مردان علم در ميدان عمل (جلد هفتم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۹ -


گوشه هائى از مبارزات خانم دباغ در انقلاب اسلامى ايران
خانم مريضه حديدچى مشهور به (خانم دباغ ) نماينده دو دوره مجلس شوراى اسلامى و عضوهياتى كه افتخار ابلاغ پيام حضرت امام خمينى (قدس سره ) را به گورباچف رهبر وقت شوروى سابق سرگذشت خواندنى و سازنده خود را در پاسخ به سؤ ال مصاحبه كننده مجله پيام زن چنين شرح مى دهد:
پدرم آقاى حديدچى در همدان استاد اخلاق بوده اند و كتابفروشى داشتند و همه ايشان را به عنوان استاد اخلاق مى شناختند نه يك كتابفروش ، در سن سيزده سالگى ازدواج كردم و به تهران آمدم به دليل اينكه نوجوانى پرشور بودم و به دلايل محيط تربيتى ام به يك سرى مطالبى پى برده بودم و سوالهائى در ذهنم مطرح مى شد و كسى نبود كه چراهاى مطرح شده مرا پاسخ بدهد با شوهرم سر اين قضيه زياد صحبت مى كردم و ايشان مى گفت : من نمى دانم تو بايد پيش كسى بروى كه بداند و بهتر اين است كه تحصيل علوم دينى كنى چون هر چه هست در سنت و قرآن و دستورات اسلام است و تو بايد گمشده ات را در دين پيدا كنى و آن نيز نياز به اين دارد كه از پايه قوى شوى . من هم شروع كردم به تحصيل علم در محضر حاج على آقاى خوانسارى خدا رحمتشان كند صرف و نحو و منطق را فرا گرفتم تا رسيد به سالهاى 1342 و قضايائى كه اتفاق افتاد و باز هم در كنار درس خواندنها من هنوز به آن گمشده ام نرسيده ام و يك چيزى كم دارم و قضاياى 15 خرداد مرا تكان داد و به شكلى مرا به خوبى كه ديده بودم مرتبط كرد. من حضرت امام را نمى شناختم فقط نكته اى برايم مبهم بود.
و جريان خواب چنين بود كه در خواب ديدم در اتاقى كه ما داشتيم ديدم سيدى در آن اتاق كه مخصوص مهمان بود با عمامه در آن اتاق خوابيده و از درد شانه ناله و شكايت مى كند و تلاش مى كند كه بلند شود و نمى تواند به شوهرم گفتم : شما مهمان دعوت مى كنيد چرا به من نمى گوئيد؟ برو ببين سيد اولاد پيغمبر چرا ناله مى كند، شوهرم به آن اتاق رفت و برگشت و گفت : آقا مى فرمايند از دست درد ناله نمى كنم از دست مردم ناله مى كنم .
من از خواب پريدم ، هر چه فكر كردم اين آقا را من ديده ام ايشان كى بوده اند؟ يك چيز درونى و يك نداى غيبى انگار به من گفت : اين يك هشدار است و يك وسيله هدايت است و فكر كردم كه بايد بيشتر درس بخوانم تا بفهمم ، سعى كردم با معنويات بيشتر انس بگيرم و آغشته عشق خدا شوم و به معصومين (ع ) متوسل شدم ، مثلا روزهاى جمعه نماز معصومين را از حضرت رسول (ص ) شروع كرده بودم به جعفر طيار رسيدم و باز به صورت دوره اى به حضرت رسول (ص ) رسيدم تا بتوانم به آن خواسته اى كه در دل داشتم به آن گمشده ام برسم . تا زمانى كه امام را عد از دستگيرى آزاد كردند و به قم بردند مردم به ديدار ايشان مى رفتند، من با التماس و خواهش از شوهرم در خواست كردم كه مرا به قم ببرد ايشان به دو ساعت در قم ماندن رضايت دادند، ما به قم رفتيم و به محض رسيدن به قم گفتند: وقت ملاقات تمام شده و حضرت امام براى نماز مى روند.
براى من خيلى گران تمام شد با توجه به محدوديت وقت غم سنگينى به دلم نشست و فكر مى كردم ايشان مى توانند جواب سؤ الهاى گذشته مرا بدهند ايشان را براى خودم ملجاء و ماءوا مى دانستم با شوهرم به زيارت حضرت معصومه رفتيم كه پس از زيارت به تهران برگرديم ولى من ناراحت و عصبانى بودم به طورى كه مى خواستم در حرم داد بكشم و گلايه كنم كه (بى بى ) شما چرا راهى نگذاشتيد تا من بتوانم آقا را ببينم ، بى بى تو چرا كمك نكردى ؟
خلاصه نماز خوانديم و به طرف ماشين رفتيم كه سوار شديم و به تهران برگرديم تقريبا ساعت 2 بعد از ظهر بود يك ماشينى پشت مسجد امام حسن عسكرى (ع ) بود سوار شديم و منتظر مانديم ، يك مرتبه راننده گفت : هركس ميخواهد امام را ببيند آقا آمده اند مسجد امام براى مجلس ختم رفتيم مسجد امام درب شبستان باز بود حضرت امام نشسته بودند حاج آقا مصطفى (ره ) كنارشان بودند و بقيه علما نيز به رديف نشسته بودند من بى اختيار دستم را به سينه گذاشتم و اداى احترام كردم انگار پوشيه از جلو چشمم كنار رفت و ايشان را كامل ديدم به نظرم آشنا آمد ولى كجا ديدمشان ؟...
احسان مى كنم جرقه اى كه بايد در زندگى من زده مى شد تا من بيدار شوم آن خواب و تعبير آن در مسجد امام بود كه توانست يك دگرگونى عظيمى در زندگيم بوجود بياورد...
بهترين و حساس ترين و لذت بخش ترين اتفاق همان زمان بود كه امام را زيارت كرده و هيچ وقت آن خواب و اين ديدار فراموشم نمى شود... به شوهرم گفتم : من اين آقا را ديده ام ، ايشان گفتند: نه حتما شبيه كسى است ؟ برگشتيم در طول راه زمزمه مى كردم گريه مى كرد منقلب و ناآرام ه شكلى كه زندگيم مختل شد و تا سه چهار ماه كارم همين شده بود، گريه ، بيمارى و بى غذائى ، بسترى شدم و در طول بيماريم به شوهرم مى گفتم : زندگيمان را بفروشد به قم برويم تا شايد من بتوانم كلفتى خانه آقا را بكنم و ايشان را روزى يك بار ببينم و سؤ الهايم را از ايشان بپرسم .
از اينكه امام را تبعيد كردند به شدت بيمار شدم به حدى كه 42 يا 43 ساعت در حالت اغما بودم دكترها مى گفتند: حصبه است يكى مى گفت ناراحتى مغزى پيدا كرده و به نوعى جوابم كرده بودند تا اينكه دكتر ناصر پرتوى را به منزل آوردند و ايشان يك سرى دستورها داد و مطالبى را به شوهرم گفت كه ما مقدارى بهبودى پيدا كرديم و من تازه فهميدم كه در اطرافم چه اتفاقى افتاده است ...
شوهرم كه مى دانستند وضعيت روحى من چطور است يكى از علماى قم را به نام آقاى موسوى همدانى (مترجم تفسير الميزان - مؤ لف ) كه از دوستان ايشان بودند به بالين من آوردند و ايشان در كنار بستر من دعا كردند و چون شوهرم مى دانست كه من به حديث كساء علاقه خاصى دارم ايشان آمدند و در همان حالتهاى بيهوشى من روضه و حديث كساء را خواندند و من در عالم بيهوشى حس كردم كه حضرت امام روضه حديث كساء مى خوانند و من به صداى ايشان چشمم را باز كردم و ديدم آقاى موسوى روى صندلى نشسته و مشغول خواندن حديث كساء است گوشه عباى ايشان را گرفتم و گفتم : دعا كنيد من بهبودى پيدا كنم . بيش از اين نمى توانم از بچه هايم دور باشم . چون بچه هايم را نمى گذاشتند پيش من بيايند چون وضع بدى داشتم ...
بعد از اين قضيه سعى كردم به هر شكل ممكن شوهرم را به قم بكشانم تا از دوستان و ياران امام اطلاعاتى درباره ايشان بگيرم بيشتر افرادى مانند آقاى ربانى شيرازى رضوان الله تعالى عليه و محمد آقاى منتظرى و نيز آقاى موسوى همدانى كه امام هم خيلى به ايشان عنايت داشتند مى رسيدم و چند بار خدمت علامه طباطبائى رسيدم و سؤ الهاى از ايشان داشتم آنهائى كه مى شناختند راحت جواب مى دادند و آنهائى كه نمى شناختند طرد مى كردند يا گاهى اوقات سر بالائى جواب مى دادند تا اينكه شهيد سعيد رضوان الله تعالى عليه به انگيزه پيشبرد اهداف حضرت امام آمدند و در خيابان غياثى امام جماعت مسجد موسى بن جعفر شدند. و با يكى دو نفر از دوستان به خدمتشان رسيدم و در خواست كلاس درس و بحث كرديم و بعضى از سوالات را طرح كرده و جواب دادند...
ان با گرفتن چند امتحان از من در خصوص نترس بودم و... مرا كشاندند به مسائل سياسى جامعه و انقلاب يعنى تقريبا سال 1346 مستقيما وارد قضايا شدم ... پس از شهادت آيت الله سعيدى با شناختى كه داشتم با آقاى ربانى شيرازى رضوان الله تعالى عليه با محمد منتظرى و امثالهم ارتباط برقرار كرده و برنامه سخنرانى براى شهرستانها جور مى كرديم ، مى رفتم با اسم مستعار مثلا اعلام مى شد پنج روز سخنرانى است چهار روز صحبت مى كردم و روز پنجم در مى رفتم و اگر ساواك روز آخر بخواهد بگيرد نتواند.
بعضى جاها با تغيير قيافه و لباسهاى عجيب و غريب مى رفتم مثلا در پايگاه وحدتى دزفول من حدود 15 روز به عنوان خانم مهندس در منازل سرهنگها و سرتيپهاى يا چهاردهم با تغيير روشى كه در خانمهايشان در منزل احتمالا به وجود آمده بود فهميدند. يك روز يكى از سربازان حدود ده صبح به من گفت : خانم مهندس من پشت در اتاق فرماندهى بودم شنيدم مى خواهند شما را بگيرند و به ركن 3 ببرند و از شما سوالاتى بكنند. من از بس كه به شما علاقه دارم آمدم قضيه را به شما بگويم .
من همان موقع از يكى از درهاى پايگاه بيرون رفتم و به تهران برگشتم ... تا سال 51 من دستگير شدم و مدت 38 روزى در زندان بودم و به علت شكنجه هاى وحشيانه اى كه ساواك به من داد به حدى بود كه بوى عفونت مخل شكنجه هاى من غير قابل تحمل شده بود... تا اينكه يك روز واك سپهبد نصيرى براى بازديد آمده بود... به من گفت : پيره زن اينجا چكار مى كنى ؟ گفتم : من خودم به اينجا نيامده ام از آنها بپرسيد كه چرا مرا آورده اند و ساعت 2 بعداظهر آمدند مرا بردند به اتاق او و چون نمى دانستم مرا در چه رابطه اى گرفته اند خودم را به گيجى زدم و هر چه پرسيدند گفتم نمى دانم ... حتى گفتند بنويس گفتم : سواد ندارم ...
نصيرى گفت : زنى كه نه سواد دارد و نه نوشتن بلد است پس مى خواستى چه بكنى ؟ مى خواستى شاه را بكشى ؟ بعد گفت : ببريدش مرا كه مى بردند به منوچهرى گفتم : حالا آزادم مى كنيد؟ گفت : تو حالا دارى مى ميرى چه فرق مى كند، حالا بيرون بمير اينجا نمى گذاريم يك امام زاده ديگر مثل سعيدى درست شود... من آزاد شدم و 40 روز در بيمارستان بسترى بودم و پس از اينكه مقدارى حالم بهتر شد چهار ماه ديگر دوباره دستگير كردند و چند ماه در زندان بودم در يكى از ملاقاتهايم بچه هفت ساله ام كه كلاس اول بود آيه اى ياد گرفته بود كه در اولين ملاقات برايم خواند آيه :
واستعينوا بالصبر و الصلاة و انهالكبيرة الا على الخاشعين .
و خودش را از ميله ها كشيد بالا و گفت : مامان اين آيه را زياد بخوان و شروع كرد به خواندن آيه ، ماءمورى كه مراقبت مى كرد چشمهايش پر از اشك شد و بچه را از ميله دور كرد... و در دوره دوم زندان كه يكسال طول كشيد وضع جسمى من به شكلى شده بود كه زندانيان ديگر از همزيستى با ما خيلى ناراحت بودند و نامه اى به فرح نوشته بودند: كه زنى زندانى چهل ساله داراى 8 بچه اين مشكلات را دارد و براى ما قابل تحمل نيست يا جاى ما را تغيير بدهيد يا به وضع مريضى اين رسيدگى كنيد.
سه نفر دكتر آمدند معايناتى كردند و تشخيص سرطان دادند و چون فهميدند يك دادگاه سومى به رياست خواجه نورى ملعون تشكيل دادند و مدت 15 سال محكوميت مرا به زندان به همان مدتى كه سپرى كرده بودم تقليل داده و همان جمله نصيرى را گفتند: كه خيال كردى پيره زنى مثل تو را توى زندان نگه مى داريم كه با هشت تا بچه بميرى و امام زاده شوى و به ضرر شاهنشاه تمام شود؟ مرا آزاد كردند كه مداوا شوم ...
يك بنده خدائى پاسپورتى براى من جهت خروج از كشور گرفته بود و من بلافاصله از كشور خارج شدم . مدتى در انگلستان بودم بعد بوسيله شهيد محمد منتظرى به سوريه رفتم و بعد اعلاميه اى كه امام براى زمان حج داده بودند كه بايد بين حجاج پخش مى شد به همراه چهار نفر از برادران به مكه برديم و بين حجاج پخش كرديم و مجددا به سوريه برگشتيم و آموزش نظامى ديديم ...
من زمانى كه در نجف خدمت امام بودم عرض كردم آقا من هشت نفر بچه را گذاشته آمده ام نمى دانم در اين موقعيت تكليفم چيست ، بروم گرفتار ساواك مى شوم بمانم بچه ها بى سرپرست مانده اند. حضرت امام فرمودند: بمانيد انشاء الله انقلاب پيروز مى شود با هم برمى گرديم .
اين نشان مى دهد كه حضرت امام بى گدار به آب نمى زدند بلكه روى شناخت افراد را تاييد مى كردند. در نجف كه خدمت امام رسيدم عرض كردم دباغ هستم فرمودند: همان دباغ كه شهيد سعيدى در نامه هايش اسم مى برد؟(259)

بخش پنجم : شهادت و رحلت با عزت
 

عبدالله بن عباس در بستر مرگ
عبدالله بن عباس كه از شاگردان اميرالمؤ منين على عليه السلام و مردى دانشمند و مورد توجه بود در طائف مريض و بسترى شده بود.
او مردى بود سالخورده و دنيا ديده . مردى بود عالم و مفسر مردى بود پاكدل و روشن ضمير.
عطا مى گويد: با جمعى از بزرگان طائف كه در حدود سى نفر بوديم به عيادتش رفتيم . از من پرسيد: اين آقايان كيستند؟
گفتم : اينان بزرگان و شيوخ اين شهرند و سپس يك يك را معرفى كردم .
س از معرفى ، چند تن از آنها كنار بستر او نشسته و گفتند: اى پسر عم پيغمبر! تو رسول خدا (ص ) را ديده اى و سخنان او را شنيده اى اينك درباره اختلاف اين امت آنچه مى دانى براى ما بگو زيرا گروهى از مردم على (ع ) را بر ديگران مقدم مى دارند و او را براى مقام خلافت شايسته تر مى شمارند. جمعى هم او را خليفه چهارم مى دانند.
پير مرد سالخورده آه دردناكى كشيد و در بستر خود جابجا شد و گفت : من از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:
على با حق است و حق با او همراه است . او امام و خليفه بعد از من خواهد بود، هر كس به او تمسك نمايد و از او پيروى كند نجات يافته و هر كس از او منحرف شود به گمراهى و ضلالت افتاده است .
در آن حال ناگاه عبدالله بن عباس به گريه افتاده و به سختى گريست .
حاضرين گفتند: آيا با اين نسبت نزديك و خويشاوندى كه با رسول خدا (ص ) دارى باز هم گريه مى كنى ؟
گفت : از دو چيز مى گريم يكى از سفرى كه در پيش دارم و ديگر از فراق دوستان .
عيادت كنندگان پس از لحظه اى اجازه مرخصى خواستند و رفتند، من نزد ابن عباس ماندم .
به من گفت : اى عطا زير بازوى مرا بگير و كمكم كن تا از اطاق بيرون روم ، زير بغلش را گرفتم و او را به صحن حياط بردم .
دو دست خود را به سوى آسمان بلند كرد و گفت :
خداوندا! من به وسيله محمد و آل محمد به تو تقرب مى جويم . من به دوستى على بن ابيطالب (ع ) خود را به مقام قرب تو نزديك مى كنم .
اين سخنان را گفت و گفت و مرتكب تكرار كرد تا خسته شد از حال رفت و به زمين افتاد.
او را گرفتم و از زمين بلند كردم ولى ديدم پير مرد از دنيا رفته است .

قاسم بن علا نماينده امام زمان و عنايت آن حضرت به او در هنگام رحلت
سيد بن طاووس رحمه الله در كتاب فرج المهموم از حسن صفوانى نقل مى كند كه من شنيدم در آران آذربايجان مثل او شخصى به نام قاسم بن علا مى باشد كه در حدود آذربايجان مثل او شخصى در علم و زهد و تقوا وجود ندارد به علاوه رابطه نزديك مستقيمى با امام ر عجل الله تعالى فرجه الشريف دارد. لذا به زيارت او رفتم او را پيره مردى كه فرمودند يكصد و هفده سال دارم يافتم و از هر دو چشم نابينا بود. فرمود: بيست و پنج سال است كه نابينا شده ام و از خانه بيرون نمى روم و با ضعف حالى كه داشت دائم الذكر ديدم عرض كردم من حسن صفوانى مى باشم و از اولادهاى صفوان جمال صحابى امام صادق و موسى بن جعفر عليهم السلام هستم .
سب مرا به صفوان شنيد برخاست و بسيار احترام كرد عرض كردم : من از راه دور آمده ام چون شنيده ام شما با آقا امام زمان روحى له الفداء رابطه داريد خواستم بعضى از اسرار و مطالبى كه از آن جناب شنيده ايد براى من نقل كنيد، ديدم چندين مرتبه آه كشيد و فرمود: آرى بين من و آقا رابطه بود و لكن قريب به چهل روز است اصلا ديگر آن جناب از من احوالى نپرسيده اند و نامه ننوشته اند در اين اثناء صداى دق الباب بلند شد رفتند و آمدند گفتند: بريد العراق وارد شد قاسم بن علاء صورتش شكفته شد و گفت : الحمدلله كه آقايم مرا فراموش نكرده است ، ديدم شخص كوتاه قدى كه آثار سجده در پيشانيش ظاهر و صورتى نورانى داشت وارد شد و خورجين كوچكى بر دوش داشت سلام كرده گفت : اى قاسم بن علا آقايت به تو سلام و پنج جامه براى تو فرستاده و خورجين را گشود و پنج جامه سفيد در آورد كه يكى از آنها قطيفه بود و پاكتى سر به مهر داد و گفت : اين نامه را آقا فرستاده است .
م نامه را گرفت و بوسيد و بر ديدگان گذاشت . قاصد بيرون رفت . قاسم دستور داد او را مشايعت كردند و برگشتند سپس به خادم فرمود: نامه آقايم را برايم بخوان خادم نامه خواند: بعد از بسم الله الرحمن الرحيم فرموده بودند: اى قاسم بن علا هفت روز پس از رسيدن نامه چشمهايت روشن و بينا مى شود و پس از سى و سه روز كه ديده هايت روشن شد اجلت مى رسد و بايد بدرود حيات گوئى و من پنج پارچه كفن براى شما فرستادم .
قاسم فرمود: من استقبال مى كنم مرگى را كه آقايم به آن مژده دهد.
سپس فرمود: برويد قاضى را نزد من آوريد، عرض كردند او شخصى سنى است با او چكار داريد؟ گفت : كار لازم دارم رفتند و او را آوردند.
اسم به قاضى گفت : من راجع به لايت على و اولاد معصوميناو با تو مباحثه زياد كردم و اكنون به توسط آقايم امام عصر عجل الله تعالى فرجه نامه اى به من رسيده كه در آن نامه نوشته است : بعد از هفت روز ديگر چشمهايم بينا خواهد شد و سى و سه روز ديگر پس از آن از دنيا خواهم رفت ، تو اين موضوع را يادداشت كن اگر ديدى به همان نحو كه او خبر داده واقع شد از مرام باطلى كه دارى دست بردار و به مذهب شيعه اثنى عشرى ايمان بياور و اگر برخلاف شد در مذهب خود باقى بمان .
قاضى از سخنان قاسم بر آشفت و گفت : اى مرد مگر تو در قرآن نخوانده اى
كه پنج علم منحصر به خدا است و غير خدا نمى دانند و يكى از آنها اين است كه نمى داند كى و در كجا از دنيا خواهد رفت ؟
قاسم فرمود: چرا اين آيات را خوانده ام لكن معنى آيات اين است كه كسى بدون اطلاع خداوند بخواهد اين موضوعات پنجگانه را اطلاع دهد و لكن ما معتقديم كه خداوند بسيارى از علوم خويش را به پيغمبر اسلام اطلاع داد و از آن حضرت به اوصياى او رسيد و نيز ما معتقديم كه از عرش الهى رشته نورى به قلب اوصياى پيغمبر متصل است كه به توسط اين رشته از علوم الهى خبر مى دهند كه در آينده چه خواهد شد.
قاضى سخنى نگفت و رفت و چون پنج روز از رسيدن نامه گذشت تب سختى بر قاسم عارض شد و در روز هفتم سختتر شد و دائم اسامى ائمه را مى گفت و به آنها استغاثه مى نمود تا آنكه صدا زد بيائيد مرا بلند كردند ناگاه سرفه اى بر او عارض شد و در اثر فشار سرفه از دو گوشه چشم او آب زردى به صورتش جارى شد و هر دو چشمش باز شد و به اطراف نگاه كرد و همه را شناخت و فرمود: برويد حال مرا به قاضى خبر دهيد. قاضى نزد او آمد ديد چشمهاى او كاملا باز شده ، انگشترى در دست داشت او را نشان قاسم داد و گفت : در دست من چيست ؟ گفت : انگشتر است عرض كرد در نگين آن چه نوشته است ؟ فرمود: سه سطر نوشته دارد لكن خطوط آن را نمى توانم تشخيص بدهم . قاضى مبهوت مانده و ابدا سخنى نگفت و رفت .
قاسم فرزندى داشت به نام على كه بسيار شخص فاسق و فاجرى بوده او را نزد خود خواند و به او فرمود: پسرم ديدى مقام امام زمان خود را كه به همان نحو كه خبر داده انجام گرفت و خبر ديگرش كه راجع به مرگ من است آنهم خواهد شد. دوست داشتم تو فرزند صالحى باشى تا در موقعى مرگ من وصاياى خويش را به تو گويم و از طرف آن حضرت ماذون باشم تا تو را مثل خود متصدى اوقاف و وجوه سهم امام عليه السلام قرار دهم و لكن صد افسوس كه شنيده ام تو شرب خمر مى كنى و مردى فاسق هستى و هرگز لياقت آنرا ندارى كه اين منصب را به تو تفويض ‍ كنم . على صدايش به گريه بلند شد و عرض كرد: آرى بابا من هم پشيمانم كه چرا راهى نپيمودم كه در نزد پدر و امام زمان خويشرو سفيد باشم .
قاسم فرمود: نور ديده ام باز از رحمت خدا و عنايت امام زمان خويش ماءيوس نباش و در اين چند روزى كه من زنده ام تا مى توانى توبه كن و به درگاه خدا التماس كن و من هم در حق تو دعا مى كنم شايد توبه تو قبول شود و مورد عنايت امام عليه السلام قرارگيرى .
على از نزد پدر بيرون رفت و حقيقتا اظهار پشيمانى و توبه و گريه كرد تا اينكه چند روزى گذشت ناگهان صداى درب خانه بلند شد كه به قاسم بن علا گفتند: للّه للّه بريد العراق قد ورد
قاصد عراقى آمد، اجازه دادند وارد شد و از طرف امام عليه السلام به قاسم سلام رسانيد و پاكتى به دست قاسم داد قاسم روى نامه را خواند سپس فرزندش على را صدا زد و فرمود: فرزندم گويا توبه ات قبول شده و امام عليه السلام اين نامه را براى تو نوشته است .
على نامه را بوسيد و بر ديدگانش گذاشت و با چشم گريان نامه را خواند، ديد امام زمان مرقوم فرموده است :
من تو را در جاى پدرت قاسم بن علا برگزيدم و تمام مناصب را كه به او داده بودم به تو تفويض كردم .
على بسيار خوشحال شد، پدرش او را در آغوش گرفته و صورتش را بوسيد.
فرمود: نور ديده دلم را شاد كردى خدا تو را شاد كند.
و چون روز چهلم از نامه اول كه هفت روز فاصله بينائى و 33 روز بعد باشد كه روز فوت قاسم بن علا بود فرا رسيد خود وضو ساخت و بستر خويش را به طرف قبله كشيد و استراحت نمود و زبانش به ذكر حق مشغول شد. ناگاه ديدند ديگر سخن نمى گويد چون به بالين او آمدند ديدند از دنيا رفته است .
شهر در آن روز يكپارچه غرق عزا گرديد و بدن او را برداشتند و پس از غسل و كفن به خاك سپردند و لكن در تشييع جنازه او ديدند قاضى از همه بيشتر اظهار ناراحتى مى كند و اشك مى ريزد و مى گويد: من اكنون دانستم كه مذهب جعفرى بر حق و مذاهب چهار گانه اهل سنت باطل است و قاضى پس از فوت قاسم بن علا از دوستان خاندان رسالت شد و مقام ارجمندى را نائل گشت .(260)

اوتاد، ابدال ، نجباء و صلحاء زمين
مرحوم شيخ كفعمى در حاشيه كتاب جنت خود موقعى كه دعاى للّه للّه ام داود را فرموده كه گفته شده است زمين خالى نيست از قطب و چهار اوتاد و چهل نفر يا هفتاد نفر ابدال و هفتاد نفر نجباء و سيصد و شصت نفر صالحين ، پس قطب حضرت مهدى حجة سن العسكرى عجل الله تعالى فرجه مى باشد و اوتاد از چهار نفر كمتر نمى شود زيرا كه دنيا مانند خيمه است و حضرت مهدى عليه السلام مانند عمود هستند و اوتاد اربعه به منزله طنابهاى آن خيمه اند و گاهى اوتاد زيادتر از چهار مى كردند و ابدال زيادتر از چهل و نجباء زيادتر از هفتاد و صلحاء زيادتر از سيصد و شصت نفر مى كردند و ظاهر آن است كه حضرت خضر و الياس از اوتادند و ملاصق دائره قطب اند. و اما صنف اوتاد؛ آنان كسانى هستند كه طرفة عين غافل از پروردگار نيستند و دردار دنيا چيزى ندارند مگر به قدر ضرورت و از آنها ابدا چيز خلافى سر نزند و البته عصمت در آنها شرط نشده بلكه ممكن است سهو و نسيان هم بنمايند ولى در قطب شرط عصمت گرديده و سهو و نسيان ندارد.
و اما ابدال ؛ از اوتاد رتبه شان پائين تر است .
و اما صلحاء؛ پس ايشان متقون هستند و متصف به عدالتند و اگر گناهى سر بزند با استغفار او را تدارك نمايند.(261)

مرگ پر افتخار يا زندگى جاويد علامه مجلسى عليه الرحمه
مير محمد حسين خاتون آبادى نوه علامه مجلسى (ره ) وفات جد خود علامه بزرگوار را به سال 1110 بيست و هفتم ماه مبارك رمضان در سن 73 سالگى ثبت و ضبط نموده است و در اشعار فارسى تاريخ آن مطابق حروف ابجد چنين آمده است :
(مقتداى زمان ز پا افتاد) ديگر گفته است :
(عالم علم رفت از عالم ) و نيز سومى گفته است :
(رونق از دين برفت ) بهتر از همه اين شعر است :
ماه رمضان كه بيست و هفتش كم شد
تاريخ وفات باقر اعلم شد
جمله ماه رمضان به حساب ابجد 1137 مى شود و اگر بيست و هفتش كم شود مطابق با سال وفات 1110 و ضمنا اشاره اى دارد به روز وفات كه 27 ماه رمضان بوده است .
در اوائل بحار چاپ جديد وفات را سنه 1111 نوشته اند البته اين بنا بر قولى از خاتون آبادى و كتاب اللولوة است كه مطابق با غم و حزن است و علامه نورى قول اول را (1110) ترجيح داده است .
مرقد او بحار الانوار است
كه ز عين الحياة داده نشان
روضه اش مى دهد حيات قلوب
ز جلاء العيون ببين تو عيان
اعتقادات او ست زاد معاد
تو به حق اليقين يقين مى دان
آيت رحمت الهى بود
رفت و مردم شدند سرگردان
گوئيا هاتفى ز عالم غيب
داده بودش بشارت از يزدان
كه در اين ماه مى روى به بهشت
زود بنما وداع ز پير و جوان
زان سبب گشت ختم تفسيرش
آيه كل من عليها فان
چون شب قدر آن عظيم القدر
شد نهان عشر آخر رمضان
(ازهرى ) گفت سال تاريخش
باقر علم شد روان به جنان
(1110 ه‍ ق )(262)
تولد آن بزرگوار هزار و سى و هفت بوده كه به حساب ابجد مطابق است با عدد (جامع كتاب بحار الانوار).(263)

مرحوم ملا مهدى نراقى و جنازه او در بين راه عتبات
در 23 ربيع الثانى 1245 حاج ملا مهدى نراقى در نراق از دنيا رفت و حمل بر نجف اشرف شد و در صحن مطهر دفن شد.
در روضات از يكى از شاگردان نراقى نقل كرده كه در موقع نقل جنازه به نجف در يكى از منازل به جهت كثرت حرارت هوا از تعفن جسد شريف بيمناك بوديم تا اينكه براى استعلام حقيقت حال به نزديك جنازه رفتم بجز رائحه طيبه و بوى خوش كه گويا مشك ناب بوده چيزى احساس ‍ نكرديم بلكه تا دم قبر اصلا تغييرى در بدن شريفش نبود.

جنازه نراقيها پدر و فرزند در قبر تازه مانده است
در ريحانة الادب ذيل عنوان نراقى گويد: كه در اوائل قرن چهاردهم هجرى براى دفن ميتى جنازه حاج ملا احمد و پدرش حاج ملا مهدى نمودار شد صحيحا و سالما بطورى كه اصلا آسيبى نرسيده بود ديدند و اين امرى عجيب و خارق العاده بوده و تنها در اثر خدمات دينيه خالصانه آنهاست .(264)
كار پاكان را قياس از خود مگير

پس از پانصد سال بدن علم الهدى سالم ديده شد
مرحوم محلاتى از روضات الجناة از حسين بن على بن شد قم الحسينى المدنى نقل كرده است كه در سال 942 بعض قضات قبر مرحوم سيد مرتضى علم الهدى را نبش كردند ديدند بدن اصلا تغييرى نكرده و اثر حنا در محاسن شريف و دستهاى او نمايان است و از وفات تا آن تاريخ زياده از پانصد سال است .(265)

از قبر بابا ركن الدين خطاب به شيخ بهاء: شيخنا در فكر خود بش للّه
گويند كه مرحوم شيخ بهائى شش ماه پيش از وفات خود در شهر اصفهان به قبرستان تخت فولاد به زيارت اهل قبور رفت و از قبر بابا ركن الدين صدائى شنيد با اصحاب خوش كه از جمله ملا محمد تقى مجلسى بوده فرمود: آيا شما شنيديد آن صدائى كه من شنيدم ؟ گفتند نشنيديم . پس شيخ بهائى بعد از آن پيوسته مشغول گريه و تضرع و مناجات با قاضى الحاجات بود و توجه به آخرت داشت تا وفات يافت و بعد از مبالغه و اصرار كه از او پرسيدند چه شنيديد؟ فرمود:
مرا خبر دادند كه مهياى سفر مرگ باشم و خودم را براى آن آماده كنم و بعد از آن به فاصله شش ماه تقريبا وفات يافت و از بعضى مشايخ نقل شده كه آن كلامى كه شيخ از قبر بابا ركن الدين شنيد اين بود: شيخنا در فكر خود باش
مرحوم ملا محمد تقى مجلسى فرموده : من تشرف جستم به نماز خواندن بر جنازه او با جميع طلبه و فضلاء و بسيارى از مردم . وى در 12 شوال هزار و سى در اصفهان وفات يافت چنان كه بعضى در تاريخ او گفته است :
افسر فضل اوفتاد و بى سر و پا گشت شرع
جنازه اش را به ارض اقدس حمل كردند و در جوار روضه رضويه على ساكنها السلام والتحية در خانه آن جناب او را دفن كردند.
مرحوم محدث قمى گويد: قريب به همين مضمون است وصيت مرحوم مير سيد شريف كه در حال احتضار فرزند او به وى گفت : بابا مرا وصيتى كن ! در پاسخ او فرمود: للّه للّه بابا به حال خود باش
.
پسر مضمون كلام بابا را به نظم آورده گفته است :
مرا مير شريف آن بحر زخحار
كه رحمت بر روان پاك او باد
وصيت كرد و گفت هر گاه خواهى
كه باشد در قيامت جان تو شاد
چنان مستغرق اوقات خود باش
كه از حال كسى نايد ترا ياد(266)


مرحوم تاج العلماء داستان مردنش را شرح مى دهد
تاج العلماء مولانا سيد على محمد بن سلطان العلما نصير آبادى از علماى عظام و فقيه اهل بيت عليهم السلام متولد 1264 وفاتش در چهارم ربيع الثانى شب جمعه در سنه 1312 واقع شده در تاريخ وفاتش گفته شده است :
حجة الاسلام كهف المسلمين بحر العلوم
آنكه مثلش را نبيند چشم گيتى تا ابد
چون على را با محمد جمع بى عاطف كنى
حاصل آيد نام آن حبر نبيه مستند
رابع ثانى الربيعين از سراى روزگار
رفت سوى بارگاه قرب قيوم و صمد
گفت هاتف از براى سال فوت آن جناب
بر زمين افتاده ركن اقدس دين احد
مردى موثق نقل كرد: من بعد از خواندن فاتحه در عالم رويا جناب مولانا سيد على محمد تاج العلماء را ديدم كه چند شعرى از اشعار خود خواندند كه الفاظش در خاطرم نيست ولى از مضمون آن اندوهگين شده گريه كردم و چون مى دانستم ايشان وفات كرده اند خواستم از احوال آن جناب چيزى پرسم و چون اين امر به خيال من رسيد آن بزرگوار تبسم كرده فرمود: مى خواهى من احوال خود را بيان كنم ؟
عرض كردم : بلى .
فرمود: من در ساعت سه شب جمعه مردم و از همان وقت فرشته ها در اتاق من جمع شدند، من از تنگى مكان شرمنده شدم پس مردم چنانچه انتظار مى رفت جنازه را به تعجيل برداشتند و همه فرشته ها مشايعت نمودند و مى ديدم كه آن اشخاص همراه جنازه من گريه مى كردند تا آنكه مرا دادند و فرشته ها در غسل دادن شركت كردند تا اينكه مرا در قبر گذاشتند و تلقين مرا جناب علن صاحب خواندند و او آهسته مى خواند ولى من به آواز بلند مى خواندم تا آنكه منكر و نكير نزد من آمدند و من متبسم شدم و گفتم : شما از من مى پرسيد؟ گفتند: نه بلكه ما آمده ايم به تو تبريك بگوئيم و دوباره مباركباد گفتند.
بعد از آن قبر من تا بهشت يك باغ را تيار كردند و همه اشخاص كه به فاتحه خوانى من آمدند ديدم و مولوى سيد محمد حسين خوب منبرى رفت .
عرض كردم : آيا ميل داريد به دنيا برگرديد؟
فرمود: نه فقط محبت اولاد مرا مجبور كرده كه مى آيم و مرا اجازه است كه هر جا خواهم بروم .(267)

كيفيت رحلت علامه سيد ابوالحسن رضوى قمى
مولانا العلامه سيد ابوالحسن بن على بن صفدر رضوى قمى از اكابر علماى زمان ملكى به صورت انسان و آيت رحمت حضرت ايزدمنان و ازهد عهد و اوان متولد سنه 1260...
و كيفيت وفات آن بزرگوار چنين است كه به تاريخ چهاردهم ماه مبارك رمضان 1312 ه‍ يك مرتبه روانه كربلا شدند چون اينكه از اول عزم خود را به كسى بگويند چنانچه مرحوم سيد مهدى شاه وقتى مطلع شدند از عظيم آباد نامه اى نوشتند متضمن بر تعجب و در آن نوشته بود: مردم را در اثناء ماه رمضان حيران و سرگردان گذاشته و رها كرده اى ؟ و گويا در ايام مرض آن جناب براى ايشان كشف شده بود و خود را مهيا سفر آخرت مى كردند و از اصل واقعه اطلاع داشتند و به خاطر مراعات حال عيال و اطفال كتمان مى فرمودند.
الحاصل به مجرد ورود به كربلا مبتلا به امراض شدند و روز به روز مرض شدت يافت . يكى از علماء براى حصول صحت تفال به قرآن زدند اين آيه آمد:
والقمر قدرناه منازل حتى عاد كالعرجون القديم .
همان وقت آن بزرگوار از حيات آن مرحوم ماءيوس شدند ولى به كسى اظهار نكردند مگر بعد از فوت ايشان .
و نيز بعضى از اساطين در زمان بيدارى آن مرحوم در عالم رؤ يا ديدند كه آن جناب تازه عروسى كرده و گويا حنا بسته است آخر الامر در چهار ماه محرم 1313 روز چهارشنبه به وقت نماز صبح روح مباركشبه عالم قدس پرواز نمود. و پس از تشييع با تجليل در حجره صحن مقدس ‍ خامش آل عبا سمت در زينبيه دفن شدند.
در ماده تاريخ وفاتش گفته شد:
و اصل ز غم تاريخ فوتش زد رقم
در جوار شاه دين حامى دين مبين (268)

سيد عبدالصمد حسينى : با مرگ من و با از بين مى رود
سيد عبدالصمد حسينى ابن سيد على اكبر حسينى مشهور به آقا نجفى از علماى مشهور در تنكابن و حومه بوده ساليان متمادى در نجف اشرف نزد علماى بزرگ چون ميرزا حبيب الله رشتى و ملا حسين قلى همدانى تلمذ كرده پس از وصول به درجه اجتهاد به رامسر بازگشته به تدريس مشغول شد.
وى از اوتاد زمان بود و اغلب منبر مى رفت ، عالم متعظى بود كه جميع جهات را رعايت مى كرد و هيچگاه تنها غذا نمى خورد و چنانچه مهمان برايش نمى رسيد از منزل بيرون مى رفت و هر كه را مى ديد براى صرف غذا دعوت مى كرد و شبهاى چهارشنبه شما عمومى مى داد.
در تابستان 1337 ه‍ ق در جورديه رامسر و با شيوع پيدا كرد و در اثر اين مرض روزانه عده اى وفات مى كردند و او در آن اوقات در مسجد تنگ دره جورديه اقامه نماز مى نمود. شبى پس از نماز عشاء منبر رفته مردم را وعظ نمود و سپس اشاره به مرض و با و فوت مردم كرد و گفت : با مردن من و با از بين مى رود و ديگر كسى بدين مرض مبتلا نخواهد شد، روز بعد مبتلا به وبا شد و سه روز بعد وفات يافت و در قبرستان مسجد آدينه به خاك سپرده شد و وبا پس از وفاتش از بين رفت .(269)

شيخ عبداللطيف گفت : من پس فردا به نجف مى روم
مؤ لف كتاب بزرگان رامسر گفته است : مرحوم شيخ عبداللطيف سمامى دو روز قبل از فوتش به نگارنده گفت : من پس فردا به نجف مى روم زيرا كارهايم درست شده شما لباسهاى مرا آماده كنيد.
نامبرده هيچگاه به ماديات علاقه نداشت و حتى خانه ملكى بجز خانه قديمى و خرابه موروثى پدر نداشت .
روز چهارم ذيحجه 1400 قمرى در قم وفات يافت و در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد.
وى به خاندان عصمت عشق مى ورزيد، اكثر اوقات پياده از نجف به كربلا مى رفت و مى فرمود مكرر حضرت امير و سيدالشهدا و حضرت صادق و ائمه ديگر عليهم السلام را در خواب مشاهده كرده ام و در شب آخر عمر نام على را مكرر بر زبان جارى مى كرد.(270)

رحلت علامه سيد مرتضى رضوى قمى فرزند مولانا سيد مهدى شاه
مرحوم علامه سيد مرتضى قمى 14 ماه شوال در سنه 1323 يكهزار و سيصد و بيست و سه هجرى در سن پنجاه و پنج سالگى وفات فرمودند.
از اين مصيبت عظمى تمامى مؤ منين چنان متاءثر شدند كه گوئى از هر شش جهت صداى شيون بلند گشته و آسمان و زمين بر آن سلاله معصومين نوحه نموده و در تمامى هندوستان مخصوصا در عراق مجالس عزا بر پا شد و مراثى زيادى به زبانهاى عربى ، فارسى و هندى گفته شد و در هر مجلسى خوانده شد و يكى از مراثى كه به زبان فارسى است در اينجا ذكر مى شود:
سر حلقه اماثل و همنان مرتضى
حامى دين و وارث ميراث باب علم
بر بست چشم آه از اين دار انقلاب
بگشود در عدم ز رخ خود نقاب علم
بر كشتزار شرع خزان روان رسيد
معدوم از ميان شده فيض سحاب علم
مى بود ذات او به افادات مشتهر
بنمود از او جهان شرف اكتساب علم
مى داشتى عنان شريعت به دست خويش
آن سر لند خسرو مالك رقاب علم
بنوشت سال رحلت او خامه عزيز
شد ناپديد زير زمين آفتاب علم (271)


در هنگام احتضار مرحوم حاج ميرزا حبيب الله رشتى اعلى الله مقامه
مرحوم حاج ميرزا حبيب الله رشتى اعلى الله مقامه متوفى 1312 ه‍ مقيد بود كه هميشه با وضو و با طهارت باشد.(272)
وقتى وى در حال احتضار بود هر چه پاى او را رو به قبله دراز مى كردند وى پاى خود را جمع مى كرد و چيزى نمى گفت و چون چند بار اين كار تكرار شد وقتى علت را از وى استفسار كردند به سختى پاسخ داد: چون وضو ندارم پايم را رو به قبله دراز نمى كنم .
مرگ وى كه هنگام طلوع فجر بود در لحظه اى پايانى عمرش با نگاهى به فجر گفت : در عمرم هيچگاه اتفاق نيفتاد كه فجر طلوع كند و من خواب باشم .
آن بزرگوار 14 جمادى الاولى سنه 1312 ه‍ از دنيا رفت .(273)