قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۴ -


فلسفه آتش پرستى

عبدالحميد بن ابى ديلم گويد كه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: هنگامى كه قابيل ديد آتش ، قربانى هابيل را پذيرفت و قربانى او را اعتنا نكرد، شيطان به او گفت : علت پذيرفته شدن قربانى هابيل آن است كه او اين آتش ‍ را مى پرستد پس تو نيز آن را عبادت كن .

قابيل در جواب شيطان گفت : آتشى را كه هابيل پرستيده عبادت نمى كنم ولى نسبت به آتشى ديگر حرفى ندارم و قربانى برايش مى برم . اين بار آتش ‍ جديد قربانى او را پذيرفت . از اين رو قابيل آتشكده اى بنا كرد و در آن آتش ‍ افروخت و به آن تقرب مى جست و عبادتش مى كرد تا اينكه از پروردگار عزوجل غافل گرديد و همين سبب شد كه آتش پرستى در خاندانش به ميراث باقى ماند (76).

چگونگى پيدايش نسل

ابوبصير گويد: امام باقر (عليه السلام ) در حرم نشسته بود، گروهى از دوستانش به دور او حلقه زده بودند، كه طاووس يمانى با گروهى وارد مسجد شد و گفت : صاحب اين حلقه كيست ؟

به او گفتند: محمد (الباقر) بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (عليهم السلام ) است .

گفت : من هم او را مى خواهم ، در مقابل حضرت ايستاد و سلام كرد و نشست و گفت : آيا اجازه پرسش مى فرماييد؟

امام باقر (عليه السلام ) فزمود: اجازه داديم ، بپرس .

گفت : به من خبر بده كدام روز بود كه يك سوم مردم هلاك شد؟

حضرت فرمود: اشتباه پنداشتى اى شيخ ! بايد بگويى يك چهارم مردم ؟! آن روزى بود كه هابيل كشته شد، مردم در آن زمان چهار نفر بودند: قابيل ، هابيل ، آدم و حوا، پس يك چهارم آنان هلاك شد. گفت : شما درست گفتى . من اشتباه كردم . كدام يك پدر مردم بود، قاتل يا مقتول ؟

حضرت فمود: هيچ يك ؛ پدر مردم شيث بن آدم بود (77).

ابوبكر حضرمى ، مى گويد: امام باقر (عليه السلام ) به من فرمود: مردم - اهل سنت - درباره تزويج فرزندان حضرت آدم (عليه السلام ) چه مى گويند؟

عرض كردم كه مى گويند: حوا هر بار كه بارور شد، دو فرزند آورد؛ يك پسر و يك دختر، پسر شكم اول با دختر شكم دوم ودختر شكم اول با پسر شكم دوم ازدواج كرد تا اينكه نسلى به وجود آمد.

امام باقر (عليه السلام ) فرمود: چنين نيست . وقتى هبة الله متولد شد و بزرگ شد، حضرت آدم از خداوند متعال خواست كه او را تزويج كند. خداوند حوريه اى از بهشت براى او فرستاد و با او ازدواج كرد و از او چهار پسر به دنيا آورد، پس از آن از آدم فرزند ديگرى متولد شد كه چون بزرگ شد به او اجازه ازدواج داد. او با جن ازدواج كرد و از آن چهار دختر به دنيا آورد. بنابراين ، پسران اين پسر با دختران پسر ديگر ازدواج كردند.

پس آنكه داراى جمال و زيبايى است از جانب حوريه است و آن كه صاحب حلم و شكيبايى است از جانب آدم و آن كه داراى سبكى و خفت است از جن است . چون زاد و ولد شد، حوريه به سوى آسمان صعود نمود (78).

زراره گويد: از امام صادق (عليه السلام ) سؤ ال شد كه پيدايش نسل آدم چگونه بود و نيز كيفيت توليد نسل از ذريه او چگونه بود؟

امام (عليه السلام ) فرمودند:... براى آدم هفتاد پشت متولد شد كه در هر پشت يك پسر و يك دختر بود، تا وقتى كه هابيل به دست قابيل كشته شد. پس از وقوع اين حادثه آدم سخت به جزع آمد و از فراغ هابيل بسيار گريست ؛ به طورى كه تا پنجاه سال توان نزديكى كردن با حوا را نداشت . پس از آنكه با حوا مقاربت كرد، خداوند متعال بر خلاف هر بار، تنها شيث را به او داد. نام اصلى شيث ، هبه الله بود. او اولين كسى بود كه در زمين به عنوان وصى تعيين شد. بعد از شيث خداوند متعال تنها يافث را به آدم داد كه با او نيز دومى نبود؛ وقتى هر دو به سن بلوغ رسيدند، حق عزوجل آنچه قلم بر صفحه لوح محفوظ ثبت كرده و نكاح خواهر با برادر را حرام كرده است ، رعايت نمود، از اين رو بود كه روز پنجشنبه ، بعد از عصر، فرشته اى از بهشت به نام نزله به زمين فرستاد و به آدم امر كرد كه او را به تزويج شيث درآورد و آدم نيز چنين كرد.

بعد از عصر فرداى آن روز، فرشته اى به نام منزله از بهشت به زمين فرستاد و به آدم فرمان داد كه او را به تزويج يافث درآورد. از ازدواج شيث با حوريه پسرى و از تزويج يافث با فرشته دخترى متولد شد و پس از بلوغ آنان ، حق تعالى دستور داد، دختر يافث با پسر شيث ازدواج كند؛ انبيا و سفرا از نسل اين دو به وجود آمدند. از آنچه بعضى مى گويند و معتقدند كه نسل انبيا از تزويج خواهر و برادر به وجود آمده است بايد به خدا پناه برد (79).

كلينى (رحمه الله ) از امام باقر يا امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است كه : آدم به درگاه خدا شكايت كرد و گفت : پروردگارا! شيطان را بر من مسلط كردى چون خونى كه در بدنم جريان دارد! خداوند فرمود: اى آدم ! در عوض آن مقرر مى دارم كه هر يك از فرزندانت كه قصد گناه كند (تا آن را انجام نداده ) بر او نوشته نشود و چون انجام داد آن را بنويسند و اگر كسى قصد كار نيكى كرد، اگر انجام نداد يك حسنه و اگر انجام داد ده حسنه براى او ثبت كنند.

حضرت آدم عرض كرد: ((پروردگارا! بيفزا)).

خطاب شد: هر يك از آنان كه گناهى انجام داد و استغفار كرد او را مى آمرزم .

حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا! باز هم بيفزا.

خطاب شد: توبه را برايشان مقرر داشتم تا وقتى كه نفس به گلويشان برسد. يعنى تا آن وقت توبه شان را مى پذيرم ، آدم خشنود شد و گفت : مرا بس ‍ است (80).

داستان حضرت ادريس عليه السلام

در دو سوره از قرآن كريم نا حضرت ادريس آمده است . در سوره مريم مى فرمايد:

واذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبياَ و رفعناه مكانا عليا؛ ((و در اين كتاب ادريس را ياد كن كه پيامبرى راست پيشه بود و ما او را به مقام ارجمندى بالا برديم (81))).

همچنين در سوره انبيا فرمود:

و اسماعيل و ادريس و ذالكفل كل من الصابرينَ و اءدخلناهم فى رحمتنا انهم من الصالحين ؛ ((و اسماعيل و ادريس و ذوالكفل را ياد آر كه همه از صابران بودند. و آنان را مشمول رحمت خود كرديم چون از شايستگاه بود (82))).

نام اصلى ادريس ، اخنوخ است . او نزديك شهر كوفه و در مكان فعلى مسجد سهله مى زيست ، و خياط بود، سيصد سال عمر كرد و با پنج واسطه به حضرت آدم (عليه السلام ) مى رسد، براى اين به او ادريس مى گفتند كه معارف الهى و حكمت هاى آموزنده را تدريس مى كرد. برخى از تواريخ نوشته اند: ادريس اولين كسى بود كه با قلم ، خط نوشت و علاوه بر مقام نبوت به علم نجوم و حساب و هيئت احاطه داشت . دوختن لباس را به انسان ها آموخت ، زيرا قبل از او مردم با پوست حيوانات خود را مى پوشاندند.

صعود ادريس به آسمان چهارم و پنجم

در بعضى از روايات آمده كه فرشته اى از سوى خداوند نزد ادريس آمد و او را به آمرزش گناهان و قبولى اعمالش مژده داد. ادريس بسيار خشنود شد و خدا را شكر كرد، سپس آرزو كرد هميشه زنده بماند و به شكرگزارى خداوند بپردازد. فرشته از او پرسيد: چه آرزويى دارى ؟

ادريس گفت : جز اينكه زنده بمانم و شكرگزارى خدا كنم ، هيچ آرزويى ندارم ، زيرا در اين مدت دعا مى كردم كه اعمالم پذيرته شود كه پذيرفته شد. اينك مى خواهم كه خدا را به خاطر قبولى اعمالم شكر كنم و اين شكر ادامه يابد.

فرشته بال خود را گشود و ادريس را در برگرفت و او را به آسمان ها برد؛ هم اكنون ادريس زنده است و به شكر گزارى خداوند مشغول است (83).

در بعضى روايات نيز آمده كه عزرائيل روح او را بين آسمان چهارم و پنجم قبض كرد. در روايتى امام صادق (عليه السلام ) فرمود: يكى از فرشتگان ، مشمول غضب الهى شد و خداوند بال و پرش را شكست و او را در جزيره اى انداخت . او سال ها در انجام در عذاب بود تا هنگامى كه ادريس ‍ به نبوت رسيد، او نيز خود را به ادريس رساند و عرض كرد: اى پيامبر خدا! دعا كن خداوند از من خشنود شود و بال و پرم را به من برگرداند.

ادريس دعا كرد و خداوند از او درگذشت و بال و پرش را به او بازگرداند. فرشته كه سلامتى خود را باز يافته بود به ادريس عرض كرد: آيا حاجتى دارى ؟ ادريس گفت : آرى ، مى خواهم مرا به آسمان ببرى تا با ملك الموت (عزرائيل ) ملاقات كنم و با او ماءنوس شوم ، زيرا با ياد او زندگى بر من گوارا نيست .

فرشته ادريس را به آسمان چهارم برد، در آنجا ملك الموت را ديد كه نشسته است و سرش را از روى تعجب تكان مى دهد!

ادريس به او سلام كرد و پرسيد: چرا سرت را تكان مى دهى ؟

عزرائيل گفت : خداوند متعال به من فرمان داده كه روح تو را بين آسمان چهارم و پنجم (يعنى در همين مكان ) قبض كنم ؛ من به خداوند متعال عرض كردم ، آيا چنين چيزى ممكن است ، با اين كه بين آسمان سوم و چهارم پانصد سال و بين آسمان دوم و سوم نيز همين مقدار فاصله است . سپس عزرائيل روح ادريس را قبض كرد. از اين رو قرآن مى فرمايد:

و رفعناه مكانا عليا (84)؛ ((و ما ادريس را به مقام بلندى بالا برديم )).

در روايتى پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:

در شب معراج مردى را در آسمان چهارم ديدم ، از جبرئيل پرسيدم كه اين مرد كيست . جبرئيل گفت : اين ادريس پيامبر است كه خداوند او را به مقام ارجمندى بالا آورده است . به ادريس سلام و براى او طلب آمرزش كردم . او نيز بر من سلام و برايم طلب آمرزش كرد (85).

مدت عمر ادريس (عليه السلام )

در عمر ادريس اختلاف است . يعقوبى عمر او را سيصد سال نوشته است .

ابن اثير عمر ادريس را سيصد و شصت و پنج سال نوشته است . اما مسعودى در اثبات الوصية گويد: روزى كه ايشان را به آسمان بردند، از عمرش سيصد و شصت و يا سيصد و پنجاه سال گذشته بود (86).

ادريس (عليه السلام ) در روايات

امام صادق (عليه السلام ) درباره فضيلت مسجد سهله فرموده است : هرگاه به كوفه رفتى ، پس به مسجد سهله برو و در آنجا نماز بگزار و جاجت هاى خود را از خدا بخواه ؛ زيرا مسجد سهله خانه ادريس پيامبر بود كه در آن خياطى مى كرد و نماز مى خواند. هر كس خواند را در اين مسجد به آنچه كه دوست مى دارد بخواند، تحقيقا خواسته هايش اجابت مى شود و در قيامت چون ادريس در مكانى رفيع قرار مى گيرد و از بلاياى دنيا و فتنه دشمنان در پناه خداوند خواهد بود (87).

از جمله روايات وارده در داستان ادريس ، روايتى است كه كتاب كمال الدين و تمام النعمه به سند خود از براهيم بن ابى البلاد و او از پدرش و او از امام محمد باقر (عليه السلام ) نقل كرده است . خلاصه آن روايت اين است : در آغاز نبوت ادريس سلطان جبارى بود. روز به تفريح و سياحت مشغول بود. در راه به سرزمين خرم رسيد، از آنجا خوشش آمد و خواست آن را تصرف كند. آن زمين از آن بنده مؤ منى بود. دستور داد براى خريد آن احضارش ‍ كردند اما مرد حاضر به فروش نشد. پادشاه درباره اين پيشامد نارحت و متحير بود به شهر خود بازگشت و با همسرش مشورت كرد؛ زن پيشنهاد داد كه چند نفر را وادار كند تا به دروغ گواهى دهند كه مالك زمين از دين پادشاه بيرون شده و دادگاه نيز حكم قتلش را صادر كند و ملكش را به تصرف درآورد. شاه هم با انجام اين كار زمين آن مرد مؤ من را غصب كرد.

خدوند به ادريس وحى كرد كه نزد آن پادشاه برو و پيام مرا به او برسان كه آيا به كشتن بنده مؤ من بى گناه من راضى نشدى ، زمينش را هم مصادره كردى و زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهيدست ساختى ؟ به عزتم سوگند! در آخرت انتقامش را از تو مى گيرم و در دنيا هم سلطنت را از تو سلب خواهم كرد و ملكت را ويران و عزتت را به ذلت تبديل خواهم كرد و گوشت همسرت را خوراك سگان خواهم كرد زيرا حلم من تو را فريب داده است .

ادريس نزد شاه آمد و پيام خدا را در حضور بزرگان دربار به او رسانيد. شاه او را از مجلس خود بيرون كرد و به اشاره همسرش افرادى را براى قتل او فرستاد. بعضى از ياران ادريس كه از ماجرا مطلع شده بودند ادريس را خبر كردند كه از شهر خارج شود. ادريس با بعضى از يارانش همان روز از شهر بيرون رفت . ادريس در مناجاتى كه با خداوند داشت ، درخواست كرد تا وقتى كه شاه از خواسته اش بازنگشته باران رحمت به آن ديار نبارد. خداوند رحمان به ادريس فرمود: در اين صورت آن سرزمين مخروبه اى بيش ‍ نخواهد بود و انسان هاى بى شمارى هلاك خواهند شد. ادريس به اين عذاب رضايت داد آنگاه او با يارانش به غارى در ميان كوهها پناه برد و هر شب به امر خداوند فرشته اى طعام اين گروه را فراهم كرد. پس از آن كه عذاب خداوند نازل شد شهر ويران گشت و پادشاه كشته شد و و همسر او نيز لقمه سگان گرسنه شد. مدت ها بعد، پادشاه ستمگر ديگرى بر آن جماعت حكم راند، بيست سال بود كه بارانى نباريده بود، مردم كه در نهايت سختى بودند، بناچار از شهرهاى اطراف غذا و آب در خانه ها انبار مى كردند. در مردم كم كم حالت انابه و توبه ايجاد شد و تصميم گرفتند به عبادت رو آورند از اين رو، با لباس هاى خشن ، در حالى كه خاك بر سر مى ريختند به تضرع و دعا پرداختند.

خداوند به ادريس وحى فرستاد كه مردمانت به توبه روى آوردند و من كه رحمان و رحيم هستم از گناهانشان درگذشتم ؛ ولى توق عذاب بستگى به درخواست تو از درگاه احديت دارد. ادريس در برابر پروردگار از وعده خويش عدول نكرد و بارى تعالى نيز به ملكى كه غذاى ادريس را برايش ‍ فراهم مى ساخت ، فرمان داد تا طعام او را قطع نمايد. ادريس سه روز بدون غذا ماند تا از شدت گرسنگى لب به اعتراض گشود و گفت : پروردگارا! قبل از آنكه روح را قبض كنى ، روزيم را قطع نمودى ، خداوند به او فرمود: تو، فقط سه روز بدون غذا ماندى و اين گونه درمانده شدى ؛ چگونه به فكر مردم خويش نيستى ، همان كسانى كه بيست سال است درد گرسنگى و تشنگى را مى كشند، وقتى هم كه از تو خواستم تا بر آنان دلسوزى كنى ، بخل ورزيدى . حال كه چنين است از جاى برخيز و بسان آنان ، در طلب معاش ، ميان مردم سير كن .

ادريس در حال گرسنگى داخل شهر شد. دودى كه از خانه اى به هوا بلند بود توجه او را جلب كرد. بى درنگ به سوى آن رفت ، پيرزنى را ديد كه دو قرص نان مى پزد. از او خواست تا قرص نانى به او بدهد. پيرزن گفت : اى بنده خدا! دعاى ادريس چيزى براى ما باقى نگذاشت تا به سائل بدهيم ، بهتر است روزى خود را از شهرى ديگرى به دست آورى .

ادريس دوباره اصرار كرد كه پيرزن مقدارى از آن قرص نان را به او بدهد تا دست كم بتواند روى پاهاى خود بايستد. پيرزن گفت : قرصى از آن سهم فرزندم و قرص ديگر قسمت من است ، هر كدام از آن نخوريم هلاك مى شويم . با توصيه ادريس سهم فرزند آن پيرزن به طور مساوى بين آن دو تقسيم شد؛ فرزند كه اين گونه ديد از شدت خوف و اضطراب جان باخت ، پيرزن كه سراسيمه گشته بود، ادريس را مسئول مرگ فرزندش دانست . ادريس براى آرامش پيرزن گفت : ناراحت مباش ! من به اذن خداوند روحش ‍ را به كالبدش برمى گردانم . پيرزن كه زندگى مجدد فرزندش را ديد به ادريس ‍ ايمان آورد و با صداى بلند در شهر فرياد زد كه بشارت باد بر شما، ادريس ‍ به ميان ما بازگشت . مردم دور او حلقه زدند و از سختى هاى بيست سال گذشته سخن گفتند و از ادريس خواستند تا عذاب الهى از ميان آنان برداشته شود. ادريس گفت : اين كار در صورتى امكان پذير است كه همه مردم به همراه پادشاهشان با سرها و پاهاى برهنه در برابرم حاضر شوند. پادشاه سركش بيست نفر را فرستاد تا ادريس را بياورند. ادريس از گستاخى او برآشفت و آنان را قبض روح كرد. گروه ديگر كه بالغ بر پنجاه نفر بودند وقتى با بدن هاى بى جان گروه اول مواجه شدند، در اعتراض به ادريس گفتند كه حدود بيست سال با دعاى ما را گرفتار عذاب الهى كردى بگو تو را چه شده است كه با ما اين گونه رفتار مى كنى ؟!

ادريس خواسته خود را تكرار كرد تا اين كه در نهايت پادشاه و مردم همراهش در برابر ادريس به خضوع افتادند و از او خواستند تا از خداوند باران رحمت طلب نمايد. ادريس پذيرفت و چيزى نگذشت كه بارانى سيل آسا تمام سرزمين و نواحى اطراف آن را سيراب كرد به طورى كه مردم گمان بردند هر لحظه دچار سيلى بنيان كن خواهند شد (88).

داستان حضرت نوح عليه السلام

حضرت نوح (عليه السلام ) در قرآن

در قرآن كريم نام حضرت نوح (عليه السلام ) چهل و سه بار ذكر شده است . در بعضى آيات به اجمال و در برخى به تفصيل به قصه نوح اشاره شده است ، ولى در هيچ آيه اى به جزئيات زندگى او پرداخته نشده است ، شايد به اين دليل كه قرآن كريم كتاب تاريخ نيست تا در آن به شرح زندگى افراد بپردازد؛ بلكه قرآن كتاب هدايت است و از امور گذشتگان ، آنچه را كه مايه سعادت مردم است ، متعرض مى شود و به صراحت حق را مشخص مى كند تا مردم ، همان را الگوى زندگى قرار دهند تا در حيات دنيوى و اخروى رستگار گردند. از اين رو به قسمت هايى از قصص انبيا و امت هاى آنان اشاره مى كند تا مردم بفهمند سنت و روش خداى تعالى و سرگذشت امتهاى پيشين چه بوده است تا عبرت بگيرند و حجت بر آنان تمام شود. در شش ‍ سوره از سوره هاى قرآن داستان حضرت نوح (عليه السلام ) به تفصيل آمده است كه آن سوره ها عبارتند از: اعراف ، هود، مؤ منون ، شعراء، قمر و نوح ؛ از همه مفصل تر در سوره هود به نوح پيامبر پرداخته شده است و به عبارت ديگر در بيست و پنج آيه ، يعنى از آيه 25 تا 49 سوره هود درباره حضرت نوح است كه در ادامه به آن مى پردازيم .

بعثت و رسالت حضرت نوح (عليه السلام )

اولين پيامبر اولوالعزم و نيز نخستين پيامبر پس از حضرت ادريس ، حضرت نوح (89) است كه داراى شريعت و كتاب بود.

نام اصلى او ((عبدالغفار)) يا ((عبدالملك )) يا ((عبدالاءعلى )) بود. سبب ناميدن آن حضرت به ((نوح )) از اين رو بود كه او ساليان درازى از خوف خدا بر خود يا قوم خود نوحه گرى مى كرده است .

قبل از حضرت نوح (عليه السلام )، افراد بشر يا فرزندان حضرت آدم (عليه السلام ) به صورت يك امت ساده زندگى ميكردند و فطرت انسانى خود را راهنماى زندگى قرار داده بودند، اما به تدريج خوى استكبار در آنان پيدا شد كه منجر به استعباد و برده گرفتن يكديگر انجاميد، به گونه اى كه گروهى بعض ديگر را تحت فرمان خود گرفتند و زيردستان ، مافوق خود را پروردگار خود مى پنداشتند. اين پندار، بذرى بود كه كاشته شد، رشد كرد؛ و در نتيجه به اختلاف شديد طبقاتى و استخدام ضعفا به وسيله اقويا و برده گرفتن قدرتمندان منجر شد. در واقع اختلاف ها و كشمكش ها و خونريزى هاى بشر از آن نقطه شروع شد.

در زمان حضرت نوح (عليه السلام ) فساد در زمين شايع شد و مردم از دين توحيد و سنت عدالت اجتماعى روى گردان شدند و به پرستش بت ها روى آوردند؛ در سوره نوح نام چند بت آن روزگار كه عبارت بودند از: ود، سواع ، يغوث ، يعوق ، نسر ذكر شده است . فاصله طبقاتى روز به روز بيشتر مى شد و آنهايى كه از نظر مال و اولاد قوى تر بودند، حقوق ضعفا را پايمال مى كردند. ستمگران ، زيردستان را به ضعف بيشتر كشانيده و به دلخواه بر آنان حكومت مى كردند.

در اين زمان بود كه خداى تعالى حضرت نوح را با كتاب و شريعت مبعوث كرد؛ تا با بشارت و انذار آنان را به دين توحيد دعوت و از پرستش خدايان دروغين منع كند و مساوات و عدالت را در بينشان برقرار سازد.

اين پيامبر اولوالعزم در سن هشتصد و پنجاه سالگى به پيامبرى مبعوث گرديد و خداوند او را با رسالت خويش به سوى قومش فرستاد. مردم آن عصر غرق در بت پرستى ، خرافات و فساد بودند و به قدرى در عقيده ذلت بار خود لجات مى ورزيدند كه حاضر بودند بميرند ولى لطمه اى به عقايدشان نخورد، به گونه اى كه فرزندان خود را نزد نوح مى آوردند و به آنان سفارش مى كردند كه مبادا سخنان اين پيرمرد را گوش كنيد، اين پير شما را فريب مى دهد.

بعضى ديگر از آن قوم نادان و لجوج ، دست فرزند خود را گرفته و نزد نوح مى آوردند و به او مى گفتند: ((از اين مرد بپرهيز كه مبادا تو را گمراه كند. اين وصيتى است كه پدرم به من كرده و من نيز اكنون همان سفارش را به تو مى كنم (90))).

قرآن كريم درباره مقابله مردم در برابر دعوت حضرت نوح (عليه السلام ) چنين مى فرمايد:

جعلوا اءصابعهم فى آذانهم و استغشوا ثيابهم و اءصروا واستكبروا استكبارا (91)؛

(([من هر وقت آنها را دعوت كردم تا بر آنها ببخشايى ] انگشتان خود را در گوشهايشان مى كردند و لباس هاى خويش بر سر مى كشيدند و (بر مخالفت و عناد) اصرار مى كردند و به شدت تكبر مى ورزيدند)).

اشراف كافر قوم نوح (عليه السلام ) نزد آن حضرت آمدند و در پاسخ دعوت او گفتند: ما تو را جز بشرى چون خود نمى بينيم . كسانى را كه از تو پيروى كرده اند جز گروهى اراذل ساده لوح نمى بينيم . تو نسبت به ما هيچ برترى ندارى ، بلكه تو را دروغگو مى دانيم .

نوح در پاسخ گفت : ((اگر من دليل روشنى از پروردگارم داشته باشم و از نزد خودش رحمتى به من داده باشد، آيا باز هم رسالت مرا انكار مى كنيد؟ اى قوم ! من به خاطر اين دعوت ، اجر و پاداشى از شما نمى خواهم ، پاداش ‍ من تنها بر خداست . من آن افراد اندك را كه ايمان آورده اند به خاطر شما ترك نمى كنم ، چرا كه اگر آنها را از خود برانم ، در روز قيامت در پيشگاه خدا از من شكايت خواهند كرد، ولى شما را قومى نادان مى نگرم (92))).

((ماءموريت من آن است كه رسالت ها و پيام هاى پروردگار خود را به شما ابلاغ كنم و شما را نصيحت كنم )).

((آيا تعجب مى كنيد كه تذكرى از پروردگارتان به وسيله مردى از جنس ‍ خود براى شما آمده است ، كه شما را بيم دهد تا پرهيزكارى كنيد و شايد مورد رحمت قرار گيريد (93))).

حضرت نوح گاهى به دليل هاى بزرگ و نشانه هاى الهى در وجود خود يا ساير موجودات اشاره مى كرد و مى فرمود: ((به آنان گفتم : از پروردگار خويش آمرزش بخواهيد كه او بسيار آمرزنده است ، تا باران هاى پر بركت آسمان را پى در پى بر شما فرستد و شما را با اموال و فرزندان فراوان كمك كند و باغهاى سرسبز و نهرهاى جارى در اختيارتان قرار دهد! چرا شما براى خدا عظمت قائل نيستيد؟! در حالى كه شما را در مراحل مختلف آفريد (تا از نطفه به انسان كامل رسيديد) آيا نمى دانيد چگونه خداوند هفت آسمان را يكى بالاى ديگرى آفريده است ، و ما را در ميان آسمان ها مايه روشنايى ، و خورشيد را چراغ فروزانى قرار داده است ؟! و خداوند شما را همچون گياهى از زمين رويانيد، سپس شما را به همان زمين باز مى گرداند و بار ديگر شما را خارج مى سازد! و خداوند زمين را براى شما فرش ‍ گسترده اى قرار داد تا از راه هاى وسيع و دره هاى آن بگذريد (94)!)).

به هر حال چون گفتگو ميان حضرت نوح (عليه السلام ) با آن قوم سركش ‍ بسيار بالا گرفت و سخن مستدل و دليلى در برابر گفتار خيرخواهانه نوح نبود، لجاجت و عناد كردند و به تدريج شروع به تهديد كردند. سرانجام گفتند: ((اى نوح ! جدال را با مال از حد گذراندى . اكنون اگر راست مى گويى آن عذابى كه ما را از آن بيم مى دهى بياور (95))). و بار ديگر گفتند: اى نوح ! اگر دست از اين گفتارت بر ندارى و بس نكنى سنگسار خواهى شد (96).

آنان از پيش نوح برخاستند و با تاءكيد و عناد بيشترى به مردم مى گفتند: ((مردم به خاطر حرفهاى نوح از معبودان خويش : ود، سواع ، يغوث ، يعوق و نسر دست برنداريد (97))).