ديدگاههاى دو خليفه

نجاح الطائى
مترجم: رئوف حق پرست

- ۱ -


زهد عمر

وضع زندگى عمر

مقصود ما از زهد عمر در اينجا فرو نرفتن او در زيادهروى و اسراف است بهمان نحوى كه معاويه و ديگران به چنين زهدى معرفى شدهاند.
ابن شبّة نقل مىكند كه قاسم چنين مىگويد: عمر خطبه خواند پس چنين گفت: اميرالمؤمنين، شكمش روغن زيتون مىخواهد، اگر درنظر گرفتيد مبلغ سه درهم را كه قيمت مشك روغنى از بيتالمال شماست بر من حلال كنيد، دريغ نكنيد.(1)
از ابن عمر نقل شده است كه عمر در سال بيست و سه حج به جا آورد و در حج خود شانزده دينار خرج كرده، پس چنين گفت: اى عبداللّه در اين مال اسراف كرديم.(2)
از اينكه عمر مبلغ هنگفتى از بيتالمال قرض گرفته بسيار تعجب كردم. او مبلغى معادل هشتاد و شش هزار درهم قرض گرفت.(3) حال اگر حقوق سالانهى عمر پنج هزار درهم باشد مبلغ قرض گرفته شدهى او معادل با مبلغى مىگردد كه در طول شانزده سال تحويل مىگيرد.
سؤالى كه مرا حيران كرده اينست كه عمر اين اموال هنگفت را در چه مواردى مصرف كرد؟ مىگويند وى قبل از مردن از بستگان خود خواست تا قرضهاى او را ادا كنند.
مىگويند: سعد بن ابى وقاض در زمانى كه والى كوفه از طرف عثمان بود، از بيتالمال مبلغى را به قرض گرفت، و عبدالله بن مسعود امين بيتالمال بود. پس ابن مسعود از وى خواست مبلغ را برگرداند لكن عذرخواهى كرد كه نمىتواند برگرداند. و بخاطر اصرار ابن مسعود و عذر آوردن سعد بين آندو و يارانشان مشاجرات كلامى سختى پيش آمد، و تا زمانى كه عثمان برادر خود وليد بن عقبه را به ولايت كوفه نصب كرد ادامه داشت...(4) و اين قرض گرفتن سعد از بيتالمال اثر بدى در وجه و شهرت او در كوفه گذاشت و از جملهى عواملى گرديد كه منجر به بركنارى او شد.
امام على (عليه السلام) به عثمان دربارهى فرق او با ابوبكر و عمر فرمود: اما در مورد فرق تو با آندو، تو مانند يكى از آندو نيستى، اندو امر خلافت را بعهده گرفتند و خود و خاندان خود را از آن بازداشتند لكن تو و خويشاوندانت چون شناگر دريا شنا كرديد، اى ابوعمرو به خدا برگرد و بنگر آيا از عُمر تو به جز اندكى باقى مانده است؟(5)
امام على (عليه السلام) دربارهى عثمان اين جمله را نيز فرمود:
تا آنكه سومى به خلافت رسيد، دو پهلويش از پرخورى باد كرده، همواره بين آشپزخانه و مستراح سرگردان بود، و خويشاوندان پدرى او از بنىاميّه به پا خاستند و همراه او بيتالمال را خوردند و بر باد دادند، چون شتر گرسنهاى كه بجان گياه بهارى بيفتد، عثمان آنقدر اسراف كرد كه ريسمان بافتهى او باز شد و اعمال او مردم را برانگيخت، و شكم بارگى او نابودش ساخت.(6)
از عايشه هنگامى كه از عمر ياد مىكرد نقل شده است كه گفت: بخدا سوگند او ماهر و تافتهاى جدا بافته بود.
و معاويه مىگويد: اما ابوبكر نه خود دنبال دنيا رفت و نه دنيا دنبال او و اما عمر، دنيا به دنبال او بود لكن خود دنبال دنيا نرفت، و لكن ما نسل اندر نسل در دنيا غلط زديم.(7)
مردى به عمر گفت: چاق شدهاى، عمر گفت: چرا چاق نشوم در حاليكه در ميان زنانى به سر مىبرم كه هيچ غصه و همتى بجز غذائى كه به شكم من سرازير مىكنند، ندارند، بخدا قسم اين كار را براى خودشان مىكنند نه براى من، استعفرالله.(8)
زبير بن بكّار از زهرى نقل مىكند كه گفت: وقتى عمر جواهرات كسرى را آورد، آنها را در مسجد قرار دادند و چون آفتاب بر آنها تابيد مانند ذغالى افروخته گرديدند، پس به خازن بيتالمال گفت: واى بر تو از اين جواهرات نجاتم ده، و بين مسلمانان تقسيم كن، زيرا بنظرم مىرسد بخاطر اين جواهرات بين مردم بلا و فتنه بوجود خواهد آمد.
خازن گفت: اى اميرمؤمنان، اگر بين مسلمانان تقسيم كنى به همهى آنها نمىرسد، و كسى هم پيدا نمىشود آنها را بخرد; زيرا قيمتى بسيار گران دارند، خوب است تا سال آينده آنها را رها كنيم و بحال خود بگذاريم، اميد است خداوند توسعهاى در مال مسلمانان فراهم نمايد و يكى از آنان جواهرات را خريدارى نمايد.
گفت: آنها را بردار و در بيتالمال قرار ده، و در حالى عمر كشته شد كه آنها دست نخورده بودند، و چون عثمان زمام خلافت را بدست گرفت آن جواهرات را برداشت و زيورآلات دختران خود قرار داد.
زبير (بن بكار) مىگويد پس زهرى چنين گفت: هر دو خوب كارى كردند، هم عمر موقعى كه خود و خويشان خود را محروم كرد و هم عثمان زمانى كه به خويشان خود رسيدگى كرد.(9)
مؤلف مىگويد: نمىدانم از اينكه عثمان جواهرات كسرى را كه نمىتوان بر آن قيمت گذاشت، تصاحب كرد تعجب كنم يا از حاشيه زدن و نظر دادن ابن شهاب زهرى؟

عمر و بكارگيرى زور و خشونت

عمر قربانى خشونت و تعصب قريشى و حزبى خود شد.(10) عمر بنالخطاب به تندى مزاح و خشونت طبع و برانگيخته شدن براى صادر كردن فورى دستورات و فرمانها، معروف و مشهور بود، و بهمين سبب بر بعضى از افعال و فرمانهاى خود نادم و پشيمان گرديد، همانطورى كه در لابلاى صفحات همين كتاب ديده خواهد شد. عمر در اولين خطبهى خود به همين نظريه و ديدگاه خود تصريح مىكند و مىگويد: مثل عربها مَثَل شترى رام است كه از شتربان خود پيروى مىكند، پس بايد ببيند شتربانش او را به كجا مىبرد، اما من به پروردگار كعبه آنها را بر جاده قرار خواهم داد.(11)
از ابن ساعدة هذلى نقل شده است كه گفت: عمر بن الخطاب را ديدم هنگامى كه تجار براى خوردن غذا در بازار جمع مىشدند، آنان را با تازيانهى خود مىزد تا به كوى اسلم وارد شوند و مىگفت: راه ما را قطع نكنيد.(12)
روايات و احتجاجات افرادى كه عمر آنها را با تازيانهى خود زده است بسيار گرديده تا جائيكه گفته شده است: تازيانهى عمر از شمشير حجاج برنّدهتر بود.(13)
در حاليكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شلاق و عصا را در زدن مردم در مسجد و بازارها و جاهاى ديگر بكار نمىبرد، و روش نصيحت و بر حذر كردن و تهديد و توعيد به عذاب اخروى را بكار مىبرد.
و گنهكاران را فقط موقعى كه مرتكب افعال حرام مىشدند مجازات مىكرد و از اين روش صرفنظر نكرد.
و شيوهى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) از سوى مسلمانان، موفق و مورد قبول بود و نصيحت وى برندهتر از شمشير بود و ملامت كردن وى از عصا كارآيى بيشترى داشت! و اين چنين مسلمانان با شتاب بر اين شيوه خو گرفتند و پيش رفتند، و هيچ كدام آنان نمىتوانست غضب و ناراحتى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را تحمّل كند.
چون ابوبكر خليفه شد با خود عصا و تازيانه حمل نمىكرد. اما هنگامى كه عمر قدم پيش گذاشت در سايهى طبيعت خشن و تند خود با مردم پيش رفت.
لذا از تازيانه و مشت و لگد و دندان و زندان استفاده كرد تا هر چه را كه يقين يا گمان يا شك داشت خوب يا مستقيم نيست اصلاح كند.

عمر كسى كه خود را ابوعيسى ناميد گاز گرفت و
كسى كه دو روز پى در پى گوشت خريد كتك زد
عمر هركس را كه كنيهى او ابوعيسى بود كتك مىزد. او يكى از پسرانش را كه كنيهى خود را ابوعيسى گذاشته بود كتك زد، بدين صورت كه يكى از زنان عبيدالله بن عمر براى شكايت از شوهر خود نزد عمر آمد و گفت: اى اميرالمؤمنين آيا مرا از دست ابوعيسى نجات نمىدهى؟
عمر گفت: ابوعيسى كيست؟
گفت: پسرت عبيدالله.
عمر گفت: واى بر تو، كنيهى خود را ابوعيسى گذاشته است؟
و او را صدا زد و گفت: آى تو، كنيهى خود را ابوعيسى گذاشتهاى؟ و او را بر حذر نمود و ترسانيد، آنگاه دست او را گرفت و آن چنان گاز گرفت كه فريادش بلند شد، سپس او را كتك زد و گفت: آيا عيسى پدر دارد؟ نمىدانى عربها چه كنيهاى مىگذارند؟ ابوسلمة، ابوحنضلة، ابو عرطفة، ابومرّة. و چون كنيهى مغيره، ابوعيسى بود، دو شاهد با خود آورد كه برايش شهادت دهند پيامبر اكرم محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) اين نام را بر وى گذاشته است.(14)
و مردى را كتك زد كه به زيارت بيتالمقدس رفته بود، در حاليكه رفتن به آن مسجد مستحب مؤكد است.(15) و نمىتوان انسانى را بخاطر امر مباحى كه خداوند حرامش نكرده كتك زد.
و (عمر) در زمان كم آبى هر كس را كه دو روز پى در پى براى خانوادهى خود گوشت مىخريد كتك مىزد، زيرا مردى سه روز از كنار او گذشت در حاليكه گوشت حمل مىكرد، پس با تازيانه بر سر او كوبيد و آنگاه بالاى منبر رفت و گفت: از دو قرمز دورى كنيد: گوشت و نبيذ (شرابى كه از خرما گرفته مىشود) زيرا موجب فساد دين و تلف مال مىشوند.(16)
و تميم دارى را بخاطر خواندن نماز بعد از وقت عصر كتك زد، در حاليكه سنّت همين است، از تميم دارى نقل شده است كه بعد از نهى عمر بنالخطاب از نماز خواندن بعد از عصر، دو ركعت نماز خواند، پس عمر پيش آمد و او را با تازيانه كتك زد، پس تميم در حال نماز اشاره كرد بنشيند، پس نشست، چون تميم از نماز خود فارغ شد به عمر گفت: چرا مرا زدى؟ عمر گفت: چون اين دو ركعت را خواندى و من از آنها نهى كرده بودم. گفت: من اين دو ركعت را بهمراه كسى خواندم كه مسلماً از تو بهتر است و او رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بود. پس عمر گفت: اى جماعت منظور من شما نبوديد، لكن از اين مىترسم گروهى بعد از شما بيايند و نماز را بين عصر و مغرب بخوانند و با وقتى برخورد كنند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)از نماز خواندن در آن نهى نمود همانطوريكه نماز ظهر و عصر را بهم متصل كردند.(17)

كسى را كه تمام عمر روزه گرفت، كتك زد

عمر بن الخطاب خبردار شد، مردى تمام عمر را روزه مىگيرد پس با تازيانه او را مىزد و مىگفت: بخور اى دهر، اى دهر(18) و به عايشه گفتند: تمام عمر را روزه مىگيرى در حاليكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) از روزهى تمام عمر نهى كرد؟
گفت: آرى شنيدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) از روزهى تمام عمر نهى كرد اما كسى كه روز عيد فطر و روز عيد قربان افطار كرد تمام عمر را روزه نگرفته است.(19)
بنابراين كسى كه در روزهائى كه روزهى آنها حرام است افطار كند ميتواند بقيّهى روزها را روزه بگيرد، اين مطلب نظر تمام علماء است و چنين شخصى تمام عمر را روزه نگرفته است.
همانطوريكه عمر روزهداران ماه رجب را كتك زد در حاليكه روزهى رجب سنّت موكد است!!(20)
انس بن مالك مىگويد: مردى اعرابى شتران خود را آورد تا بفروشد، پس عمر پيش رفت تا با او معامله كند، و شروع كرد يكايك شتران را با پا بزند او ميخواست شتر را برانگيزد تا بداند چقدر رام است. پس اعرابى مىگفت: اى بىپدر شترانم را رها كن.
اما سخن اعرابى عمر را از انجام اين كار با تمام شتران بازنداشت.
پس اعرابى به عمر گفت: گمان مىكنم مرد بدى باشى.
پس هنگامى كه از امتحان شتران فارغ شد آنها را خريدارى نمود و گفت: شتران را بياور و قيمت آنها را بگير.
اعرابى گفت: صبر كن تا جل و پلاس آنها را باز كنم.
عمر گفت: موقعى كه شتران را خريدم جل و پلاس بر آنها بود بنابراين همانطورى كه آنها را خريدهام از آنِ من هستند.
اعرابى گفت: گواهى مىدهم كه تو مرد بدى هستى.
در بين نزاعِ آنها ناگهان على (عليه السلام) حاضر شد، پس عمر به اعرابى گفت: آيا راضى مىشوى اين مرد بين من و تو قضاوت كند؟
اعرابى گفت: آرى
پس آندو قصهى خود را براى على (عليه السلام) بازگو كردند، على (عليه السلام) فرمود: اى اميرالمؤمنين اگر جل و پلاس آنها را در خريد شرط كرده باشى از آنِ توست والا گاه مردى كالاى خود را با وسائلى تزئين مىكند كه بيش از قيمت آن كالا ارزش دارد، آنگاه اعرابى جل و پلاس آنها را باز كرد و آنها را روانه نمود، پس عمر قيمت شتران را به او پرداخت كرد.(21)
روزى عمر در راه مردى را ديد كه زنى را مشت مىزند، پس او را با شلاق كتك زد.
مرد گفت: اى اميرالمؤمنين: او همسر من است.
پس عمر راه خود را گرفت و رفت، در راه به عبدالرحمن بن عوف برخورد نمود و ماجراى را برايش بيان كرد، عبدالرحمن گفت: اى اميرمؤمنان تو مربّى مردم هستى و اندوه و گناهى بر تو نيست.(22)
عمر بر شيوهى سوءظن و بدگمانى به مردم تكيه مىكرد و اعتقاد به صحت چنين روشى داشت.
و از حسن نقل شده است كه روزى مردى در حضور عمر بن الخطاب بنحوى نفس كشيد كه بنظر رسيد اندوهگين است پس عمر او را سيلى (يا مشت) زد.(23)

رفتار عمر بنالخطاب با عبدالله بن مسعود

ذهبى در تذكرة الحفّاظ روايت مىكند كه: عمر، ابن مسعود و ابوالدرداء و ابومسعود انصارى را زندانى نمود.(24)
ابوبكر بن العربى روايت مىكند كه: عمر بن الخطاب، ابن مسعود را با عدهاى از صحابه به مدت يك سال در مدينه زندانى نمود و چون عمر كشته شد عثمان آزادشان ساخت.(25)
بنابراين عبدالله بن مسعود كه در سال ششم اسلام آورد با همراهان خود به مدت يك سال كامل زندانى گرديد و فقط با وفات عمر و با دستور عثمان بن عفّان از زندان رهائى يافت. و چون عمر از بيان و تدوين احاديث پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)منع مىكرد، ابن مسعود را زندانى كرد.

رفتار عمر با پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و مسلمانان در مكّه

عمر بنالخطاب مىگويد روزى كه در شب آن رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را دنبال مىكردم (قبل از مسلمان شدن عمر) به من فرمود: اى عمر، شب و روز مرا رها نمىكنى؟ عمر مىگويد: پس ترسيدم مرا نفرين كند.(26)
و روزى كه عمر قصد كرد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را در مكه بكشد، هنگامى كه به منزل آن حضرت رسيد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را به همراه اصحابِ وى يافت، پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بطرف او رفت و گريبان و حمايل شمشير او را گرفت و فرمود: اى عمر دست بر نمىدارى، ميخواهى خداوند همان رسوائى و عذابى را كه بر وليد بن مغيرة نازل كرد بر تو نازل كند.(27)
بزار و طبرانى و ابونعيم در كتاب «الحليه» و بيهقى در كتاب «دلائل» از اسلم نقل كردهاند كه: عمر به ما گفت: سختترين مردم بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بودم، در روز نيمروز بسيار گرمى در يكى از راههاى مكّه ناگاه مردى مرا ديد و گفت: اى فرزند خطاب از تو تعجّب مىكنم، تو گمان مىكنى كسى هستى و منمن مىكنى در حاليكه امر ]اسلام[ در خانهات وارد شده است.(28)
جملهى «تو گمان مىكنى كسى هستى و مَن مَن مىكنى»، كه توسط آن مرد به عمر گفته شد بر شدت تصميم و عمل عمر بر ضد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و مسلمانان و افتخار كردن او بر چنين مخالفتى دلالت مىكند. عمر در زمان خلافت بر قساوت خود نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)اعتراف كرده مىگويد: من شديدترين مردم بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)بودم.(29)

فتواهاى قتل

هم در زمان جاهليت هم در زمان اسلام عمر براى كشتن عدهاى سعى و تلاش نمود، و اول كسى را در دوران جاهليت سعى كرد به قتل برساند نبىّ مكرّم اسلام حضرت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) بود و براى به قتل رساندن على (عليه السلام) نيز دعوت كرد.(30)
عمر با اين جمله فتوى به قتل كسانى را داد كه زير درخت ]بيعت[ رضوان نماز مىخوانند: آگاه باشد، از امروز نمىآورند برايم كسى را كه به چنين كارى برگردد مگر آنكه او را با شمشير بكشم همانطوريكه مرتد كشته مىشود، سپس دستور داد و درخت را قطع كردند.(31)
اين درخت همان درختى بود كه مسلمانان زير آن با رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بيعت كردند و بر دفاع از او و اهل بيت او عهد بستند!
عمر در سقيفه فرياد به قتل سعد بن عبادة مىزد و مىگفت: او را بكشيد خدا لعنتش كند، و همچنين درخواست قتل حباب بن منذر و على (عليه السلام) را نمود و گفت: اگر بيعت نكنى گردنت را مىزنيم.(32)
بلاذرى مىگويد: سعد با ابوبكر بيعت نكرد و به شام رفت، پس عمر مردى (محمد بن مسلمة) را فرستاد و گفت: او را به بيعت كردن دعوت كن و فريب ده اما اگر خوددارى كرد براى كشتن او از خدا كمك بگير. آن مرد به شام رفت و سعد را در باغى در حوارين پيدا كرد و او را به بيعت دعوت نمود.
سعد گفت: هرگز با قريش بيعت نمىكنم. مرد گفت: بنابراين حتماً با تو جنگ و قتال مىكنم. سعد گفت: گرچه با من جنگ و قتال كنى.
مرد گفت: آيا تو از چيزى كه امّت در آن وارد شدهاند خارج شدهاى؟ سعد گفت: اگر منظور تو بيعت باشد، من خارج شدهام، پس تيرى به سعد زد و او را كشت.(33)
در كتاب «تبصرةالعوام» آمده است كه در آن زمان خالد در شام بسر مىبرد و (عمر) در كشتن او كمك نمود... و عبدالفتاح عبدالمقصود، سعد بن عبادة را ياد مىكند و مىگويد: عمر بن الخطاب قاتل او را برانگيخته بود.(34)
هنگامى كه خالد بن سعيد بن العاص از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد، عمر (به ابوبكر) گفت: او را به من واگذار كن، لكن ابوبكر موافقت نكرد. و منظور او اين بود كه مىخواست خالد را بكشد!(35)
و عمر گفت: بيعت با ابوبكر اشتباهى بزرگ بود، خدا مسلمانان را از شر آن در امان بدارد. هركس به چنين بيعتى باز گردد او را بكشيد.(36)
اين تهديد عمر براى مقابله با عمّار بن ياسر و امثال او بود كه گفته بودند: اگر اميرالمؤمنين (ابوبكر) بميرد با فلانى (يعنى على (عليه السلام)) بيعت مىكنيم.(37)
اين سخن، تهديد به مرگ بود براى هر مسلمانى كه مىخواست سقيفهى دوّمى را ايجاد كند. زيرا پايهها و ستونهاى سقيفهى اوّل استوار و پايدار بود، بنابراين پىآمدهاى سقيفهى دوم درست بر ضد پيامدهاى سقيفه اوّل خواهد بود! زيرا سقيفهى اوّل يك انقلاب بود و سقيفهى دوّم انقلابى متضاد با سقيفهى اول است.
عمر شوراى شش نفرهاى را كه براى تعيين خليفهى بعد از خود معين كرده بود تهديد كرد، و همين مطلب را دميرى ذكر نمود و گفت: (عمر)، مسور بن مخرمة را بهمراه سى نفر از انصار مأمور كرد و گفت: اگر تا سه روز بر يك نفر توافق كردند (چه بهتر) والا تمامى آنها را گردن بزنيد زيرا در آنان خيرى براى مسلمانان نخواهد بود، و اگر دو گروه شدند قول گروهى را به پذيريد كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنهاست.(38)
عمر بن الخطاب به ابوطلحة، زيد بن سهل انصارى گفت: اگر چهار نفر راضى شدند و دو نفر مخالفت كردند، پس گردن آن دو نفر را بزن و اگر سه نفر راضى شدند و سه نفر مخالفت كردند، پس آن سه نفرى كه در ميان آنها عبدالرحمن بن عوف وجود ندارد گردن بزن. و اگر سه روز گذشت و راضى باحدى نشدند همگى را گردن بزن.(39) بنابراين اگر على (عليه السلام) به تنهائى مخالفت كند سرنوشت او قتل است و اگر دو نفر از اهل شورى هم او را تأييد كنند سرنوشت همگى آنها قتل است!
در نتيجه اولين كسى را كه عمر خواستار قتل او شد و آخرين آنها همان على (عليه السلام)است در حاليكه عمر دربارهى على (عليه السلام) گفته است كه او مولاى من و مولاى هر زن و مرد مؤمن است.(40)

ديدگاه عمر نسبت به مردم

عمر بعد از بيعت گرفتن، به سختگيرى و خشونت خود اعتراف كرد و گفت: بار خدايا من سختگير و خشن هستم، پس مرا نرم كن و ضعيفم پس مرا قوى كن و بخيل هستم، پس مرا سخى كن.(41)
روزى عمر نشسته بود و تازيانهى معروف خود را بهمراه داشت و مردم دور او را گرفته بودند، ناگاه جارود عامرى وارد شد، پس مردى گفت: او سرور (قبيلهى) ريبعه است، عمر و اطرافيان او اين سخن را شنيدند و خود جارود هم شنيد و چون به او نزديك شد، با تازيانه كتكش زد. جارود گفت: با تو چه كردهام اى اميرالمؤمنين؟ عمر گفت: مرا با تو چه كار در حاليكه سخن را شنيدى، گفت: شنيده باشم، مگر چه شده است؟
عمر گفت: ترسيدم بين مردم بروى و بگويند: او امير است، پس خواستم قدر و منزلت تو را بكاهم.(42)
و عمر بن الخطاب گفت: از فلانى بدم مىآيد، پس به آن مرد گفتند: چرا عمر تو را دوست ندارد؟ و هنگامى كه مردم در خانه زياد شدند (آن مرد) وارد شد و گفت: اى عمر، آيا در اسلام شكافى بوجود آوردهام؟
عمر گفت: نه
گفت: جنايتى مرتكب شدهام؟ گفت: نه
گفت: بدعتى بوجود آوردهام؟ گفت: نه
گفت: براى چه از من بدت مىآيد؟ در حاليكه خداوند فرموده است (وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً)(43)يعنى «و كسانى كه مردان و زنان بىتقصير و گناه را بيازارند (بترسند) كه دانسته گناه و تهمت بزرگى را مرتكب شدهاند» مسلماً مرا آزار دادى خدا تو را نيامرزد.
عمر گفت: بخدا سوگند راست گفت. بنابراين عمر براى آن مرد اعتراف كرد كه وى را آزار داده است.(44)
دميرى مىگويد: و چون به عمر خبر رسيد كه مردم از او مىترسند و با او مأنوس نمىشوند، آنان را جمع كرد و بر منبر، همانجائى كه ابوبكر پاى خود را مىگذاشت ايستاد و حمد ثناى الهى را به نحوى كه شايسته خداست بجا آورد و بر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)درود فرستاد و گفت: به من رسيده است كه مردم از سختگيرى من وحشتزده شدهاند و از خشونت من ترسيدهاند و گفتهاند در زمان حيات رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) عمر بر ما سخت مىگرفت و در زمان ولايت ابوبكر بر ما سخت گرفت، و حال كه زمام امور در دست او قرار گرفته حال ما چگونه خواهد بود؟ بجان خود قسم هر كس چنين گفته مسلماً راست مىگويد.(45)
احنف بن قيس مىگويد: گفتيم اى اميرمؤمنان ما فتح عظيمى را بدست آورديم... سپس برگشت و بهمراه او بوديم، پس مردى با او برخورد كرد و گفت: اى اميرمؤمنان همراه من بيا و مرا بر فلان شخص نصرت ده زيرا بمن ظلم كرده است، پس عمر تازيانه را بلند كرد و بر سر او زد، و گفت: وقتى عمر خود را در معرض شما قرار مىدهد رهايش مىكنيد، و چون مشغول به امرى از امور مسلمانان شود به نزدش مىآييد (و مىگوئيد) ياريم كن، ياريم كن، پس آن مرد با ناراحتى دور شد، پس عمر گفت: آن مرد را بياوريد (و چون مرد را آوردند) تازيانه را به دست او سپرد و گفت: تلافى كن، مرد گفت: نه، بخاطر خدا و بخاطر تو صرفنظر مىكنم.
عمر گفت: چنين نيست. يا بخاطر خدا و اميد پاداش الهى صرف نظر مىكنى يا بخاطر من، بايد بدانم. مرد گفت: براى خدا صرفنظر كردم. عمر گفت: برو
سپس مشغول قدم زدن شد تا به منزل خود داخل گرديد و ما در آنجا بوديم، پس به نماز ايستاد و دو ركعت نماز خواند سپس نشست و گفت: اى فرزندِ خطاب! پست و بىارزش بودى و خدا تو را بالا برد، گمراه بودى و خدا تو را هدايت كرد، ذليل بودى و خدا تو را عزيز نمود، آنگاه تو را بر مسلمان مسلط نمود و چون مردى به نزدت آمد و از تو يارى طلبيد او را زدى! فردا كه در پيشگاه پروردگارت وارد مىشوى چه جوابى دارى؟ و به ملامت و سرزنش خويش به صورتى جدّى مشغول شد كه گمان بردم او بهترين اهل زمين است.(46)
جصّاص مىگويد: از عمر روايت شده است كه او ربيعة بن اميّة بن خلف را ـ بخاطر شراب ـ به خيبر تبعيد كرد، و اميّه به هِرقل ملحق شد. پس عمر گفت: بعد از اين هرگز كسى را تبعيد نمىكنم.(47)
بسيارى از صحابه بر نصب عمر به خلافت مسلمانان اعتراض كردند و اين مطلب را در مقابل ابوبكر و در مقابل خود عمر و در مقابل مردم بيان كردند. ابن قتيبة مىگويد: عمر مردى سختگير و خشن بود كه نفس كشيدن را بر قريش تنگ كرد.
و سعد بن عبادة به عمر گفت: به خدا سوگند ناپسندتر و مبغوضتر از تو احدى در همسايگى من قرار نگرفت.(48)
و از عامر شعبى روايت شده است كه گفت: عمر بن الخطاب كشته نشد مگر زمانى كه قريش از او به ستوه آمده و خلافت او را طولانى دانستند.(49)
ابن قتيبه در كتاب خود ذكر مىكند كه: مردى به عمر گفت: نزديك شوم; من به تو حاجتى دارم؟ عمر گفت: نه
مرد گفت: بنابراين مىروم و خداوند مرا از تو بىنياز مىكند و از آنجا فرار كرد. پس عمر به دنبال او رفت و لباس او را گرفت و گفت: چه حاجتى دارى؟
مرد گفت: مردم تو را مبغوض مىدارند، مردم تو را مبغوض مىدارند، مردم تو را نمىپسندند ـ سه مرتبه اين كلام را تكرار كرد ـ .
عمر گفت: چرا، واى بر تو؟
مرد گفت: بخاطر زبان و عصاى تو.(50)
ابن ابى الحديد مىگويد: در اخلاق و سخن گفتن عمر، جفا، بىحيائى، سنگدلى شديد، سختگيرى، خشونت برخورد و ترشروئى دائمى وجود داشت.(51)
و ابن ابى الحديد نيز گفته است كه: عمر بشدت درشتخو، سختگير و داراى برخورد خشن و ترشروئى دائمى بود، و اعتقاد داشت دارا بودن چنين صفاتى فضيلت و نداشتن آنها نقص است.(52)
عمر بر بدى رساندن شتاب مىكرد و پيشانى درهم داشت و ناسزا و دشنام بسيار مىداد.(53)
امام على (عليه السلام) وصيت ابوبكر را براى عمر توصيف كرده ميفرمايد: سرانجام اوّلى حكومت را به راهى پرخشونت درآورد كه به سختى لمس مىشد و زمين خوردن در آن و معذرتخواهى از آن بسيار بود.(54)
و ابوبكر خود (دربارهى اينكه عمر عهدهدار خلافت شود) در مقابل عايشه و فرزند خود عبدالرحمن گفت: براى او (عمر) بهتر است امر امّت را بعهده نگيرد.(55)
و از آنجائى كه وصيّت ابوبكر براى عمر از گذشتهها معلوم بود، عمر همواره در انتظار مرگ ابوبكر بسر مىبرد. و عبدالرحمن بن ابوبكر با وصيت پدر مخالفت كرد و به عمر گفت: قريش عثمان بن عفان را بر او (عمر) ترجيح مىدهند.
اين عبارت بيان مىكند كه خود قريش از خشونت عمر مىترسيد. و طلحة و زبير به ابوبكر گفتند: به پروردگار خود چه مىگوئى كه با وجود درشتخوئى او، متصدى امر خلافتش كردهاى؟
اما دربارهى بيعت با عمر، مسلمانان، گروهى با رضايت و گروهى با اكراه و گروهى با اطمينان و گروهى با نگرانى با وى بيعت نمودند، و همگى آنان منتظر بودند در روزگارِ جديدِ او چه پيش مىآيد، آيا آنان را بر سياست عمرى خود وادار مىكند كه از ديرباز با آن آشنا بودند؟ يا مردم او را بر نرمخوئى و رقتّى كه از ابوبكر سراغ داشتند وادار خواهند كرد؟ و امر هر چه بود بعد از تمام شدن بيعت براى عمر موجى هولناك از ناتوانى و شكست، مردم را احاطه كرد. و فضائى از جمود و خستگى بر سرشان سايه افكند. مردم نمىدانستند عمر بر سرشان چه مىآورد؟ بعد بر منبر بالا رفت و چون ابوبكر نشست و گفت: براى من كافى است كه جايگاه نشستنم در جاى قرار گرفتن دو پاى ابوبكر باشد.(56)
عمر گفت: مردم از سختگيرى من وحشت كردهاند و از درشتخوئى من هراسان شدهاند.
و بلال به أسلم گفت: عمر را چگونه مىيابيد؟ اسلم گفت: بهترين مردم است اما زمانى كه غضبناك شود كار، بسيار عظيم و سخت است.(57)
عبدالرحمن بن عوف او را براى ابوبكر توصيف كرد و گفت: در او درشتى و غلظت وجود دارد.(58)
عمر رأى خود را در شيوهى حكومتدارى بيان نمود و گفت: اين امر اصلاح نمىشود مگر با شدت و سختگيرى كه در آن تكبّر نباشد و نرمشى كه در آن سستى نباشد.(59)
و در مشاجرهاى كه بين طلحه و عمر درگرفته بود آمده است كه:
(عمر) به او گفت: بگويم يا ساكت باشم؟
(طلحه) گفت: بگو زيرا تو از خير و نيكى سخنى نمىگوئى.(60)
و عمر با بكارگيرى دست خود (براى ظلم و تعدى) در زمان جاهليت و بكار بردن تازيانهى خود در زمان خلافت باعث اعتراض مردم بر خود شد. لذا چنين گفتند: تازيانهى عمر از شمشير حجاج وحشتناكتر بود.(61)
خلاصه آنكه بسيارى از مهاجرين و انصار بخاطر تندخوئى عمر تمايلى به خليفه شدن او نداشتند. و چون مدّت خلافت او طولانى شد تعداد مخالفين او رو به ازدياد نهادند.

رفتار عمر با زيردستان

عمر بسيارى از مردم را كتك زد، كه از خانوادهى او و مهاجرين و انصار و ديگران بودند و ما در همين كتاب با ذكر مآخذ، آنها را يادآور شدهايم.
عمر خواهر خود فاطمه را بخاطر اسلام آوردن كتك زد و مجروح نمود. و داماد خود (شوهر فاطمه) را بخاطر اسلام آوردن كتك زد. و كنيز بنى مؤمل و ام عبدالله بنت حنتمه را بخاطر اسلام آوردن كتك زد.(62)
و عمر دست پسرش عبيدالله را بخاطر آنكه كنيهى خود را ابوعيسى گذاشته بود گاز گرفت.(63)
و همسر خود را كتك زد و اشعث بن قيس بر او اعتراض نمود، و دَرِ خانه را بر فاطمه دختر محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) فشار داد و موجب سقط جنين او شد، و ام فروه، دختر ابوقحافه را كتك زد.
و رئيس قبيلهى ربيعه را كتك زد.
و مردى را كه از تفسير قرآن سؤال كرد كتك زد.
و ابوهريره را بخاطر نقل حديث از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) كتك زد. و تمام كسانى را كه مىخواستند حديثى ذكر كنند، با تازيانهى خود تهديد نمود.
و زنى را كه در مجلس عزا نوحهسرائى مىكرد چنان زد كه روسرى او افتاد.
و كنيزى را بخاطر آنكه لباس زنان آزاد را پوشيده بود كتك زد.(64)
و زنان مسلمان را در زمان جاهليّت كتك زد.(65)
و زنانى را كه در وفات زينب دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) گريه مىكردند كتك زد. و بريدة بن الحصيب اسلمى را كتك زد چون بر سوزاندن خانه فاطمه (عليها السلام)بدست عمر احتجاج و اعتراض نمود، پس عمر دستور داد او را بزنند و از مدينه خارج نمايند. و او به مرو رفت و در همانجا از دنيا رفت.(66)
و كسى كه تمام عمر را روزه گرفت كتك زد.(67)
و كسى كه بعد از وقتِ عصر نماز خواند كتك زد.(68)
و كسى كه نام پيامبران را بر خود گذاشته بود كتك زد. و كسانى را كه در ماه رجب روزهدار بودند كتك زد. و كسى را كه دو روز پى در پى گوشت خريده بود كتك زد.(69)
و مردى را كه به زيارت بيتالمقدس رفته بود كتك زد. و مردى را كه نزد او خميازه كشيد كتك زد. و سعد بن عباده را زير پا فشار داد و بينى حبّاب بن منذر را در سقيفه كوبيد.(70)
خلاصه آنكه عمر تعداد زيادى از مردم را كتك زد، و طبيعتاً، چنين كارهائى موجبِ ازديادِ دشمنان او مىشد.
مالك بن ابى عامر مىگويد: در اطراف جمره، عمر را ديدم كه سنگى به او اصابت نمود و او را مجروح كرد. و مردى به مرد ديگر گفت: اى خليفه و مردى از قبيله خثعم گفت: بخدا قسم خليفهى شما نابود و از خون رنگين شد.
و چون سال ديگر پيش آمد (سال دوّم حج) عمر كشته شد.(71)
و عادتاً موسم حج مملوِ از حجاج مسلمان است و براحتى ميتوانستند خليفه را در عرفه يا مشعر بزنند، اما آنها او را نزديك جمره سنگ زدند و اگر عمر آنها را مىشناخت حتماً از آنها انتقام مىگرفت، لكن قادر به شناسائى آنها نبود.
عمر بسيارى از مردم را با تازيانه و با دست خود كتك زد و طبيعى است كه چنين عكسالعملى بوجود بياورد. و گفتهاند كه براى هر عملى عكسالعملى وجود دارد كه از نظر قدرت و توان با آن عمل برابرى كرده و از نظر جهت با او مخالف است. و چون مردم از شدت عمل عمر در مدينه مىترسيدند و مسلّم مىدانستند كه با بىرحمى او مواجه مىشوند به چنين عملى در حج آن هم در هنگام رمى جمرات اقدام كردند.
*    *    *

پاورقى:‌


[1]- تاريخ المدينة المنوره، 2/750
[2]- تاريخ الخلفاء سيوطى، ص 141
[3]- همان مصدر 135
[4]- مختصر تاريخ ابن عساكر، 9/264
[5]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد 9/15
[6]- نهجالبلاغه، حضرت على (عليه السلام) 3/3
[7]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 120
[8]- الشيخان، بلاذرى ص 237
[9]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد 9/16
[10]- به موضوع مقتل عمر بن الخطاب در همين كناب مراجعه كنيد.
[11]- تاريخ طبرى 2/622. و عمر، ابن ابى وقاص را كتك زد، الشيخان، ص 218
[12]- طبقات ابن سعد 5/60
[13]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد، تاريخ المدينة المنورة 2/686
[14]- عمدة القارى 7/143، شرح ابن الحديد 3/104
[15]- الغدير 6/278
[16]- مجمعالزوائد، حافظ هيثمى 5/35
[17]- هيثمى اين مطلب را در مجمعالزوائد تصحيح كرده است. صحيح مسلم 1/310 ، مسند احمد 4/102
[18]- سيره عمر بن الخطاب، ابن جوزى 174
[19]- كنزالعمال 4/334
[20]- الغدير 6/282
[21]- كنزالعمال 2/222، منتخبالكنز حاشيه مسند احمد 2/231
[22]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 18/297
[23]- تاريخ عمر بن الخطاب، ابن جوزى 171
[24]- اضواء على السنة المحمديه 45
[25]- الحواصم من القواصم، ابوبكر بن العربى ص 75 و 76، تذكرة الحفّاظ، ذهبى 1/2
[26]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 110، مناقب اميرالمؤمنين عمر بن الخطاب د. السيد الجميلى 25
[27]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 111
[28]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 110
[29]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 111 و بزار و طبرانى و ابونعيم در حليه و بيهقى در دلائل همين حديث را نقل كردهاند.
[30]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 6/269، الطبقات، ابن سعد 3/191، صفوة الصفوة، ابن الجوزى 1/269
[31]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد 1/59
[32]- الامامة و السياسة 1/11-13
[33]- انساب الاشراف، بلاذرى 1/580
[34]- السقيفة و الخلافة، عبدالفتاح عبدالمقصود 13
[35]- شرح نهجالبلاغه 2/58، 6/41
[36]- مسند احمد بن حنبل 1/55، صحيح بخارى 4/111، تاريخ طبرى 2/446
[37]- الكامل فى التاريخ، ابن اثير 2/326
[38]- حياة الحيوان الكبرى، دميرى 1/346
[39]- تاريخ يعقوبى 2/160
[40]- ينابيع المودة 1/30، عمدة الاخبار من مدينة المختار ص 219، شواهد التنزيل 1/157، و ترمذى و ابن ماجة حديث را از حاشيه كتاب سر العاملين 1/13 نقل كردهاند و نسائى هم آنرا روايت كرده است.
[41]- تاريخ الخميس 2/241
[42]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد 3/112
[43]- احزاب، 58
[44]- حياة الصحابة 2/419
[45]- حياة الحيوان، دميرى 1/49
[46]- تاريخ عمر بن الخطاب، ابن جوزى ص 83
[47]- تاريخ المدينة المنورة 731-733
[48]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابى الحديد 2/4
[49]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد 1/58
[50]- الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/20
[51]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد 1/61، صحاح، جوهرى 5/2108
[52]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 2/115
[53]- شرح نهجالبلاغة ابن ابى الحديد 2/115، 4/457
[54]- شرح نهجالبلاغة ابن ابى الحديد، خطبه شقشقية 3/409
[55]- كتاب الثقات، ابن حبّان 2/192
[56]- عمر بن الخطاب 76
[57]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 130
[58]- شرح نهجالبلاغه ابن ابى الحديد 1/55
[59]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 140
[60]- كتاب السفيانيّة، جاحظ
[61]- شرح نهجالبلاغه ابن ابى الحديد، تاريخ المدينة المنورة 2/686
[62]- طبقات ابن سعد 3/191
[63]- عمدة القارى 7/143، شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 3/104
[64]- عبقرية عمر، العقاد ص 13
[65]- السيرة النبوية، بن دحلان 1/339
[66]- المعارف، ابن قتيبة ص 300
[67]- كنزالعمال 4/334، سيرهى عمر بن الخطاب، ابن جوزى 174
[68]- صحيح مسلم 1/310، سيرهى عمر بنالخطاب، ابن جوزى 174
[69]- مجمعالزوائد، حافظ هيثمى 5/35
[70]- كنزالعمال 3/2346، 1363
[71]- طبقات ابن سعد 5/64