مردان علم در ميدان عمل (جلد ششم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۵ -


پاسخ جالب سفير ليبى به آقاى مروى
جناب آقاى مروى در ضمن سخنرانى به مناسبت ايام فاطميه دوم 1374 شمسى در دفتر مقام معظم رهبرى در قم گفت : پس از پيروزى انقلاب با هيئتى از ايران به كشور ليبى مسافرت كرديم در روز جمعه به نماز جمعه شركت نموديم نزديك دويست نفر در نماز جمعه شركت داشتند و نماز جمعه بسيار بى بخار و سرد و بى تحركى را مشاهده كرديم من رو كردم به سفير ليبى در ايران كه در كنار من نشسته بود گفتم : شما كه نماز جمعه تهران را مشاهده كرده ايد و ديده ايد كه جمعيت گوئى از زمين مى جوشد و با چه شور و شوقى نماز جمعه را شكوه مى دهند پس چرا در كشور اسلامى شما چنين بى رونق و سرد است ؟
سفير با جمله جالبى در پاسخ من گفت : اينكه شما را رافضى گفته اند درست است شما رافضى ها در حكومت خيلى چيزها را رفض يعنى كنار زده ايد گفته ايد بنى اميه نه ، بنى عباس نه ، بنى مروان نه ، حكومت سلطنتى نه و... نه تنها حكومت ولى فقيه و مجتهد جامع الشرائط و عادل و لذا مردم از روى عقيده و ايمان در نماز شركت مى كنند ولى ما اين چنين نيستيم ، پس فرق شما با ما از زمين تا آسمان است چون شما پيرو اهل بيت عليهم السلام هستيد ولى ما...

جنايات سياسى هارون رهبر نادان
در كتاب تمدن اسلام و عرب آمده است ((تيسفون )) كه بعد از ((ايرن )) به تخت نشست به هارون نوشت كه از اين تاريخ به بعد خراج نخواهم داد.
خليفه (هارون الرشيد) در جواب خطى به طور مختصر ولى سخت و تند براى وى فرستاد كه از مطالعه آن روشن مى شود كه جانشينان ضعيف يونان و روم در نظر مسلمين تا چه درجه پشت و خوار بوده اند و هارون با آنها چه مى كرد و اينك جواب مزبور بدين قرار است :
(بسم الله الرحمن الرحيم از طرف هارون الرشيد اميرالمؤ منين به ((تيسفون )) سگ رومى ، اى كافر زاده ، من مكتوبت را خواندم تو از من جواب آن را نخواهى شنيد بلكه مشاهده خواهى كرد) اكنون به جملات ركيك و زشتى كه در خور شان هر انسان عقب افتاده و بى دين هم نيست توجه كنيد تا چه رسد به رهبرى كه خود را زعيم خردمند ملت مسلمان مى داند، نقاط ضعف كه در اين نامه سياسى كوتاه ديده مى شود:
1 - بعد از بسم الله نام خود را ملقب به اميرالمؤ منين - لقب اختصاصى على بن ابى طالب - نموده .
2 - امپراطور مسيحى را به سگ رومى خطاب كرده است .
3 - رئيس دولت را از روى اهانت كافر زاده خوانده است .
4 - جواب نامه را مى گويد خواهى ديد نه شنيد يعنى لبه تيز شمشير من جوابگوى تو مى باشد.
5 - به طور اجبار و اكراه بر خلاف مقررات اسلامى در اين مورد جزيه گرفت .
اين نامه اى بود كه از جانب خليفه مسلمين به امپراطور مسيحى رومى نوشته شده مضامين آن در محافل سياسى مورد بحث و گفتگو واقع گرديد و موقعيت و حيثيت جهانى اسلام را به خطر انداخت و اسلام را از طريق هارون مى شناختند در نتيجه همين تند روى و توسعه طلبى بود كه در قرن نوزدهم در فرانسه كتابى به نام ((روح القوانين )) با تيراژ زياد نشر يابد و به زبانهاى زنده دنيا ترجمه گردد و در صفحه 671 آن اعلام شود كه اسلام دين زور و مذهبى است كه با شمشير تحميل شده است . و چه خوب گفته اند كه ((ليس الرشيد رشيدا فى سياسته )).(335)

از پرورش يافتگان غرب غير از اين توقعى نيست
آقاى دكتر احمد بهشتى نقل كرده اند: در يكى از روزنامه ها كه فكر مى كنم روزنامه كيهان بود چنين خواندم كه بنى صدر وقتى خواسته ((وكل شى ء احصيناه فى امام مبين )) را معنى و تفسير كند و چنين گفته است : هر چيزى را كه ما به شمارش در آورده ايم يك امام و رهبر آشكار در آن وجود دارد.
طبق اين بيان در هر سنگى ، درختى ، ستاره اى ، انسانى و... يك امامت و رهبرى وجود دارد.
گويا نويسنده مى خواسته اين گونه برداشت كند كه امامت و رهبرى ضابطه و قاعده ندارد و هر چيزى و هر كسى مى تواند امام و رهبر باشد اگر انسان قدرى در آيه فوق دقيق شود پى ميبرد كه در آيه ((فى امام )) گفته شده نه ((فيه امام )) و انگهى كسى كه با مبانى اسلام آشنا باشد مى فهمد كه امامت و رهبرى شرايط و ضوابطى دارد كه بايد از خود قرآن و ساير منابع اسلامى به دست آيد و در هر كسى و هر چيزى امامت و رهبرى نهفته نيست .
اين مطلب مرا به ياد مطلبى انداخت كه در كتاب ((كيش شخصيت )) از ايشان مطالعه كردم ، در آنجا آيات اول سوره ((عبس )) را مطرح كرده و گفته اند: منظور از آن كسى كه از ديدن نابيناى فقير، روى گردانيد و ثروتمندى را بر وى ترجيح داد پيامبر اسلام است و بدين ترتيب ساحت عصمت و مقام رسالت و خاتميت به يك عمل زشت غير اسلامى آلوده شده است در حالى كه اگر نويسنده به اين مبناى اسلامى توجه داشت و عصمت پيامبران و امامان رامد نظر قرار مى داد دچار چنين اشتباه نمى شد.
البته توقعى هم نيست پرورده شدن در مهد فرهنگ غربى اقتضا دارد كه انسان نتواند در مسائل تفسيرى نظر صائبى داشته باشد اما اين توقع هست كه هر كس به خود اجازه ندهد كه در مسائل فنى اسلامى اظهار نظر كند.
متاسفانه اين اشتباه را بعضى از مفسرين هم مرتكب شده اند ولى اگر ايشان نظر به جلد 20 تفسير الميزان مرحوم علامه بزرگوار مى انداخت مى ديد كه در اين زمينه چگونه روشنگرى شده است .
حضرت علامه قدس سره الشريف فرموده اند: خداوند در قرآن مجيد پيامبرش را به ((انك لعلى خلق عظيم )) ستوده است و مقام اخلاقى او را به اوج عظمت رسانيده و او را از هر رفتار و برخورد غير اخلاقى منزه ساخته است ، بنابراين چگونه ممكن است كه خداوند در يك جاى قرآن مقام او پيغمبر را اين همه بالا ببرد و در جاى ديگر قرآن مقام او را بى اندازه تنزل دهد؟ از اينجا معلوم مى شود كه مقصود از كسى كه از ديدن آن نابيناى فقير روز درهم كشيده و حالت نشان داده پيامبر گرامى نيست بلكه يك فرد خود خواهى است كه از تربيت اسلامى كوچكترين بهره نبرده است .
اتفاقا اين دو اشتباه كاملا به يكديگر مرتبطند، در حكومت اسلامى بايد فقيه يا فقهاء جامه الشرايط امامت و رهبرى را - در عصر غيبت - بر عهده گيرند، شرايط در متون اسلامى محرز و مشخص است . اين رهبرى به جعل و انتصاب مقام عصمت و طهارت است ، كسى كه مى خواهد تيشه به ريشه بزند مقام عصمت و طهارت را مورد خدشه قرار مى دهد و بعد هم آيه ((...فى امام مبين )) را. فيه امام مبين تفسير مى كند تا همه چيز دگرگون شود حكومت اسلامى آن چنانى به وجود بيايد!!.(336)
(كه امثال بنى صدرها هم ادعاى امامت و رهبرى نمايند مولف )
نه هر كه چهره بر افروخت دلبرى داند
نه هر كه آينه سازد سكندرى داند
نه هر كسى كه كله كج نهاد و تند نشست
كلاه دارى و آيين سرورى داند
هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست
نه هر كه سر نتراشد قلندرى داند
وفا و عهد نكو باشد از بياموزى
و گرنه هر كه تو دانى ستمگرى داند
در آب ديده خود غرقه ام چه چاره كنم
كه در محيط نه هر كس شناورى داند
بباختم دل ديوانه و ندانستم
كه آدمى به چه اى شيوه پرى داند
غلام همت آن رند عافيت سوزم
كه در گداصفتى كيمياگرى داند
به نظم دلكش حافظ كسى بود آگه
كه لطف نكته و سر سخنورى داند

تسلط آخوند ملاقربانعلى زنجانى (حجة الاسلام ) در احكام
مرحوم حجة الاسلام آخوند ملاقربانعلى زنجانى در اوائل بازگشت خويش به زنجان در نزديكى تيمچه چهار درى با بزازى آشنا شده و در پى اين آشنائى دكان بزاز ساعاتى از روز پاتوق حجة الاسلام مى شود، بزاز دوستى داشت كه مالك يك پارچه ده بوده و آن به ارث از نياكان به وى رسيده بود ولى بعدا شخصى مدعى مالكيت آن ده شده نزد مرحوم آخوند ملا على قار پوز آبادى عالم مطاع و متنفذ شهر اقامه دعوا كرده بود و آخوند نيز مالك اصلى را محكوم ساخته اما هنوز حكم صادر نكرده بود، مالك ده دلتنگ نزد بزاز مى آيد و ناله و افغان سر مى دهد كه اى و اى ملكم از دست رفت ، بزاز از او سوال مى كند كه چگونه و او مى گويد: طبق آيه اى كه آقا خوانده اند من محكوم شده ام .
بزاز مى گويد: من دوستى ملا دارم كه به مغازه ام مى آيد، صبر كن مسئله را با او در ميان خواهم گذاشت او مى گويد: در اين شهر كسى نيست كه در برابر آخوند ملا على بتواند عرض اندام كند... چندى بعد حجة الاسلام به عادت معمول وارد مغازه مى شود بزاز ايشان را از ماجرا باخبر مى كند. حجة الاسلام مى پرسد: آيا آقا حكم كرده است يا نه ؟ بزار مى گويد: خير فردا قرار است حكم صادر شود. حجة الاسلام مى فرمايد: بگو صبح زود پيش آقا برود و عرض كند كه شما به موجب فلان دليل حكم كرده ايد به محكوميت من لطفا فلان سطر از فلان كتاب را مرور كرده و سپس حكم صادر كنيد، فردا مالك ده به حضور مرحوم قارپوز آبادى رفته و سخن حجة الاسلام را به ايشان عرض مى كند. ايشان پس از ملاحظه مدرك مزبور مى پرسد چه كسى اين حرف را به شما گفته است ؟ مى گويد: يك ملا. مى فرمايد: اين ملا نيست بلكه يك مجتهد است . سپس از جا و مكان وى مى پرسد، مى گويد: در مسجد ملا، سكونت دارد، مرحوم قار پوز آبادى حكم را به نفع مالك اصلى صادر مى كند و سپس مى فرمايد: زيارت اين آقا بر ما واجب است و با چند تن از مريدان به ديدار حجة الاسلام مى رود و فرداى آن روز حجة الاسلام از وى بازديد مى كند و از آن پس مرحوم قازپوز آبادى به حمايت و ترويج از ايشان مى پردازد كه در توجه و اقبال عامه نقشى موثر داشت .(337)

دليل بر نبوغ علمى حجة الاسلام زنجانى
نويسنده كتاب ((سلطنت علم و دولت فقر)) مى گويد: آيت الله حاج سيد موسى شبيرى فرمودند كه مرحوم والدشان (آيت الله حاج سيد احمد زنجانى ) مى گفتند: چند نفر در زنجان بودند كه هر يك به اعتبار خصائصى كه داشتند از ديگران ممتاز و بعضا از سر زنجان زياد بوده اند يكى از آنان كه از نظر علمى و فقهى فوق العاده ممتاز بود و شهر زنجان براى وى كوچك مى نمود مرحوم آخوند ملا قربانعلى است . او مى بايست در نجف اقامت داشت و مرجع اعلاى جهان شيعه را عهده دار مى شد.
آرى به قول حيدر يغماى خشتمال شاعر معاصر:
تنم در وسعت درياى پهناور نمى گنجد
روان سركشم در قالب پيكر نمى گنجد
نهنگ موج عشقم در گل ساحل نمى گنجم
شنا بايد در اقيانوسم اندر گل نمى گنجم (338)
و نيز استاد شبيرى فرمودند زمانى كه آخوند از نجف به زنجان آمدند و در آن شهر نفوذ و اعتبار چشمگيرى مى يابد مخالفين ايشان با تهران تماس ‍ گرفته و از مصادر امور مى خواهند كه از كار قضاوت و افتاى ايشان جلوگيرى شود يكى از مصادر وقت مسئله را به حاج شيخ هادى نجم آبادى رجوع مى دهد. كه صلاحيت و درجه علميت ايشان را كشف كند.
حاج شيخ مسائل زيادى از معضلات فقهى را برگزيده و به صورت سوال تنظيم مى كند و به خدمت آخوند مى فرستد، به شخص واسطه نيز چند ماه فرصت مى دهد كه مسائل را به منزل آخوند ببرد و سر صبر پاسخ گرفته بياورد همين كه مسائل را دست آخوند مى دهد آخوند به عادت معمول اول قمل را در دوات زده و به خواندن نخستين سوال مى پردازد اما مى بيند سوال از سنخ سوالهاى عادى نيست لختى انگشت بر پيشانى نهاده و تاملى مى كند و بعد جواب را مرقوم مى فرمايد و مسائل بعدى را نيز به همين طريق همه را در همان مجلس بدون مراجعه و مطالعه مى نويسد شخص ‍ واسطه مى گويد: آيا چند ماه ديگر براى گرفتنت جواب بيايم مى فرمايد جواب را نوشتم تمام شد وقتى واسطه نزد مرحوم نجم آبادى بازگشت نجم آبادى تعجب كرده فرمود: اينگونه سوالها را بايد اشخاص باسواد چند ماه كار كنند تا پاسخ آنها را تهيه كنند و اين دليل بر نبوغ علمى اوست كه فى المجلس جواب نوشته است .(339)

خود نيز نزديك است به تقليد او در آيم
از مرحوم علامه حاج شيخ موسى زنجانى صاحب ((المفهرس المشاهير علماء زنجان )) نقل كرده اند: كه در جريان مشروطه و اوج درگيرى جناحهاتى گوناگون براى بعضى از مراجع متمايل به مشروطه در نجف هبر مى برند كه شيخى است در زنجان موسوم به آخوند ملاقربانعلى كه صاحب مقام مرجعيت است و مقلدينى دارد و مانعى بزرگ در برابر مشروطيت است .
مرجع مذكور يكى از علماى بزرگ را مامور مى كند كه نزد آخوند برود و با طرح بعضى مسائل مشكل علمى وى را آزمايش كند تا روشن شود كه آيا واقعا شايسته مرجعيت هست يا نه عالم مذكور كه خود فقيهى متبحر بوده به زنجان مى رود و با آخوند ديدار مى كند و سوالهاى متعددى از ابواب گوناگون فقه را مطرح مى كند و پاسخهاى ايشان را مى شنود وقتى به نجف برمى گردد در پاسخ آن مرجع كه مى پرسد: چگونه يافتى او را مى گويد: نظير وى را در تسلط بر كتب فقهى چنان يافتم كه نزديك است خود نيز به تقليد ايشان در آيم .(340)
آيت الله حاج سيد عز الدين حسينى مرقوم داشته اند:
آن مرحوم بنا به نقل متواتر از حافظه اى فوق العاده قوى بهره مند بود با آنكه همه مرافعات زنجان و حومه خمسه به محضر آن فقيه بزرگوار ارجاع مى شد و هيچگاه صورت حكم در دفترى ثبت نمى شد شنيده نشد كه كسى از نبودن دفتر ضبط مرافعات سوء استفاده كند، جزئيات قضايا چنان در حافظه اش ضبط مى شده كه گوئى همين امروز مرافعه را حل كرده است .

نرخ تملق گوئى
يكى از خطباى مشهور زنجان نقل كردند كه : من در اوايل اشتغال به رشته منبر در پايان سخن از فردى به عنوان (حجة الاسلام ) ياد كرده و برايش دعا مى كردم (فرد مزبور از هواداران مشروطه و قهرا مخالف مرحوم حجة الاسلام آخوند ملاقربانعلى زنجانى بود).
خبر دعا كردن من به فرد مزبور آن هم به عنوان حجة الاسلام (كه اين عنوا در آن زمان مخصوص آخوند بود و به كسى ديگر گفته نمى شد) به گوش ‍ آخوند مى رسد و يكى از اطرافيان مى گويد: آقا اجازه دهيد وى را تاديب كنيم ، مى پرسد: چرا؟ عرض مى كند: از فلانى به عنوان حجة الاسلام نام برده است ، آخوند با اشاره به خطيب مزبور مى فرمايد: او مزدورى بيش ‍ نيست ، تو پنج قرآن به او بيشتر بده به تو هم حجة الاسلام خواهد گفت .(341)
و نيز شاهزاده جلال الدوله كه شخصى فاضل بوده و در صدر مشروطه حاكم زنجان بود يك روز از مرحوم آخوند مى پرسد: ((و اتقوا النار التى وقودها لناس و الحجارة )) معنى ((وقود)) كه گيرانه آتش را گويند چگونه است ؟ با اينكه بدن انسان مرطوب است چطور ممكن است گيرانه آتش واقع شود؟
و اين سوال را جلال الدوله مى نويسد و به خدمت آخوند مى فرستد، آخوند پس از قرائت بى معطلى قلم را بر مى دارد در ذيل نامه مى نويسد مى ميرى مى بينى الاحقر قربانعلى .(342)

سخنانى از على عليه السلام
و قال على (ع ): ان هذه القلوب تمل كماتمل الابدان ، فابتغوا لها طرائف الحكم )).
امام على - عليه السلام - (درباره خسته نشدن از علم و دانش ) فرموده است : اين دلها (از فكر و انديشه در يك موضوع ) خسته مى شوند (به جهت يكنواخت بودن اجزاء آن با يكديگر) چنانكه در بدنها و تن ها (از خوردن يك خورش و كار يك رنگ انجام دادن ) خسته مى شوند، پس براى رفع خستگى آن دلها حكمتها و دانشهاى تازه و شگفت آور (كه به آنها لذت و خوشى مى برند مانند سخنان گوناگون پيشوايان دين و دانشمندان ) را بطلبيد. (تا در كسب حكمت و به دست آوردن دانش كوشش داشته و خسته نشويد).(343)
عن على (ع ): ولا باس بالمفاكحة يروح بها الانسان عن نفسه و يخرج عن حد العبوس )).
حضرت على عليه السلام فرموده است : باكى نيست كه انسان شوخى و مزاح نمايد كه نفس خودش را خستگى بياسايد و خود را از حد عبوسى و گرفتگى خارج نمايد.(344)
((من كثر مزاحه لم يسلم من استخفاف به او حقد عليه )).
يعنى كسى كه زياد مزاح و شوخى كند از اين دو خطر در امان نيست يا بر خود اهانت و سبكى وارد كند يا باعث كينه و دشمنى ديگران نسبت به خود مى شود.(345)

پاسخ دندان شكن حضرت على عليه السلام
شخصى نزد على عليه السلام عرض كرد: يا على چرا امور كشور براى ابوبكر و عمر هموار بود ولى براى شما نبود؟
حضرت فرمود: براى اينكه ابوبكر و عمر بر افرادى مانند من حكومت مى كردند لذا امور براى آنها هموار بود ولى من بر افرادى نظير تو حكومت مى كنم لذا همه چيز بهم ريخته و مضطرب است .(346)

يم نطفه بيش از اين نمى شد
قاضى عبدالرحمان بن احمد عضدى شافعى را با عالمى شيعى در مسئله علميه در مجلسى بحثى شد و عالم شيعى كه جثه كوچكى داشت دوات بزرگى در مقابلش بود و مشغول نوشتن بود صدايش بلند شده و به قاضى ايراد و اعتراض مى كرد قاضى كه جواب صحيح نداشت و نمى توانست با او مقابله كند و هيكل درشت و چاقى هم داشت مدتى سكوت كرده در حواب او چيزى نگفت ولى چون ديد او دست بردار نيست با مسخره گى و هوچيگرى خواست او را ساكت و شرمنده كند گفت : اين صداى چيست كه از پشت دوات به گوش مى رسد عالم شيعى را گوئى اين سخن الهام شد گفت : قربان يك نطفه بيش از اين نمى شود قاضى چون مفهوم كلام او را دانست منفعل شد.(347)

نظر حضرت صادق (ع ) درباره شوخى و لطيفه گوئى
حضرت صادق عليه السلام به يونش شيبانى فرمود: چگونه است شوخى ها و ملاعبه شما با يكديگر؟ عرض كرد كم است فرمود: اين گونه نباشيد چون ملاعبه و شوخى از حسن خلق است تو مى توانى به اين وسيله برادر دينى خود را مسرور و شاد كنى ، رسول خدا (ص ) خودش مزاح مى كرد كه بلكه كسى را مسرور نمايد.
و نيز در خبر آمده است كه روزى حضرت يحيى حضرت عيسى عليهما السلام را ملاقات كرده فرمود: مى بينم كه تو مزاح مى كنى مثل اينكه خود را در امان مى دانى حضرت عيسى در پاسخ فرمود: تو چرا در حال عبوسى و گرفته خاطر هستى گويا خود را مايوس مى دانى ؟
((ان يحيى لقى عيسى عليهما السلام فقال يحيى مالى اراك لاهيا كانك آمن .
فقال عيسى : مالى اراك عابسا كانك آيس فقالا لانبرح حتى ينزل علينا الوحى فاوحى الله اليهما: احبكما الى الطلق البسام احسنكما ظنابى )).

هر دو پيمبران گرامى خدا منتظر وحى شدند تا ببينند خداوند متعال راه و روش كداميك را تاييد و قبول مى فرمايد پس وحى رسيد: محبوبترين شما نزد من كسى است كه خوش كلام و خنده روتر است و به من بيشتر حسن ظن دارد.(348)

بلكه همسايه ام را فروختم
ابوالاسود دئلى در شهر بصره همسايه اى داشت كه او را اذيت مى كرد ناچار شد و خانه اش را فروخت و رفت ، شخصى از او پرسيد: خانه ات را فروختى ؟ ابوالاسود در پاسخ گفت : بلكه همسايه ام را فروختم . پس از كلام مثلى شد در ميان مردم (349)

بلكه كور حقيقى من هستم
سعدى مى نويسد دانشمند نكوكارى به در خانه توانگرى رفت و گفت : چنين به من رسيده كه تو چيزى از مال خود نامزد ارباب استحاق كرده اى و من بسيار مستحق و محتاجم ، آن مرد بهانه آورده گفت : من آنچه گفته ام نامزد كوران نموده ام و تو كور نيستى دانشمند گفت : تو اشتباه نموده اى كور حقيقى من هستم كه روى از رزاق خلق برتافته در به چون تو بخيل شتافته ام و روى از توانگر گردانيد و رفت ، آن مرد از سخن وى متاثر شد خادمى را از عقبش روانه نمود خادم هر چند در خواست كرد كه مراجعت نمايد قبول نكرد.(350)

لطيفه گوئى مرحوم شيخ محمد تقى ارباب در مجلس ناصر الدين شاه
حجت الاسلام و المسلمين آقاى آقا سعيد اشراقى گفت : از اخوان خودم شنيدم كه زمانى ناصر الدين شاه به قم آمد و در شهر قم دو طايفه معروف و شهرت داشتند يكى طايفه بيگدلى ها و ديگرى طايفه حاج حسينى ها و از هر طايفه چند نفر از بزرگانشان به ملاقات شاه رفتند و در ميان آنها جدما مرحوم شيخ محمد تقى ارباب نيز شركت داشت ، فرماندار قم شروع كرد به معرفى اشخاص كه : اين آقا از طايفه بيگدلى و آن آقا از طايفه حاج حسينى است ، ناصر الدين شاه متوجه جد ما شده گفت : پس اين آقا از كدام يكى از اين قبيله ها است ؟ مرحوم جد ما بلافاصله فرمود:
((ما كان ابراهيم يهوديا و لانصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما و ما كان من المشركين )).(351)
شاه كه از شوخى و مزاح و لطيفه گوئى لذت مى برد از اين سرعت انتقال و حسن انتخاب و تيزهوشى مرحوم ارباب خوشش آمد و همه اهل مجلس و شاه خنديدند و نتيجه اين لطيفه گوئى اين شد كه شاه به مرحوم ارباب گفت : هر خواسته اى داريد بفرمائيد تا من انجام بدهم .
مرحوم ارباب فرمودند من شخصا چيزى نمى خواهم ولى شهر قم آب ندارد و اهالى قم از جهت آب در مضيقه هستند شاه دستور داد قناتى كندند كه بعدا معروف شد به قنات ناصرى و هم اكنون به همان اسم معروف است .

شوخى دو ارباب ادب
يك روز مرحوم آقا سيد محمد برقعى به عزم ديدن به منزل مرحوم آيت الله حاج ميرزا محمد معروف به ارباب رفت و در بيرونى نشست و مرحوم ارباب قدرى دير تشريف آورد مرحوم برقعى بطور طنز اين بيت را بر روى كاغذ نوشته و بر روى ميز مرحوم ارباب گذاشت و رفت .
بر در ارباب بى مروت دنيا
چند نشينى كه خواجه كى بدر آيد
و پس از رفتن ايشان بلافاصله مرحوم ارباب به اطاق بيرونى آمده آن نوشته را ديد و برداشت و خواند سپس قلم را برداشت و در زير آن بيت ، اين بيت را نوشت و به ايشان فرستاد.
منظر دل نيست جاى صحبت اغيار
ديو چو بيرون رود فرشته در آيد (352)

چند لطيفه از مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء
از لطيفه گوئيهاى مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء است كه مى فرمود: اگر شهيد و علامه مجتهد بوده اند پس من مجتهد نيستم و اگر آقا سيد على ((صاحب شرح كبير)) مجتهد است پس من هشت مجتهدم .
آن بزرگوار مكرر در بازار مى نشست و غذا مى خورد، به او عرض كردند كه خوردن غذا در بازار خلاف مروت و خلاف عدالت است . در جواب مى فرمود: اگر آقا سيد على در بازار غذا بخورد سلب عدالت او مى شود و اگر من در بازار غذا بخورم سلب عدالت من نمى شود زيرا كه من جلالى ندارم و درويش مى باشم .
يكى از طلاب به قصد خواستگارى دختر شيخ به منزل وى رفت ولى هيبت و شكوه شيخ چنان او را گرفت كه نتوانست حرفى بزند پس از اظهار مطلب پشيمان شده برخاست كه برود شيخ بافر است ايمان فهميد كه او حاجتى دارد، فرمودن بنشين مطلبت را اظهار كن عرض كرد مطلبى ندارم ، فرمود: چرا براى حاجتى اينجا آمده اى حاجتت را بگو هر چه باشد روا خواهد شد. شيخ كه از حيا غرق عرق شده بود با زحمت گفت : مى خواهم كه صبيه خود را به من ترويج نمائيد پس آن بزرگوار دست او را گرفت و به اندرون خانه برد و دختر خود را به او ترويج نمود و در همان شب خانه اى براى او خالى كرد و ايشان در همان شب زفاف كردند و در هنگام سحر خودش آب گرم آماده كرد و به در خانه ايشان آمد و صدا كرد كه برخيزيد كه براى شما آب گرم آورده ام كه غسل كنيد و به نماز شب مشغول باشيد.(353)
شيخ مى فرمود: من هرگز غذاى حرام نخورده ام وقتى كه وارد اصفهان شدند امين الدوله حاكم اصفهان شيخ را به مهمانى دعوت كرد و پس از صرف غذا گفت : يا شيخ شما كه فرموده ايد: من هرگز غذاى حرام نمى خورم اين غذائى كه الان ميل فرموديد همه از مال حرام و از وجه عشر گمرك بوده است . شيخ فرمود: مجهول المالك بر ما حلال و بر تو حرام است .(354)

داستانى جالب از بخارى پس از تاليف كتاب صحيح بخارى
بخارى (بزرگترين محدث عامه ) چنانچه عامه نقل كرده اند: وقتى صحيح خود را در شهر ((كش )) تصنيف كرد آمد به سمرقند بيش از يكصد هزار محدى پيرامون او گرد آمدند و بخارى در منبر براى آنها حديث مى گفت .
مشايخ سمرقندرى به وى حسد بردند و براى راندنش از سمرقند نقشه اى كشيدند، آنها شنيدند كه بخارى عقيده به حدوث قرآن دارد ولى اكثر علماى سمرقند اشعرى بودند كه اعتقاد به قدم قرآن داشتند، روزى با توجه به اين مطلب يكى از علماى اشعرى سمرقند از بخارى پرسيد: جناب شيخ درباره قرآن چه عقيده دارند؟ قرآن قديم است يا حادث ؟ بخارى در پاسخ اين آيه را كه دليل بر حدوث قرآن است قرائت كرد: ((ما ياتيهم من ذكر من ربهم محدث )).
وقتى اين سخن را از وى شنيدند علماى سمرقند گفتند اين كفر است ، سپس با سنگ و كفش به وى حمله ور شدند. دوستانش او را گرفتند و از معركه بيرونش كردند، پنهانى از آنجا به بخارا (شهر خودش ) آمد، در بخارا نيز بيش از سمرقند علما و محدثين دور او را گرفتند و به استفاده از وى پرداختند.
در آنجا نيز بر سرش همان آمد كه در سمرقند آمد، آنگاه از آنجا به نيشابور رفت و اين در زمان فضل بن شاذات بود (بايد دانست كه در آن زمان علماى خراسان و ماوراء النهر همگى از عامه يعنى اهل تسنن بودند، فقط در بعضى از نواحى امثال طوس و بلخ و نيشابور قليلى از شيعيان و علماى آنان بود). در نيشابور نزديك به سيصد هزار محدث بر وى گرد آمدند و در آنجا نيز از همكارانش همان ديد كه در سمرقند و بخارا ديده بود. بخارى از نيشابور بيرون آمد و راهى بغداد شد در بغداد محدثين به دور او جمع شدند و صد حديث را تحريف نموده به اين معنى كه از هر كدام حرفى را حذف كردند و فاء را بدل به و او كردند و بالعكس ، حديث را نقل به معنى كردند و سند يك حديث را به حديث ديگر پيوستند و امثال اين كارها را كردند، سپس آن احاديث را به بخارى نشان دادند. بخارى گفت : من اينها را نمى دانم سپس خود يك يك آنها را شرح داد كه مثلا حديث تو را اين طور مى دانم و معنى مى كنم و آن را بطور صحيح از حفظ خواند به همين گونه تا آخرين آن را تصحيح كرد و از بر خواند. به همين گونه تا آخرين آن را تصحيح كرد و از بر خواند محدثين بغداد همگى اعتراف كردند كه محدثى را در حفظ حديث از او بهتر نديده اند و كتابش را معتبر دانستند و سپس ‍ شهرت يافت .(355)

چند لطيفه حكيمانه از حكيم جلوه (قدس سره )
يكى از از خصوصيات اخلاقى مرحوم ميرزا ابوالحسن جلوه اين بود كه با لهجه شيرينش كنايات بسيار لطيف بكار مى برد و با افرادى كه رابطه داشت مطايبه و شوخى مى نمود و گاهى نكات جالبى را به صورت شوخى بر زبان جارى مى كرد.
1 - نقل مى كنند وقتى در نهضت تنباكو در جلسه اى كه دولت براى حل قضيه تشكيل داده بود و عده اى از علما و رجال معروف حضور داشتند. ميرزا على اكبر مجتهد تفرشى در اين جلسه بسيار خشمگين شده بود و از روى هيجان و احساسات به برخى حملات لفظى نموده بود و مخصوصا با پرخاش زياد خطاب به ميرزا على اصغر خان امين السلطان گفته بود: شما وزرا از خارجى ها پول مى گيريد و مملكت را به آنها مى فروشيد.
مرحوم جلوه در مجلس درس گفته بود: من مدتها در حكمت خلقت آخوند سيد على اكبر در تحير بودم و پيش خود فكر مى كردم كه خدا اين سيد را براى چى خلق كرده است ، تا اينكه قضيه تنباكو پيش آمد دانستم كه خدا اين سيد را براى چنين موقعيتى خلق كرده و ذخيره نموده تا حرفهاى سياسى را با آن لهجه عصبى و تند بگويد.
2 - حاج محمد على معروف به پيرزاده در حدود سال 1251 قمرى در نائين متولد گرديد، وى مدتى در تهران مى زيست و در قريه ((اوين شميران )) باغى را براى ييلاق اجاره كرده بود كه ميرزا احمد خان نصير الدوله در خيال داشت كه حاجى را از آن باغ محروم كند) و بخشى از عمر خود را به سياحت در ممالك خارجه گذرانيد وى در سال 1306 قمرى از سفر خارج بر مى گشت كه سفرنامه اى به نام سفرنامه پيرزاده نوشت و پس ‍ از بازگشت وى از اروپا مرحوم جلوه مكتوب منظومى برايش فرستاد كه بيتى از آن چنين است :
نوبت پاريس رفت وقت اوين است
عارف نائين نه بند آن و نه اين است
حاجى پيرزاده در قطعه منظومى جلوه را چنين جواب داده است :
هر كه به دل طالب طريق يقين است
مژده دهيدش كه رهنما به اوين است
معتقد و مخلص امام و رسول است
پيرو شرع نبى و دين مبين است
دوش سروشى به پيرزاده همى گفت
اينكه تو مدحش كنى بكن كه همين است
3 - گويند بين علما و جمعى از معاريف عصر ناصر الدين شاه اختلاف سليقه اى پيش آمده بود، مجلسى از هر دو گروه مخالف و موافق تشكيل شد و بحث و جدل در اين مجلس تبديل به سر و صدا و داد و قال شد ولى مرحوم حكيم جلوه كه سردسته حكماى آن جلسه بود خاموش بود چيزى نمى گفت ، پسر حاج ميرزا حسن آشتيانى از جلوه پرسيد كه شما چرا خاموش نشسته ايد؟ جلوه در جوابش گفت :
اين ديگ ز خامى است كه در جوش و خروش است
چون پخته شد و لذت دم برد خموش است (356)
4 - يكى از فلاسفه مى نويسد عمر انسان مناسب با اطلاعات تاريخى اوست ، هر قدر تاريخ بيشتر بداند بيشتر عمر كرده ، يك تاجر اصفهانى از جلوه سوال كرد سن شما چقدر است ؟ فرمود: هزار سال است . مرد خيال كرد جلوه اشتباه كرده دوباره سوال كرد، جلوه فرمود اشتباه نكرده ام هزار سال شايد بيشتر.(357)

من ديوانه شده ام !
مرحوم ميرزا ابوالحسن جلوه حكيم و فيلسوف و عارف كم نظير و استاد علماى بزرگ مانند آخوند ملا محمد كاظم خراسانى (صاحب كفايه ) تا آخر عمر زن اختيار نكرد، در تهران ساكن مدرسه بود و در يك حجره زندگى مى كرد.
روزى ديدند گريه مى كند علت گريه را پرسيدند فرمود من ديوانه شده ام . سوال كردند چگونه ديوانه شده ايد؟ فرمود غير از خداوند متعال همه چيز فانى است ، باقى فقط خداوند است كسى كه به غير خدا كه فانى مى باشد دل ببندد ديوانه است من هم فكر كردم ديدم به اين چند جلد كتابى كه در اطراف من است دل بسته ام و علاقه دارم و همين دلبستگى به اين كتابها مرا از خداوند غافل كرده است .(358)

شوخى حكيم و فيلسوف با شاه
ناصر الدين شاه كه آوازه و شهرت مرحوم ميرزاى جلوه را شنيده بود دوست داشت آن عالم عارف را زيارت كند و آن مرحوم ساكن مدرسه بود، ناصر الدين شاه به قصد ملاقات و زيارت آن بزرگوار وارد آن مدرسه شد، اتفاقا در آن هنگام ميرزا كنار حوض مدرسه مشغول وضو گرفتن بود، شاه كه ميرزا را نديده و نمى شناخت از آن بزرگوار سوال كرد حجره ميرزاى جلوه كجاست ؟ ميرزا فرمود: شما حجره ميرزا را مى خواهيد يا خودش را؟ شاه گفت : ميرزا حسن جلوه را مى خواهم زيارت كنم ميرزا در جواب شاه فرمود: ميرزا حسن يك ابولى هم در جلوش هست اگر آن را مى خواهيد من خودم هستم ! (اشاره به اينكه اسمم ابوالحسن است نه حسن ).(359)

داستان آقا جمال خوانسارى و نمى دانم او
سالى چهار هزار تومان از طرف حاكم به مرحوم آقا جمال خوانسارى (قدس سره ) مى دادند كه قضاوت نمايد، روزى يكى از اعيان در حضور ايشان بود شخصى از آقا سوال كرد. آقا فرمود: نمى دانم . پس شخص ‍ ديگرى آمد و سوالى كرد آقا فرمود نمى دانم . تا چهار نفر سوال كردند و جواب نمى دانم شنيدند، آن كس كه از اعيان دولت بود گفت : شما سالى چهار هزار تومان پول مى گيريد كه بدانيد ولى در اينجا هر كس از شما سوالى مى كند شما مى فرمائيد نمى دانم . آقا جمال فرمود: من آن چهار هزار تومان را براى آن چيزهائى كه مى دانم ، مى گيرم و اگر براى آنچه نمى دانم بخواهم پول بگيرم خزانه پادشاه هم كم است و نمى رسد.(360)

عالمى كه شيطان را گول زد
گويند مردى عالم از گرسنگى مشرف به مرگ بود شيطان براى اينكه ايمان او را بر بايد غذائى آورد و به او نشان داد و گفت : اين غذا را به تو مى دهم بشرط اينكه ايمانت را به من بفروشى مرد قبول كرد، اول غذا را گرفت و خورد، وقتى كه سير شد گفت : آنچه را كه در حين گرسنگى به تو فروختم چيزى موهوم و معدومى بيش نبود چون از قديم گفته اند: آدم گرسنه ايمان ندارد، پس ايمانى نبود تا آن را من به تو بفروشم .
گرگ گرسنه چو يافت گوشت نپرسد
كاين شتر صالح است يا خر دجال

چند لطيفه از حاج آخوند تربتى بقول مرحوم راشد
مرحوم راشد مى گويد: مرحوم حاج آخوند (پدرم ) گاهى هم مطايبه ها و لطيفه گوئيهائى داشت ، از جمله شايد همان سال اول بود كه مرا براى تحصيل به مشهد مى برد مى گفت : طلبه اول كه وارد مدرسه مى شود تا كله قوزك پايش در خريت فرو مى رود كم كم خريت او بالاتر مى آيد تا به زانويش مى رسد باز بالاتر مى آيد تا به كمرش مى رسد، باز بالاتر مى آيد تا به گردنش مى رسد. پس از آن بالا مى آيد تا از سرش بيرون مى رود چنانكه ملاحظه مى شود در اين مطايبه حكمتى نهفته است ولى او مطلبى را كه مى گفت وامى گذاشت تا خود انسان نتيجه گيرى كند و بطور صريح نتيجه را ذكر نمى كرد مثلا نمى گفت شما بايد برسيد به حدى كه خريت از سر شما بيرون برود.
از شخصى نقل كرد كه در باره فرزندش مى گفت : اين پسر ما راضى است كه گاو زراعتى ما بميرد تا او (قلوه اش را بخورد).(361)

عياشها از نماز و از نماز خوانها ترسيدند و شبانه فرار كردند
حاج على اكبر كه هميشه در زير لباس سلاح كمرى داشت و مستحفظ حاج ميرزا محمد معروف به آقازاده (پسر مرحوم آخوند خراسانى ) بود نقل مى كند براى سركشى به املاك آقا به نيشابور رفته بودم ، در مراجعت به مشهد در راه بين شريف آباد و مشهد برف گير شديم و در قهوه خانه (حوض حاج مهدى ) مانديم و غير از ما جمعى ديگر نيز به همان قهوه خانه پناه آوردند، شب فرا رسيده بود ديديم اتومبيلى از طرف مشهد رسيد و چهار نفر از جوانان پولدار و خوشگذران مشهد كه چهار خانم را با خود داشتند به علت برف و باران ناچار به همين قهوه خانه پناه آوردند آمدن آنها در آن شب تاريك برفى در ميان كوهستان بزم عشرتى مجانى براى مسافران به وجود آورد جوانان بطريهاى شراب و خوراكيها را چيدند و زنها بعضى به خوانندگى و بعضى به رقص پرداختند در گرماگرم اين بساط در قهوه خانه باز شد و مرحوم حاج آخوند با سه چهار نفر كه از تربت به مشهد مى رفتند و مركبشان الاغ بود از ناچارى برف و تاريكى شب رو به همين قهوه خانه آورده بودند و از صاحب قهوه خانه اجازه مى خواستند كه به آنها جاى بدهد، و او گفت : سكوى آن طرف خالى است .
حاج على اكبر مى گفت : من با مشاهده اين حال هراسان شدم و گفتم نكند كه از جانب آخوند نسبت به اينها تعرضى شود يا از جانب اينها نسبت به آقا اهانت شود و آماده شدم كه اگر اهانتى به آقا شود در مقام دفاع برآيم هر چه باداباد لكن حاج آخوند وارد قهوه خانه شد بطورى كه گويا نه كسى را مى بيند و نه چيزى مى شنود، بسوى آن سكو رفت و چون وقت نماز مغرب و عشا بود به نماز ايستاد و آن چهار نفر به وى اقتدا كردند من هم غنيمت دانسته رفتم اقتدا كردم چند نفر ديگر فورى وضو گرفتند و از بزم عشرت دست كشيده آمدند اقتدا كردند قهوه چى نيز گفت غنيمت است يك شب پشت سر حاج آخوند نمازى بخوانيم آن هم آمد اقتدا كرد وقتى از نماز فارغ گشتيم از جوآنهاو از خانمها ديگر اثرى نبود بساط خود را جمع كرده رفته بودند و نفهميديم در آن شب برفى كجا رفتند.(362)