قصه هاى اسلامى و تكه هاى تاريخى

عمران عليزاده

- ۶ -


159 - قيصر سوال ميكند

قيصر روم به معاويه نامه نوشت كه بمن خبر ده از آنچه قبله ندارد، و از كسى كه پدر ندارد، و از كسى كه قوم و عشيره نداشت ، و از كسى كه با قبر (محبس ) خود سير و حركت كرد، و از آن سه چيزى كه در رحم مادر آفريده نشدند، و از شيى ء و از نصف شيى ء، و لاشيى ء و در اين شيشه تخم هر چيز را برايم بفرست .
معاويه نامه و شيشه را خدمت عبدالله بن عباس فرستاد، ابن عباس گفت : آنچه قبله ندارد كعبه است ، آنكه پدر ندارد حضرت عيسى است ، و آنكه قوم و عشيره نداشت حضرت آدم بود، و آنكه با قبر خود سير كرد حضرت يونس بود، سه چيرى كه در رحم مادر آفريده نشده اند عبارتند از: قوچ حضرت ابراهيم ، ناقه حضرت صالح ، و عصاى حضرت موسى كه مار و اژدها ميشد.
شيى ء مردى است كه عقل و ادراك دارد و بدستورات آن عمل ميكند، نصف شيى ء مردى است كه خود عقل و ادراك كامل ندارد ولى به عقل و مشورت ديگران عمل ميكند، و لاشيى ء كسى است كه خود عقل و درك ندارد و به عقل و درك ديگران عمل نميكند، و شيشه را پر از آب كرد و گفت : اين تخم هر چيز است ،
نامه و شيشه را نزد معاويه فرستاد، او هم نزد قيصر فرستاد، چون قيصر نامه را خواند و از جوابها مطلع شد، گفت : اين از خاندان نبوت بيرون آمده است
مدرك :
العقد الفريد ج 2 ص 201


160 - در نماز بود نكشتند

در خدمت رسول اكرم از فضيلت و شدت عبادت مردى تعريف ميكردند كه خودش از دور نمايان شد، عرض كردند: يا رسول الله خودش آمد، حضرت فرمود: ميان دو چشم او نشانه شيطان را مى بينم ، چون خدمت حضرت رسيد به مردم سلام كرد و ايستاد، حضرت پرسيد آيا از دلت خطور كرد كه در ميان اين جماعت كسى بهتر از تو نيست ؟
گفت : بلى .
بعد وارد مسجد و مشغول نماز شد، حضرت فرمود: كيست برود و او را بكشد؟ ابوبكر اعلام آمادگى كرد، رفت و برگشت و گفت : يا رسول الله ديدم مشغول نماز است و نكشتم ، حضرت باز فرمود: كيست رفته و او را بكشد؟ اين دفعه عمر اعلام آمادگى كرد، او نيز رفت و ديد مشغول نماز است لذا نكشت و برگشت .
دفعه سوم فرمود: كيست او را بكشد؟ اين بار على عليه السلام اعلام آمادگى كرد، پيغمبر فرمود: اگر تو او را دريابى ميكشى ، على رفت و برگشت و گفت : پيدا نكردم رفته بود، فرمود: اين مرد اولين بدعت گذار و تفرقه انداز در بين امت من خواهد بود، اگر او را ميكشتيد دو نفر با هم اختلاف نميكردند.
مدرك :
العقد الفريد ج 2 ص 404.
((در تاريخ اين مرد را ذوالخويصره گفته اند كه در زمان خلافت على عليه السلام فرقه خوارج را بوجود آورد، و در آخر بدست آن حضرت كشته شد - ع )).


161 - گرامى ترين مردم كيست ؟

روزى معاويه از هم نشين هاى خود پرسيد: گراميترين مردم از لحاظ پدر و مادر و جد و جده و عمو و عمه و دائى و خاله كيست ؟ گفتند: اميرالمومنين بهتر ميداند، معاويه دست حسن بن على را گرفت و گفت : اين گراميترين مردم است چون پدرش على بن ابيطالب و مادرش دختر محمد صلى الله عليه و آله است ، جدش رسول خدا و جده اش خديجه است ، عمويش ‍ جعفر بن ابيطالب و عمه اش هاله دختر ابوطالب است دائيش قاسم بن رسول الله و خاله اش زينب دختر پيغمبر است .
مدرك :
العقد الفريد ج 5 ص 87.


162 - كسى از شما بحكومت نميرسد

به عبدالله بن عمر گفتند: حسين بن على روانه عراق شد، عبدالله حركت كرد و در محلى كه سه روز راه با مدينه فاصله داشت با حسين ملاقات كرد و پرسيد: به كجا ميروى ؟ فرمود: نامه نوشته و به عراق دعوت كرده اند، بعد نامه ها و طومارهاى اهل عراق را بيرون آورد و به بيعت كرده اند، عبدالله آن حضرت را بخدا قسم داد كه برگردد، ولى امام حسين نپذيرفت .
عبدالله گفت : پس اجازه ده براى تو حديثى نقل كنم : جبرئيل برسول اكرم نازل شد و او را ميان دنيا و آخرت مخير نمود آن حضرت آخرت را اختيار كرد، تو نيز پاره تن آن پيغمبرى ، بخدا قسم كه تو و كسى از خاندان تو بحكومت نمى رسيد، خدا دنيا و حكومت آنرا از شما دور نكرده مگر براى آنچه بشما خير و بهتر است ، از اين سفر برگرد، حضرت قبول نكرد، عبدالله او را در آغوش كشيد گفت : ترا بخدا ميسپارم و ميدانم كه كشته ميشوى .
مدرك :
عيون الاخبار ج 1 ص 211
((عبدالله هدف امام را درك نكرده و چنين پنداشته كه هدف امام بدست آوردن سلطنت و حكومت است لذا گفته : كسى از خاندان شما به حكومت نميرسد، كما اينكه اكثر مردم هدف آن بزرگوار را درك نميكردند و او را موعظه ميكردند - ع ))


163 - من براى دين نمى جنگيدم

پس از صلح امام حسن عليه السلام معاويه وارد كوفه شد و به منبر رفت و خطبه خواند و گفت : اى اهل كوفه مى پنداريد كه من بخاطر نماز و زكات و حج با شما ميجنگيدم ؟ نه ، من ميدانم كه شما نماز ميخوانيد و زكات ميدهيد و به حج ميرويد، من بدان جهت مى جنگيدم كه بشما امير كه شوم كه خدا نيز آنرا بمن عطا نمود و لواينكه شما كراهت داريد. و بدانيد كه هر مالى و خونى كه در اين فتنه از بين رفته هدر شده است و تعقيب نخواهد شد، و هر شرطى كه با حسن بن على كرده بودم زير پا نهاده و عمل نخواهم كرد، و مردم را به غير از سه چيز، چيز ديگر اصلاح نميكند.
خارج نمودن و دادن عطاى مردم در موقعش ، و آماده نمودن و حركت دادن لشكر در وقتش ، و هجوم بر دشمن در خانه اش ، چون اگر بدشمن هجوم نكنى او بتو هجوم خواهد كرد.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 16 ص 15


164 - پيشنهاد جنگ كرد

مسيب بن نجبه به امام حسن عليه السلام گفت : بى اندازه از تو در شگفتم ، با معاويه بيعت كردى در صورتى كه چهل هزار نفر در خدمت تو آماده جنگ بودند، لااقل براى خودت پيمان علنى نگرفتى ، چيزهائى در نهان به تو قول داد، ديدى كه به آنها عمل نكرد، من صلاح را در اين مى بينم كه برگشته و آماده جنگ شوى چون او پيمان خود را شكسته است .
حضرت فرمود: اى مسيب اگر من اين كار را بخاطر دنيا انجام ميدادم معاويه در جنگ از من با استقامت تر و ثابت قدم تر نبود، ولى مصلحت شما را ميخواستم و هدفم اين بود كه شما از همديگر دست بر داشته و بقضا و قدر الهى راضى شويد تا اشخاص نيك راحت شوند و از دست اشخاص بدكار خلاصى حاصل شود.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 16 ص 15
مسيب بن نجبه : اهل بصره و از شيعيان على عليه السلام و جزو دعوت نامه نويسندگان به امام حسين بود كه بياريش نرسيدند، سپس جزو توابين شده همراه سليمان بن صرد براى خونخواهى امام خروج نموده در محلى به نام ((عين الورده )) شهيد شدند.


165 - رسول خدا لعنتش كرد

على بن اقمر گويد: پيش عبدالله بن عمر رفته و گفتم : اى صاحب رسول خدا ما را از آنچه ديده اى خبر ده ، عبدالله گفت : معاويه بمن پيغام فرستاده كه اگر نقل حديث كنى گردنت را ميزنم ولى بخدا سوگند كه پيغام او مانع من نخواهد شد از اينكه آنچه را كه از رسول خدا درباره او شنيده ام به شما نگويم .
با چشم خود ديدم كه رسول خدا فرستاد و او را خواند كه نامه اى بنويسد - چون در خدمت حضرت در حوائج روزمره نويسندگى ميكرد - فرستاده پيغمبر برگشت و عرضه داشت كه او غذا ميخورد، حضرت فرمود: ((لا اشبع الله بطنه )): خدا شكم او را سير نكند)) آيا خيال ميكنيد كه او ديگر سير ميشود؟
روزى ابوسفيان سواره از راهى ميامد و معاويه و برادرش يكى افسار مركب او را ميكشيد و ديگرى از عقب ميراند، چشم رسول خدا به آنها افتاد گفت : ((اللهم العن القائد و السائق و الراكب )): خدايا آنكه را كه جلودار است آنرا كه ميراند و آنرا كه سوار است لعنت كن ))
گفتم : تو خودت از رسول خدا اين را شنيدى ؟ گفت : بلى ، وگرنه گوشهايم كر باد همچنانكه چشمهايم كور شده است .
مدرك :
وقعه صفين ص 220 تاليف نصربن مزاحم منقرى متولد حدود 120 هجرى ، متوفاى سال 212.


166 - از قيس بيعت ميگيرد

چون امام حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد ((قيس بن سعد بن عباده )) با چهار هزار نفر سوار كنار گرفته و بيعت نكردند، معاويه متوسل به امام شد كه قيس و معاويه حاضر شدند معاويه روى تخت نشست و امام حسن را كنار خود نشاند قيس رو به امام كرد و گفت : آيا مرا اجازه ميدهى كه به معاويه بيعت كنم ؟ فرمود: بلى
معاويه گفت : حالا بيعت ميكنى : قيس گفت : بلى ، سپس دست خود را روى زانويش نهاد، از تخت پائين آمد و رفت و دست خود را بعنوان بيعت گرفتن بدست قيس ماليد (در صورتيكه بايستى قيس رفته دست معاويه را زيارت ميكرد) ولى قيس دست خود را از زانويش حركت نداد.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 16 ص 48
قيس بن سعد بن عباده انصارى از فضلاء صحابه و دهات و هوشمندان و كرماء عرب ، داراى شهامت و شجاعت ، شريف قومش بود، مناقب و فضائل علمى و خلقى و عبادتى بسيار داشت ، در ميان اصحاب رسول خدا بمنزله رئيس شرطه و پرچمدار انصار بود، در خلافت على عليه السلام از ياران سرسخت و باوفاى آن حضرت بود و تا آخر استقامت نمود، در خلافت چند ماهه امام حسن عليه السلام از روسا سپاه آن حضرت بود، بنابر مشهور سال 59 هجرى از دنيا رفت .


167 - اينها مسلمان نشده اند

حبيب بن ثابت گويد: مردى در جنگ صفين به عمار ياسر گفت : يا ابااليقضان مگر رسول اكرم نفرمود: با مردم بجنگيد تا مسلمان شوند، چون مسلمان شدند خون و مال خود را از من حفظ كرده اند، عمار گفت : بلى ، رسول الله اين را فرمود ولى اينها مسلمان نشده اند بلكه ناچار به تسليم شده و كفر را در دل خود پنهان كرده بودند چون براى خود مدد و ياور يافتند آنرا ظاهر كردند.
مدرك :
شرح ابن ابى الحديد ج 4 ص 31.


168 - به خدا كه اين قهرمان قوم است

شعبى مى گفت : عبدالله بن بديل خزاعى كه از ياران على عليه السلام بود در جنگ صفين دو شمشير بسته بود و دو زره بر تن داشت ، مردم شام را با شمشير درو ميكرد، و حمله مينمود تا خود را به نزديكى خيمه معاويه رسانيد، معاويه به حبيب بن مسلمه فهرى پيغام فرستاد كه با تمام سربازانش به عبدالله حمله كند.
ميسر شام بفرماندهى حبيب بن مسلمه با ميمنه عراق درهم افتادند، عبدالله همچنان بسوى خيمه معاويه حمله برده و نزديكتر ميشد تا معاويه را از جايگاهش حركت داده و به عقب راند، و مرتب صدا ميكرد ((يالثارات عثمان )) معاويه و طرفدارانش خيال ميكردند كه منظورش عثمان بن عفان است در صورتيكه منظورش برادر خودش عثمان بود كه شهيد شده بود.
عبدالله بن بديل در قتل معاويه اصرار داشت كه معاويه اهل شام را صدا زد: واى برشما او را با سنگ و كلوخ بكوبيد، اهل شام از هر طرف با سنگ و تير او را در ميان گرفتند و بقدرى زخم وارد كردند كه از پا در آمد، معاويه با عبدالله بن عامر كه قبلا با ابن بديل دوست بود كنار نعش ابن بديل آمدند، ابن عامر عمامه خود رااز سر برداشت و بر روى جناره ابن بديل انداخت و او را رحمت فرستاد.
معاويه گفت : روى او را باز كن ، ابن عامر گفت : نه بخدا سوگند تاروح در بدن دارم نميگذارم او را مثله كنى (خاندان معاويه در مثله بشهداء سابقه دارند: مادرش گوش و بينى حمزه سيدالشهداء را بريد، پدرش با نيزه بر لب و دهان حمزه جسارت كرد، پسرش بر سر امام حسين جسارت كرد) معاويه گفت : روى او را باز كن مثله نميكنم او را بتو بخشيدم ، چون ابن عامر روى عبدالله بن بديل را باز كرد معاويه گفت : بخدا كه اين قهرمان و كبش قوم است ، خدايا مرا بر اشتر نخعى و اشعث كندى غالب فرما.
مدرك :
وقعه صفين ص 245
عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى از اصحاب رسول خدا و سرور قبيله خزاعه بود، قبل از فتح مكه مسلمان شد، در فتح مكه و حينن و طائف شركت داشت ، سپس از فضلاء اصحاب على عع بود، در جنگ صفين دو زره پوشيده و دو شمشير بسته بود وى و برادرش عبدالرحمن در اين جنگ شهيد شدند.


169 - به بچه هايش تماشا ميكرد

در جنگ صفين على عليه السلام با فرزندانش بطرف ميسره ميرفت و تيرهاى اهل شام بسوى او پرتاب ميشد و فرزندانش خود را سپر او ميكردند، مردى بنام احمر كه غلام ابوسفيان و يا عثمان بود آن حضرت را ديد و با خود گفت : بخدا قسم كه اين على است خدا امر بكشد اگر او را نكشم و يا كشته نشوم ، سپس بسوى على عليه السلام حمله برد كه كيسان بدست احمر شهيد شد، دوباره احمر بسوى حضرت حمله نمود كه على عليه السلام پيشدستى نموده و يقه زره او را گرفته و بسوى خود كشيد و بالاى سرش بلند نموده و بزمين زد.
حسين و محمد فرزندان على به او حمله كرده و با شمشير كارش را ساختند، على ايستاده و به شير بچه هايش تماشا ميكرد كه از قتل احمر فارغ شدند، به فرزندش حسن كه در كنارش ايستاده بود فرمود: فرزندم تو چرا با بردارانت شركت نكردى ؟ گفت : ايشان از من كفايت كردند.
مدرك :
وقعه صفين ص 249


170 - چرا مردم براى من و تو كشته شوند؟

در جنگ صفين روزى على عليه السلام ميان دو صف ايستاد و صدا زد: اى معاويه ! اى معاويه ! گفت : بپرسيد چه كار دارد؟ فرمود: ميخواهم جلو بيايد تا يك كلمه با او سخن بگويم ، معاويه همراه عمرو بن عاص بيرون آمده و در نزديكى آن حضرت ايستادند، فرمود: واى برتو، چرا مردم براى من و تو كشته شوند: بميدان بيا كه باهم رزم دهيم هركس حريف خود را كشت خلاف از آن او باشد.
معاويه متوجه عمروعاص شد و گفت : نظر تو در اين باره چيست عمرو گفت : على با تو از روى انصاف رفتار كرد، و بدان كه اگر از اين پيشنهاد فرار كنى براى تو و فرزندانت ننگ ابدى خواهد بود، گفت : اى عمرو مانند تو نميتواند مرا فريب دهد، بخدا قسم هيچكس با پسر ابوطالب مبارزه نكرد مگر اينكه زمين را از خون او سيراب كرد، سپس معاويه به آخر صفهاى لشگر خود برگشت .
مدرك :
وقعه صفين ص 274
رهبران واقعى و راستين كه به هدف خود ايمان داشتند و در فكر خدمت به مردم و رفاه آنها بودند نه در فكر رياست و حكومت ، هميشه جلو مردم بوده اند: رسول اكرم طبق فرمايش على عليه السلام در جنگها از همه به دشمن نزديك بود، خود على عليه السلام و فرزندانش در جنگ جمل و صفين هميشه در جلو صفها بودند.
((ولى در تاريخ مسلمين رهبرانى پيدا شده اند كه بنام اسلام و حكومت حقه به مردم رياست و حكومت كرده اند كه خود و فرزندانشان در كاخها و محلهاى امن زيسته و مردم را جلو شمشيرهاى دشمن و باستقبال مرگ فرستاده اند، مانند معاويه و منصور و هارون - ع ))


171 - يك خدمت بزرگ

در يكى از روزها صفين سپاه شام به سپاه عراق حمله نموده و در حدود هزار نفر را در ميان گرفته و رابطه آنها را از سپاه على عليه السلام قطع كردند، حضرت صدا زد: آيا مردى هست كه جان خود را بخدا، و دنياى خود را به آخرت بفروشد؟ مردى از قبيله جعف بنام ((عبدالعزيز بن حارث )) كه سوار اسبى سياه و غوطه ور در آهن بود آمد و گفت :
هر امرى دارى بمن فرما، بخدا سوگند كه هر دستورى فرمائى انجام ميدهم ، حضرت فرمود: خدا ركن و پايه ترا محكم كند، به اهل شام حمله كرده خود را به محاصره شدگان برسان و به ايشان بگو: اميرالمومنين به شما سلام دارد و ميگويد: شما از آن سو باصداى بلند تكبير و لااله الا الله بگوئيد و ما از اين سو، شما از آن طرف به سپاه شام حمله كنيد و ما از اين طرف .
مرد جعفى اسب خود را به حركت در آورده و به سپاه شام حمله كرد، پس ‍ از يك ساعت نبرد، خود را به محاصره شدگان رسانيد، با ديدن او شاد شدند و پرسيدند: اميرالمومنين در چه حال است ؟ گفت : خوبست ، و به شما سلام دارد، چون پيام حضرت را ابلاغ نمود محاصره شدگان از ميان محاصره و حضرت از بيرون به سپاه شام حمله نموده و حلقه محاصره را شكسته و آنها را نجات دادند كه احدى از ايشان كشته نشد ولى از سپاه شام هفتصد نفر كشته شدند، على عليه السلام فرمود: چه كسى در اين عمليات بزرگترين خدمت را انجام داد؟ گفتند: شما يا اميرالمومنين ، فرمود: نه ، بلكه عبدالعزيز جعفى .
مدرك :
كتاب وقعه صفين ص 308.


172 - مبادا معاويه ترا داخل آتش كند

صعصعه بن صوحان گويد: سپاه على عليه السلام در مقابل سپاه شام صف كشيده بودند كه مردى بنام كريب بن صباح كه در ميان سپاه شام شجاعتر از او نبود بميدان آمد و مبارز طلبيد، از سپاه عراق مرتفع بن وضاح بميدان رفت كه كريب او را شهيد نمود، دومى رفت و بدست كريب شهيد شد، و سومى را نيز كشت و جنازه ها را روى هم انداخته و خود بالاى جنازه ها رفت و مبارز طلبيد، على عليه السلام خود بميدان رفت و فرمود:
واى بر تو اى كريب من ترا از غضب خدا ترسانده و بسنت پيغمبر دعوت ميكنم ، واى بر تو اى كريب مبادا پسر هند جگر خوار ترا داخل آتش كند، در جواب حضرت گفت : از اين سخنها بسيار شنيده ام و به اينها احتياج ندارم اگر مايل به جنگ هستى جلو بيا.
حضرت فرمود: ((لا حول و لا قوه الا بالله )) و به آرامى جلو رفته و با يك ضربه كريب را بزمين انداخت ، سپس مبارز طلبيد كه حارث بن وداعه بميدان رفت و كشته شد باز مبارز طلبيد كه كسى بميدان نرفت . على عليه السلام با صداى بلند فرمود: ((الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم و اتقوالله و اعملوا ان الله مع المتقين ))
سپس معاويه را صدا زد و فرمود: واى بر تو اى معاويه تو خود بميدان بيا تا با هم مبارزه كنيم و مردم ميان ماكشته نشوند، عمرو عاص گفت : اين فرصت را غنيمت بشمار، سه نفر از پهلوانان عرب را كشته است اميدوارم به او غلبه كنى ، معاويه گفت : واى بر تو اى عمرو ميخواهى من كشته شوم و تو بخلاف برسى ؟ برو كه من فريب تو را نميخورم .
مدرك :
كتاب وقعه صفين ص 315


173 - چرا با هم ميجنگيم ؟

اسماء بن حكم فرازى گويد: در جنگ صفين در خدمت على عليه السلام زير پرچم عمار بن ياسر بوديم كه ديديم مردى صفها را جستجو ميكند تا بصف ما رسيد و پرسيد: كدام يك از شما عمار ياسر است ؟ عمار گفت : عمار منم ، گفت : ابواليقظان هستى ؟ گفت : بلى ، مرد گفت : من از تو سوالى دارم ، آشكار بپرسم يا پنهانى ؟ گفت : هرطور دلت ميخواهد انتخاب كن .
مرد گفت : آشكارا بهتر است : من از نزد خانواده ام با بصيرت بيرون آمده و در اين جنگ شركت كردم و يقين داشتم كه اهل شام گمراه هستند و باطل ، و ما حق هستيم ، تا شب گذشته فرارسيد، موذن ما در اذان گفت : ((اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله )) موذن آنها نيز همانرا گفت ، ما نماز خوانديم و ايشان نيز مانند ما نماز خواندند، ما دعا كرديم و ايشان نيز مانند ما دعا كردند، ما قرآن خوانديم و ايشان هم قرآن خواندند، با ديدن اين وضع شك بر دلم مستولى شد و شب را با ناراحتى بسر آورده ، صبح پيش اميرالمومنين رفته وضع خود را معروض داشتم ، فرمود: آيا عمار را ملاقات كردى ؟ گفتم : نه ، فرمود: پس پيش او برو و هرچه گفت : از او پيروى كن ، لذا پيش تو آمدم .
عمار گفت : اين پرچم سياه را كه مقابل من است ميشناسى ؟ آن پرچم عمروعاص است ، در خدمت رسول خدا سه بار با صاحب آن جنگيده ام و اين بار چهارم است كه اين بارش بهتر از بارهاى قبلى نيست كه بدتر و ظالمانه تر است .
آيا در جنگ بدر و احد و حنين شركت داشتى ؟ و يا كسى از پدرات شركت داشتند كه جريان آنها را بتو نقل كنند؟ گفت : نه ، عمار گفت : مراكز پرچمهاى ما مراكز پرچمهاى آنها مراكز پرچمهاى كفار است (پرچمهاى ما امروز در دست كسانى است كه است كه پرچم رسول خدا در دست آنها بود، و پرچم رسول خدا در دست آنها بود، و پرچم آنها در دست پرچمداران اهل شرك است )
اين سپاه بزرگ را كه در اطراف معويه مى بينى بخدا قسم دوست ميدارم كه همه آنها يكنفر بودند و بدست من ميدادند كه در آنوقت سر او را بريده و قطعه قطعه ميكردم ، بخدا سوگند كه خون همه آنها از خون گنجشكى حلال تر است ، آيا خون گنجشك حرام است ؟ مرد گفت : نه ، حلال است ، عمار گفت : خون آنها هم همانطور است ، آيا ترا روشن كردم ؟ گفت : بلى .
مرد خواست برود عمار گفت : ايشان مار بقدرى با شمشير ميكوبند كه اشخاص باطل گويند: اگر اينها حق نبودند برما غلبه نميكردند، بخدا قسم در دست ايشان باندازه خاشاكى كه چشم را ناراحت ميكند چيزى از حق نيست ، اگر ما را درهم كوبند و تا نخلستانهاى شهر هجر فرارى دهند باز هم يقين دارم كه ما حقيم و ايشان باطلند.
مدرك :
كتاب وقعه صفين ص 320


174 - قرآنها را بر نيزه ها زدند

تميم بن حذيم گويد: در جنگ صفين يك روز صبح ديديم جلو صفهاى سپاه شام چيزهائى مانند پرچم نمايان شد، چون هوا روشن شد ديديم قرآنها را سر نيزه ها بلند كرده اند، قرآن مسجد اعظم شام با به سه نيزه بسته اند و ده نفر آنها را حمل ميكنند، با يكصد قرآن جلو سپاه اسلام ايستاده و فرياد زدند: اى گروه عرب خدا را در نظر بگيريد و درباره زنان و دختران فكر كنيد، اگر شما از بين رفتيد جواب روم و ترك را كه خواهد داد، خدا را در نظر داشته باشيد درباره دينتان ، اين كتاب خدا است كه ميان ما و شما حكم ميباشد.
على عليه السلام گفت : خدايا تو ميدانى كه ايشان قرآن را اراده نكرده اند، ميان ما و ايشان خودت حكومت كن ، در ميان اصحاب على عليه السلام اختلاف بروز كرد: عده اى گفتند: بايد جنگيد، و عده ديگر گفتند: ما را به كتاب خدا دعوت مى كنند بايد به حكمت راضى شويم و جنگ حلال نيست .
مدرك :
كتاب وقعه صفين ص 478


175 - مالك اشتر و شيوخ

چون اهل شام قرآنها رابه سر نيزه ها زدند على عليه السلام فرمود: اى بندگان خدا من بر حق ترين فردم كه بدعوت كتاب خدا لبيك گفته است ، ولى معاويه و عمروعاص و ابن معيط و حبيب بن مسلمه و ابن ابى سرح اصحاب دين و قرآن نيستند، من ايشانرا بيش از شما ميشناسم ، در بزرگى و كودكى با آنها زندگى كرده ام بدترين كودكان بودند و بدترين مردانند.
اين قرآن برداشتن كلمه حق است كه از آن اراده باطل كرده اند، قرآن را براى معرفت و عمل بالا نبرده اند بلكه مكر و خدعه اراده كرده اند بازوان و سرهاى خود را يك ساعت در اختيار من بگذاريد كه حق به محلش نزديك شده و چيزى نمانده كه دنباله قوم ستمگر قطع شود.
در حدود بيست هزار نفر غرق در سلاح و شمشير بدوش ، پيشانى از كثرت سجود سياه شده آمدند و آن حضرت را با نام - نه با عنوان اميرالمومنين - صدا كردند: يا على موقعى كه ترا به كتاب خدا دعوت ميكنند قبول كن و الا ترا هم مانند عثمان بن عفان ميكشيم ، بفرست اشرت برگردد.
على عليه السلام يزيد بن هانى را ندز اشتر فرستاد كه برگردد، در صورتيكه نزديك بود اشتر وارد خيمه هاى معاويه شود، اشتر گفت : خدمت امام برگرد و بگو سزاوار نيست در همچو موقعى من از محل خود حركت كرده و برگردم ، چون يزيد بن هانى برگشت و پيام مالك اشتر را رسانيد فرياد شيوخ بلند شد و گفتند: بخدا قسم كه تو مالك را دستور دادى ، حضرت فرمود: آيا من با فرستاده خود پنهانى سخن گفتم ؟ مگر جلو چشم شما و علنى با او سخن نگفتم ؟ گفتند: پيام ده كه مالك برگردد و گرنه از سپاه تو كناره ميگيريم . حضرت به يزيد بن هانى فرمود: برو به مالك بگو برگرد كه فتنه بپا شده است ، چون نزد مالك رسيد و جريانرا خبر داد مالك گفت : بخاطر برافراشتن اين قرآنهاست ؟ من از اول ميدانستم كه اين كار باعث تفرقه و اختلاف خواهد شد، سپس گفت : مگر نمى بينى كه لشگر معاويه در چه حال است و خدا چگونه ما را يارى ميكند؟ آيا سزاوار است در همچو حالى دست از جنگ برداشته و برگرديم ؟ يزيد گفت : آيا دوست دارى تو در اينجا غالب شوى و در آنجا اميرالمومنين را تحويل دشمن دهند؟ اشتر گفت : بخدا قسم نه
مالك اشتر ناچار شد و برگشت و فرياد زد: اى اهل ذلت و سستى آيا موقعى كه بدشمن مسلط و نزديك به پيروزى ضعف نشان داديد، مرا باندازه فاصله دو نوبت دوشيدن شتر مهلت دهيد، گفتند: نميشود، گفت : باندازه يك نفس ‍ دويدن اسب مهلت دهيد كه من به فتح و غلبه اميدوارم ، گفتند: در آن صورت شريك گناه تو ميشويم ، گفت : كى حق بوديد: موقعى كه با آنها مى جنگيديد، يا حالا كه دست از جنگ برداشته ايد؟ گفتند: بخاطر خدا جنگ ميكرديم و بخاطر خدا دست از جنگ برميداريم ، ما به حرف تو گوش نميدهيم . گفت : فريب خورديد اى صاحبان پيشانيهاى سياه ، ما خيال ميكرديم نمازهاى شما براى زهد در دنيا و شوق در آخرتست ، حالا مى بينم كه از مرگ بسوى دنيا فرار ميكنيد، ننگ باد شما را اى شبيهان شترهاى نجاست خوار، بعد از اين هرگز روى عزت نخواهيد ديد، از رحمت خدا دور باشيد همچنانكه قوم ستمگر دور شدند.
مالك را فحش دادند و مالك هم ايشانرا فحش داد، تا اينكه حضرت فرياد زد: بس كنيد كه ساكت شدند، اشتر گفت : يا اميرالمومنين دستور دهيد صفوف سپاه به لشكر شام حمله كنند كه به يك حمله از بين ميروند، شيوخ فرياد زدند كه اميرالمومنين به حكميت قرآن راضى شده ، اشتر گفت : اگر او راضى شود من هم راضى ميشوم ، از هر طرف صدا بلند نمودند: اميرالمومنين راضى شد، اميرالمومنين راضى شد، حضرت سربزير انداخته بود و چيزى نميگفت .
مدرك :
كتاب وقعه صفين ص 489.


176 - چهار بار ابليس مجسم شد

حابربن عبدالله انصارى ميگفت : ابليس ملعون چهار بار در صورت مجسم شد: در جنگ بدر بصورت سراقه بن جعشم مجسم شد بقريش گفت : ((لا غالب لكم اليوم من الناس و انى جار لكم فلما ترائت الفئتان نكص على عقبيه )): امروز هيچ كس نميتواند بر شما ظفر يابد و من يار و پناه شما هستم ، چون دو گروه با هم روبرو شدند به عقب برگشت و فرار كرد - انفال : 48)
در جريان بيعت عقبه - كه هفتاد نفر از اهل مدينه به پيغمبر بيعت كردند - ابليس در صورت منبه بن حجاج مجسم شد و فرياد زد: اى طايفه قريش ! محمد و صباه (آنهائيكه از دين رفته اند) در عقبه هستند آنها را دريابيد، رسول خدا فرمود: از او واهمه نداشته باشيد.
روزيكه قريش در ((دارالندوه )) جمع شده بودند و براى رفع و مقابله با رسول خدا نقشه ميكشيدند ابليس در صورت پيرمرد نجدى مجسم شد و طرح قتل رسول خدا را به قريش تعليم داد كه خدا آيه (و اذيمكر بك الذين كفروا اليثبتوك او يقتلوك ...) را نازل نمود.
روزيكه رسول خدا از دنيا رحلت نمود شيطان در صورت مغيره بن شعبه مجسم شد و به منافقان گفت : خلافت را بصورت كسروانى و قيصرانى قرار ندهيد كه در خاندان بنى هاشم بماند و گاهى منتظر زنان حامله بمانيد كه پسرى بزايد باو بيعت كنيد، بلكه آنرا وسعت دهيد تا وسعت يابد و هركه را خواستيد خليفه قرار دهيد.
مدرك :
بحارالانوار ج 63 ص 233


177 - يوشع و صفوراء

از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه رسول خدا فرمود: دختر شعيب صفورا همسر حضرت موسى عليه السلام بر وصى او ((يوشع )) خروج كرد، يوشع او را به اسيرى گرفت و براى حرمت موسى او را خلاص كرد، جمعى به يوشع گفتند: كه او را تنبيه و شكنجه كند تا عبرت ديگران شود، يوشع گفت : ((ابعد مضاجعه موسى )) آيا پس از همبسترى حضرت موسى او را شكنجه كنم ؟
سپس رسول خدا فرمود: مى ترسم كه پس از درگذشت من يكى از همسرانم بوصى من خروج نموده و با او بجنگد، وصى من به او ظفر يافته و اسيرش ‍ كند و دراسارت با او خوشرفتارى كند.
اين خبر در ميان زنان رسول خدا فاش شد، همه پيش رسول خدا رفته و گفتند: ما چنين خبرى شنيديم ، براى ما دعا كن كه چنين نباشيم ، فرمود: ((عليكن بتقوى الله و لا تركبن الجمل بعدى و قرن فى بيوتكن )) : تقوى پيشه كنيد و پس از من سوار شتر نشويد و در خانه هاى خود بنشينيد. سپس حضرت فرمود: بحق آن خدائى كه مرا برسالت مبعوث نمود جبرئيل مرا خبر داد كه : ((ان اصحاب الجمل ملعون على لسان كل نبى بعثه )): بدرستى كه اصحاب جمل نفرين و لعنت شده اند در زمان هر پيغمبرى كه پيش از من مبعوث شده اند.
مدرك :
كامل بهائى ج 2 ص 149 تاليف حسن بن على بن محمد طبرى معروف به عماالدين طبرى .


178 - خليفه تو كيست ؟

ام سلمه رضى الله عنها بعايشه گفت ياددارى كه پيغمبر به سفر رفته و جامه او چركين شده بود على جامه او را شست و جاى پاره شده آنرا دوخت و نعلين او را پينه ميكرد كه ابوبكر و عمر آمدند و گفتند ميخواهيم بدانيم كه پس از تو خليفه تو كيست ؟ رسول خدا فرمود ميترسم كه اگر بگويم مانند بنى اسرائيل از او متفرق شويد چنانكه ايشان از هارون متفرق شدند ابوبكر و عمر رفتند و تو گفتى يا رسول الله خليفه بعد او تو كيست فرمود آنكه كفش پينه ميكند.
مدرك :
كامل بهائى ج 2 ص 163.
ام سلمه نامش هند دختر امية بن مغيره است اول همسر ام سلمه عبدالله بود پس از درگذشت وى رسول خدا با او ازدواج نمود وى پس از جناب خديجه عاقلترين و شرفترين همسران نبوى بود خود رسول خدا و اصحاب بعضا در كارها با او مشورت ميكردند حتى عايشه موقع رفتن به بصره با وى مشورت كرد ولى سخن او را قبول نكرد ام سلمه از حق على عليه عليه السلام و خاندانش دفاع ميكرد و بسال 63 هجرى از دنيا رفت .


179 - من دختر حاتم طائى هستم

چون اسراى قبيله طى را نزد رسول خدا آوردند دخترى جلو آن حضرت ايستاد كه مردم از زيبائى او به تعجب آمدند، چون زبان به سخن گشود مردم از فصاحت او زيبائيش را از ياد بردند، گفت : يا محمد مرا آزاد كن من دختر بزرگ قومم ، پدرم گرفتارها را نجات ميداد، و گرسنگان را سير ميكرد و برهنه ها را مى پوشانيد و حق همسايه را مرعات ميكرد، و پيمان خود را محترم ميشمرد و حفظ ميكرد، و هيچ طالب حاجتى را دست خالى برنميگرداند: من دختر حاتم طائى ميباشم . رسول خدا فرمود: اى دختر اينها كه گفتى صفت مؤمن واقعى است ، اگر پدرت مسلمان بود او را رحمت مى فرستاديم ، بعد فرمود: او را آزاد كنيد كه پدرش اوصاف كريمه را دوست ميداشت ، دختر اجازه خواست كه حضرت را دعا كند، حضرت فرمود: بدعاى او گوش دهيد. دختر گفت : ((اصاب الله ببرك موقعه ، و لا يجعل لك الى لئيم حاجه ، و لا سلب نعمه عن كريم الا جعلك سببا فى ردها عليه )): خدا احسان تو را در موقع و محلش قرار دهد، و ترا محتاج شخص پست نكند، و نعمت هيچ شخص محترم را نگيرد مگر اينكه ترا وسيله استرداد آن قرار دهد.
مدرك :
المجالس السنيه ج 1 مجلس 137


180 - عباس بن ربيعه در صفين

ابوالاغر تميمى گويد: در جنگ صفين عباس بن ربيعه را ديدم كه غرق در اسلحه بود: در سر كلاهخود، در دست شمشير يمانى داشت ، سوار اسبى نجيب و سياهرنگ بود، چشمهايش مثل چشمهاى افعى ميدرخشيد، مردى از اهل شام بنام عرار او را صدا زد: عباس بيا باهم مبارزه كنيم ، عباس ‍ گفت : پس بايد پياده شويم ، چون پياده شدند عباس دامن زره را به كمر محكم كرد و اسبش را بغلامش سپرد.
هر دو با شمشير به همديگر حمله كردند ولى هيچ يك به ديگرى دست نمى يافت ، تا اينكه عباس در زره مرد شامى مخنصر شكافى مشاهده نمود، دست در آن كرده و كشيد و تا سينه پاره نمود، سپس برگشت و ضربتى وارد نمود كه استخوانهاى سينه اش در هم فرورفت ، و شامى بزمين افتاد، صداى تكبير دو سپاه زمين را به لرزه در آورد.
ابوالاغر گويد: از پشت سرم صدائى شنيدم كه ميخواند: ((قاتلو هم يعذبهم الله بايد يكم و يخزهم و ينصركم عليهم و يشف صدور قوم مؤمنين )): متوجه شده ديدم اميرالمومنين است ، فرمود: اى ابوالاغر ايت كه با دشمن ما رزم ميدهيد كيست ؟ گفتم : عباس بن ربيعه است ، امام ، عباس را پيش خود خواند و فرمود: مگر ترا و حسن و حسين و عبدالله بن جعفر را نگفته بودم كه از مركز خود دور نرويد و مباشر جنگ نشويد؟ عباس ‍ گفت : يا اميرالمومنين رواست مرا بمبارزه بخواهند و من جواب ندهم ؟
فرمود بلى ، اطاعت امامت بهتر است ، معاويه ميخواهد كسى از بنى هاشم زنده نماند، و دوست ميدارد براى خاموش نمودن نور خدا قلب همه ايشان را بشكافد.
چون معاويه از جريان مطلع شد، گفت : آيا مردى نيست كه خون عرار را بگيرد؟ دو مرد از قبيله لخم خود را مهيا كردند، معاويه گفت : هر كدام از شما عباس را بكشد او را جايزه بزرگ خواهم داد، آن دو بميدان آمده و عباس را بمبارزه خواستند، عباس گفت : من بايد از آقايم اجازه بگيرم ، پيش ‍ حضرت رفت و جريان را گفت ، حضرت فرمود: وسائل جنگى خود را با من عوض كن ، پس از پوشيدن لباس سوار اسب او شده خود را بميدان رسانيد . دو مرد شامى خيال كردند كه عباس است ، گفتند: آقايت اجازه داد؟ حضرت اين آيه را خواند: ((اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدير)) يكى از آن دو به حضرت حمله كرد كه مهلت نداد، دومى حمله كرد او را نيز به رفيقش ملحق نمود، سپس از ميدان برگشت در حالى كه تلاوت ميكمرد: ((الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص ))
مدرك :
1 - مروج الذهب ج 3 ص 18 و المجالس السنيه ج 1 مجلس 154
((بعضى از اهل منبر از روى بى اطلاعى اين جريان را به ابوالفضل عباس ‍ فرزند شجاع على عليه السلام نسبت ميدهند كه بى اساس است ، و جناب ابوالفضل معلوم نيست در صفين شركت داشته باشد - ع ))


181 - از على بدگوئى كرد

احنف بن قيس نزد معاويه بود كه مردى از اهل شام وارد شد و خطبه خواند و به على عليه السلام فحش و ناسزا داد، مردم همه سر بزير انداختند، احنف روبه معاويه كرد و گفت : معاويه از خدا بترس و دست از على بردار كه او باكردار خود با خدايش ملاقات كرد، بخدا سوگند كه على سابقه درخشان داشت ، و پاك فطرت و بابركت بود، در راه خدا گرفتاريهاى بسيار كشيد، دانشمند دانشمندان ، و بردبارترين حليمان و افضل فضلا، و وصى بهترين انبياء بود.
معاويه گفت : بخدا سوگند كه چشمها را پر از خس و خار كردى ، و چيزهاى نديدنى گفتى ، بايد به منبر رفته على را لعن كنى ، احنف گفت : اگر مرا معاف بدارى تهتر است ، و اگر مجبورم كنى بخدا سوگند كه زبانم به آن جارى نمى گردد، معاويه گفت : بايد به منبر رفته ، على را لعن كنى . احنف گفت : در آن وقت ميان تو و على از روى انصاف رفتار ميكنم : بالاى منبر رفته و پس از حمد و ثناى خدا و صلوات بر محمد مصطفى ميگويم : اى مردم ! معاويه مرا دستور داده كه على را لعن كنم ، بدانيد كه على و معاويه با همديگر جنگيدند و هر يكى ادعا مى كرد كه آن ديگرى متجاوز است ، هر وقت من دعا كردم شما آمين بگوئيد، سپس ميگويم : خدايا تو و فرشتگان و پيامبران و تمامى مخلوقات لعنت كنيد از اين دو آنكه را كه بر ديگرى تجاوز و ظلم كرده است ، معاويه گفت : تو را معاف داشتم ، لازم نيست كه به منبر بروى .
مدرك :
المجالس السنيه ج 1 مجلس 177
احنف بن قيس ، نامش صخر يا ضحاك است ، مردى عالم ، حكيم ، موصوف به عقل ، شجاع ، زيرك ، حلم و متانت راى بود، در زمان رسول خدا ايمان آورد ولى آن حضرت را نديد، وى از دوستداران على عليه السلام بود، بسال 67 هجرى در زمان عبدالله بن زبير از دنيا رفت .


182 - رهبانيت غلط

زن عبدالله بن عمرو بن عاص شرفياب خدمت رسول خدا شد، حضرت پرسيد: حالت چطور است ؟ گفت : چه حالى خواهم داشت در حالى كه عبدالله تارك دنيا شده ، حضرت پرسيد: چطور؟ زن گفت : خواب را بر خود حرام كرده شبها نميخوابد، همه روزها روزه مى گيرد و گوشت نميخورد، و حق همسرش را بجا نمى آورد.
حضرت پرسيد وى الان كجاست ؟ گفت : بيرون رفته شايد به اين زودى برگردد، فرمود: هر وقت آمد مرا خبر كن ، چون عبدالله برگشت و پيغمبر خبردار شد به منزل او رفت و پرسيد: اين خبرها چيست كه از تو بمن ميرسد؟
فرمود: چرا شب را نميخوابى ؟ گفت : ميخواهم از فزع اكبر در امان باشم ، فرمود: چرا گوشت نمى خورى ؟ گفت : به اميد اينكه از گوشتهاى بهشت بخورم ، پرسيد: چرا حق همسرت را بجا نمى آورى ؟ گفت : بطمع زنان بهشت كه از او بهترند، حضرت فرمود: اى عبدالله پيغمبر خدا براى تو الگوى خوبيست كه گاه روزه ميگيرد و گاه ميخورد، و گوشت ميخورد و حق همسرش را بجا مى آورد.
اى عبدالله خدا را بر تو حقى است ، و بدنت بر تو حقى دارد، و همسرت بر تو حقى دارد، عرض كرد: يا رسول الله اجازه دهيد پنج روز روزه داشته و يك روز بخورم ، فرمود: نه ، گفت : چهار روز روزه باشم و يك روز بخورم ، فرمود: نه ، گفت سه روز روزه باشم و يك روز بخورم ، فرمود: نه گفت : دو روز روزه بگيرم و يك روز بخورم ، فرمود: نه ، گفت يك روز روزه بگيرم و يك روز بخورم ، فرمود: اين روزه برادرم داود است .
مدرك :
العقد الفريد ج 2 ص 375


183 - محبت برسول خدا

كنيزى بود بنام ((سويدا)) كه به منزل عايشه آمد و رفت كرده او را با اداهاى خود مى خندانيد، و گاهى كه رسول خدا وارد مى شد او هم از كارهاى سويدا مى خنديد، مدتى حضرت او را نديد از عايشه پرسيد: سويدا چه شده ؟ گفت : مريض است ، حضرت بعيادتش رفت و ديد مشرف به مرگ است ، به خانواده اش فرمود: هر وقت از دنيا رفت مرا خبر كنيد، چون سويدا از دنيا رفت به آن حضرت خبر دادند، آمد و به او نماز خواند و گفت : خدايا او بخنداندن من حريص بود تو نيز او را بخندان .
مدرك :
العقد الفريد ج 6 ص 381


184 - به حرف تو گوش نميدهيم

تعدادى لباس به عمر بن خطاب فرستاده بودند، عمر آنها را بين مهاجرين و انصار تقسيم كرد كه به هر نفرى يك لباس رسيد، روز بعد عمر به منبر رفت در حالى كه دو لباس در برداشت خواست كه موعظه كند كسى به موعظه اش گوش نداد، عمر گفت : اى مردم چرا گوش نميدهيد؟ سليمان گفت : گوش نخواهيم داد چون تو تقسيم كرده به هر يكى از ما يك لباس ‍ دادى ولى خودت دو لباس پوشيده اى .
عمر گفت : در قضاوت عجله نكن بعد فرزندش عبدالله را صدا كرد و گفت : ترا بخدا سوگند اين لباسى كه به كمر بسته ام مال كيست ؟ گفت : سهم من بود كه به تو دادم ، سليمان گفت حالا صحبت كن كه گوش مى دهيم .
مدرك :
عيون الاخبار ج 1 ص 55