مردان علم در ميدان عمل (جلد دوم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۴ -


توكل نجفى قوچانى و كمك آخوند خراسانى به او
مرحوم نجفى قوچانى مى گويد: يكى از رفقا كه نوشته هاى مرا ديده بود اصرار نمود كه مقدارى از نوشته هايت را ببر نزد آخوند ملا محمد كاظم تا ببيند. گفتم : كسى نوشته هايش را به آخوند نشان مى دهد كه مقصودش يا پول گرفتن است يا اجازه گرفتن و من طالب هيچ كدام نيستم ؛ چون مساءله روزى كه خدا مى فرمايد:
((و فى السماء رزقكم وها توعدون و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لايحتسب )).(102)
و چنانچه اگر روزى من به دست آخوند مقدر شود بر او لازم مى شود كه به من برساند چنان كه وقتى با هم مباحثه مى كرديم نوكر آخوند وارد شد و نشست و فورا برخاست كه حجره خيلى گرم است به طرف طاقچه به سراغ بادبزن رفت اول دو مجيدى به طاقچه بالا گذارد و بعد بادبزن را برداشت بازآمد نشست بادبزن بخود زد و برخاست و رفت و معلوم بود كه سفارش ‍ آخوند بود كه پول را بده كه كسى نفهمد بعد من پرسيدم آخوند تقسيم عمومى داشت ؟ گفت : نه ، گفت : كسى سفارش مرا كرده بود؟ گفت : نه . گفتم : پس آخوند دست و كف دستش را بو كرده بود كه من پول ندارم ؟ گفت : نمى دانم ، فقط به من گفت : اين دو مجيدى را ببر براى فلانى طورى كه كسى نفهمد و اما راجع به اجازه من وقتى كه فهميدم به درجه اجتهاد رسيده ام يكى دو سه جزوه از اوائل كفايه كه در معناى حرفى بر آخوند ايراد كرده بودم دادم به او گفتم ببر نزد آخوند و نگو از كيست بگو فقط صاحبش ‍ مى خواهد بداند خوبست يا بد و اگر ايرادى دارد دو كلمه در حاشيه اش ‍ بنويسد كه باعث تشويق شود. برده بود و نگفته بود از كيست و كسانى كه آنجا بوده اند شناخته بودند و گفته بودند كه فلانى است لذا اجازه داده بودند.(103)

سخنى از مرحوم آقا نجفى قوچانى درباره رياضت هاىتحصيل در نجف اشرف
آقا نجفى قوچانى كه در سال 1318 هجرى وارد نجف شده و جمعيت آن را در آن وقت بيست و پنج هزار ذكر كرده در كتاب بسيار جالبى كه تحت عنوان ((سياحت شرق )) نوشته با بيانى شيرين در اين باره مى نگارد: به نيمه راه كه رسيديم شبح در و ديوار نجف پيدا شد، به صورت ده كوره مخروبه اى نمايش داشت . گفتم به رفيق همراهم نجف همين است ؟ گفت : بلى . گفتم : اصفهان به آن عظمت و باغات و آبهاى زياد آن و يا كربلاى آنطورى كه هيچكدام اسم و رسمى بين بزرگان ندارد و اين ده كوره چطور مشهور آفاق گشته و تمام مجتهدين افتخار دارند كه ما به نجف رفته ايم و هر وقت سخن از نجف مى رود آنان با يك شيرينى گزارشهاى خود را نقل مى كنند، و از خوشمزگى سخنهاشان سير هم نمى شوند، حتى ابتلاءات و گرسنگى خود را كه نقل مى كنند گويا نقل مى خورند و صورتشان برافروخته مى شود و افتخار مى كنند كه اثاثيه شان را صاحبخانه در كوچه ريخته و وجه الاجاره را مطالبه كرده و اين نه به جهت زيارت اميرالمؤ منين - عليه السلام - است ؛ چون ساير مردم كه به زيارت آمده اند اين هياهو را ندارند مگر آنچه لازمه مسافرت است و نه محض درس خواندن است . چون در جاهاى ديگر هم درس خوانده مى شود، پس فقط جهت ابتلاءات و رياضاتى است كه قهرا بر آنها وارد مى شود.
در اين وادى غير ذى زرع و بيابان ، قفرى كه نه در آن باغ است و نه آب . و در جاهاى ديگر اسباب زندگانى و كامرانى به اندازه اى موجود است و انسان عمدا و اختيارا بسيار نادر است كه تعقيب از رياضت نفسى بنمايد با وجود اسباب عيش . و بديهى است كه كمالات انسانى منوط به رياضات نفس ‍ است و اين در اين سرزمين حاصل است و نه در ايران زمين . و شايد به همين لحاظ حضرت امير - عليه السلام - حسب الوصية در اينجا مدفون گرديده ؛ چون آن بزرگوار دوستان خود را در تحت فشار رياضات و مجاهدات داشت چنانكه مكتوب نمود: ((يابن حنيف لكل ماءموم يقتدى به الا وان امامك قد قنع من دنياكم بطمر و من طعامه بقرصيه )).
اى پسر حنيف هر پيروى كننده را پيشوايى است كه از او پيروى كرده مى شود بدان كه پيشواى شما از دنياى خود به دو كهنه جامه و از خوراكش ‍ به دو قرص نان اكتفا كرده است ...)).
و مى دانست كه شيعيان در آخرالزمان دور مرقد او را خواهند گرفت و بلكه دارالعلم خواهد گرديد از اين جهت مدفن خود را در اين وادى قرار دادند... كه شيعيان را طوعا و كرها به جانب خدا سوق مى دهد پس نقل اين حكايات و رياضات و سختيها كه شيرين است در مذاق همان مزه واقعى است كه چشيده شده است )).(104)

مقام و ارزش معلم ( فضيلت تعليم از نظر پيامبر اسلام ص )
سهل بن سعد روايت كرده است كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به حضرت على - عليه السلام - فرموده است : ((لان يهدى الله بك رجلا واحدا خير لك من حمر النعم )).
((اگر به وسيله تو خداوند تبارك و تعالى يك نفر را هدايت كند بهتر است براى تو از شترها و گوسفندان كثيرالفايده )).
و اين كلام دلالت مى كند بر شرافت علم و تعليم آن به ديگران و منزلت و مقام صاحبان علم و معلمين به حدى كه ياد دادن آن به ديگران بهتر است از ((حمر النعم )) كه بهترين و اشرف حيوانات است در نزد اهلش ، پس ‍ چگونه است منزلت آن كسانى كه هر روز جماعتى را ارشاد و هدايت به سوى خير مى كنند.(105)

اهميت تعليم و تعلم و مقام معلم
از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - روايت شده كه فرموده است :
((قال عيسى بن مريم - عليه السلام - معشر الحواريين لم يضركم من نتن القطران اذا اصابكم سراجه خذوا العلم ممن عنده و لاتنظروا الى علمه )).
حضرت مسيح فرمود: ((اى گروه حواريين گند و عفونت قطران شما را به زيان نمى افكند زمانى كه از فروز چراغش سودمند شويد علم را كه سراج فروزنده قلب است از هر كس مى توانيد فراگيريد و به كردار آن كس ‍ ننگريد)).(106)
قال ابوذر ((يا مبتغى العلم ان قلبا ليس فيه شى ء من العلم كالبيت الخراب لاعامر له )).
((اى جوينده علم آن دل كه علم و دانش در آن منزل نداشته باشد مانند خانه خرابه است ك كسى در آن ساكن نباشد و در تعمير آن سعى نكند)).(107)
و نيز حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - فرمود: ((قال رسول الله : العالم و المتعلم شريكان فى الاجر الذى يعلمه و له الفضل عليه تعلموا العلم من حملة العلم و علموه اخوانكم كما علمكم العلماء)).
رسول خدا فرمود: ((استاد و شاگرد هر دو در فضيلت و ثواب تعلم و يادگرفتن شريكند وليكن اجر و مزد معلم افزونتر است پس علم را فراگيريد از حاملان علم و به برادران خويش نيز ياد بدهيد، همچنان كه شما از عالمان ديگر ياد گرفته ايد.))(108)

ارزش تعليم و تعلم از نظر حضرت باقر
حضرت باقر عليه السلام فرمود: ((سارعوا فى طلب العلم فوالذى نفسى بيده لحديث واحد حلال و حرام تاءخذه عن صادق خير من الدنيا و ما حملت من ذهب و فضة و ذلك ان الله يقول : ((ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهكم عنه فانتهوا)) و ان كان على - عليه السلام - لياءمر بقراءة المصحف ) يعنى : ((در طلب دانش شتاب گيريد، سوگند به آن خداوندى كه جان من به دست قدرت اوست حديثى كه راجع به حكم حلال و حرام باشد اگر از محدثى راستگو فراگيريد از دنيا و آنچه در آن است از طلا و نقره بهتر است چنانچه خداوند فرموده است : آنچه رسول خدا آورده بگيريد و از آنچه نهى كرده است بپرهيزيد و كناره جوى كنيد، به درستى كه على - عليه السلام - به خواندن مصحف امر فرموده است .(109)
امام باقر (ع ) ((يا فضيل ان حديثنا يحيى القلوب ؛ اى فضيل بتحقيق حديث ما دل را زنده سازد)).(110)

مذمت كتمان علم و كيفر آن
النبوى (ص ) ((ما اتى الله علما علما الا اخذ من الميثاق ما اخذ على النبيين ان يبينه للناس و لايكتمه ))(111) .
((خداوند به هيچ عالمى ، دانشى نداد مگر آنكه از او همان پيمانى را گرفت كه از پيامبران گرفته است ؛ يعنى ، آنكه بر مردم بيان كند و كتمان ننمايد)).
النبوى (ص ): ((من سئل عن علم يعلمه فكتمه الجم يوم القيامة بلجام من نار)).(112)
((اگر كسى از دانش كسى بخواهد و او كتمان كند در قيامت لجامى از آتش ‍ بر دهانش مى بندند)).
((ما اخذ الله على الجهال ان يتعلموا حتى اخذ على العلماء ان يعلموا))
((خداوند پيش از آنكه از جاهل پيمان بگيرد كه دانش فراگيرد از عالم ميثاق گرفته است كه دانش خود را به نادانان ببخشد؛ چرا كه علم قبل از جهل بوده است )).

مقام معلم از مقام پدر گرامى تر است
از ((اسكندر سؤ ال كردند: آيا معلمت گرامى تر است نزد تو يا پدرت ؟
پاسخ داد: معلم گرامى تر است ؛ چون معلم سبب احياى زندگى جاودانى من است و پدرم حافظ زندگى فانى و ناپايدار من است ؛ هر عالمى كه نداشته باشد كسى را كه از علم او استفاده برده باشد او مانند آدم عقيم و نازاست ، كه از او نسلى باقى نمانده پس ذكرش با مرگش از بين رفته است .
عن سيد العالمين - صلى الله عليه و آله - انه قال : ((من علم شخصا مسئلة ملك رقبته فقيل له : ايبيعه ؟ قال : لاولكن ياءمره وينهاه )).
رسول خدا فرمود: ((كسى كه به شخصى مساءله اى ياد بدهد مالك او مى شود. عرض كردند يا رسول الله ! يعنى مى تواند او را بفروشد؟ فرمود: نه ، وليكن مى تواند به او امر و نهى كند و دستور و فرمان بدهد)).(113)

برترى عالم معلم بر عابد
ابوامامه : ذكر للنبى صلى الله عليه و آله : رجلان عالم و عابد فقال : ((فضل العالم على العابد كفضلى على ادناكم ان الله و ملائكته و اهل السمواة و الارض حتى النملة فى حجرها و الحيتان فى البحر يصلون على معلم الناس الخير)).(114)
ابوامامه گفت : دو نفر را در حضور پيامبر گرامى اسلام نام بردند، يكى عالم بود و ديگرى عابد. رسول خدا فرمود: ((برترى عالم بر عابد مانند برترى من نسبت به ادنى و كوچكترين امت من است به من ، به درستى كه خداوند و ملائكه و اهل آسمانها و زمين حتى مورچه در سوراخ و ماهيها در دريا درود مى فرستند به كسى كه به مردم كار خوب و خير ياد بدهد)).

وظيفه معلم و شاگرد نسبت به يكديگر وظيفه عالم نسبت به شاگردان و متعلمين :
اول : نسبت به دانش آموزان مهربان باشد و آنها به منزله فرزندان خود بداند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: ((به درستى كه من براى شما مانند پدر نسبت به فرزندش مى باشم )) و قصدش نگهدارى ايشان از آتش ‍ آخرت باشد و اين مهمتر است از نگهدارى والدين ، فرزندشان را از آتش ‍ دنيا.
بدين جهت حق معلم از حق پدر بزرگتر است ؛ زيرا پدر سبب وجود حاضر و زندگانى فانى است و معلم سبب زندگانى باقى است و اگر معلم نباشد نتيجه زحمات پدر به هلاكت دائم منتهى مى شود و همانا معلمى كه براى زندگانى اخروى مفيد است معلم علوم آخرت است يا علوم دنيا به قصد آخرت نه به قصد دنيا...
دوم : آنكه به صاحب شرع اقتدا كند و به تدريس حقوق مطالبه نكند و قصد پاداش و تشكر نداشته باشد بلكه براى رضاى خدا و طلب تقرب به پيشگاه او تعليم دهد و جز از خداوند اجر و مزد مطالبه نكند خداوند عز و جل فرموده است :
((قل لا اسئلكم عليه اجرا...)).(115)
سوم : آنكه چيزى از نصيحت دانش آموز فروگذار نكند و او را آگاه كند كه منظور از علوم تقرب و نزديكى به خدا است نه رياست ، و مباهات و فخر بر ديگران .
بعضى ، از علما غمگين بودند، به آنها گفته شد: براى شما چه پيش آمده است ؟ گفتند: ما تاجر شديم براى فرزندان دنيا كه براى تحصيل نزد ما مى آيند هر يك از آنها چون تعليم گرفت ، عامل يا قاضى يا قهرمان مى شود.
چهارم : اينكه دقيق ترين صنعت تعليم آنست كه دانش آموز را از اخلاق بد منع كند به طريق كنايه - حتى الامكان - و تصريح نكند، و بر طريق محبت باشد نه بر طريق ملامت ؛ زيرا تصريح پرده هيبت را بدرد و باعث جراءت بر انجام خلاف شود و او را بر اصرار آن حريص نمايد پيغمبر - صلى الله عليه و آله - كه مرشد تمام معلمين است فرمود: اگر مردم از پشكل شتر منع شوند هر آينه آن را بيشتر جمع مى كنند و مى گويند. اگر در آن چيزى نبود ما را از آن منع نمى كردند و داستان منع آدم و حوا از خوردن گندم گواه اين مطلب است . ((الانسان حريص على ما منع )).
پنجم : آن كسى كه متكفل بعضى از علوم است نبايد علومى را كه در آن دست ندارد در ذهن دانش آموز زشت شمارد مانند معلم ((لغت )) كه ((فقه )) را زشت مى شمارد.
ششم : در تدريس و بيان مطلب به اندازه فهم دانش آموز و مستمع اكتفا كند و آنچه را عقلش به آن نمى رسد به او نياموزد كه او را گريزان سازد.
پيغمبر اكرم فرمود: ((ما جماعت انبيا ماءموريم كه با مردم به اندازه مرتبه و مقام آنها رفتار كنيم و به اندازه عقول آنها با آنها سخن بگوييم )).
و نيز فرموده : هيچ كس قومى را حديث نمى كند به حديثى كه عقل آنها به آن نرسد مگر آن كه آن حديث براى بعضى از ايشان فتنه خواهد بود)).
حضرت على در حالى كه به سينه اش اشاره مى كرد، مى فرمود: ((به درستى كه در اينجا علوم فراوانى است اگر براى آنها، كسى كه بفهمد مى يافتم .))
هفتم : اين كه معلم بايد به علمش عامل باشد تا سخنش به دل مستمع اثر بخشد.(116)

نور علم را بايد از معلم نورانى گرفت
از عنوان بصرى روايت است كه گفت : من مرد پيرى بودم كه نود و چهار سال داشتم و سالها بود كه مى رفتم نزد مالك بن انس و از او كسب علم مى كردم بعد رفتم خدمت حضرت صادق - عليه السلام - كه از آن بزرگوار كسب علم كنم ، حضرت به من فرمود من محل حاجت مردم هستم بعلاوه ، در هر ساعتى به اوراد و اذكار مشغول مى باشم مرا از كارم باز مدار برو تا بحال نزد هر كس درس مى خواندى باز هم بخوان .))
از اينكه حضرت مرا نپذيرفت بسيار غمگين شدم آمدم فرداى آن روز به حرم حضرت رسول مشرف شدم دو ركعت نماز خواندم و دعا كردم از خداوند خواستم كه قلب مبارك امام صادق را نسبت به من مهربان نمايد كه مرا به شاگردى خود قبول فرمايد و روزى من فرمايد از علم آن بزرگوار به قدرى كه من هدايت بيابم به راه راست . پس مغموما برگشتم به منزلم و ديگر به نزد مالك نرفتم به جهت محبتى كه از امام صادق به قلبم افتاده بود. و از خانه بيرون نمى رفتم ، مگر براى اداى فرائض ، بالاخره صبرم تمام شد و سينه ام تنگ شد بعد از نماز عصر رفتم به در منزل امام صادق - عليه السلام - و اذن دخول خواستم خادم حضرت بيرون شد گفت : چه حاجت دارى ؟ گفتم : غرض سلام دادن به امام است ، گفت : الان مشغول عبادت است من قدرى صبر كردم تا آن كه خادم دوباره آمد اجازه ورود داد پس وارد شدم سلام كردم امام جواب داد فرمود: بنشين : ((غفر الله لك )) نشستم حضرت سر به زير انداخت بعد سر بلند كرد و درباره من از خداوند طلب توفيق كرد.
فرمود: چه مساءله اى دارى ؟ عرض كردم : از خداوند خواسته ام كه قلب شما را نسبت به من مهربان فرمايد و روزى نمايد به من از علم شما، اميدوارم كه خداوند حاجت مرا برآورده باشد، فرمود: علم به تعليم نيست بلكه او نورى است كه واقع مى شود در قلب هر كس كه خداوند او را هدايت بفرمايد.(117) عرض كردم : حقيقت بندگى چيست ؟
فرمود: سه چيز است .
اول : آن كه بنده آنچه دارد مال خود نداند چون عبيد مالك مالى نيستند تا آن كه مالشان را صرف كنند در مصرفى كه خدا فرموده .
دوم : آن كه بنده خود را مدبر در امرى نداند تا آن كه مصايب دنيا بر او آسان باشد.
سوم : آن كه تمامى اشتغالش در اطاعت اوامر خدا و ترك نواهى او باشد، پس هرگاه گرامى نمايد بنده اش را به اين سه چيز خوار مى شود در نزد او دنيا و شياطين و خلق ، و دنيا را براى تفاخر و تكاثر طلب نمى كند. و اين درجه تقوا است .
((قال الله تعالى : تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لايريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين )).
عرض كردم : يابن رسول الله به من وصيت بفرما فرمود تو را وصيت مى كنم به نه (9) امر كه سه چيز آن در رياضت نفس است و سه چيز در حلم است و سه چيز در علم پس حفظ كن آنها را. ((عنوان بصرى )) گفت : من قلبم را فارغ نمودم براى حفظ كردن آنها.
فرمود: آن سه چيز كه در رياضت است . اول آن كه حذر كن از آن كه بخورى چيزى را كه ميل ندارى كه اين باعث حماقت و بلاهت است . دوم : آن كه نخورى مگر در وقت گرسنگى ، سوم : آن كه غذاى حلال بخورى و وقت خوردن ، اسم خدا را ياد كنى و متذكر باش فرمايش رسول خدا را كه فرمود: پر نمى كند آدمى ظرفى را كه بدتر از شكمش باشد، وقتى كه لابد شدى از براى خوردن ، ثلث شكمت را از براى غذا قرار بده و ثلثش را از براى آب و ثلثش را از براى نفس كشيدن .
اما آن سه چيز كه در حلم است : اول : آن كه اگر كسى به تو بگويد اگر يك كلمه به من بد بگويى ده كلمه بد مى گويم بگو اگر ده كلمه بد بگويى يك كلمه بد نگويم . دوم آن كه اگر كسى به تو دشنام دهد بگو: اگر راست مى گويى از خدا سؤ ال مى كنم كه مرا بيامرزد و اگر دروغ مى گويى از خدا مى خواهم كه تو را بيامرزد، سوم : آن كه اگر كسى به تو وعده دشنام بدهد تو وعده نصيحت به او بده .
و اما آن سه چيز كه در علم است : اول : آن كه از علما سؤ ال كن آنچه را كه نمى دانى . دوم : آن كه مبادا به راءى خود عمل كنى و در جميع امور عمل كن به احتياط و بگريز از فتوا دادن چنانچه از شير مى گريزء سوم : گردنت را پل قرار نده كه مردم بر او سوار شوند (كنايه از آن كه خود را مطيع مردم نكن كه هر چه بگويند انجام بدهى ) بعد فرمود: برخيز وقت مرا ضايع مكن من مردى هستم كه ضنين و بخيلم به اوقات خود والسلام على من اتبع الهدى .(118)))).

معلم كتك زد تا شاگرد تلخى ظلم را بچشد
ابوعصيده (ابوجعفر احمد بن عبيد بن ناصح نحوى كوفى ) معلم معتز پس ‍ متوكل بود، موقعى كه متوكل پسرش معتز را وليعهد و جانشين خود قرار داد، ابوعصيده يك روز بى جهت معتز را توهين و تحقير كرد و روز ديگر صبحانه او را به تاءخير انداخت و بدون تقصير به او كتك زد، معتز از دست معلم به متوكل شكايت كرد و نامه نوشت . متوكل او را خواست و علت اذيت و آزار فرزندش را سؤ ال كرد. عصيده گفت : چون شنيده ام خليفه معتز را وليعهد قرار داده منزلت او را پايين آوردم تا آن كه يادش بماند تا قدر و مقدار اشخاص را بداند و بى جهت كسى را از مقام عزل نكند و غذاى او را به تاءخير انداختم تا گرسنگى بكشد تا به حال گرسنگان رحمت آورد؛ و او را بى گناه زدم تا مقدار ظلم را بداند و هيچ كس را بى گناه مجازات نكند. متوكل گفت : احسنت ! پس امر كرد ده هزار دينار به او دادند.
همين معتز كه شاگرد و تربيت شده اين معلم شيعى بود روزى آمد نزد معلم خود گفت : پدرم متوكل به فاطمه زهرا - سلام الله عليها - جسارت كرده است اگر شما به من اجازه دهيد من او را مى كشم او گفت : باكى نيست و جايز است كه تو او را بكشى بين خود و خدا. بعد از آن كه شنيدى او فاطمه - عليهاالسلام - را سب كرد مگر آن كه پس از كشتن پدرت بيشتر از شش ‍ ماه زنده نمى مانى ، براى آن كه قاتل پدر از اين مدت زيادتر زنده نمى ماند. پسر گفت : من راضيم كه زنده نمانم ولى اين كار را انجام بدهم و چنين كسى در روى زمين نباشد پس شب با جماعتى به پدر حمله برد و او را كشت .(119)

در اثر آن كتكها به اين مقام رسيدى
نصر بن محمد سامانى در ايام كودكى معلمى داشت كه او را زياد با چوب مى زد كه تا درسش را خوب حاضر كند نصر بن محمد كه در آن زمان نمى توانست كارى كند، تصميم گرفت كه در آينده كه به مقامى رسيد از معلم خود اين كتكها را تلافى كرده و قصاص نمايد تا اين كه به مقام امارت رسيد و يك روز به خاطرش آمد كه بايد معلم را ادب نمايد به غلامان دستور داد بروند مقدارى چوب از باغ بريده و بياورند و غلام ديگرى را نيز ماءمور كرد براى احضار معلم . غلام آمد در منزل معلم و او را به حضور امير خواند و جريان را به معلم ابلاغ كرد معلم پرسيد: وقتى كه امير تو را به سراغ من مى فرستاد به ديگران چه دستورى داد؟ غلام گفت : آنها را امر كرد كه بروند از باغ مقدارى چوب بريده و بياورند آماده داشته باشند. معلم وقتى اين جواب را شنيد همراه غلام حركت كرد و آمد در بين راه مقدارى ميوه هاى شيرين خريده در دامن خود ريخته آمدند وارد حضور امير شدند. معلم ديد چوبها در كنار امير ريخته است تا چشم امير به معلم افتاد گفت : اى مرد امروز بايد نتيجه آن چوبهايى كه به من زدى بچشى و تلافى آن چوبها را با اين چوبها از تو بگيرم ! معلم دامن خود را باز كرده ميوه ها را نشان امير داد و گفت : امير بهره و نتيجه آن چوب ها چنين ميوه هاى شيرين است كنايه از اين كه با تحمل آن كتكها و رنجها تو به اين مقام رسيده اى و اگر آن كتكها نبود شما به اين مقام نمى رسيدء نصر از شنيدن اين سخن متنبه شد و از قصد خود منصرف شده معلم را با دادن جايزه و اكرام نوازش نموده به منزلش فرستاد.(120)

شناختى از كسائى و مقام علمى و معلمى او
((كسائى )) ابوالحسن على بن حمزة بن عبدالله بن بهمن بن فيروز (فزار) اسدى كوفى (م 179 يا - 189 ق ) كه از مردم سرزمين ايران بوده است .
و مى گويند در سرزمين خود در ((طوس )) و يا ((رى )) وفات كرد. مرحوم سيد حسن صدر در سلسله طولى روايت قرائت ((كسائى ))، نامهاى امام ششم تا امام اول - عليهم السلام - را ياد مى كند و مى نويسد: كسائى قرآن را بر حمزه و او بر ابى عبدالله (امام صادق - عليه السلام -) و او بر پدرش امام باقر - عليه السلام - و او بر پدرش امام سجاد - عليه السلام - و او بر پدرش امام حسين - عليه السلام - و او بر اميرالمؤ منين على - عليه السلام - قرائت كرده اند. صدر اضافه مى كند كه اين مطلب مستند به نوشته ((شهيد اول )) مى باشد كه شيخ جمال الدين احمد بن محمد بن حداد حلى آن را نقل كرده است .(121)

كسائى شيعه بوده است
از قرائن فوق و قرائن ديگرى كه به علت اختصار از ذكر آنها خوددارى شد، معلوم مى شود كه كسائى شيعه بوده است .
ابوعمرو عثمان دانى از على بن اثرم نقل مى كند: كه من در طى سخنانم ، كسائى را سرزنش و نكوهش مى نمودم تا اين كه در عالم رؤ يا، كسانى را ديدم كه لباس سفيدى در بر كرده و چهره اش چون ماه شب چهارده مى درخشد به وى گفتم : منشاء و علت چنين لطفى از خدا درباره تو چيست ؟ گفت : خداوند مرا به خاطر قرآن از چنين لطف و مرحمت خويش برخوردار ساخت .(122)

شناختن قاتل بوسيله حركت كلمه
يكى از رويدادهايى كه كارآيى كسائى را در دستور زبان تازى ارائه مى كند داستانى است كه ذيلا گزارش مى شود: كسائى و ابويوسف قاضى روزى در مجلس هارون حضور داشتند كسائى به ابويوسف گفت : اگر غلام و نوكر تو كشته شود، و كسى بگويد: ((انا قاتل غلامك )) (به صورت جر ميم غلام و اضافه قاتل به آن ) و شخص ديگرى بيايد و بگويد: ((انا قاتل غلامك )) (با تنوين لام قاتل و نصب ميم غلام ) در اين صورت كداميك از اين دو نفر را به عنوان قاتل ، دستگير و محكوم خواهى كرد؟ ابويوسف گفت : هر دو را مؤ اخذه مى كنم .
كسائى گفت : اشتباه مى كنى بايد كسى را محكوم يا مؤ اخذه كنى كه ((ميم )) غلام را به جر ادا كرده است و نبايد آن كسى كه ((ميم )) را به نصب خوانده است دستگير و محكوم نمائى ؛ زيرا اسم فاعل در صورت اضافه ، به معناى ماضى و گذشته است و اگر گوينده ((ميم )) غلام را به جر و اضافه قاتل به آن ادا كرده به عمل انجام شده اى اعتراف كرده و بايد دستگير شود و در صورت نصب ((ميم )) غلام گوينده از كارى كه مى خواهد (در حال و يا آينده ) انجام دهد خبر مى دهد بنابراين جمله فوق به صورت اخير نمى تواند بعنوان اقرار تلقى گردد.(123)

امين و مامون به كسائى نوكرى مى كنند
كسائى معلم امين و ماءمون فرزندان هارون الرشيد بود ((ابن النديم )) در اين باره داستانى را مطرح مى كند كه در آن عصر تا چه پايه معلم از احترام و ارزش برخوردار بوده است وى مى نويسد: به خط ((ابى الطيب )) مطلبى را مطالعه كردم كه در آن بازگو كرده است : هارون ، مشرف بر كسائى بود و او را مى ديد ولى كسائى او را نمى ديد. كسائى از جا برخاست تا براى كارى در بيرون كفش خود را بپوشد امين و ماءمون پيشدستى نموده و كفش را در برابر او نهادند: ((كسائى )) سر امين و ماءمون را بوسيد و سپس آنها را سوگند داد كه دگرباره آن را تكرار نكنند، وقتى هارون در مجلس خود نشست به حاضرين مجلس گفت : چه كسى شايسته خدمت و احترام و گرامى ترين مردم است ؟ همه گفتند: اميرالمؤ منين (هارون ) كه خداوند وى را سرافراز دارد. هارون گفت : نه ، بلكه ((كسائى )) است كه امين و ماءمون وى را خدمت كرده و براى او نوكرى مى كنند.(124))))
ابن النديم مى نويسد: كسائى به سال 179 در ((زنبويه )) يكى از قراء ((رى )) از دنيا رفت (125) و همزمان او، محمد بن حسن شيبانى حنفى فقيه نيز ديده از جهان فرو بست و اين دو از ندماى هارون بودند و هارون پس از فوت آنها گفت : ((دفنا الفقه و العربية بالرى ؛ فقه و عربيت را در رى دفن كرديم .(126))))
از مجموع قراء سبعه پنج نفر ايرانى هستند كه به ترتيب عبارتند از: 1- نافع ابن ابى نعيم 2- عبدالله بن كفير 3- حمزة بن حبيب زيات 4- ابوعمرو بن علاء 5 - كسائى . بنابراين اكثر قراء هفتگانه قرآن از سرزمين ايران برخاسته اند. اينجاست كه انسان به ياد گفتار رسول خدا - صلى الله عليه و آله - مى افتد كه فرمود: ((لو كان العلم معلقا بالثريا لنا له رجال من فارس )) ((اگر علم و دانش آويزه ستاره ((پروين )) باشد رجالى از سرزمين فارس ‍ بدان دست يابند.(127)))).
و نيز عاصم يكى از قراء سبعه ، طبقه سوم و شيعى بوده است .(128) (و گويند اهوازى بوده است ).

آشنائى با معلم هنرمند گمنام (محمد ناصر صفا)
امروز وقتى كه شما كتابهاى درسى خودتان را مى خوانيد يا كتابها و مجله هايى را كه براى شما نوجوانان نوشته شده است ورق مى زنيد در بيشتر آنها تصويرهاى زيبا و رنگين مى بينيد كه هم فهميدن نوشته ها را آسان مى كند و هم صفحه هاى كتاب و مجله را زيبا نشان مى دهد. خواندن نوشته اى كه همراه با تصويرى زيبا و گويا باشد شوق انگيز است ، اين را هم حتما مى دانيد كه تصويرهاى هر كتاب بايد با نوشته هاى آن و يا توانايى و نيروى انديشه كسانى كه آن را مى خوانند هماهنگ باشد، به همين سبب تهيه تصوير براى كتاب و مجله ، هنر جداگانه اى به شمار مى رود و به دانش ‍ و مهارت مخصوص نيازمند است . اما در گذشته كودكان و نوجوانان كشور ما جز كتابهاى درسى نوشته اى براى خواندن نداشتند، در بيشتر اين كتابها هم تصويرى وجود نداشت . هنرمندانى كه در كشور ما نخستين قدم را براى مصور كردن كتابهاى درسى كودكان و نوجوانان برداشته اند در پايه گذارى تهيه كتاب براى كودكان و نوجوانان كشور ما سهم بزرگى دارند بيشتر اين هنرمندان گمنام زيسته اند و گمنام چشم از جهان فرو بسته اند، كه يكى از آنان اين هنرمند گمنام ((محمد ناصر صفا)) است . محمد ناصر صفا در سال 1257 در تهران به دنيا آمد. او پسر ظهيرالدوله داماد ناصرالدين شاه بود مادرش دختر ناصرالدين شاه توران آغا نام داشت ، محمد ناصر صفا از شاگردان با ذوق كمال الملك بود بيست و پنج سال در فرانسه در هنر نقاشى گذرانده و مهارت تمام در اين كار پيدا كرده و به ايران بازگشته در تهران و اصفهان مى گرديد، اما در پايان عمر به سختى روزگار مى گذراند. در سال 1338 در كرمان درگذشت . خوشبختانه از طرحهاى دوران جوانى او نمونه هاى بسيارى در دست است . اين طرحها را در كتابهاى درسى قديم مى توان يافت .
يكى از هدفهاى نقاشى براى كتاب اين است كه انديشه هاى نويسنده به آسانى و به سرعت به خواننده انتقال پيدا كند. محمد ناصر صفا در رسيدن به اين هدف موفق بوده است ، او در تصويرهايى كه براى كتابهاى درسى تهيه كرده است توانسته است با ساده ترين طرح و به كار بردن كمترين خط بيشترين انديشه را در ذهن خواننده برانگيزد او را بايد بحق از پيشگامان هنر مصور كردن كتاب در كشور ما به شمار آورد.
خاطره اى كه در اينجا مى آوريم گواه اين حرف است :
آقاى ((زمانى )) نقاش باذوق و هنرمند.. در يادداشت خود مى نويسد: هنگامى كه در دانشكده هنرهاى زيباى دانشگاه تهران مشغول تحصيل بودم ، در يك سازمان تبليغاتى كه در خيابان لاله زار واقع بود كار مى كردم ...
روزى پيرمردى كه عينكى با شيشه هاى زخيم به چشم داشت و كلاه پوست بره اى بر سر گذاشته بود عصا زنان به سازمان تبليغات آمد، او سراغ كسى را گرفت كه طرحها و تصويرها را تهيه مى كرد. مدير سازمان تبليغات مرا معرفى كرد، پيرمرد به طرف من آمد و از شيوه كار من پرسشهايى كرد عاقبت پرسيد استاد شما كيست و از كى شروع به كار نقاشى و طراحى كرده ايد؟ گفتم : اولين استاد من محمد ناصر صفا بود. پيرمرد با تعجب و كنجكاوى به من نگاه كرد و گفت : او را مى شناسيد؟ گفتم : نه او را نديده ام ، اما وقتى كه در دبستان درس مى خواندم از راه طرحهايى كه او براى كتابهاى دبستانى كشيده بود با او آشنا شده ام طرحهاى او بود كه مرا به شوق آورد و سبب شد كه كار نقاشى و طراحى را دنبال كنم او بحق نخستين استاد من است . پيرمرد كه چشمهايش از اشك شوق و حق شناسى پر شده بود، گفت : بعد از گذشتن سالهاى دراز عاقبت پاداش خودم را گرفتم . استاد تو من هستم ، محمد ناصر صفا هستم .(129)

عالم بايد كمتر شوخى كند
ابوحامد (غزالى ) گفته است : حضرت على - عليه السلام - فرمود: هنگامى كه علم را شنيديد آن را حفظ كنيد و به شوخى مخلوط نكنيد، زيرا دلها از آن زده مى شود، و بعضى از گذشتگان گفته اند كسى كه يك مرتبه بخندد از علم اندك تراوشى به دست آورده است و گفته شده است : اگر سه صفت در معلم جمع شود به واسطه آن نعمت بر دانشجو تمام است ؛ صبر، تواضع و حسن خلق . و اگر سه صفت در دانشجو جمع شود به واسطه آن نعمت بر معلم تمام است ؛ عقل ، ادب و حسن فهم .(130)

احترام سيد رضى از استاد و معلم
يكى از اساتيد سيد رضى ابواسحق ابراهيم بن احمد طبرى است اين دانشمند بزرگوار حقى بزرگ بر سيد رضى دارد، ابن جوزى مى نويسد: ابواسحق ابراهيم بن احمد طبرى از فقهاى مالكى و بر علماى بغداد تقدم داشت ، شريف رضى در وقتى كه نوجوان بود نزد او قرآن مى آموخت روزى استاد پرسيد: شريف در كجا زندگى مى كنى ؟ رضى گفت : در خانه پدرم ، استاد گفت : كسى مانند تو نبايد در خانه پدرش زندگى كند. من خانه ام كه واقع در محله ((كرخ )) است به تو مى بخشم ، رضى نپذيرفت و گفت : من تاكنون چيزى از پدرم نگرفته ام تا برسد به كس ديگر، استاد گفت : حقى كه من بر تو دارم از حق پدرت بزرگتر است زيرا كه من كتاب خدا را به تو آموخته ام رضى ناچار (به احترام استاد) پذيرفت .(131)
بايد توضيح داد كه داستان خانه بخشيدن ابواسحق طبرى به سيد رضى مربوط به ايام پس از بازگشت پدر سيد از تبعيدگاه و متاءهل بودن رضى است و پيش از استرداد دارايى پدرش مى باشد كه مصادره شده بود؛ زيرا اگر او مجرد بوده و املاك و دارايى پدرش مسترد شده بود اين سؤ ال و جواب و اعطاى خانه و پذيرش آن از طرف سيد با آن مناعت طبع و عزت نفسى كه داشته است مورد نداشت .(132)

سيد رضى و تكريم او از علم و عالم
ابواسحاق ابراهيم بن هلال حرانى صاحب كمالات و فضايل و ماهر در ادبيات عربى و كتابت و انشاء و شعر بود او از ((صابئين )) كه فرقه اى پيرو حضرت يحيى و ستاره پرست بودند است . به امر عضدالدوله ديلمى كتابى به نام ((التاجى )) در تاريخ سلاطين آل بويه نوشت . عزالدوله بختيار ديلمى پسر معزالدوله سعى نمود كه مسلمان شود ولى ابواسحاق نپذيرفت ، اما با مسلمانان در ماه رمضان روزه مى گرفت و نماز مى خواند و قرآن را به وجه احسن حفظ كرده بود و در نوشته هاى خود آيات قرآنى را به كار مى برد.
ابواسحاق صابى در ميان انبوه ادبا و دانشمندان بغداد بيشتر با ((سيد رضى )) شريف بنى هاشم ماءنوس بود، به گفته ((ثعالبى )) معاصر آنان ، رسائل و مكاتيب ادبى و علمى كه ميان اين دو نويسنده بزرگ رد و بدل مى شد به سه جلد مى رسيده است ، ابواسحاق نظر به جهاتى كه سيد رضى از لحاظ حسب و نسب عالى و شجاعت و شهامت و مناصب بزرگ دولتى مى ديده و آمادگى كه خود سيد داشته است احتمال مى داده روزى سيد رضى خلافت اسلامى را از دست آل عباس درآورده و لذا در قطعه اى خطاب به سيد رضى دوست ديرين خود مى گويد: ((وقتى به مقام خلافت رسيدى زن و فرزند و خانواده و فاميل مرا فراموش مكن و نسبت به آنها تفقد نما و از آنها مراقبت به عمل بياور.))
عموم مورخين و ارباب تراجم نوشته اند: هنگامى كه ابواسحاق صابى وفات يافت سيد رضى در قصيده اى بس عالى و بس غم انگيز و اسف بار براى او مرثيه گفت . بيت اول آن كه به صورت ضرب المثل آمده چنين است :
ارايت من حملوا على الاعواد
اعلمت كيف خباضياء النادى ؛
يعنى : به من بگوئيد: چه كسى را بر اين چوبها (تابوت ) حمل مى كنند؟ آيا مى دانيد چگونه چراغ محفل ما خاموش شد؟
جالب است كه سيد رضى هنگام وفات ابواسحق صابى 20 ساله يا 21 ساله بوده . و سيد مرتضى هم مرثيه اى براى ابواسحق صابى گفت و در ديوانش موجود است و با اين مطلع آغاز مى شود:
ما كان يومك يا ابااسحق
الا وداعى للمنى و فراق
يعنى : اى ابواسحق روزى كه تو از دنيا رفتى گويى روزى است كه من زندگى را وداع گفتم و رفتم .
گروهى او را سرزنش كردند كه شخصى مانند شريف رضى از دودمان پيغمبر براى كسى چون ابواسحاق صابى كافر مرثيه مى گويد و از فقدان او مى نالد ولى سيد رضى گفت : من فضل و كمال او را ستودم نه بدنش را. عجيب تر اين كه هر وقت سيد رضى از كنار مقابر ((شونيزه )) واقع در غرب بغداد نزديك كاظمين كه ابواسحاق در آنجا مدفون بود عبور مى كرد، و به مدفن وى مى رسيد پياده مى شد و تا پياده از برابر مدفن او نمى گذشت سوار نمى شد در سال 393 ه‍ ش عبورش بر مقابر ((شونيزه )) افتاد و قبر ابواسحاق را ديد از نو قطعه اى در سوك او گفت : كه مطلعش اين است :
لولا يذم الركب عندك موقفى
حييت قبرك يا ابااسحق
يعنى : اگر كاروانيان توقف مرا در نزد تو نكوهش نمى كردند، اى ابااسحاق ! با صداى بلند بر قبرت سلام مى كردم .
بطور خلاصه مرثيه سيد رضى و مرتضى در مرگ او با آگاهى كه از زندگى اين دو برادر داريم چيزى جز عواطف شديد انسان دوستى و بلند نظرى و تربيت صحيح خانوادگى نبوده و نيست .
البته ما اين احتمال را هم مى دهيم كه ابواسحاق شيعه شده باشد ولى از بيم خلفاى بنى عباس اظهار نمى كرده ، اما سيد مرتضى و سيد رضى مى دانسته اند، آنچه اين احتمال را پديد مى آورد اين است كه نواده او و شايد نوه و پسرش مسلمان بوده اند. ((علامه تهرانى )) ترجمه اجمالى نواده اش را در ((اعلام الشيعه )) آورده است .(133)

آقا ضياء عراقى پسر جوان استادش آخوند خراسانى را مقدم بر خود مى دانست
آقا ضياء الدين عراقى كه از شاگردان مبرز مرحوم آخوند خراسانى بوده است مى گويد: بعد از آنكه ميرزاى بزرگ شيرازى مرحوم شد پسر او حاج ميرزا على آقا كه طلبه اى جوان بود به نجف آمد. استاد ما، آخوند، هر جا كه مى رفت پسر ميرزا را با خود مى برد و او را در هر محلى و مجلسى جلو مى انداخت . شاگردان آخوند كه فاضل و مجتهد بودند از آنكه مى ديدند استادشان دنبال طلبه جوانى راه مى رود ناراحت شده مرا كه از همه جوانتر بودم تحريك كردند تا اين مطلب را با استاد خود در ميان بگذارم ، از اين روى من جسارت كرده به ايشان عرض كردم : اين چه معنا دارد كه شما با آنكه خودتان كمتر از ميرزاى شيرازى نيستيد دنبال پسر جوان او راه مى افتيد و او را در همه جا بر خود مقدم مى داريد؟ آقا ضياء مى گويد: آخوند نگاهى به من كرد و فرمود: ((اگر به تو برمى خورد دنبال ما نيا اين پسر استاد من است و احترام او بر من لازم است )).(134)
تا زمانى كه ميرزاى شيرازى زنده بود آخوند به احترام استاد بالاى منبر تدريس نكرد و براى شاگردان نشسته درس مى گفت پس از درگذشت ميرزا روز درس بر منبر نشست و گفت : ((قال الاستاد و اقول )).(135)

آقاى طباطبائى به احترام استاد تا دو سال عطراستعمال نكرد
يكى از شاگردان ((علامه طباطبائى )) مى نويسد: بارى استاد ما علامه طباطبائى - ره - نسبت به استاد خود مرحوم قاضى علاقه و شيفتگى فراوانى داشت و خود را در حقيقت در مقابل او كوچك مى ديد و در چهره مرحوم قاضى يك دنيا عظمت و اسرار و توحيد و ملكات و مقامات مى جست . من روزى به ايشان عطر تعارف كردم ايشان عطر را به دست گرفته تاءملى كردند و گفتند: ((دو سال است كه استاد ما مرحوم قاضى رحلت كرده اند و من از آن وقت تا به حال عطر نزده ام )) و تا همين زمان اخير نيز هر وقت بنده به ايشان عطر مى دادم در آن را مى بستند و در جيبشان مى گذاشتند و نديدم كه ايشان عطر استعمال كنند با آنكه از زمان رحلت استاد سى و شش سال مى گذرد.(136)

احترام حاج شيخ عبدالكريم حائرى به استادش فشاركى
فرزند حضرت آيت الله العظمى حائرى - ره - بنيانگذار حوزه علميه قم از پدرش نقل كرده كه فرمود: توفيقاتى كه در زندگى نصيب من شده و در پرتو آنها توانستم حوزه را تشكيل دهم همه مرهون خدماتى است كه به استادم مرحوم سيد محمد فشاركى - ره - كرده ام . زمانى ايشان به شدت بيمار شدند و كار بدانجا رسيد كه من مدت شش ماه براى قضاى حاجت ايشان طشت مهيا نموده و بدين عمل افتخار مى كردم .(137)

با نفرين استاد مبتلا به فراموشى شد
مرحوم سيد نعمت الله جزائرى مى گويد: يكى از مجتهدين اصفهان كه نزد او تحصيل مى كردم در اوايل تحصيلش نزد مجتهد ديگر دانش مى آموخت وقتى كه از علم بهره اى گرفت و دانشمند شد شاگرديش را نزد آن استاد انكار كرد و استادش را فاضل و عالم نمى دانست استادش آگاه شد و نفرينش كرد و گفت : ((خدايا از او سلب كن هر چه از من آموخته و او را مبتلا به فراموشى كن .))
اتفاقا اين شخص كه مشهور بود در حافظه از قوه حافظه محروم و مبتلا به فراموشى شد و هم اكنون در اصفهان است و من خدا را سپاس مى گويم بر اين كه به ما توفيق خدمت به استاد و استغفار براى آنان را داد و آنان را از من راضى كرد.(138)

آيت الله بروجردى به فرزند استاد احترام مى گذارد
مرحوم آيت الله بروجردى علاقه و ارادت به مرحوم آخوند ملا محمد كاظم خراسانى را تا آخر عمر حفظ كردند، در ايام اقامت در قم زمانى مرحوم حاج ميرزا احمد كفائى سفرى به قم نموده بودند ايشان در مجلس ‍ درس حضور يافته و خطاب به فضلاى درس فرمودند: شنيدم كه فرزند استاد بزرگوار ما مرحوم آقاى آخوند به قم مشرف شده اند من به عنوان ديدن ايشان ، درس را تعطيل مى كنم و از آقايان فضلا مى خواهم كه از ايشان ديدن و تجليل كنند. آنگاه پس از بيان شمه اى از شخصيت والاى آن مرحوم درس را تعطيل كردند. اين كارى بود كه بعدها نسبت به هيچ شخصيت ديگرى نشد.(139)

در وصف معلم فداكار (از مؤ لف )




گويم سخن ار خدا شود يار
در وصف معلم فداكار
علم است چو نور و جهل ظلمت
علم است چراغ در شب تار
از عيب و ز ننگ بى سوادى
آدم همه جاست كوچك و خوار
از اين جهت است كز معلم
بر گردن ماست حق بسيار
جانم به فداى آن معلم
كآورد مرا چنين به گفتار
او داد قلم به دستم و گفت
بنويس و بخوان و باش هشيار
او با همه صبر و بردبارى
ميكرد كلام خويش تكرار
در پرورش روان من او
كرده است تلاش و سعى و اصرار
ميگفت به لطف و مهربانى
جانا سخنم بگوش بسپار
مانند پدر نصيحتم كرد
در تربيتم كشيد آزار
تا من شدم عالمى سخنور
كامروز چنين سرايم اشعار
تا نيمه نفس مراست باقى
از خدمت او نمى كنم عار
از بهر اداى حق استاد
گر جان بدهم بود سزاوار
فرزند عزيزتر ز جانم
گويم سخنى كه سهل مشمار
مغرور مشو به دانش خويش
گاهى ز معلمت بياد آر
بى حرمتى ار كنى به استاد
باشى به بلاى بد گرفتار
در حرمت و ارزش معلم
وارد شده بس حديث و اخبار
من علمنى (140) حديث مولاست
اين گفته چو در بگوش بسپار
بر جامعه حرمت معلم
حقى است بسى بزرگ و دشوار
با لشكر جهل و بى سوادى
استاد كند هميشه پيكار
در جامعه لازم است استاد
مانند طبيب بهر بيمار
گر ارزش خدمت معلم
گردد به جهانيان نمودار
آن گاه شود جهان گلستان
با علم شود خرابه گلزار
بر دولت و ملت است واجب
بر ارزش او كنند اقرار
اى مايه افتخار كشور
زحمت كش پرتلاش و پركار
اين هديه كوچك از حسينى
تقديم به تو خدا نگه دار(141)