دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء(ع )

سيد محمد صوفى

- ۸ -


مائده آسمانى
قال عيسى ابن مريم اللهم ربنا انزل علينا مائده من السماء تكون لنا و آخرنا و آية منك ...
(سوره مااژئده : 114)
همانطور كه راه و روش سلسله انبياء بود كه در مكاره و شدايد شكيبا و در نا ملايمات صبور و در برابر انكار و ايذاء معاندين و مسخره مستهزئين پاى بر جا و ثابت قدم بودند و دست از انجام وظيفه بر نمى داشتند و با استقامت خود، بار سنگين رسالت را به سر منزل مقصود مى رساندند. عيسى (ع ) نيز با كمك حواريون (39) كه در اداء رسالت و نشر انجيل و تحمل شدائد شريك او و در گرسنگى و تشنگى و رنج و تعب و غم و اندوه با او همراه بودند، در شهرها و آباديها به نشر توحيد خالص و احكام انجيل مشغول شدند.
هر چندى در قريه اى به تعاليم دينى مى پرداختند سپس آنجا را ترك گفته به محلى ديگر رهسپار مى شدند و مردم را به نور توحيد و ايمان به خداوند يكتا و اعتقاد به روز پاداش بهشت و دوزخ و دعوت مى نمودند و اخلاق انسانى را در افراد تقويت مى كردند. با پند و اندرز دلهاى جمعيت را از زنگ و گناه پاك مى نمودند.
چون انسان از همنشين صالح و پاك بايستى قدر دانى نموده ، وجودش را مغتنم شمارد و در فرا گرفتن دانستنيها و تقويت فكر از او استمداد جويد مخصوصا انسانى كه سراپا پاكى و طهارت و معنويت و فضيلت است ، همچون عيسى (ع ) پيامبر عزيز كه سرچشمه كمالات و اخلاق صفات حميده بود.
حواريون شايد به همين مناسبت براى تقويت ايمان و يقين خويش و زياد كردن و نور بينش معنوى از آن منبع حيات و روح سرمدى خواهش نمودند كه با ارائه دادن آيتى از آيات قدرت حضرت احديت ، آنها را از علم اليقين به مرحله عين اليقين و دانش آنها را با ديدن آثار قدرت كامله خداوند، به كمال برساند.
درخواست حواريون ، درخواست درستى بود ولى با لحنى نا مناسب از عيسى اين مطلب را درخواست كردند و گفتند: ((اى عيسى بن مريم ! آيا خداى تو توانائى آن را دارد كه از آسمان مائده اى براى ما فرو فرستد؟..)).
فرمود: از خدا بترسيد اگر ايمان آورده ايد. حواريون در پاسخ گفتند: منظور ما آن است كه از آن مائده آسمانى بخوريم و سبب اطمينان قلوب ما گردد و ما صدق وعده هاى تو را دانسته و گواه بر آن باشيم . در اين موقع عيسى از درگاه خدا مسئلت نمود و عرضه داشت : بارالها! از آسمان براى ما مائده اى بفرست كه براى ما مايه سرور و شادى و عيد بوده ، اول و آخر ما خرسند شوند و آيتى باشد از جانب تو و تو بهترين روزى دهندگانى .
خداى متعال دعاى او را مستجاب كرد و فرمود: من مائده مى فرستم ولى بدانيد كه پس از فرستادن مائده و ديدن اين آيه ، هر كس از شما كافر گردد او را معذب به عذابى خواهم كرد كه هيچ فردى از جهانيان را به چنين عذابى گرفتار نكرده باشم .
خداوند، از آسمان براى آنان مائده اى فرستاد كه همه از آن نعمت بزرگ بهره مند گرديدند. عيسى به حواريون خطاب نمود و فرمود از اين مائده ميل كنيد و خدا را سپاس گوئيد تا از فضل و احسانش بر شما بيفزايد.
حواريون هم از آن مائده به بهره كامل نائل شدند و بعدا اين داستان زبانزد خاص و عام گرديد و جمعيت بسيارى با ديدن اين اعجاز و آيت بزرگ به عيسى ايمان آوردند و مؤ منين به عيسى نيز ايمانشان تقويت يافت .
حضرت عيسى (ع ) در دعوت يهود، كوتاهى نمى كرد و با سعى و كوشش ‍ فوق العاده آنان را به راه راست و دورى از اخلاق ذميمه و صفات ناهنجار دعوت مى فرمود و لجاجت يهود و دشمنى ها و معاندت آنان ، تزلزلى در اراده نيرومند او نمى انداخت .
دعوت عيسى و كوشش شبانه روزى او متاءسفانه در مغز آن مردم ومغرورو سود پرست و مغرض ، نتيجه بخش واقع نشد و آنها به تكذيب و حق كشى خويش ادامه دادند. آرى حب رياست ، سبب اصلى آن همه آزارها و معاندت ها بود. زيرا مى ديدند كه رياست و سلطنت آنها در خطر و دوران سيادت ايشان در آستانه تحول و انتقال به ديگران است .
يهود از مخالفت با آن مرد الهى كه سراپا قدس و پاكى بود دست برنداشتند.
حتى او را به آشوب طلبى متهم كرده ، مى گفتند: اين مرد نظم و آرامش ‍ مملكت را به هم زده است و وجودش مايه فتنه و فساد است . يهود مى پنداشتند مى توانند با اين نقشه هاى شوم از پيشرفت دين حق جلوگيرى به عمل آورند. ولى خير! عيسى (ع ) اتكايش به خداوند بود كه اطمينان داشت كه خداوند بهترين وكيل و پشنيبان اوست و خدا به او وعده داده بود كه او را از كيد و مكر دشمنان در امان خود نگه دارد.
يهود از راه ديگر جلو آمده و براى عقيم نمودن دعوت عيسى ، او را به سحر نسبت دادند او را به علوم غريبه منتسب نمودند، به علاوه گفتند: او از دين موسى برگشته و شريعت و قوانين او را پشت سر انداخته و روز شنبه را احترام نمى گذارد.
آنها چون در مبارزه با عيسى درمانده شدند، به مشورت پرداختند و مال فكر ناپاكشان منجر به تصميم قطعى درباره قتل آن پيغمبر بزرگوار گرديد.
ازر اين رو وسائل قتل وى را فراهم ساختند و در مقام ريختن خون شريفش ‍ بر آمده اند و به جستجوى حضرتش پرداختند. ولى دسترسى به كسى كه جا و مكانش نامعلوم است مشكل بود. ناگزير جاسوسانى به اطراف فرستادند و روحانى نمايان يهود براى نزديكترين راه دستگيرى عيسى به مذاكره پرداختند. يكى از حواريين وى بنام ((شمعون الصفا)) را يافتند و عيسى را از او خواستند، ولى از وى چيزى نفهميدند. سپس بودا را ديدند كه وى نيز از حواريين بود. اما مردى بود خائن و دنيا پرست . از او مسيح را خواستند. بودا جاى مربى و معلم خود را به دشمنان نشان داد.
عيسى (ع ) در غار كوهى با خداى خود به مناجات مشغول بود كه يهوديان او را گرفته و بسوى دار بردند. به گمان خود شاهد مقصود را در آغوش گرفته و به مراد دل خود رسيدند و ديگر نگرانيها تمام شد اما قدرت پروردگار توانا فوق قدرت بشر ناتوان است و اراده او وقتى به امرى تعلق گرفت ، همانا انجام شدنى است و مانعى سر راه آن نخواهد بود.
عيسى آيت بزرگ خدا است . ولادتش غير عادى بوده ، زيست او نيز بايد بر خلاف افراد متعارف باشد در چنان موقعيت بسيار خطرناك كه دشنمنان پيرامون او را احاطه كرده و قصد جانش را داشتند و خونش را ريخته شده مى ديدند، دست حضرت حق براى نجات عيسى دراز شد و او را از دار اعدام خلاصى بخشيده به سوى خود (به آسمان ) بالايش برده و زنده باقى است تا آنگاه كه به اذن خدا دوازدهمين وصى و جانشين پغيمبر اسلام يعنى امام زمان (ع ) براى نجات جهانيان و بسط عدل و داد و نشر قانون مقدس اسلام ، طبق نويد پيغمبر اسلام (ص ) ظاهر گردد.
در آن وقت ، عيسى (ع ) به زمين نزول فرموده و به دوازدهمين پيشواى مسلمين جهان ، امام زمان به جماعت نماز خواهد گزارد.
از آنجا كه دست انتقام در ميان است و دير يازود مجرمين بايستى به كيفر عمل خود برسند، آن مرد خائن كه بجاى تقدير از معلم بزرگ ، براى دريافت پولى اندك يا نويد عطيه اى ، استاد خود و استاد تمامى مردان حقيقت جو را به پاى دار اعدام فرستاد، چون شباهت صورى با آن حضرت داشت ، دست انتقام او را به جاى مسيح (ع ) گرفتار پاى دار كرد و در چاهى كه براى عيسى كنده بود خود گرفتار گرديد.
نشر دين عيسى (ع )
مسيحيان ، مبداء تاريخ را از تولد عيسى (ع ) مى گيرند. سى و سه سال از سن شريف آن حضرت گذشته بود به آسمان صعود نمود و پس از آن حواريون بنا به وصيت عيسى ، به اطراف جهان به نشر آئين و اخلاق او پرداختند. بعضى دربيت المقدس مانده و برخى در روم آسياى صغير و بعضى در هندوستان و اماكن ديگر به نشر آئين عيسى اشتغال داشتند و بعد از حواريون نيز اوصيا آن حضرت به تبليغ آن دين پرداختند.
در آن وقت اكثر اروپا و مقدارى از آفريقا و آسيا در تصرف پادشاهان روم بود و آنان كه معمولا يهودى بودند، هر يك از پيروان عيسى را مى يافتند، آزار مى كردند. ليكن با شكنجه ها و آزارهايى كه گروندگان به مسيح مى ديدند، دست از آئين خود بر نداشته ، به علاوه در نهانى به دعوت ديگران نيز مى پرداختند.
با اين ترتيب سيصد سال گذشت . در سال 313 ميلادى ، قسطنطين كبير امپراطور روم چون كثرت مسيحيان و شيوع اين دين را دين آئين عيسى را اختيار نمود به نشر دين عيسى موفق گشت . از آن به بعد رفته رفته دين مسيح با سرعت بيشتر انتشار يافت و پس از امپراطور سلاطين ديگر نيز چنين نمودند و دين عيسى قوت گرفت .
اصحاب كهف
ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من اياتنا عججا.
(سوره كهف : 12)
پادشاهى رعيت پرور و عدالت گستر، در سرزمين روم زمامدار بود. ساليانى دراز رهبرى مردم را بكف با كفايت خود گرفته و سعادت و ملك و ملت را تاءمين نموده بود.
چون عمر او بسر رسيد و چشم از جهان فرو بست ، در ميان ملت او اختلافى پديد آمد كه موجب بد بختى آنها گشت و پادشاه كشور همسايه ((دقيوس )) بر آنها تاخب و زمام آنان را به دست گرفت و بر تخت سلطنت تكيه زد.
در آن كشور كاخى مجلل بنا نهاد و تشكيلات دامنه دارى را براى خود فراهم نمود.
از ميان آن قوم شش نفر جوان خردمند و شايسته انتخاب كرد و آنان را وزراى خود گردانيد و مردم را به پرستش خود دعوت كرد.
مردم بى خرد و ملت نادان ، طبق الوهيت او را به گردن نهادند و تن به عبوديت او دادند. همه در مقابل او به خاك مى افتادند و او را خداى بزرگ خود مى خواندند.
روزگارى به اين ترتيب گذشت . روز عيد ملى آنها فرا رسيد و تمام طبقات مردم و همچنين شاه و درباريان در مراسم عيد شركت جستند. در آن حال كه شاه و مردم سرگرم عيش و نوش بودند، قاصدى وارد شد و نامه اى به دست شاه داد.
شاه نامه را خواند و رنگش زرد شد. حالش منقلب و آثار اضطراب در او نمايان گشت . زيرا در آن نامه گزارش داده شده بود كه سپاه فارس از مرزهاى كشور گذشته و قدم به خاك روم گذاشته اند و مرتب مشغول پيشروى هستند.
اين نگرانى و اضطراب شاه ، در دل يكى از وزراء ششگانه اثر عجيبى گذاشت . او نگاه پر معنائى به رفقاى خود كرد و آنها هم با نيروى چشم به او پاسخ گفتند و در همين در همين نگاهها مطالب مهمى ميان آن شش نفر رد و بدل شد و همين نگاهها مقدمه يك حادثه بزرگ تاريخى گرديد.
مراسم عيد پايان يافت و هر كس به خانه خود بازگشت . وزرا هم كه همه روزه جلسات انسى در خانه هاى خود داشتند همه با هم به خانه رفتند. چون مجلس انس تشكيل شد، گفتگوى آنها در اطراف همان نگاهها بود.
يكى از آنها گفت : رفقا! شما امروز حال شاه و اضطراب و نگرانى او را ديديد. او مى گويد من خداى مردمم و مردم بنده منند، اگر او براستى خدا مى بود از يك خبر ناگوار اينگونه ناراحت نمى شد و خود را نمى باخت . اين عجز و نا توانى او مرا به شك و ترديد انداخته و در وضع عجيبى گرفتارم نموده است .
رفقا! من گاهى فكر مى كنم و از خودم ميپرسم : اين آسمان با عظمت را چه كسى بوجود آورده است ؟! اين خورشيد و ماه درخشان را كدام دست توانائى به گردش واداشته است ؟!
چرا راه دورمى رويم و از آسمان و ماه سخن مى گويم ! نه من با خود مى انديشم كه چه كسى مرا از درون رحم مادرم به اين جهان آوردو روزيم داد و نيرويم بخشيد. من فكر مى كنم اين كارها را خدائى انجام داده و آن خداى بزرگ قطعا دقيوس نيست . او خيلى بزرگتر از آن است كه به فكر ما آيد.
رفقا! اين زندگى ما با اين ذلت و ننگ كه بنده دقيوس باشيم قابل دوام نيست . بيائيد از لذتهاى زودگذر دنيا چشم بپوشيم و پشت پا به رياست دنيا بزنيم و به درگاه خدا رويم و از لرزشهاى گذشته استغفار كنيم .
اين بيانات ، از زبان آن مرد خردمند چنان با هيجان ادا شد كه رفقا را تحت تاءثير قرار داد و همه تصميم گرفتند از آن كشور بت پرست و از آن وضع ناراحت كننده فرار كنند و در يكى از دورترين نقاط بيابان ، زندگى ساده و بى آلايشى ترتيب دهند و عمر خود را به پرستش خداى يگانه بگذرانند.
روز بعد آن شش نفر دوست صميمى ، مخفيانه از شهر خارج شدند و راه بيابان را در پيش گرفتند. چند فرسخى كه از شهر دور شدند چوپانى را ديدند كه گوسفندان خود را در بيابان مى چرانيد.
از آن چوپان آب خواستند. چوپان گفت من در چهره و سيماى شما آثار بزرگى جلال مى بينم شما كيستيد و كجا ميرويد؟
گفتند ما شش نفر از وزرا پادشاهيم كه از رياست و وزارت گذشته ايم و مى رويم در گوشه اى به عبادت خدايكتا مشغول شويم . زيرا پرستش ‍ ((دقيوس )) وجدان ما راسرشكسته و ناراحت و در يك عذاب روحى گرفتار ساخته است .
چوپان گفت : اگر موافقت كنيد من هم با شما هم عقيده ام و مايلم در اين سفر با شما شركت كنم .و در عبادت خداوند با شما شركت كنم . رفقا موافقت كردند. چوپان گوسفندان را به صاحبش رد كرد و با آنان همراه شد و سگ چوپان هم به دنبال آنها به راه افتاد.
آنان با يكديگر گفتند: اگر سگ همراه ما بيايد، گاه و بى گاه صدا مى كند و مردم را از جايگاه ما آگاه مى سازد بايد او را از خود برانيم و با خيال آسوده راه خود را تعقيب كنيم . سگ را راندند، نرفت . تهديد كردند، نهراسيد. سنگ به سويش انداختند، حاضر به بازگشت نسد. بالاخره چاره در اين ديدند كه او را هم با خود ببرند.
چوپان رفقاى جديد خود را از كوهى بالا برد و از جانب ديگر كوه به دامنه سبز و خرم و با طراوتى رسانيد. در آن نقطه درختان ميوه و نهرهاى آب گوارا وجود داشت و نسيم لذت بخشى مى وزيد.
از ميوه ها خوردند و از آب گوارا نوشيدند. آنگاه قدم در شكاف ((كهف )) گذاشتند.
آفتاب از شكاف كوه در آن غار تايبده بود. رفقا تصميم گرفتند ساعتى استراحت كنند تا از سختى راه و پياده روى بياسايند و سپس به عبادت مشغول شوند.
خواب طولانى
و لبثوا فى كهفهم ثلثماءة سنين و ازدادوا تسمعا.
(كهف : 19)
لحظه اى از اين تصميم نگذشته بود كه آن مردان با ايمان در كنار يكديگر به خواب عميقى فرو رفتند و سگ چوپان هم در كنار درب ، سر خود را روى دست نهاد و به خواب رفت . نسيم مطبوع همچنان بدنشان را نوازش مى داد و خورشيد هم گاهى از شكاف كوه ، نظرى در آن غار مى افكند ولى آنان بدون توجه به اين مورد در خواب بودند.
خوابى كه بيش از سيصد سال به طول انجاميد و در اين مدت حتى براى يكمتربه هم آنها به هوش نيامدند. ولى پس از گذشتن آن بنابه اراده خداوند، از خواب بيدار شدند و نظرى به اطراف خود افكندند و از يكديگر پرسيدند:
ما چقدر خوابيده ايم ؟ بعضى گفتند يك روز و بعضى اظهار كردند: يك نيمه روز خوابيده ايم . ولى مطلبى كه موجب بهت شديد و حيرت آنها شد خشگ شدن درختها و نابودى آنها و گرسنگى خودشان بود.
هر چه درباره درختها و آبها فكر كردند، فكرشان به جائى نرسيد و سبب اينكه همه در يك روز از بين رفته اند، بر آنها نامعلوم ماند. بارى براى نجات از گرسنگى ، گفتند: يكى از ما بايد محرمانه به شهر برود و با اين پول مختصرى كه داريم غذائى تهيه كند ولى اينكار بايد بى سر و صدا انجام شود و كسى از جريان كار ما اطلاع نيابد و گرنه ما را مى كشند يا به بت پرستى وادار مى سازند.
يكى از آنها كه مردى آزموده و كاردان بود، از جا برخواست . لباسهاى مرد چوپان را گرفت و پوشيد و به سوى شهر رهسپار شد. چون به دروازه شهر رسيد، شهر به نظرش نا آشنا آمد. قدم در شهر گذاشت . همه چيز را به وضع ديگرى ديد. كوچه ها و عمارتها تغيير كرده ، مغازه ها به صورت ديگرى در آمده ، لباس مردم عوض شده و خصوصيات ديگر شهر نيز تغيير يافته بود. اين مطالب براى او موجب حيرت گرديد. با خود مى گفت خدايا من خواب مى بينم ؟ آيا راه را گم كرده ام و اين شهر، شهر ديگرى است ؟ چرا همه چيز عوض شده و چرا من اين مردم را نمى شناسم .
به هر حال ، خود را به مغازه نانوائى رسانيد. چند دانه نان برداشت و پولهاى خود را به صاحب مغازه داد. خباز پولها را گرفت ، نظرى بر آن افكند و گفت اى جوان ! آيا گنج پيدا كرده اى ؟ گفت : نه . اين پول خرمائى است كه من پريروز فروخته ام و از اين شهر رفته ام .
اين جواب خباز را قانع نكرد و بالاخره او را نزد شاه برد و گفت : اين جوان گنج پيدا كرده و اين پولها نشانه آن است .
شاه گفت : اى جوان ! نترس و حقيقت مطلب را بگو. ما با تو كارى نداريم . پيامبر ما عيسى بن مريم به ما دستور داده كه از پيدا كننده گنج ، خمس آن را دريافت كنيم . اينك تو يك پنجم آن را به ما بده و به سلامت برو.
جوان گفت : اعليحضرتا! به عرض من گوش كنيد من مردى از اهل اين شهرم و دو روز قبل با چند از رفقاى خود براى عبادت خداوند به غار كوهى رفتيم . روزى كه ما از اين شهر رفتيم پادشاه اين شهر، دقيوس بود و مردم را به پرستش خود دعوت مى كرد. ما از نظر اينكه معتقد به خدائى او نبوديم ، از شهر گريختيم و به غار كوهى پناهنده شديم . رفقاى من هم اكنون در آن غار چشم به راه من هستند.
شاه گفت : ما همراه تو مى آئيم تا رفقاى تو را از نزديك ببينيم و راستگوئى تو بر ما آشكار شود، زيرا مطلبى كه تو اظهار مى كنى بسيار عجيب است و سلطنت دقيوس مربوط به سيصد سال قبل مى باشد.
شاه با جمعى از درباريان به همراهى آن جوان به راه افتادند. جمعى از اهل شهر هم كه كم و بيش از جريان با خبر شده بودند به دنبال آنها از شهر خارج شدند.
چون كناره كوه رسيدند، جوان گفت : اگر شما ناگهان بر رفقاى من وارد شويد، آنها دچار ترس خواهند شد و ممكن است خطرى متوجه آنها شود، شما همين جا توقف كنيد تا من نزد رفقايم بروم و آنها را از چگونگى مطلب مطلع سازم سپس شما وارد شويد.
جوان تنها قدم در درون كهف گذاشت و به رفقاى خود گفت : رفقاى عزيز! خواب شما آنطور كه گمان مى كرديد يك روز و يا نيم روز نبوده بلكه شما چندين قرن در آن غار بوده ايد. من به شهر رفتم . همه چيز را دگرگون ديدم ! و دقيوس جنايت كار حدود سيصد سال است مرده و بساط او بر چيده شده است . پيغمبرى از جانب خداوند به نام عيسى بن مريم برانگيخته شده و مردم پيرو آن پيغمبر عالى مقام اند.
من به شهر رفتم و با وضع عجيبى روبرو شدم پولهاى من در نظر مردم ناشناس بود مرا به يافتن گنج متهم ساختند و به دربار شاه بردند و رفته رفته من اين مطالب را درك كردم و معلوم شد كه ما به اراده خداوند چند صد سال در اين كهف خوابيده ايم . اكنون هم شاه و هم درباريان و جمعى از اهالى شهر بيرون غار اجازه ورود مى خواهند تا نزد شما آيند.
رفقا باورشان نيامد و گمان كردند كه رفيقشان آنها را گرفتار ساخته است .
گفتند بيائيد به درگاه خداوند دعا كنيم ما را به صورت اول برگرداند. در آن حال دست به دعا برداشتند و از حضرت احديت درخواست كردند كه ما را از اين ابتلا نجات بده و به صورت اول برگردان .
درخواست آنان در پيشگاه خداوند پذيرفته شد و ديگر باره خداوند خواب را بر آنان مسلط ساخت . شاه و مردم مدتى انتظار كشيدند و چون از بازگشت جوان خبرى نشد، وارد كهف شدند ولى بنا به اراده الهى ، اصحاب كهف از نظر آنان مستور بودند.
به اشاره شاه در آن مكان مسجدى ساختند و جايگاهى براى عبادت پروردگار بنيان نهادند و اين حادثه آيتى بود از حيات خداوند كه براى توجه مردم به قدرت پروردگار ارائه شد.
اصحاب اخدود
قتل اصحاب الاخدود. النار ذات الوقود. اذ هم عليها قعود...
(سوره بروج : 8)
ذونواس آخرين پادشاهى است كه از طائفه ((حمير)) به سلطنت رسيد و زمام امور مردم را بدست گرفت .
او دين يهود را پذيرفت و آن را دين رسمى ، اعلام كرد در حاليكه يهوديت با آمدن عيسى بن مريم از بين رفت و خط بطلان بر آن كشيده شد.
ذونواس مبارزه شديدى با دين مسيح ، آغاز كرد و براى از بين بردن آن ، به كوشش و فعاليت دامنه دارى دست زد، يهوديان را محترم ميشمرد و مسيحيان را بيرحمانه گردن مى زد و نابود مى ساخت .
او تصميم قطعى گرفته بود كه دين يهود را در سراسر روى كره زمين ، دين رسمى بشر قرار دهد و ساير اديان را نابود گرداند، و براى انجام اين مقصود، از هيچگونه اقدامى خوددارى نمى كرد، به هر شهر و كشورى كه دينى غير از دين يهود وجود داشت ، لشكر كشى مى كرد و اهالى آن را مجبور به استعفاء از دين خود و پيروى از كيش يهود مى نمود.
روزى به او خبر دادند كه اهالى نجران ، آئين مسيح را پذيرفته اند و جز چند نفر انگشت شمار، همه از يهوديت روى گردانده اند.
اين خبر، چنان ذونواس را ناراحت و غضبناك كرد كه خواب و آسايش بر او حرام شد و در همان لحظه آماده جنگ با نجرانيان گرديد.
سپاه خود را تجهيز نمود و با ارتش بى شمارى ، به سوى نجران حركت كرد. از حادثه مسيحى شدن نجران ، مى خروشيد و براى آن مردم بينوا تصميم هاى خطرناك مى گرفت .
كم كم سپاهش ، به نجران نزديك شد و بيرون آن منطقه منزل كردند. ذونواس ماموريتى به نجران فرستاد و رجال و اشراف آن را احضار كرد. چون به حضورش آمدند، آنان را مخاطب قرار داد و چنين گفت :
بمن خبر رسيده كه اهالى نجران به اغواى يك مرد مسيحى به نام ((دوس )) از آئين يهوديت دست كشيده اند و كيش نصرانيت را اختيار كرده اند. اينك من با اين سپاه مجهز آمده ام تا ديگر باره دين يهود را در اين منطقه برقرار سازم و اساس نصرانيت را از ميان براندازم . غرض از احضار شما آن است كه ، شما بزرگان و خردمندان نجران برويد دور هم بنشينيد، تبادل نظر كنيد و يكى از اين دو راهى كه من به شما مى گويم براى خود انتخاب نمائيد:
من در درجه اول به شما پيشنهاد مى كنم كه به دين سابق خود يعنى كيش ‍ يهوديت برگرديد و از اين انحراف توبه كنيد.
اگر حاضر به پذيرفتن اين پيشنهاد نيستيد، بدانيد كه شما را به سخت ترين وجه ، مجازات مى كنم و احدى از منحرفين شما را باقى نمى گزارم .
بزرگان نجران ، با روحيه اى قوى و بيانى محكم كه از يك ايمان راسخ حكايت مى كرد در جواب آن مرد سركش چنين گفتند:
ما را احتياجى به مشورت و تبادل افكار نيست . ما دين حق را يافته ايم و پيروى آن را قبول كرده ايم . در راه دين از هيچ نوع عقوبتى باك نداريم و جانبازى در راه حق و حقيقت را بهترين افتخار مى شماريم .
ذونواس كه انتظار چنين پاسخى نداشت ؛ دستور داد گودالهائى (اخدود) در زمين كندند. در آن گودالها آتش عظيمى افروختند. آنگاه خود و سپاهيانش ‍ در كنار گودالها به تماشا ايستادند. سپس دستور داد مؤ منين را حاضر كنند. مامورين او در نجران جستجو مى كردند و هر كس به آئين مسيح ايمان آورده بود، مى آوردند و در ميان آتش مى افكندند.
جمعى را در آتش سوزانيد، گروهى را با شمشير به قتل رسانيد، عده اى را گوش و دست و پا بريد و نجران را از مومنين به مسيح خالى كرد.
در اين حادثه بيست هزار نفر را ذونواس از بين برد و ديگر باره كيش ‍ يهوديت را در نجران برقرار ساخت .
يكى از مسيحيان نجران وقتى جريان ذونواس و قتل عام مسيحى ها را ديد همان ساعت بر اسب راهوارى نشست و راه روم را در پيش گرفت .
شب و روز راه پيمود. از دشتها و بيابانها گذشت . كوه ها و تپه ها را از زير پا گذرانيد، تا خود را به دربار قيصر، امپراطور روم رسانيد و حادثه دلخراش ‍ نجران را مو به مو براى قيصر نقل كرد و براى سركوبى از او استمداد نمود.
چون قيصر نصرانى بود، از شنيدن حادثه نجران افسرده شد و به آن مرد گفت : كشور شما با ما خيلى فاصله دارد و لشگر كشى خالى از اشكال نيست ولى من نامه اى به نجاشى پادشاه حبشه مى نويسم و سركوبى ذونواس را به عهده او مى گذارم . زيرا نجاشى هم تابع كيش مسيح است و هم با يمن و مركز فرمانروائى ذونواس مجاور است و براى او جنگيدن با ذونواس آسان است .
به اين ترتيب قيصر نامه اى به نجاشى نوشت و سركوبى ذونواس و همچنين يارى كردن دين مسيح را از او خواستار شد.
آن مرد نامه قيصر را گرفت و به سوى حبشه عزيمت كرد. چون به دربار نجاشى رسيد، نامه را تقديم كرد و ضمنا از بى رحمى و وحشيگرى ذونواس ‍ و سپاهش شرحى به عرض رسانيد.
نجاشى براى جنگ با يمن آماده شد و با سپاهش از حبشه خيمه بيرون زد، چون به حوالى يمن رسيد ذونواس با لشگر خود آنها را استقبال كرد و جنگ هاى خونينى ميان سپاه يمن و حبشه واقع شد ولى جنگ به نفع نجاشى خاتمه يافت و ذونواس و جمعى از يهوديان را از دم شمشير گذرانيد و يمن را ضميمه حبشه ساخت .
با كشته شدن ذونواس بازار يهوديت كساد شد و ديگر باره آئين مسيح رواج يافت و دين رسمى اعلام گرديد.
اصحاب فيل
الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل .
الم يجعل كيدهم فى تضليل .
(سوره فيل : 1)
نجاشى پادشاه حبشه در راه تبليغ دين مسيح به فعاليت زد و به وسائل مختلف كوشيد تا دين مسيح را به صورت اول برگرداند و نيروى از دست رفته اش را تجديد كند.
وقتى ديد از همه كشورها مردم براى حج به سوى مكه مى روند، به انديشه فرو رفت كه كارى كند تا توجه مردم را از مكه و كعبه برگرداند و اين تاج سيادت را از قريش و اهل مكه بر بايد و دلهاى مردم را به كشور خود متوجه نمايد.
بدين جهت كليساى مجللى در صنعاء (يكى از شهرهاى يمن ) بنا نهاد و در ساختمان آن منتهاى دقت را بكار برد و پس از پايان ، آن را به بهترين زينتها تزئين كرد و عالى ترين فرشها و پرده ها را در آن فراهم نمود به طوريكه زيبائى آن چشم را خيره و بيننده را مبهوت مى ساخت .
او تصور مى كرد با بودن چنين كليساى معظمى ديگر كسى به سوى مكه نخواهد رفت و همه مردم حتى قريش و اهل مكه به آن كليسا خواهند آمد.
اما بر خلاف تصور او، نه تنها اهل مكه به آنجا توجه نكردند بلكه اهالى يمن و حبشه هم مكه را فراموش نكردند و باز براى حج ، به سوى مكه رفتند.
اينجا ديگر كارى از نجاشى ساخته نبود. زيرا تصرف در دلهاى مردم با زور سر نيزه محال است و عقيده ، قابل تحميل نيست .
اتفاقا يك كاروان تجارتى از مكه به حبشه آمد، كاروانيان همه عرب و براى تجارت به آن كشور آمده بودند.
چندين تن از كاروانيان عرب ، در يكى از اطاقهاى آن كليسا منزل كردند و چون هوا سرد بود آتش افروختند. ولى وقت رفتن ، فراموش كردند آتش را خاموش كنند. آتش به آن كليسا رخنه كرد و حريق مدهشى بوجود آورد. وقتى خبر سوختن كليسا و علت پيدايش آن را به اطلاع نجاشى رساندند، سخت غضبناك شد و با خود گفت عربها از راه دشمنى كليساى ما را آتش ‍ زده اند و قسم ياد كرد كه كعبه را ويران كند و آن را نابود سازد.
بدين جهت فرمانده سپاه خود ((ابرهه )) را طلبيد و با لشگرى مجهز به انواع تجهيزات ، از اسب و فيل و سواره و پياده به سوى مكه فرستاد.
ابرهه با آن سپاه عظيم ، مانند سيل بنيان كن به محل ماموريت خود رهسپار شد. در بين راه غارتگرى ها كرد و هر كجا گوسفند و گاو و شتر ديد آن را تصرف نمود. در بيابان حجاز، شبانى را با دويست شتر ملاقات كرد. شترها از عبدالمطلب و شبان هم شبان او بود، ابرهه شترهاى عبدالمطلب را گرفت و به راه خود ادامه داد تا در بيرون شهر مكه منزل نمود.
ابرهه در خيمه خود روى تخت نشسته و سران سپاه در اطرافش ايستاده بودند كه دربان او وارد شد و گفت : اينك عبدالمطلب رئيس مكه و سرور قريش بيرون خيمه است و اذن ورود مى خواهد. ابرهه اجازه داد و پس از لحظه اى عبدالمطلب وارد شد.
آثار بزرگى و عظمت در چهره او نمايان بود. ابرهه وقتى او را ديد بى اختيار از جا پريد و چند قدم او را استقبال كرد و كنار خود روى تخت نشانيد و مراسم احترام را به عمل آورد. سپس به مترجم خود گفت : از عبدالمطلب بپرس براى چه اينجا آمده اى ؟
گفت : به من خبر رسيده كه سپاهيان تو شتران مرا گرفته اند. آمده ام درخواست كنم شتران مرا به من برگردانيد.
ابرهه گفت : عجبا! من براى خراب كردن كعبه و ويران كردن اساس عظمت اين مرد آمده ام ، او به فكر شتران خويش است . به خدا قسم اگر اين مرد از من درخواست مى كرد از همين جا برگردم و كعبه را خراب نكنم ، من به احترام او بر مى گشتم .
عبدالمطلب گفت : من صاحب شترها هستم و اين خانه هم صاحبى دارد، من بايد شتران خود را حفظ كنم و صاحب اين خانه هم ، خانه خود را.
ابرهه دستور داد شتران عبدالمطلب را رد كردند و آنگاه با سپاه خود به عزم ويران ساختن كعبه به سوى شهر حركت كرد ولى هنوز قدم در شهر مكه نگذاشته بود كه پرندگانى كوچك به نام ((ابابيل )) بر فراز آسمان مكه نمايان شدند و كم كم خود را بالاى سر سپاه ابرهه رساندند. آن پرندگان ، حامل سنگريزه هائى به نام ((سجيل )) بودند كه فرق سپاهيان را هدف مى گرفتند و سنگريزه بر سر آنها مى كوبيدند و هر سنگ ريزه اى يك تن از سپاه ابرهه را هلاك كرد.
هنوز چيزى نگذشته بود كه تمام سپاه ابرهه ، به جز يك نفر هلاك شدند و آن يك نفر به شتاب خود را به حبشه رسانيد و به حضور نجاشى آمد و جريان كشته شدن سپاه را به عرض رسانيد. نجاشى با بهت و حيرت پرسيد: آن پرندگان به چه صورت بودند كه سپاه مرا نابود كردند؟
در آن حال يكى از همان پرندگان در هوا پيدا شد، آن مرد گفت : اعليحضرتا! اين يكى از همان پرندگان خطرناك است كه لشكر ما را هلاك كردند.
سخن آن مرد به پايان رسيد و در همان حال ، سنگ ريزه اى بوسيله همان پرنده بر سر او فرود آمد و در حضور نجاشى جان داد.
اين حادثه در سال ولادت خاتم انبياء پيغمبر عالى مقام اسلام (ص ) واقع شد.
محمّد (ص )
بعثت
لقد من الله على المومنين اذ بعث فيهم رسولا من انفسهم يتلوا عليهم اياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة .
(سوره آل عمران : 164)
قرنها از زمان عيسى مى گذشت و از طرف خداوند متعال ديگر پيامبرى مبعوث نشده بود. گروهى از مردم تابع دين مسيح ، جمعى پيرو موسى و بيشتر مردم ، اساسا از پرستش خداى يگانه منحرف گشته بودند.
بت پرستى رواج كامل يافته و خصوصا در حجاز و مكه توجه مردم به بت پرستى بيش از هر چيز بود. دورانى بود تاريك و ظلمانى . روح انسانيت از ميان رفته بود. وحشيگرى و بربريت بر سر مردم سايه افكنده بود. آدم كشى و خونريزى امرى عادى به حساب مى آمد. عواطف مردم كشته شده و چراغهاى هدايت خاموش گرديده بود.
جزيرة العرب در درياى بدبختى غوطه مى خورد. دختر كشى نظام اجتماعى را به خطر انداخته بود. شرابخوارى ، بى عفتى ، قمار، ربا، دزدى و ساير انحرافات كم و بيش رواج داشت .
بازار دين و معنويت و فضايل اخلاقى از رونق افتاده و كسى خريدار آن نبود.
در چنين دوران تاريك و پر خفقان و در چنين پر فتنه و فساد بود كه ناگهان :

ستاره اى بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رميده ما را انيس و مونس شد
پروردگار بزرگ ، براى دنياى بشريت ، پيامبر عظيم الشاءن و عالى مقام اسلام ، خاتم انبياء محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را برانگيخت و او را مامور هدايت بشر نمود.
با بعثت رسول اكرم ، نور سعادت در افق زندگانى مردم پديدار و دريچه نيك بختى به روى آنان گشوده شد.
مكتب موسى بن عمران ، دبستان دين و مكتب عيسى بن مريم دبيرستان دين بود كه هر كدام به مناسبت زمان خود مبعوث شدند و بشر را به طرف كمال ، سوق دادند.
اما مكتب خاتم انبياء دانشگاه عالى دين بود كه نه تنها براى يك نسل بوجود آمد، بلكه خداوند متعال ، او را براى رهبرى و هدايت مردم روى زمين ، تا آخر دنيا فرستاد. او خاتم انبياء و آخرين پيغمبرى بود كه به رسالت مبعوث گرديد.
بت پرستان مكه ، به جاى آن كه از اين چراغ نورانى استفاده كنند و در پرتو آن نور، سعادت خود را تاءمين نمايند، علم مخالفت برافراشتند و براى خاموش كردن نور خدا شروع به فعاليت نمودند.
گاهى با استهزاء و مسخرگى و زمانى با تهمت هاى ناروا و آزارهاى ناجوانمردانه پيغمبر را جواب مى گفتند.
روزى خاتم انبياء براى اداء رسالت ، به طائف رفته بود. اهالى آن منطقه نه تنها دعوت او را نپذيرفتند، بلكه جمعى را بر سر راه فرستادند و وقتى رسول اكرم به سوى مكه بر مى گشت ، او را سنگباران كردند به طورى كه خود از پاهاى مقدسش جارى بود.
قريش براى كشتن رسول اكرم (ص ) نقشه ها كشيدند و جديت ها كردند ولى خداوند متعال به دست جمعى از مردان با حقيقت ، نقشه هاى مخالفين را نقش بر آب كرد.
فداكاريهاى ابوطالب - عموى بزرگوار پيغمبر - در اين مورد براستى قابل تمجيد و ستايش است . كسانى كه با تاريخ مفصل اسلام آشنائى دارند مى دانند كه ابوطالب و فرزند عالى مقامش اميرالمومنين على (ع ) در پيشرفت اسلام سهم بزرگى دارند.
اول كسى كه به خاتم انبياء (ص ) ايمان آورد و دست ارادت به دست آن حضرت داد، على (ع ) بود. در موارد بى شمارى ، جان خود را در راه يارى پيغمبر به خطر انداخت كه آياتى از قرآن كريم شاهد زنده ما است .
ليلة المبيت شبى است كه حدود شصت نفر از دشمنان سر سخت پيغمبر به قصد قتل او، خانه اش را محاصره كردند. رسول اكرم (ص ) آن شب على را در بستر خود خوابانيد و به راهنمائى خداوند از مكه فرار كرد. آن شب براى على (ع ) شبى خطرناك بود اما او با يك دنيا ايمان حاضر شد در بستر رسول اكرم بخوابد و جان خود را فداى او كند.
اين مورد، يكى از صدها موردى است كه على (ع ) در راه اسلام فداكارى كرد و ساير موارد را به كتب مفصل وا مى گذاريم .
جنگ هاى بدر، احد، احزاب ، خيبر، و ديگر غزوات شاهد و گواه فداكاريها و از خودگذشتگى هاى پيشواى بزرگ شيعه على (ع ) هستند.
نكته ديگرى كه بايد در پايان اين بحث يادآور شويم خدمات يك شخصيت بزرگ و يك بانوى فداكار است .
خديجه كبرى ((ام المومنين )) همسر با وفاى پيغمبر (ص ) اول بانوئى است كه دعوت پيغمبر اسلام را اجابت كرد و به او ايمان آورد.
او در راه يارى اسلام ، از جان و مال خود مضايقه نكرد و از بذل مساعى خوددارى ننمود يك سهم بزرگ ، از پيشرفت اسلام مربوط به خديجه (ع ) است .
خديجه موجب سرافرازى و روسفيدى زنان جهان شد و با خدمات گرانبهاى خود در دنيا و آخرت ، ارجمندترين مقام ها را احراز كرد.
اسراء
بسم الله الرحمن الرحيم
سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى ...
(سوره اسراء: 1)
شب به پايان رسيد و سپيده صبح نزديك بود كه رسول اكرم (ص ) از ام هانى - دختر ابوطالب (ع ) - آب وضو خواست ، وضو گرفت و چون سپيده دميد، نماز صبح ادا فرمود سپس ام هانى را طلبيد تا امر مهمى را كه در همان شب واقع شده بود به او خبر دهد.
امرى كه بسيار عجيب و قابل توجه بود و خداوند متعال پيغمبر عزيزش را به آن اختصاص داد و تشريف خاصى بود كه به رسول گراميش عطا فرمود.
ام هانى كه از ياران با وفاى انبيا و قلباعلاقه مند و مومن به آن حضرت بود به حضور آمد.
رسول خدا فرمود: اى ام هانى ! همانطورى كه مشاهده كردى من نماز عشاء را در اينجا خواندم سپس خداوند متعال مرا به بيت المقدس برد من در مسجد اقصى نماز خواندم و اينك هم نماز صبح را چنانكه مى بينى در اينجا مى خوانم و تصميم دارم هم اكنون به مجمع قريش بروم تا اين عنايتى را كه خداى بزرگ نسبت به من فرموده به آنها اطلاع دهم و آنها را از قدرت خداوند با خبر سازم .
ام هانى ، زنى با ايمان و معتقد به پيغمبرى رسول خدا (ص ) بود و شك و ترديدى در راستگويى خاتم انبياء نداشت و لذا صحت اين خبر نيز مانند آفتاب نزد او روشن و آشكار بود اما او قريش را خوب مى شناخت . دشمنى و عدوات آنان را نسبت به پيغمبر مى دانست . آزارها و مسخرگيهاى آنها را ديده بود. بدين جهت از اين تصميم رسول خدا (ص ) ناراضى به نظر مى رسيد و مى ترسيد، كفار قريش پيغمبر را استهزاء كنند و شايد هم دست به آزار او بگشايند.
ام هانى لحظه اى به فكر فرو رفت آنگاه سر برداشت و گفت اى رسول محترم ! و اى پسر عموى عزيز! تو را به خدا نزد اين قوم مشرك مرو و اين حديث را براى آنها بيان مكن . آنان با تو دشمن هستند و بهانه اى مى خواهند كه تو را آزار كنند. بگذار اين خبر مكتوم بماند و مخالفين دست آويزى پيدا نكنند.
اين سخنان ، اگر چه از روى صميميت و خيرخواهى ادا شد اما براى رسول خدا (ص ) قابل قبول نبود. زيرا لغت ترس براى پيغمبر مفهومى نداشت .
لحظه اى بعد، رسول خدا (ص ) از خانه بيرون آمد و به سوى مسجد الحرام رهسپار شد، در مسجد جمعى از قريش حضور داشتند. ابوجهل كه نظرش ‍ به آن حضرت افتاد، از ميان جمعيت با لحن تمسخرآميز گفت :
از طرف خدا تازه اى براى تو پيش نيامده ؟
فرمود: چرا، شب گذشته خداوند مرا به بيت المقدس برد. ابوجهل گفت : ديشب بيت المقدس رفتى اينك بامداد است اينجا هستى ؟ فرمود:
آرى خداوند مرا شبانه به بيت المقدس برد. در آنجا جمعى از پيامبران گذشته را ديدار كردم . از آن جمله ابراهيم ، موسى و عيسى بن مريم بودند، من نماز خواندم آنان به من اقتدا كردند.
مطعم بن عدى گفت : آيا تو دو ماه راه را در يك شب رفتى ؟ من شهادت مى دهم كه تو دروغ مى گويى ! قريش گفتند: دليل صدق ادعاى تو كدامست ؟ فرمود ديشب در فلان وادى ، فلان كاروان را ديدم ، شترى از شتران خود را گم كرده و در جستجوى او بودند. در ميان متاع آنها ظرف آبى بود كه روى آن را پوشانده بودند. من آب آن ظرف را خوردم و سپس روى ظرف را پوشانيدم .
قريش گفتند: اين يك دليل ، دليل ديگرت چيست ؟
فرمود: به فلان كاروان هم برخوردم ، شتر فلان كس رم كرده و دستش ‍ شكسته بود شما پس از رسيدن آن كاروان از آنها بپرسيد تا صدق سخن من بر شما معلوم شود.
گفتند: اين هم يك نشانه ، حالا بگو كاروان تجارتى ما را در كجا ديدى ؟ فرمود كاروان شما را در وادى تنعيم ، چنين و چنان ديدم . پيشاپيش كاروان شما شترى به رنگ سياه و سفيد بود و هنگام طلوع آفتاب ، آن كاروان خواهد رسيد.
قريش كه اين جمله را شنيدند، گفتند: محمد ميان ما و خودش حكم كرد و صدق يا كذب سخن او تا چند لحظه ى بعد كه خورشيد طلوع مى كند آشكار خواهد شد.
اين سخن گفتند و همه به سوى بيابان دويدند و بيرون شهر به انتظار طلوع آفتاب و رسيدن كاروان خود نشستند.
هنوز توقف آنها به طول نيانجاميده بود كه يكى از آنها فرياد زد: اينك خورشيد طلوع كرد... كه ديگرى از جانب ديگر گفت : و اين هم كاروان ما به همان هيئتى كه محمد خبر داد از دور نمايان شد.
قريش با ديدن اين آيت روشن ، باز هم از عناد خود، دست نكشيدند و به كفر و سرسختى باقى ماندند.
هجرت
و اذ يمكربك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكرو الله و الله خير الماكرين .
(سوره انفال : 41)
بت پرستان قريش ، در مقابل تبليغات خاتم انبياء و مشاهده آيات و معجزات ، سرسختى نشان دادند و حاضر به قبول دين حق نشدند. آنها فكر مى كردند كه اگر ايمان بياورند سيادت و سروريشان پايان مى يابد و راه دخلشان بسته مى شود. ولى در عين حال هم باور نمى كردند كه پيغمبر اكرم (ص ) بتواند كارى انجام دهد و موفقيتى پيدا كند. لذا مبارزه آنها در ابتداى كار، تنها مسخره كردن و لبخند استهزاءآميز زدن و احيانا سنگ بر آن حضرت انداختن بود.
ولى رفته رفته ، ديدند تبليغات پيغمبر، در دل جمعى مؤ ثر افتاده و عده اى به او ايمان آورده اند. بدين جهت بر شدت مبارزه خود افزودند و جدا بناى اذيت را گذاشتند. هم پيغمبر را آزار مى كردند و هم مومنين و گروندگان به او را. اما در برابر سخت گيريها و آزارهاى مشركين ، صبر و تحمل مسلمين نيز بهت آور بود. اين فشارها و اذيت ها هنگامى به منتها درجه رسيد كه قريش ، از اسلام آوردن مردم مدينه و بيعت آنها با رسول خدا آگاه شدند و مخصوصا شنيدند كه بعضى از مسلمين به سوى مدينه رفته اند و آنجا را پناهگاه خود گردانيده اند.
خبر اسلام آوردن اوس و خزرج كه دو طايفه بزرگ مدينه بودند آنچنان قريش را مضطرب نمود كه بلافاصله در دارالندوه (جايگاه مشورت براى كارهاى مهم ) جمع شدند تا درباره رسول خدا (ص ) تصميم قطعى اتخاذ كنند. رجال و اشراف و سران قريش ، از قبيل : نضر بن حارث ، ابوجهل ، عتبه ، شيبه ، ابوالبخترى بن هشام ، امية خلف و جمعى ديگر دور هم نشستند و به مشورت پرداختند.
يكى از آنان آغاز سخن كرد و ديگران را مخاطب قرار داد و چنين گفت : همانطورى كه اطلاع داريد، امر محمد (ص ) براى ما مشكل بزرگى بوجود آورده است ؛ روز به روز هم نفوذ او دامنه پيدا مى كند. جمعى در مكه به او گرويده اند و اخيرا مدينه را تحت نفوذ تبليغات خود درآورده و ممكن است به نقاط ديگر هم سرايت كند و اين را هم بدانيد كه ما او را به انواع شكنجه ها و آزارها گرفتار نموده ايم و پيروان او را هم بى اندازه اذيت كرده ايم . اما او و پيروانش مانند سد آهنين و دژ پولادين هستند. از روش ‍ خود بر نمى گردند و در عقيده خود ثابت قدم هستند.
آنچه از هميشه بيشتر فكر ما را به خود مشغول داشته ، اسلام آوردن اهل مدينه و هجرت مومنين مكه به آن سرزمين است . الان اهل مدينه بهترين پشتيبان و يار و ياور محمد هستند. بدون ترديد در آتيه نزديك محمد هم به مدينه مى رود آنگاه مشكل ما افزون مى گردد و ما ايمن نيستيم از اينكه چند روز بعد او با سپاهى مجهز بر ما بتازد و سيادت ما را بر باد دهد و زندگى ما را بر هم زند. شما در اين مجلس هر تصميمى داريد، بگيريد و هر نظريه اى كه داريد اظهار كنيد.
ابوالبخيرى گفت : محمد را در زنجير آهنين قرار دهيد و زندانش كنيد تا در گوشه زندان و زير زنجير بميرد. گفتند اين نظريه صحيح نيست زيرا طايفه بنى هاشم و ياران فداكار او به هر ترتيبى باشد، او را مى ربايند و ما نتيجه اى نمى گيريم .
ربيعة بن عمرو گفت : او را از مكه اخراج مى كنيم و خيال همه را آسوده مى سازيم . گفتند: اين هم درست نيست زيرا محمد هر جا برود با زبان فصيح و سخنان جذاب خود مردم را مطيع خود مى گرداند.
ابوجهل گفت : عقيده من آن است كه از هر قبيله اى يك نفر را با خود همراه كنيم . آنگاه شبانه با شمشير بر او بتازيم و همه با هم شمشيرها را بر او فرود آوريم تا خونش ميان قبائل عرب تقسيم شود و كسى را ياراى جنگ با تمام طوايف نباشد.
اين نظريه به اتفاق آراء تصويب شد و براى انجام مقدمات كار، هر كدام به طرفى رفتند.
همان ساعت جبرئيل بر رسول خدا (ص ) نازل شد و او را از تصميم قريش ‍ آگاه نمود و گفت : بايد همين امشب كه قريش خانه ات را محاصره مى كنند، على (ع ) را در بستر خود بخوابانى و شبانه از مكه خارج شوى .
رسول اكرم ، على (ع ) را طلبيد و مطلب را به او اطلاع داد. على با آغوش باز آن پيشنهاد را پذيرفت و حاضر شد براى حفظ جان پيغمبر فداكارى كند و جان خود را در معرض خطر قرار دهد.
شب فرا رسيد و كفار قريش ، خانه پيغمبر را محاصره كردند و منتظر نشستند كه صبح طالع شود و تصميم خود را به مرحله عمل بگذارند. پيغمبر (ص ) با اتكاء به خداوند متعال از ميان آن جمع خارج شد و خداوند خواب را بر آنها مسلط كرد كه رسول اكرم را نديدند.
چون بامداد شد و هوا روشن گرديد، كفار مشاهده كردند كه على بجاى پيغمبر خوابيده و آنها از اول شب تا صبح نگهبان على بوده اند.
براى پيدا كردن رسول خدا (ص ) كفار قريش كوشش فراوان كردند و تا جلو غار ثور كه رسول خدا (ص ) در آن مخفى بود، آمدند ولى آن حضرت را نديدند و نااميد برگشتند.
رسول خدا سه روز در آن غار بسر برد و سپس به فرمان خداوند متعال به سوى مدينه رهسپار شد.
اهل مدينه كه مدتها در انتظار تشريف فرمائى پيغمبر اكرم (ص ) روز شمارى مى كردند به استقبال آمدند. ولى آن حضرت در بيرون شهر مدينه منزل كرد و فرمود: تا پسر عمويم على (ع ) به ما ملحق نشود، ما وارد مدينه نخواهيم شد.
على (ع ) پس از هجرت رسول خدا طبق دستور آن حضرت ودايع و امانتهاى مردم را رد كرد و سپس با مادرش فاطمه بنت اسد و فاطمه زهرا، دختر رسول خدا، و چند نفر ديگر، بسوى مدينه حركت كرد.
رسول خدا (ص ) از آمدن على (ع ) بى اندازه مسرور شد و آنگاه به اتفاق وارد مدينه شدند و سال هجرت خاتم انبياء (ص ) آغاز تاريخ مسلمين قرار داده شد.