عليها السلام) فرمود: بخدا سوگند در هر نمازى كه به جا مىآورم، بر تو نفرين مىكنم، از پشيمانى و ندامت خود، در بدست گرفتنِ حكومتى به ناحق و غصب، كه بعد از آن بايد جوابگو باشد، به صراحت پرده برداشت و با گريه بيرون آمد و چون مردم اطراف او را گرفتند، به آنان گفت: هر مردِ از شما شب را شادمان در آغوش همسر خود مىخوابد و مرا با اين حال رها كرديد، احتياجى به بيعت شما ندارم، بيعت مرا پس بگيريد.(493)
و از نشانههاى پشيمانى بر آنچه خود را در آن گرفتار كرده بود اين سخن اوست: بخدا سوگند دوست داشتم درختى در كنار جادهاى باشم و از كنار من شترى عبور مىكرد و مرا مىگرفت و در دهان مىگذاشت و مىجويد سپس مرا فرو مىداد سپس مرا بصورت پشكل خارج مىكرد.(494)
و همچنين ابوبكر گفت: به خدا سوگند اگر يك قدم در بهشت و يك قدم خارج آن گذاشته باشم از مكر الهى در امان نخواهم بود.(495) و نسائى از اسلم نقل مىكند كه روزى عمر ابوبكر را ديد كه زبان خود را گرفته، و مىگويد اين است كه مرا در موارد (خطرناك) وارد كرد.(496)
و معاوية بن ابىسفيان در هنگام وفات چنين گفت:
آگاه باشيد، اى كاش در پادشاهى حتى يك ساعت بىنياز نمىشدم و در لذتها چشم كم سوئى نداشتم و اى كاش مانند دارندهى دو جامه بودم كه با قوت اندك شبها را سر مىكرد تا آنگاه كه تنگناى قبرها را زيارت كرد.(497)
و همسر يزيد بن معاوية بن ابىسفيان به پسرش معاويه، هنگامى كه از حكومت دست كشيد، گفت: اى كاش خون حيضى بودى. چون معتقد بود با استعفاى از حكومت گرفتار خطاى فاحشى شده است. در حاليكه معاويهى دوم معتقد به ضرورتِ استعفاىِ از حكومتى بود كه از آل محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) غصب گرديده بود و اعتقاد به وجوب بازگرداندن حكومت به آنان داشت. و كيفر او اين شد كه طغيانگران بنىاميه او را زهر خوراندند.(498)
همين فرار معاويهى دوم از حكومت قبل از دست گرفتن آن، چيزى بود كه ابوبكر و عمر چند ساعت قبل از مردنشان آرزو كردند. و وقتى معاويهى دوم آنرا در ابتداى خلافت خود آرزو كرد، بىدرنگ آرزوى خود را برآورده ساخت. و على بن ابىطالب (عليه السلام) بعد از ضربت خوردن با شمشير ابن ملجم، فرمود: به پروردگار كعبه رستگار شدم.

دو تصوير بسيار حساس براى عمر و فاطمه (عليها السلام) قبل از مردن

فاطمه (عليها السلام) بعد از پدر نزديك به سه ماه زنده ماند، سه ماهى كه آكنده از آه و درد و حزن و اندوه بود و در آن پهلويش شكست و فرزندش كشته شد و مورد توهين قرار گرفت و فدكش غصب گرديد.
و عمر و ابوبكر در يك زندگىِ مملو از شادى و سرور بخاطر بدست گرفتن حكومت اسلامى و مملو از رفاه و سرمستى حكومت، و مملو از رسيدن به آمال و مقاصد خصوصى، بين خويشان و دوستان بسر بردند.
انسان بين اين دو صورت حساس و خطير سرگشته و متحير و متأسف مىماند.
صورت اوّل: آنچه دربارهى حضرت فاطمه (عليها السلام) بعد از حادثهى هجوم بر خانهاش ذكر مىكنند: در حاليكه سر را بسته و بدنش لاغر شده و چهرهاش زرد گرديده براى ايراد سخنرانى در جمع مهاجر و انصار دامنكشان و باوقار گام برمىداشت. آنگاه: آهى سخت كشيد، كه تمام مردم به يكباره مشغول گريه شدند و مجلس به لرزه افتاد و بعد از خطبهى حضرت گريهكنندگانى بيشتر از آنروز يافت نشدند.
و در خلال مخفى كردن قبر خود از مسلمانان، خواست حزن و اندوه هميشگى خود را ابراز نمايد و خشم خود را بر كسى كه بر او ظلم كرد و حق او را پايمال نمود، بيان كند.
و هنگامى كه زنان مدينه به عنوان عيادت، خدمتش حاضر شدند و عرض كردند: از بيماريت چگونه صبح كردى؟ (و حال تو چگونه است) اى دختر رسول خدا؟
فرمود: بخدا در حالى صبح كردم كه از دنياى شما متنفرم، مردان شما را دشمن مىشمرم و از آنها بيزارم.(499)
ابن سعد در كتاب طبقات خود ذكر كرد كه حضرت زهرا (عليهما السلام) بعد از پدرش بيش از چند ماهى باقى نماند، كه تمام آنرا با گريه و افغان و اندوه گذراند، تا جائيكه از بكائين (بسيار گريهكنندهها) به شمار رفت و هرگز خندان ديده نشد!(500)
و صورت دوم: پشيمانى عمر بر عهدهدار شدن خلافت و كارها و حوادث تلخ گذشته خود و وحشت از آخرت، تا جائيكه آرزو كرد اى كاش بصورت اشياء گوناگونى باشد، كه مردم حتى گاه از تلفظ و ذكرشان حيا مىكنند.
بنابراين در اينجا دو تصوير مختلف پيدا كرديم، تصويرى براى فاطمه (عليها السلام) كه از دنيا گريزان بود و تصويرى براى عمر كه از آخرت گريزان بود. خداوندا مردان و زنان مسلمان و مؤمن را خودت رحم كن.
سليمان بن حرب از ابن عباس روايت مىكند كه: عمر به فرزندش عبدالله گفت: سرم را از روى متكا بردار و بر خاك بگذار، شايد خدا رحمم كند. واى بر من، واى بر مادرم، اگر خداى عزوجل رحمم نكند. و چون مرگ مرا دريافت دو چشم مرا ببند و در كفنم ميانهروى كنيد، زيرا اگر در نزد خدا خيرى داشته باشم، بجاى آن چيزى بهتر به من مىدهد و اگر چنين نباشم همان را هم از من مىگيرد و چه زود مىگيرد. و اين شعر را بر زبان آورد.
ظَلُومٌ لِنَفْسى غَيْرَ اَنّى مُسْلِمٌ *** اُصَلِّى الَّصلوةَ كُلَّها وَاَصُومُ
يعنى بر خود بسيار ظلم كردم اما مسلمان هستم، تمام نمازها را مىخوانم و روزه مىگيرم.(501)
و در روايتى آمده است كه: قبل از وفات او (عمر)، سرش در دامان فرزندش عبدالله بود، پس گفت: گونهام را روى زمين بگذار، و او اطاعت نكرد، پس نگاهى به تندى بر او انداخت و گفت: اى بىمادر گونهام را روى زمين بگذار.
پس گونهاش را بر زمين گذاشت و گفت: واى بر عمر و بر مادر عمر، اگر خدا از عمر نگذرد.(502)
و گفت: اى كاش آنچه را كه خورشيد بر آن مىتابد داشتم تا از عذاب قيامت نجات يابم، گفتند فقط همين تو را به گريه انداخته است؟
گفت: بجز اين مرا گريان نكرد.(503)
و عمر گفت: بخدا سوگند اى كاش تمام طلاى روى زمين از آن من بود تا خود را از عذاب خداى عزوجل آزاد كنم قبل از آنكه او را ديدار نمايم.(504)
زمخشرى در كتاب «ربيعالابرا» مىگويد: چون وفات عمر نزديك شد به فرزندان و اطرافيان گفت: اگر به اندازه كل زمين از زرد (طلا) و سفيد (نقره) داشتم خود را از وحشت آنچه اكنون مىبينم آزاد مىكردم.(505)
او روز چهارشنبه، چهار شب مانده به آخر ماه ذىالحجّه سال بيست و سوم هجرى مجروح شد و روز شنبه اول محرم سال بيست چهارم، دفن گرديد. مدت خلافت او ده سال و پنج ماه و بيست و يك روز بود.(506)
زهرى مىگويد: او در حالى از دنيا رفت كه پنجاه و چهار سال و به گفتهاى شصت و شش سال عُمر داشت.

چند نمونهى ديگر

هشام بن عبدالملك در هنگام مردن به خانوادهى خود چنين گفت: هشام با دنيا بر شما بخشش كرد و شما با گريه بر او بخشش كرديد. و آنچه را جمع كرد براى شما باقى گذاشت، و آنچه را كسب كرد بر عهدهى او باقى گذاشتيد، چقدر سخت است جايگاه هشام اگر خدا از او نگذرد.(507)
و طلحة بن عبدالله كه مىديد در اثر تير خوردن خونش بند نمىآيد، پشيمان شد و به اطرافيان گفت: زخمم را رها كنيد، اين تيرى است كه خداوند فرستاد.(508) و گفت: من پشيمان شدهام و آرزويم بر باد رفت، و افسوس بر من و بر پدر و مادرم.
و بعد از آنكه على (عليه السلام) به زبير فرمود: «آيا بياد مىآورى سخن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)را دربارهى خودت كه به من فرمود: بخدا قسم با تو جنگ مىكند در حاليكه بتو ظلم مىنمايد،» زبير پشيمان شد و زمين معركه را ترك نمود.
و عبدالله بن عمر بخاطر جنگ نكردن با گروه بغىكننده پشيمان شد و گفت: در خود هيچ نگرانى از امر اين آيهى (وَ اِنْ طائِفَتانِ مِن الْمُؤمِنينَ اقْتَتَلُوا...)احساس نكردم مگر آنكه احساس نگرانى كردم كه چرا مطابق امر خداى تعالى با اين گروهِ بغى كننده نجنگيدم؟(509)
عمر بن الخطاب در روز 26 ذىالحجه به قتل رسيد.(510) و بنا به روايتى او در روز نهم ربيعالاول به هلاكت رسيد.(511)
*    *    *

پاورقى:‌


[328]- سنن [361]- سورهى توبه آيهى 65 و 66
[362]- المغازى، واقدى 2/1009
[363]- توبه: 81 و 82
[364]- توبه، آيه 107
[365]- كامل ابن اثير 2/278
[366]- مختصر تاريخ دمشق، ابن منظور 6/253
[367]- به كتاب سقيفه از همين مؤلف مراجعه كنيد.
[368]- السيرة الحلبية 3/143، دلائل النبوة، بيهقى 5/257
[369]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر، ابن منظور 6/259
[370]- كتاب المفاخرات، زبير بن بكار، شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 2/103 چاپ دارالفكر 1388 هجرى
[371]- الاستيعاب 2/690
[372]- المغازى النبوية 3/1042 - 1045، مجمعالبيان 3/46، امتاعالاسماع 1/477
[373]- المحلى، ابن خرم اندلسى 1/255
[374]- اُسد الغابة، ابن اثير، شرح حال خديفه، 1/468
[375]- المحلى، ابن حزم اندلسى 11/225
[376]- ميزانالاعتدال، 4/337 شماره 9362 چاپ دارالمعرفة، بيروت
[377]- الجرح و التعديل 9/8 چاپ درالكتب العلمية، بيروت
[378]- الاصابة 1/454
[379]- البداية و النهاية 4/362، 5/310، 6/225
[380]- صحيح مسلم 3/1414 حديث 98 - 1787 چاپ داراحياء الثرات العربى بيروت
[381]- المحلى، بن حزم 11/225
[382]- الاستيعاب، ابن عبدالبر 1/278 در حاشيه الاصابة و اُسد الغابة، ابن اثير 1/468، السيرة الحلبية 3/143، 144
[383]- مسند احمد بن حنبل 2/436
[384]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر، ابن منظور 6/252، اسدالغابة، ابن اثير، تاريخ دولالاسلام شمسالدين الذهبى ص 22
[385]- مختصر تاريخ ابن عساكر 6/253، دارالفكر چاپ اول 1404 هـ - 1984 م، دمشق، عمر هرگاه كه مىمرد دربارهى حذيفه سؤال مىكرد، اگر حذيفه بر نماز او حاضر مىشد بر او نماز مىخواند و اگر حذيفه بر او نماز نخوانده بود او هم نماز نمىخواند، الاستيعاب، ابن عبدالبر اندلسى 1/278 حاشيهى الاصابة، اُسدالغابة، ابن اثير 1/468، السيره الحلبية 3/143
[386]- مختصر تاريخ ابن عساكر 6/253، مستدرك حاكم 3/381
[387]- مختصر تاريخ ابن عساكر 6/259
[388]- مختصر تاريخ ابن عساكر 6/259
[389]- مختصر تاريخ ابنعساكر 6/259
[390]- الايضاح، فضل بن شاذان ص 30
[391]- مختصر تاريخ ابن عساكر 6/252
[392]- ترمذى 5/621 صحيح مسلم، باب فضائل علىبن ابىطالب
[393]- سيره ابن هشام 4/163 صحيح بخارى 5/24، صحيح مسلم 5/173، مستدرك حاكم 2/237
[394]- الاستيعاب در حاشيهى الاصابة، ابن عبدالبر الاندلسى ص 372
[395]- كنزالعمال
[396]- منتخب كنزالعمال 5/234
[397]- المشكاة، 458 و گفت: بخارى آنرا روايت كرده و ابن اثير در كتاب الجامع 9/363 از بخارى نقل كرده است، صحيح بخارى باب مناقب الانصار 45
[398]- الاستيعاب در حاشيهى الاصابة، ابن عبدالبر 372، تاريخ طبرى 3/501، العقد الفريد، ابن عبد ربه الاندلسى 4/325
[399]- همان مصدر
[400]- اعلام النبلاء، ذهبى 2/394، تاريخ الفسوى 2/771 و ابن عساكر همين مطلب را در صفحه 538 اقتباس كرده است
[401]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 2/125
[402]- الايضاح، فضل بن شاذان ص 30
[403]- منتخب التواريخ، محمد هاشم خراسانى ص 63
[404]- السيرة الحلبية 2/154، دلائل النبوة 3/108
[405]- تاريخ طبرى 2/144، سيره ابن هشام 2/271 كامل ابن اثير 2/121، تاريخالخميس 1/375 السيرة النبوية، ابن كثير 2/400
[406]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد 14/78، تاريخ الخميس، دياربكرى 1/375
[407]- المغازى، واقدى 1/37
[408]- السيره الحلبية 1/268
[409]- تاريخالاسلام، ذهبى 3/149، انسابالاشراف، بلاذرى، العقدالفريد، ابن عبد ربّه اندلسى 4/247
[410]- الاستيعاب، ابن عبدالبر 2/393، اُسدالغابة 3/306
[411]- شرح نهجالبلاغة ابن ابىالحديد 2/29
[412]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 2/29، چاپ داراحياء الكتب العربية
[413]- شرح نهجالبلاغة ابن ابىالحديد 2/31-34، المستر شد، محمد بن جرير طبرى
[414]- همان مصدر
[415]- مسند احمد بن حنبل 1/55، تاريخ طبرى 2/446
[416]- الاستيعاب 3/471، المعارف، ابن قتيبه 345، تاريخ طبرى 3/311، سيرهى ابن هشام 1/385
[417]- تاريخ ابىزرعة ص 298، مروج الذهب 2/139، تاريخ يعقوبى 2/139
[418]- مروجالذهب 2/139، تاريخ يعقوبى 2/139 انساب الاشراف 1/404، مستدرك حاكم 3/476، الاصابة 3/384، اسدالغابة 3/440
[419]- الكامل فى التاريخ، ابن اثير 2/425
[420]- العقدالفريد، ابن عبد ربه 6/292 تاريخ طبرى 2/611، چاپ مؤسسه اعلمى، بيروت، المعارف، ابن قتيبة ص 283
[421]- اسدالغابة 2/413، تهذيب ابن عساكر، البداية و النهاية 10/137، العقد الفريد 5/5، 6/318 او گفتگوئى ارزشمند با پادشاه ايران، انوشيروان دارد 6/387
[422]- العقد الفريد، ابن عبد ربه 4/250، طبقات ابن سعد 3/198، مروجالذهب، مسعودى 2/301
[423]- دلائل النبوة، بيهقى 3/334
[424]- مختصر تاريخ ابن عساكر 24/24
[425]- تاريخ طبرى 2/442، 443، تاريخ ابنالوردى 1/130
[426]- تاريخ طبرى 3/622، تاريخ ابى زرعة الدمشقى 34، تاريخ ابى الفداء 1/222
[427]- تاريخ طبرى 2/618
[428]- العقد الفريد، ابن عبد ربه 4/253
[429]- الاصابة، ابن حجر 2/451
[430]- به باب ديدگاه ابوبكر و عمر در شرائط واليان و ادارات آنها در شرح حال خالد، مراجعه كنيد
[431]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر، 10/290 به نقل از ابن شهاب زهرى
[432]- همان مصدر
[433]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 10/290، تهذيب الكمال 2/188
[434]- اُسد الغابة، ابن اثير 5/60   6/205، الاصابة 3/316
[435]- تاريخ طبرى 3/165
[436]- مختصر تاريخ ابن عساكر 5/73، تاريخالاسلام ذهبى، عهد خلفاء راشدين 121، تاريخ خليفه 3/165
[437]- تاريخ طبرى 2/217، مرآة يافعى 1/140
[438]- تاريخ ابى زرعةالدمشقى 34، تاريخ ابى الفداء 1/222، تاريخ طبرى 2/622
[439]- تاريخ طبرى جلد 4 حوادث سال سيزدهم، كامل ابن اثير 2/204، كنزالعمال 8/118 كتاب الموت
[440]- شرح نهجالبلاغة ابن ابىالحديد 3/29
[441]- تاريخ طبرى 175، كامل ابن اثير 3/54، المعارف ابن قتيبة 175، طبقات ابن سعد 8/462
[442]- الطبقات الكبرى 3/270
[443]- المعارف، ابن قتيبة 550
[444]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 2/29
[445]- همان مصدر 2/31 - 34
[446]- همان مصدر
[447]- همان مصدر
[448]- تاريخ طبرى 5/105، حوادث سال 38 هجرى، كامل ابن اثير 2/413 حوادث سال 38 هجرى، البداية و النهاية، ابن كثير 7/349، شرح نهجالبلاغه 6/88 خطبه 67
[449]- اُسدالغابة 3/440، الاستيعاب ص 830، نسب قريش ص 327
[450]- العقد الفريد 6/292، تاريخ طبرى 2/611، المعارف 283، اسدالغابة 2/413، البداية و النهاية 10/137
[451]- تاريخ دمشق 12/59 شرح حال امام حسن (عليه السلام)
[452]- مروجالذهب مسعودى 2/320
[453]- اسدالغابة 4/178، مروجالذهب، مسعودى 2/320، تاريخ طبرى 2/263
[454]- طبقات ابن سعد 5/60، عمدة القارى 7/143، صحيح مسلم 1/310، مسند احمد 4/102، سيرة عمر بن الخطاب، ابن جوزى ص 174، كنزالعمال 4/334، سليم بن قيس ص 109
[455]- اضواء على السنة المحمدية، محمود ابوريّة 165
[456]- تفسير ابن كثير 3/101
[457]- تاريخ ابن اثير 3/24، تاريخ طبرى ج 5
[458]- كامل ابن اثير 2/357
[459]- ألا يا عُبيدالله مالك مهرب *** و لا ملجا من ابن اروى و لا خفر
اصبت دماً والله فى غير حله *** حراماً و قتل الهرمزان له خطر
على غير شيى غير اَنْ قال قائل *** اتتهمون الهرمزان على عُمر
... ابا عمرو عبيدالله رَهْن *** فلا تَشْكُكْ بقتل الهرمزان
فانك اِنْ غفرت الجرم عنه *** و اسباب الخطا، فَرَسا رهان
أتعفوا إن عَفَوْتَ بغير حق *** فما لك بالذى تَحكى يُدان
تاريخ طبرى 3/303
[460]- تاريخالمدينة المنوره، عمر بن شبّة 3/1079
[461]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 2/31 - 34، المستر شد، محمد بن جرير طبرى
[462]- مروجالذهب مسعودى 3/73، چاپ دارالهجره
[463]- مروجالذهب، مسعودى 3/16، تاريخ يعقوبى 2/186
[464]- جامعالمدارك 6/123
[465]- طبقات ابن سعد 2/338، اسدالغابة 4/176
[466]- طبقات ابن سعد 5/16
[467]- الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/1012
[468]- جامعالمدارك 6/123
[469]- عبقرية عمر، العقاد ص 13
[470]- تاريخ ابن عساكر 9/115
[471]- المعارف، ابن قتيبه 187
[472]- شرح نهجالبلاغه ابن ابى الحديد 3/102
[473]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 3/102
[474]- اُسدالغابة، ابن اثير 4/178
[475]- شرح نهجالبلاغة ابن ابىالحديد 2/31 - 34، المستر شد، محمد بن جرير طبرى، كتاب الشافى، سيد مرتضى 241، 244
[476]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 1/220
[477]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 129
[478]- حياة الصحابة، الكاند هلوى 2/99، كنزالعمال 4/361، 6/365 تاريخالخلفاء، سيوطى ص 142
[479]- منتخب كنزالعمال 4/361
[480]- تاريخ الخلفاء 142، الفتوحات الاسلامية 2/408، حلية الاولياء، ابىنعيم 1/52 كنزالعمال 6/365
[481]- الامامة السياسة ابن قتيبة 1/18، و عمر بخاطر بازگشت از لكشر اسامه پشيمان گرديد بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) وى را امر نمود، بحارالانوار، علامه مجلسى 3/122
[482]- ربيعالابرار 4/219
[483]- ربيعالابرار 2/38
[484]- تاريخ عمر بن الخطاب، ابن جوزى 197
[485]- همان مصدر
[486]- صحيح بخارى، كتاب اللباس، كنزالعمال ح 4403
[487]- تاريخ طبرى 2/462
[488]- صحيح بخارى 1/120 باب كتاب العلم صحيح مسلم 11/89
[489]- تاريخ طبرى 2/442، سيرهى ابن هشام، 4/305
[490]- العقد الفريد، ابن عبد ربه 4/259، تاريخ ابىالفداء 1/156، الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/18
[491]- سوره حجرات، آيه 2
[492]- الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/14، اعلام النساء 3/314
[493]- الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/14
[494]- منتخب كنزالعمال 4/361 و بيهقى اين قضيه را در شعبالايمان ذكر كرد
[495]- تاريخ طبرى ج 2، كنزالعمال ج 5
[496]- تاريخالخلفاء، سيوطى 100
[497]- العقدالفريد، ابن عبد ربه اندلسى 3/195     اشعار معاويه
يا لَيْتَنى لمْ أَغْنَ فِى الْملكِ ساعَةً *** وَ لَمْ أكُ فِى اللَّذّاتِ أَعْشَى النَّواظِرِ
وَ كُنْتُ كَذى طَمْريَنِ عاشَ بِبُلْغَة *** لَيالِىَ حَتّى زارَ ضَنْكَ الْمَقابِرِ
[498]- مروجالذهب مسعودى 3/72
[499]- اعلام النساء عمر رضا حكاله 4/123، السقيفه و فدك، جوهرى، 117، شرح نهجالبلاغه 16/233
[500]- طبقات ابن سعد 2/85
[501]- اُسدالغابة، ابن اثير 4/177
[502]- الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/22، العقد الفريد، ابن عبد ربه 4/259
[503]- الامامة و السياسة 1/26، طبقات ابن سعد 3/257
[504]- صحيح بخارى، كتاب فضائل الصحابه، مناقب عمر
[505]- روايت در چاپهاى قديم تاريخ طبرى موجود بود لكن ناشر آنرا از چاپهاى جديد حذف كرده است.
[506]- اُسدالغابة، ابن اثير
[507]- الاخبار الموفقيات، زبير بن بكار 473
[508]- العقد الفريد، ابن عبد ربه 4/299
[509]- مستدرك حاكم 2/462 و معنى آيهى 9 سورهى حجرات: و اگر دو طايفه از اهل ايمان به قتال برخيزند البته شما مؤمنان بين آنها صلح برقرار داريد و اگر يك قوم بر ديگرى ظلم كرد با آن طائفهى ظالم قتال كنيد تا به فرمان خدا باز آيد...
[510]- الاستيعاب 2/461، تاريخالخميس 2/249، طبقات ابن سعد 3/365، المعجم، طبرانى 1/70
[511]- اقبال الاعمال، على بن طاووس 3/113، بحارالانوار 31/131، 98/355