مردان علم در ميدان عمل (جلد پنجم )

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۶ -


ابو حنيفه از يك سلمانى مسائل حج را ياد مى گيرد
ابو حنيفه ((رئيس مذهب حنفى )) گفته است : در پنج مسئله از مسائل حج را خطا كردم و يك سلمانى آنها را به من ياد داد و آن در مسئله حلق بود كه به سلمانى گفتم : چند مى گيرى سر مرا بتراشى ؟ سلمانى گفت : تو اعرابى هستى ؟ گفتم : آرى ، گفت : در اينجا براى تراشيدن سر اجرت را شرط نمى كنند.
سپس گفت : بنشين من رو به قبله ننشستم ، گفت : رو به قبله بنشين ، رو به قبله نشستم ، آن وقت قسمت چپ سرم را به سوى او گرفتم ، گفت : بايد سمت راست را اول تراشيد و چون شروع كرد به تراشيدن سرم من ساكت بودم گفت : چرا ساكتى ؟ گفتم : چه كار كنم ؟ گفت : تكبير بگو، تكبير گفتم تا اينكه برخاستم كه بروم گفت : كجا مى روى ؟ گفتم : به منزلم مى روم ، گفت : دو ركعت نماز بخوان ، دو ركعت نماز خواندم . سپس از او پرسيدم تو اين مسائل را از كجا و از چه كسى آموخته اى ؟ گفت : من از عطا بن ابى رياح ياد گرفته ام چون مى ديدم اين كارها را انجام مى داد.
عطا بن ابى رياح از فقهاى بزرگ بوده مخصوصا در مسائل مناسك حج اعلم علماى عصر بود. (471)

 
لطيفه اى از مرحوم شيخ مرتضى انصارى (قدس سره )
معروف است كه شخصى در طراده خدمت شيخ نشسته بود و موقع را براى صحبت داشتن با شيخ غنيمت شمرده گفت : جمعى از من درخواست كرده اند تا بر نهج البلاغه شرح فارسى بنويسم ولى به آنان گفته ام كثرت مشاغل مرا مانع از اقدام به چنين تاليفى است . و چند عذر ديگر آورد.
شيخ فرمود: مى گفتى سواد فارسى ندارم جان خود را خلاص مى كردى .
و نيز در معارف الرجال گويد: سيد محمد على شرف الدين موسوى عاملى پس از فراغ از كتاب يتيمه الدهر خدمت شيخ مرتضى انصارى رسيد تا بر آن تقريظى نويسد، شيخ اين بيت را نوشت :
 
فيا مضيع عمرا فى كتابته
 
فلا اضيع عمرى فى قرائته (472)
 

 
معنى ركن رابع به نقل شيخ انصارى
حاج محمد كريم خان بعد از سيد كاظم رشتى رئيس حضرات شيخيه شد و او قائل است به اركان اربعه ، اول در توحيد، دوم در نبوت ، سوم در امامت ، و خود را ركن رابع مى دانست .
از شيخ مرتضى انصارى رحمه الله عليه سوال كردند معنى ركن رابع چيست كه كريم خان خود را ركن رابع مى داند؟
شيخ فرمود: محقق در شرايع فرموده است : الركن الرابع فى النجاسات . (473)

 
شوخى مرد ديوانه با سيد ابوالحسن اصفهانى
يكى از فضلاى حوزه علميه نجف اشرف نقل كرد: مردى ظاهرا ديوانه در بين راه از مرحوم آيت الله سيد ابوالحسن اصفهانى پول خواست ، مردم سيد ظاهرا به شوخى فرمود: من به آدم ديوانه پول نمى دهم ، مرد گفته بود اين حرف شما درست نيست چون آدم ديوانه هم احتياج به غذا و خوراك دارد و ديوانه بودن او دليل نمى شود بر اين كه تو به او كمك نكنى و او از گرسنگى بميرد.
مرحوم سيد را سخن او خوش آمده بود و مقدارى پول از جيبش بيرون آورد كه به آن مرد بدهد مرد قبول نكرد و گفت : من از آدم ديوانه پول قبول نمى كنم .

 
ميرفندرسكى : خدا هم سايه ندارد
ميرفندرسكى از علماى معروف در سياحت به هندوستان رسيد پادشاه هند با او ملاقات نموده و از او مسائلى سوال كرد از جمله گفت : شنيده ام كه يكى از مختصات پيغمبر - صلى الله عليه و آله - اين است كه سايه ندارد، مير گفت : آرى خدا نير سايه ندارد شاه خجل شد زيرا متملقين او را ظل الله مى گفتند يعنى سايه خدا. (474)

 
شاهدى بياور كه قاضى او را بشناسد
دو نفر به محضر قاضى آمدند كه يكى از ديگرى ادعاى طلبى مى كرد قاضى به مدعى گفت : شاهد تو كيست ؟ مدعى پاسخ داد: خدا شاهد است ، ملا قطب كه در آن مجلس حاضر بود گفت : براى شهادت كسى را معرفى كنيد كه قاضى او را بشناسد. (475)

 
لعنت بر يزيد و صد ديگر بر مزيد
در زمان ميرزا بابر، فقيهى ((مزيد)) نام به هرات آمد، روزى در مجلس ‍ ميرزا بابر ((جامى )) از ((مزيد)) پرسيد: كه در لعن يزيد چه مى گوئى ؟ گفت : روانيست زيرا كه از اهل قبله است .
ميرزا بابر روى به جامى كرده گفت : شما چه مى گوئيد؟ جامى گفت : ما مى گوئيم صد لعنت بر يزيد و صد ديگر بر مزيد (476)

 
از منبر پائين آمدن را كه فراموش نكرديد
در قصص العلما است كه : مرحوم شيخ محمد صالح مازندرانى بسيار كم حافظه بود روزى رفت بالاى منبر گفت : بسم الله الرحمن الرحيم ((يس )) آيه بعد را فراموش كرد و هرچه فكر كرد يادش نيامد و مدتى در روى منبر معطل ماند، فرزندش آقا هادى پاى منبر نشسته بود به پدرش ‍ عرض كرد: اگر ((و القرآن الحكيم )) را فراموش كرديد پائين آمدن از منبر را كه فراموش نكرده ايد از منبر فرود آئيد تا من بروم به منبر و موعظه كنم .
رحلت ايشان در سنه هزار و هشتاد و يك (1081) بود و در تاريخ فوتش ‍ گفته شد: ((صالح دين محمد شده فوت )) (477)

 
پاسخ عوام فريبانه كشيش به كفاش
كشيشى براى تهيه كفش به كفاشى مراجعه كرد و خواست كه چون شغلش هدايت و نصيحت مردم است ارزانتر بخرد. كفاش از او پرسيد: آيا اين هم موعظه و نصيحت كه شما به مردم مى گوئيد خود نيز به آن عمل مى كنيد؟ كشيش جواب داد: خير مگر شما اين همه كفشهائى را كه مى دوزيد و به مردم مى فروشيد خودتان هم مى پوشيد و با آنها راه مى رويد. (478)

 
يعنى سفيد پوستان دزدند نه سرخپوستان
كشيش سفيد پوستى براى تبليغ وارد يك ناحيه سرخپوست نشين شد، سرخپوستان از او استقبال گرمى كردند، اواخر روز كه كشيش مى خواست براى گردش از چادر مخصوص خود خارج شود از راهنماى خود پرسيد آيا لوازم و وسائل مرا خطرى نيست ؟ يعنى سرقت نمى شود؟ سرخپوست راهنما جواب داد: خير از بابت اسباب و لوازم خيالتان راحت باشد چون تا شعاع 200 كيلومترى اينجا هيچ سفيد پوستى زندگى نمى كند.

 
جان كندن سعدى
شاگردى از معلمش پرسيد: آقا، سعدى شيرازى در چه سالى فوت كرد؟ معلم گفت : مرگ سعدى در سالهاى 690 تا 694 هجرى قمرى اتفاق افتاده است . شاگرد گفت : معلوم مى شود آن بيچاره چهار سال تمام جان مى كنده است .

 
خواجه نظام الملك و چوپان در زندان
چون نظام الملك را در زندان كردند امور كشور مختل شد و نظام امور بهم ريخت ، لذا به خواجه اصرار مى كردند تا بار ديگر حكومت و وزارت را بدست گيرد، ولى خواجه عزلت اختيار كرده بود، آنها انديشه كردند كه چون خواجه از هم صحبتى نادان زياد ناراحت مى شود لذا يك نفر چوپان نادان و احمقى را در زندان همدمش كردند، خواجه مشغول تلاوت قرآن بود كه چوپان وارد شد و سلام كرد و جلوى خواجه نشست وبه او نگاه مى كرد، لحظه اى نگذشت كه حال چوپان مننقلب شد و صدايش به گريه بلند شد، خواجه گمان كرد كه تازه وارد عارفى است آشنا به معارف قرآن لذا از شنيدن كلام خدا حالش دگرگون شده است ، رو به چوپان نموده پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ چوپان آهى كشيد و گفت : داغ مرا تازه كردى . خواجه گفت : چرا؟ گفت : من بزى داشتم كه پيش آهنگ گله من بود و هرگاه علف مى خورد ريشش مثل ريش شما مى جنبيد و الان كه ريش شما را ديدم به ياد او افتادم دلم سوخت و به گريه افتادم . خواجه گفت : اناللّه و انا اليه راجعون .
از شدت ناراحتى كاغذ و قلم طلبيد و به حكمران نوشت :
 
صد سال به كند و بند زندان بودن
 
در روم و فرنگ با اسيران بودن
 
صد قله قاف را به پا فرسودن
 
بهتر كه دمى همدم نادان بودن (479)
 

 
شاه هم طبيب شد
گويند انوشيروان از وزير دانشمند خود ((بوذر جمهر)) پرسيد كه در كشور و قلمرو و سلطنت او كدام حرفه و شغلى اكثريت دارد وى در جواب طبابت را بر زبان آورد. ولى از قيافه شاه خواند كه او اين گفته را مبالغه دانسته حيرت زده و ناراحت گشته است زيرا آن روز بيش از دو طبيب در پايتخت انوشيروان وجود نداشت فرداى آن روز وزير به دربار نيامد و اظهار كسالت كرد و براى آنكه از سلام ملك و اظهار ادب در محضر او باز نماند روز ديگر نالان و افتادن به حضور شاه رسيد. نوشيروان از بيمارى او پرسيد و بلافاصله از داروهاى معمول روز براى معالجه وى نام برد. بوذر جمهر (زمين ادب بوسه داد و به عرض رسانيد) كه ملاحظه فرموديد من حرفى به گزاف نگفته ام تا آنجا كه خود اعليحضرت هم در مقام سلطنت طبابت مى كند و اگر عنايت فرمايد ملاحظه مى كند كه در اجتماع كمتر كسى پيدا مى شود كه نامى از بيمارى بشنود و علاجى براى آن نگويد و بدين جهت است كه تعداد اطباء بيش از هر صنف ديگر مى باشد. (480)

 
پاسخ شريك بن اعور در پاسخ معاويه
روزى شريك بن اعور كه مردى عالم و رئيس قوم خود بود وارد بر معاويه شد، معاويه با او در مقام معارضه و طعنه گفت : تو شريكى و حال آنكه خداوند شريك ندارد، تو پسر اعورى (يعنى يك چشم ) و بصير بهتر از اعور است . و تو دميم هستى و خال آنكه جيد بهتر از دميم است . پس تو با اين نامها ونشانها چگونه سيد و پيشواى قوم شدى ؟
شريك در جوابش گفت : تو اسمت معاويه است و معنى آن ماده سگى است كه عوعو كند و سگهاى ديگر نيز به هواى او عوعو كنند، و ديگر اينكه تو از قبيله صخرى (يعنى سنگ سخت ) و ديگر اينكه جد تو حرب است و صلح بهتر از حرب است و ديگر اينكه تو از طايفه و از اولاد اميه اى اميه يعنى كنيز صغيره و كوچك پس تو با اين نام و نسب بد چگونه اميرالمومنين شده اى ؟ معاويه از شنيدن اين پاسخ دندان شكن غضب آلود شد، شريك از مجلس خارج گشته و مى رفت و اين اشعار را انشاد كرده و مى خواند:
 
ايشتمنى معاويه ابن صخر
 
و سيفى صارم و معى لسانى
 
فلا تبسط يدينا يابن هند
 
لسانك ان بلغت ذرى الامانى (481)
 

 
هيچ وقت كلاغ به چاه نمى افتد
آخوند ملا عبدالرزاق لاهيجى مردى حكيم و دانشمند بود و در فقه و اصول نيز مقدارى كار كرده بود ولى در مسائل جزئى فقه چندان بررسى نمى كرد، روزى شخص مقدسى از او پرسيد: آقا اگر كلاغ در چاه بيفتد و بميرد چند دلو آب از چاه بايد كشيد تا پاك شود؟ شيخ با بى اعتنائى پاسخ داد: برادر كلاغ مرغى است زرنگ هرگز توى چاه نمى افتد. (482)

 
حميده را وابستگى به رجال است
در رياض العلماء گفته است : حميده (دختر ملا محمد شريف ) از بانوان فاضله عالمه بوده است . آموزگار زمان خودش و بيناى به علم رجال ، پاكيزه كلام ، باقيمانده فضلاى بزرگوار و پرهيزگار بين مردم بوده است ، حواشى و تدقيقات بر كتب حديث مانند استبصار شيخ طوسى و غير آن دارد كه بر غايت فهم و دقت و فهم و اطلاع او دلالت دارند مخصوصا در احوال رجال .
او به شوخى مى گفت : حميده را وابستگى به رجال است (يعنى علم رجال ). پدرش ملا محمد شريف رويدشتى اصفهانى عالم صالح از مشايخ علامه مجلسى و از تلامذه شيخ بهائى است و اين دختر شاگرد پدرش بوده و او را ثنا مى گفت و از شگفتيها اينكه او را بخواست مادرش به مردى نادان و احمق از خويشان و همدهى هايش تزويج كردند و اين بانو در همان اوران سنه (1087) وفات يافت واين مخدره را دخترى بود بنام فاطمه كه آنهم عالمه و فاضله و عابده و پرهيزكار بوده . آن مخدره را نيز به يك مردى احمق بدتر از بيابانيها ترويج كردند كه در حماقت مثل شوهر مادرش بلكه بدتر ديوانه بود.
در كتب تراجم مثل اعيان الشيعه اين مخدره را فاطمه بنت حميده رويدشتى آورده اند، به علت همان فضل و كمال مادر و جهالت و حماقت و كمنامى پدر بوده است . (483)

 
عفو را اتمام احسان آخر كارم نما




 
يارب از خواب گران جهل بيدارم نما
 
بهر كسب معرفت توفيق را يارم نما
 
حفظ از هر شر ذى شرى نهان و آشكار
 
وز ريا و حيله با تسبيح و دستارم نما
 
بارالها از هر آنچه باطل و بى حاصل است
 
وز هر آنچه بى رضاى توست بيزارم نما
 
بر سرم شورى و اندر سينه ام سوزى گذار
 
دانه هاى اشك را شمع شب تارم نما
 
در ره ترويج دين و خدمت مردان علم
 
دست غيبى خودت دائم مددكارم نما
 
اى كه اسم تو دوا و ذكر تو باشد شفا
 
رحمتت را مرحمى بر قلب بيمارم نما
 
شرم دارم از كمى توشه با عمر دراز
 
يا كريم العفو عفو از جرم بسيارم نما
 
ز ابتداى عمر بردم بهره از احسان تو
 
عفو را اتمام احسان آخر كارم نما
 
وحدت اعضا در آن ساعت كه بر هم مى خورد
 
كلمه توحيد ورد و ذكر و گفتارم نما
 
پايان جلد پنجم كتاب مردان علم در ميدان عمل كه جلد ششم آن نيز بزودى چاپ و منتشر خواهد شد انشاء الله تعالى و الحمدالله رب العالمين انه خير معين و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .