5 - دعا ميانه پيدا و ينهان
الحَمْدُ للَّهِ خالِقِ الخَلْقِ، باسِطِ الرِّزْقِ، فالِقِ الإِصْباحِ، ذِي
الجَلالِوَالإِكْرامِ وَالفَضْلِ وَالإِنْعامِ الَّذِي بَعُدَ فَلا يُرَى،
وَقَرُبَ فَشَهِدَ النَّجْوَى،تَبارَكَ وَتَعالَى. الحَمْدُ للَّهِ الَّذِي لَيْسَ
لَهُ مُنازِعٌ يُعادِلُهُ، وَلا شَبِيهٌيُشاكِلُهُ، وَلا ظَهِيرٌ يُعاضِدُهُ،
قَهَرَ بِعِزَّتِهِ الأَعِزَّاءَ، وَتَواضَعَ لِعَظَمَتِهِالعُظَماءُ، فَبَلَغَ
بِقُدْرَتِهِ ما يَشاءُ.
"... ستايش خداى را كه آفريننده خلق است و گستراننده روزى و شكافندهصبحها، صاحب
شكوه و بزرگوارى است و داراى فضل و انعام، آنكه آنچنان دوراست كه ديده نمىشود و
آنچنان نزديك كه نجوا را مىشنود و تبارك و تعالى است،ستايش خداى را كه منازعى
ندارد تا همتاى او باشد و شبيهى كه همانند اووپشتيبانى كه ياوريش كند، با عزّت خود
عزيزان را مقهور كرد و بزرگان در برابربزرگيش تواضع كردند، پس با قدرتش به آنچه
مىخواست رسيد..."
ستايش خداى را كه آفريننده خلق است و گستراننده روزى و شكافندهصبحها، صاحب شكوه و
بزرگوارى است و داراى فضل و انعام، آنكه آنچنان دوراست كه ديده نمىشود و آنچنان
نزديك كه نجوا را مىشنود و تبارك و تعالى است.
تأمّل در اين بخش از دعا ما را به انديشههايى مىرساند كه بارزترين آنهااز اين
قرارند:
الف - در اينجا پيوندى استوار ميان "خالق خلق" و "گستراننده روزى"هست، زيرا بر اساس
آنچه از آيات قرآن و تدبّر در طبيعت جهانى كه در آن زندگىمىكنيم بر ما روشن
مىشود، آفرينش خدا به اين صورت نبوده است كه اشياء را ازنيستى به هستى آورد، بلكه
جوهر و ذات اشياء همواره نيستى است، خدا برقى ازنور هستى بر اشياء فرو پاشيده و
آنها با تكيه بر خداست كه موجود شدهاند و قائم بهاويند و خداوند است كه بر هر
چيزى قيّوم است و اگر لحظهاى موجودات را رهاكند، نيست و نابود مىشوند و از آنها
چيزى بجا نمىماند. اين آسمانهاى عظيمواين فضاى نامتناهى با كهكشانهاى كه در آن
است، همه قائم به فرمان خداهستند:
)إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّموَاتِ وَالْأَرْضَ أَن تَزُولَا وَلَئِن زَالَتَا
إِنْ أَمْسَكَهُمَا مِنْ أَحَدٍ مِنبَعْدِهِ...(. )سوره فاطر، آيه 41)
"همانا خدا آسمانها و زمين را از اينكه نابود شوند نگه مىدارد واگر رو به
زوالنهند گذشته از او هيچكس آنها را محفوظ نتواند داشت."
مفهوم عطا و فيض مستمر و هميشگى، مفهومى است متناسب با روزى،زيرا آنكه هستى را به
اشياء اعطاء كرده، همواره تكامل و استمرار و برآورده شدننيازها را نيز به آنها به
شكلى منظّم اعطا مىكند.
وجود ما براى ادامه يافتن، به خدا نيازمنداست نمود ظاهرى اين حقيقت،روزى خداست كه
اگر آن را از ما باز مىداشت، اگر اين اكسيژنى را كه تنفّس مىكنيمو اين خوراكى را
كه تغذيه مىكنيم و از طريق آن سلولها و بافتهاى بدن ما رشدمىكند، از ما باز
مىداشت، طبعاً سرنوشت ما مرگ بود و نه فقط مرگ، بلكه از همپاشيدن و به خاك تبديل
شدن.
بنابراين اگر خدا روزى مستمر و عطاى پيوسته خود را از خلق باز مىداشتكار مخلوقات
به پايان مىرسيد از اينجاست كه اندازه پيوند و ارتباط ميان اين دوچيز را كشف
مىكنيم: "خالق خلق" و "گستراننده روزى"، آن كسى كه خلق راآفريد هم اوست كه روزى
رامى گستراند و پخش مىكند، روزى در اين مورد بسيارفراتر از آن است كه انسان در
وهله اوّل تصوّر مىكند، زيرا شامل همه عواملى استكه هستى را بر پا مىدارند و
زندگى را دوام و استمرار مىبخشند، "شكافندهصبحها" اين نيز با قضيّه روزى و
استمرار آن مرتبط است، زيرا كه صبح براى همهبهترين فرصت است براى جنبش و كوشش در
جهت كسب روزى، و خداست كهصبح براى همه بهترين فرصت است براى جنبش و كوشش در جهت
كسب روزى،و خداست كه صبح را مىشكافد و مىگشايد تا از دل تاريكى دَم برآورد:
"شكافندهصبحها، صاحب جلال و اكرام."
ب - بينش اسلامى، بينشى است عمومى و كلّى كه موجودات پيدا و پنهانوحقايق ساده و
پيچيده را با هم مرتبط مىكند... اين انديشه در اين بخش از دعامتجلّى شده است، آنجا
كه ميان آفرينش نخستين كه از چشم ما پنهان بوده و روزىگسترده مستمر كه آن را هر دم
مىبينيم و لمس مىكنيم، ارتباط بر قرار مىكند، اينروزى پيدا بهترين دليل است بر
آن آفرينش نهانى. دعا بدينگونه ميان آن غيب و اينشهود، ميان گذشته و اين حال، ميان
آنچه نديدهايم و آنچه همواره در هر لحظهمىبينيم، ارتباط ايجاد مىكند؛ اين از يك
جهت، واز جهت ديگر مىبينيم كه اينبخش از دعا در ميان آفرينش نخستين و روزى مستمر
و شكافتن صبحها و جلالواكرام خدا، به مثابه مجموعهاى به هم پيوسته از حقايق و
اينكه خداوند در آنحال كه به ما نزديك است و سخن آرام ما را نيز مىشنود و نيز به
سبب جلالوعظمت خويش از ما دور است، پس از جهتى نزديك و از جهتى دور مىباشد،نزديك
است، زيرا مهيمن است، احاطه دارد، شنوا و بيناست و دور است، زيراعظيم وجليل است و
با خلق شباهتى ندارد و خلق نيز بدو شبيه نيست، ارتباط برقرار مىكند. دعا مىگويد:
"آنكه دوراست، از ديدن به چشم و اوهام خيال دوراست "و نزديك است پس سخن آرام را
مىشنود" اگر انسان با دوستش به آرامىسخن گويد كه كسى صداى او را نشنود،خدا پيش از
آن دوست اين صدا رامىشنود، پس از اين جهت به انسان نزديك است و بلكه نزديكتر از رگ
گردن: "ونزديك است پس نجوا را مىشنود، تبارك و تعالى است.."
كلمه "تبارك" رمز سلسلهاى از اسمهاى خداوند خالق، روزى دهنده،گستراننده بازگيرنده
است و اسم "تعالى" رمز سلسلهاى ديگر از نامهاى خداست:سبّوح، منزّه و همه نامهايى
كه منتهى به تقديس خدا مىشود.
ستايش خداى را كه منازعى ندارد تا همتاى او باشد و شبيهى كه همانند اووپشتيبانى كه
ياوريش كند. با عزّت خود عزيزان را مقهور كرد و بزرگان در برابربرزگيش تواضع كردند
پس با قدرتش به آنچه مىخواست رسيد.
در حديثى از امام علىعليه السلام آمده است كه در وصف مؤمنان مىفرمايد:
خالق در نفسهاى اينان عظيم آمده پس هرچه جز اوست، در چشم آنانكوچك شده است.
اين معادله در دلهاى مؤمنان صادق متجلّى است، در نفس اينان هر اندازهخداوند، عظيم
است، خلايق به چشمشان كوچك مىآيد، آنان هر آنچه جزخداست را بى ارزش و ناچيز و
ناتوان يافتهاند، از اينرو دلهايشان به حطام دنيوىتعلّق نمىيابد و دوستى مادّيات
و بلكه دوستى ما سِوَى اللَّه در آن داخل نمىگردد.
در كتابها آمده است كه حضرت عيسىعليه السلام با بعضى از حواريّون در گردشوسياحت
بود، به شهرى رسيدند و چون نزديك آن شدند گنجى بر راه يافتند،گفتند: اى روح اللَّه
اجازه ده در اينجا اقامت كنيم و اين گنج را به تصرّف خويشآوريم تا تباه نگردد،
عيسى گفت: همينجا اقامت كنيد و من به اين شهر در مىآيم كهگنجى كه در آنجا دارم
بجويم پس چون داخل شهر شد و در آن گشت خانهاى ويرانديد، داخل شد، پيرزنى را ديد،
بدو گفت: من امشب بر تو ميهمانم آيا جز تو دراين خانه كسى هست؟ گفت آرى! مرا پسرى
است پدر مرده و يتيم كه به بيابانمىرود و خار جمع مىكند و به شهر مىآيد و
مىفروشد و پولش را براى من مىآوردو با آن پول زندگى مىكنيم. پس خانهاى براى
عيسى آماده كرد و چون پسرش آمدگفت: امشب خدا ميمهانى صالح براى ما فرستاده است كه
از پيشانيش پرتو زهدوصلاح مىتابد، پس همنشينى و خدمت او را غنيمت شمار، پسر بر
عيسى درآمد و او را خدمت كرد و گرامى داشت، عيسى از كار و بار پسر پرسيد ودر او
اَثارعقل و زيركى و استعداد براى ترقّى به مراحل كمال يافت، امّا ديد كه دلش به
غمىبزرگ مشغول است، پس او را گفت: مىبينم كه دلت پيوسته گرفتار غمّى است،مرا از
آن خبر ده، شايد دواى دردت بنزد من باشد. عيسى چون در اين سخن پافشارى كرد، پسر
گفت: آرى! در دل من غم و دردى است كه جز خدا كسى توانمداواى آن ندارد، عيسى گفت:
مرا از آن خبر ده، شايد خدا علاج آن را به من الهامكند. پسر گفت: روزى خار
مىكشيدم، بر كاخ دختر شاه گذشتم، به كاخ نگريستمونگاهم به دختر افتاد و عشقش در
دلم نشست و هر روز افزونتر مىشود وعلاج آنرا دوايى جز مرگ نمىشناسم. عيسى فرمود:
اگر او را مىخواهى چارهاى براى تومىانديشم تا با او ازدواج كنى. پسر به نزد مادر
آمد و سخن عيسى را براى او گفت،مادر گفت: اى فرزند، من گمان نمىكنم اين مرد وعده
چيزى دهد كه به آن وفانتواند كرد، پس سخنش گوش دار و در هرچه مىگويد فرمانبردارش
باش. چونصبح شد عيسى به پسر گفت: بر در كاخ شاه رو و چون نزديكان ووزيران شاه
آمدندو خواستند كه داخل شوند، آنان را بگو: به شاه برسانيد كه من براى
خواستگارىدخترش آمدهام؛ آنگاه پيش من بيا و از آنچه ميان تو و شاه گذشت خبرم ده.
پسرچنان كرد و چون كسان شاه سخنش را شنيدند خنديدند و تعجّب كردند، پس برشاه وارد
شدند و در حاليكه پسر را ريشخند مىكردند از گفته او پادشاه را خبردادند، پادشاه
پسر را به حضور طلبيد، پسر چون در آمد و خواسته را بازگفتپادشاه به ريشخند گفت:
دخترم را به تو نمىدهم مگر آنكه براى من جواهراتقيمتى و بزرگ بياورى كه چنين و
چنان باشد.. و آنچه را كه در خزانه هيچ پادشاهىيافت نمىشود براى او وصف كرد.
پسر گفت: من مىروم و خواست تو را مىآورم، و بنزد عيسى بازگشتوماجرا را بازگفت،
پس عيسى او را به ويرانهاى برد كه در آن سنگها وكلوخهاىبزرگ بود، عيسى دست به دعا
برداشت و خدا همه آن سنگ و كلوخها را بهجواهراتى از همان جنس و بهتر از آنچه شاه
خواسته بود تبديل كرد، پس عيسىگفت: اى پسر از اينها هر چه خواهى برگير و بنزد شاه
ببر.
چون سنگها را بنزد شاه برد، شاه و مجلسيانش در اين كار متحيّر شدند، امّاگفتند:
اينها كافى نيست، پسر پيش عيسى آمد و قصّه را بازگفت، عيسى فرمود: بهويرانه رو و
هرچه مىخواهى برگير وبنزد آنان ببر. پسر چون چندين برابر بار نخستجواهر بنزد آنان
برد حيرتشان افزون گشت و شاه گفت: اين موردى عجيب است،پس با پسر خلوت كرد و حال را
از او پرسيد، پسر نيز همه ماجرا را بازگفت: پسشاه دانست كه مهمان، عيسى است، پس
پسر را گفت: مهمانت را بگو بنزد من آيدو عقد دخترم را با تو ببندد. عيسى حاضر شد و
عقد دختر را با پسر بست، شاه نيزلباسى گرانبها به پسر پوشانيد و پسر همان شب را با
دختر شاه بسر برد.
چون صبح شد شاه پسر را خواست و با او سخن گفت و او را خردمند و فهيمو هوشيار يافت،
شاه جز آن دخترى فرزندى نداشت پس پسر را جانشين و وارثخود كرد و خواص و اعيان كشور
را فرمود تا با او بيعت كنند و در اطاعت او باشند.
شب بعد پادشاه ناگهان مرد وپسر را بر تخت شاهى نشانيدند و فرمانبردارششدند و
گنجينهها را تسليم او كردند. پس از آن در روز سوم عيسى بنزد پسر آمد تاوداع كند،
پسر گفت: اى حكيم تو بر من حقوقى دارى كه اگر تا ابد زنده بمانمنمىتوانم حتى يكى
را سپاس بگزارم، امّا ديشب چيزى به دلم آمد كه اگر پاسخمندهى مرا از آنچه برايم
حاصل كردى سودى نخواهد بود. عيسى گفت: چيست؟پسر گفت: توكه توانستى مرا طى دو روز از
آن حالت نكبتبار به اين پايگاه رفيعبرسانى چرا اين كار را در حقّ خودت نكردى. و در
اين لباس و حالت ديدهمىشوى؟ و چون در سؤال پا فشارى كرد، عيسى فرمود: آنكه به خدا
عالم استوبه فناى دنيا و پستى آن بينا، به اين پادشاهى نابود شونده و امور فانى
رغبتىندارد، ما را از نزديكى خدا و شناخت و دوستى او لذّتهايى روحى هست كه
اينلذّتهاى فانى را در پيش آن هيچ مىشماريم.
پس چون عيسى پسر را از عيوب و آفات دنيا و نعيم و درجات آخرت خبرداد، پسر گرفت: حال
كه چنين است پرسشى ديگر دارم: چرا براى خودسزاوارترين و بهترين را برگزيدى و مرا در
اين بلاى بزرگ افكندى؟ عيسى فرمود:چنين كردم كه عقل و هوش تو را بيازمايم و نيز تا
از ترك چيزها كه دارى بيشتروكاملتر ثواب ببرى و حجّتى بر ديگران باشى، پس پسر
پادشاهى را رها كردولباسهاى پوسيده خود را پوشيد و درپى عيسى افتاد، چون عيسى بنزد
حواريّونبازگشت گفت: اين است گنجى كه مىپنداشتم در اين شهر است، او را
يافتموستايش خداى را. )بحار الانوار ج14، ص280)
هنگامى كه عظمت خدا در نفس انسان تجلّى مىيابد و دنيا به چشم اوكوچك مىآيد، همه
مصيبتها و مشكلات دنيا در برابرش حقير مىشود، اين استكه مىبينيم پيامبران بزرگ
بهترين مَثَل صبر و استقامت و پايدارى و مقاومت در برابرفشارها و مشكلات هستند، از
آنرو كه خدا در چشم آنان بزرگ و هرچه جز اوستكوچك است. حضرت ابراهيمعليه السلام
نداى رب را اجابت مىكند و اقدام به بريدن سرپسرش مىنمايد و سپس فرزندانش را در
زمينى بى آب و آبادنى رها مىكند و دررويارويى با طاغوت در آتش افكنده مىشود، امّا
حتّى يك كلمه بر زبان نمىآوردوهمچنين كه نهصد و پنجاه سال در دعوت قوم خود صبر و
شكيبايى نشان دادوبدينگونه بقيّه پيامبران، امّا اينها از كجا به اين بلند مرتبگى و
تكامل دست يافتند؟چگونه از دنيا و ما فيها فراتر و بالاتر رفتند و چسان استقامت
كردند؟ همانا در پسآنان سرچشمهاى از نور و اراده و قدرت بود، سرچشمه ايمان به
خدا، عظمت خدادر درون آنان جلوهگر شد و دنيا پيش آنان خوار و ناچيز گشت، و ما به
نوبه خودفراخوانده شدهايم كه اين ايمان را تا درجه خوار شمردن همه دشواريها
ومشكلاتژرفا بخشيم. ايمان عميق آن است كه قدرتى ما فوق به انسان مىدهد تا در
زندانطاغوتان ايستادگى كند و مقاومتى بى همتا در برابر همه شكنجهها به
انسانمىبخشد، ايمان است كه باعث مىشود مؤمن مجاهد بالبخندى آشكار به پيشوازحكم
اعدام برود، زيرا چوبه دار بزودى او را به سوى خدا عروج خواهد داد.
ايمان به خدا و عظمت او باعث مىشود كه ما در لحظهاى حسّاس رويارويىبا زندگى،
تعادل و پايدارى خود را از دست ندهيم.
بخش ديگر دعا به اين انديشه اشاره مىكند: "ستايش خداى را كه منازعىندارد تا همتاى
او باشد و شبيهى كه همانند او" در اينجا كسى نيست كه با خدا نزاعو كشمكش كند و
همتا و همسان او باشد "و نه پيشتيبانى كه ياور او" سپس دعامىگويد: "با قدرتش
عزيزان را مقهور كرد"، پس همه عزّتمندان در برابر جبّارآسمانها و زمين خوار و شكست
خوردهاند، "و بزرگان در برابر بزرگيش تواضعكردند پس با قدرتش به آنچه مىخواست
رسيد"، قدرت خدا بينهايت است و برهمه چيز و هر آنچه آن عزيز قدرتمند خواهد، احاطه
دارد.
6 - نياز انسان به خدا
الحَمْدُ للَّهِ الَّذِي يُجِيبُنِي حِينَ اُنادِيهِ، وَيَسْتُرُ عَلَيَّ كُلَّ
عَوْرَةٍ وَأَنَاأَعْصِيهِ، وَيُعَظِّمُ النِّعْمَةَ عَلَيَّ فَلا اُجازِيهِ،
فَكَمْ مِنْ مَوْهِبَةٍ هَنِيئَةٍ قَدْأَعْطانِي، وَعَظِيمَةٍ مَخُوفَةٍ قَدْ
كَفانِي، وَبَهْجَةٍ مُونِقَةٍ قَدْ أَرَانِي؟ فَأُثْنِيعَلَيْهِ حامِداً،
وَأَذْكُرُهُ مُسَبِّحاً. الحَمْدُ للَّهِ الَّذِي لا يُهْتَكُ حِجابُهُ،
وَلايُغْلَقُ بابُهُ، وَلا يُرَدُّ سائِلُهُ، وَلا يُخَيَّبُ آمِلُهُ.
".. ستايش خداى را كه وقتى ندايش مىدهم اجابتم مىكند و همه عيبهاىمرا مىپوشاند
و من نافرمانيش مىكنم و نعمتى عظيم به من مىدهد و جزاى آننمىگزارم، چه موهبتهاى
گوارايى كه مرا عطا كرد و بيمارى عظيمى كه كفايت نمودو شادمانيهاى شگفتانگيز و نغز
كه به من نشان داد، پس از روى ستايش او را ثنامىگويم و تسبيح گويانه او را ذكر
مىكنم. ستايش خداى را كه پردهاش ندرد و درشنبندد خواهانش رد نگردد و آرزومندش
نااميد نشود."
ذكر خداى متعال هنگامى جلوه مىگردد كه انسان اسماء حسناى او را يادمىكند و همان
هنگام به ياد خود مىآورد كه به خدا نيازمند و مضطرّ است و درپيش او ناتوان؛ اگر
انسان بتواند خود را بشناسد و با خودشناسى به درجهاى برسدكه بفهمد هر خيرى به او
مىرسد از خداست و هر شرى به او مىرسد ازخوداوست، و دريابد كه سرشت او در درّه
ضعف، عجز، عدم و عجله پا گرفته است،اگر انسان به اين سطح از شناخت برسد به اوج
عبوديّت و قلّه اطاعت خدا رسيدهاست.
پس خداى سبحان مىخواهد كه هويّت تن ما را از طريق كارهاى نيكمان بهما بشناساند و
وقتى خود را شناخت، بتحقيق خداوندش را خواهد شناخت.
و روشن است، آنچنانكه بعضى مىپندارند كار چندان سادهاى نيست، زيرارسيدن به اين
سطح از شناخت، نيازمند كارى فراوان، ثابت و مستمر است،چگونه؟
مىتوان از طريق آنچه در حديث آمده است، پاسخ را مشخّص كرد: روانهادو هزار سال قبل
از بدنها آفريده شدند و در جهان اشباح بودند و اين جهان با عالمذرّ تفاوت دارد،
سپس به عالم ذرّ و از عالم ذرّ به عالم نسل انتقال يافتند و از عالمنسل به برزخ و
از برزخ به روز قيامت و از روز قيامت به سرنوشت نهايى: بهشت يادوزخ، منتقل مىشوند.
عبداللَّه بن فضل هاشمى مىگويد: به امام صادقعليه السلام گفتم: خداوند به چهعلّت
روانها را بعد از بودن آنها در ملكوت اعلى در برترين جايگاه، در بدنها نهاد؟امام
فرمود:
خداى تبارك و تعالى دانست كه ارواح با شرف و علوى كه دارند اگر به حالخود رها شوند
اكثراً به دعوى ربوبيّت خواهند گراييد، پس آنها را به قدرت خود دربدنهايى كه از روى
نظر و رحمت بر آنها در ابتداى تقدير براى ارواح مقدّر كرده بودقرار داد و آنها را
به هم محتاج و متعلّق كرد و يكى را بر ديگرى رفعت داد و ديگرىرا رفعتى بيشتر و
بعضى را با بعضى برابر نهاد و پيامبرانش را به سوى آنها گسيلداشت و حجّتهاى بيم و
بشارت دهندهاش را بر آنان گمارد، حجّتهايى كه بهعبوديّت و تواضع در برابر
معبودشان به گونههايى كه آنان را متعبّد سازد فرماندادند و عقوبتها و ثوابهايى در
دنيا و آخرت براى آنان قرار داد تا به خير دعوتشانكند واز شر بر كنارشان دارد و
براى آنكه تن به طلب معاش، كسب و كار دهندوبدانند كه آنان بندگانى آفريده شده هستند
و روى به عبادت او آورند و از اينرواستحقاق نعمت ابد و بهشت جاويد را يابند و از
گرايش به سوى آنچه حقّ آناننيست در امان مانند.
سپس فرمود:
"اى ابن فضل خداى تبارك و تعالى بر بندگانش بهتر از آنان بر خودشان نظرمىافكند،
آيا نمىبينى كه همه آنان دوست دارند بر يكديگر برترى يابند، تا آنجا كهعدّهاى از
آنان به دعوى ربوبيّت به ناحقّ به دعوى نبوّت به ناحق به دعوى امامتگراييدهاند،
با وجود آنكه در خود نقص، عجز، ضعف، سستى، نياز، فقر و رنجوپيشآمد و غلبه مرگ را
مىبينند. اى ابن فضل خداى تبارك و تعالى جزصالحترين كار را با بندگانش نمىكند و
بر مردم ستمى روا نمىدارد و لى مردم خودبر خود ظلم مىكنند." )بحار الانوار ج58،
ص133)
تأكيد بر قرائت دعاهاى به جامانده از معصومينعليهم السلام از آن جهت است كهروح
استقلال و احساس بى نيازى و طغيان، به روح عبوديّت و خوارى و احساسنياز به خداى
متعال، تحوّل يابد. بدون شك بندگى و خوارى در برابر خدا با بندگىو خوارى در برابر
مخلوقات تفاوت دارد، بندگى كردن و خوار شدن در برابر خدا،عزّت و افتخار است و از
خدا عطا خواستن بى نيازى است. اين است كه در اينقطعه از دعاى افتتاح مىخوانيم:
"ستايش خداى را كه وقتى ندايش مىدهم اجابتم مىكند."
من در برابر خدا ناتوانم و در همه چيز به او نيازمندم و هرگاه ندا كنم از اوپاسخ
مىشنوم، "و همه عيبهاى مرا مىپوشاند و من نافرمانيش مىكنم" هر انسانىرا ننگ و
عيبى هست و مفتح شدن بعضى در برابر ديگران يعنى عاجز ماندن ازسلوك و معاشرت.
از اينرو انسان نيازمند است كه خدا عيبهاى او را در دنيا و بويژه در آخرتبپوشاند.
مفتضح شدن انسان و بر ملا شدن عيبهاى او در دنيا، از دايره تنگ اجتماعىكه در آن
زندگى مىكند و عبارت است از جمع عدّهاى
محدود از افراد بشر، نمىگذرد، در حاليكه در روز قيامت آنجا كه فرد در كنار
صدهاميليارد انسان، در برابر خدا مىايستد، افتضاح و بر ملا شدن عيبها او در برابر
اينشمار عظيم انسانها، امرى بس سخت و دشوار است.
بنابراين ما خدا را سپاس مىگزاريم، زيرا كه ننگهاى ما را مىپوشاند، واينسپاس خدا
بايد در شكل خوددارى از معصيت نمايان شود: "همه عيبها مرامىپوشاند و من نافرمانيش
مىكنم"، پوشش خدا بر انسان، بايد به مانعى تبديلشود در برابر معصيت و نبايد اين
پوشش عاملى شود كه انسان در پناه آن در گناه فرورود. اگر انسان ايمانى راسخ ندارد
كه او را از گناه بازدارد، ناچار بايد از خدا كه ننگهاو عيبهاى او را از خلايق
مىپوشاند، شرم داشته باشد.
"نعمتى عظيم به من مىدهد و جزاى آن نمىگزارم."
خداى تعالى در زندگى به ما بركت مىدهد، بلكه هر جزئى از زندگى مانعمتى عظيم است از
خدا، همسر و فرزندان نعمتهاى خدا هستند، عزّت و آزادىو قدرت نيز، امّا ما به ازاى
همه نعمتهاى عظيم خدا، در جهت خدا كارى نمىكنيمبلكه زندگى را در غفلت از اين همه
نعمت ادامه مىدهيم: "نعمتى عظيم به منمىدهد و جزاى آن نمىگزارم... چه موهبتهاى
گوارايى كه مرا عطا كرد و بيماىعظيمى كه كفايت نمود."
مواهب خدا غالباً چنان است كه انسان آنها را مىشناسد و لمس مىكندوگاهى نيز بر
آنها شكرى مىگزارد، امّا لطف خفى خدا آن است كه گرفتاريهاوخطرهاى بزرگ را از انسان
دفع مىكند، چه انسان هر لحظه در معرض صدهاخطر و گرفتارى است: بيمارى، فقر، شكست و
مرگ: خداى متعال كسى است كههمه اينها را از انسان دفع مىفرمايد.
)لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ
اللَّهِ...(.
)سوره رعد، آيه 11)
"براى هر چيز پاسبانها از پيش رو و پشت سر بر گماشته كه به امر خدا او را
نگهبانىكنند."
هر انسانى تعدادى فرشته دارد كه خدا بر او وكيل فرموده، اين فرشتگان بهمثابه
نگهبانانى هستند كه او را از معرض به خطر افتادن نگهدارى مىكنند و اگر هركس به خود
رجوع كند دهها مورد از خطرهاى بزرگ را بياد مىآورد كه نزديك بودهبراى او پيش آيد،
امّا دستى غيبى او را نجات داده و خطر را از او دفع كرده است.
پزشكىِ نُوين مىگويد: دليل آشكار مرض سرطان، وجود سلولى فاسد درهر منطقه از مناطق
بدن است، اين سلول به توليد مثل مىپردازد و همه سلولهاىمجاور خود را نيز فاسد
مىكند، آنگاه اين قطعه گسترده مىشود و بخش بزرگى ازبدن را فرا مىگيرد آنگونه كه
علاج آن براى پزشكى محال مىگردد، اين سلول فاسددر همه بدنها از زمان تولّد وجود
دارد، امّا بدلايلى مجهول، بدون فعّاليّت استوگاهى در بعضى از بدنها باز به دلايلى
مجهول، به فعّاليّت و جنبش در مىآيد و بهبيشترين مقدار ممكن، سلولهاى مجاور خود
را يكى پس از ديگرى فاسد مىكند.بنابراين همه ما به اين بيمارى بزرگ تهديد مىشويم
و هر لحظه امكان دارد لحظهنهايى و مرگ به سرطان باشد، امّا خداى سبحان همه اين
تهديدها و خطرها را ازمادور مىكند، امّا آيا ما او را سپاس مىگزاريم؟ هرگز..
"چه موهبتهاى گوارايى كه مرا عطا كرد و بيمهاى عظيمى كه كفايت نمودوشادمانيهاى
شگفتانگيز و نغز كه به من نشان داد"، همه زيباييها و شادابيهايى كهدر زندگى هست
خدا به ما داده و اين دليلى ديگر است بر ناتوانى و نياز ما بهرحمت و فضل خدا، امّا
چگونه؟
وقتى در بيابان گرفتار تاريكى و سرما و وحشت هستى و سپس صبح رامىبينى كه با پرتو
افشانى و درخشش خود به سوى تو مىآيد و توى دلت بازمىشود و درونت گشاده مىگردد و
آرزوهايت زنده مىشود، اين همان شادى نغزوشادابى و زيبايى است و گاهى عصر هنگام در
هوايى گرم و خفه كننده و آزاردهنده نشستهاى و ناگهان آسمان را مىبينى كه از ابر
پر شد و بارانى خوب باريدوهوا خنك شد، پس به نشاط مىآيى و شادمانى تو را در خود
مىگيرد.
بنابراين در اينجا خدا انسان راغرق لحظههاى شادى و سرور مىكند تا بداندكه همواره
نيازمند خداوند است: "چه شادمانيهاى شگفتانگيز و نغز كه به مننشان داد، پس از روى
ستايش او را ثنا مىگويم و تسبيح گويانه او را ذكر مىكنم.."
انسان از يكسو خدا را ثنا مىكند يعنى از او به نيكى ياد مىكند و او رامىستايد و
در همان هنگام ذكر خدا را بر زبان جارى مىكند، او را تسبيح مىكندواز اينكه به
مخلوقات شبيه باشد، پاك مىشمارد: "ستايش خداى را كه پردهاشندرد" آيا كسى
مىتواند به خداى متعال برسد؟ حجاب خدا دريده نمىشود و اوعزّت و شكوه خويش در
سراپرده عرش خود پنهان و پوشيده است، "و درشنبندد" درهاى مردمان شبها بسته مىشود
و حتّى بيشتر دادسراها در بعضى ازساعتهاى روز تعطيل مىشوند، امّا درهاى خداوند
هميشه باز مىماند و انسانمىتواند هر لحظه كه محتاج خدا باشد آن را بكويد: "درش
نبندد و خواهانش ردنگردد" هنگامى كه انسان در خدا را مىكوبد ناچار خداوند او را
اجابت مىكند،خدا كسى را كه او را بخواند و از او چيزى بخواهد رد نمىكند "آرزومندش
نااميدنشود" نيازى نيست كه انسان از خدا چيزى بخواهد، بلكه كافى است در دل خودبه
خدا بينديشد تا خدا را در دلِ شكسته بيابد، آنگاه محال است كه خدا آرزوى اورا بر
باد دهد، امّا به اين شرط كه خود را نفريبد و اميدش فقط به اجابت خدا باشدوكسى را
شريك او قرار ندهد.