به سوى آفريدگار

آية اللّه حاج شيخ لطف اللّه صافى گلپايگانى

- ۲ -


پرسش دوّم

آيا دنيا ازلى و قديم است يا بعدا به وجود آمده و حادث است ؟

پاسخ :

مقصود از ((دنيا)) فقط ماديات و عالم طبيعت و جهان محسوس است يا مقصود، غير خداست كه شامل مجردات و ماديات هردو مى شود؟ اگر مقصود عالم ماده و طبيعت است ، مى گوييم : جهان ، ازلى و قديم نيست و حادث شده و پيدايش يافته است .

براى يك نفر مادّى كه همه چيز را مى خواهد با حسّ درك كند، ازلى بودن ماده يك تصور و خيال بيش نبوده و اثبات آن امكان ندارد و ايمان به آن نيز عقيده اى بى دليل به يك امر غيبى و پنهان از حس ‍ است و براى كسانى هم كه به دلايل عقلى اتكا مى كنند نيز اين موضوع قابل اثبات نيست و برهان بر آن اقامه نمى شود.

پس آنان كه تمام حوادث و معلولات و پديده ها را بالا خره منتهى به ماده مى سازند و آن را علة العلل مى نامند و آنان كه با اعتراف به وجود خدا به ازليّت ماده و قِدَم زمانى آن راءى مى دهند، نمى توانند در نظر خود، جزم داشته و اظهار راءى قطعى نمايند و به حسّ يا دليل عقلى تكيه كنند.

به علاوه ، نظر اين افراد با شواهد و دلايل حسّى و علمى نيز مخالف است ، مثلا به گفته ((فرانك آلن ))(28) استاد فيزيك زيستى دانشگاه ((مانيتوباى )) كانادا:

((قانون ترموديناميك (29) (حرارت ) ثابت كرده است كه جهان پيوسته رو به وضعى روان است كه در آن تمام اجسام به درجه حرارت پست مشابهى مى رسند و ديگر انرژى قابل مصرفى وجود نخواهد داشت ، در آن حالت ديگر زندگى غير ممكن خواهد بود. اگر جهان آغازى نداشت و از ازل موجود بود، بايد پيش از اين ، چنين حالت مرگ و ركودى حادث شده باشد.

خورشيد سوزان ، ستارگان و زمين آكنده از زندگى ، گواه صادقى است بر اينكه آغاز جهان در ((زمان )) اتفاق افتاده و لحظه خاصى از زمان ، آغاز پيدايش آن بوده و بنا بر اين ، نمى تواند چيزى جز يك مخلوق باشد، پس به ناچار يك علت بزرگ نخستين يا يك خالق ابدى دانا و تواناى بر همه چيز بايد وجود داشته باشد كه جهان را ساخته باشد)).(30)

((جان كلولند كوثرن ))(31) رياضيدان و شيميدان مى گويد:

در شيمى اين مطلب ثابت شده كه ماده ، روزى نابود مى شود، منتها نابودى پاره اى از مواد، بى اندازه كند است و نابودى پاره اى ديگر بى اندازه تند. بنابراين ، وجود ماده ، ازلى نيست و از اين قرار، ناچار آغازى داشته است .

شواهدى از شيمى و علوم ديگر نشان مى دهد كه اين آغاز، كند وتدريجى نبوده بلكه بر خلاف پيدايش ماده ، ناگهانى صورت گرفته و حتى دلايل زمانى تقريبى پيدايش آن را نيز نشان مى دهد، از اين قرار در زمان معيّنى جهان مادى آفريده شده و از همان زمان پيرو قوانين بوده است نه دستخوش تصادف )).(32)

((ادوارد لوتركيسل )) استاد علوم و رئيس اداره زيست شناسى و استاد دانشگاه سان فرانسيسكو و سردبير چندين نشريه فنى و... مى گويد:

((طبق قانون ((انتروپى ))(33) همواره حرارت از اجسام گرم به طرف اجسام سرد جارى مى شود و اين جريان نمى تواند خود به خود به طور معكوس انجام بگيرد؛ در حقيقت انتروپى نسبت نيروى غير قابل استفاده به نيروى قابل استفاده است . و از طرفى ما مى دانيم كه انتروپى رو به تزايد است .

اگر جهان ازلى بود از مدتها پيش حرارت تمام اجسام با هم مساوى مى شد ونيروى قابل استفاده اى باقى نمى ماند، در نتيجه هيچ فعل و انفعال شيميايى انجام نمى گرفت و حيات در روى زمين غير ممكن مى شد، ولى ما مى بينيم كه فعل و انفعالات شيميايى ادامه داشته و حيات در روى زمين ممكن است .

پس بدون قصد و توجه ، علوم ثابت مى كنند كه جهان ، ابتدايى داشته و بدين ترتيب ، ضرورت وجود خدا راثابت مى نمايند؛ چون هيچ شى ء حادثى نمى تواند خود به خود حادث شود بلكه براى حدوثش ، محرك نخستين يعنى خالق و به عبارت ديگر، خدايى لازم است )).(34)

اين در صورتى بود كه مقصود از ((دنيا)) در سؤ ال ، عالم ماده و طبيعت باشد.

اما اگر مقصود از ((دنيا))، عالم مجردات و ماديات باشد (اگر چه بعيد است ؛ زيرا اين جهت در عصر ما كمتر مورد بحث است و بيشتر به همان جهت اوّل و ماديات توجه دارند) بازهم اثبات قِدَم و ازليت دنيا به اشكال بر مى خورد.(35)

در اينجا از ميان آنچه بعضى از حكما و فلاسفه گفته اند، حق همان است كه ((غزالى )) مى گويد. او گفته است : ((اگر كسى به عنوان يك خواب ، گفته هاى آنان را نقل كند، دليل بر اختلال مزاج و كسالت و بيمارى او شمرده مى شود و سخنان آنان در اين باره خيالها و توهماتى بيش نيست ، چه در مساءله حصول كثرت در عالم و چه در مساءله ربط حادث به قديم )).(36)

در اين بحث ، آنچه به آنان مى گوييم اين است كه : اجماع ملتها بر حدوث عالم است و آيات و اخبار هم بر آن دلالت و صراحت دارد و در مثل اين مساءله ، دليل نقلى نيز كافى و حجت است . مضافا بر آنكه اگر چگونگى حصول كثرت در عالم و ربط حادث به قديم بر ما معلوم نباشد، هيچ اشكالى پيش نمى آيد؛ چون نه مكلف به دانستن آن هستيم و نه دانستن آن در كار معاش و معاد اثرى دارد و نه مى توان با اين خيالها آن را به طور جزم فهميد و اگر در سلسله مجهولات بشر بماند بهتر از اين است كه كسى سخنانى را كه برخى از اهل فلسفه در ربط حادث به قديم يا كيفيت حصول كثرت گفته اند بگويد و از پيش خود چيزهايى بسازد:(...اِنْ هذااِلاّاخْتِلاقٌ)(37) ،(...ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلطانٍ ...).(38)

و لذا در عصر ما كه بيشتر به جنبه هاى عينى و حقيقى و واقعى ، توجه مى شود، اين گونه مسايل فلسفى ازاهميت و اعتبار افتاده و مورد توجه نيستند و منطق زنده انبيا و قرآن ، بيشتر مورد توجه واقع شده است .

به هرحال ، در اينجا به همان دلالت آيات و اخبار به طور اجمال ، حدوث تمام ما سوى اللّه ثابت است و مباحث حدوث و قِدَم ذاتى و زمانى و دهرى را بايد براى خود فلاسفه گذارد تا هرچند هزار سال ديگر هم كه مى خواهند با آن ور بروند وخود را با قيل و قال ، گرم سازند.

قرآن مى فرمايد: (اَللّهُ خالِقُ كُلِّ شَىْءٍ وَهُوَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ وَكيلٌ).(39)

خدا آفريننده هرچيز است و بر هر چيز نگهبان و وكيل است كه هرچيزى را پس از عدم ، او آفريده است ، مجرد باشد يا مادى ، حال هرچه را فرض كنيم و هر اسمى كه بگوييم عقل يا قواهر اعلون يا قواهر طوليه يا عرضيه ، اگر چيز باشد و موجود، مخلوقِ خداست و اگر چيز نباشد، معدوم است . و سخن گفتن از آن صحيح و منطقى نيست .

آخرين مطلب در اينجا اين است كه بحث با ماديون ازنظر اول است (يعنى مراد از دنيا در سؤ ال ، عالم ماده باشد) و اينكه ماده ازلى و علة العلل است يانيست .

و در اين بحث نيز علاوه بر آنچه گفته شد، نكته ديگر اين است كه ازليّت ماده نمى تواند آن را علة العلل معرفى كند و اين همه آثار علم و قدرت و حيات و شعور و اين نظامات محيّر العقول و قوانين و نواميس شگرف را به ماده نسبت دهد!

پرسش سوم

((موريس مترلينگ )) در كتاب ((جهان و ابديّت )) مى گويد: ((خدايان جهان فقط در اسم اختلاف دارند چه بگوييم كه جهان هميشه بوده و چه بگوييم خداوند ازلى بوده ، ابهام در هر دو موضوع مثل هم است !)).

پاسخ :

اين سخن ، سخنى مجمل و حاكى از عدم توجه به حقيقت بحث است ، با اينكه مادّه ازلى نيست و حادث است ، فرض ازلى بودن ماده ملازم با فرض خدا بودن و علة العلل بودن آن نيست ؛ يعنى غير از ذات ازلى بارى تعالى هرچيز را فرضا ازلى بگوييم ، آن چيز، خدا يعنى ذاتى كه جامع جميع صفات كمال و آفريننده و دانا و توانا و داراى صفات ثبوتيه و سلبيّه است ، نخواهد بود.

مادّه ، مادّه است و ازلى هم كه باشد، خدا نخواهد بود، ولى خداوند يعنى ((اللّه )) كه ذات مستجمع جميع صفات كماليه است ، كه از جمله آنها اراده ، قدرت ، وحدت و تفرد و يكتايى و يگانگى و بساطت و عدم تركيب است ، محال است متعدد باشد؛ چون فرض تعدد، مستلزم فرض عدم استجماع جميع صفات كماليه است .

بنا بر اين ، يا خدا هست و او غير از ذات مقدس يگانه ، دارنده جميع صفات كمال نيست و يا اگر به فرض محال فرض شود كه ذاتى كه در بردارنده تمامى صفات كمال باشد، وجود ندارد، ماده اگر در اين فرض ، ازلى هم باشد خدا نيست ، پس اين همه آثار كمال در عالم ، از كجا وجود يافته ؟

بنا بر اين ، خدا، يا هست كه غير از خداى يگانه نيست و يا فرض عدم وجود او مى شود كه در اين صورت ، جهان و ماده هم نخواهد بود. و به عبارت ديگر: فرض اينكه ماده يا به تعبيرى كه در سؤ ال شده ، جهان ازلى باشد آن را صالح براى علة العلل بودن نمى نمايد؛ چون علة العلل و پديدآورنده اين نظام بايد خود، داراى علم ، اراده و قدرت باشد.

پس اين جمله كه خدايان جهان فقط در اسم اختلاف دارند، معنا ندارد؛ چون خدا (البته نه فقط معبود) يعنى ذات قادرِ حكيمِ مختارِ عالمِ خالقِ جامعِ صفات كمال غير از واحد فرض نمى شود و جهان يا ماده ، اين اوصاف را ندارد.

به علاوه چگونه اشيايى مثل جهان و ماده و ذات خدا را متعدد مى داند ولى مى گويد: ((فقط در اسم با هم اختلاف دارند)). اگر تعدد عينى و خارجى نباشد ممكن است اسمايى متعدد مسمّاى واحد داشته باشند، ولى اگر تعدد عينى و خارجى باشد، بلكه اگر ذهنى هم باشد، اختلاف فقط در اسم نيست بلكه در مسمّاست .

و اگر غرض اين است كه همه به يك حقيقت اشاره دارند در نهايت در تشخيص مصداق ، اختلاف و اشتباه روى مى دهد، در اين صورت مى گوييم مصداق حقيقى و مسمّاى واقعى آن ، همان ذات بارى تعالى است .

و اگر مقصود اين است كه ناچار بايد به ذاتى ازلى قايل شويم ، تفاوت نمى كند كه ماده و جهان را ازلى بدانيم يا خداوند را، ابهام هردو در اين موضوع يكسان است .

اين سخن هم اگرچه از اين جهت كه بايد به ازلى بودن چيزى قايل شويم صحيح است ، اما عدم تفاوت مذكور صحيح نيست ؛ زيرا فرق است بين اينكه ماده را ازلى بدانيم يا خدارا، اگر ماده را ازلى شمرديم نمى توانيم اين همه نشانه هاى قصد و شعور و آگاهى و نظم دقيق را كه در اين عالم است به آن نسبت دهيم .

و اگر خدا را علة العلل و ازلى بدانيم ، تمام اين عالم و اين نظم و انضباط و آثار شعور و قصد، قابل توجيه مى شود و همه را به او نسبت مى دهيم و هرگونه ابهام رفع مى شود.

پس بر فرض اينكه ماده و جهان را ازلى بدانيم ، اين اشكال باقى مى ماند كه پس اين نظم و آثار شعور و قصد از كجاست ؟ ولى اگر به خداى ازلى و يگانه ايمان بياوريم ، اين اشكالات رفع مى شود.

پرسش چهارم

باز ((موريس مترلينگ )) مى گويد: ((چه گفته شود خداوند جهان را خلق كرده و چه اينكه قبول كنيم جهان همزمان با خدا بوده ، چه فرقى دارد؟)).

پاسخ :

اگر غرض از جهان ، مجموع موجودات مادى يعنى ما سواى خدا مثل انسان ، كوه ، درخت ، سنگ ، آب ، عناصر، دريا، صحرا، زمين ، آسمان ، كهكشانها، منظومه ها، اتمها و آنچه آمده و رفته و نابود شده اند و آنچه پس از اين ، پيدايش خواهند يافت ، باشد، فرض اينكه همه همزمان با خدا باشند بالوجدان معقول نيست ؛ چنانچه فرض ‍ همزمان بودن اينها همه با هم نيز معقول نمى باشد با اينكه همه حادثند و مسبوق به عدم .

پس وقتى همه همزمان نباشند چگونه ممكن است با خدا همزمان باشند؟ به علاوه خود زمان در اثر آفرينش جهان وجود پيدا كرده و يا فرض شده و خدا منزّه از زمان است و همزمانى با او تصوّر نمى شود و لازمه همزمان بودن جهان با خدا اين است كه همه اين اشيا ازلى بوده و حدوث زمانى نداشته باشند و همگى در همه زمانها با هم باشند كه تمام اين معانى ، غير معقول بوده و همزمان بودن جهان با خدا، فرضى و حاكى از عدم تعقل مى باشد، ولى اينكه مى گوييم : ((خدا جهان را خلق كرده ))، يك معناى معقول و خرد پسند است ؛ زيرا غرض اين است كه اين موجودات و مخلوقات مختلف را كه در محدوده زمان هستند و به تدريج در ازمنه مختلف پيدا مى شوند، او آفريده است .

و اگر غرضش اين است كه ماده همزمان با خدا بوده ؛ يعنى مسبوق به عدم نيست و فقط ماده ازلى است كه امر، داير باشد بين اينكه خدا را قبول كنيم يا ازليت و علة العلل بودن ماده را.

اين معنا اگر چه با ظاهر عبارت سؤ ال سازگار نيست ، اما پاسخش از آنچه گفته شد معلوم مى شود كه اگر خدا را آفريننده بدانيم ، اشكال رفع مى شود و اگر مادّه را ازلى فرض كنيم ، دردى را درمان نمى نمايد.

و اگر غرضش از : ((چه بگوييم جهان را خدا خلق كرده يا همزمان با خدا بوده ، فرق نمى كند، در هردو صورت خدا را پذيرفته ايم ))، پاسخش اين است كه : در اصل اقرار به وجود مبداء غير مادى درست است ، اما همزمان بودن ماده با خدا دليلى ندارد و ضرورتى هم در پذيرش آن نيست و با آيات و اخبار نيز مخالف است .

و اگر بگويند: نظر ((موريس مترلينگ )) رد بعضى از حكما بوده است كه مجردات و عقول را قديم زمانى مى دانند، اين مطلب هم اگرچه بعيد است ولى ما نيز گفتيم كه سخنان حكما در اين مورد پذيرفته و صحيح نيست و صدور معلول از علت و ربط حادث به قديم به نحوى كه برخى از آنها بيان نموده اند، خنده آور است !!

و اصولا غور در اين مسايل - چنانكه گفتيم - پس از اقرار به وجود خدا لازم نيست .

ما وجود خدا و صفات جلال و جمال او را با اين همه ادلّه و نشانيهايى كه در عالم طبيعت مى بينيم ؛ مى شناسيم و او را از هرعيب و نقص و جهل و عجز، مبرّا و عالم را مخلوق او مى دانيم و در اين جهت از آن كه عقل و فطرت بشر مى تواند درك كند و موظف به معرفت آن است ، بيشتر انديشه نمى نماييم ، و بايد با تفكر در اسرار خلقت ونظامات قوانين و سازمانهاى عظيم آفرينش و با عبادت و پرستش خدا، خلوص نيّت و توجه ، تهذيب نفس ، اصلاح باطن ، مطالعه كتاب خلقت ، آيات آفاق و انفس و ميلياردها و ميلياردها و باز هم هزاران ميليارد و بيشتر و بيشتر نشانيهاى او در وجود خودمان و مخلوقات ديگر، بر معرفت خود بيفزاييم و مى دانيم كه در اين جهان ، مطالب و حقايق بى شمار و بى نهايت ، از ما نهفته و مخفى است .

پرسش پنجم

كدام نيستى ، قبل از نيستى اوّل وجود داشته ؟ و كدام هيچ ، قبل از هيچ كلى بوده است ؟ چگونه ممكن است وقتى كه هيچ چيز نبوده ، هيچ چيز واقع شده باشد؛ زيرا آنچه را شما هيچ مى دانيد، بالا خره يك وقت چيزى بوده است ؟

پاسخ :

اين پرسش به نظر، نامعقول مى رسد؛ زيرا در بين نيستى و عدمها فرض تقدم و تاءخر و نيستى اوّل صحيح نيست و از اين نا معقول تر اين پرسش است كه كدام نيستى قبل از نيستى اول بوده ، زيرا به فرض ‍ اينكه در نيستى هم تقديم و تاءخير فرض شود، فرض نيستى قبل از نيستى اول ديگر غلط و بى معناست مگر آن اول ، اول نباشد حتى در وجود و هستى نيز پرسشى بدينگونه كه كدام وجود پيش از وجود اوّل بوده ، صحيح نيست مثل اينكه بگوييم : ((پيش از عدد يك ، كدام عدد بوده است ؟)).

همچنين اين سؤ ال كه : ((كدام هيچ قبل از هيچ كلى بوده است ))، معنا ندارد؛ زيرا هيچ قبل از هيچ كلى تصور نمى شود.

اين سؤ ال هم كه : ((چگونه ممكن است وقتى هيچ چيز نبوده ، هيچ چيز واقع شده باشد))، مجمل است ؛ چون هيچ چيز به وصف هيچ چيزى واقع نمى شود و علّتى هم كه ذكر شده به جمله : ((چگونه ممكن است وقتى هيچ چيز نبوده ، هيچ چيز واقع شده باشد))، ارتباط پيدا نمى كند؛ زيرا آنچه را شما هيچ مى دانيد بالا خره يك وقت چيزى بوده است . به علاوه آنچه را هيچ مى دانيم لازم نيست يك وقت چيزى باشد، بلكه ممكن است هميشه هيچ باشد؛ مثلا اجتماع نقيضين ، مثل بود و نبود يك چيز، در هيچ وقت ، هيچ چيز نبوده است .

اين پرسشها معقول و منطقى به نظر نمى رسد. و اگر فرضا طرح كننده آن ، نظر صحيحى داشته و عبارتش رسا نباشد يا درست ترجمه نشده باشد، بايد مقصدش را دريافت و سپس پاسخ داد.

به هرحال ، اينگونه پرسشها با فرض اينكه معقول طرح شود، اگر هم مجهول بماند، در جايى خللى ايجاد نكرده و به مسايل دينى و عقايد اسلامى ، خدشه اى وارد نمى سازد، هركدام را كه توانستيم از عقل مستقيم و قرآن مجيد و اخبار معتبر، پاسخ بگيريم ، آن پاسخ را مى پذيريم و روى چشم مى گذاريم ، هركدام هم كه بلا جواب ماند، ضميمه مجهولات بى شمار خواهد شد.

پرسش ششم

آيا غير از قانون ترموديناميك (حرارت ) دليل ديگر بر حدوث ماده هست ؟

پاسخ :

دلايل ديگرى نيز اقامه مى شود كه در عين حال كه دليل بر حدوث ماده است ، برهان بر وجود خداوند متعال نيز مى باشد و از جمله ، برهان ذيل است :

كسانى كه قايل به قدم ماده هستند و ماده را ازلى مى دانند، به سه چيز قايلند:

1- ماده و حركت يا ماده و نيرو (هر تعبيرى بنمايند) قديم وازلى است و ماده و حركت متلازم و غير قابل انفكاك از يكديگرند.

2- هر نوع زنده اى حادث است ؛ چون علم زمين شناسى ثابت كرده است كه همه انواع گياهان و جانوران زمين ، حادث مى باشند و آخرين طبقه اى كه به آن رسيده اند خالى از اجسام زنده است و نوزادترين تمام اين انواع ، ((انسان )) است .

و بالا خره مى گويند: به واسطه ماده ونيرو عناصر اصلى پيدا شده و در اثر نمازج آنها به نسبتهاى مخصوص ، اجسام زنده وجود يافته اند واول چيزى كه از اجسام زنده پيدا شده ، ماده اى زلال است كه داراى قوّه تغذى و انقسام است كه آن را بيولوژيستها ((پرتوپلاسما)) ناميده اند كه از پيدايش آن ، ساده ترين گياه و حيوان زنده به وجود آمد...

3- تمام تنوّعات و گوناگونيها به واسطه حركت اجزاى ماده ، حادث شده و اين حركت از ازل بوده و ماده و حركت ، اختيارى در آن نداشته و قصد و اراده اى در ايجاد چيزى ندارند؛ يعنى : تمام اين تنوعات و حدوث انواع از ماده و حركت يا نيرو، به طور صدور معلول از علّت است .

بنا بر اين ، مى گوييم : عقل حاكم است كه هيچ معلولى از علت خود منفك نمى شود و انفصال معلول ازعلت مساوى است با انكار معلوليّت و عدم عليّت ، مثل اينكه با وجود تمام شرايط و عدم تمام موانع ، آتش نسوزاند.

علّت اگر حادث باشد به مجرد حدوث آن ، معلول هم حادث مى شود و اگر علت ، قديم باشد معلول نيز قديم خواهد بود والاّ و جود علت بدون معلول لازم مى آيد كه اين عقلا محال است .

پس اگر قايل به قِدَم و ازليّت ماده و حركت كه علت اين تنوّعات و تبدّلات است باشيد، بايد به قِدَم اين تنوعات نيز قايل باشيد در حالى كه نمى توانيد قايل باشيد و قايل نيز نيستيد. شما بايد يا بر خلاف اكتشافات خودتان قايل به قدم اين تنوّعات بشويد و اين طبقات و درجاتى را كه كشف كرده ايد و حتى به طور تخمين مدت فاصله بين آنها را نيز معيّن كرده ايد، منكر شويد.

و يا اينكه بگوييد: ماده و حركت ، اراده و اختيار دارند واز روى قصد و شعور، اين گوناگونيها وگردهم آمدنها و آميخته شدنها از آنها صادر شده و هر وقت بخواهند، چيزى را احداث مى كنند و هروقت نخواهند، احداث نمى كنند. و يا اينكه قايل به حدوث ماده و حركت شويد.

و چون نمى توانيد فرض اوّل و دوم را بپذيريد، ناچار بايد فرض سوم (حدوث ماده و حركت ) را قبول كنيد؛ زيرا فرض چهارمى در اينجا نداريم . و لذا بايد به وجود خدا اعتراف كنيد؛ چون حدوث ماده خود به خود محال و محتاج به خالق و آفريننده اى است كه او حادث نباشد والاّ ((دور)) يا ((تسلسل )) لازم شود كه هردو عقلا محال مى باشند.

برهانى ديگر بر حدوث ماده و وجود خدا

معقول نيست كه ماده بدون صورت وجود داشته باشد و لذا مادى مى گويد: هيچگاه بدون صورتى نبوده است ؛ زيرا ماده و حركت آن ، از ازل متلازم بوده اند و از هم انفكاك نداشته اند.

از طرفى هم عقل حكم مى كند به اينكه هر صورتى كه ماده پيدا مى كند هراندازه هم بسيط باشد، حادث و تغيير پذير است و عوض ‍ مى شود و از بين مى رود به دليل اينكه صورتهاى بسيط، تغيير يافته و از بين مى رود. و به جاى آن صورتهاى انواع زنده كه در زمين شناسى حدوث آنها ثابت است پيدا شده اند و پرواضح است كه هرچيزى كه عدم بر آن وارد شود، ازليّت ندارد.

پس مادامى كه صورتِ لازمه ماده ، حادث باشد و ازلى نباشد - به دليل اينكه هر صورتى از صور ماده قبول عدم مى نمايد - پس ماده چگونه خواهد بود و پيش از حدوث صورت ، چگونه بوده است ؟

اگر بگوييد بدون صورت بوده اين محال است و اگر بگوييد ماده با صورت حادث شده پس حادث مى شود و قديم نيست .

و به عبارت ديگر: ماده بر حسب آنچه مادى مى گويد و به حكم عقل سليم ، ملزوم صورت است و صورت ، لازم ماده است و از هم انفكاك ناپذيرند.

پس اگر مادّه قديم باشد صورت هم بايد قديم باشد - به جهت عدم جواز انفكاك لازم از ملزوم - ليكن صورت ، قديم نيست و حادث است به دليل آنكه قبول عدم مى كند، پس ماده نيز قديم نيست .

وقتى ثابت شد كه ماده حادث است و قديم نيست ، پس ناچار بايد آفريننده اى داشته باشد كه آن را به وجود آورده باشد و آن كس ، همان خداى يگانه عالم و مريد است .

بيان ديگر

اين جهان و آنچه در آن است از تمام جهات مركب است و هر مركبى حادث است . و عالم و آنچه در آن است به طور مستمر و غير منقطع در حال تغيير از صورتى به صورت ديگر مى باشد و هرچيزى كه متغير باشد، ديگر ازلى نيست ؛ چون اگر ازلى باشد، تغيّر و تبدّل در آن جايز نيست در حالى كه ما مى دانيم صورتهايى كه بر ماده عارض ‍ مى شوند، همه حادثند پس ماده پيش از صورت ، چه چيز است ؟

اگر بگوييد: صور را به نحو تسلسل تا بى نهايت فرض مى كنيم آن هم غير صحيح است ؛ چون تسلسل عقلا محال است .

پس چاره اى نيست جز اينكه بگوييم ماده و صورت هردو حادثند يا بگوييم ماده بدون صورت وجود داشته در حالى كه ماده بدون صورت ؛ يعنى بدون شكل ، حجم ، وزن ، رنگ ، بو، طعم و اينگونه اوصاف نمى تواند وجود داشته باشد و اگر فاقد همه اين اوصاف باشد، فاقد وجود خواهد بود.

بنا بر اين ، عالم بعد از عدم به وجود آمده وعقل به حكم قانون علّيّت ، بطور بديهى حكم مى كندبه اينكه هر حادثى سبب حدوثى دارد و اين سبب نيز نمى تواند محتاج و حادث باشد؛ زيرا باز، همان اشكال تسلسل باز مى گردد، لذا چاره اى نيست جز اقرار به وجود خداوند صانع ، عالم ، قادر و حكيم .

سخن الهى با مادى : شما مادّيون چون به پذيرش خدا كه ما و هرچيزى را آفريده هدايت نشده ايد، به قِدَم ماده و ازلى بودن آن نظر مى دهيد، ولى وقتى تنوّع و تبدّل آن را ملاحظه مى كنيد، در توجيه اين تنوعات و استناد آن به سببى و شناخت آن سبب در مى مانيد؛ چون عقل شما قانع نمى شود كه اين تنوّعات حادث شده را به ماده نسبت دهيد و ماده را سبب آن بدانيد لذا مى گوييد: ماده فرد ازلى از ازل در حركت بوده و به سبب اين حركت اين تنوّعات و تبدّل صورتها، پيدا مى شود؛ با اينكه شما تا امروز حقيقت ماده را هم نشناخته ايد و اينكه مى گوييد در اثر حركت ، ماده مجتمع مى شود و اين صورتها و اشكال و موجودات زنده پيدا مى شوند، يك تخمين و حدس و احتمال و نظر دادن به حسب گمان بيشتر نيست و شما در اين راءى از آن اصل كلى كه به آن پايبند هستيد و مى گوييد: جز به چيزى كه توسط احساس و مشاهده درك شود تسليم نمى شويد، عدول كرده و بدون احساس و مشاهده به گمان استدلال يا صورت آن ، تسليم شده ايد؛ چون سبب بودن ماده و حركت براى حيات و اين تنوّعات مختلف مساءله اى محسوس و مشاهد نيست .

بنابراين ، از شما مى پرسيم كه آيا منطقى و معقول است كه تصديق كنيم آنچه در عالم از حيات و نظام و پديده ها و خواص و احكام و نظم و ترتيب بسيار دقيق و محيّرالعقول است از اثر اجتماع ماده كور و بى قصد و شعور است يا اينكه بگوييم : اين آثار و اين همه ادلّه قصد و شعور و اين نظام ، دليل بر وجود خداوند عالم قادر حكيم است كه : (...ذلِكَ تَقديرُ الْعَزيزِ الْعَليم )(40) ؟

آيا اين نظم و ترتيبى كه در ستارگان و شب و روز و فصلهاى چهارگانه برقرار است و اين جوّى كه از گازهاى نگهبان زندگى بر سطح زمين تشكيل شده و آن اندازه ضخامت (در حدود هشتصد كيلومتر) غلظت دارد كه مى تواند همچون زرهى زمين را از شرّ مجموعه مرگبار بيست ميليون سنگهاى آسمانى در روز كه با سرعتى در حدود پنجاه كيلومتر در ثانيه به آن برخورد مى كنند، در امان نگه دارد. و اينكه مى بينيم اگر زمين ما به بزرگى خورشيد بود چگونه ((وزن مخصوص )) خود را حفظ مى كرد، نيروى جاذبه 150 برابر مى شد، ارتفاع جوّ، به حدود ده كيلومتر تنزّل مى كرد، بخار شدن آب غير ممكن مى شد، فشار هوا تقريبا به 150 كيلوگرم بر سانتيمتر مربع مى رسيد يك جانور يك كيلو گرمى 150 كيلو گرم وزن پيدا مى كرد، اندام آدمى به كوچكى اندام سنجاب مى شد و زندگى معقول براى چنان موجوداتى ديگر امكان پذير نبود.

اگر فاصله زمين تا خورشيد دو برابر مقدار كنونى آن بود، حرارتى كه از خورشيد به آن مى رسيد به ربع حرارت كنونى تنزّل مى كرد، سرعت حركت بر مدار آن نصف مى شد، طول مدت زمستان دوبرابر مى گرديد و در نتيجه همه موجودات زنده يخ مى بستند و اگر و اگر.(41)

آيا همه اين نظم و تقدير، ازماده كور و نفهم است يا اثر قدرت و علم و اراده خداوند مريد است ؟

آيا خون بدن ما كه شامل تقريبا 30000 ميليارد گلبول قرمز و پنجاه ميليارد گلبول سفيد است و اين گلبولها مانند ساير سلولهاى بدن در ميان تار و پودى ثابت نشده اند بلكه در مايعى به نام ((پلاسما)) شناورند و به اين ترتيب ، خون بافت سيّالى است كه تمام قسمتهاى بدن را فرا مى گيرد و به هرسلول ، غذايى را كه به آن نيازمند است مى رساند، در عين حال محصولات زايد زندگى بافتى را جمع آورى مى كند، به علاوه مواد شيميايى لازم و سلولهايى كه بتوانند نواحى آسيب ديده بدن را از نو ترميم كنند نيز با خود دارد و با اين عمل شگفت انگيزش به مانند سيلابى است كه به كمك گل و لاى و تنه هاى درختى كه با خود كنده و آورده است ، خانه هاى خراب شده مسيرش را از نو ترميم مى كند و...(42)

و آيا همكارى سلولهاى بدن كه حدود ده ميليون ميليارد است (1016) و وجود اين همه شگفتيهاى عالم سلولها، مستند به ماده پست و بى شعور است يا به اراده و قصد و قدرت خداى عالم و آگاه و توانا؟

((برهان نظم )) و عنايتى كه انسان الهى مى گويد همين است كه شما در اين همه نشانه هاى نظم ، علم ، قصد و شعورى كه در اين عالم به كار رفته نظر كنيد و در همين وجود خودتان و در آفرينش و نظام آن و در توافق و تناسب اعضاى خودتان با يكديگر و با دنياى خارج و با هوا و آب و خوردنيها و آفتاب و ماه و خاك و درخت و... و تناسب آنها با خودتان بينديشيد.

در همين ((حواس پنجگانه )) كه آن را بسيار بى اهميت مى شماريم ، توجه كنيد؛ مثلا در ((حسّ بينايى )) ببينيد در اين چشم شما چه اسرار و چه دقايق و ريزه كاريهايى به كار رفته كه در يك كتاب بزرگ و يك مدرسه بايد مقدارى از آن را فرا گرفت ، حكمتهاى آفريدگار را در اين دستگاه چشم بخوانيد و بنگريد.

و يا به وسيله ((پوست بدن )) آدمى با تمام اشياى محيطش مربوط مى گردد؛ چون در حقيقت ، تعداد زيادى از اندامهاى حسى ما چون گيرنده هايى در آن جاى گرفته اند كه بر حسب ساختمان طبيعى و خاص خود، تغييرات و تحريكات دنياى خارجى را درك مى كند.

((دانه هاى حس لامسه )) كه در تمام سطح پوست پراكنده اند، نسبت به فشار و درد و گرما و سرما حسّاسند. آنها كه در روى مخاط زبان قرار دارند، طعم و مزه غذاها و حرارت آن را درك مى كنند. ((ارتعاشات صوتى )) به واسطه پرده صُماخ و استخوانهاى گوش متوسط، روى دستگاه پيچيده گوش داخلى تاءثير مى گذارد.

((شبكه اى از اعصاب شامّه )) كه در مخاط بينى پراكنده است ، نسبت به ((بو)) حسّاسيّت دارد. و بالا خره ((مغز)) قسمتى از خود را به صورت عصب بينايى و شبكيّه تا نزديكى پوست مى فرستد كه از تموّجات نورانى بين قرمز تا بنفش متاءثر مى گردد، پوست در اينجا تغيير عجيب و شگفت انگيزى مى كند، شفّاف مى شود و به صورت قرنيه و عدسى در مى آيد...(43)

آيا اين همه لطف و تدبير و حكمت و هزاران هزار لطف و تدبير و حكمت ديگر را مى توان به مادّه كور و بى شعور نسبت داد با اينكه ثابت كرديم ماده خودش هم مخلوق و پديده است ؟!

پرسش هفتم

آيا مناسب است براى تاءييد بحث ، آراى بعضى از فلاسفه نيز اضافه شود؟

پاسخ :

البته مناسب است اينك نظر چند تن از آنان را در ذيل مطالعه فرماييد:

((لايبنيتز))(44) مى گويد: ((هر حقيقتى را كه عقل به طور اثبات يا نفى تقرير مى كند، بايد در اثبات يا نفى آن ، بر دو اصل عقلى ضرورى اعتماد كند:

1- اصل تناقض

2- اصل علت كافيه (علت تامّه )).

و اين گونه توضيح مى دهد: ((هرچه را كه ما تصوّر كنيم ، يا ممكن است يا ممتنع و يا واجب .

هرچيزى كه تصوّر وقوع آن موجب تناقض عقلى باشد، مستحيل و ((ممتنع )) است .

هرچيزى كه تصور وقوع آن موجب تناقض عقلى نباشد، ((ممكن )) است .

و هرچيزى كه تصوّرعدم آن ،موجب تناقض عقلى باشد((واجب الوجود))است .

همچنين هرچه را كه مى بينيم بر اساس قانون عليّت بايد علتى داشته باشد كه سبب وقوع آن باشد و بايد اين علت ، كافى و تام باشد؛ زيرا عدم وجود علّت كافى براى وقوع آن ، موجب تناقض عقلى است )).

سپس بر اساس اين دو اصل مى گويد: ((معرفت ممكن وتعليل وقوع آن به اين نحو حاصل مى شود كه براى حكم به امكان حصول شى ء كافى است اين جهت را بررسى كنيم (بر اساس اصل تناقض ) كه آيا تصوّر حصول و وقوع آن شى ء، مستلزم تناقض عقلى است يانه ؟ پس ‍ اگر تصور وقوع آن مستلزم تناقض عقلى نبود، حكم به امكان آن مى كنيم هرچند عقل حصول آن را بعيد شمرده و از تصور كيفيت حصول آن عاجز باشد.

و پس ازاينكه مى بينيم چنين شيئى كه تصور وقوعش مستلزم تناقض ‍ عقلى نيست (و تصوّر عدم وقوعش نيز مستلزم تناقض نيست ) واقع شده و در خارج وجود دارد، بر اساس اصل علت تامّه ، حكم مى كنيم كه لابد علت تامه دارد و آن همان وجود واجب الوجود است )).

((لايبنيتز)) آراى خود را در وجود و ايجاد از عدم بر اين اساس قرار داده و به خدا ايمان آورده و به خلق عالم ازعدم نيز ايمان آورده و به اينكه خالق عالم خداى متّصف به جميع صفات كمال است نيز ايمان آورده است .

او توضيح مى دهد كه :((ايجاد مخلوقات از عدم ، ممكن است ؛ زيرا تصور آن موجب تناقض عقلى نيست هرچند عقل از تصور چگونگى آن عاجز باشد، اما اين عالم كه واقعى و قابل مشاهده است ، موجودات و خودش را ايجادنكرده ؛ زيرا اين قول مستلزم تناقض عقلى است ؛ پس در مى يابيم كه علت كافى براى وجود آن هست به جهت اينكه بدون علّت كافى موجود نمى گردد، لذا اين موجودات و نظام محكم و استوار آنها، علت كافى دارند كه بايد منتهاى قدرت ، حكمت ، علم و تمام صفات كمال باشد و آن خداوند متعال است كه واجب الوجود است و انكار او مستلزم تناقض عقلى است )).

((دكارت )) مى گويد: ((من فكر مى كنم ، پس من موجودم ، پس مرا چه كسى ايجاد كرده ؟ وكى آفريده ؟ من خودم را نيافريده ام پس ناچار آفريننده اى دارم ، آن آفريننده بايد واجب الوجود باشد و محتاج به كسى كه او را بيافريند يا وجودش را نگهدارد، نباشد، بايد به تمام صفات كمال متصف باشد، چنان خالقى خداست كه آفريننده هرچيزى است )).

((اكويناس ))(45) در دليل حدوث مى گويد: ((اقامه برهان بر وجود خدا به علل طبيعى ممكن است ؛ زيرا تمام حركات از حركات سابق ناشى مى شود و حركات سابق از حركات سابق تر.

بنابراين ، حركت يا بايد منتهى به محرك اول بشود و يا به فرض ‍ تسلسل ، نهايت نداشته باشد و اين فرض (فرض تسلسل ) عقلا محال است )).

او مى گويد: ((موجوداتى كه در اين عالمند، همه ممكن الوجودند كه مى شود باشند، ولى حتما نبايد باشند. اين ممكن بايد بر موجودى كه وجودش ضرورى است - كه حتما بايد باشد و واجب الوجود است - اعتماد داشته باشد)).

و در ((برهان نظم )) - كه سومين برهانى است كه اقامه مى كندمى گويد:

((در اين عالم ، شواهد غير قابل شمارشى ، دلالت بر وجود نظم مى كند كه حتى جمادات به طريق منظمى حركت دارند. پس چگونه وجود اين نظام محكم بدون قوه عاقله اى كه خالق اشيا است ممكن است ؟

ما مى توانيم به طريق فهم طبيعى بفهميم كه خدا هست و يگانه است ؛ چون وجود او و يگانگى او در عجايب عالم و نظم نيكوى كاينات ، درخشان است )).

((پاسكال )) مى گويد: ((خداشناسى ما از ادراكات نخستين ماست كه نيازى به براهين عقلى ندارد؛ زيرا من ممكن بود نباشم ؛ چون امكان داشت مادرم پيش از ولادت من بميرد، پس من نه واجب الوجودم و نه وجودم ازلى است و نه بى نهايت ، پس بايد موجودى كه واجب الوجود و دايم و ازلى است باشد كه وجود من مُستند و مربوط به او و از او باشد و آن همان خداست كه موجود بودن او را به درك نخستين درك مى كنيم بدون آنكه نيازى به دلايل عقلى باشد و ليكن بر كسانى كه اين معرفت و ايمان قلبى هنوز روزيشان نشده است لازم است كه براى رسيدن به آن ، توسط عقول خود كوشش كنند)).

((ابن رشد)) در كتاب ((الكشف عن مناهج الادلة فى عقائد الملة )) در اثبات وجود خدا به دو برهان اعتماد كرده است :

الف - برهان عنايت

عنايتى را كه در جهان آفرينش نسبت به انسان و موجودات ديگر تحقق يافته است ((دليل عنايت )) مى نامند.

سپس مى گويد برهان عنايت مبنى بر دو اصل است :

1- جميع موجوداتى كه در پيرامون ما هستند با وجود انسان موافقت و مناسبت دارند.

2- اين موافقت به طور ضرورت و حتم از كسى صادر شده است كه قصد و اراده دارد؛ زيرا اين گونه توافق و تناسب به طور اتفاق و تصادف واقع نمى شود.

و باز مى گويد:((يقين به موافق بودن اين كاينات با وجود انسان ، حاصل مى شود از ملاحظه موافقت شب و روز، آفتاب و ماه و فصول چهارگانه ، زمين ، بسيارى ازحيوانات ، جانوران ، گياهان ، جمادات و چيزهاى ديگر مانند باران و نهرها و درياها و معادن و كلاّ توافق زمين ، آب ، آتش و هوا(46) (و همه عناصر) با وجود انسان آشكار است .

و همچنين عنايت در اعضاى بدن انسان و اعضاى حيوان به اين معنا كه با حيات و وجود انسانها موافق است ، ظاهر است . و به طور كلى شناخت منافع تمام موجودات اين موضوع را تثبيت مى نمايد و لذا هركه بخواهد كمال معرفت را به خدا حاصل كند، واجب است از فوايد موجودات فحص و كاوش كند.(47)

ب - برهان اختراع

اختراع ذوات و حقايق موجودات مثل به وجود آوردن حيات در جماد و ادراكات حسى و عقلى كه آن را به ((دليل اختراع )) موسوم ساخته است .

بنابراين ، وجود حيوانات ، نباتات و آسمانها به دلالت اختراع ، به وجود خدا دلالت دارد.

و اين طريق بر دو اصلى كه بالقوّه در فطرت هر بشرى است قرار دارد:

يكى آنكه اين موجودات اختراع شده اند (زمانى نبوده ، سپس بود، شده اند) چنانچه در جانوران وگياهان خود به خود معلوم شده است و همه مى دانند، لذا نيازى به استدلال نيست و قرآن مجيد مى فرمايد: (...اِنَّ الَّذينَ تَدعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لَن يَخلُقُوا ذُبابا وَلَو اجْتَمَعُوا لَهُ...) ؛ ((آن افراد غير خدا كه شما آنان را ندا داده و به كمك مى طلبيد، هرگز نمى توانند مگسى را بيافرينند اگرچه همه باهم همكارى نمايند)).

ما اجسام جمادى را مى بينيم كه پس از جماد بودن ، در آن ، حيات حادث مى گردد، پس علم پيدا مى كنيم به اينكه كسى حيات را آفريده و آن را انعام فرموده است و او خداست .

آسمانها با اين حركاتى كه در آنهاست كه لحظه اى از حركت ، آرام نمى گيرند، ماءمور هستند كه به آنچه در زمين است عنايتى نمايند و مسخر ما هستند و همين تسخير و ماءموريت (به حسب تكوين ) از جانب خداست (چون يقين داريم كه از جانب خودشان يا ديگرى كه غير خدا باشد، نيست ). اصل دوم اين است كه هر مخترعى ، اختراع كننده اى دارد.

بنا بر اين دو اصل ، وجود فاعل و مخترع ثابت مى شود. در ((برهان اختراع )) به عدد پديده ها، بر وجود خدا دليل داريم .

سپس بعضى از آياتى را كه متضمن بيان اين دو برهان (عنايت و اختراع ) مى باشد بيان مى كند و مى گويد: اما آياتى كه متضمن دلالت بر عنايت مى باشند مانند:(اَلَمْ نَجْعَلِ الاَرْضَ مِهادا # وَالْجِبالَ اَوْتادا)(48) ؛ ((آيا زمين را به عنوان قرارگاه و كوهها را به منزله ميخها، قرار نداده ايم ؟)).

تا اين آيه :(وَجَنّاتٍ اَلْفافا)(49) ؛ ((و بوستانهاى به هم پيچيده )).

و مثل اين آيه :(تَبارَكَ الَّذى جَعَلَ فى السَّماءِ بُرُوجا وَجَعَلَ فيها سِراجا وَقَمَرا مُنيرا)(50) ؛ ((بزرگوار است آنكه در آسمان ، برجها و در آن چراغى (خورشيد) و ماه نور دهنده اى را قرار داد)).

و مثل اين آيه : (فَلْيَنْظُرِ الاِْنْسانُ اِلى طَعامِهِ)(51) ؛ ((پس بايد انسان به طعامش نگاه كند)) و مانند اين آيات بسيار است .

و اما آياتى كه متضمن برهان اختراعند، مانند:

(فَلَيَنْظُرِ الاِْنْسانُ مِمَّ خُلِقَ # خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافقٍ)(52) ؛ ((پس انسان بايد بنگرد كه از چه چيز آفريده شده ، از آبى جهنده آفريده شد)).

و مثل اين آيه :(اَفَلا يَنظرُونَ اِلى الاِْبِلِ كَيفَ خُلِقَت )(53) ؛ ((پس آيا شتر را نمى بينند كه چگونه خلق شده است ؟)).

و مثل اين آيه :(يا اَيُّهَا النّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ اِنَّ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لَنْ يَخلُقُوا ذُبابا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ...)(54) ؛ ((اى مردم ! مثلى زده شد پس آن را گوش دهيد، به درستى كه هرگز آن افراد غير خدا كه شما آنان را ندا داده و به كمك مى طلبيد، نتوانند مگسى را بيافرينند، اگرچه براى آن گردهم آيند)).

و مثل اين آيه كه حكايت از قول ابراهيم است :

(اِنّى وَجَّهْتُ وَجهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ والاَْرْضَ...).(55)

((بدرستى كه من روى خود را به سوى آنكه آسمانها و زمين را پديدآورد، گردانيدم )).

و اما آياتى كه به هردو برهان (عنايت و اختراع ) دلالت دارند نيز بسيار و بلكه بيشتر است ، از جمله اين آيه است :

(يا اَيُّهَا النّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذى خَلَقَكُمْ وَالّذينَ مِنْ قبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ # اَلَّذِى جَعَلَ لَكُمُ الاَْرْضَ فِراشًا وَالسَّماَّءَ بِناَّءً وَاَنْزَلَ مِنَ السَّماَّءِ ماَّءً فَاَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَراتِ رِزْقًا لَكُمْ فَلاتَجْعَلُوا للّهِِ اَندادا وَاَنتُم تَعْلَمُونَ)(56) ((اى مردم ! پروردگارتان كه شما و آن كسانى را كه پيش از شما بودند آفريد، پرستش كنيد، باشد كه شما بپرهيزيد؛ آن خدايى كه زمين را براى شما گسترد و آسمان را برافراشت و از آسمان آبى فروفرستاد، پس به وسيله آن آب ، ميوه ها بيرون آورد تا روزىِ شماباشد. پس كسى را مثل و مانند او قرار ندهيد در صورتى كه مى دانيد خدا بى مانند است )).

زيرا:(اَلّذى خَلَقَكُم وَالَّذينَ مِن قَبلِكُم )، اشاره به دلالت اختراع است .

(اَلَّذى جَعَلَ لَكُمُ الاْ رْضَ فِراشا)، بيان دلالت عنايت است .

و مثل آن است ، آيه : (وَ ايَةٌ لَهُمُ الاَْرْضُ الْمَيْتَةُ اَحْيَيْناها وَ اَخْرَجْنا مِنْها حَبّا فَمِنْهُ يَاءْكُلُون )(57) ؛ ((زمين مرده ، براى آنان نشانه اى است كه آن را زنده مى گردانيم و از آن دانه بيرون مى آوريم پس از آن مى خورند)).

و مثل اين آيه :(...وَيَتَفَكَّرُونَ فى خَلْق السَّمواتِ وَالاْ رْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلا سُبحانَكَ فَقِنا عَذابَ النّارِ)(58) ؛ ((و در خلق آسمانها و زمين مى انديشند (پس مى گويند) اى پروردگار ما! اين را باطل نيافريدى منزّهى تو! پس ما را از عذاب آتش نگاه دار)).

در بيشتر آياتى كه متضمن درس خداشناسى است ، به اين دو نوع دليل اشاره شده است .

اين راه راستى است كه خدا مردم را ازآن به سوى شناسايى خود خوانده است و آنها را به آنچه در فطرتشان براى درك اين معنا هست يادآورى فرموده است (تا اينكه مى گويد) اين دو راه ، هم راه ((خواص )) يعنى دانشمندان است و هم راه عامه مردم . فقط اختلاف در تفصيل معرفت است كه عامه بر آنچه مشهود همه است و همه آن را حس مى كنند كه ((دلايل عنايت و اختراع )) باشد، اكتفا مى نمايند و علما علاوه بر آنچه با حس درك مى كنند با برهان نيز مطالبى ادراك مى نمايند، حتى اينكه ، بعضى از علما مى گويند: آنچه از منافع اعضاى انسان و حيوان شناخته شده ، چند هزار منفعت است (سپس ‍ باز هم سخن را در فرق بين معرفت علما و عامه ادامه مى دهد و مى گويد:)

مَثَل عامه مَثَل كسى است كه به مصنوعاتى كه بر چگونگى آنها علم ندارد نظر مى كند و بيش از اينكه آنها مصنوع هستند و صانع دارند چيزى نمى داند، و مثل علما مثل كسى است كه علم به آن صنعت و خصوصيات و فوايد و چگونگى آن دارد و شك نيست كسى كه اين گونه علم به صنعتى دارد، صانع را بهتر از ديگران مى شناسد.(59)

((هرشل )) مى گويد: ((هرچه دايره علوم وسعت مى يابد، ادلّه بر وجود حكمت خالق تواناى مطلق ، بيشتر مى شود و علماى طبيعى ، فيزيك و نجوم فقط بنيانگذاران معابد علوم هستند كه در آنها خالق عظيم ، تسبيح مى شود)).

((لاپلاس )) مى گويد: ((قدرتى كه اجرام آسمانى را در منظومه شمسى ، مدت و دوران سيارات را در گرد آفتاب و توابع را در گرد سيارات به نظامى پايدار تا هروقت بخواهد قرار داده است ، امكان ندارد كه به تصادف نسبت داده شود)).

((ابراهام لينكلن )) مى گويد: ((من عجب دارم از كسى كه به سوى آسمان مى نگرد و عظمت خلقت را مى بيند و به خدا ايمان نمى آورد)).

دكتر ((ا . ج . كرونين )) مى گويد: ((وقتى كه در عالم وجود و اسرار و عجايب ونظام و دقت و ضخامت و زيبايى آن تاءمل مى كنيم ، جز اينكه در باره خداى آفريننده بينديشيم چاره اى نداريم .

كيست كه در شبهاى تابستان هنگامى كه هوا صاف است به سوى آسمان بنگرد و اين ستارگان بى نهايت را كه از دور تابانند ببيند و به اينكه اين دستگاه عالم وجود از روى تصادف كور به وجود نيامده است ، ايمان نياورده ...)).

اگر بخواهيم كلمات فلاسفه قديم و جديد را - در حدودى كه در دسترس داريم - در اين موضوع (ايمان به خدا) بنگاريم ، نيازمند به آن مى شويم كه كتاب بزرگى در اين باب تاءليف كنيم . (خوانندگان عزيز اگر بخواهند مى توانند خودشان به كتابهايى مانند كتابهاى : عبدالرزاق نوفل ، روح الدين الاسلامى ، اثبات وجود خدا، قصة الايمان ، موسوعة وحدة الدين و الفلسفة والعلم و كتابهاى ديگر مراجعه كنند) چنانكه مطالعه اين كتابها با ترجمه آنها و همچنين كتاب ((العلم يدعو للايمان )) و از همه مهمتر و رساتر، دقت در آيات قرآن مجيد و الهيات نهج البلاغه و احاديث و روايات و دعاهاى وارده از اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام ) بهترين وسيله براى دريافت ادله و براهين قطعى بر وجود خدا و موجب تكميل معرفت است .