مرد وفا

آيه الله سيد رضا صدر رحمه الله
به‏اهتمام سيد باقر خسروشاهى

- ۲ -


گردن بند مقدس:

گرسنگى در دودمان پيغمبر اسلام حكومت مى‏كرد، روزها مى‏گذاشت و گرده نانى كه خود را بدان سير كنند، يافت نمى‏شد. دير زمانى بود كه نان گندم از ميان ايشان، سفر كرده بود و اخيرا هم نان جو در پى برادر ارجمندش روان شده بود.

فشار گرسنگى روز به روز افزوده مى‏گشت و خاندان رسول خدا همچنان استقامت مى‏ورزيدند و خم به ابرو نمى‏آوردند.

لبخند شيرين، همچنان بر لب‏هاى مقدس پيغمبر رحمت باقى بود. چهره مباركش هنوز مى‏درخشيد. كسانى كه از نزديك با حضرتش سرو كار نداشتند، گمان نمى‏كردند كه خود و خاندانش در جوع به سر مى‏برند. نادانانى كه صورت ظاهر را ملاك تشخيص قرار دهند، احتمال نمى‏دادند كه پيغمبر بزرگ، چنين وضعيتى دارد.

چيزى كه كار را بر حضرتش دشوار و سخت مى‏كرد، اين بود كه دست‏هاى اميد نيازمندان به سويش دراز بود، درماندگان اميدوار بودند كه حضرتش به آنها نظر مرحمتى كند. بيچارگان به كويش سفر مى‏كردند و از راه دور و نزديك به خدمتش مى‏رسيدند تا از خرمن احسانش خوشه‏اى بر گيرند.

گاه گرسنگى بروجرد مقدسش آن قدر فشار مى‏آورند كه شكمش به پشت مى‏چسبيد كه بر آن سنگ مى‏بست، ولى ابدا به آن توجهى نداشت.

چيزى كه روان نازنينش را مى‏آزرد، گرسنگى خاندان بود، گرسنگى ياران بود و تقاضاى اميدواران؛ با اين حال، كسى از در خانه‏اش نا اميد بر نمى‏گشت.

بزرگوارى اش اجازه نمى‏داد كه نيازمندى از كويش دست خالى بر گردد و بيچاره‏اى وا بماند.

حضرتش نماز عصر را به جاى آورده بود و در مسجد نشسته بود. مسجدى كه ديوارهايش از خشت و گل بالا رفته بود و بيش از يك قامت انسان، ارتقاع نداشت. سقف مسجد از پوشال خرما و شاخه‏هاى آن پوشيده شده بود و كمتر در آن، گل به كار رفته بود. آن سقف، فقط نماز گزاران را از آفتاب محفوظ مى‏داشت، ولى از ريزش بارارن نمى‏توانست جلوگير باشد، ستون‏هاى مسجد را الوارهاى درخت خرما تشكيل مى‏داد.

حضرتش هر چند روى زمين مى‏نشست و ميز نداشت، ولى نشستن آن حضرت با ياران به طور ميز گرد بود و شخصيتش در موقع نشستن از دگران ممتاز نبود. ناشناسى كه وارد مى‏شد، مى‏پرسيد كه كدام يك از شماها محمد مى‏باشد.

پير مردى ژوليده مو، گرد آلود، رنگ پريده، وارد مسجد شد، جامه‏اى كهنه بر تن داشت، ضعف و ناتوانى چنان بر وى چيره شد بود كه خويشتن دارى نمى‏توانست، حالش حكايت مى‏كرد كه راه دورى را پياده پيموده است.

پيامبر مهربان با لبخند مهر، پرسش حالش كرد. پير مرد بى نوا نفس زنان، به سه جمله كوتاه، حقيقت حال خود را بيان داشت: گرسنه‏ام، برهنه‏ام، بى نوايم.

رسول خدا فرمود: چيزى در دست ندارم ولى نشان داد خير مانند انجام آن است. برو به سراغ دخترم فاطمه.

آن گاه به بلال روى كرده فرموده: او را به در خانه فاطمه برسان خانه فاطمه در كنار مسجد قرار داشت و درش به مسجد باز مى‏شد. براى پير مرد بى نوا زحمت راهپيمايى نداشت، ولى فاطمه سه روز بود كه با شوهرش على و فرزندانش نانى به دست نياورده بودند و در گرسنگى به سر برده بودند.

مرد بى نوا كه با استراحتى توانسته بود اندك قدرتى به دست آورد، همراه بلال به در خانه فاطمه رسيد سلام داد و گفت: اى دودمان پيغمبر شما مردمى هستيد كه فرشتگان نزد شما رفت و آمد مى‏كنند. جبرئيل كتاب خدا را در خانه شما فرود آورده است.

جواب آمد و عليك السلام. اى مرد! كه‏اى و از كجايى؟

- از عرب هستم و از تنگى و سختى گريخته‏ام به كوى پدرت پناه آورده‏ام. شكمى گرسنه دارم بدنى برهنه دارم به من رحم كن تا خدا به تو رحم كند.

دختر پيغمبر گلوبندى در گردن داشت كه دختر عمويش حمزه برايش هديه آورده بود، زود از گردن باز كرد و به او داد و گفت: اين را بگير و بفروش اميد است كه خداى به تو بهتر از اين بدهد.

مرد بى نوا از در خانه فاطمه باز گشت چشمانش مى‏درخشيد چهره‏اش خندان بود و قيافه ژمرده‏اش عوض شده بود.

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هنوز در مسجد بود و ياران در حضورش بودند همه مى‏دانستند كه زن و فرزند على در گرسنگى به سر مى‏برند. حس كنجكاوى در آنها تحريك شده بود، مى‏خواستند بدانند كه اين مرد، چگونه باز گشته و چه آورده است. چگونه رسول خدا وى را به خانه على هدايت كرد؟ فاطمه چگونه با وى رفتار كرده؟ چرا به اين زودى بازگشت؟ پرسش هايى بود كه به خاطر همه مى‏رسيد. زود بازگشتن نشانه نوميدى است لبخندى كه آن مرد بر لب داشت نشانه موفقيت بود. تحريرى فوق العاده به همه دست داده بود تا خطاب مرد بى نوا به ذرسول خدا آن را برطرف كرد: يا رسول الله دخترت گردن بندش را داده تا بفروشم.

آيا منظور از اين سخن استجازه از فروش گردن بند بود يا منظور عرضه كردن آن براى فروش بود؟ روشن نشد زيرا پيامبر بزرگ فورى جواب داد: بفروش آيا ممكن است خداى بدين وسيله براى تو خيرى فراهم نسازد، در صورتى كه دخترم فاطمه آن را به تو بخشيده و او پيشواى همه دختران آدم مى‏باشد.

به زودى مردى از ميان حلقه ياران برخاست، مردى كه داراى قامتى كشيده، چهره‏اى گندم گون، چشمانى شهلا بود. قامت رسا و شانه‏هاى پهن او، توجه بى نوا را جلب كرد و به او نگريست ديد موه‏هاى سرش ريخته و فقط چند دانه مو در پيش سر و چند دانه در پشت سر دارد و حكايت مى‏كند كه رنج بسيار ديده است.

مردى بى نوا او را شناخت و ندانست كه براى چه از جا برخاسته ولى ياران همگى او را مى‏شناختند و به خوبى از سوابق درخشان آگاه بودند.

آنها مى‏دانستند كه در ميان خودشان، كسى به اندازه او در راه حق رنج نبرده و استقامت به خرج نداده است. هنوز آثار شكنجه هايى كه دست تبهكاران بر او وارد كرده، در پيكرش باقى است. بدن او از بى رحمى بشر داستان‏ها دارد.

آنها مى‏دانستند كه خاندان اين مرد از نخستين كسانى هستند كه به اسلام گرويده‏اند، وقتى كه اسلام ناتوان بود و همه از آن رو گردان بودند. در آن موقع كسى كه اسلام مى‏آورد در خطر قرار مى‏گرفت. نخستين مردمى كه اسلام را پذيرفتند ناتوانان و ستمكشان بودند قدرتمندان قريش آنچه نيرو داشتند در شكنجه و آزار آنان به كار مى‏بردند.

اصحاب پيغمبر مى‏دانستند كه اين خانواده چه رنج‏ها ديده و چه شكنجه‏ها چشيده‏اند و چه قربانى‏ها داده‏اند. پدر و مارد عمار، نخستين مرد و زنى بودند كه در راه خدا شهيد شدند. ابوجهل اين خانواده ضعيف و بى نوا را در آفتاب سوزان حجاز لخت و عريان به روى سنگ ريزه هايى كه از حرارت آفتاب گداخته شده بود، مى‏خوابانيد و بر سينه‏هاى آنها سنگ‏هاى بسيار بزرگى مى‏نهاد تا از ايمان به خدا و رسول دست بردارند؛ گاه بر پيكر برهنه آنها قدر تازيانه مى‏نواخت كه گوشت بدنشان به اين سو و آن سو مى‏پريد. وقتى كه آتش خشمش شعله ور گرديد زوبينى به دست گرفت و در پيش مادر عمار فرو كرد و آن زن با ايمان را شهيد ساخت. آن گاه ياسر پدر عمار را شهيد كرد و عبدالله برادر عمار را از بام خانه بر زمين پرتاب كرد، پيكر جوان خرد شد و از دنيا رفت.

خود عمار كه در آن آفتاب سوزان در زير شكنجه قرار داشت، همه اين جنايات را به چشم مى‏ديد و ناظر بود كه با پدر و مادر و برادرش چه كردند، او منتظر بود كه نوبت او كى رسد.

در اين موقع، ظرف بزرگى را آوردند كه از پوست بود. آن را پر از آب كردند و عمار را با پيكر مجروح در ميان آن انداختند و سپس از اين سو به آن سويش مى‏كشيدند و هل مى‏دانند. گاه عمار را در ميان آب فرو مى‏كردند، ولى عمار استقامت مى‏كرد.

اكنون سالها از آن روزهاى سياه مى‏گذرد و هنوز آثار آن شكنجه‏ها كه بزرگ‏ترين نشان افتخار است، در تن عمار باقى مى‏باشد.

عمار بسيار مورد لطف و عنايت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بود و رد ميان مسلمانان موقعيتى به سزا داشت و همه با ديده تقديس و احترام دو مى‏نگريستند. وقتى كه از جايى برخاست، چشم‏ها به او دوخته شد تا بدانند چه مى‏خواهد بكند و چه مى‏خواهد بگويد.

عمار عرض كرد: يا رسول الله! اجازه مى‏فرماييد كه من اين گردن بند را بخرم؟ پيغمبرفرمود: و هر كس با تو در خريد آن شركت كند، خداى در آتش دوزخ عذابش نخواهد داد.

عمار به مرد بى نوا روى كرد و پرسيد: گردن بند را چند مى‏فروشى؟

بى نوا گفت: هشت دينار زر، دويست درهم سيم، بردى از يمن، چارپايى كه تو را به خانه مى‏رساند مى‏دهم و تو را از نان و گوشت، سير خواهم كرد.

مرد بى نوا از اين نيكوكارى عمار در تعجب شد و گفت: اى مرد تو چقدر جوانمرد هستى! عمار و مرد بى نوا از مسجد خارج شدند.

اين بار سومى بود كه بى نوا حضور پيغمبر مهربان شرفياب مى‏شد و هر بار، حالش از گذشته بهتر بود. اكنون شكمش سير است، جامه‏اى از برد يمانى به تن كرده، زر و سيم بسيارى همراه دارد و زبانش به سناى رسول گوياست.

عرض مى‏كند يا رسول الله گرسنه بودم سيرم كردى، برهنه بودم، پوشيده‏ام كردى، پياده بودم سواره‏ام كردى، بى نوا بودم توانگرم كردى، پدر و مادرم به فربانت!

آن گاه دست به دعا برداشت و چنين گفت: پروردگارا! جز تو كسى را نمى‏پرستم! تويى كه روزى رسانى؛ پروردگارا، به فاطمه پاداشى بده كه چشمى نديده باشد و گوشى نشنيده باشد.

پيغمبرفرمود: آمين.

آن گاه به ياران روى كرد وفرمود: خدا به فاطمه چينن چيزى داده است، من، پدر فاطمه هستم و پدرى مانند پدر فاطمه نمى‏باشد. على شوهر فاطمهمى‏باشد و اگر على نبود فاطمه را شوهرى نبود. خداى حسن و حسين را به فاطمه داده كه سرور اهل بهشتند و مانند آنها كسى يافت نمى‏شود.

جبرئيل به من خبر داد: وقتى كه فاطمه از دنيا مى‏رود و به خاك سپرده مى‏شود، دو فرشته به قبرش مى‏آيند و از او مى‏پرسند: خداى تو كيست؟ فاطمه مى‏گويد: الله، خداى من است. مى‏پرسند؟ پيغمبر تو كيست: مى‏گويد: پدرم. مى‏پرسند:امام تو كيست ؟ مى‏گويند: اين كسى است كه سر قبر من ايستاده، على بن ابى طالب.

عمار، گردن بند مقدس را به مشك بيالود و در بردى از يمن بپيچيد و به غلامش داد و گفت: برو حضور رسول خدا، اين را و تو را نثار مقدمش كردم.

غلام شرفياب شد و پيام خواجه خود را حضور خواجه كاينات رسانيد.

حضرتش فرمود: برو نزد دخترم فاطمه، تو را و گردن بند را به وى بخشيدم.

غلام به سوى دخت رسول شد و سخن پدر را به دختر ابلاغ كرد. فاطمه گلوبند را بگرفت و به غلام گفت: برو، تو را در راه خدا آزاد كردم.

غلام مى‏خنديد و مى‏رفت. از وى سبب پرسيدند. گفت: خنده‏ام از اين گردن بند است كه چه قدر با بركت بود: گرسنه‏اى را سير كرد، برهنه‏اى را پوشانيد، پياده‏اى را سوار كرد، بى نوايى را به نوا رسانيد، بنده‏اى را آزاد كرد و خود به جاى خويش باز گشت.

به سوى او

به سرزمين دل گشا و با صفاى غوطه كه رسيد خواست در جلگه خرم قدرى استراحت كرده، خستگى هايش را برطرف سازد و به سفر دور و درازش ادامه دهد. هنوز تا سر منزل مقصود راه بسيار بود و منزل بى شمار. مدتى بود كه خانه خودرا بسطام پشت سر گذاشت و دست از همه چيز شسته واز هممه كس بريده تبه سوى كوى او روانه گرديده بود.

در اين سفر رنج‏ها برده، مشقت‏ها كشيده، خارها به پايش خليده، تشنگى‏ها ديده، گرسنگى‏ها چشيده، ولى هيچ يك نتوانستند از اين سفر جلوگيرش باشند. همچنان بر عزم خود پايدار بود و استقامتش استوار. از رنج‏ها هراسى نداشت و از ادامه سفر دست بردار نبود، مگر گنج مقصود را در آغوش بگيرد.

در كنار جويى زير سايه درخت زيتونى بنشست، مشت آبى به صورت زد و گرد و غبار سفر را بشست و كفى چند از آن آب گوارا بنوشيد. آن گاه نان خشكى از كوله پشتى بيرون آورد و چند قطره آبى بر آن بپاشيد و ميان دستمالش بپيچيد و پس از آن كه قدرى نرم شد، لقمه‏اى چند تناول كرد و در زير سايه همان درخت دراز كشيد.

كوفتگس شديد، خستگى فوق العاده، نمى‏گذاشت به زودى خوابش ببرد.

آواز بلبلان كه بر فراز درختان در ترانه بودند بهترين چيزى بود كه خواب را از ديدگانش بگيرد و گوش هايش را با آن نغمه‏هاى روح افزا بنوازد.

همان طور كه دراز كشيده بود، چشمش به خوشه‏هاى زيتون قرمز افتاد كه مانند دانه‏هاى عناب آويزان بودند. بايزيد كه هنوز زيتون قرمز نديده بود، مدتى در زيبايى آنها خيره شد. اينزيبايى براى وى بسيار تازگى داشت. آهنگ روح بخش بلبلان وى را به نشاط آورد و خستگى را فراموش كرد واز جاى برخاست وبنشست و بر تنه درخت تكيه زد و به تماشاى اين سرزمين فرح بخش پرداخت.

سرزمين غوطه كه شهر شام را چون كودكى شير خوار در بغل گرفته و شير مى‏دهد جلگه‏اى است مربع شكل كه گرداگردش را كوه‏هاى بلند، مانند حصارى محكم احاطه كرده و داراى چشمه سارهاى چندى است كه جويبارهايش باغستان‏ها را آبيارى مى‏كنند و داراى آبشارهايى با صفاست كه به درياچه‏اى مى‏ريزند.

قسمتى از اين جلگه حاصل خيز در زير سايه باغها ميوه قرار دارد وكمتر مى‏تواند روى خورشيد را ببيند. سييب سرخ و زرد، انار، گلابيت هلوى بنفش، انگور سياه و سفيد و قرمز از بهترين ميوه‏هاى آن جاست وبلبلان، هميشه بر فراز اين درختان به نوا مشغولند.

قسمت ديگر اين جلگه به چمنزارها و دشت‏هاى گل و ريحان و گياهان معطر اختصاص دارد كه عطر آنها هميشه فضا را پر كرده است. نويسندگان گذشته عرب، زيباترين و با صفاترين نقاط جهان را چهار نقطه شمرده‏اند و بهشت‏هاى چهارگانه جهان لقب داده‏اند و زمين غوطه را كه يكى از آن چهار مى‏باشد، بهترين و فرح بخش‏ترين آنها دانسته‏اند.

آيا با يزيد از بوى گل و ريحان سر مست مى‏گرديد يا زا ترانه‏هاى بلبلان مدهوش شد يااين منظره فرح بخش، دل از كفش بربود يا خواب بر او چيره شد؟

چون سر را بر كوله پشتى بنهاد، چشمانش روى هم گذارده شد و از جهان بى خبر گرديد. وقتى از خواب بيدار شد، نسيمى ملايم بر برگ‏هاى درختان بازى مى‏كرد. بلبلان همچنان در ترانه بودند. آبشارها آهنگ دل نوازى مى‏نواختند و مجموععا اركسترى به وجود آورده بودند كه قدرت بشر توانايى ايجاد آن را ندارد و نخواهد داشت.

به خاطرش رسيد كه يكى دو روز در اين بوستان روان بخش بماند و محروميت‏هاى سفر را جبران كند ولى چون به كوى يار رهسپار بود و همه چيز را در اين راه فدا كرده بود، اين خواهش دل را نيز زير پا نهاد و به جانب مقصود روانه گشت.

بسيار دلشاد بود كه پس از سال‏ها آرزومندى، اكنون قدم به قدم به ديار عشق نزديك مى‏شود وو به زودى به سر منزل معشوق خواهد رسيد. بايزيد، نخست خاك وطن را پشت سر نهاد بود و قدم در خاك عراق گذارده بود. اكنون خاك عراق را پشت سر گذارده و در خاك شام قدم بر مى‏دارد و هر دم انتظار دارد كه به خاك مقدس حجاز برسد، غافل از آن كه هنوز شايستگى براى قدم نهادن در آن خاك پاك را ندارد.

او سرزمين غوطه را با سرعت مى‏پيمود و پى در پى دهكده‏ها، باغ‏ها، چمنزارها را پشت سر مى‏گذارد و از اين زيبايى‏ها نيرو مى‏گرفت و به راه پيمايى ادامه مى‏داد. هنوز به شهر شام نرسيده بود كه توده خاكى كنار دهكده‏اى نظرش را جلب كرد و نيرويى نامرئى وى را بدان سوى بكشانيد.

در آن جا كودكى چهار ساله بديد كه بر آن توده خاك نشسته و به بازى مشغول است. كودك داراى ابرويى پيوسته، باريك و كمانى بود، چشم‏هاى مشكى و جذابش در زير ابروها برق مى‏زدند و دندان‏هاى ريزه و سپيدش، همچون ستارگان نيمه شب مى‏درخشيد و بينى كشيده و باريكش، پيشانى فراخش را بر سر گرفته بود.

با يزيد مجذوب قيافه كودك گرديد. خواست به او سلام كند. به خاطرش رسيد كه هنوز كودك است شايد سلام را نشناسد. از طرفى ديگر ديد اگر سلام نكند، وظيفه مسلمانى را انجام نداده پس عزم را جزم كرد تبر كودك سلام داد.

كودك سر را بلند كرد و نظرى به او انداخت و گفت: به كسى كه آسمان را بر افراشته و زمين را گسترش داده سوگند! اگر جواب سلام واجب نبود، جوابت را نمى‏دادم. مرا خرد سال ديدى و كوجك شمردى! آن گاه جواب سلام را با تحيتى بيشتر بداد و گفت: دستور چنين است كه در پاسخ سلام بايستى به تحيت افزود. با يزيد گفت: يا آن كه تحيتش به اندازه خود سلام باشد.

كودك گفتن آن، كار كسانى مثل تو است و سپس خاموش گرديد.

بايزيد، سال‏ها در رشته سلوك قدم برداشته بود و به خدمت اساتيد بزرگ رسيده بود، ولى نخستين بار بود كه با چنين موجودى نورانى روبه رو شده بود. او در رشته سلوك جواهر شناس بود و به زودى دانست كه در برابر سر چشمه حيات قرار گرفته است و بر خلاف ادب سخن گفته؛ از گفته پشيمان گرديد ودر حالى كه اشكش را از ديدگان سرازير بود تقاضاى عفو كرد.

كودك بزرگوار بر او ببخشيد و مورد عنايتش قرار داد و وى را به نام بخواند و گفت: بايزيد، چرا به ديار خود بسطام پشت كرده و به شام سفر كرده‏اى؟

بايزيد گفت: به سوى خانه مى‏روم.

كودك پرسيد: كدام خانه؟

بايزيد گفت: خانه خدا.

كودك بزرگوار گفت: چه نيت خوبى است و ساكت شد و سر را به زير انداخت. آن گاه سر را بلند كرد و پرسيد: آيا صاحب خانه را شناخته‏اى؟

بايزيد گفت: نه.

كودك گفت: تا كنون شنيده‏اى كه كسى به خانه‏اى برود كه صاحب خانه را نشناسد؟

بايزيد گفت: نه، پس از اين سفر دست بر مى‏داريم و بهديار خود باز مى‏گردم تا صاحب خانه را بشناسم.

كودك گفت: هر چه خواهى كن!

بايزيد كه عزم رحيلش بدل به عزم باز گشته شده بود با آن موجود مقدس وداع كرد و از همان جا به سوى بسطام باز گشت.

روزگارى را به عبادت و پيراستن بپرداخت و سپس قصد خانه خدا كرد. باز هم اين سفر دور و دراز را پياده آغاز كرد. وقتى كه به سرزمين غوطه رسيد، دوباره گذارش بر همان توده خاك افتاد و كودك آسمانى را به همان حال بديد كه در گذشته از وى جدا شده بود.

بايزيد سلام كرد و جواب سلام را بهتر از گذشته شنيد، اين بار اجازه يافت كه ساعتى در خدمتش بنشيند و مورد لطف بيشترى قرار گيرد و از مراحم عاليه حضرتش بهره‏مند گردد.

بايزيد جورى مجذوب آن سرچشمه گرديد كه به كلى خود را فراموش كرد و مانند مجسمهاى بى جان در برابر آن روح بزرگ زانو زده بود، گويى هر دو يك موجود انسانى شده بودند: بايزيد تن بود و آن فرشته ملكوت روان.

در تمام مدت شرفيابى سراپا گوش بود تا بشنود و چشم بود تا بنگرد.

مى‏خواست در اين وقت كم، حداكثر استفادهرا ببرد و آن گه استراحتى بكند سپس به سفرش ادامه دهد.

در اين مدت كم، ميان آن دو چه گذشت، كودك مقدس چه گفت و بايزيد چه شنيد جز خودشان و خدايشان كسى ندانست.

توجه و عنايات آن فرشته آسمان به بايزيد جان تازه‏اى ببخشيد و نورانيتى فوق العاده به وى دست داد. بايزيد خود را از اين جهان كوچك و محدود بيرون، ديد چون؛ رجهانى بزرگ و وسيع قرار گرفت. چه قدر مشتاق بود كه اين ديدار استمرار يابد.

وقتى كه به خود آمد، خستگى وكوفتگى سفر از پيكرش رفته بود و به جايش نشاط آمده بودو به جهان بالا راه يافته بود: جهانى كه سراسر نور بود و ظلمت و تاريكى را در آن راه نه.

در آخر كودك مقدس‏فرمود: اكنون كه مى‏خواهى به خانه خدابروى آيا صاحب خانه به تو اجازه داده است؟

بايزيد به راز سخن پى برد و دانست هنوز زود است. عرض كرد: به ديار خود، باز مى‏گردم تا صاحب خانه اجازه دهد.

آن روح بزرگ‏فرمود: خودت مى‏دانى.

بايزيد دكر باره به بسطام بازگشت و روزگارى را به عبادت و پيراستن بگذرانيد. سپس با پاى پياده عزم سفر شام كرد. آرى، اين بار قصد سفر شام داشت. هنگاهى كهبراى بار سوم به بهشت يكم رسيده، ظهر بود. نماز ظهر را به جاى آورد دو لقمه‏اى چند از نان جوينش ناهار بود و سپس به عزم شرفيابى قدم در جلگه با صفا غوطه گذارد.

سرزمين غوطه در نظرش جلوه‏اى تازه داشت. در آن، نورانيت و جلال ديگرى ديد، گويى درختان را آذين بسته و چراغان كرده‏اند. موجودات خاموش به نطق آمده و به وى خير مقدم مى‏گويند. بلبلان به سويش پرواز مى‏كنند و با ترانه‏هاى خوش، سرود آفرينش را مى‏نوازند. آبشارها زبان به تهنيت گشوده‏اند.

گلها به وسيله نسيم عطر خود را به استقبال فرستاده تا عرق از رخسارش بزدايند. همه دسته جمعى مى‏خواهند از اين پذيرايى كنند و بدو بگويند: تو از آن مايى و ما از آن تو.

بايزيد به سرعت راه مى‏رفت و پيوسته بر سرعتش مى‏افزود. هرچه نيرو داشت به كار برد تا خود را هرچه زودتر به ارض موعود برساند و از آن خرمن فيض باز هم خوشه‏ها برگيرد.

درازى اين قطعه كوتاه، بيشتر درازى از بسطام تا غوطه در نظرش نمود، هر دقيقه‏اى را سالى مى‏پنداشت و گاهى را فرسنگى.

سرانجام، دوان دوان، نفس زنان، خود را به كوى يار رسانيد و براى سومين بار چشمش به ديدار آن جمال نازنين، روشن گرديد. حضرتش را بديد كه به همان حالت نخستين بر توده خاك نشسته. سلام كرد و جواب را بسى بهتر از گذشته وبيش از پيش مود لطف و عنايت قرار گرفت.

بايزيد كه از خود بى خود شده بود شنيدكه حضرتش مى‏فرمايد: گويا صاحب خانه به تو اجازه داده است، پس امشب ميهمان من باش!

بايزيد از اين دعوت به قدرى شاد شد كه نزديك بود قالب تهى كند. شادى او از چند جهت بود: از صدور اجازه براى سفر به خانه خدا، از رسيدن به نتيجه تصفيه و تهذيب از شرفيابى ممتد در حضور فرشته ملكوت و از نشستن بر مائده آسمانى.

ولى اگر از كيفيت پذيرايى آگاه مى‏شد، شادى اش چند براير مى‏گرديد اگر شاد شدن بيشترى براى او امكان داشت.

كودك نگاهى به افتاب كرد و گفت: ببين وقت نماز عصر رسيد؟

بايزيد به سوى خورشيد نگريست و گفت: اول وقت است.

كودك بهشتى گفت: راست گفتى و از جاى برخاست و از بايزيد پرسيد: وضو دارى؟

گفت: نه.فرمود: به دنبال من بيا!

نور مقدس در جلو روان گرديد و بايزيد از پى. همين كه گامى برداشت، رود بزرگى رادر برابر خود ديد كه از رود فرات بزرگ‏تر بود. فرات را بايزيد در خاك عراق ديده بود. از خود پرسيد: اين چه رودى است و چه نام دارد؟ چون مى‏دانست در سرزمين غوطه رودى به اين پهناورى نيست.

فرزند ملكوت بر كنار رود بنشست و با بهترين طرز وضو گرفت و به نماز ايستاد. بايزيد هم به وضو پرداخت. وقتى كه وضويش تمام شد و قصد نماز كرد، كاروانى را ديد كه از جا مى‏گذرد. شتابان به سوى كاروان رفت و نام رود را بپرسيد.

گفتند: آمو.

بايزيد سخت در حيرت شد و بر او بسيار دشوار بود كه باور كند با چند قدمى، صدها فرسنگ از خاك شام دور شده و به سرزمين تركستان رسيده است.

ميزبان بزرگوار، پذيرايى از ميهمان خود را بدين گونه آغاز كرده بود بايزيد به نماز ايستاد و اين فرضيه بزرگ را انجام داد. پس از سلام نماز ميزبان عالى مقام‏فرمود: برخيز!

بايزيد برخاست و در پى حضرتش به راه افتاد. چند قدمى كه برداشت رودى ديگر ديد بسيار عظيم كه از فرات و آمو بزرگ‏تر بود. كودك والانژاد به نشستن امرش‏فرمود: بايزيد در كنار رود بنشست. راهنماى راد، قدمى برداشت و از نظرش ناپديد گرديد. بايزيد تنها ماند.

حس كنجكاوى اش تحريك شده بود كه نام اين رود را نيز بداند و به مقدار مسافت اين رود و آن رود پى ببرد و منزل دوم سير را بشناسد. راهگذرى را ديد كه از آن جا عبور مى‏كند، از وى نام رود را بپرسيد. گفت: نيل واز اين جا تا مصر فرسنگى بيش فاصله ندارد.بايزيد به تماشاى رود نيل و خاك مصر، مشغول شد. راهنماى مقدس پس از ساعتى باز گشت و بايزيد را امر به حركت فرمود. بايزيد برخاستو رد پى حضرتش به سوى منزل سوم روانه گرديد. هنوز راهى نرفته بودند كه با نخلستانى روبه رو شدند كه درختان خرماى بسيارى داشت و خوشه‏هاى خرماى درشت و سياه از گردن درختان مانند گيسو بر پيكر درختان ريخته بود. بايزيد كه دانه‏هاى خرما را بديد دانست كه اين مدينه پيغمبر است و نخلستان‏ها شهر مدينه را در دامان گرفته‏اند.

ساعتى در آن جا نشستند تا خورشيد غروب كرد، نماز شام را به جاى آوردند و راهنماى ملك به خواندن تعقيبات پرداخت. پس از فراغت از تعقيب بايزيد جوانى را ديد كه از شهر مى‏آيد و طبقى بر دست دارد. طبق در حضور آنها بر زمين نهاده شد. بايزيد دانست كه فرشتته ملكوت در اين شهر منزل دارد و اين طبق شام است كه جوان براى پذيرايى او آورده.

بايزيد به طبق نگاه كرد سه قرص نان جوين و ظرفى از خرما و كاسه‏اى عسل در آن ديد. بايزيد بر خوان احسان ميزبان بزرگوارش بنشست. در كنارش چشمه‏اى را ديد كه مانند اشك چشم از زمين مى‏جوشد.

ميزبان در وقت غذا خوردن با اشارهاى بايزيد را بخواند و امر فرمود كه با حضرتش در خوردن شام شركت كند. بايزيداز لذت و گوارايى اين غذاهاى طبيعى در تعجب شد، زيرا غذايى در تمام عمر به آن لذيذى و گوارايى نخورده و نچشيده بود. پس از آن كه از سفره دست كشيدند جوان مانده غذا را برداشت و ببرد چون هر كسى صلاحيت خوردن آن را نداشت.

نور مقدس به راه افتاد و با يزيد در پى حضرتش روان گرديد. چند قدمى بيشتر نرفته بودند كه بايزيد خود را در مسجد الحرام نزد خانه كعبه ديد.

پس از ساليانى دراز و كوشش‏هاى بى شمار به كوى يار رسيد و كعبه مقصود را در آغوش گرفت. رهبر آسمانى به طواف كعبه مشغول شد.

بايزيد از شدت فرح و شادمانى، چنان لرزه بر اندامش مستولى شده بود كه قدرت بر طواف كعبه نداشت، ولى جاذبه ميزبان ملكوتى وى را به گرد خانه مى‏گردانيد و طوافش مى‏داد.

پس از پايان طواف به سوى مقام ابراهيم رفتند و نماز طواف را به جاى آوردند. آن گاه ميزبان معظم، كليد دار خانه را فرمود تا در خانه را بگشايد، به فورى اطعت شد و رد خانه خدا گشوده شد هرچند كه در خانه خدا هميشه گشوده است.

ميزبان و ميهمان به درون خانه رفتند و آن جا را زيارت كردند. نخست ميهمان از خانه بيرون شد و پس از فاصله مختصرى ميزبان مقدس از خانه مقدس بيرون آمد وفرمود:

اكنون بايستس بروم تو در اين جا مى‏مانى وقتى كه خواستى بروى در طول سنگ هايى كهمن چيده‏ام حركت مى‏كنى، به آخر آنها كه رسيدى، مى‏نشينى و به خواب مى‏روى؛ سپيده دم برمى خيزى و نماز مى‏خوانى، اگر من باز نگشتم به هر كجا كه خواهى مى‏روى.

ميزبان عالى مقام، پس از آن كه سخنش پايان يافت مانند برقى كه بزند و خاموش گردد، از ديده بايزيد نهان گرديد. بايزيد تنها ماند و مدتى در فكر فرو رفت، خاطرات گذشته را به ياد آورد، عبادت‏ها و رياضت هايش را در نظر آورد. آن گاه شرفيابى اس در نخستين بار به حضور اين فرشته عرشى به خاطرش آمد و آنچه كه ميان آن در سه ديدار گذشته بود، در برابر چشمش خود نمايى مى‏كرد.

از خود مى‏پرسيد كه اين موجود آسمانى كه بود، چه گفت ، چه كرد و كجا رفت؟ ناگهان راهى به مغزش رسيد كه اين معما را حل كرد. برخاست و به سراغ كليد دار خانه كعبه رفت و ازو او پرسيد: اين كودكى كه در خانه را بهر وى گشودى كه بود؟

كليددرا گفت: او را نمى‏شناسى؟ او امام محمد تقى پسر امام رضا (عليه السلام) است. خدا مى‏داند كه را براى پيامبرى خود تعيين كند.

شب از نيمه گذشته بود كه بايزيد در طول سنگ‏ها قدم برداشت، به دهكده‏اى رسيد در آن جا بخوابيد. سپيده دم برخاست و به سوى آب رفته و وضو گرفت و دوگانه‏اى بهر خدا را بجا آورد و تا سر زدن خورشيد رو به قبله در حال انتظار بنشست و به هيچ سويى نگاه نكرد. وقتى كه يقين كرد كه حضرتش نخواهد آمد، از جاى برخاست و قدرى به اطرف نگريست، ناگاه متوجه شد كه دهكده نزديك دروازه بسطام قرار دارد.