درس چهارم : راه حل مسائل بنيادى
مقدّمه
هنگامى كه انسان درصدد حل مسائل بنيادى جهان بينى و شناختن اصول دين حق برمى آيد در
نخستين گام با اين سؤال، مواجه مىشود كه: از چه راهى بايد اين مسائل را حل كرد؟ و
چگونه بايد شناختهاى بنيادى صحيح را بدست آورد و اساساً چه راههايى براى شناخت وجود
دارد؟ و كداميك از آنها را بايد براى بدست آوردن اين شناختها برگزيد؟
بررسى تفصيلى و فنى اين مطالب بعهده بخش شناختشناسى از فلسفه (= اپيستمولوژى) است
كه انواع شناختهاى انسان را مورد بحث قرار داده به ارزشيابى آنها مىپردازد. و
پرداختن به همه آنها ما را از هدفى كه در اين كتاب داريم دور مىكند. از اينروى،
تنها به ذكر پارهاى از مطالب مورد نياز، بسنده كرده تحقيق بيشتر پيرامون آنها را
به جاى خودش حواله مىدهيم. ﴿10﴾
انواع شناخت
شناختهاى انسانى را از يك ديدگاه مىتوان به چهار قسم، تقسيم كرد:
1- شناخت تجربى و علمى (به اصطلاح خاص). اينگونه شناخت با كمك اندامهاى حسى بدست
مىآيد هر چند عقل نيز نقش خود را در تجريد و تعميم ادراكات حسى، ايفاء مىكند.
شناختهاى تجربى در علوم تجربى مانند فيزيك و شيمى و زيست شناسى، مورد استفاده قرار
مىگيرد.
2- شناخت عقلى. اينگونه شناخت بوسيله مفاهيم انتزاعى (معقولات ثانيه) شكل مىگيرد و
نقش اساسى در به دست آوردن آن را عقل، ايفاء مىكند هر چند ممكن است بعضاً از
مقدمات قياس، استفاده شود. قلمرو اين شناختها منطق و علوم فلسفى و رياضيات را در
برمى گيرد.
3- شناخت تعبدى. اينگونه شناخت، جنبه ثانوى دارد و براساس شناخت قبلى «منبع قابل
اعتماد» (اتوريته) و از راه خبر دادن «مخبر صادق» حاصل مىشود. مطالبى كه پيروان
اديان براساس سخنان پيشوايان دينى مىپذيرند و گاهى به آنها اعتقادى به مراتب قويتر
از اعتقادات برخاسته از حس و تجربه پيدا مىكنند از همين قبيل است.
4- شناخت شهودى. اينگونه شناخت برخلاف همه اقسام گذشته بدون وساطت صورت و مفهوم
ذهنى به ذات عينى معلوم، تعلق مىگيرد و به هيچ وجه جاى خطا و اشتباهى ندارد اما
چنانكه در جاى خودش توضيح داده شده معمولاً آنچه بنام شناخت شهودى و عرفانى قلمداد
مىشود در واقع، تفسيرى ذهنى از مشهودات است و قابل خطا و اشتباه مىباشد ﴿11﴾.
انواع جهان بينى
براساس تقسيمى كه درباره شناخت، بيان شد مىتوان تقسيمى براى جهان بينى بدين صورت
در نظر گرفت:
1- جهان بينى علمى. يعنى انسان براساس دستاوردهاى علوم تجربى، بينشى كلى درباره
هستى بدست آورد.
2- جهان بينى فلسفى. كه از راه استدلالات و تلاشهاى عقلى، حاصل مىشود.
3- جهان بينى دينى. كه از راه ايمان به رهبران اديان و پذيرفتن سخنان ايشان به دست
مىآيد.
4- جهان بينى عرفانى. كه از راه كشف و شهود و اشراق، حاصل مىگردد. اكنون بايد ديد
كه آيا مسائل بنيادى جهان بينى را واقعاً مىتوان از همه اين راههاى چهارگانه حل
كرد تا نوبت به سؤال از امتياز و برترى يكى از آنها برسد يا نه؟
نقد و بررسى
با توجه به برد شناخت حسى و تجربى و محدود بودن آن به دايره پديده هاى مادى و
طبيعى، روشن مىشود كه نمىتوان تنها براساس دستاوردهاى علوم تجربى، اصول جهان بينى
را شناخت و مسائل مربوط به آنها را حل كرد زيرا اينگونه مسائل، از قلمرو علوم
تجربى، خارج است و هيچ علم تجربى سخنى درباره اثبات يا نفى آنها ندارد. مثلاً
نمىتوان وجود خدا را بوسيله پژوهشهاى آزمايشگاهى اثبات كرد يا (العياذ بالله) نفى
نمود، زيرا دست تجربه حسى، بسى كوتاهتر از آنست كه به دامان ماوراءطبيعت، دراز شود
و چيزى را خارج از محدوده پديده هاى مادى، اثبات يا نفى كند.
بنابراين، جهان بينى علمى و تجربى (به معناى اصطلاحى «جهان بينى» كه قبلا ذكر شد)
سرابى بيش نيست و نمىتوان آن را به معناى صحيح كلمه «جهان بينى» ناميد و حداكثر
مىتوان آنرا «شناخت جهان مادى» دانست و چنينشناختى نمىتواند پاسخگوى مسائل بنياى
جهان بينى باشد.
اما شناختهايى كه با روش تعبدى به دست مىآيد چنانكه اشاره شد جنبه ثانوى دارد و
متفرع بر اين است كه قبلا اعتبار منبع يا منابع آن، ثابت شده باشد. يعنى بايد نخست،
پيامبرىِ كسى ثابت شود تا پيامهاى او معتبر، شناخته شود و قبل از آن بايد وجود پيام
دهنده يعنى خداى متعال، اثبات گردد. و روشن است كه اصل وجود «پيام دهنده» و نيز
پيامبرىِ «پيام آور» را نمىتوان به استناد «پيام» اثبات كرد، مثلاً نمىتوان گفت:
چون قرآن مىگويد «خدا هست» پس وجود او اثبات مىشود. البته بعد از اثبات وجود خدا
و شناخت پيامبر اسلام و حقانيت قرآن كريم مىتوان ساير اعتقادات فرعى و نيز دستورات
عملى را به استناد «مخبر صادق» و «منبع معتبر» پذيرفت، اما مسائل بنيادى را بايد
قبلا از راه ديگرى حل كرد.
پس روش تعبدى هم براى حل مسائل بنيادى جهان بينى، كارآيى ندارد.
اما روش عرفانى و اشراقى، جاى سخن فراوان دارد:
اولا: جهان بينى،شناختى است كه از مفاهيم ذهنى، تشكيل مىيابد، ولى در متن شهود،
جايى براى مفاهيم ذهنى نيست. پس اسناد چنين مفاهيمى به شهود، توأم با مسامحه و به
لحاظ خاستگاه آنها خواهد بود.
ثانياً: تفسير شهودها و بيان آنها در قالب الفاظ و مفاهيم، نياز به ورزيدگى ذهنى
خاصى دارد كه جز با سابقه طولانى در تلاشهاى عقلى و تحليلهاى فلسفى، امكان پذير
نيست، و كسانى كه چنين ورزيدگى را ندارند الفاظ و مفاهيم متشابهى را بكار مىگيرند
كه عامل بزرگى براى انحراف و گمراهى مىشود.
ثالثاً: در بسيارى از موارد، آنچه حقيقه مورد شهود قرار مىگيرد با انعكاسات خيالى
آن و تفسيرى كه ذهن براى آن مىكند حتى براى خود شهود كننده هم مشتبه مىشود.
رابعاً: يافتن حقايقى كه تفسير ذهنى آنها بنام «جهان بينى» ناميده مىشود در گرو
سالها سير و سلوك عرفانى است و پذيرفتن روش سير و سلوك كه از قبيل شناختهاى عملى
مىباشد نيازمند به مبانى نظرى و مسائل بنيادى جهان بينى است. پس قبل از شروع در
سير و سلوك مىبايست اين مسائل، حل شود در حالى كه شناخت شهودى در پايان كار، حاصل
مىشود، و اساساً عرفان واقعى براى كسى تحقق مىيابد كه در راه بندگى خداى متعال
مخلصانه تلاش كند، و چنين تلاشى متوقف بر شناخت قبلى خداى متعال و راه بندگى و
اطاعت اوست.
نتيجه گيرى
نتيجهاى كه از اين بررسى به دست مىآيد اينست كه تنها راهى كه فراروى هر جوينده
راه حل براى مسائل بنيادى جهان بينى گشوده است راه عقل و روش تعقل است و از اينروى،
جهان بينى واقعى را بايد جهان بينىِ فلسفى دانست.
البته بايد توجه داشت كه منحصر دانستن راه حل مسائل مزبور را به عقل، و منحصر
دانستن جهان بينى به جهان بينى فلسفى، بدين معنى نيست كه براى بدست آوردن جهان بينى
صحيح بايستى همه مسائل فلسفى را حل كرد بلكه حل چند مسأله فلسفى ساده و قريب به
بديهى، براى اثبات وجود خدا كه اساسى ترين مسأله جهان بينى بشمار مىرود كافى است.
هر چند تخصص در اينگونه مسائل و كسب توانايى بر پاسخگويى نسبت به هر اشكال و
شبههاى احتياج به بررسيهاى فلسفى بيشتر دارد. و نيز منحصر دانستن شناختهاى مفيد
براى حل مسائل بنيادى به شناختهاى عقلى، بدين معنى نيست كه از ساير معلومات به هيچ
وجه براى حل اين مسائل، استفاده نشود بلكه در بسيارى از استدلالات عقلى مىتوان از
مقدماتى استفاده كرد كه يا از راه علم حضورى و يا از راه حس و تجربه بدست مىآيد،
چنانكه براى حل مسائل ثانوى و اعتقادات فرعى مىتوان از شناختهاى تعبدى استفاده كرد
و آنها را براساس محتواى كتاب و سنت (منابع معتبر دين) اثبات نمود. و سرانجام، پس
از دستيابى به جهان بينى و ايدئولوژى صحيح مىتوان با پيمودن مراحل سير و سلوك، به
مكاشفات و مشاهداتى رسيد و بسيارى از آنچه با استدلال عقلى، اثبات شده را بدون
وساطت مفاهيم ذهنى دريافت.
پرسش
1- انواع شناختهاى انسانى و قلمرو هر يك را بيان كنيد.
2- چند نوع جهان بينى تصور مىشود؟
3- مسائل بنيادى جهان بينى را از چه راهى مىتوان اثبات كرد؟
4- جهان بينى علمى را نقادى كنيد.
5- چگونه مىتوان از شناختهاى تجربى براى تبيين مسائل جهان بينى، استفاده كرد؟
6- در راه اثبات مسائل عقيدتى، چگونه و در چه مواردى مىتوان از شناختهاى تعبدى،
سود جست؟
7- جهان بينى عرفانى چيست؟ و آيا مىتوان مسائل بنيادىِ جهان بينى را براساس شهود
عرفانى حل كرد؟ چرا؟
درس پنجم :
شناخت خدا
مقدّمه
دانستيم كه اساس دين را اعتقاد به وجود خداى جهان آفرين، تشكيل مىدهد و فرق اصلى
بين جهان بينى الهى و جهان بينى مادى نيز وجود و عدم همين اعتقاد است.
بنابراين، نخستين مسألهاى كه براى جوينده حقيقت، مطرح مىشود و بايد پيش از هر چيز
پاسخ صحيح آن را بدست بياورد اينست كه آيا خدايى وجود دارد يا نه. و براى بدست
آوردن پاسخ اين سؤال همانگونه كه در درس قبل بيان شد بايد عقل خود را بكار بگيرد تا
به نتيجه قطعى برسد، خواه نتيجهاى مثبت باشد و خواه منفى.
در صورت مثبت بودن نتيجه، نوبت به بررسى مسائل فرعى آن (وحدت و عدل و ساير صفات
الهى) مىرسد، و به فرض منفى بودنِ نتيجه، جهان بينى مادى تثبيت مىشود و ديگر
نيازى به بررسى ساير مسائل مربوط به دين نخواهد بود.
شناخت حضورى و حصولى
در مورد خداى متعال، دو نوع شناخت، تصور مىشود: يكى شناخت حضورى، و ديگرى شناخت
حصولى.
منظور از شناخت حضورى نسبت به خدا اينست كه انسان بدون وساطت مفاهيم ذهنى، با نوعى
شهود درونى و قلبى با خدا آشنا شود.
بديهى است كه اگر كسى شهود آگاهانه نسبت به خداى متعال داشته باشد آنگونه كه
عارفان بلند مرتبه ادعا كردهاند نيازى به استدلال و برهان عقلى نخواهد داشت. اما
همچنانكه قبلا اشاره شد چنين علم حضورى و شهودى براى افراد عادى
﴿12﴾، پس از خودسازى و
پيمودن مراحل سير و سلوك عرفانى، امكان پذير است. و اما مراتب ضعيف آن هر چند در
افراد عادى هم وجود داشته باشد چون توأم با آگاهى نيست براى بدست آوردن جهان بينى
آگاهانه، كفايت نمىكند.
و منظور از شناخت حصولى اينست كه انسان بوسيله مفاهيمى كلى از قبيل «آفريننده، بى
نياز، همه دان، و همه توان و...»شناختى ذهنى و به يك معنى «غايبانه» نسبت به خداى
متعال پيدا كند و همين اندازه معتقد شود كه چنين موجودى وجود دارد «آن كسى كه جهان
را آفريده است و...» سپس شناختهاى حصولى ديگرى را به آنها ضميمه كند تا به يك سيستم
اعتقادى هماهنگ (جهان بينى) دست يابد.
آنچه مستقيماً از كاوشهاى عقلى و براهين فلسفى بدست مىآيد همين شناخت حصولى است
ولى هنگامى كه چنينشناختى حاصل شد انسان مىتواند درصدد دستيابى به شناخت حضورى
آگاهانه نيز برآيد.
شناخت فطرى
در بسيارى از سخنان پيشوايان دينى و عارفان و حكيمان، به اين عبارت برمى خوريم كه
«خداشناسى، فطرى است» يا «انسان، بالفطره خداشناس است». براى اينكه معناى صحيح اين
عبارت را دريابيم بايد توضيحى پيرامون واژه فطرت بدهيم:
فطرت، واژهاى عربى و به معناى «نوع آفرينش» است و امورى را مىتوان «فطرى» (=
منسوب به فطرت) دانست كه آفرينش موجودى اقتضاى آنها را داشته باشد، و از اينروى
مىتوان سه ويژگى را براى آنها در نظر گرفت:
1- فطريّات هر نوعى از موجودات در همه افراد آن نوع، يافت مىشود هر چند كيفيت آنها
از نظر ضعف و شدت، متفاوت باشد.
2- امور فطرى، همواره در طول تاريخ، ثابت است و چنان نيست كه فطرت موجودى در
برههاى از تاريخ، اقتضاء خاصى داشته باشد و در برهه ديگر، اقتضائى ديگر
﴿13﴾.
3- امور فطرى از آن حيثيت كه فطرى و مقتضاى آفرينش موجودى است نيازى به تعليم و
تعلم ندارد هر چند تقويت يا جهت دادن به آنها نيازمند به آموزش باشد.
فطريات انسان را مىتوان به دو دسته تقسيم كرد:
الف- شناختهاى فطرى كه هر انسانى بدون نياز به آموزش، از آنها برخوردار است.
ب- ميلها و گرايشهاى فطرى كه مقتضاى آفرينش هر فردى است.
بنابراين، اگر نوعى شناخت خدا براى هر فردى ثابت باشد كه نيازى به آموزش و فراگيرى
نداشته باشد مىتوان آن را «خداشناسى فطرى» ناميد. و اگر نوعى گرايش بسوى خدا و
پرستش او در هر انسانى يافت شود مىتوان آن را «خداپرستى فطرى» ناميد.
در درس دوم اشاره كرديم كه بسيارى از صاحبنظران، گرايش به دين و خدا را از ويژگيهاى
روانى انسان دانسته و آن را «حس مذهبى» يا «عاطفه دينى» ناميده اند. اكنون
مىافزاييم كه شناخت خدا نيز مقتضاى فطرت انسان، دانسته شده است. اما همچنانكه فطرت
خداپرستى، يك گرايش آگاهانه نيست فطرت خداشناسى نيزشناختى آگاهانه نمىباشد.
بگونهاى كه افراد عادى را از تلاش عقلانى براى شناختن خداى متعال، بى نياز كند.
ولى اين نكته را نبايد فراموش كرد كه چون هر فردى دست كم از مرتبه ضعيفى از شناخت
حضورى فطرى برخوردار است مىتواند با اندكى فكر و استدلال، وجود خدا را بپذيرد و
تدريجاً شناخت شهودى ناآگاهانهاش را تقويت كند و به مراتبى از آگاهى برساند.
حاصل آنكه: فطرى بودن شناخت خدا بدين معنى است كه دل انسان، با خدا آشناست و در
ژرفاى روح وى مايهاى براى شناخت آگاهانه خدا وجود دارد كه قابل رشد و شكوفايى است.
اما اين مايه فطرى در افراد عادى بگونهاى نيست كه ايشان را بكلى بى نياز از
انديشيدن و استدلال عقلى كند.
پرسش
1- اساسى ترين مسأله جهان بينى كدام است؟ و وجه اساسى بودنِ آن چيست؟
2- شناخت حضورى و حصولى نسبت به خداى متعال را شرح دهيد.
3- آيا مىتوان شناخت حضورى را بوسيله استدلال عقلى بدست آورد؟ چرا؟
4- شناخت حصولى چه نقشى را مىتواند در مورد شناخت حضورى ايفاء كند؟
5- معناى فطرت را بيان كنيد.
6- ويژگيهاى امور فطرى را بيان كنيد.
7- اقسام امور فطرى را بيان كنيد.
8- چه امر فطرى به خداى متعال، تعلق مىگيرد؟
9- شناخت فطرى خدا را توضيح دهيد.
10- آيا فطرت خداشناسى، انسانهاى عادى را از استدلال عقلى، بى نياز مىكند؟ چرا؟
درس ششم :
راه ساده خداشناسى
راههاى شناخت خدا
براى شناختن خداى متعال، راههاى فراوان و گوناگونى وجود دارد كه در كتابهاى مختلف
فلسفى و كلامى و بيانات پيشوايان دينى و نيز در متن كتابهاى آسمانى به آنها اشاره
شده است. اين دلايل و براهين از جهات مختلفى با يكديگر تفاوت دارند: مثلاً در بعضى
از آنها از مقدمات حسى و تجربى استفاده شده در حالى كه بعضى ديگر از مقدمات عقلى
محض، تشكيل يافته اند؛ و بعضى مستقيماً درصدد اثبات خداى حكيم هستند در صورتى كه
بعضى ديگر تنها موجودى را اثبات مىكنند كه وجودش مرهون موجود ديگرى نيست (واجب
الوجود) و براى شناختن صفات او مىبايست براهين ديگرى اقامه شود.
از يك نظر مىتوان دلايل خداشناسى را به راههايى تشبيه كرد كه براى عبور از
رودخانهاى وجود دارد: بعضى از آنها مانند پل چوبى سادهاى است كه روى رودخانه
كشيده شده و عابر سبكبار مىتواند به آسانى از آن بگذرد و بزودى به منزل مقصودش
برسد، بعضى ديگر مانند پلهاى سنگىِ طولانى از استحكام بيشترى برخوردار است ولى راه
را طولانىتر مىكند، و بالاخره بعضى ديگر مانند راه آهنهاى پر پيچ و خم و داراى
فراز و نشيبها و تونلهاى عظيم است كه براى عبور قطارهاى سنگين ساخته شده است.
انسانى كه ذهن سبكبارى دارد مىتواند از راههاى خيلى ساده، خداى خود را بشناسد و به
بندگى او بپردازد، اما كسى كه بار سنگينى از شبهات را بر دوش كشيده است بايد از پل
سنگى عبور كند، و بالاخره كسى كه خروارها بار شبهات و وساوس را با خود حمل مىكند
بايد راهى
را برگزيند كه داراى زيرسازيهاى محكم و استوار باشد هر چند پيچ و خمها و فراز و
نشيبهاى زيادى داشته باشد.
ما در اينجا نخست به راه ساده خداشناسى، اشاره مىكنيم و سپس به بيان يكى از راههاى
متوسط مىپردازيم. اما راههاى پر پيچ و خم را كه متوقف بر حل بسيارى از مسائل
زيربنائى فلسفى است بايد كسانى بپيمايند كه ذهنشان مشوب به شبهات فراوان شده يا
درصدد زدودن شبهات و نجات دادن گمراهان دورافتاده، برآمده اند.
ويژگيهاى راه ساده
راه ساده خداشناسى، امتيازات و ويژگيهايى دارد كه مهمترين آنها از اين قرار است:
1- اين راه نيازى به مقدمات پيچيده و فنى ندارد و ساده ترين بيانى است كه مىتوان
در اين زمينه، مطرح كرد و از اينروى، براى همه مردم در هر سطحى از معلومات باشند
قابل فهم و هضم است.
2- اين راه مستقيماً بسوى «خداى آفريننده دانا و توانا» رهنمون مىشود برخلاف
بسيارى از براهين فلسفى و كلامى كه نخست موجودى را بعنوان «واجب الوجود» اثبات
مىكنند و علم و قدرت و حكمت و خالقيت و ربوبيت و ديگر صفات او را مىبايست با
براهين ديگرى ثابت كرد.
3- اين راه، بيش از هر چيز، نقش بيدار كردن فطرت و به آگاهى رساندن معرفت فطرى را
ايفاء مىكند و با تأمل در موارد آن، حالتى عرفانى به انسان دست مىدهد كه گويا دست
خدا را در ايجاد و تدبير پديده هاى جهان، مشاهده مىكند، همان دستى كه فطرت او با
آن، آشناست.
با توجه به اين ويژگيهاست كه رهبران دينى و پيشوايان اديان آسمانى، اين راه را براى
توده هاى مردم برگزيدهاند و همگان را به پيمودن آن، دعوت كردهاند و روشهاى ديگر
را يا به خواص، اختصاص داده اند، يا در مقام احتجاج و بحث با انديشمندان ملحد و
فيلسوفان مادى بكار گرفته اند.
نشانه هاى آشنا
راه ساده خداشناسى، تأمل در نشانه هاى خدا در جهان، و به تعبير قرآن كريم «تفكر در
آيات الهى» است. گويى هر يك از پديده هاى جهان در زمين و آسمان و در وجود انسان،
نشانى از مقصود و مطلوب آشنا دارند و عقربه دل را بسوى مركز هستى كه هميشه و در همه
جا حضور دارد هدايت مىكنند.
همين كتابى كه در دست داريد نشانهاى از اوست، مگر نه اينست كه با خواندن آن، با
نويسنده آگاه و هدفدارى آشنا مىشويد؟ آيا هيچگاه احتمال دادهايد كه اين كتاب در
اثر يك سلسله فعل و انفعالات مادى بى هدف بوجود آمده و نويسنده هدفدارى ندارد؟ آيا
احمقانه نيست كه كسى بپندارد كه يك دائرة المعارف بزرگ چند صد جلدى در اثر انفجارى
در يك معدن فلزات بوجود آمده است بدينگونه كه ذرات آنها بصورت حروفى در آمده و با
برخورد تصادفى با پاره هاى كاغذ، نوشته هايى را پديد آورده و سپس كاغذها با تصادف
ديگرى تنظيم و صحافى شده است؟!
اما پذيرفتن تصادفات كور براى تبيين پيدايش اين جهان عظيم با آن همه اسرار و
حكمتهاى شناخته و ناشناخته، هزاران بار احمقانهتر از آن پندار است!
آرى، هر نظم هدفمندى نشانهاى از ناظم هدفدار است و چنين نظمهايى در سراسر جهان،
مشاهده مىشود و همگى يك نظام كلى را تشكيل مىدهند كه آفريننده حكيمى آن را پديد
آورده و همواره دست اندركار اداره آن است.
بوته گلى كه در باغچه روييده و از ميان خاك و كود، با چهره رنگارنگ و بوى خوش، ظاهر
گشته است، و درخت سيبى كه از دانه كوچكى برآمده و هر ساله مقادير زيادى سيب خوشرنگ
و خوشبوى و خوشمزه ببار مىآورد و ساير درختان مختلف با شكلها و رنگها و خواص
گوناگون...
نيز بلبلى كه بر شاخ گل مىسرايد، و جوجهاى كه از تخم بيرون آمده، نوك به زمين
مىزند و گوسالهاى كه تازه متولد شده پستان مادرش را مىمكد و شيرى كه در پستان
مادر فراهم شده و براى نوشيدن نوزاد، مهيا گشته است و... همگى نشانه هاى اويند.
راستى چه هماهنگى عجيب و تدبير شگفت انگيزى در پديد آمدن شير در پستان مادران
همزمان با تولد نوزادان، وجود دارد!
ماهيهايى كه هر ساله براى تخم ريزى، كيلومترها راه براى نخستن بار مىپيمايند، و
مرغان دريايى كه آشيانه هاى خود را در ميان انبوه گياهان دريايى مىشناسند و حتى
براى يكبار هم اشتباهاً به آشيانه ديگرى سر نمىزنند، و زنبورهاى عسل كه هر صبح از
كندوها خارج مىشوند و پس از پيمودن راههاى طولانى براى استفاده از گلهاى معطر،
شامگاهان به كندوهاى خودشان بازمى گردند و... همگى نشانه هاى اويند.
عجيبتر آنكه هم زنبورهاى عسل و هم گاو و گوسفندهاى شيرده چندين بار بيش از اندازه
نيازشان شير و عسل، توليد مىكنند تا انسان، اين آفريده استثنايى و برگزيده، از
آنها بهرهمند شود!
اما انسان ناسپاس، ولى نعمت آشناى خود را نشناخته مىانگارد و درباره او به جدال و
ستيزه مىپردازد!
در همين بدن انسان، شگفت انگيزترين آثار تدبير حكيمانه ديده مىشود: تركيب بدن از
جهازات هماهنگ، تركيب هر جهاز از اعضاء متناسب، تركيب هر عضو از ميليونها سلول زنده
خاص با اينكه همگى آنها از يك سلول مادر پديد آمدهاند و تركيب هر سلول از مواد
لازم به نسبت معين و قرار گرفتن هر اندام در مناسبترين جاى بدن و حركات و فعاليتهاى
هدفدار اعضاء و جهازات مانند جذب اكسيژن بوسيله ششها و انتقال آن بوسيله گلبولهاى
قرمز خون، ساختن قند به اندازه لازم بوسيله كبد، ترميم نسوج آسيب ديده با پيدايش
سلولهاى جديد، مبارزه با ميكروبها و دشمنان مهاجم بوسيله گلبولهاى سفيد و ترشح
هورمونهاى مختلف بوسيله غده هاى متعدد كه نقشهاى مهمى را در تنظيم كارهاى حياتى بدن
به عهده دارند و... همگى نشانه هاى اويند
﴿14﴾.
اين نظام عجيبى كه هزاران دانشمند در طول دهها قرن هنوز نتوانستهاند بدرستى به
ريزه كاريهاى آن پى ببرند بوسيله چه كسى برقرار شده است؟
هر سلولى يك سيستم كوچك هدفمند است و مجموعهاى از سلولها عضوى را پديد مىآورند كه
سيستم بزرگتر هدفمندى است و مجموعه سيستم هاى گوناگون و در هم پيچيده، سيستم كلى و
هدفمند بدن را تشكيل مىدهند. اما كار به همين جا خاتمه نمىيابد بلكه سيستمهاى بى
شمار از موجودات جاندار و بى جان، يك سيستم عظيم كران ناپيدا را تشكيل مىدهند بنام
جهان طبيعت كه تحت تدبير حكيمانه واحدى با كمال نظم و انسجام، اداره مىشود.
«ذلِكُمُ اللّهُ فَأَنّى تُؤْفَكُونَ»
﴿15﴾.
بديهى است هر قدر دانش بشر، گسترش يابد و قوانين و روابط پديده هاى طبيعى، بيشتر
كشف شود اسرار و حكمتهاى آفرينش، بيشتر آشكار مىگردد. ولى تأمل در همين پديده هاى
ساده و نشانه هاى روشن، براى دلهاى پاك و ناآلوده، كفايت مىكند.
پرسش
1- راههاى مختلف خداشناسى و ويژگيهاى آنها را بيان كنيد.
2- راه ساده خداشناسى چيست؟ و چه ويژگيهايى دارد؟
3- نشانه هاى هدفمندى پديده ها را شرح دهيد.
4- شكل منطقى دليل نظم را بيان كنيد.
درس هفتم :
اثبات واجب الوجود
مقدّمه
در درس پيشين اشاره كرديم كه فلاسفه الهى و علماء كلام (متكلمين) براهين زيادى را
براى اثبات خداى متعال، اقامه كردهاند كه در كتب مبسوط فلسفه و كلام، مذكور است.
ما در ميان همه آنها يك برهان را كه نياز به مقدمات كمترى دارد و در عين اتقان، سهل
التناولتر هست برمى گزينيم و به توضيح آن مىپردازيم. ولى بايد توجه داشت كه اين
برهان، خدا را تنها بعنوان «واجب الوجود» يعنى موجودى كه وجودش ضرورى و بى نياز
ايجاد كننده است اثبات مىكند و صفات ثبوتيه او مانند علم و قدرت و جسمانى نبودن و
زمان و مكان نداشتن را بايد با براهين ديگرى اثبات كرد.
متن برهان
موجود بحسب فرض عقلى يا واجب الوجود است يا ممكن الوجود، و هيچ موجودى عقلا از اين
دو فرض، خارج نيست. و نمىتوان همه موجودات را ممكن الوجود دانست، زيرا ممكن الوجود
نياز به علت دارد و اگر همه علتها هم ممكن الوجود و به نوبه خود نيازمند به علت
ديگرى باشند هيچگاه هيچ موجودى تحقق نخواهد يافت، به ديگر سخن: تسلسل علتها محال
است، پس ناچار سلسله علتها به موجودى منتهى مىشود كه خودش معلول موجود ديگرى نباشد
يعنى واجب الوجود باشد.
اين برهان، ساده ترين برهان فلسفى براى اثبات وجود خداست كه از چند مقدمه عقلى
محض، تشكيل يافته و نيازى به هيچ مقدمه حسى و تجربى ندارد. ولى چون در اين برهان از
مفاهيم و اصطلاحات فلسفى، استفاده شده مىبايست توضيحى پيرامون اين اصطلاحات و
مقدماتى كه برهان مزبور از آنها تشكيل يافته است داده شود.
امكان و وجوب
هر قضيهاى هر قدر ساده باشد دست كم از دو مفهوم اساسى (موضوع و محمول) تشكيل
مىيابد. مثلاً در اين قضيه «خورشيد روشن است» كه دلالت بر ثبوت روشنى براى خورشيد
دارد «خورشيد» موضوع قضيه، و «روشن» محمول آن مىباشد.
ثبوت محمول براى موضوع، از سه حال، خارج نيست: يا محال است مانند اينكه گفته شود:
«عدد سه بزرگتر از عدد چهار است» يا ضرورت دارد مانند اين قضيه كه «عدد دو، نصف عدد
چهار است» و يا نه محال است و نه ضرورت دارد مانند «خورشيدى بالاى سرِ ما قرار
دارد».
طبق اصطلاح منطقى، در صورت اول، قضيه، داراى وصف «امتناع» و در صورت دوم، داراى وصف
«ضرورت» يا «وجوب» و در صورت سوم داراى وصف «امكان» (بمعناى خاص) مىباشد.
اما نظر به اينكه در فلسفه، درباره «موجود» بحث مىشود و چيزى كه ممتنع و محال باشد
هيچگاه وجود خارجى نمىيابد، از اينروى فلاسفه، موجود را بحسب فرض عقلى به واجب
الوجود و ممكن الوجود، تقسيم كرده اند: واجب الوجود عبارتست از موجودى كه خودبخود
وجود داشته باشد و نيازى به موجود ديگرى نداشته باشد و طبعاً چنين موجودى ازلى و
ابدى خواهد بود زيرا معدوم بودن چيزى در يك زمان، نشانه اينست كه وجودش از خودش
نيست و براى وجود يافتن، نياز به موجود ديگرى دارد كه سبب يا شرط تحقق آنست و با
فقدان آن مفقود مىشود. و ممكن الوجود عبارتست از موجودى كه خودبخود وجود ندارد و
تحقق يافتنش منوط به موجود ديگرى است.
اين تقسيم كه براساس فرض عقلى، انجام گرفته است بالضروره وجودِ ممتنع الوجود را نفى
مىكند ولى دلالتى ندارد بر اينكه موجودات خارجى از كداميك از دو قسم (واجب الوجود
و
ممكن الوجود) هستند. و به ديگر سخن: صدق اين قضيه به سه صورت، تصور مىشود: يكى
آنكه هر موجودى واجب الوجود باشد، دوم آنكه هر موجودى ممكن الوجود باشد، سوم آنكه
بعضى از موجودات، واجب الوجود و بعضى ديگر ممكن الوجود باشند. بنابر فرض اول و سوم،
وجود واجب الوجود، ثابت است پس بايد اين فرض را مورد بررسى قرار داد كه آيا ممكن
است همه موجودات، ممكن الوجود باشند يا نه؟ و با ابطال اين فرض است كه وجود واجب
الوجود بصورت قطعى و يقينى، ثابت مىگردد هر چند اثبات وحدت و ساير صفات او
مىبايست با براهين ديگرى اثبات شود.
بنابراين، براى ابطال فرض دوم، بايد مقدمه ديگرى را به برهان مزبور، ضميمه كرد و آن
اينست كه ممكن الوجود بودن همه موجودات محال است. ولى اين مقدمه، بديهى نيست و
بهمين جهت درصدد اثبات و تبيين آن برآمدهاند به اين صورت: ممكن الوجود نياز به علت
دارد، و تسلسل در علل، محال است. پس بايد سلسله علل به موجودى منتهى شود كه ممكن
الوجود و محتاج به علت نباشد يعنى واجب الوجود باشد. و از اينجاست كه پاى مفاهيم
فلسفى ديگرى به ميان مىآيد كه بايد توضيحى پيرامون آنها داده شود.
علت و معلول
اگر موجودى نيازمند به موجود ديگرى باشد و وجودش به نوعى توقف بر آن ديگرى داشته
باشد به اصطلاح فلسفى، موجود نيازمند را «معلول» و آن ديگرى را «علت» مىنامند. ولى
علت، ممكن است بى نياز مطلق نباشد بلكه خودش نيز نيازمند و معلول موجود ديگرى باشد.
اما اگر علتى هيچگونه نياز و معلوليتى نداشت علت مطلق و بى نياز مطلق خواهد بود.
تا اينجا با اصطلاح فلسفى علت و معلول و تعريف آنها آشنا شديم، اكنون بايد به توضيح
اين مقدمه بپردازيم كه «هر ممكن الوجودى نيازمند به علت است».
با توجه به اينكه ممكن الوجود خودبخود وجود ندارد ناچار وجودش منوط به تحقق موجود
يا موجودات ديگرى خواهد بود زيرا اين قضيه، بديهى است كه هر محمولى كه براى موضوعى
در نظر گرفته شود يا خودبخود (بالذات) ثابت است و يا در اثر امر ديگرى (بالغير)
ثابت مىشود مثلاً هر چيزى يا خودبخود روشن است و يا به واسطه چيز ديگرى (نور) روشن
مى شود، و هر جسمى يا خودبخود چرب است و يا بوسيله چيز ديگرى (روغن) چرب مىشود و
محال است كه چيزى نه خودش روشنى و چربى داشته باشد و نه بوسيله چيز ديگرى متّصف به
اين صفات گردد و در عين حال، روشن يا چرب باشد!
پس ثبوت وجود هم براى يك موضوع يا بالذات است و يا بالغير، و هنگامى كه بالذات نبود
ناچار بالغير خواهد بود، بنابراين، هر ممكن الوجودى كه خودبخود متّصف به وجود
نمىشود بواسطه موجود ديگرى بوجود مىآيد و معلول آن خواهد بود. و اين همان اصل
مسلم عقلى است كه: هر ممكن الوجودى نيازمند به علت است.
ولى بعضى گمان كردهاند كه مفاد اصل عليّت اينست كه «هر موجودى احتياج به علت دارد»
و بر اين اساس، اشكال كردهاند كه بايد براى خدا هم علتى در نظر گرفت! غافل از
اينكه موضوع اصل عليّت «موجود» بطور مطلق نيست بلكه موضوع آن «ممكن الوجود» و
«معلول» است، و به ديگر سخن: هر موجود وابسته و نيازمندى محتاج به علت است نه هر
موجودى.
محال بودن تسلسل علل
آخرين مقدمهاى كه در اين برهان بكار گرفته شده اينست كه سلسله علل بايد منتهى به
موجودى شود كه خودش معلول نباشد، و به اصطلاح تسلسل علل تا بى نهايت، محال است. و
بدين ترتيب، وجود واجب الوجود بعنوان نخستين علت كه خودبخود موجود است و نيازى به
موجود ديگرى ندارد ثابت مىشود.
فلاسفه، براهين متعددى براى ابطال تسلسل، اقامه كردهاند ولى حقيقت اينست كه بطلان
تسلسل در مورد علل، قريب به بداهت است و با اندك تأملى روشن مىشود. يعنى با توجه
به اينكه وجود معلول، نيازمند به علت و مشروط به وجود آن است اگر فرض كنيم كه اين
معلوليت و مشروطيت، عمومى باشد هيچگاه هيچ موجودى تحقق نخواهد يافت زيرا فرض
مجموعهاى از موجودهاى وابسته بدون وجود موجود ديگرى كه طرف وابستگى آنها باشد
معقول نيست.
فرض كنيد يك تيم دونده، جلو خط شروع ايستادهاند و آماده دويدن هستند ولى هركدام
از ايشان تصميم گرفته است كه تا ديگرى ندود او هم شروع به دويدن نكند، اگر اين
تصميم واقعاً عموميت داشته باشد هيچگاه هيچكدام از ايشان شروع به دويدن نخواهند
كرد! همچنين اگر وجود هر موجودى مشروط به تحقق موجود ديگرى باشد هيچگاه هيچ موجودى
تحقق نخواهد يافت. پس تحقق موجودات خارجى، نشانه اينست كه موجود بى نياز و بى شرطى
وجود دارد.
تقرير برهان
اكنون با توجه به مقدمات ياد شده، بار ديگر به تقرير برهان مىپردازيم:
هر چيزى كه بتوان آنرا «موجود» دانست از دو حال، خارج نخواهد بود: يا وجودى براى
آن، ضرورت دارد و خودبخود موجود، و به اصطلاح «واجب الوجود» است و يا وجودش ضرورت
ندارد و مرهون موجود ديگرى است و به اصطلاح «ممكن الوجود» مىباشد. و بديهى است كه
اگر تحقق چيزى محال باشد هرگز وجود نخواهد يافت و هيچگاه نمىتوان آن را موجود
دانست. پس هر موجودى يا واجب الوجود است و يا ممكن الوجود.
با دقت در مفهوم «ممكن الوجود» روشن مىشود كه هر چيزى مصداق اين مفهوم باشد معلول
و نيازمند به علت خواهد بود، زيرا اگر موجودى خودبخود وجود نداشته باشد ناچار
بوسيله موجود ديگرى بوجود آمده است چنانكه هر وصفى كه بالذات نباشد ثبوت آن بالغير
خواهد بود، و مفاد قانون عليّت هم همين است كه هر موجود وابسته و ممكن الوجودى
نيازمند به علت است، نه اينكه هر موجودى نياز به علت دارد تا گفته شود: پس خدا هم
احتياج به علت دارد، يا گفته شود: اعتقاد به خداى بى علت، نقض قانون عليّت است!
از سوى ديگر اگر هر موجودى ممكن الوجود و نيازمند به علت باشد هيچگاه موجودى تحقق
نخواهد يافت، و چنين فرضى نظير آنست كه هر يك از افراد يك گروه، اقدام خود را مشروط
به شروع ديگرى كند كه در اين صورت، هيچ اقدامى انجام نخواهد گرفت. پس وجود موجودات
خارجى، دليل آنست كه واجب الوجودى موجود است.
پرسش
1- اصطلاح منطقى و فلسفى امكان وجوب را بيان كنيد.
2- واجب الوجود و ممكن الوجود را تعريف كنيد.
3- صحت تقسيم عقلى موجود به واجب الوجود و ممكن الوجود، به چند صورت فرض مىشود؟
4- علت و معلول را تعريف كنيد.
5- مفاد اصل عليّت چيست؟
6- چرا هر ممكن الوجودى نياز به علت دارد؟
7- آيا مقتضاى اصل عليّت اينست كه خدا هم علتى داشته باشد؟ چرا؟
8- آيا اعتقاد به خداى ناآفريده، ناقض اصل عليّت است؟
9- محال بودن تسلسل در علل را بيان كنيد.
10- شكل منطقى اين برهان را تقرير كنيد و توضيح دهيد كه دقيقاً چه مطلبى را اثبات
مىكند.